عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آموختن بس است

بیا بیامیزیم
با نسیمی که می‌دود
با ابری که می‌گرید
با بوی دهان گل
با شبی که از چشم‌های ما پریشان‌تر است
با هر آنچه از لبان صبح می‌چکد
و گلوی کبوتر را وسوسه می‌کند
بیا بیامیزیم
با شرم شبنم در سینه‌ی برگ
با خونی که در دل شقایق
دُلمه بسته است
با نٓفٓسی که از ریه‌های درخت 
جوانه می‌زند
و حُجبی که در محاصره‌ی آفتاب
آب می‌شود

بیا بیامیزیم با چشمه‌ای
که به تابستان شیر می‌دهد
با علف‌های سر به هوا
عطر گیج شب‌بوها
و کلماتی که از یک آبتنی تازه
بر می‌گردند

آموختن بس است

۲۷ اسفند ۹۵، صدیق قطبی

لبخندت را روشن کن

دلتنگم
و پنجره‌ها دروغ می‌گویند
باران چرا بند نمی‌آید؟
ابرها دلشان از چه پر است؟
چرا خروس‌ها نمی‌خوانند
عشق
در خواب ما نمی‌خندد
و پروانه‌ها
در طواف ما شرکت نمی‌کنند؟
راستی 
کبوترانی که از زمزمه‌ی بهار خسته‌اند
مأوایی خواهند داشت؟

من خشکیده‌ام
دریا را از کتاب حماسه‌ها خط زده‌اند
چگونه می‌شود با کلمات
_این شب‌تاب‌های خرد_
شب را شکست داد؟

در حضور باد
کوچه غمگین‌ترین ترانه است
باد را جز چشم‌هایی که دیگر عاشق نیستند
چه کسی می‌تواند تفسیر کند؟
چه کسی می‌تواند گوش باد را بگیرد
تا از تکرار مُصرّ اندوه‌های کهن 
دست بردارد؟

می‌شنوی؟
پرسش مکرر باد را می‌شنوی؟
کدام باد ناغافل
در کدام روز بی‌طرف
دست مرا از شعرهای ناتمام
جدا خواهد کرد؟
پنجره‌های هراس‌خورده
می‌دانند؟

شب
عزیمت من است
شهاب‌ها
پیش پای من، فرش خون‌رنگی گسترده‌اند
باید بروم
و سوال‌های زخمی‌ام را
از ستاره‌ای که دیگر نیست
بپرسم

پس جادوی بهار چه می‌شود؟
ایمان عشق؟
مگر تنها دلخوشی‌مان
چهر‌ه‌ی گل‌انداخته‌ی درختان نبود؟
یعنی می‌شود
اگر دهان به دهان باران بدهیم
اگر در آواز چلچله بپیچیم
راز هجای صبح را به ما نگویند؟

باران!
چه کسی تا صفای تو
سعی خواهد کرد؟
تا دست‌های مرطوب تو
از چند پنجره باید عبور کرد؟

دیگر کافی است
این پنجره، از من غریب‌تر است
باد نمی گذارد 
صدای کلماتم را بشنوم.

میدانی
باران اگر شب را دوست نداشت
که سراسر بوسه نمی‌شد

شب را ببوس
شب را از طرف تمامی پنجره‌های خاک‌بسته ببوس
تنها باران است،
که راز صبح را می‌داند.

نه،
این شعر بدون نام صبح
ابتر است
هنوز جیرجیرک‌ها
ذاکر اوراد روشن‌اند
و سکوت آسمان
تلویح رضایتی است
و در خطوط دست‌های ما
برای آمدن صبح
کوچه‌ای است.

لبخندت را روشن کن...

۲۷ اسفند ۹۵، صدیق قطبی

ارثیه

چشم‌هایم را به ماه بدهید
تا به جزر و مدّ دریا 
یاری دهند
دست‌هایم را در همسایگی همان درخت گلابی خاک کنید
که چشم‌انداز خیال‌‌‌آموز کودکی‌ام بود
و کلماتم، سهم‌الارث دخترم
شاید با آنها شالی ببافد
برای روزهای سرد
و عبور از کوچه‌ای آغشته به باد.
و قلبم را
-این سرخینه صنوبر بی‌قرار-
به گنجشک‌ها بسپارید
و چینه‌دان‌های خالی‌شان در موسم برف.

شاید وقتی که مُردم
به کاری بیایم.

پایان پنجره

اینجا خانه سالمندان است. من در اتاقم هستم و از پشت پنجره خیره به حیاط. به برگ‌های زرد و نارنجی و قرمزی که دو سوی کف حیاط جمع شده‌اند. به صدای جاروی زنی میان‌سال که برگ‌ها را کنار می‌زند. صبور و آرام. آن‌سوتر کلاغی خیره به زن است. به جارو، به برگ‌ها و به حیاط.

زمان حضور گنگی دارد. هر دم در رنگی، در نیرنگی. ساعت‌ چه وزن بیهوده‌ای دارد. چه عبور نارسی. چرا کسانی که به ملاقات من می‌آیند و اینهمه مهربان و دل‌نازک هستند، در یاد من نیستند؟ یعنی من با اینها سال‌هایی سپری کرده‌ام؟ یعنی اینها در چشم‌های من زندگی کرده‌اند؟ پس چرا هر چه در خاطراتم می‌کاوم طرح کم‌رنگی هم حتا از لبخندشان نیست.

