عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

نامی که: «مادر» بود....

کنار پنجره نشسته است و با بازی بی‌قرار سرانگشتان در شیشه‌ی بخاربسته، عقربه‌ها را همراهی می‌کند. آن‌‌سوی پنجره، شب با الفبای تار خویش، به مشق هزارباره‌ی زمان، مشغول است. 


به شیشه‌ی بخاربسته چشم‌دوخته و ردّ حیرت سرانگشتانش را تماشا می‌کند. انگار پس از سال‌ها حرف زدن، دیگر چیزی برای گفتن، پیدا نمی‌کند. انگشتانش به تکرار کلماتی مبهم و محو، قناعت کرده‌اند. کژ‌تابی‌ سرگشتگی‌های خاموش را بر بخار این پنجره، مشق می‌کنند.


پی کلمه‌ای می‌گردد. کلمه‌ای که در سطح بخارآلود شیشه، مرطوب شود. جریان سیّال ذهن او را به سفری آن‌سوی دیوارهای زمان می‌بَرد. به یک روز بلندِ آفتابی و دریایی که لبخند کشیده‌‌اش آبی‌تر از آسمان بود و کودکی که پاهای بی‌قرار و برهنه‌اش با شن‌های ساحل، رفاقت داشت.


کودک با چشمانی برّاق‌تر از آفتاب، در امتداد باد و لبخند کشیده‌ی دریا می‌دوید و از سایه‌‌اش در تلاطم ترانه‌های ساحل، بوی شراب می‌زد. می‌دوید و نگاهش به بالای بادبادکی بسته بود که رقص‌رقصان به پرچین‌های آبی آسمان، نزدیک می‌شد. بادبادک اوج می‌گرفت و نگاه کودک، درخشان‌تر می‌شد.... بادبادک به دیواره‌های آسمان، تکیه می‌زد و خنده‌های کودک به موج‌ها، شبیه‌تر می‌شد. 


کودک، چنان محو تماشای این رهایی و عروج بود که بی‌اعتنا به وسوسه‌ی تصاحب، انگشت‌های به هم فشرده‌اش را باز کرد و نخِ بادبادک را به دستان باد سپرد. بادبادک شتاب بیشتری گرفت و همسایگی دریا و آسمان، را ترانه‌ای شیوا کرد. بادبادک، آبی‌تر شد.


نگاه کودک در تماشای رهایش بادبادک، براق‌تر از خورشید بود و سکوت بهت‌آمیزش رساتر از دریا.


در حوالی آن سکوت درخشان، کسی در شمایل خوابی سبز، کودک را با لهجه‌ای آشنا صدا کرد. لهجه‌ای یگانه و تکرارناپذیر. لحنی درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج که از ضمیر روشن مهربانی روییده بود. آن صدای جادو و جاودان، درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج، انعکاس کلمه‌ای سرمدی شد...

انگشتان بی‌قرار، واژه‌ی خود را یافتند و بر سطح بخاربسته‌‌ی شیشه‌، نامی ترسیم شد. 

نامی، ترجمانِ لهجه‌ای تکرارناپذیر که از بوی باران و بهار ، لبالب بود.

نامی که: «مادر» بود....

راهی به رهایی

«اگر جایی مرگ دیدید برای من بخرید.»؛ این، سخن فلسفه‌زده‌ای دل‌آشوب نیست، تمنّای عارفی به‌نام است: سفیان ثوری(97 - 161 ه. ق.)

مرگ، آنجا سنگ تمام می‌گذارد که رهایی را راه دیگری متصور نیست. گاهی مادرم، زخم‌خورده و غمگین می‌گوید «کاشکی آدم هر چه زودتر بمیرد تا رها شود. فکر نکنم جز مرگ، راهی به رهایی داشته باشم.» چیزی به همین مضمون. 

به قدری حرفش تلخ است که جز سکوتی آکنده از بغض، واکنشی ندارم.

چه وخامت‌بار است حال کسی که برای نجات از زندگی و بندهایی که بر او تنیده، چاره‌ای جز مرگ نمی‌یابد. از زندگی به مرگ پناه می‌بَرد؛ و یا دستِ کم،‌ او را به استغاثه می‌خواند.


