عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شبگرد

در این شب‌های تارِ فراموش‌کار، زوزه‌های ممتد شغالان، خاطرم را مشغول کرده. این زوزه‌ها خبر از عوالم جاندار کودکی می‌دهند. از هول تنهایی و هیبت شب. زوزه‌هایی که قبای شب را چاک می‌کردند و ذهن را آبستن هزاران تصویر خوفناک. این زوزه‌ها، از حوادث پوشیده حکایت می‌کنند. این صداهای در هم، تزریق زندگی است در رگ‌های خاموش شب. این زوزه‌ها، خواب‌های پریشان جنگل‌اند.

بیداری درخت آلوچه – این دیده‌بان بلندبالای باغ شب –  شب‌گردی‌هایم را جلا می‌دهد. 
هم‌زمان، هشیاری این درخت، درمانده‌ام می‌کند.
آلوچه‌ها زیر نور ماه به ستاره‌های مُرده چشمک می‌زنند. ناز می‌فروشند و با غفلتی درخشان، رژه‌ی بی‌انضباط واژه‌هایم را به ریشخند گرفته‌اند.

برای این زندگی؛ این زندگیِ دونده که انگار در گریزی هراسان است؛ یک جان کم است. بسیار کم.
فرسایش هولناک زمان‌های دونده را صدها جان لازم است.
در هر منزل، پیراهن جانی را از خود بدرآری و در جانی تازه بیارامی.
این جان از اجتماع اشک‌های رام‌شده نم برداشته است. من، نم برداشته‌‌ام.
خسته‌ام. خسته از تماشای بی‌تابی خویش و امتداد ابدی راهی که از هیولای مهی بی‌اعتنا آبستن است.

«چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری‌چی،
مرد گاری‌چی در حسرت مرگ.»(سهراب)

این خالی بی‌کرانه را کدامین لبخند پُر خواهد کرد؟

زیستن در سکوت. در حاشیه‌ی زندگی. نشسته در مجاورت یک پنجره با قاب‌هایی به رنگ فیروزه و تماشای بی‌رحمی جاده‌ای که ردّ گام‌ها را محو می‌کند و در پایان مسیر، رهگذران را می‌بلعد.
پنجره‌ای در اتاق بالاخانه‌ی ییلاقی. همان که روزی مادربزرگ با ژاکت سبزرنگش از قاب کوچک آن، به زندگی خیره می‌شد. چشم‌های پیرش در این جاده‌‌ی خاکی، پیِ موهومی می‌گشت. چشم‌هایی که هم‌اکنون در قاب تاریک یک "هرگز"، آرام گرفته‌اند.

من از این دوندگی آسیمه‌سر دلگیرم. از این زندگی، که فرصت نمی‌کند سری بچرخاند و تیله‌های رنگین لحظه‌های رفته را برق بیندازد. اینهمه گریزپایی و برگشت‌ناپذیری نومیدکننده است.
دلم گوشه‌ی دنجی می‌خواهد. گوشه‌ای برای نشستن. رهیدن از چنبره‌ی این گردش‌های بی‌امان. و نوشتن. نوشتن و با تور کلمات، تعدادی لحظه‌ را شکار کردن. برق زدن و در صندوقی ذخیره کردن.
من از این زندگی که لحظه‌هایش را ذخیره نمی‌کند بی‌زارم. 

من این شب سخت‌جان را که گاه تا مرز خفقان پیش می‌رود، دوست ندارم.

شاید اواخر بهار. هنگام که کودکان آلوچه به آغوش این درخت باز گردند و شب باغ را با چشمک‌پرانی‌های خود، بی‌تاب کنند. هنگام که کودکان آلوچه، برای ستاره‌های دورِ رفته از یاد، بوسه‌‌ی لبخند، موشک کنند و با پچ‌پچ غمزه‌، دل‌خوش‌شان دارند که از یاد نرفته‌اند. که از یاد نخواهند رفت. 

اواخر بهار. چشمک‌پرانی کودکان آلوچه، شب را تحمل‌پذیر می‌کنند.

شهید جستجو؛ دیداری با اقبال لاهوری

درون سینه‌ی ما سوز آرزو ز کجاست؟

سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟

گرفتم این‌که جهان خاک و ما کف خاکیم

به ذره ذره‌ی ما درد جستجو ز کجاست؟

نگاه ما به گریبان کهکشان افتد

جنون ما ز کجا شورِ های و هو ز کجاست؟

(کلیات، زبور عجم)

 

 اقبال لاهوری را می‌توان شهید جستجو نامید. این تعبیری است که خودِ او در اشعار جستجوگرانه و پُرسوز و گدازش به کار بُرده است. آن‌چه فارغ از افکار و ایده‌های نو، جسورانه و فضاآفرین اقبال، جلوه‌گری ویژه و جذابیت چشمگیر دارد و خواننده‌ی شعر او را، سرشار و ذوق‌زده می‌کند روح جستجوگر و دل بی‌قرار اوست که جذبه‌های شور و سوز می‌بخشد و زندگی را در تپیدن جستجو می‌کند. ایمان اوست به فرد انسانی و دعوت‌اش به خودآگاهی و خودباوری. تعهدی است که به آزادگی و نفی خوی غلامی و «رِقّیت» دارد و ستایشی است که نثار «حُرّیت» می‌کند.  ادامه مطلب ...