چه آدم‌های متفاوت و جالبی به دیدارم می‌آیند. چه نگاه مشفقانه و هواخواهی دارند. می‌دانند که به یاد نمی‌آورم. می‌دانند که زمان در ذهن من از کار افتاده. همچنان دوستم دارند. بسیار و بیهوده. یکی دستم را برای چند ثانیه به گرمی می‌فشارد و اشکی چشم‌هایش را تر می‌کند.

می‌گوید زمانی با هم به کاشان رفته‌ایم. می‌گوید کنار جوی آبی برایشان آواز خوانده‌ام. من به آن‌سوی پنجره نگاه می‌کنم. به کلاغی مات که خیره است. به زن، به جارو، به حیاط.

دختری مرا می‌بوسد. می‌گوید دختر من است. به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم خطوط مشابهت را پیدا کنم. چیزی بی‌نهایت زنده و روشن، در امتداد نگاهش می‌خندد. 

کسانی که اینجا، کنار تخت من ایستاده‌اند، مرا دوست دارند. من زندگی را با اینان قسمت کرده‌ام. آنها بخشی از خاطرات مرا با خود دارند. خاطراتی که مرا کاملاً ترک کرده‌اند. فقط این کلمات کلافه همچنان با من هستند. کسانی که اینجا هستند، بیشتر از خودم، مرا می‌شناسند. اینان هویت من‌اند. هویتی که بیرون از من ایستاده‌اند. من بدون این‌ها، چه هستم؟ هیچ. 

همین مایه‌ی ناچیزی که از هویت شخصی من باقی مانده، به تفاریق میان آنان که به ملاقاتم می‌آیند، حضور دارد. 

چه خوب که هنوز کلمات را دارم. باید حوصله کنم و تصاویری که از من در ذهن و نگاه دارند ثبت کنم. بریده‌های تصویری که از من دارند، کنار هم بگذارم، شاید کمی به خودم، خودِ فراموشم، نزدیک شوم. 

آینه‌ی کوچکی را که کنار بالش است بر می‌دارم. نگاه می‌کنم. این منم. چشم‌هایم چه مظلومیتی پیدا کرده‌اند. انگار چیزی از من تمنا می‌کنند. اما صدایشان را نمی‌شنوم. به پنجره نگاه می‌کنم. به آن‌سوی پنجره. به حیاط، کلاغ، زن، جارو و برگ‌های زرد و نارنجی...

باران می‌گیرد. در هم‌آمیزی زمزمه‌ی باران و غریوهای کم‌جانِ برگ‌های زمین‌ریخته با جارویی که دسته‌ی چوبی بلند دارد، حکایت محزونی است. فصل باران و موسم برگ‌ریزان است. ابرها چه بیهوده پنجره را محرم می‌دانند.

چرا پنجره، اینهمه عزیز است هنوز؟ چه چیزی مرا با غربت غریب پنجره مأنوس کرده است؟ پی چه می‌گردم؟ از قاب کوچک این پنجره منتظر کدامین تصویرم؟

شاید چشمم به دنبال پسربچه‌ای است که شبیه خواب‌های من است. که می‌آید و در حیاط آکنده از برگ‌های زرد و نارنجی، خیال‌پرداز و خوش‌خوشان راه می‌رود. آیا قبل از آنکه پنجره تمام شود، می‌شود یکبار، و برای آخرین بار، ببینمش؟‌ می‌شود آنجا که پنجره پایان می‌گیرد، او آغاز شود؟

اسفند با شکوه...

اسفند باشکوه چه بی‌سر و صدا آمد و چه بی‌ادعا دارد می‌رود. از بس که در حال دویدن بودن و مهیا شدن برای عید و سال نو، چنان که باید به پیشبازش نرفتیم. 

اسفند باشکوه، با درختان پا به ماه، با بادهای قابله، با کودکان شکوفه، با گل‌های پامچال...

غبطه‌انگیزند درختان اسفند، محسوس است نفس کشیدن‌شان، محسوس است جریان آهنگین زندگی در تنه و ساقه‌ها... بازدم تازه‌ی درختان پخش می‌شود روی چهره و نگاهت... 

باد بهار که می‌وزد، دلت می‌خواهد درخت باشی و مثل درخت، زندگی از نهان‌جای درونت بجوشد و به بیرون سرریز شود... درخت باشی و باد، بیدارت کند... درخت باشی و دستادست نسیم، در خلسه‌ی رقصی سبز، از خود رها شوی... 

کودکان درخت آلوچه که ذوق‌زده چشم می‌مالند و به آفتاب سلام می‌دهند، دلت را می‌بَرند با خودشان... هوای مرموز سپیدرنگی در تو وزیدن می‌گیرد، شبیه خواب‌های سپید کودکان شکوفه...

اسفند باشکوه و گل‌های پامچال. همان‌هایی که وقتی کودک بودیم به دامن جنگل می‌رفتیم، و همراه با وطن‌شان، با ریشه‌ و خاک، به باغ حیاط، می‌آوردیم. پامچال‌های اغلب سفید و گاهی بنفش و سرخ و صورتی... با آن عطر نادر و نجیب و حضور لبخندزده اما کوتاه...