در خدمت خلق بندگی ما را کُشت

وز بهر دو نان، دوندگی ما را کُشت

هم محنت روزگار و هم منت خلق

ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت

علی اشتری(۱۳۰۱–۱۳۴۰)


زندگی وقتی زندگی است که بتوانی بال بگشایی و در فراخیِ آسوده‌ی آسمانی پر بگیری. میله‌های قفس، کدام چشم‌انداز پُرآوازی را به پرنده پیشکش می‌کند؟

با آدمیان باید غم‌خواری کرد و یا اگر لقمه‌های اندوه‌شان چنان حجیم است که خوردن نتوان، دستِ‌کم غم‌هایشان را به دستی لمس کرد. و کدام غم، به وسعت اندوه کسی است که احساس می‌کند تنها گریزگاه او از زندگی، مرگ است؟

فلسفه، هنر، دین (تأملاتی خودمانی)

فلسفه،

دست‌هایت را از جزمیت‌های یقین‌نُما خالی می‌کند.

هنر و ادبیات،

دست‌های خالی‌شده‌ات را

پُر می‌کنند.


فلسفه به تو خواهد آموخت که زیر پای عقایدت آن‌قدر قرص و محکم نیست، که اینهمه پُرحمیّت و ملتهب، روزگارت را به دفاع از آنها سپری می‌کنی. فلسفه به تو می‌‌آموزد که خود را با باورهایت هم‌هویت نکنی. به باورهایت گره نزنی و به جای آنکه نگران از دست رفتن عقایدت باشی، بپایی که مبادا در جستجوی حقیقت، از انصاف و بی‌طرفی و راستی غفلت کنی. به سیر درست و رهایی‌بخش بیندیشی و نه نگهبانی از مقصدی که اکنون توست.


شانه‌هایت که از بار عقاید مقطوع، رهیدند، هنر و ادبیات نگاهت را شستشو می‌دهد و زندگی را هر بار به شیوه‌ای تازه در چشمان تو خواهد آراست. در می‌یابی که یکی از امتیازات تو بر دیگر جانداران آن است که می‌توانی جهانی  بیافرینی که نیست و زیبایی را با جادوی خیال و هم‌پشتی احساس، در درون و بیرون خویش، انتشار دهی.


فلسفه که سبک‌بارت کرد، هنر، پروازت می‌دهد.


گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی‌پر و پر کَنده شدم


آغشته به فلسفه و هنر که شدی، اگر دیندار بمانی، دین‌داری‌ات به جهت ورزه‌های فلسفی تو، تا حدّ ممکن خردمندانه، خرافه‌گریز و تجربه‌گرا خواهد بود، و از جهت هنردوستی و زیبایی‌‌جویی‌ات، تا حدّ ممکن جمال‌شناسانه، عُرفایی و آمیخته با آشتی و دوستی؛ 

و مجموعاً دین‌داری برای تو می‌شود رهیافتی معنابخش به منظور تجربه‌‌ی ابعاد دیگری از هستی. بالا رفتن؛ یا اگر نه، پهنا گرفتن.


فلسفه و هنر، دین تو را، تا جای ممکن، خردمندانه، انسان‌مدار و زیباآیین خواهند کرد.


فلسفه و هنر، پادزهرهای فرهنگیِ بنیادگرایی و خشونت‌گستری دینی هستند.

عشقی که خواهر مرگ است

«عاشقان بی‌آنکه بخواهند، علی رغمشان، هرگز جز مرگ در پی‌چیز دیگری نبودند!»

(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)


مگر نه اینکه می‌خواهیمش تا صدای عقربه‌ها را نشنویم. بار زمان را از شانه‌های ما بر می‌دارد، تا دلهره‌ی ناپیدای مرگ، ما را ترک کند. عشق، خواهر مرگ است و به‌رغم آنکه می‌خواهد وام‌گذار زندگی باشد، ما را هر چه شبیه‌تر به مرگ می‌کند. چرا که مثل مرگ، صدای عقربه‌ها را محو می‌کند و مثل مرگ، بار زمان را از شانه‌های ما بر می‌دارد. 