برای مهربانی‌های معصوم دخترم...

تبسم‌‌های چشم‌های تو ابدی است. حقیقی‌ترین اتفاق زندگی، و اخگری کمیاب که از آتش‌فشان‌های فراموش شده بر جای مانده است.

 

شب سردی است. این بار بلیط گرفته‌ام و باید سر ساعت 10 و نیم ترمینال باشم. «تبسم، بابا می‌ره تهران، زودی بر می‌گرده. یه صبح که چشات رو باز کردی دوباره می‌بینی بابا کنارته. زودی میام دخترم. برات فیلم میارم ببینی. راستی چی دوست داری برات بیارم؟» ترفندهای من چندان کارگر نمی‌افتند. گریه می‌کنی و می‌خواهی نروم. و عجیب آنکه می‌گویی: «بابا آخه چرا منو تنها می‌ذاری؟»

 

به شکلی غریزی بالاخره کنار می‌آیی. هم را می‌بوسیم و مرا تا دم در بدرقه می‌کنی. خداحافظی می‌کنم و تظاهر به شادی و بی‌خیالی. و اینکه چیزی نیست و زودی بر می‌گردم. سرما خورده‌ای و خوش ندارم هوای سرد به تنت بخورد. از در که می‌ر,م بیرون، کفش‌هایم را می‌پوشم، چندقدم برنداشته درحالی که برایت به نشانه‌ی خداحافظی دست تکان می‌دهم، در نیم‌گشوده را باز می‌کنی، کمی پیش می‌آیی و با حالت و لحنی بُهت‌زده و حزین می‌گویی:‌ «بابا بغلم کن...» درخواستی ناغافل.

 

چندثانیه‌ای تمام گرمای ذخیره‌داشته‌ام را در آغوشم جمع می‌کنم و با حضوری ناب، تو را بغل می‌کنم. جُم نمی‌خوری. با این واکنش بی‌کلام و پناه‌جویی کودکانه‌ات در آغوش من، چه سرشاری پُراحساسی در من جاری می‌کنی. این که در آخرین لحظات و پیش از رفتن، می‌خواهی برای آخرین بار در آغوش من بیارامی، بی‌آنکه شتابی در جدا شدن داشته باشی، شاعرانه‌ترین و احساسی‌ترین عملی است که می‌شد روی دهد. آوَخ که چه هولناک است. چه هولناک و رعشه‌آور است باری چنان عظیم و اطمینانی چنین بزرگ.

 

در این ثانیه‌های کوتاه که چنان خالص و ناب به سراغم آمدی، می‌خواستم تمام روحم را به دورت بپیچم. دیوار قلبم را بشکافم و تو را در فضای گرم و سُرخ و تپنده‌ی آن مأوی دهم.

 

نگرانم سرمابخوری. از آغوش جدایت می‌کنم و در حالیکه کوهی بر شانه دارم و طوفانی در دل، از تو دور می‌شوم.

 

یکی از خوش‌ترین و آرام‌ترین اوقات، زمانی است که در می‌یابم خوابی آرام، پلک‌های بی‌تابت را بوسیده است و در گهواره‌ی شب، آرام گرفته‌ای.... صدای منظم نفس‌هایت را می‌پایم و حس عمیق خوشبختی، خوشبختی توأم با اضطرابی پنهان که حضوری همواره در پس‌زمینه‌ی آن دارد، در من دامن می‌گسترد. نفس‌هایت که به آرامی و نظم، می‌روند و می‌آیند... دستانم را نزدیک بینی‌ات می‌‌کنم و از تماس با گرمای بازدمت، نیروی زندگی می‌گیرم. گاهی دست یا کف پایت را لمس می‌کنم و از حرارتی که جریان زندگی را در بندبندت حکایت می‌کند، به ذوق می‌آیم.

 

 هستی، نفس می‌کشی، به خواب می‌روی. و در سکوت و رخوت شب، می‌بالی و رشد می‌کنی... به همه‌ی این خوشبختی‌های بزرگ فکر می‌کنم و از افسون و سرور، پُر می‌شوم. زندگی، به‌ویژه در آغازین دمان به خواب رفتنت، در اوج است. مثل هوایی که با بال‌های سنجاقک، دوستی می‌کند سبک، و چون غریو درختی در هماوردی باد، شکوه‌مند.

