عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شریعت قلب من

صدای گوشخراشی در فضا طنین انداخت: «پسر مریم، تو بر خلاف شریعت عمل می‌کنی!» عیسی به آرامی جواب داد: «شریعت، مخالف قلب من عمل می‌کند»(آخرین وسوسه‌ی مسیح، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی)


به نظر می‌رسد باید اصلی دیگر به مجموعه‌ی سازوکارهای استنباط احکام افزود و آن اصلِ سازگاری با شهودات اخلاقی است. اگر یکی از احکام شریعت با شهود اخلاقی ما مغایرت داشته باشد، نشانه‌ای بر تاریخی بودن آن حُکم است. تاکنون فقها حین مراجعه به متون دینی اصل را بر ابدی و همیشگی بودن احکام نهاده‌اند، مگر اینکه خلاف آن ثابت شود. می‌شود این اصل را نپذیرفت و قایل شد به اینکه اصل در احکام فقهی اجتماعی که برای سامان‌بخشی به حیات اجتماعی ما مقرر شده‌اند، موقّتی بودن آنهاست مگر آنکه خلاف آن ثابت شود. آن‌وقت بار اثبات بر دوش قایلین به دوام و اعتبار آن حُکم فقهی است که باید نشان دهند حکم مورد اشاره همچنان برای روزگار و اوضاع و احوال ما کارآمد، عُقلایی و عادلانه است.


گفته می‌شود این قاعده به معنیِ دخالت دادن اهواء و امیال آدمی در شریعت خداست و شریعت را نباید تابع هوی و هوس کرد. اما می‌توان قایل به تمایز میان شهود اخلاقی و هوی و هوس شد. انفاق و بذل قسمتی از دارایی‌های محبوب ما، مغایر با هوا و میل نفسانی ماست اما سازگار با شهود اخلاقی. اگر میان شهود اخلاقی و میل نفسانی قایل به تفکیک نشویم در معنای حدیث «استفتِ قلبَک وإن أفتاک الناسُ وأفتَوکَ وأفتَوک» درمی‌مانیم. به گفته‌ی اغلب علمای اسلام، این توصیه‌ی نبوی که باید از دل خود فتوا خواست زمانی کاربُرد دارد که حُکم صریحی وارد نشده و امر بر ما مشتبه است. اما باید پُرسید اگر شهود اخلاقی ما تفاوتی با امیال نفسانی ندارد، از چه رو در موقعیت‌های اینچنینی توصیه شده که به ندای قلب‌مان مراجعه کنیم. آیا ارجاع آدم‌ها به امیال نفسانی در مواردی که حکم صریحی وارد نشده و امر مشتبه است روا است؟


گفته می‌شود کدام شهود اخلاقی؟ مگر شهودهای آدمیان یکدست است؟ مگر مکاتب اخلاقی متعدد نداریم؟ احکام فقهی را از صافی کدام نگرش اخلاقی باید گذراند؟ پاسخ این است که به رغم تفاوت‌های بسیاری که در میان مکاتب اخلاقی وجود دارد، اما امور مورد وفاق و سنجه‌های مشترکی نیز وجود دارد. از جمله‌ی قاعده‌ی طلاییِ «آنچه بر خود نمی‌پسندی، برای دیگری نیز مپسند.»


مشکل اینجاست که دینداران سنتی‌اندیش به اعتبارِ مستقلِ «شهود اخلاقی» آدم‌ها باور ندارند. به گمان آنها تنها نصوص شرعی‌اند که حق حد و مرزگذاری دارند و ایمان به خدا مستلزم خودسپاری بی‌چون و چرای عقل و وجدان اخلاقی به منابع دینی است. اما می‌توان در این نگاه مناقشه کرد.


یکی از راه‌هایی که می‌توان اعتبارِ مستقلِ عقل و شهودهای اخلاقی را نشان داد در زمینه‌ی اثبات صدق نبی است. از کجا درمی‌یابیم که پیامبری در ادعای خود صادق است؟ آیا ترسیم شمایل اخلاقی مدعی نبوت، دست‌کم یکی از لوازم احراز صدق ادعا نیست؟ وقتی می‌خواهید کسی را به اسلام دعوت کنید آیا لازم نیست شخصیت و منش اخلاقی پیامبر را معرفی کنید؟ با کسی که هنوز دین اسلام را نپذیرفته و دعوت پیامبر را اجابت نکرده، چگونه می‌شود سخن گفت؟ در چنین مواقعی دست به دامن شهودهای اخلاقی مخاطب می‌شویم و می‌کوشیم به او نشان دهیم که پیامبر، انسانی مقید به راستی، مهربانی، عدالت و اخلاق است. اما سؤال اینجاست که مگر شهودهای اخلاقی آدمیان اعتبار مستقلی دارد که صدق نبوت را بر آنها بنا می‌کنید؟ از کجا معلوم امیال و اهوای نفسانی نیستند؟

اگر شهود اخلاقی آدمیان آن‌مایه از اعتبار برخوردار است که برای دعوت‌شان به اسلام، آنها را مبنایی معتبر برای احراز صدق اخلاقی نبی تلقی می‌کنید، چگونه است که به محض پذیرش اسلام، از حیّز اعتبار می‌افتند؟ شهودهای اخلاقی ما که برای پذیرش یک دین خاص، محل مراجعه‌اند، در طی مسیر دین‌ورزی نیز همچنان معتبرند. چه دلیلی دارد که پس از گرویدن به دین، از آنها سلب اعتبار کنیم؟


به نظر می‌رسد تا به اعتبار مستقلِ عقل و شهود اخلاقی آدم‌ها قناعت پیدا نکنیم، امکان بازاندیشی جدی در منابع دینی وجود ندارد.


پاره‌ای از محققان در تلاشند نه با اتکا و ارجاع به شهودهای اخلاقی، بلکه با استفاده از ظرفیت‌های فقهی و اصولی موجود و متداول، دست به نواندیشی‌هایی بزنند که به گمان من تلاش‌های چندان پیشرو و راه‌گشایی نیست. مثلاً در باب حکم کیفر مرتد که کم و بیش مورد وفاق عموم مذاهب اسلامی است، می‌کوشند از جهت سند حدیث راهی برای بازنگری پیدا کنند یا نشان دهند که روایات وارده با اصول مندرج در قرآن مغایر است. به گمان من نفسِ همین تلاش، مبتنی بر فرضِ اعتبارِ شهودهای اخلاقی است. با این توضیح که: اصلاً چه پیش آمد که شما دریافتید باید تلاشی جهت بازخوانی این حُکم فقهی صورت گیرد؟ سال‌ها و بلکه قرن‌ها این حُکم در منابع فقهی بود و کسی چندان متعرض آن نمی‌شد. چه اتفاقی افتاده که به ضرورت بازنگری و واکاوی آن راه‌یافته‌اید؟ این حُکم هم می‌توانست مثل بسیاری از احکام دیگر فقهی همچنان به موقع اجرا درآید و کسی سراغ اسناد روایی آن نرود. آیا جز این است که شهود اخلاقی‌تان شما را به این واکاوی دوباره واداشته است؟ دریافته‌اید که شهود اخلاقی‌تان با مجازات فردِ از دین بازگشته سازگار نیست، پس ضروری دانستید که به مطالعه‌ی دوباره منابع دینی بازگردید؟ پس چرا راه را کوتاه‌تر نکنیم؟ شهود اخلاقی را نمی‌شود نادیده گرفت. احکام شرعی باید از صافی شهودهای اخلاقی ما بگذرند و اگر مغایرتی دیده شد به این معناست که حکم مغایر با شهود اخلاقی، تاریخ‌مند و موقتی بوده است. یعنی برای آن عصر و زمان، کاربستنی، عادلانه و اخلاقی بوده ولی در روزگار ما فاقد اعتبار است.