خواهان عشق را، تنها مرگ، سیراب می‌کند.

خواهان عشق، عاشق بی‌زمانی است و  دست‌های سخاوتمند مرگ، بی‌زمانی می‌بخشد. منتها به که؟ به کسی که نیست؟

در خواب بهار...


از تقویم‌ها
چند بهار دیگر
طلبکارم.
مرا در خواب بهار
بمیران.

- صدیق قطبی

در من، شعری مُرده است.

چیزی در انزوای سکوت

آب می‌شود

کبوتری بال‌شکسته،

در استعاره‌ی شب

می‌گرید.


راستی،

آن‌سالها هم باد

بیداد بود؟



شب از کوچه‌ی دست‌های ما

آغاز شد

کوچه‌‌ای

که آفتاب را

از خواب فاخته می‌جهانید...

کوچه‌ای که تمام حرف‌های ماه را

بلد بود

شب از انتهای خنده‌های ما

متولد شد


دریا که نغمه‌پرداز اینهمه ترانه‌ی تر است

کاش لبخندهای ما را نیز

سرودی می‌کرد

تو

که خواب را از خاطره‌ی باد عبور داده‌ای

چرا از خیال کوچه‌ای که نیست

لبالب نمی‌شوی؟


آسمان اگر بودم

غربت پرستوهای مهاجر را

نمی‌گریستم

زن اگر بودم

با هر نسیم هرزه‌ای

اتفاق درخت را

تکرار می‌کردم

پنجره اگر بودم

از جیب‌های باران

هر بار

 ترانه‌ای تازه می‌ربودم

درخت اگر بودم

 شال شاخه را

در آوازهای گنجشکان

پهن می‌کردم


کلمه اگر بودم

با هر شعری

رازی از لبخندهای فراموش می‌گفتم


در من شعری مرده است

این لجاجت بوگرفته

لاشه‌ی اندوه نیست

ناله‌های شعری است که هرگز نگفته‌ام.


در انبان انبوه این کلمات

آن نوشدارو کجاست؟

در من،

شعری مرده است.


کلمات دروغ می‌گویند

 و سکوت، 

ملولانه لال است.

حرف راست را از زبان که باید شنید؟


عاقبت یک روز

سر به بالین خوابی دور

خواهم مُرد.

کاش در میان کلماتی خاک شوم

که بوی صبح می‌دهند

من به حرف‌های نیالوده 

شعری بدهکارم

از واژه‌ها بخواه

حلالم کنند.


22  فروردین 96

دین‌پرستی، پیمانه‌پرستی است

همان‌اندازه که دین‌ورزی می‌تواند یاری‌گر و راه‌گشا باشد، دین‌پرستی پُرخطر و راه‌زن است. دین‌ورزی، جرعه‌نوشی از پیمانه‌های معنا و روشنی است که در ادیان یافت می‌شود و دین‌پرستی، آویختن به پیمانه‌ها و پرستش جام‌هاست. مولانا می‌گفت:

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده‌پرستیم نه پیمانه شماریم

در این زمینه، دو نوشته‌ی خوب و خواندنی روشنگر است. یکی نگاشته‌ی «عقیده‌پرستی، بت‌پرستی است» از استاد مصطفی ملکیان(yon.ir/szbsz) و دیگری نگاشته‌ی نغزی از دکتر ایرج شهبازی با نام «دین‌پرستی و بت‌پرستی»(https://t.me/irajshahbazi/1703)

ایرج شهبازی در نگاشته‌ی خود، ابیات گیرایی از خواجوی کرمانی شاهد آورده است:

کفر بُوَد قبله ز دین ساختن
کعبه ز بتخانۀ چین ساختن
-
رخ بگردان ز کیش و قربان شو!
بگذر از ملت و مسلمان شو! ‏‏
-
مکن گر هوشیاری ترکِ مستی
که ایمان چیست؟ ترکِ دین‌پرستی ‏‏
-
کفر بُوَد مذهبِ ایمان‌پرست
درگذر از مذهب و یزدان پرست!