 

کاش می‌توانستم گاهی به خلوت رؤیاهای نامعلومت سری بزنم. از این اندیشه که در خواب‌های احیاناً مشوّش‌ات تنهایی، رنج می‌بَرم. از صداهای مغشوش و یا حرف‌های مفهومی که در خواب به زبانت جاری می‌شود، می‌توان دریافت که خوابی آشفته و ناخوش می‌بینی. اما دریغا که نمی‌توانم در بی‌پناهی و تنهایی خواب‌هایت کنارت باشم.

 

نرمای نیرومند نوری را در چشم‌های بسته، چهره‌ی به‌خواب رفته و آرامش کودکانه‌ات احساس می‌کنم. نوری که از سرزمین‌های ناشناخته و بی‌سوهای رازپرور می‌تابد. نوری که پرتو کوچکی از آن کافی است تا درخشش گمشده‌ی چشمانم را بدان بازگرداند.

 

در روشنای نجیب پلک‌هایت و رخساره‌ی بازیگوشی که خواب، بهره‌اش را از ملاحت دوچندان کرده است، می‌شود لحظه‌هایی معطر را تنفس کرد. تازه و ملایم، مثل نفس‌های گل‌های شب‌بو و بیداری چراغ‌آیینِ درخت آلوچه‌ در صحن پُرستاره‌ی باغ.

عرفان و تراشه‌های چوب

یعنی 17 سال گذشته است؟ اما نامه‌ها هنوز هستند. هر سه تا. هر وقت که دلم برای درخشش روزهای رفته تنگ می‌شود، بازشان می‌کنم و تصاویر زنده‌ی آن احوال را تماشا می‌کنم.


میهمان آن شب خانه‌ی‌مان، برای پدر از احوال صوفیانه‌اش می‌‌گوید و از تجارب عرفانی و یقین‌بخشی که صلوات‌های شریف «چَشتیه» برایش به دنبال داشته است. مثل کلبه‌‌ی چوبی آتش‌گرفته، گدازان می‌شوم. شراره‌های اشتیاق و تمنای ره‌جُستن به این تجربه‌های غریب، در جانم زبانه می‌کشند. سلسله‌ی صوفیانه؟ طریقت چشتیه؟ صلوات شریف رمزآلودِ روشنی‌بخش؟ شیخ احمد مودودی چَشتی هِرَوی؟ ورود اینهمه راز و رمز آتشین در قلبی که شیفته‌ِ‌ی شگفتی و حیرت است آن‌هم در آغاز نوجوانی و بلوغ، طعم یک ماجراجویی اکتشافی را می‌دهد.


مهمان‌ها که می‌روند، بُهت‌زده از شنیدن آن تجارب و احوال ذوقناک صوفیانه، سؤال‌هایی از پدر می‌پرسم. روشن است که اعتنای چندانی به این دعاوی و اقوال و احوال ندارد و برای او بیش از سخنانی شبانه، نیست. اما انگار که سیمرغی مرا صلا زده باشد، شوریده‌ام.


شب را در حرارت تصورات آن احوال و تجارب، صبح می‌کنم. روز بعد، مردّد و خجول، به سروقتِ میهمان دیشب می‌روم. چوب‌بُری دارد. مدادی پشت گوشش دارد. بوی خوب چوب، حس عارفانه‌ای را تداعی می‌کند. چقدر این تقارن، معنادار و ماندگار است. بوی بُراده‌های چوب و حرف‌های رازآلود مَرد، ارتباطی ماندگار را در ذهنم رقم می‌زند. هر وقت که بوی تراشه‌های چوب را می‌شنوم، همان حس‌ها، زنده می‌شوند. بوی منتشر خرده‌ریزهای چوب، چیزکی از رازها در انبان دارد.


 آنچه از شیخ احمد مودودی تعریف می‌کند، خواص و احوالی که بر ذکر صلوات مخصوص طریقت چشتیه بر می‌شمرد و خواب‌های خوش صوفیانه‌ای که به باور او، از تعلقش به این طریقه و انجام اوراد، ناشی شده است؛ از حرارتی بی‌سابقه و وصف‌ناشدنی، لبریزم می‌کند.


هر روز کارم همان می‌شود. پیاده‌روی از خانه تا مسجد، و درنگی بین راه در کارگاه چوب‌تَراشی و دل دادن به افسونی شیرین و رؤیایی.


از او آدرس پستی شیخ احمد مودودی را می‌خواهم. گفته است که احیاناً نامه‌نگاری‌هایی با مریدان می‌کند. شیخ ساکن روستای «چشت» از توابع هرات افغانستان است. نامه پشت نامه برایش می‌نویسم. نامه‌ها حاوی بی‌قراری‌های من‌اند. کلمات در آن می‌رقصند. حامل تمناهای سرکش نوجوانی که دلش راز می‌خواهد. بُهت و حیرت و تجربه‌های شکوهمند می‌خواهد. ژرفی و شگرفی می‌خواهد.