اما آیا با قایل شدن به ضرورت سازگاری احکام شریعت با شهودهای اخلاقی ما، بخش‌های عمده‌ای از احکام حقوقی و اجتماعی کنار نمی‌روند؟ آیا این مقتضیِ به حاشیه راندن دین از صحنه‌ی زندگی است؟


پاسخ این سؤال بستگی به «انتظارات ما از دین» دارد. دین برای چه آمده؟ آیا بشر در سامان‌دهی به مناسبات اجتماعی خود ناتوان است؟ آیا دین آمده تا نیاز ما را به قوانین اجتماعی رفع کند؟ پاسخ الهام‌گرفته از نگرش‌های عرفانی و تأملات فلسفه‌ی دینی به ما می‌گوید که اصلِ مأموریت ادیان دعوت انسان‌ها به خدا و تقویت ارتباط با اوست. رهانیدن انسان‌ها از پایبندیِ صِرف به محاسبات مادی و توجه دادن به عوالم معنوی و ساحات متعالی است. معنابخشی به رنج‌های عمده‌ی ماست و ارائه‌ی تصویری از حیات که با مرگ جسمانی از میان نمی‌رود. تنها سیصد آیه در قرآن به احکام فقهی ناظر است و بخش اعظم مضامین قرآنی به طرح بینش‌های کیهانی و ارزش‌های اساسی زندگی اختصاص دارد. آنچه اصلِ دین است، روزنه‌گشایی به عالَم بالاست و ورود ادیان به عرصه‌ی قوانین اجتماعی، یک ضرورت تاریخی بوده تا برآمده از سرشت رسالت آنها.


خلاصه اینکه تا اعتبارِ مستقل و پیشادینی «عقل» و «شهود اخلاقی» فیصله نیابد، گفتگوهای دیگر با دینداران سنتی نافرجام خواهد ماند و به جدل‌های خستگی‌آور و نزاع‌های بیهوده منتهی می‌شود.


✍️ صدیق قطبی

هیچ سنگفرشی...

آمدم

اما نه آنقدر دیر که خداحافظی دست‌هایت را

از پنجره‌ی قطاری که می‌گذشت نبینم

آمدم اما

نه آنقدر دیر

که آواز چشم‌هایت را که لبخندزنان دور می‌شدند

نشنوم


قطارها گذشتند

و تو در من ماندی

چون یادگار دشنه‌‌ای

که از جنگی

--

کلمات هنوز خواب بودند که بیدار شدم

چشم‌هایم را در خاطره‌ای شستم

عکس دونفره‌ای را برداشتم

که در نزدیک‌ترین فاصله از من

شبیه ماه، می‌خندیدی


درختی با شاخه‌های بلندِ سخاوتمند

آن سوی باغ

منتظر اشک‌های من است

-


نه

اینها شعر نیستند

چکیده‌ی بادهای مسافرند

آهی بی‌وقفه‌اند

که گریزان و شرم‌زده از عریانی

لباس کلمه می‌پوشند


-

رفته‌ای

و هیچ سنگفرشی نیست

که مرا به چشم‌های تو بازگرداند

لطفاً

در خواب‌هایم بخند

و دخترت را

در خواب

غرق بوسه کن


صدیق- ۲۵ فروردین ۹۸

هیچ سنگفرشی...

آمدم

اما نه آنقدر دیر که خداحافظی دست‌هایت را

از پنجره‌ی قطاری که می‌گذشت نبینم

آمدم اما

نه آنقدر دیر

که آواز چشم‌هایت را که لبخندزنان دور می‌شدند

نشنوم


قطارها گذشتند

و تو در من ماندی

چون یادگار دشنه‌‌ای

که از جنگی

--

کلمات هنوز خواب بودند که بیدار شدم

چشم‌هایم را در خاطره‌ای شستم

عکس دونفره‌ای را برداشتم

که در نزدیک‌ترین فاصله از من

شبیه ماه، می‌خندیدی


درختی با شاخه‌های بلندِ سخاوتمند

آن سوی باغ

منتظر اشک‌های من است

-


نه

اینها شعر نیستند

چکیده‌ی بادهای مسافرند

آهی بی‌وقفه‌اند

که گریزان و شرم‌زده از عریانی

لباس کلمه می‌پوشند


-

رفته‌ای

و هیچ سنگفرشی نیست

که مرا به چشم‌های تو بازگرداند

لطفاً

در خواب‌هایم بخند

و دخترت را

در خواب

غرق بوسه کن


صدیق- ۲۵ فروردین ۹۸

ایرانِ سیل‌زده و تمرین عشق

لب ببند و کفِّ پر زر بر گشا

بخل تن بگذار و پیش آور سخا

(مثنوی/دفتر دوم)


حدس می‌زنم مولانا این تعبیر نغز را از ابراهیم ادهم وام گرفته باشد:


کسی به ابراهیم بن ادهم گفت که مرا وصیّتی کن. ابراهیم ادهم به او گفت: «بسته بگشای و گشاده ببند.». پرسنده سخن را فهم نکرد و از معنای آن پرسید. عارف پاسخ داد: «کیسه‌ی بسته بگشای و زبان گشاده ببند.»(به نقل از تذکرة‌الاولیاء)


بسیاری از ما چنین حالتی داریم. زبان‌مان برای غمخواری و همدردی رسا است و دست‌های یاریگرمان بسته. آدم‌های بسیاری را دیده‌ام که در ستایش عشق و نوع‌دوستی بیانی بلیغ دارند اما نمی‌توانند بر بخل خود غلبه کنند.


عمدتاً به خطا تصور می‌کنیم که تنها انسان‌های متموّل و اصحاب زندگی‌های مرفه باید بذل و دهش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولی‌مان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق می‌دانیم. قرآن کسانی را می‌ستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق می‌کنند:


الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آل‌عمران/۱۳۴)؛ همانان که در فراخى و تنگى انفاق می‌کنند.


اگر عشق، چنانکه عارفان با ما می‌گفتند مستلزم عبور از خویش باشد، پله‌ی نخست آن غلبه بر حبّ مال است. کسی که قادر به بذل و بخشش مالی نیست چگونه می‌تواند به مرحله‌ی عشق راه یابد؟


اگر نتوان به دل دستور داد که عاشق شو، اما می‌توان خود را ملزم به مال‌بخشی کرد. وقتی جان ما به انفاق و داد و دهش خوگر شود، آرام آرام مستعد ارتفاع گرفتن تا عشق هم می‌شود. 


مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیده‌گشا دارد. می‌گوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت می‌گریست. رهگذر بی‌نوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوش‌رفتاری داشتم که روز برای من شکار می‌کرد و شب نگاهبانم بود و هم‌اکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسه‌ی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشه‌ات به سگ نمی‌دهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمی‌توان نانی فراهم کرد.

احوال ما بی‌شباهت به این داستان نیست.


سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هم‌وطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهده‌ی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا می‌کنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیل‌زدگان قسمت می‌کنیم؟


چه خوب است اگر خود را به صفت «داد و دهش» بیاراییم و انفاق را به چشم ضرورتی برای بهروزی معنوی خود تلقی کنیم. چه خوب است اگر همه‌ی هم‌وطنان نیکوخصال، اعم از دانش‌آموز و دانشجو و کارگر و اقشار کم‌درآمد تا صاحبان سرمایه و توانگران، فارغ از میزان دارندگی و بهره‌مندی، قسمتی از دارایی خود به سیل‌زدگان اختصاص دهند. 


بذل و بخشش‌های مالی ما، غیر از تقویت پایه‌های همدلی و انسجام ملی، غیر از ترمیم خرابی‌ها و کاستن از آلام آسیب‌دیدگان، یک مزیت و حُسن بزرگ هم در بر دارد: تمرین عشق‌ ورزیدن! 

آرمن (۳۱)

آرمن عزیزم سلام

دلم برای تو تنگ شده است و چقدر دلگیرم از واژه‌ی «دلتنگی» که اینهمه در بیان احوالم ناتوان است. درست مثل کلمه دریا که هیچ‌وقت نمی‌تواند تنهایی موج‌آلود دریا را ترجمه کند. آرمن عزیز، زبان دلِ ما کی کشف خواهد شد؟ مولانا افزون بر شصت هزار بیت شعر سروده و و باز هم آرزو می‌کند که کاش هستی زبانی ویژه‌ی خود داشت: «کاشکی هستی زبانی داشتی/  تا ز هستان پرده‌ها برداشتی». افزون بر شصت هزار بیت سرود و باز معترف بود هر چه بیشتر می‌گوید حقیقت آن راز سرمدی را بیشتر در پرده می‌کند: «هر چه گویی ای دم هستی از آن / پرده‌ی دیگر برو بستی بدان».

گارسیا لورکا می‌گفت: «چیزهایی هست که نمی‌توان به زبان آورد، چرا که واژه‌ای برای بیان آن‌ها وجود ندارد‌‌. اگر هم وجود داشته باشد، کسی معنای آن را درک نمی‌کند‌‌. اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می‌کنی‌‌.‌.. اما هرگز این دست‌های تیره‌ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می‌سوزاند و گاه منجمد می‌کند، درک نخواهی کرد‌.». پس من از چه حرف می‌زنم؟ بهتر نیست به توصیه ویتگنشتاین عمل کنیم که می‌گفت: «درباره‌ی آنچه نمی‌توان از آن سخن گفت، باید به سکوت از آن گذشت»؟ پاسخ شاعران منفی است. می‌دانند که کلمات، کفایت لازم را برای روایت تجربه‌های‌ عمیق ندارند، اما همچنان به تقلا و دست‌وپازدن ادامه می‌دهند. انگار کلمات هر چه هم نارسا باشند بهتر است به کار گرفته شوند تا به نارسایی خود اقرار کنند. گفتن برای آنکه نشان دهیم نمی‌توان گفت. اونامونو می‌گوید: یکی از نکته‌بینان که سولون را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: «چرا می‌گریی در حالی‌که می‌دانی با گریه‌ات مرده بر نمی‌گردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: «درست به همین جهت می‌گریم، به همین جهت که عبث است.»
حکایت حرف‌زدن‌های ماست.

آرمن عزیز، خوش به حال تو که هیچ‌وقت محتاج حرف زدن نبودی. محتاج شعر گفتن هم. خنده‌‌ی چشمهایت، شعر محض بود. کاش می‌شد از رنگ چشم‌هایت بر زخم‌های دل پاشید. هر چه به ذهنم فشار می‌آورم نمی‌توانم تصویر روشنی از چهره‌ی تو را مجسم کنم. تنها تصویر همین خنده‌های آفتابی‌ات از دستبرد زمان مصون مانده است. اخیرا فهمیده‌ام که کیفیت خنده‌های آدم‌ها هیچ‌وقت تغییر نمی‌کند. آلبوم عکس‌های کودکی شیما را نگاه می‌کنم. به خنده‌هایش خیره می‌مانم. شگرد خنده‌هایش در همه‌ی ادوار عمر، منحصر به فرد و دست‌نخورده باقی ماند. گاهی در وسط مشغولیتی روزمره، خنده‌هایش را می‌بینم که همچنان ممتاز و پالوده به سوی من افشان است. خنده‌هایش را می‌بینم و نام کوچکش را صدا می‌زنم. چیزی در این صدا زدن هست که همیشه راز خواهد ماند. وقتی کسی را که دیگر نیست با نام کوچکش صدا می‌زنی انگار قدم به قلمرو ممنوعه‌ی رازها می‌گذاری. آن صدای درمانده، پرتاب کردن تکه‌های دل است به آستان آسمان.

پولس قدیس می‌گفت: «دل خود را به تمامی بگشایید»(رساله دوم به کُرنتیان، ۶: ۱۳). من آرزومند چنین گشایشی هستم آرمن. چقدر بد است که هنوز وانشده بمیریم. مثل غنچه‌ای ناشکفته بپژمریم. کاش به وقت مُردن تماما واشده باشیم. مولانا می‌گفت تنها در اثر عشق است که ما به گشایش، به واشدگی می‌رسیم: «وا شد و بشکافت دلم»... مثل سنگی که می‌شکافد و چشمه‌ای راهی می‌‌کند.

آرمن عزیز، هیچ چیز از آنچه در این سال‌ها بر تو گذشته است نمی‌دانم. اما به رغم این نادانستگی دوستت دارم. پولس می‌گفت: «اگر کسی گمان برد که چیزی می‌داند، هنوز آن گونه که حق دانستن است نمی‌داند؛ لیک اگر کسی خدای را دوست بدارد، نزد او شناخته شده است.»(رساله اول به کُرنتیان، ۸: ۲و۳). می‌دانم که در سراشیبی ناگزیر عمر، همه‌ی دانسته‌ها را از یاد می‌بَریم، اما آرزو می‌کنم تابانی خنده‌های کسانی را که دوست داشته‌ایم، هرگز فراموش نکنیم.

عشق و رنج

محقق فرهیخته، شاعر خوش‌ذوق و دوستِ نیکونَفَسم، آقای حسین مختاری به تازگی دچار اندوه فقدانی بزرگ شده است. فقدان مادر. هست در عالَم ز هجران تلخ‌تر؟ البته که نیست.


چه می‌شود گفت؟ چه باید کرد؟ چگونه باید تسلیت داد؟ درست نمی‌دانم! انگار در این مواقع، گفتن و دانستن به کار نمی‌آید. باید سر به شانه‌ی هم گذاشت و غریبانه گریست.


شاعران دیده‌ور ما می‌گفتند خاک آدمی را با شبنم عشق، سرشته‌اند: «از شبنم عشق خاک آدم گل شد / بس فتنه و شور در جهان حاصل شد» اما همچنان افزوده‌اند که: «خاک تو آمیخته‌ی رنج‌هاست / در دل این خاک بسی گنج‌هاست». خاک ما را هم از عشق سرشته‌اند و هم از رنج. عشق و رنج، خواهر یکدیگرند. اونامونو می‌گفت:


«عشق واقعی، جز در رنج یافته نمی‌شود، و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم، که در رنج است، یا شادی را... هر چه انسان توانایی رنج بردن و دردکشیدنش بیشتر باشد، انسانتر، یعنی الوهی‌تر است... قضا و قدر چیست جز برادری عشق و رنج؟... عشق و رنج متقابلاً یکدیگر را پدید می‌آورند.»