نظیر این تلقی را بودا به زیبایی بیان می‌کند. او، تعالیم خود را به مانند قایقی می‌داند که فرد را از کرانه‌ی رودی عظیم به کرانه‌‌ی دیگری می‌رساند. ارزشمندی و کارایی قایق در همین خصلت عبوردهی و رسانا بودن است. باید چنین نگاهی به قایق ادیان داشت:

{بودا می‌گوید «دلبسته‌ی یک چیز بودن و چیزهای دیگر را به دیده‌ی تحقیر نگریستن همان است که فرزانگان قید و بندش می‌نامند». یکبار که وی آموزه‌ی علت و معلول را برای شاگردانش توضیح می‌داد، ایشان بدو گفتند که آموزه مذکور را به وضوح دیده و دریافته‌اند‌. سپس بودا گفت:

«ای بیکوها! حتی این دیدگاه که اینقدر واضح و روشن است، اگر به آن بیاویزید، اگر شیفته‌اش شوید، اگر پاسش بدارید، اگر پای‌بندش شوید، اگر بدان دل نهید پس درنیافته‌اید که تعلیم بسان بَلَمی(قایق) است برای گذشتن، و نه برای آویختن [برخود]»‌[...]
«ای بیکوها! کسی به سفر می‌رود. به رودی عظیم می‌رسد؛ این کرانه پرمخاطره است، اما سوی دیگر امن و بی‌خطر؛[...] سپس آن مرد علف، چوب و شاخه گرد می‌آورد و بلمی می‌سازد و با کمک آن و دست و پازنان، به سلامت به دیگر سو می‌رود. با گذشتن و رسیدن بدانجا می‌اندیشد که: «این بلم کمک بزرگی به من بود. به مدد آن و دست و پازنان به سلامت به این سو رسیده‌ام. چه نیک است هرجا که می‌روم آن را به دست گیرم یا به دوش کشم‌»‌. «ای بیکوها!، چه فکر می‌کنید؟ آیا با این کار،‌ عملی درخور آن بلم انجام داده است؟[...] آن مرد با عبور و رسیدن به سوی دیگر باید بیاندیشد که: «این بلم کمکی بزرگ به من بود و من به مدد آن و دست و پازنان به سلامت بدین سو رسیده‌ام. نیک است که این بلم را به ساحل کشم، یا آن را به چیزی ببندم و بر روی آب رها کنم، سپس راه خود را به هر آن کجا که باشد پیش‌گیرم». آن مرد با کرداری چنین در قبال آن بلم،‌ کرداری صواب کرده است. 
«ای بیکوها! به همین سان، من به شما آموزه‌ای شبیه به یک بلم تعلیم داده‌ام ـ برای گذشتن، و نه برای به دوش کشیدن (به معنای واقعی نه برای آویختن).»

در سومین سده‌ی پیش از میلاد، آشوکه، امپراطور بزرگ بودایی هند [...] در یکی از فرامین خود، که بر تخته سنگی حک شده  است ـحتی امروزه اصل آن را می‌توان خواندـ چنین می‌گوید:

«نباید تنها به دین خویش ببالیم و دین و مذهب دیگران را تخطئه کنیم، بلکه بایستی به دلایلی چند، دین و مذهب دیگران را حرمت نهیم. با کرداری چنین به رشد دین خویش یاری ‌توانیم رساند و به دین دیگران نیز خدمت ‌توانیم کرد. با کرداری جز این، بُن دین خویش می‌بُریم و به ادیان دیگر نیز گزند می‌رسانیم. هر که به دین خویشتن ببالد و ادیان دیگر را خوار شمارد، در حقیقت با دلبستگی به دین خویش، یعنی با این پندار که «من دین خودم را تجلیل خواهم کرد»، چنین می‌کند. اما به‌رغم این، با کرداری چنین دین خویش را گزندی مضاعف می‌رساند. بنابراین سازگاری مطلوب است: بگذار همه به آموزه‌هایی که دیگران اقرار کرده‌اند گوش سپاریم و مشتاق شنیدنشان باشیم.»}(تلقی بودایی، والپولَه سری راهولَه،‌ترجمه‌ی مسعود فریامنش: ماه‌‌نامه‌ی اطلاعات حکمت و معرفت، سال نهم، شماره‌ی 12، اسفند 93)

ادیان حامل ما هستند و نه محمول ما. بناست خاصیت رسانایی و دستگیری داشته باشند. بناست سبکسارمان کنند و نه سنگین‌بار. مولانا می‌گفت نگاه‌ ما به دانش و معرفت هم چنین نگاهی باید باشد. علم، حمّال اهل دل است و محمول اهل تن. حرکت صاحبدلان را تسریع می‌کند اما با سنگین کردن شانه‌های اهل ظاهر، سیر آنها را کُند خواهد کرد. 