نامه‌هایی که من فرستادم متعدد بودند. اما در مجموع چهار نامه بیشتر از شیخ دریافت نکردم. نامه‌هایی که تا هم‌اکنون دارم‌شان و هر وقت می‌گشایم و می‌خوانم و می‌بویم...


آنچه بیش از همه اهمیت داشت، کلماتی بود که شیخ مهربان و سالک‌نواز، پشت پاکت نامه‌ها می‌نگاشت: برای گرامی قدرم... نور دیدگانم... عزیز دل و جانم... پروانه‌ی طریقت چشتیه...


این کلمات مهرآمیز و نوازش‌گر، پروانه‌ام می‌کرد. بال در می‌آوردم. یادم هست که اولین نامه را که از ظاهر شفیقی دریافت کردم چنان مست و بی‌تاب شدم که مسیر درازی را در نهایت شتاب و بی‌قراری دویدم. سرمست از اینکه تمناهای صوفیانه و نامه‌های سودازده‌ی من پاسخی چنان مهربان و دلگرم‌کننده داشته است. می‌دویدم و می‌دویم و مستی می‌کردم... از شعرهایی که در آن احوال بر زبان داشتم چندتایی را در ذهن دارم: من مست و تو دیوانه ما را که بَرَد خانه، صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه...


در یکی از نامه‌ها، شیخ، تسبیح کوچک چوبی 133 دانه‌ای برایم فرستاده بود و ذکر صلوات را به عدد دانه‌های تسیح برایم معین کرده بود. به حکمت و درایت از من خواسته بود که به همین تعداد قناعت کنم و چندان مشغول دواوین اشعار صوفیه که مرا به انزوا و عزلت می‌کشانند نباشم و از درس و مشق و زبان‌آموزی و... غفلت نکنم.


تسبیح کوچک و ظریف چوبی 133 دانه‌ای، برایم شأن ویژه‌ای داشت. چشمانم را شعله‌ور می‌کرد. رایحه‌ای که به همراه داشت، کامم را مست می‌کرد و این تصور که مستقیماً از جانب شیخ محبوبم برایم ارسال شده، فوق‌العاده سرخوشم می‌داشت.


سوم راهنمایی و یا اول دبیرستانم. در خانه‌، اتاقی مختص من و برادرم هست. برادرم جز روزهای آخر هفته که به خانه باز می‌گردد، در خوابگاه است و دانشجو. اتاق، خلوت صوفیانه‌ی من می‌شود. در را می‌بَندم. دزدانه و پنهانی لباس سفید آزمایشگاه برادر را به تن می‌کنم و با حسی ناب و خلوصی زلال، صلوات می‌فرستم. صلوات مخصوص طریقت چشتیه.


عمدتاً هم دلخوشم به آنچه از هم‌مسلکان شنیده‌ام: التزام به این وِرد، توأم با حضور و خلوص، سبب می‌شود که شیخ مهربان را در خواب ببینم. من صلوات می‌گفتم تا پیامبر(ص) یا شیخ احمد را در خواب ببینم. مقصود و هدفم این بود.


گه‌گاه خواب‌هایی پریشان می‌دیدم. اما هیچ‌گاه به تمنایم نرسیدم و تصویری از شیخ در خواب ندیدم.


پدر و مادر و خانواده، تماماً دلنگران احوالم بودند. نوجوانی در سن و سال من، که باید سرش به درس و مدرسه باشد، در اتاق را می‌بندد، لامپ‌ها را خاموش می‌کند و لباسی سفید بر تن، مشغول سوداهای نامعلوم صوفیانه می‌شود. یکبار هم خواهرم می‌بیند که من از سرِ شور و شیدایی با آهنگ حیلت رها کن عاشقا... که شهرام ناظری به ریتم ضربی و شورمند می‌خواند به حرکاتی نزدیک به رقص و سماع درآمده‌ام، خبر می‌بَرد و بر نگرانی‌ها می‌افزاید. پدر و مادر به توبیخ و احیاناً تهدید روی می‌آورند. اما خیره‌سری و سرکشی من چنان است که پدر را می‌گویم تا وقتی خون در رگ دارم، از این راه باز نمی‌گردم...


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

 

سال‌ها می‌گذرد... احوالم تبدّل و تغییر می‌یابند... همچنان‌که افکارم... می‌دانم که دیگر نه روحیاتم و نه سلایق فکری و اعتقادی‌ام، چنان نیست که ارادت بی‌سابقه‌ام به شیخ احمد مودودی بازگردد. می‌دانم که روح خسته که در گذر روزگار و نشیب و فراز ایام، هزار رنگ و دود پذیرفته، یارای چنان خیزهای شیدا را ندارد. می‌دانم که آنچه از سرگذرانده‌ام دیگر باز نمی‌گردند. اما دلم برای آن تسبیح چوبی کوچک، تنگ شده است.