حیاط خانه‌‌ی ما، امسال هم میزبان پامچال‌های بهار است. 

حیاط خانه‌ی ما، مدیون گل‌های پامچال است...


اسفند و بادهای زایا و زندگی‌آموز... بادهایی که هوش خفته‌ی تو را صلا می‌زنند... با خود زمزمه می‌کنی: «صدای همهمه می‌آید. و من، مخاطب تنهای بادهای جهانم.» اسفند و مناسب‌ترین موسم زمزمه‌ی این شعر:


«صدای باد می‌آید، عبور باید کرد

و من مسافرم، ای بادهای همواره

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید

مرابه کودکی شور آب‌ها برسانید

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

درآسمان سپید غریزه اوج دهید

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده‌ی پاک

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید

حضورهیچ ملایم را

به من نشان بدهید»

شعر تازه

بچه که بودم
دلم می‌خواست زبان همه‌ی موجودات را بلد باشم
زبان بادهای اسفند و برگ‌های معطر نعنا
زبان زرین ستاره و منطق گل‌رنگ شهاب
و زبان محجوب شاعران آسمان
یعنی:
پرندگان.

سال‌ها که گذشت
رویای دیگری در من بالید
حالا دلم می‌خواهد 
گنجشک‌ها کلمات من باشند
شاخه‌ها قافیه
و برگ‌ها
ردیف.
می‌خواهم
دلم را پرندگان بسرایند
نه واژه‌ها،
شعرم را شن‌های ساحل
دکلمه کنند
نه حنجره‌ها،
و حزن شب‌آلود جیرجیرک‌ها
به شعرم
وزن دهد.

باران!
من که از گفتن تو می‌مانم
تو راوی من باش
و دلم را
با کلمات مرطوبت
ترجمه کن

باران!
معنای پُرطراوتِ بشّاش،
یکبار همْ تو
شعر تازه‌ی من باش

ای کاش...


صدیق قطبی / 20 اسفند 95

اندازه‌ی درخت

کلمات را در صفای کدام چشمه‌‌‌ می‌توان شستشو داد، از کدام رنگین‌کمانِ شاداب می‌شود النگویی خوش‌رنگ خرید و دستشان کرد، از کدام صبحِ خوش‌روی بهار می‌شود تکه‌ای طراوت دست و پا کرد و در جیب کلمات نهاد، زیر بارش تراشه‌های کدامین مهتاب می‌شود رنگ‌شان کرد، تا  وقتی بازیگوشانه جست‌وخیز می‌کنند، گاهی دست‌شان به شکوه درخت برسد؟
شعری تا کنون به حجم درخت، سبز بوده است؟ غزلی تا کنون اندازه‌ی درخت، با نسیم، رقصیده است؟ 
چرا کلمات همیشه از قدّ درخت، کوتاه‌ترند؟ چرا نمی‌شود درخت را گفت؟

«باور ندارم که روزی سروده‌ای را
ببینم که به زیبایی یک درخت باشد.
درختی که دهان گرسنه‌اش
به سینه جاری شیرین زمین فشرده است.
درختی که تمامی روز رو به خدا دارد
و بازوان پربرگ خود را به دعا می‌افرازد.
درختی که در تابستان شاید
آشیانه‌ای از سینه‌سرخان را بر گیسوان دارد.
و بر سینه‌اش برف نشسته
و با باران هم‌نشین است.»(جویس کیلمر)

به تماشا سوگند

آنچه عمدتاً  در پی‌اش هستیم، اثرگذاشتن و اعمال تصرف است. «انجام دادن» و تغییری در پیرامون خود رقم زدن. با گفتار و رفتارمان، مدام با جهان دست به گریبانیم. می‌خواهیم دنیای بیرون را چنان ورز دهیم که به شمایل دلخواه ما درآید. ما ورز می‌دهیم، دست و پنچه نرم می‌کنیم، پس هستیم. 

اما نگاهی شاعرانه/ عارفانه هست که می‌گوید: بگذار جهان در تو جاری شود. فرصت بده که تو از جهان لبالب شوی. اینگونه پهناور می‌شوی، می‌پیوندی. یگانه می‌شوی. رابیندرانات تاگور می‌گفت:
«دلم آرام گیر و
غبار بر میانگیز
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.»

فاصله می‌گیری تا پیوسته روی دیوار جهان خط خطی کنی. این فاصله، تو را از یگانگی و سکون ناشی از آن، محروم می‌کند.
با اطرافت یگانه شو. با جهان بیامیز و امان بده که آنچه می‌بینی در تو بلغزد و آنچه می‌شنوی، تو را بنوشد. در آنچه می‌بینی و می‌شنوی، غرق شو. چنان که به رنگ صداها دربیایی و رنگین‌کمان نه در آن بیرون، که از درون تو طلوع کند.

ما اغلب در کمندِ «فعل» گرفتاریم و غافل از گوهر «انفعال». زنده بودن را در دست و پا زدن و تکاپو معنا می‌کنیم و این دست و پا زدن‌ها، برکه‌ی روح‌مان را گِل‌آلودتر می‌کنند.
وقتی به چیزی نگاه می‌کنی و یا گوش می‌سپاری، از فاصله‌ها عبور کن. چنان از آنچه می‌نگری لبالب شو که فاصله محو شود. دیوارها بریزند و تو با آنچه می‌نگری، یکتا شوی. 
تماشا کن، آن‌سان که موضوع تماشا به درون تو جاری شود و در تو  منتشر. 
گوش فرا دار، آن‌سان که آنچه می‌شنوی در تو بلغزد و سریان یابد.
تنها اینگونه است که می‌شود بر وحشت جداماندگی غلبه کرد.
پُر شو. از هر آنچه می‌بینی. 