علمهای اهل دل حمّالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود
(مثنوی: دفتر اول)

برای کسی که هرگز نیست

دلم برای کسی تنگ است

کسی که نیست

کسی که نخواهد بود

 کسی که در خیال، واقعی است

 در واقعیت، خیالی.


کسی که بکارت را به واژه‌ها برمی‌گرداند

کسی که چینی دل‌ها را بند می‌زند

کسی که عقربه‌ها را خواب می‌کند

کسی که نمی‌گذارد خواب‌های بی‌تعبیر ببینیم

کسی که نمی‌گذارد دوستی از جلا بیفتد

کسی که نمی‌گذارد مرگ، ‌دلیل لرزش دل‌ها باشد

کسی که ما را به دیدار تنهایی‌مان می‌برد

دست‌های‌مان را در دست کودکی می‌گذارد

که چشم‌هایش شبیه ماست


کسی که به نام کوچک‌مان

معنای تازه‌ای می‌بخشد


دلم برای کسی که هرگز نیست

که هرگز نبوده است

تنگ است


صدیق قطبی، 20 فروردین 96

خدا همان جستجوی خداست؟

سنایی، شاعر و عارف بزرگ سده‌ی ششم هجری می‌گفت:


همه چیز را تا نجویی نیابی

جز این دوست را تا نیابی نجویی


نزدیک پنج قرن بعد از او، پاسکال، فیلسوف و الهیدان فرانسوی، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربه‌ای معنوی شنیده است:


«تو جست‌وجویم نمی‌کردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی)


وقتی جویای اویی، یعنی او را یافته‌ای. چه حرف غریبی!

مگر اینکه باور کنیم «او»، چیزی جز سودای استعلا و تمنای تعالی نیست. او، همان تب و تاب تسکین‌‌‌گریز است که آدمی را روزنه‌جو و دریچه‌طلب می‌کند. او، همان شوق شورمند، همان درد آرزو، همانِ خیال خوب، است. مگر اینکه بپذیریم یافتن خدا، یعنی، آشتی با اشتیاق. یعنی کوشش پیوسته برای بالارفتن از دیوارها، نگریستن به فراسوها، سرک کشیدن به پستوهای خواب و خاطره. کاویدن کُنج‌های کبود آسمان. کنج‌کاوی‌های دل.

و به گفته‌ی کازانتزاکیس: 

«کسی چه می‌داند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشته‌ی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)


«نقل است که درویشی گفت:

او را کجا جوییم؟

گفت:

کجاش جستی که نیافتی؟

اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی، در هر چه نگری، او را بینی.»(ذکر ابوسعید ابوالخیر، تذکرة الاولیا)


نخست او را می‌جویند، آنگاه می‌یابند؟ یا همین که جستجو می‌کنند یعنی که او را یافته‌اند؟ مولانا که می‌گفت کنایتی از کوی اوست این کوکوها و جوششی از جوی او است این جستجوها:


بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟

بُرد این کو کو مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو


این بالاپریدن‌ها اگر چه دست‌مان را به ستاره‌ها نمی‌رساند، دستِ‌کم ما را از دام‌ها دور می‌کند:

«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»(مولانا، به نقل از نفحات‌الانس)


شاید خدا، همین «تکان‌های دل» است، همین «دلشوره‌ی شیرین». شاید خدا همین بالاپریدن‌ها، همین «سودای سربالا» است.

رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟

من و تو، تو و من، همه گم کنیم!