از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود


هنوز، نامه‌های چسب‌خورده‌ی احمد مودودی، کلمات نوازشگر و پدرانه‌ی پشت نامه‌ها که به خطی خوش، نقش بسته‌اند، بوی تراشه‌های چوب، لحن عارفانه و مجذوب شهرام ناظری و اتاقی که شب‌های رازناکم را مأوی بود، حسی غریب، شیرین، سرمست و متعالی را در جانم زنده می‌کنند.

 

حلقه‌ی کم‌شمار مریدان طریقت چشتیه، جملگی پراکنده شدند و آن میهمان آتش‌افروز که همواره مدادی پشت گوش داشت، سال‌هاست که از ایران رفته است.

 

بعد از گذشت سال‌های متمادی، به لطف شبکه‌های مجازی، پیامکی دریافت می‌کنم:


«سلام صدیق عزیز من. خیلی خوشحالم که بعد از سالها توانستم شماره‌ی تلفن شما را از طریق دوستان داشته باشم. خداوند اعلا همواره یار و یاور شما باشد. بامید دیدارتان ان شاءالله»


هم‌ اوست. مرا به یاد دارد و به رغم این فاصله‌ی زمانی و جغرافیایی، جویای حالم شده است.

از او ممنونم. هر چه باشد، اولین گدازه‌های تجربه‌های خوش‌طعم را او به جان و دلم انداخت. گدازه‌هایی که حتی یادشان گرمم می‌کنند.

 

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

اعتیاد به نومیدی

«عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»(طاعون، آلبر کامو، ترجمه رضا سیدحسینی، انتشارات نیلوفر)


خیلی بستگی به روحیه و ذائقه‌ی‌تان دارد. در همه چیز، سویه‌ها و ابعادی می‌توانید بیابید که محمل مناسبی برای طرد زندگی، تحقیر عشق و زیبایی به دست‌تان دهد. آن‌وقت این نشانه‌ها و حرف‌ها را به طرز زیرکانه‌ای شیرازه کنید و هنرمندانه به این و آن بفروشید. از نفی زندگی بگویید و در سنگرگاه آن، زندگی‌ کنید. 


به گمان من برخی از ما اینگونه‌ایم. به نومیدی معتادیم و البته اعتیاد به نومیدی از خودِ نومیدی بدتر است. «اعتیاد به نومیدی» از تعابیر فروغ فرخزاد است:

«گوش کن

 وزش ظلمت را می‌شنوی‌؟

 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

 من به نومیدی خود معتادم»


آدمی می‌شویم که نومیدی، زندگی‌مان را پس نمی‌زند، بلکه جلو هم می‌برد. تحصیلات آکادمیک خود را ادامه می‌دهیم، کتاب‌هایمان را می‌نویسیم، شهره‌ی شهر و جلوه‌گر هر کوی و برزن می‌شویم. اما همه جا، با ترانه‌ای از نومیدی بر لب، زندگی را به طعن و تحقیر می‌گیریم. 


به سلامت و زیبایی و دارایی خود توجه می‌کنیم، از زندگی‌مان مراقبت می‌کنیم. نه از درس می‌افتیم و نه از کار. اما هر کجا، هر زمان، با نخوتی هولناک و با لجاجتی بی‌انتها، زمزمه‌‌های زندگی را به سُخره می‌گیریم. 


در نگاه من، این نومیدی به ظاهر تاریک و به ظاهر تلخ، بسیار مشکوک است. اگر تا این حد در هر جلوت و ظهوری، حرف‌ها، موضع‌گیری‌ها، شعرها و بیانیه‌های یأس‌آور، انرژی‌سوز و تحقیرکننده از ما سر می‌زند، اگر گمان می‌بَریم مُشت‌های زندگی را وا کرده‌ایم و جز هیچ و پوچ چیزی ندیده‌ایم، پس این نیرو، این تمایل، این انگیزه و انرژی برای ادامه دادن، سبقت گرفتن، جلوه کردن و دل بُردن، از کجا می‌آید؟


این ظاهر آراسته، شوق به خلاقیت هنری، تمایل انکارناشدنی به دیده شدن و در منظر و مرئا واقع شدن از کجا سرچشمه می‌گیرد؟


تصور من این است که بسیاری از ما از این آوازهای غمگین و نومید، نان می‌خوریم. هم این یأس و غم تیره، تمایز ما را تضمین می‌کند و ما را آدمی ویژه و خاص می‌کند و هم اینکه از این معبر، می‌توانیم مسؤولیت‌گریزی‌های خود را به احوال خراب و جهان بی‌بنیاد، حوالت دهیم و آسوده باشیم. هم این نغمه‌های یأس‌آمیز و شب‌آلود، حمایت و توجه غمگسارانه‌ی اطرافیان‌مان را بر می‌انگیزد. 