«می‌روم بالا تا اوج، من پُر از بال و پَرم.
راه می‌بینم در ظلمت، من پُر از فانوسم.
من پُر از نورم و شن
و پُر از دار و درخت
پُرم از راه، از پل، از رود، از موج
پُرم از سایه‌ی برگی در آب»(سهراب سپهری)

پیوست:
«هنر راه رفتن هنر نظاره کردن است. ابتدا، آنچه را از آن می‌گذریم نگاه می‌کنیم، سپس همان می‌شویم.»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی)
«نمی‌توانم نظاره‌گر خاموش زیبایی باشم. اگر مرا پذیرا شود، به کام آن می‌روم و با آن یگانه می‌شوم.»(نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار)
لیدی داتاس، شاعر و نویسنده‌ی معاصر فرانسوی، در باب کریستین بوبن گفته است: «برای درک او، کافی است کسی را در نظر آوریم که به هر آنچه می‌بیند بَدَل می‌شود. »(از مقدمه‌ی نور جهان، ترجمه‌ی پیروز سیار)
«من ترجیح می‌دهم وارد دنیا نشوم. در آستانه‌ی دنیا باقی بمانم و نگاه کنم. بی‌نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم. فقط نگاه کنم.»(ابله محله، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه مهوشی قویمی)
«من عاشق چهره‌ها هستم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تماشای چهره‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، برایم مهمترین است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. برای تماشا کردن باید در کناره بنشینی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. وقتی در بطن رویدادی هستی دیگر نمی‌توانی آن را ببینی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. در این زندگی فقط می‌توان در کناره نشست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. هرگز نمی‌توان کاملاً در این زندگی بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....
کار من‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، این بود که تو را نگاه کنم و دوست بدارم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. کاری واقعی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، تمام وقت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. شانزده سالِ تمام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، پرمشغله‌ترین مردم بودم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: نشسته در سایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، تو را نگاه می‌کردم رقص‌کنان روی جاده‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...» (فراتر از بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)

دلی چون پرنده

«یَدْخُلُ الْجَنَّةَ أقْوَامٌ أفْئِدتُهُمْ مِثْلُ أفْئِدَةِ الطَّیْرِ / آنانی اهل بهشت‌اند که دلی به مانند دل‌های پرندگان دارند.»(به‌روایت مسلم)


سخن تأمل‌انگیزی است که از زبان پیامبر اسلام(ص) جاری شده است.


شارحان حدیث در شرح آن گمانه‌زنی‌هایی کرده‌اند. مثل اینکه پرندگان، نرم‌دلی و رقّت قلب دارند و این صفتی است که از نگاه پیامبر(ص) ستودنی است: 


«إِنَّ لِلَّهِ آنِیةً مِنْ أَهْلِ الأَرْضِ، وَآنِیةُ رَبِّکمْ قُلُوبُ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ، وَأَحَبُّهَا إِلَیهِ أَلْینُهَا وَأَرَقُّهَا»؛ خداوند در میان اهل زمین، ظرف‌هایی دارد و ظرف‌های پروردگارتان، دل‌های بندگان صالح اوست و محبوب‌ترین دل‌ها نزد او دل‌هایی هستند که نرم‌تر و مهربان‌ترند.(مسندالشامیین، طبرانی /‌ السلسلة الصحیحة، آلبانی)


«أَتَاکمْ أَهْلُ الْیمَنِ، هُمْ أَلْینُ قُلُوبًا وَأَرَقُّ أَفْئِدَةً، الْإِیمَانُ یمَانٍ، وَالْحِکمَةُ یمَانِیةٌ»؛ مردم «یمن» که دل‏هایى نرم‏تر و قلب‏هایى پرمُهرتر از دیگران دارند، به سوى شما مى‏آیند. ایمان و حکمت از «یمن» است.(به‌روایت بخاری و مسلم)


وجه دیگر اینکه پرندگان اهل توکل‌اند. صبح، با دلی قرص و بی‌تشویش می‌روند سراغ دانه و غذا و شب، غالباً سیر باز می‌گردند.


اما می‌شود ابعاد دیگری را بر شمرد. مثل سبکساری و فراغت دل. پرندگان استادِ «دل‌بستن- رها کردن» هستند.


اسفندماه که چلچله‌ها تنها برای مدتی محدود اقدام به لانه‌سازی می‌کنند و بعد از گذشت مدتی، آشیانه را ترک می‌کنند. در نهایت وارستگی و سبکساری. 

وقتی آغاز به بنا می‌کنند، با چه حوصله و شوق و طمأنینه‌ای الیاف و ساقه‌های خشکیده‌ی علف‌ها را با ملاطی از گِل و خاک، در هم می‌تنند. گویی مشغول ساختن سرایی سرمدی هستند. 

خانه‌ای برای مدتی محدود، اما با اشتیاقی سرشار و طمأنینه‌ای وافر. 


