اسفند باشکوه چه بیسر و صدا آمد و چه بیادعا دارد میرود. از بس که در حال دویدن بودن و مهیا شدن برای عید و سال نو، چنان که باید به پیشبازش نرفتیم.
اسفند باشکوه، با درختان پا به ماه، با بادهای قابله، با کودکان شکوفه، با گلهای پامچال...
غبطهانگیزند درختان اسفند، محسوس است نفس کشیدنشان، محسوس است جریان آهنگین زندگی در تنه و ساقهها... بازدم تازهی درختان پخش میشود روی چهره و نگاهت...
باد بهار که میوزد، دلت میخواهد درخت باشی و مثل درخت، زندگی از نهانجای درونت بجوشد و به بیرون سرریز شود... درخت باشی و باد، بیدارت کند... درخت باشی و دستادست نسیم، در خلسهی رقصی سبز، از خود رها شوی...
کودکان درخت آلوچه که ذوقزده چشم میمالند و به آفتاب سلام میدهند، دلت را میبَرند با خودشان... هوای مرموز سپیدرنگی در تو وزیدن میگیرد، شبیه خوابهای سپید کودکان شکوفه...
اسفند باشکوه و گلهای پامچال. همانهایی که وقتی کودک بودیم به دامن جنگل میرفتیم، و همراه با وطنشان، با ریشه و خاک، به باغ حیاط، میآوردیم. پامچالهای اغلب سفید و گاهی بنفش و سرخ و صورتی... با آن عطر نادر و نجیب و حضور لبخندزده اما کوتاه...
حیاط خانهی ما، امسال هم میزبان پامچالهای بهار است.
حیاط خانهی ما، مدیون گلهای پامچال است...
اسفند و بادهای زایا و زندگیآموز... بادهایی که هوش خفتهی تو را صلا میزنند... با خود زمزمه میکنی: «صدای همهمه میآید. و من، مخاطب تنهای بادهای جهانم.» اسفند و مناسبترین موسم زمزمهی این شعر:
«صدای باد میآید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
مرابه کودکی شور آبها برسانید
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر
درآسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشدهی پاک
و در تنفس تنهایی
دریچههای شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضورهیچ ملایم را
به من نشان بدهید»
«یَدْخُلُ الْجَنَّةَ أقْوَامٌ أفْئِدتُهُمْ مِثْلُ أفْئِدَةِ الطَّیْرِ / آنانی اهل بهشتاند که دلی به مانند دلهای پرندگان دارند.»(بهروایت مسلم)
سخن تأملانگیزی است که از زبان پیامبر اسلام(ص) جاری شده است.
شارحان حدیث در شرح آن گمانهزنیهایی کردهاند. مثل اینکه پرندگان، نرمدلی و رقّت قلب دارند و این صفتی است که از نگاه پیامبر(ص) ستودنی است:
«إِنَّ لِلَّهِ آنِیةً مِنْ أَهْلِ الأَرْضِ، وَآنِیةُ رَبِّکمْ قُلُوبُ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ، وَأَحَبُّهَا إِلَیهِ أَلْینُهَا وَأَرَقُّهَا»؛ خداوند در میان اهل زمین، ظرفهایی دارد و ظرفهای پروردگارتان، دلهای بندگان صالح اوست و محبوبترین دلها نزد او دلهایی هستند که نرمتر و مهربانترند.(مسندالشامیین، طبرانی / السلسلة الصحیحة، آلبانی)
«أَتَاکمْ أَهْلُ الْیمَنِ، هُمْ أَلْینُ قُلُوبًا وَأَرَقُّ أَفْئِدَةً، الْإِیمَانُ یمَانٍ، وَالْحِکمَةُ یمَانِیةٌ»؛ مردم «یمن» که دلهایى نرمتر و قلبهایى پرمُهرتر از دیگران دارند، به سوى شما مىآیند. ایمان و حکمت از «یمن» است.(بهروایت بخاری و مسلم)
وجه دیگر اینکه پرندگان اهل توکلاند. صبح، با دلی قرص و بیتشویش میروند سراغ دانه و غذا و شب، غالباً سیر باز میگردند.
اما میشود ابعاد دیگری را بر شمرد. مثل سبکساری و فراغت دل. پرندگان استادِ «دلبستن- رها کردن» هستند.
اسفندماه که چلچلهها تنها برای مدتی محدود اقدام به لانهسازی میکنند و بعد از گذشت مدتی، آشیانه را ترک میکنند. در نهایت وارستگی و سبکساری.
وقتی آغاز به بنا میکنند، با چه حوصله و شوق و طمأنینهای الیاف و ساقههای خشکیدهی علفها را با ملاطی از گِل و خاک، در هم میتنند. گویی مشغول ساختن سرایی سرمدی هستند.
خانهای برای مدتی محدود، اما با اشتیاقی سرشار و طمأنینهای وافر.