می‌گویند آنان که تجربه‌های عمیق معنوی و عرفانی دارند، تمایل چندانی برای برزبان آوردن آنها ندارند: مُهر کردند و دهانش دوختند. به گمان من آنکه عمیقاً از زندگی نومید است و روزها برای او چیزی جز پاره‌های شبی بی‌پایان نیستند، دستش به این زندگی نخواهد رفت. نه حبّ ظهور و بروزی خواهد داشت و نه شوق خلاقیت هنری و سخنوری و شاعری و نویسایی... اگر زندگی تا این پایه تیره و تلخ است که تو هیچ‌گاه از بارقه‌ی روشن و امیدبخشی حرف نمی‌زنی، پس چه چیز تو را اینهمه به جلو رفتن ترغیب می‌کند؟ تو را در متن تحرکات زندگی می‌نشاند و اینهمه خوش‌سخنی و محفل‌افروزی را برایت می‌آراید؟


نومید واقعی در نظر من کسی است که اگر خود را دار نزده است، تنها از وحشت جان دادن و یا از سرِ ترحم بر بازماندگان است، از قطار پرشتاب پیشرفت و خلاقیت و نام و نشان‌جویی پیاده شده و خاموش و دور از هیاهوی زندگی، شب‌ها و روزها را به هم وصله می‌زند.


این معتادان به نومیدی و تیره‌بینی که هیچ چیز ذوق‌شان را بر نمی‌انگیزد و خیلی مایل‌اند ازجنازه‌‌ی ماهی‌ها شماره بردارند و با آوازهای تلخ، مُدام هولناکی زندگی را بر سرتان آوار کنند برای من یادآور این شخصیت تصویر شده در شعر فروغ فرخزادند:


«برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد

و از جنازه‌ی ماهی‌ها

که زیر پوست بیمار آب

به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند

شماره برمی‌دارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می‌داند

او مست می‌کند

و مشت می‌زند به در و دیوار

و سعی می‌کند که بگوید

بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او نا‌امیدی‌اش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار می‌برد

و نا‌امیدی‌اش

آنقدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم می‌شود.»


معتاد به نومیدی چنان‌که کریستین بوبن در باب افسردگان می‌گوید، در جستجوی هر چیزی است که هم‌نوای زمزمه‌های تلخ او باشد. در روشن‌ترین چیزها هم نقطه‌های تاریکی می‌جوید که در این «اراده‌ی به نومیدی» مؤید و یاور او باشند:


«افسرده کسی است که اطمینان دارد همه چیز را از دست داده است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، جز افسردگی خویش که به شدت به آن وابسته است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. این بیماری کسی است که رنجیده از آن که نمی‌تواند همه چیز باشد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، با لجبازی کودکانه‌‌ی غرور‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، انتخاب می‌کند که هیچ چیز نباشد و از دنیا فقط آنچه را که به وی شبیه است می‌خواهد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: دلتنگی و باران را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. من از این بیماری عبور کردم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. درست نمی‌دانم چگونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌، اما مرا ترک کرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... و اگر هنوز از آسمان‌‌‌‌های ابری لذت می‌برم به گونه‌‌‌ای آسوده‌تر است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: دوستشان دارم چون هستند و نه چون مهر تأییدی خواهند بود بر فاجعه‌‌‌ای که در درون من می‌گذرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)


به گمان من، اعتیاد به نومیدی از هر اعتیادی پوشیده‌تر است. اعتیاد به نومیدی با نومیدی واقعی متفاوت است. کسانی هستند که از نومیدی و تلخ‌کامی و سیه‌بینی تغذیه می‌کنند. قبای زندگی‌شان را بدان می‌آویزند و خودپرست و دیگرگریز، از زمزمه‌ی ترانه‌های تلخ؛ لذت می‌برند. 


فروغ فرخزاد اگر از نهایت شب حرف می‌زد و از وزش ظلمت، اما تبار خونی گل‌ها را هم می‌دید، چراغ می‌جُست و دل در گروِ ازدحام کوچه‌ی خوشبخت داشت.

مهر می‌ورزیم، پس هستیم

«کارِ رود، رفتن است

کارِ باد، آمدن...

کار مرگ هر چه هست

کار ماست

عاشقانه زیستن»

(مژگان عباس‌لو)

 

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

عشق به نیکی از دیگر مطلوب‌های معنوی است. مُراد از آن هر فعل اخلاقی است. در قرآن آمده است که مؤمنان به‌مانند درختی هستند که همواره میوه می‌دهند: «ألَمْ تَرَ کیفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کلِمَةً طَیبَةً کشَجَرَةٍ طَیبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ * تُؤْتِی أُکلَهَا کلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا...»(ابراهیم:۲۴و۲۵)؛ «آیا ندانسته‌‌ای که خداوند چگونه مثلی می‌زند که «کلمه‌ی طیبه» همانند درختی پاک [و پرورده] است که ریشه‌اش [در زمین] استوار است و شاخه‌اش سر بر آسمان دارد؟ میوه‌اش را به توفیق پروردگارش، زمان به زمان می‌دهد...»

