-
برای خوردن یک سیب
1398/04/31 12:03
فروغ فرخزاد که رفت، سهراب سپهری شعری در رثای او گفت. به گمان من از همهی شعرهایی که در رثای فروغ گفته شدهاند، زیباتر و نغزتر. گفت: «بزرگ بود، و از اهالی امروز بود، و با تمام افقهای باز نسبت داشت». خلاصه کلی با حرفهای ساده و صمیمی از او تجلیل کرد. بعد هم از دلتنگی و اندوهِ غیاب شِکوه کرد: «و هیچ فکر نکرد / که ما...
-
محبتِ بیغرض
1398/04/31 10:59
عشقی که منظور مولانا است دستِ کم یک ویژگی مسلّم دارد و آن «بیغرضی» است. یعنی هیچ فایدهای منظور نداشتن. در نظر مولانا از مهمترین نشانیهای عشق این است که تو دیگر به «منافع» خود توجه نمیکنی. پاکبازانه عمل میکنی. آمادهی باختنی و هیچ انگیزهی بُردن و سودجُستن نداری. نثار میکنی بیآنکه توقع دریافتی داشته باشی....
-
نامه
1398/04/31 10:59
دلم میخواهد کاغذ را بردارم و برایت بنویسم. به کدام نشانی؟ نمیدانم. به هر سو که باد میرود. برایت بنویسم که دلم یک پنجره جادویی میخواهد که همه وقت آنسویش یا باران ببارد یا برف. و هر وقت که بخواهم پنجره را باز کنم و نم هوا بخورد به صورتم. برایت بنویسم که یکی از گلهایت امروز در مرز واشدن بود. لابد فردا وا میشود....
-
ترا دشمن اندر جهان خود دل است
1398/04/31 10:59
از دیدهوری و بینایی عارفان است که میگفتند پُرخطرترین دشمن هر کس، در اندرون خودِ اوست. یک چیز دیگر هم میافزودند و آن اینکه ریشه و سبب بسیاری از منازعات ما با دیگران نیز همان دشمن درونی است. قصهای مولانا دارد که شارح این اصل است. مردی مادر خود را میکُشد. میگویند چرا کُشتی؟ میگوید چون بیعفتی کرد. گفتند او را...
-
تو نیستی...
1398/04/31 10:58
اگر میخواستم میتوانستم بنویسم: «تو نرفتهای، هستی، پُررنگتر از هر وقت. در هر چیز زیبا و دوستداشتنی. در هر کلام طاهر و دلنشان، در هر آوایی که با دل آشناست... گلی هستی که دانسته نیست کدام گوشهی باغ مأوی دارد، اما عطر و رایحهی دلپذیرش همه جا، همه دم، ساری است. جاری است. در هر نگاه و لبخند و هر اخم و تُرشرویی و...
-
چه آوردی؟
1398/04/31 10:58
ظریفی میگفت: «به جای اینکه بمیریم خدا بیاد بگه ببخشید اگه اون ور کم و کسری بود، بضاعت من همین بود؛ منتظره یقهی ما رو بگیره» البته این ظریف(در ادقّ معانی)، خیلی خدادوست و مؤمن است و این سخن نغزش را باید تراویده از نوعی انس و استیناس دانست. حرف ظریف او یادآور این گفتهی عارف بزرگ، یحیی بن معاذ است: [یحیی بن معاذ]...
-
باقیِ این غزل را...
1398/04/31 10:58
«آنجا که کلام بازمیماند، موسیقی آغاز میشود!». سخن گیرایی است منسوب به بتهوون. بیتی که مولانا در پایان غزل آشنایِ «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست» گفته است، انگار تعبیر دیگر همین حرف است: باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست غزل نسبتاً بلندی است و آکنده از جوش عشق و خروش اندوه. زاریهای...