شاید توجه به  آمیختگی «عشق» و «رنج» بتواند قدری مایه‌ی تسلی باشد. التفات به این حقیقت که رنج کشیدن بهایی است که برای دوست داشتن می‌پردازیم. و چه زندگی بی‌مایه‌ای دارند آنان که از دوست داشتن کناره می‌گیرند مبادا دچار رنج شوند.


نه، بر خلاف تصور رایج و مُدشده، رنج نشانه‌ی آن است که هنوز زنده‌ایم و دلی در میان سینه می‌تپد. تنها چیزی که جای نگرانی دارد رنجِ نازا است. و برای اهالی هنر و معرفت که هستی خود را در سرودن و آفریدن معنا کرده‌اند، رنج‌ها زایا هستند.


برادر عزیزم، رنج می‌بَرید چرا که توانسته‌اید دوست بدارید! پس خوشا رنج شما که یادگار محبت است. 


الاهی که مادر عزیزتان در آرامش و آمرزش باشد و جان دردمند شما قرین نور.


خاصیت درمانی عشق نزد مولانا

دستِ‌کم می‌توان به دو کارکرد مثبت و درمانی عشق در نگاه مولانا اشاره کرد. یکی «وحدت اجزا» و دیگری «رهایی از نفسِ امّاره». 


۱) وحدت اجزا


مولانا می‌گفت حکایت حال اغلب آدم‌ها چنان است که گویی هدف حمله‌ی چندین کرکس واقع شده‌اند و هر کرکسی قسمتی از آنها را می‌کَند و می‌رباید و به جانبی می‌بَرد:


می‌کَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی

چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟


به احتمال بسیار این مضمون را مولانا از قرآن وام گرفته است:


«و هر کس به خدا شرک ورزد چنان است که گویى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شکارى] او را ربوده‏‌اند یا باد او را به جایى دور افکنده است.»(حج/۳۱)


در نگاه مولانا، خاصیت ارزشمند عشق این است که ما را از پراکندگی و تفرقه به سمتِ یکدلی و جمعیت خاطر می‌بَرد:


جمع باید کرد اجزا را به عشق

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

(مثنوی، دفتر چهارم)


عموم ما دغدغه‌ها و دلواپسی‌های متعدد داریم، قبله‌ای واحد و سمت‌وسویی روشن نداریم و نیروهای روح‌مان در اثر پراکندگی جهات و تشتت هموم، رو به تباهی‌اند. کاری که عشق می‌کند وحدت‌بخشی به اجزای متفرق و از هم پاشیده‌ی وجود ماست و به تعبیر مولانا شرکت‌سوزی:


عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت

هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ «لا» در قتل غیر حق براند

در نگر زان پس که بعد «لا» چه ماند

ماند «الا الله» باقی جمله رفت

شاد باش ای عشق شرکت‌سوزِ زفت

(مثنوی، دفتر پنجم)


خاصیتِ عشق، امحای شرکای درگیری است که وحدت دل و درون ما را نشانه رفته‌اند. مولانا می‌گوید تا وقتی در وادیِ عقلِ محاسبه‌گر هستی، میان صد امرِ مهم قسمت شده‌ای. به باور او، بازآمدن از چنددستگی و تفرقه نخست باید در جانِ فرد تحقق یابد. اول باید خود را جمع کنیم:


عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طِمّ و رِم (خشک و تر)

جمع کن خود را جماعت رحمتست

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

جان قسمت گشته بر حشو فلک

در میان شصت سودا مشترک

(مثنوی، دفتر چهارم)


همین مضمون در داستان «مجنون و ناقه» که در دفتر چهارم مثنوی آمده تعلیم می‌شود. مجنون سوار بر شتری به جانب کوی لیلی می‌رود، اما در میانه‌ی راه شتر به سمت فرزند خود بازمی‌گردد. چندین بار این آمد و شد، تکرار می‌شود. حاصل این دو قبله‌گی نرسیدن است. عاقبت مجنون خود را از شتر به زیر می‌افکند و با پای شکسته به سوی منزل لیلی گام برمی‌دارد. عشقِ مجنون با عشق شتر به بچه‌ی خود هماهنگ و هم‌سو نیست و برای رسیدن به کوی دوست باید از این ناهمسویی و پراکندگی خاطر خلاصی یافت. 


۲) رهایی از نفسِ امّاره


در نگاه مولانا خودپرستی و به ویژه «تکبّر»، منشأ تمامی خطاهای اخلاقی آدمی است. عمده‌ی بداخلاقی‌های ما از اینجا ناشی می‌شود که همه چیز را با پیمانه‌ی منافع خود اندازه می‌گیریم و کارها ما آلوده به «غرض» است. غرض‌ها و مقاصد خودخواهانه دوستی‌ها و روابط انسانی را آلوده و تیره می‌کنند:


غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم؟


در نگاه او، نفس‌پرستی، مادرِ دیگر اقسام بت‌پرستی است و همه‌ی بت‌ها زاده‌ی بتِ نفس است: 


مادر بتها بت نفس شماست

ز آن که آن بت مار و این بت اژدهاست‌‌

(مثنوی، دفتر اول)


اگر چیزی بتواند نفس‌پرستی ما را چاره کند، اغلب خطاهای اخلاقی ما را نیز چاره کرده است. به باور مولانا عشق که عینِ عبور از غرض‌مندی و فایده‌پرستی است(همچو حق بی‌علت و بی‌رشوتند/ دفتر دوم؛ پاک می‌بازد نباشد مزدجو/ دفتر ششم)، چاره‌گر نفسِ امّاره است:


خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

-

بِبُر ای عشق چو موسی سرِ فرعون تکبر

هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت

-

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

(مثنوی، دفتر اول)


دیو اگر عاشق شود هم گوی بُرد

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمُرد

(مثنوی، دفتر ششم)

چالش جعفر

خانه‌ی جعفر در محاصره‌ی سیلاب است. فرش‌های تازه‌ای که خریده، لجنی شده و دیوارهای اتاق که به تازگی توسط گچ‌کار ماهری سپیدکاری شده، خیس شده‌اند. پدر از راه می‌رسد و می‌گوید: چرا غمبرک گرفتی؟ برو خدا را شکر کن که کسی را از دست ندادی. خودت سالم و زنده‌ای، زن و بچه‌ات هم. تو محله‌ی کریم‌آباد چند نفر مُردن در اثر سیل.


زلزله می‌آید و فرزند جعفر زیر آوار جان می‌دهد. بعد از چند روز، پدر نصیحتش می‌کند: باز خدا را شکر که همسرت زنده است، یه بچه‌ی دیگه هم داری، حقوق بخور نمیری هم می‌گیری. خیلی‌ها تو این زلزله همه کس و کارشون رو از دست دادن. یه کپَر هم ندارن شب زیرش بخوابن.