شیدایی و سرخوشی، غزل‌خوانی و آن‌همه اشتیاق، آمیختگی و پیوند با زندگی و گره زدن درخت و ابر و خاک با نخ‌های مخملین ترانه. زمزمه‌ی وعده‌های بهار در گوش‌های مشتاق درخت، و انتظاری پُرامید برای سرزدن سپیده و سُرایش دوباره‌ی زندگی...


دلی چون دل پرنده. 

کسی اهل بهشت می‌شود که دلی چون دل پرنده بیابد.

پروانه‌ها، فرزانگان حقیقی‌اند

گاهی درباره‌‌ی مطالبم از من سؤال می‌پرسند و خواهان توضیح بیشترند.
اما من حرفی برای گفتن ندارم. آنچه باید می‌گفته‌ام را گفته‌ام و افزون بر آن رنجورم می‌کند.
من جز آنچه می‌نویسم و نوشته‌ام، حرف چندان دیگری برای گفتن ندارم. گفتن، خسته و ملولم می‌کند. دوستانم از من می‌خواهند که با آنها حرف بزنم. اما من از حرف زدن خسته‌ام. جز اوقات محدودی که چیزی در من روشن می‌شود. غمی، امیدی، رؤیایی... می‌نویسم و وضع حمل می‌کنم و دیگر هیچ...
می‌پرسند چگونه نویسنده شدی و چطور می‌شود نویسنده شد؟
اما من پاسخی ندارم. نمی‌توانم داشت. من نمی‌دانم راه را چگونه رفته‌ام و اصلا شیوه‌‌‌ی من قابل بازگویی و پیشنهاد دادن هست یا نه.
می‌گویند چرا در وبلاگ یا اینستاگرام نمی‌نویسی تا دیگران درباره‌‌ی مطالبت نظر بدهند و گفت‌وگو شکل بگیرد.
اما من دوست ندارم در معرض انرژی‌های سیاه و منفی عده‌ای قرار بگیرم. کسانی که هم‌خون و هم‌هوای من نیستند و از نقد و تخفیف لذت می‌برند. چرا باید چنین فرصتی به آنها بدهم؟ چرا باید مجال مجروح شدن روح لاغرم را فراهم کنم؟
هر طایفه‌ای به من گمانی دارد / من زآنِ خودم، چنانکه هستم، هستم
چرا باید از گمان‌های تیره پذیرایی کنم؟
امام محمد غزالی می‌‌گفت: «سخن دشمنان در حق خویشتن بشنود؛ که چشم دشمن هم بر عیب اوفتد و اگرچه به‌دشمنی مبالغت کند، و لکن سخن وی نیز از راست خالی نباشد»
اما من را یارای چنین تجربه‌ای نیست. خسارتی که از شنیدن حرف‌های تیره متوجه من می‌شود بیشتر از سودی است که ممکن است تحصیل کنم.
ما در زندگی، مجال کوتاهی داریم برای تماشای رنگ‌ها. رنگ‌های آبی و صورتی و سبز. برای تماشای زندگی که سراسر رنگ است. برای جستجوی روشنی حتا به تعبیر کریستین بوبن از زیر ناخن‌های شیطان. 
فرصت کوتاه‌تر از آن است که صَرفِ مبارزه با تاریکی شود. نباید با تاریکی روبرو شد. تنها باید نور را بو کشید و هر جا چراغی روشن است، قدم آهسته کرد. 
خنده‌های روشن و تبسم‌های رازآمیز، افزون‌تر از فرصت زندگی ما هستند. برای شناور شدن در رازهای شیرین، فرصت کمی در اختیار داریم. 
پیش به سوی آنچه راز است. نه برای حل کردن آن، که برای حل شدن در آن. نه برای آموختن، که برای آمیختن. آمیختن با هر آنچه طعم صبح دارد. با هر آنچه خویشاوند باران است. 
فرصتی کمی در اختیار ماست تا با نسیم‌های بازیگوش، بال در بال شویم.
پروانه‌ها آگاه‌تر از ما هستند. 
پروانه‌ها، فرزانگان حقیقی‌اند.

شکوه مولانا از حنجره‌ی پریسا

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی


دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی


گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟

قبله‌ی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟


حال و هوای شورآمیز مولانا که در تصویر و کلام زبانه می‌کشد، با نفس گرم و جلایافته‌ی بانو پریسا و ناله‌های همدلانه‌ی ساز و عود، آمیزه‌‌ای می‌شود جادویی که به شکل بی‌مانندی بی‌تابی‌ها و گُرگرفتن‌های عارفانه را روایت می‌کند. 

این اجرا در نگاه من، شورمندانه‌ترین‌ آوازی است که حقیقت متلاطم عرفان را بازگو می‌کند. حالتی که پرده‌ها برگرفته‌اند و آن رازِ سرمدیِ بی‌نشان، به میهمانی دل تو آمده است. حالتی که خیال یار، رقص‌کُنان، سراغ تو را می‌گیرد. از شدت حیرت، نمی‌دانی که خیال اوست که نزد تو آمده یا تو خود خیالی از خیالات او شده‌ای. 


چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران


نمی‌دانی چه کسی، چه کسِ اویی، تنها می‌فهمی که مات شده‌ای و لبالب از تپیدن:


سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز

مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود

درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز


 آن حجم بی‌کرانه‌ که در تو به رقص می‌آید،‌ سرتاسر وجد می‌شوی. حیران از اینکه «تنگ است بر او هر هفت فلک / چون می‌رود او در پیرهنم؟»


من که حیران ز ملاقات توام

چون خیالی ز خیالات توام

نقش و اندیشه من از دم توست

گویی الفاظ و عبارات توام


انبساط. انبساط بی‌حد و وصف. گویی جهانی در تو منزل کرده است. همه چیز در تو ترجمه شده و بازتابیده است. همان حقیقت درویشی که بایزید بسطامی می‌گفت: «در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و... در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.» 

در کُنج دل، گنجی می‌یابی و از شکوه آن سر به آسمان می‌سایی. آن لطیفه‌ی نهانی، آن راز شیرین سرمدی، ابرو نموده، جلوه‌گری کرده و تو را از آن‌همه تعبیر و اشارت و نشان، از کوچه‌پس‌کوچه‌های تأمل و نظر، مستغنی کرده است. به کردار جوانه‌ای که از خاک می‌روید در تو روییده است. از تو بردمیده و سطح روحت سبزآگین شده است. در گوش‌ات زمزمه می‌کند:

گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین؟

قبله‌ی‌ آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟


قطره‌ای دارای دریا شده، جانی شوریده و کلمات خروشیده‌اند. پریسا، مومن و سرشار، آواز می‌خواند و ساز و عود، بی‌تابی‌های روح را تقریر می‌کنند. موج‌های تیز دریاهای روح....

قلم‌موی واژه

واژه‌هایم، همیشه مرا زیباتر از آنچه هستم، نقاشی کرده‌اند.
و این، وحشت‌زده و تنهاترم کرده است...
گریزی از واژه‌ها ندارم. من در سطور این کلمات، یا بهتر بگویم در فاصله‌ی میان سطور این کلمات، خویشتن آرمانی‌ام را باز می‌یابم. خویشتن آرمانی‌ام، یعنی همان چشم‌های روشن و معصوم کودکی که پنج سال داشت. یعنی همان تپش‌های رؤیازده‌ی قلبی که تازه بود. کودک بود و خوش‌خیال بر سنگ‌فرش رؤیاهای سپید، می‌خرامید. 
کلمات، قلم‌مویی هستند که مدام با آنها در حال طرح‌ زدن‌ام. اما نه طرح خویشتن واقعی، که طرح خویشتنی که در کودکی بودم. و طرح خویشتنی که آرزو دارم آنگاه که بادِ مرگ، پنجره را باز می‌کند و به اتاقم می‌وزد، دیدارش کند.
کلمات عزیزم، دوست‌تان دارم. گر چه همیشه به من خیانت کرده‌اید. به من و دیگران. شما تنها به آرزوها و رؤیاهای من وفادار بوده‌اید. و شاید تنها به همین علت است که همواره دوست‌تان داشته‌ام. به خاطر وفاداری دائم‌تان به کودکی که هرگز در من نمُرده است.

خوشا پرنده که بی‌واژه شعر می‌گوید...

پرنده، ذهن شاخه را از خواب‌های بهار، بارور می‌کند. روح درخت را به کودکی باران و زمزمه‌های باد را به سرانگشتان دریا، گره می‌زند. 
پرنده، غزل‌های خورشید است و خواب‌های رنگین سبزه‌زار. پرنده، واژه‌ها را تلفظ نمی‌کند. تنفس می‌کند. پرنده، آسمان را شاعر می‌کند. پرندگان، عابران کوچه‌های بی‌واژه‌اند. شاعران واژه‌های بی‌غبار. 
شعر، تلاشی است برای معنا کردن پرنده. برای ترسیم مجعّد پرواز. باید پرنده را در شعرهایمان معنا کنیم. در امتداد آرزومند بال‌های پرنده، نماز کنیم. مثل پرنده، آزادی را پرواز کنیم، پرواز را آواز. 

«کاش من هم یک قناری می‌شدم
در تب آواز، جاری می‌شدم»

رشک‌آورند پرندگان. وقتی بی‌واژه، روح مجروح شاعران را صلا می‌زنند. وقتی، ساده و صمیمی، روبروی آینه‌‌ی آسمان، ترانه می‌خوانند. 
پرنده ها به شدت غبطه‌انگیزند. چرا که آزادند. در پرواز و در آواز. پر می‌گیرند به هر کجا که بخواهند. بدون نیاز به روادید. این غبطه وجه دیگری هم دارد: آزادی بیان. 
آزادی بیان پرنده‌ها کامل است. به هیچ شیوه‌ای نمی‌شود از گفتن بازشان داشت.