«از کُره‌ی خالی فضا
پژواکی به گوشم آمد.
 صدایی تنها که فریاد می‌زد:
« عشق من ، عشق من!»
و ندانستم که من آن کلمه را شنیدم
 یا بر زبان آوردم
کلمه‌ای که سکوت بی پایان فضا را پُر کرد.»
- کتلین رین

این شعر، از ژرف‌ترین‌هاست. روایت‌گرِ آن حال نادری که گفتن و شنیدن در هم می‌آمیزند. هویت‌های مزعوم، من‌ها و توها، دود می‌شوند. آنجا که نمی‌دانی گوینده‌ای یا شنونده؟ محبّی یا محبوب؟ آن صدا از درون تو می‌تراود یا از بیرون؟ شناور شده‌ای در آب‌هایی شیرین. آنجا که دل‌کَنده‌ای از این‌که عاشق باشی یا معشوق. تنها در عشق پیچیده‌ای. آنجا که محبت، در رابطه با تو و دیگری، طرح نمی‌شود. بلکه محبت هوایی می‌شود که تو در آن بال گشوده‌ای. می‌شنوی: «عشق من! عشق من!» اما نمی‌دانی پژواک صدای دل توست، یا کلام معطر دیگری؟ چه اهمیتی دارد این عطر دل‌نواز از کجا می‌وزد؟ از دل تو، یا دل دیگری؟ مهم این است که مشام تو از عطر نیرومندی، سرشار شود. 
جادوزده‌ی این ندای شیرینی: «عشق من! عشق من!»، فارغ از اینکه گوینده‌ی آن تویی، یا دیگری. طعم و رنگ ندا مهم است. صداست که می‌ماند. من و تو که رفتنی هستیم. گروس عبدالملکیان گفته است:
«چه فرقی می‌کند
من عاشق تو باشم
یا
تو عاشق من.
چه فرقی می‌کند
رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود!»

چمانچه

آنقدر طول روز با دوستانت گرم بازی بودی، که دیگر طاقت ناز کردن برای خواب را نداری.... خُماری خواب را می‌شود در صورتت دید. در مرز لغزنده‌ی خواب و بیداری، کنارت دراز کشیده‌ام، داستان چمانچه را برایت می‌گویم. دخترکی خردسال که دوست داشت مثل مرغابی‌های برکه‌ی نزدیک، پرواز کند و سرآخر از طریق رفاقت با مرغابی‌ها، به خواسته‌اش رسید. خوب می‌دانم کجای داستان، ذوق‌زده خواهی خندید. در اثنای قصه گفتن، آرزوهایی که درون تو جوانه می‌زنند را می‌توانم لمس کنم. در نزدیکای نازکِ خواب، مهربان‌تری. 

در طول روز، گاهی به دشنامی من را می‌نوازی. سرم داد می‌کشی. از خود می‌رانی. اغلب با من، تُند و سرکشی. جفاکار و مهرگریز. در جفا و ناز و عتاب و ستمگری، اوستادی.

در دم‌دمه‌های خواب رفتنی که در گوش‌ات می‌خوانم: دخترم، همیشه دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. حتا وقتی با من دعوا می‌کنی. حتی وقتی با من نامهربون میشی. یا بد و بیراه میگی. درسته می‌رنجم. درسته کار بدی می‌کنی. درسته ازت دلگیر می‌شم. اما همون وقت هم دوستت دارم. زیاد دوستت دارم. 

این‌ها را که می‌شنوی، لبخند آرامشی تمام چهره‌ات را می‌پوشاند. خواب‌زده و آرمیده در نرمای امنیتی گرم، می‌گویی: آخه تو خیلی مهربونی.... و این خیلی را با گشودن دست‌هایت ترسیم می‌کنی.

و من مُزد خود را گرفته‌ام. چشم‌هایت بسته می‌شود. نفس‌هایت منظم و آرامند و من احساس می‌کنم در انجام رسالت خود کامیاب بوده‌ام.