برای دوستش ضامن مانده و سند خانه‌اش در گرو بانک است. دوستش متواری است و بانک به زودی خانه‌ی جعفر را مصادره می‌کند. پدر می‌گوید: باز خدا را شکر کن که سالمی. زنده‌ای. هُرمز رو یادته؟ چند سال پیش تو کوچه ما خونه داشتند. تصادف کرده و قطع نخاع شده. یه سال پیش. تازه خبر شدم. برو شکر کن که تنت سالمه. بعد شعری از رودکی برایش می‌خواند:


زمانه، پندی آزادوار داد مرا

زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست

به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری

بسا کسا! که به روز تو آرزومندست


جعفر، هر چه فکر می‌کند اشتباهی در منطق و استدلال پدر نمی‌بیند. اما نمی‌داند چرا بعد از شنیدن حرف‌های پدر، احساس بدی پیدا می‌کند. اخیراً جایی نقل قولی از داستایوفسکی خوانده است:‌ «از کسانی که بدبختی دیگران را دیده و بر روزگار خود شکر می‌کنند حالم به هم می‌خورد»


جعفر پی راهی است که بتواند خود را با وضعیت‌های سخت سازگار کند. اما دلش نمی‌خواهد با تأمل در نداشته‌های دیگران به داشته‌های خود پی ببرد. جعفر نمی‌خواهد آگاهی از مصیبت دیگران را دستمایه‌ی احساس رضایت خود کند. اما چرا؟ ممکن است به این دلیل باشد که احساس می‌کند «بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند»؟

سوگند وفا

دوست نازنینی دارم که امروز عروسی خواهرش بود. داماد هم، هم‌کلاسی و دوست من در دانشگاه بود. شاعر و پاک‌نهاد. از من خواستند متنی آماده کنم که به شکل عهدنامه باشد و توسط عروس و داماد در آن مجلس قرائت شود. می‌دانم متنی که نوشتم زیاده خوش‌بینانه و رومانتیک است. اساساً این پرسش مهمی است که آیا سوگند وفاداری مادام‌العمر، خردمندانه است؟ آیا با اطلاع از سرشت عشق و ناپایداری عواطف انسانی، چنین عهد بستنی روا است؟ اینجا با چالشی روبروییم که گابریل مارسل به خوبی طرح کرده است:


«شاید به جا باشد بگوییم که وفاداری در واقع هرگز نمی‌تواند نامشروط باشد مگر در جایی که به هیئت ایمان باشد، اما باید بیفزاییم که وفاداری همواره می‌خواهد نامشروط باشد.»


او می‌گوید:


«عهد و پیمان‌های قید و شرط‌دار فقط در جهانی امکانپذیرند که خدا در آن نباشد. آزادی از قید و شرط نشانه‌ی واقعی حضور خداست.»


از نظر مارسل وفاداری نامشروط، واجد نوعی ایمانِ ضمنی است و هر سوگند به وفاداری دائمی، در حقیقت اعتراف به ایمان است. 


مارتین بوبر می‌گوید: «وقتی آنکه از نام [خدا] گریزان است و خود را بیخدا می‌داند کلّ هستی خود را در طَبَق اخلاص می‌نهد و به «تو»ی زندگیش، به عنوان «تو»یی که دیگری محدودش نمی‌تواند کرد، روی می‌کند [در واقع] به خدا روی کرده است.»


به تعبیر سم‌کین: «بی‌ایمانانی که قرینِ وفا می‌زیند، در پیرامون خود، آب و هوایی پدید می‌آورند که ایمان در آن نشو و نما می‌تواند کرد... بی‌ایمانان، به لسان الاهیات مسیحی، شاهدان بی‌کلام کلامِ الاهی‌اند. وفایشان نحوه‌ای مشارکت در راز هستی است.»


من هنوز مطمئن نیستم که سخنان مارتین بوبر و گابریل مارسل تا چه پایه واقع‌نگرانه و پذیرفتنی است، اما مایلم چنین باشد.


در باب وفاداری سخنی از آندره‌کنت اسپونویل خواندم که فهمیدنی‌تر بود:


«برایت سوگند می‌خورم، نه این که همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می‌کنیم وفادار بمانم.»


من این حرف اسپونویل را می‌فهمم. می‌فهمم که چطور می‌توان به «همیشه با هم بودن» سوگند نخورد، اما به عشقِ زیسته‌شده وفادار ماند.


با این حال و به رغم همه تأملات ضروری در باب شأن اخلاقیِ عهد بستن‌های دائمی در روابط انسانی، باید متنی می‌نوشتم که با فضای یک مجلس عروسی هماهنگ باشد. حاصل کار این شد:



به نام او که کریم است و اعتبار هر ارتباطی رهین حضور اوست


دو جویبار می‌خواهند پهلو به پهلوی هم، به سیاحت زندگی دل بسپارند. دو جویبار که ماییم. من و تو.


من و تو خسته از پیله‌هایمان می‌خواهیم پا به مکاشفه‌ی پروانگی بگذاریم. من و تو، با عبور از مرزهای ستبر خویشتن، می‌خواهیم یکدیگر را گسترش دهیم. ما از محدودیتی که پایبندمان کرده است به جانب هم می‌گریزیم تا یک گام به بیکرانگی نزدیک‌تر شویم. در دل‌های‌مان دریچه می‌گشاییم و «چون دو دریچه روبه‌روی هم» به دیدار، امکان می‌بخشیم. دیدار دو هستی گریزان از محدودیت، از خفقان، از کمبود هوا، به جانب فراخ‌تر یک زندگی. زندگیِ معناشده در مشارکت دو جان که می‌خواهند باغبان هم باشند و شکفتن را در میانه‌ی راه به تماشا بنشینند. دو جانِ مایل به رهایی که بال در بال یکدیگر می‌گشایند تا آسمانی آبی‌تر و چشم‌اندازی روشن‌تر پیدا کنند. و این هنوز آغاز راه است.


پیداست که آنچه پیش‌رو داریم یک سیر و سیلان است و نه یک اقدامِ پایان‌پذیر. قلب‌های‌مان متعهد می‌شوند که هم‌جوشی ما به جستجوی افق‌های تازه‌ی زندگی بینجامد و نه بازماندن از راه به بهانه دل بستن. به یکدیگر دل بسته‌ایم تا با زندگی هم‌گام‌تر باشیم. چرا که زندگی، زاده‌ی آمیزگاری نیروها است. چنان که درخت را وزش بادها شکوفه‌ور می‌کند و گل‌های صبحدم را تنفس قطرات شبنم جلا می‌بخشد. باور داریم که با جمع‌بستن حقیقی دو لبخند، می‌توان رنگین‌کمانی پدید آورد و افق تماشا را آراسته‌تر کرد. می‌خواهیم زندگی را با هم قسمت کنیم چرا که باور داریم با قسمت کردن زندگی سهم بیشتری خواهیم یافت.


می‌دانیم که هیچ‌پیوندی قادر نیست تنهایی ژرف آدمی را از میان بردارد. اما امیدواریم با حرمت گذاشتن به آگاهی و اراده‌ی آزاد یکدیگر، با پرستاری از نقاط آسیب‌پذیر و شکننده‌‌ی هم، و با نثارِ بی‌حساب مهری پایدار، از وزن کمرشکنِ تنهایی بکاهیم و در برابر جهانی که آکنده از ناملایمات است، خانه‌ای از محبت و حرمت و محرمیت بنا کنیم. 


می‌دانیم که دشواری‌های راه اندک نیست و سنگلاخ‌ها و گریوه‌ها پُرشمارند. با اینهمه، چه باک، اگر دل را به «ایمان» گرم کنیم و خدا را در تلاقی بی‌غبار نفس‌های‌مان بجوییم.


آیا پیوند ما می‌تواند بر صحیفه‌ی جهان، خطّی از الفت و محبت بنگارد؟ آیا خواهیم توانست «نقش مقصود از کارگاه هستی» را در پیوندمان خوانده و بیابیم؟ آیا مایه‌های ما شدن را تا مطلع فصول پُرباران  پاس خواهیم داشت؟ نمی‌دانیم، اما مؤمنانه می‌کوشیم تا با اعتماد بر الطاف کارساز و تلاش بی‌وقفه برای مراقبت از یکدیگر در برابر بادهای برگ‌ریزِ عادت و خودبینی، و با بذل اصیل‌ترین قوای روح برای فروزان نگاه داشتن چراغ آشنایی، حافظان حریم امیدها و رؤیاهای هم باشیم.