«می‌توان رشته‌ی آن چنگ گُسست 
 می‌توان کاسه‌ی این تار شکست
 می‌توان فرمان داد:
"های!
ای طبل گران
 زین پس خاموش بمان!"
 به چکاوک اما
نتوان گفت: مخوان!»(فریدون مشیری)

 هر ساعتی از شبانه‌روز و هر کجا که دلشان بخواهد سرود می‌خوانند و نغمه‌سرایی می‌کنند. بی‌اینکه نگران قواعد گفتار و نحو زبان باشند. برای پرنده‌ها آواز خواندن و راز دل گفتن به همان سادگی انجام می‌پذیرد که پرواز:

«خوشا پرنده که بی‌واژه شعر می‌گوید
گذر به سوی تو کردن ز کوچه‌ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه‌ی آفات
چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بی‌واژه شعر می‌گوید
ز کوچه‌ی کلمات
عبور گاری اندیشه است و سدّ طریق
تصادفاتِ صداها و جیغ و جار حروف
چراغِ قرمزِ دستور و راهبند حریق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی‌رسم به تو هرگز ازین خیابان، من
خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید»
(شفیعی کدکنی)

«من از گفتن می‌مانم،‌ اما زبان گنجشکان،
زبانِ زندگیِ جمله‌هایِ جاریِ جشنِ طبیعت است»
(فروغ فرخزاد)

 سهراب سپهری می‌نویسد:

«دیروز چیزی را نقاشی کردم به نام «آواز هنری پرنده». این روزها تم پرنده، ارگانیسم مرا در اختیار دارد. مفصل‌های من آمادگی پرواز را اندازه می‌گیرند. 
پرنده: تنها وجودی که مرا حسود می‌کند. 
از بچگی حسرت پرواز داشتم‌ام . یک جور حسرت شیمیایی که مثل دیاستاز واکنش‌های مرا تند می‌کند. در پرنده تیزی و شدّت حیات محشر است. پرنده آزادی objective است. آمیزه‌ای است از موسیقی و پر... من پرنده‌ها را خیلی شنیده‌ام.
پرنده‌ها را خوب دیده‌ام.... 
آرزوی پریدن ولم نکرد. هروقت روی بلندی می‌ایستادم، نبض من در سمت پرندگی می‌زد. چیزی می‌شدم میان زمین و پرواز...»(ص26 و 27 و 28 از کتابِ هنوز در سفرم، ‌نشر فرزان روز، چاپ دهم، 1394)

«کتاب شعرهای blake شاعر و نقاش انگلیسی روبروی من روی میز باز مانده، در میلتون می‌خوانیم: گلوی نازک او با شور الهام در جدل است.
گریه‌ام می‌گیرد.
می‌دانی، گفتگو از پرنده‌ای است که صدایش را در دشت موّاج گندم رها می‌کند. چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی تنگ او تاب فوران صدا را ندارد. هر وقت یاد این شعر می‌افتم گریه‌ام می‌گیرد.»(ص97 از همان کتاب)

هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید

جاناتان سوییفت گفته است: «ما انسانها فقط آنقدر دین داریم که باعث انزجار و بیزاری‌مان از یکدیگر شود نه آنقدر که سبب شود یکدیگر را دوست بداریم.»(یک‌پنجره، ترجمه‌ی سیمین صالح)
استاد مصطفی ملکیان در سخنرانی «آشتی‌پذیری/ناپذیری عقلانیت و معنویت/ 30 بهمن 95» اشاره‌ی مهمی کردند به خاصیت تفرقه‌افکنی، دیوارکشی و مرزگذاری سیاست و نهاد دین.
تجربه‌ی تاریخی گواه این مدعاست که ارباب حریص قدرت و سوداگران ناسره‌ی دین، غالباً و قاعدتاً از دیوارکشی و مرزبندی، سود می‌برند. از ایجاد شکاف و افکندن فاصله، بازار و کسب‌شان رونق می‌گیرد.
دلشدگان قدرت، از فاصله‌ها استقبال می‌کنند. 
عرفان و هنر اما، کارشان پیوند زدن است. وصل کردن و متحد ساختن. 

به نظر می‌رسد هر چه تلقی دیندارانه‌ی ما بیشتر فقاهتی و بیشتر عقیدتی(کلامی) باشد، خاصیت مرزگذاری و فاصله‌افکنی غلیظ‌تری پیدا می‌کند. نگاه عارفانه به مضامین و تعالیم دینی(که به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی چیزی جز نگاه جمال‌شناسانه نیست)، از این آفت، برکنار است. بنابراین، می‌شود به سخن استاد ملکیان قیدی توضیحی زد و آن اینکه غلبه‌ی نگاه فقهی- کلامی به دین، دستمایه‌ی مرزگذاری و فاصله‌‌افکنی است و نه هر نوع تلقّی دیندارانه. عارفان ما که در سنت دینی تنفس می‌کردند، آشتی را جان دین و گوهر عرفان می‌دیدند.

ابوالحسن خرقانی گفته است: «با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم.»(تذکرة‌الاولیا)
کسی از شیخ ابوسعید ابوالخیر می‌پرسد: «ای شیخ! مرا می‌باید که بدانم که تو چه مردی و چه چیزی؟» ابوسعید ابوالخیر پاسخ می‌دهد: «ای درویش! ما را بر کیسه بند نیست و با خلق خدای جنگ نیست.»(اسرارالتوحید، محمدبن منور)
«[از خواجه عبدالله انصاری] سؤال کردند از تصوف، فرمود: ظاهر بی‌رنگ و باطنِ بی‌جنگ.»(از هرگز و همیشه‌ی انسان، به کوشش شفیعی کدکنی)