خیال‌بازی

به بازی‌های تبسم نگاه می‌کنم. بازی‌هایش با ترنم و طهورا. با سما و سنا. یکی مادر می‌شود، آن دیگری دختر. بعد گرگ می‌آید و دخترک به مادرش پناه می‌بَرد. غذا می‌پزند و آشپزی می‌کنند با کاسه‌ای شن و چند دانه برگ. چه خیالات خلاقانه‌ای موج می‌زند در بازی‌هایشان. دنیایی می‌سازند دلخواه خود، از جنس خیال و چنان گرم نقش‌هایشان می‌شوند که گویی در واقعیتی انکارنشدنی غوطه‌ورند. 


چقدر ساده، خوشبختند. چقدر خوب کارشان را بلدند و چقدر خوب در افسون خیال، زندگی می‌کنند. ما چرا وقتی بزرگ می‌شویم، از دنیای خیال فاصله می‌گیریم؟ چرا دیگر نمی‌توانیم خاله بازی کنیم؟ با شن و برگ، آشپزی کنیم؟

چرا می‌پنداریم خیال‌بازی، دون شأن ماست؟ چرا نمی‌توانیم موقعیت‌های خیالی برای همدیگر تعریف کنیم و بعد خیلی طبیعی در نقش‌مان فرو برویم؟

نه از سرِ لودگی، بلکه کاملاً جدّی و طبیعی، یکی‌مان مادر آن دیگری شویم، یکی‌مان خواهر دیگری، یکی‌مان نقش پسر را بازی کنیم، یکی نقش پدر....

چرا نمی‌توانیم؟ و این نتوانستن امتیازی است آیا؟

چرا خیال را جدّی نمی‌گیریم؟ خیالی که آنهمه کودکان را شاداب و خلّاق می‌کند. آیا خیال‌بازی به زندگی آسیب می‌زند؟

نه هق هق، نه قه‌قهه

نه هق هق، نه قه‌قهه؛
تنها،
لبخند.

غم یا شادی؟ 
چه فرقی می‌کند.
هر کدام که آمدند، لبخند بزنیم
به مرگ هم با لبخندی
می‌شود زندگی بخشید.

جهنم، با تلخای اخم‌
و گره‌های پیشانی
خویشاوند است.
اندوهی که لبخند می‌زند
شادی راستین است.

 صدیق قطبی

پ.ن:
«در دوران کودکی با اخم نگریستن به سقف اتاق یا گوشه‌ی پیاده‌رو، خیلی بیشتر از کتاب‌های خردمندانه‌‌‌ای که بعداً خواندم، چیزهایی درباره جهنم به من آموخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. جهنم این زندگی است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. این زندگی وقتی که دوستش نداشته باشیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. زندگی بی‌عشق، زندگی‌‌‌ای است متروکه، خیلی متروکه‌تر از یک جنازه‌‌‌‌‌.»(غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشرماه ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

از انتها گرم است



مرگ را

از انتها که بخوانی

گرم‌ است


زندگی که تنگی نفس گرفت

مرگ، ریه‌ها را تازه می‌کند


گرچه غوره‌های شادی

انگورهای اندوه می‌شوند

اما همیشه تاک‌ها

به زندگی سلام کرده‌اند.


- صدیق قطبی

پلک‌های بسته دوست داشتن

اشتباه نکن

در آستین بی‌جامگی، خنجری است. 

مگذار واژه‌ها

«دوست داشتن» را عریان کنند

بگذار «دوست داشتن»

در ملایمت نگاهت بیدار شود

در نوازش سرانگشتان

گُل کند

و در لبخندهای آمرزش

آفتاب بگیرد


دوست داشتن در آوار کلمات، 

از نفس خواهد افتاد.

بگذار مثل خواب سپیده‌دمِ شکوفه‌

مثل بیداری سبزفامِ درخت سیب

مثل نفس‌های شاعر پروانه‌

مثل صلای خیس ابر

دوست داشتن هم، بارانِ خود باشد

و تنها در لحن نگاه و

پیرنگ واژه‌ها

در آمرزش و آرامش حضوری امن

پر باز کند


بگذار دوست داشتن

به خلوص درخشان تنهایی‌ 

وفادار بماند


نگاه کن

پلک‌های بسته‌ی دوست داشتن

در لبخند روشن خواب

چه زیباست



16 فروردین 96