آرزوهای صیقل‌یافته‌‌ای که از نهاد نیک شما حاضران این مجلس می‌تراود، توشه‌ی راه ماست. راهی که با درنوردیدن مرزهای من آغاز می‌شود، از کوچه‌باغِ آشنایی و کرانه‌ها‌ی انس و محرمیت می‌گذرد و تا هماهنگیِ نغمه‌بار دو انسان به پیش می‌رود. راهی که از آغاز تا انجام ناپیدای آن را تنها با دلی مایه‌ور از ایمان، امید و محبت می‌توان پیمود. 


در حضور شما سوگند یاد می‌کنیم تا وقتی زنده هستیم به عهدی که با یکدیگر می‌بندیم وفادار بمانیم. در غم و شادی شریک هم باشیم و از زخم‌های جان و تن یکدیگر، پرستاری کنیم. سوگند می‌خوریم باغبان خوبی برای نهال کم‌عمر پیوندمان باشیم و از این چراغ افروخته در برابر بادهای روزگار، محافظت کنیم. سوگند می‌خوریم به کردار درختان که حتی در فصول بی‌برگی و تهیدستی به بهاران وفادارند، ما نیز به آیین محرمیت و مهربانی متعهد باشیم، به آزادی و آگاهی هم احترام بگذاریم و پشتیبان یکدیگر در مسیر شکفتن و بالیدن باشیم.


از خدای دل‌پرور می‌خواهیم که دل‌های ما را از فروبستگی بازدارد و برکه‌ی نگاه ما را از گل‌ولای عادت و غفلت بروبد. از خدای گشایشگر، خواهان گشایش و نوریم. گشایش چشمه‌ها‌ی صاف و بارش قطره‌های نور. 


«برای تو و خویش چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها را

در ظلمات‌مان ببیند

گوشی که صداها و شناسه‌ها را

در بی‌هوشی‌مان بشنود

برای تو و خویش روحی

که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقتِ خود

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم.»

تو کجایی؟

ای همه گل‌های از سرما کبود
خنده‌هاتان را که از لب‌ها ربود؟

هر چند روز گوشی‌ات را روشن می‌کنم تا تلگرامت بالا بیاید. نمی‌‌توانم ببینم که آن بالا نوشته: آخرین بازدید یک هفته پیش، یک ماه پیش، خیلی وقت پیش... می‌روم سراغ آخرین شعری که برایم فرستاده‌ای. شعری از رسول یونان که اینگونه پایان می‌یابد:

«تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرنده‌ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی‌دانم چه‌کار کنم
آرام می‌گریم
حال آدمی را دارم
که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند
اما می‌داند
در بهشت گوشی‌ها را برنمی‌دارند…!»

باران می‌بارد. بهار امسال، به زمستان شبیه‌تر است. سرد و بارانی. زیر باران قدم می‌زنم. قطره‌های نرم باران بر صورتم می‌نشینند. بیشتر از همیشه احساست می‌کنم. می‌خواهم تمام و کمال از سمفونی باران لذت ببرم. اما بی‌اختیار به یادم می‌آید که همین باران که تو دوستش داشتی هم‌اکنون بر مزار تو نیز می‌بارد. نیروی خیره‌سرِ خیال، می‌کشاندم به آن آرامگاه کوچک محله‌ی مادربزرگ‌هایت. آنجا، زیر چادر شب، کنار دو مادربزرگ عزیزی که چراغ شب‌نشینی‌ها و میهمانی‌های ما بودند، آرمیده‌ای. فروتن، خاموش و قانع به سهم اندکت از زندگی. و لابد دلتنگ دختر کوچکت که یادگرفته نام تو را با انگشتان کوچکش روی شیشه‌ی بخارگرفته‌ی ماشین بنویسد.

کاش می‌دانستم  در آن لحظه‌های پایانی که هیچ‌کس تمنای زیستنت را نشنید، به چه می‌اندیشیدی؟ اصلا آیا جدال با مرگ فرصتی برای اندیشیدن باقی گذاشته بود؟ آن ثانیه‌های آخر چه مایه هراس و بی‌کسی تجربه کردی؟ چه در دلت می‌گذشت؟ چه کسی را به فریاد می‌خواندی؟ آخرین تصویری که از ذهنت گذشت تصویر که بود؟ دخترت؟
با من بگو، «در گستره‌ی بی‌مرز این جهان تو کجایی؟»

پارگی‌های دل

هست احوالم خلاف همدگر 
هر یکی با هم مخالف در اثر
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
از تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
سایه‌ی خود از سرِ ‌من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
(مثنوی/ دفترششم)

تصویر فوق‌العاده درخشانی است از احوال متلاطم یک جان بیدار. حال‌های ما به تعبیر مولانا همانند لشکریانی هستند که با یکدیگر در جدالی پیوسته‌اند. ممکن است اندیشه‌ی ما واجد نظم و ساختاری سازوار باشد، اما احوال قلبی‌ ما دچار درگیری مدامند. نامی که بر این وضعیت می‌توان نهاد به تعبیر مولانا «تناقض‌های دل» است. انگار که در چهارراه بادهای مخالف ایستاده باشی و هر پاره از دلت را به سویی می‌کشانند. تو می‌مانی و دلی پاره پاره.

اگر وادی اندیشه شبیه جاده‌های موازی یا متقاطع باشد، ساحت عواطف ما، بیشتر از هر چیز به دریا شبیه است. منطقی که بر راه‌های تعبیه‌شده در خُشکی حاکم است البته با منطق راه‌های دریایی یکی نیست. قیصر امین‌پور می‌گفت:

می‌توان آیا به دریا حُکم کرد
که دلت را یادی از طوفان مباد؟

پابلو نرودا می‌گفت:

«چه کسی می‌تواند دریا را قانع کند
که عاقل باشد؟»

تناقض‌های اندیشه را شاید بتوان با تأمل و مطالعه‌ی بیشتر و بذل جهد فکری و معرفتی حل و فصل کرد، اما تناقض‌های دل را چاره چیست؟ خطاست که تصور کنیم احوال ضدونقیض دل را بشود تنها با رهنمودهای شناختی و توضیح مفاهیم هستی‌شناسانه آرام کرد. از نظر مولانا تنها عشق و عطوفت دوستانه است که می‌تواند مرهم احوال ضدونقیض دل باشد: «ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام.». شاید سخن مولانا تعبیر دیگری باشد از آنچه امروزه «روابط خوب» می‌نامند. روابط ژرف، مهرآمیز و توأم با پذیرش بی‌قید و شرط، احتمالاً تا حدودی مرهم پارگی‌های دل است. پارگی‌هایی که با نخ و سوزن هیچ اندیشه‌ی ورزخورده‌ای قابل مرمّت نیست.

از تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
سایه‌ی خود از سرِ ‌من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار

یاکریم

یکی از دو یاکریمی که روی شاخه‌ی کوچک درخت نارنگی حیاط، پهلو نهاده به هم شب را سحر می‌کردند، ناپدید شده است. اول فکر کردم شاید غیبتی یک روزه باشد. اتفاق است دیگر. شاید شب‌های دیگر به درخت برگردد. اما چند شب است که بازنیامده و تماشای یاکریم تنهاشده در این هوای سرد و بارانی، حس و حال غریبی دارد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ گرفتار گربه‌ای گرسنه یا پرنده‌ای شکاری شده؟ غذایی نیافته؟ یا آب و هوای سرد این روزها به او نساخته؟ چه می‌دانم. اصلاً از کجا معلوم یاکریم تنهاشده، دردمند باشد؟ از کجا معلوم جای خالی رفیقش را احساس کند؟ در این شرایط سیل‌زده‌ی مملکت که بسیاری از همنوعان من سوگوار یا بی‌خانمان شده‌اند، به ماجرای یاکریم‌ها فکر کردن، ممکن است نشان بی‌دردی باشد؟ یک‌جور احساسی‌گروی و رومانتیک‌بازی؟ نمی‌دانم. این سؤال‌های سمج، ول‌کُن نیستند. ولی هر چه هست، تماشای شاخه‌ی کوچکی که روزی شاهد دو یاکریم مهربان بود، حس غریبی دارد. ، هر چه هست، جای یک پرنده روی آن شاخه خالی است. هر چه هست، احساس می‌کنم نباید از کنار این واقعه، بی‌اعتنا گذشت. ماجرای خُردی نیست. به درازای ابد، غم دارد.

در این قحطسال دمشقی...

سعدی می‌گفت:


چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

(بوستان، باب اول)


گاهی چنان اوضاع بر ما تنگ می‌شود، که عشق را فراموش می‌کنیم. هوشنگ ابتهاج می‌گوید:


«عشق من و تو؟... آه

این هم حکایتی است.

اما، درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.»


شاعری دیگر اما می‌گوید اصالت عشق، درست در همین قحط‌سالی‌های دمشقی پدیدار می‌شود:


«در این قحط‌سال دمشقی

اگر حرمت عشق را پاس داری

تو را می‌توان خواند عاشق

وگرنه به هنگام عیش و فراخی

به آواز هر چنگ و رودی

توان از لب هر مُخَنَّث

ره عاشقی را شنیدن سرودی»

(شفیعی کدکنی)


بگذریم از اینکه این شعر به ادبیات جنسیت‌زده‌ای آلوده است و «مخَنّث»[=زن‌مانند] را تحقیر می‌کند. 


اما منظر دیگری هم هست و آن اینکه از قضا در تنگناها، امکان عشق‌ورزی بیشتر است. شاید به دو جهت. یکی اینکه عشقِ کامیاب، نقشِ پناهگاه و سنگر را در برابر ناملایمات دارد. مولانا می‌گفت:


آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌رویی خلقش چه گزند

آنک جان بوسه دهد بر چشم او

کی خورد غم از فلک وز خشم او

(مثنوی/دفتر دوم)


جهت دیگر اینکه ما در شرایط بغرنج‌تر بیشتر به همانندی نوع بشر در آسیب‌پذیری و ابتلای به رنج واقف می‌شویم. بسیاری از ما که در شرایط نسبتاً عادی، عشق و غم‌خواری نداریم، در وقت رنج‌های عریانِ فراگیر، درک بهتر و نزدیک‌تری از هم‌سرشتی و هم‌سرنوشتی انسان‌ها پیدا می‌کنیم. انگار مشاهده‌ی رنج و بی‌پناهی عظیم انسان‌ها، حس نوع‌دوستی ما را بیدار می‌کند و به این نکته آگاه می‌شویم که انسان‌ها به رغم تفاوت‌های بسیار که آنها را از یکدیگر متمایز و غالباً دور می‌کند، در برابر مرگ، تنهایی و سرنوشت، یکه و تنهایند و توجه به این شباهت همگانی می‌تواند آنها را بیشتر مستعد نوع‌دوستی و برادری کند. با مشاهده‌ی رنج‌ها و بی‌پناهی‌های همگانی بیشتر درمی‌یابیم که «اعضای یک پیکریم»:


«در حقیقت، ایمان به این که جهان و انسان مخلوقات کاملی نیستند، ایمانی است که ما را سرشار از مغفرت و رحمت در قبال یکدیگر می‌سازد. ایمانی است که به ما امکان می‌دهد تا به جای القابی چون جناب، Sir، Monsieur، Mein Herr، نشان‌هایی چون همدرد، Soci malorum، compagnon de miseres (شریک رنجها) انتخاب می‌کنیم. شاید قدری عجیب بنماید اما این ایمانی است که با حقایق هستی همخوانی دارد؛ انسانها را به نور حق گرد هم می‌آورد، و آنچه را که در پس همه‌ی امور، لازمه‌ی زندگی شرافتمندانه است به یادمان می‌آورد: تساهل، سعه‌ی صدر، احترام، و عشق به همسایه، احترام و عشقی که همه‌کس به آن نیاز دارد و بنابراین هر انسان باید بر همنوع خود نیز روا دارد.»(در باب آلام جهان(از کتابِ جهان و تأملات فیلسوف)، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی‌یاری، نشر مرکز، ص۱۰۵ و ۱۰۶)

بهار با عزای دل ما

«ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید‌؟»

(هوشنگ ابتهاج)


رازی ندارد. «جهانِ پیر رعنا را مروت در جبلّت نیست.». از این دقیق‌تر؟ به گفته‌ی حافظ اصلاً سرشت و سیرت جهان، مبتنی بر مروّت نیست. مروّت و مردمی از موجودات اخلاقی انتظار می‌رود وگر نه همه می‌دانیم وقتی در برابر شیر گرسنه‌ای قرار می‌گیریم هر چه ترانه و غزل بخوانیم، باز شیر لامروّت ما را خواهد درید. هر چه با باران مغازله کنی و در ستایش مادرِمان خاک بگویی، باز گاهی بی‌اعتنا به ما می‌لرزد، خانه بر سرمان خراب می‌کند و ما را در کام می‌کشد. همین آفتابِ نورافشان هم گاه چنان بی‌رحمانه می‌تابد که کشتزاران را تباه می‌کند و زندگی‌ها را ویران. می‌بینی؟ آفتاب و باران و دریا و رودخانه، در ذهنیتِ شیرین شاعران، دوستانه رفتار می‌کنند، اما واقعیت تجربه‌شده و زیسته‌ی ما می‌گوید که آنچه زیباست، به وقت خویش بی‌رحم هم است. البته تعبیر بی‌رحمی را مسامحتاً به کار می‌بَرم. آفتاب و باران و زمین و دریا، اصلاً دلواپس ما نیستند. آنها کار خود را می‌کنند و ما نیز رؤیاهای خود را می‌بافیم. گاهی رام و مهربانند و دستمایه‌ی شعر و شادی ما می‌شوند گاهی ویرانگرند و همه‌چیزمان را بر باد می‌دهند. 


خوب، چه باید کرد؟ شاید، راه حل سیمون وی، راهگشا باشد. شاید:


«خدا با خلق کردن عالم برای خود حد و مرز می‌گذارد. عالم مادی اجازه می‌یابد که مطابق با ذاتی که برایش مقرر شده است عمل کند. خدا به شیوه‌ای در این عالَم مداخله نمی‌کند که سازوکارهای آن فقط به سودِ پارسایان و فقط به زیان غیرپارسایان باشد... خدا اِعمال قدرت خود را محدود می‌کند تا عشق و اخلاق ما را به خود جلب کند، زیرا نمی‌خواهد ما صرفاً به این علت از او تبعیت کنیم که گویا طبیعت و امور بشری چنان نظمی دارد که همواره به نفع ما یا کسانی است که از او تبعیت می‌کنند...