-
بازی
1398/04/31 10:57
میخواهم بگویم برای اینکه از یک بازی لذت ببرید نباید آن را زیاده جدی بگیرید. از طرفی، اگر هم هیچ جدی نگیرید، باز فرایند بازی خیلی بیمزه میشود. یه جایی این وسطها هست که بازی خوش و دلنشین میشود. هم قدری جدی بگیری هم زیاده جدی نگیری. یکی از علائم در این وسطِ خوش بودن این است که وقتی گُل میزنی، ذوق میکنُی و...
-
مانند دانهای زیر خاک
1398/04/31 10:57
در نسبتی که بهار با طبیعت و خاک برقرار میکند، مولانا اشارتهای فوقالعاده درخشانی دارد. میگوید انگاری بهار میآید تا رازهای خاک را افشا کند: تخمی که مرده بود، کنون یافت زندگی رازی که خاک شد، کنون گشت آشکار بعد، عزیز خود را بهار مینامد و میگوید تو آمدی و رازهای نهفتهی دل مرا هویدا کردی. مثل آفتاب که دانههای انار...
-
به من چه
1398/04/31 10:56
وقت خواب است که به او میگویم: دخترم دوستت دارم. با اوقاتتلخی میگوید: به من چه! البته چون کمی از من دلخور است جواب تلخ میدهد. آخر این وقت شب که نمیشود بال مرغ کباب کرد. اما راست میگوید. حرفی بیاندازه مهم است. اینکه من دوستش دارم ربط چندانی به او ندارد. دوست داشتن من تکلیفی را متوجه او نمیکند. حالی جوشیده از...
-
برای جهان هیچم
1398/04/31 10:56
وقتی میبینی آدمها چه آسان با نبودنت کنار میآیند، پی میبری که برای جهان هیچی. برای بعضیها نبودنت تا سه روز محسوس است. برای بعضی تا سه ماه. برای بعضی تا یکسال. خلاصه زندگی باید ادامه پیدا کند و برای اغلب مردم، ادامه پیدا کردن از هر چیزی مهمتر است. حتی از یاد تو. آری، "بهار در گلِ شیپوری مدام گرم دمیدن"...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/31 10:56
«خستگی، کُندی و خواب همیشه دوستان من بودهاند. برای انجام کوچکترین فعالیتی در زندگی، همیشه میباید قدرتی عظیم و نیرویی دیوانهوار صرف میکردم، انگار که باید دنیا را روی دوشم میگذاشتم، یا هر بار دوباره متولد میشدم. خوب میفهمم که چرا نوزادان تمام وقتشان را به خوابیدن میگذرانند، کارشان حقیقتاً طاقتفرساست: آنها...
-
هی هی و هی های
1398/04/31 10:55
در داستان موسی و شَبان که از درخشانترین قصههای فرهنگ عرفانی است، یک جایی آن شَبانِ کمسواد اما سوختهدل میگوید: ور تو را بیماریی آید به پیش من تو را غمخوار باشم همچو خویش چه حس بیمانندی دارد این بیت. اینکه دلت غنج برود وقت بیماری محبوب، او را غمگسار و تیماردار باشی. میگوید خدایا دلم میخواهد وقتی بیمار میشوی،...
-
دلکی بیمار
1398/04/31 10:55
آشوبزده مینُمود و دردمند. با قامتی بلند و چشمانی محزون. اندکوقتی از آمدنش نمیگذشت که پرسید: ای شیخ، مالباخته را چاره هست. میتواند دادِ خود بستاند. دلباخته را چاره چیست؟ داد از که تواند ستاند؟ سکوت بود و در سکوت، سوزها. شیخ چشم به زمین دوخت و هیچ نگفت. یعنی: "ای پرسشی که خواستنیتر ز پاسخی." یکی از...
-
اگر دل دلیل است...