اهالی هنر و عرفان، ما را متوجه بُعد بی‌رنگ و مشترک وجودمان می‌کنند. متوجه «هیچستان»ی که از غلغله‌ی رنگ و کثرت، آسوده است. آنجا که درها وا می‌شوند، مرغان زمان و مکان، خاموش می‌مانند، حجاب نقش‌ها یکسو می‌شود و خلوص هرچیز، پیداتر می‌شود. آنجا که گرگ و میش، هم‌پا می‌شوند:
«آنی بود، درها وا شده بود.
برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش، خاموشی گویا شده بود.
آن پهنه چه بود:
با میشی گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ، پرده مگر تا شده بود.
من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنها شده بود.
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود.»(سهراب سپهری)

از نزدیک که نگاه می‌کنیم، تفاوت‌ها چشم‌گیرند و مرزها پراهمیت. هر چه بیشتر که فاصله بگیریم و دورنگرتر باشیم، مرزها ناچیزتر و تفاوت‌ها کم‌اهمیت‌تر می‌شوند.
عرفان و هنر، ما را دورنگرتر می‌کند. 
اصغر فرهادی یک فضانورد و یک دانشمند ناسا را به نمایندگی از خود به مراسم اسکار فرستاد. فیروز نادری درباره دلیل این انتخاب گفت:‌ «انوشه انصاری فضانورد است و به ایستگاه فضایی بین‌اللملی سفر کرده است و من برای ناسا کار می‌کنم و مدیریت برنامه مریخ ناسا و منظومه شمسی را برعهده داشته‌ام. به نظرم دلیلش این است که اگر از جو زمین خارج شوید به زمین نگاه کنید، اثری از مرزها نمی‌بینید و آنچه پیش روی شماست یک زمین زیبا است. فرهادی ما دو تن را برگزید تا این پیام را منتقل کند.»

«روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد... 
هر چه دشنام از لب خواهم برچید 
هر چه دیوار از جا خواهم برکند 
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند... 
آشنا خواهم کرد 
راه خواهم رفت 
نور خواهم خورد 
دوست خواهم داشت»(سهراب سپهری)

آنان که ریشه‌هایشان در هنر و عرفان تنیده است می‌گویند: «کاش دیواری میان ما نبود». 
دست در دست هم می‌نهند تا نگذارند عقیده‌پرستان، شکل‌زدگان و قالب‌پیشه‌گان دینی، و کاسبان سیاست و قدرت، دیوارها را بلندتر کنند و مرزها را پررنگ‌تر. آنان که دین را عارفانه می‌فهمند و زندگی و هستی را از دریچه‌ی هنر به تماشا می‌نشینند، هم‌نوا با شاعر افغان، «نجیب بارور»، صلایمان می‌زنند:
«هر کُجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید»

واژه‌ها را باید شُست

«من از همان ابتدای کودکی با خودم حرف می‌زدم. من در خویش گفت‌وگویی را دنبال می‌کنم که دنیا سعی می‌کند آن را قطع کند. برای تداوم بخشیدن به این مکالمه، من به نوشتن روی آوردم. آن چه درون من بیان می‌شود، در کتاب‌هایم نیست. کتاب پاسخی است به سروصدای دنیا. آنچه درون من بیان می‌شود، چیزی جز سکوت نیست. کتاب‌ها از کنار این سکوت می‌گذرند. با آن تماس پیدا نمی‌کنند. از کنار آن می‌گذرند.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)


کلمه کلمه کلمه... تورّم اینهمه واژه، مجذور ابتذال است. چکیده‌ی ملال. در محاصره‌ی کلماتیم و هر روز خمیده‌تر و سنگین‌بار‌تر. جان می‌کَنیم زیر خروارها خروار کاغذ و متن و واژه، که جان ندارند. آخرین بار که نام کوچک‌مان می‌درخشید کی‌ بود؟

تراژدی این است: هر آنچه بیشتر گفته می‌شود، کمتر شنیده می‌شود. هر چه بیشتر به کلام می‌آید، کم‌نورتر می‌شود. 

کلمات که انبوه می‌شوند، نشانی آسمان را گم می‌کنند. عطر مهتاب را از خاطر می‌برند. 

وانفسای تازگی و ستاره است. حواس‌مان نیست که نفس‌های نور به شماره افتاده‌اند. به فکر تَرَک‌های خشکیده‌ی زمین نیستیم. یخبندان واژه است و دستی به افروختن چراغی بیرون نمی‌آید. فتح الفتوح ابتذال است.

چیزی کم است. وسعت بی‌رنگ معصومی، جایش خالی است. نغمه‌‌ی مرطوبی،‌ نجوای ایمنی، ستاره‌بارانِ بهاری، شبیخون شهابی، گوشه‌ی بی‌‌واژه‌ای... 

این اوراق فرتوتِ سال‌زده، طعم شعرهای مجذوب را نمی‌دهند. دستی به سر و روی کلمات باید کشید. خسته‌اند. خسته‌اند و خاک گرفته‌. واژه‌ها را در کدام چشمه می‌شود شست؟  

می‌خواهم فوت کنم. فوت کنم تا کلمات از مسیر نگاهم کنار روند. می‌خواهم پرنده را تازه‌تر ببینم. رود را مرطوب‌تر. می‌خواهم زندگی را بی‌واسطه‌ی کلمه، لمس کنم. 

جهان را بی‌واژه می‌خواهم.