می‌توانیم اعتقاد بیاوریم که عالمِ بی‌اعتنا میان ما و خدا حایل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه‌ی آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه‌ی بی‌اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می‌پردازد تا دل‌سپردگی ما را بخرد. طبیعت و امور بشری را به حال خود می‌گذارد تا پارسایی و ناپارسایی به صورتی پاداش و مکافات زمینی نیابند که ما مجبور به اطاعت از خدا شویم...

تا جایی که امکان دارد باید از بلایا کاست و علل آن را مرتفع کرد، خواه مادی باشد و خواه بشری. اما چیزی که باید به آن اعتقاد پیدا کنیم این است که بلا و بدی فقط به این علت مجال بروز یافته است که خدا از سرِ عشق امور دنیا را به دنیا واگذاشته است...


از نظرِ سیمون وی، نمونه‌ی عشق کامل همان عشقی است که عیسی بر صلیب نشان می‌دهد. به عقیده‌ی مسیحیان او مثل دزدان و جانیان می‌میرد، دادگاه‌های شرعی و غیرشرعی محکومش کرده‌اند، و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته است. نه تنها همه‌ی نیکی‌های زمینی از او گرفته شده است، بلکه حتی به عشق خدا هم وقوف ندارد. زار می‌زند که: «خدای من، خدای من، چرا فراموش کرده‌ای؟» با این حال، باز هم پدر را دوست دارد و به او اطمینان می‌ورزد، و این عشق کامل است. آخر، بدون آن‌که هیچ نیکی و حسنی وجود داشته باشد تا به آن عشق بورزد، او همچنان به پدر عشق می‌ورزد. فقط کسانی که به رنج و بلا می‌افتند، کسانی در موقعیت عیسی، فرصت می‌یابند که در زندگی‌شان خدا را کامل دوست بدارند...»(سه آستانه‌نشین، دایا جینیس الن، ترجمه رضا رضایی،‌ نشر نی)

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

۱) سیل و خرابی هر چه هم که بد باشد و فاجعه‌بار، ظاهرا به دست نویسندگان و شاعران، سوژه خوبی می‌دهد برای بازارگرمی و جذب مشتری. شاید بد هم نباشد، کاری که از دستشان(دستمان!) برنمی‌آید، همین که آبی به سر و روی کلمات خسته بپاشند، موهبتی است. 


۲) با مهر و نگرانی خبر می‌گیرند: شما که طوری‌تان نشده؟ می‌خواهم بگویم: شکر خدا، نه!. یاد این حکایت می‌افتم و منصرف می‌شوم: «سری سقطی گفت: ‌سی سال است که استغفار می‌‌کنم از یک شکر گفتن!‌ گفتند: چگونه؟ گفت:‌ بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت، مرا خبر دادند، گفتم: الحمدللّه! از شرم آنکه خود را بِهْ از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم، از آن استغفار می‌‌کنم.»(تذکرةالاولیاء) حالا نه اینکه احوالی نظیر سری سقطی داشته باشم، تنها از به کاربُردن کلمه «شکر» پرهیز می‌کنم. وگر نه: ای بسا ناورده استثنا به گفت / جان او با جان استثناست جُفت.


۳) در شرایطی که همه باید بکوشند در حد مقدور، کاری کنند و اقدامی، برای برخی نیز بد فرصتی نیست برای تسویه حساب‌های شخصی و قدیمی. سیل آمده و همه بسیج شده‌اند برای یاری، آقا خِرِ روحانی را چسبیده که کو؟ کجاست؟


۴) در چنین مواقعی بیشتر به تنبهات دکتر مرتضی مردیها معتقد می‌شوم که می‌گفت بسیاری از معضلات و مصائب ما نه ناشی از رژیم سیاسی بلکه پیامد خودخواهی‌ها و رفتارهای بی‌رحمانه‌ی خودِ ماست. اصلاً در چنین موقعیت‌هایی چه جای بد و بیراه گفتن به طبیعت و خدا است. گیرم طبیعت رحم، ندارد، ما که عقل داریم. روی درب اتاق عقب نیسانی نوشته بود: «نیسان دیوانه است، شما عاقل باشید». ما باید دوراندیش‌تر و قانونمندتر عمل کنیم. مگر آنها که منصب سیاسی یا مسؤولیت اداری در این مُلک دارند از خارج آمده‌اند؟ مسؤولان، میانگین مرتبه‌ی فرهنگی و اخلاقی خود ما هستند.


۵) انصافاً فضای مجازی خوب است. هر چه هم اخلاق رسانه‌ای نادیده گرفته شود (که البته مراعات آن بایسته است)، اما نفسِ امکان خبررسانی عمومی و شکستن انحصار رسانه‌ای، به گمانم عامل چشمگیری است برای جدیت‌بخشی به پیگیری‌ نهادهای دولتی. به یُمن فضای مجازی، هر کسی تبدیل به یک رسانه مستقل شده است. در این بین البته اخبار ناشیانه، ضدونقیض و مجعول، کم نیست؛ اما دست‌ِکم در تعدد مجاری خبررسانی، امکان تبانی برای سرپوش‌گذاشتن‌های عافیت‌جویانه، دشوارتر خواهد بود.


۶) بعضی وقت‌ها، برخی فرازهای درخشان ادبی را دیگر جرأت نداری که نقل کنی: «باران رحمت بی‌حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی‌دریغش همه جا کشیده.»


۷) سعدی می‌گفت بنیاد جهان را بر آب نهاده‌اند: «جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند / که روی آب نه جای قرار و بنیادست». خواجوی کرمانی پاسخ می‌داد: «این که گویند که بر آب نهادند جهان / مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است». خلاصه آب باشد یا باد، «قصر امل سخت سست بنیاد است». با این حال، از این حرف‌های حکیمانه چه سود؟ اقتضای عواطف ماست که می‌آییم و به همین خانه‌های لرزان دل می‌بَندیم. همان سعدی و خواجو هم دل بستند. در گوش ما فسانه خواندند: «هر آنچه نپاید دلبستگی را نشاید» و خودشان چالاک‌تر از همه دل بستند(البته به دار دنیا و مناصب قدرت و شهرت نباید دل بست، اما به انسانِ فانی و زودزوال، آه). نیمایوشیج ما که می‌گفت اصلاً به چیزهای رونده باید دل‌ نهاد: «نالی ار تا ابد، باورم نیست / که بر آن عشق بازی که باقی ست / من بر آن عاشقم که رَوَنده است.»


۸. بگذریم. وقتی در خانه‌های گرم خود به آسودگی نشسته‌ یا خوابیده‌ایم، از آنان که تمام کسب و کارشان را آب با خود بُرده یادآریم. یاد آر ز شمع مُرده یاد آر... قدری عذاب وجدان ناشی از نظر به بهره‌مندی خود و بی‌پناهی دیگران، از جهاتی خوب است. مثلاً از این جهت: 


«- تو چه غذایی را بیش از همه دوست داری، پدر بزرگ؟

- همه‌ی غذاها را، پسرم، همه را. این گناه بزرگی است که آدم بگوید این غذا خوب است و آن یک بد!

- چرا؟ مگر آدم حق ندارد انتخاب کند؟

- البته که نه، حق ندارد!

- آخر چرا؟

- برای اینکه کسانی هستند که گرسنه‌اند.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)