1398/04/31 10:55
نمیدانستم قرار است کجا برویم. نپرسیده بودم. من فقط به دنبال ماشین پدر میآمدم. بعد که پیچیدیم به جادهی خاکی سمت راست، کمکم حس غریبی در من بیدار شد. اما هنوز ادراک روشنی نبود. تا اینکه جادهی خاکی هم تمام شد و رسیدیم به محوطهی جنگلی. از ماشین پیاده شدیم. وای خدای من. من کجا هستم؟ چیزی سَر میرود از دلم. چیزی موج بر...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/31 10:54
یکی از نشانههای تنهایی عمیق آدمی این است که آنچه برای او «وجودی» و «یگانه» است در چشم دیگران «چیزی» است در کنار چیزهای بسیار. عاشق میشوی، فارغ میشوی، عزیزی را از دست میدهی، اینها هریک برای تو یک اتفاق وجودی یکتا و منحصر به فرد است و در چشم دیگران، واقعهای نظیر هزاران واقعهی مشابه. آنچه تو در کانونیترین هستهی...
-
چراغ است این دلِ بیدار...
1398/04/31 10:54
استعارهی چراغ را خیلی دوست دارم. حالهای فرخندهی قلب، شبیه چراغ است. چراغی روشن با شعلهای خُرد. شعلهای خُرد اما به غایت چشمنواز و خواستنی. گاهی همهی اسباب افروختن یک چراغ، مهیا است. تنها بوسهای از چراغی افروخته لازم دارد. مثل مولانا. چراغ جانش مهیای افروختن بود. بوسهی شمس را کم داشت. از یک چراغ افروخته بوسهای...
-
آرمن (۴۱)
1398/04/31 10:51
آرمن عزیز، سلام سلام به قلب تو. به صدای بارانی که هر بار یادت میکنم در من میوزد. آرمن، اینبار میخواهم برایت از تنهایی بنویسم. تنهایی هزینهای است که عشق بر ما تحمیل میکند. نخست مقاومت میکنی، میخواهی هر طوری شده از آن بگریزی. بعد کم کم میبینی که راه فراری نیست. که تنهایی از چهار طرف تو را احاطه کرده است. والتر...
-
بی دل
1398/04/31 10:50
میگویی: «دلم زخمی است». میگویی: «دلم خسته است». اینها قابل درکند. دل زخمی را میشود مداوا کرد. دل خسته را میشود استراحت داد. اما وقتی که میگویی: «بی دلم!»، چه باید کرد؟ اصلاً این تعبیرِ «بیدل» بودن، خیلی غریب است. مولانا میگفت: «دل ندارم بیدلم معذور دار!». میگفت: «عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام»....
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/31 10:49
خندههایت را برداشتی اشکهایت را برداشتی صدایت را برداشتی و فعل رفتن را تا ایستگاه آخر صرف کردی تنها پرسشی از خود به جای گذاشتی: آیا زندگی مثل خواب یک حباب تعبیر دیگر مرگ است؟
-
پرسش اصلی
1398/04/31 10:49
«رسالت اجتماعی عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچ کس رسالت اجتماعی ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بینهایت میبخشد.»(بار هستی، میلان کوندرا، ترجمه پرویز همایونپور) علاوه بر نکتهای که میلان کوندرا میگوید، رؤیایِ «آدم مهم شدن» هم زندگی را دچار نَفَستنگی میکند. وقتی...
-
خیره به خورشید؟
1398/04/31 10:41
اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید» میکوشد منظری برابر ما بگشاید تا بر «هراس از مرگ» فائق آییم. یکی از حرفهایش این است که ما مرگ را تجربه نمیکنیم. مرگ را تجربه نمیکنیم چرا که به تعبیر او، مرگ، پایان آگاهی است و خود به آستانهی آگاهی ما درنمیآید. از لوکرتیوس نقل میکند: «جایی که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ...
-
هستِ نیست
1398/04/31 10:41
ذاالنون را پرسیدند از عارف. گفت: «اینجا بود و بشد.»(رسالهی قشیریه) [یحیی بن معاذ را] گفتند: «عارف که باشد؟» گفت: «هستِ نیست»(تذکرةالاولیاء) از بهترین تعریفهایی است که میشود از حقیقت و کُنه عرفان به دست داد. ذوالنون مصری میگوید عارف، بودی است که روی در شدن دارد. بشد یعنی برفت. چیزی نزدیک به سخنِ یحیی بن معاذ که...