شیدایی و سرخوشی، غزلخوانی و آنهمه اشتیاق، آمیختگی و پیوند با زندگی و گره زدن درخت و ابر و خاک با نخهای مخملین ترانه. زمزمهی وعدههای بهار در گوشهای مشتاق درخت، و انتظاری پُرامید برای سرزدن سپیده و سُرایش دوبارهی زندگی...
دلی چون دل پرنده.
کسی اهل بهشت میشود که دلی چون دل پرنده بیابد.
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟
قبلهی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
حال و هوای شورآمیز مولانا که در تصویر و کلام زبانه میکشد، با نفس گرم و جلایافتهی بانو پریسا و نالههای همدلانهی ساز و عود، آمیزهای میشود جادویی که به شکل بیمانندی بیتابیها و گُرگرفتنهای عارفانه را روایت میکند.
این اجرا در نگاه من، شورمندانهترین آوازی است که حقیقت متلاطم عرفان را بازگو میکند. حالتی که پردهها برگرفتهاند و آن رازِ سرمدیِ بینشان، به میهمانی دل تو آمده است. حالتی که خیال یار، رقصکُنان، سراغ تو را میگیرد. از شدت حیرت، نمیدانی که خیال اوست که نزد تو آمده یا تو خود خیالی از خیالات او شدهای.
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
نمیدانی چه کسی، چه کسِ اویی، تنها میفهمی که مات شدهای و لبالب از تپیدن:
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
آن حجم بیکرانه که در تو به رقص میآید، سرتاسر وجد میشوی. حیران از اینکه «تنگ است بر او هر هفت فلک / چون میرود او در پیرهنم؟»
من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
نقش و اندیشه من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام
انبساط. انبساط بیحد و وصف. گویی جهانی در تو منزل کرده است. همه چیز در تو ترجمه شده و بازتابیده است. همان حقیقت درویشی که بایزید بسطامی میگفت: «در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و... در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.»
در کُنج دل، گنجی مییابی و از شکوه آن سر به آسمان میسایی. آن لطیفهی نهانی، آن راز شیرین سرمدی، ابرو نموده، جلوهگری کرده و تو را از آنهمه تعبیر و اشارت و نشان، از کوچهپسکوچههای تأمل و نظر، مستغنی کرده است. به کردار جوانهای که از خاک میروید در تو روییده است. از تو بردمیده و سطح روحت سبزآگین شده است. در گوشات زمزمه میکند:
گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین؟
قبلهی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
قطرهای دارای دریا شده، جانی شوریده و کلمات خروشیدهاند. پریسا، مومن و سرشار، آواز میخواند و ساز و عود، بیتابیهای روح را تقریر میکنند. موجهای تیز دریاهای روح....
«من از همان ابتدای کودکی با خودم حرف میزدم. من در خویش گفتوگویی را دنبال میکنم که دنیا سعی میکند آن را قطع کند. برای تداوم بخشیدن به این مکالمه، من به نوشتن روی آوردم. آن چه درون من بیان میشود، در کتابهایم نیست. کتاب پاسخی است به سروصدای دنیا. آنچه درون من بیان میشود، چیزی جز سکوت نیست. کتابها از کنار این سکوت میگذرند. با آن تماس پیدا نمیکنند. از کنار آن میگذرند.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)
کلمه کلمه کلمه... تورّم اینهمه واژه، مجذور ابتذال است. چکیدهی ملال. در محاصرهی کلماتیم و هر روز خمیدهتر و سنگینبارتر. جان میکَنیم زیر خروارها خروار کاغذ و متن و واژه، که جان ندارند. آخرین بار که نام کوچکمان میدرخشید کی بود؟
تراژدی این است: هر آنچه بیشتر گفته میشود، کمتر شنیده میشود. هر چه بیشتر به کلام میآید، کمنورتر میشود.
کلمات که انبوه میشوند، نشانی آسمان را گم میکنند. عطر مهتاب را از خاطر میبرند.
وانفسای تازگی و ستاره است. حواسمان نیست که نفسهای نور به شماره افتادهاند. به فکر تَرَکهای خشکیدهی زمین نیستیم. یخبندان واژه است و دستی به افروختن چراغی بیرون نمیآید. فتح الفتوح ابتذال است.
چیزی کم است. وسعت بیرنگ معصومی، جایش خالی است. نغمهی مرطوبی، نجوای ایمنی، ستارهبارانِ بهاری، شبیخون شهابی، گوشهی بیواژهای...
این اوراق فرتوتِ سالزده، طعم شعرهای مجذوب را نمیدهند. دستی به سر و روی کلمات باید کشید. خستهاند. خستهاند و خاک گرفته. واژهها را در کدام چشمه میشود شست؟
میخواهم فوت کنم. فوت کنم تا کلمات از مسیر نگاهم کنار روند. میخواهم پرنده را تازهتر ببینم. رود را مرطوبتر. میخواهم زندگی را بیواسطهی کلمه، لمس کنم.
جهان را بیواژه میخواهم.