 انسان خیرخواه را می‌توان به نخلی بارور شبیه دانست. در حدیث آمده که پیامبر خدا(ص) در جمع یاران‌اش گفت: «درختی درمیان درخت‏ها وجود دارد که هیچ‌گاه برگ‌هایش نمی‏ریزد و مؤمن نیز مانند آن درخت است. بگوئید آن درخت کدام است»؟ حاضران درختان جنگل را برشمردند. رسول خدا(ص) گفت: «آن درخت، درخت خرما است»(به‌روایت بخاری).

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد (سعدی، قصاید)

وجود نیک‌خواه درخت‌آیین است و با حضورش جهان را جایی دلپذیرتر می‌کند. مادرترزا می‌گفت: «به هرکجا که پای می‌گذاری، عشق را بگستران. اول از همه از در خانه‌ی خویش. بگذار هرکسی که پیش تو می‌آید با روحیه‌ای بهتر و شادتر حضور یابد. مظهر مهر خداوندی باش؛ مهر در چهره‌ات، مهر در چشمانت، مهر در تبسّمت و مهر در برخورد گرمت.» 

ادامه مطلب ...

عشق به حقیقت

پی آواز حقیقت بدویم

«هر انسانی برای زیستن، محتاج حقیقت است. ولی حقیقت را نمی‌توان از کسی کسب کرد یا خرید. برای آنکه نابود نشوی، باید هر بار آن را، از درون خود، از نو بسازی. زندگی بدون حقیقت محال است. حقیقت شاید خود زندگی باشد.»(1)

حقیقت‌طلبی متوجه باورها و عقاید ماست. وقتی به دنیای پیرامون‌مان نگاه کنیم به‌سادگی درمی‌یابیم که علت بسیاری از رنج‌ها و محنت‌های آدمیان، عقاید بی‌پایه و خرافی، باورهای بی‌دلیل، زودباوری و فریب‌خوردگی است. هر چه عقایدمان را بیشتر به حقیقت نزدیک کنیم و به‌تعبیر سهراب سپهری «پی آواز حقیقت بدویم»، از بسیاری رنج‌ها و زخم‌ها که بر خویشتن و دیگران تحمیل می‌کنیم رهایی خواهیم یافت. 

ادامه مطلب ...

در طلب زیبایی

«هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.»

(سهراب سپهری)

 

خدا زیبایی است

چون شدی زیبا بدان زیبا رسی

که رهاند روح را از بی‌کسی (مثنوی: دفتر ششم)

در حدیثی از پیامبر اسلام(ص) آمده است که خداوند زیبا است و زیبایی را دوست دارد: «إِنَّ اللهَ جَمِیلٌ یحِبُّ الْجَمَالَ»(به‌روایت مسلم). این سخن را به مردی که نگران بود توجه به لباس‌ها و کفش‌های زیبا، نوعی تکبر باشد، گفته است. پیامبر اسلام با رد نگرانی او، از این روحیه و علاقه تمجید کرد و توجه به زیبایی را محبوب خداوند برشمرد. اگر خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد، هرچه زیبایی‌های بیشتری را کشف و تجربه کنیم، نزد خدا محبوب‌تر شده‌ایم. اگر خداوند جمیل است و خالق جمال، هر چه بیشتر زیبایی‌های هستی و جهان را دریابیم، به او نزدیک‌تر شده‌ایم. اگر خداوند دوستدار زیبایی است، هرچه در بازنمایی زیبایی و آفرینش هنری بکوشیم، بیشتر شایسته‌ی محبت او خواهیم بود. 

ادامه مطلب ...

کدام بهتر است؟

خیال است که عشق را شاعر می کند

ورنه تن های عرق‌آلود که ترانه‌ای بر لب ندارند


وقتی که نیست،

بارانی ساده

گونه‌هایت را خیس بوسه می کند

 اشک‌ها

در شیار چهره‌ات رنگین‌کمان جاری می کنند

و باغ دلت را چشمک‌پرانی ماه شب

از وفور ستاره‌های گریان، آبستن می کند


حزن است که شعر تر شیرین می سازد

کلمات را جادو می کند و روزمرگی را جارو می زند


در گرمای همیشه ی آغوش، 

دانه‌های برف از نفس می افتند و

خون هزار شعر تازه، قندیل می بندد


شبانه‌های غیاب، خوابی از خاطره و خیال می سازد و روزهای حضور

چین و چروک‌های وارفته‌ی واقعیت را

به چشمانت می‌کوبد


کدام بهتر است؟

درخشش چشم‌هایت در امتداد سرابی ناب

یا 

مردمکانی که از زخم‌های واقعیت، پینه بسته‌اند؟

بوسه‌ی نور

سهراب می‌گفت «من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟»