-
روح فقیرانه
1398/04/31 10:40
لطف کمی نیست. بعد از یک عرقریزان حسابی و در حالی که تن، در رخوت و خاموشی است و میروی تا لباسهای ورزشیات را بکَنی، یک وعده غذای جان نیز سرپایی تناول کنی. خوشاقبالی میخواهد. مربی ورزش، آشنا با اقلیمِ جان است. کتابهای پرتعدادی نخوانده، اما آنها را که خوانده، به جانِ خود آغشته. فقراتی از هر کتاب را در حفظ دارد. این...
-
اگر خدا مهربان است، چرا رنج میبَریم؟
1398/04/31 10:40
پرسشی است به قدمت انسان. بسیاری وجود انواع رنج و مصیبت را دلیلی علیه خدا گرفتهاند و از ما میپرسند: اگر او خیرخواه ماست چرا به رنج ما رضایت میدهد؟ به گمان من هیچ پاسخی به این پرسش به تمامی قانعکننده نیست؛ اما هر پاسخی میتواند پرتوی دیدهگشا باشد. یک پاسخ عارفانه این است: رنجِ ما لازمهی محبت است. به یحیی بن مُعاذ...
-
گفتی که تو در میان نباشی
1398/04/31 10:40
گفتی که تو در میان نباشی آن گفت تو هست عین قرآن کاری که کنی تو در میان نی آن کرده حق بود یقین دان (غزلیات شمس) بر مبنای این ابیات، میتوان نظر مولانا را در خصوص ماهیت وحی دانست. انسانها هر چه میگویند و هر چه میکنند، گفته و کردهی خودشان است. اما وقتی با وارهیدن از حصار خودخواهی و مرزهای محدودکنندهی «من» به فراتر...
-
ترس از دین
1398/04/31 10:39
تامس نیگل کتابی دارد با نام «در پیِ معنا». توسط سعید ناجی و مهدی معینزاده ترجمه شده است و ویراستار آن استاد مصطفی ملکیان است. آقای ملکیان پاورقیهای متعددی ذیل گفتههای نیگل میآورد. در پاورقی صفحه ۹۵ نوشته است: «وی[ تامس نیگل] در آخرین کتابی که تحت عنوان حرف آخر منتشر کرده است، اعتراف میکند که هیچیک از مدعیات اصلی...
-
فکر مرگ
1398/04/31 10:39
اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید» آورده است: «هر چند مادیت مرگ نابودمان می کند، فکر مرگ نجاتمان می دهد.» درک درستی از تمام جوانب این نجاتبخشی ندارم، حتی گاهی فکر میکنم ممکن است اندیشهی مرگ، زندگی را سرد و عاری از معنا کند. اما از یک جنبه دستِکم با این حرف موافقم. به گمانم اندیشیدن به مرگ میتواند ما را تا...
-
صدای جرس
1398/04/31 10:39
صاحبنفَس است و دردمند. در دهه ششم عمر خویش است. میگویم اگر میخواستید میتوانستید به جای پرداختن به مباحث اجتماعی که غالبا دشمنتراشند در خصوص عرفان مولانا قلم بزنید. میگوید: فرصت ما اندک است. نشستهایم کنار سفره و شام میخوریم. میگوید پدرم رگههای خیامی داشت. در اواخر عمر به من گفت: خبری هست؟ گفتم: اینقدر هست که...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/31 10:38
شاید فکر کنید علت بیداریام تا این وقت صبح اندوه و دلتنگی است. یا تامل و مراقبه. یا عبادت و نیایش. نه متاسفانه. پشه نگذاشت. لامپ را روشن میکنم پنهان میشود. لامپ را خاموش میکنم میآید اما من دیگر نمیبینمش. وقتی میتوانی ببینی غیبش میزند. وقتی که نمیتوانی ببینی پیدا میشود. میبینید؟ بودن همیشه به دیدن نمیانجامد.