اما اغلب ما چنان سرگرم سایه‌ها هستیم که باید شعر را وارونه بخوانیم: کجاست آفتاب؟


آفتابی نیست. یا اگر هست در کسوف. شاید هم ما در حجاب. کار ما تپیدن پیِ شب‌تاب‌های خُرد است. بی‌قرار روشنی‌های کوچک و دلشده‌ی خالص نور بودن. نورپرستی است که نورآیین‌مان می‌کند. وقتی موسی‌وار، طالب قَبَس(پاره‌آتش) باشیم، در چشمه‌ی نور جان خواهیم شست. به گفته‌ی خواجه‌ی شیراز: «موسی آنجا به امید قبسی می‌آید»


کریستین بوبن می‌گوید: «روشنی، زیباترین نعمتی است که می‌شود به ما در این زندگی تاریک داده شود، حتی اگر گه گاه این روشنی ما را نابود سازد.»(شش اثر، ترجمه مهتاب بلوکی، نشر نی)


این شیدایی و تپندگی، چنان است که می‌ارزد زندگی را هم ارزانی‌اش داشت. به کردار ماهیان عشقِ نور:


«ماهی عشق نور.. ماهی‌های کوچولوی یه وجبی‌ان که عادت عجیبی دارن... اونا شبا میان رو آب. ولی تا یه نور بندازی روشون یه هو هجوم می‌آرن می‌پرن بالا تو نور. می‌خوان برسن به مرکز نور. می‌خوان نور رو ببلعن. اینه که می‌افتن رو خاک. یه خورده ورجه وورجه می‌کنن و بعد… می‌میرن.»[از فیلم پری، ساخته‌ی داریوش مهرجویی]


می‌شود موقعیت وجودی خود را با مجموعه متون دینی و الاهیاتی اینگونه دید و در قبال پرسش اساسی «انتظار ما از دین» چنین گفت: تامل و کند و کاو در متون دینی به منظور روشنی بخشیدن به زندگی، کاستن از حجم ظلمتی که زندگی ما را در بر گرفته، صفابخشی به آینه روح و مصاحبت آفتاب. 


اگر نیاز به روشنی در ما افروخته شود آن وقت در هر مذهب و مشربی، اخگرهای کوچکی هم جانمان را سرشار می‌کند و به خود مجذوب. بوبن حتی می‌گفت: «دست شیطان را گرفتم، زیر ناخن‌های سیاهش روشنی را دیدم.»(انسان شادکام، ترجمه فرزانه مهری، نشر ثالث)


همو می‌گوید: «همه جا دنبال چیزی می‌گردم که شایسته‌ی ستایش باشد. حتی در بدترین‌ها.»(زنده تر از زندگی، ترجمه دل آرا قهرمان، نشر پارسه)


علاقه‌ی وافر من به ادبیات و خصوصاً ادبیات عرفانی از همین روی است. فارغ از اینکه تا چه اندازه می‌توان با پیش‌فرض‌های الاهیاتی عارفان همدلی داشت، می‌توان شیفته‌ی درخشانی تعابیر و تابناکی احوال‌شان بود. عارفان، ماهیان عشقِ نورند.

محمدرضا شفیعی کدکنی می‌گوید: «عرفان چیزی نیست مگر نگاه هنری و جمال‌شناسانه به الهیات و دین»(دفتر روشنایی، صفحه 15، نشر سخن)


به گمانم هر چه لطیف‌تر شویم و به نرما و ملایمت بیشتری آراسته باشیم، اشراق و انوار بیشتری غنیمت می‌بَریم. ادبیات، هنر و کلمات آتش‌انگیز عارفان، جان آدم را پیوسته می‌تراشد، زبری‌ها و درشتی‌ها را می‌گیرد و نرما و لطافت و صیقلی هدیه می‌دهد. بوسعید می‌گفت حقیقت تصوف تبدیل کردن درشتی‌ها به نرمی‌ها است و آسیاب را تعلیم‌گر این حقیقت مهم صوفیانه می‌دانست: 


{روزی ابوسعید ابوالخیر با جمعی صوفیان به درِ آسیابی رسیدند. اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد. پس گفت: می‌دانید که این آسیا چه می‌گوید؟ می‌گوید که: تصوف آن است که من دارم، درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم...}(اسرارالتوحید، محمد بن منور)


وقتی دلشده‌‌ی روشنی و نور باشیم، هیچ مصلحت‌سنجی سیاسی، هویت‌جویی مذهبی و عافیت‌خواهی اجتماعی، شما را از سرکشیدن جام‌های سنت‌های دینی و ذخایر عرفان جهانی باز نخواهد داشت. خردمندانه نیست از بارقه‌های نور و روشنایی که در تمام سنت‌های دینی و مذهبی یافت می‌شود چشم پوشید.


طالب بوسه‌های شیرین نور که باشیم، عرفان و ادبیات را جدی‌تر می‌گیریم.