آرمن، شاید از خودت بپرسی که چرا بعد از هجده سال، تب نوشتن برای تو، به سراغم آمده است. پاسخ بیکموکاست این است: کلماتم، شانهای میخواستند برای گریستن.
سلام آرمنِ خوب. تو برای من تصویری از جانبِ ملایم زندگی هستی. یکروز که محو سبکباری هوای اسفند بودی، احساس کردم که وزن نداری. احساس کردم که مثل شاخهی بیدی که در هوا تاب میخورد، در هوای بیچگونهای میخرامی. بیآنکه جاذبهی زمین تو را فروکشد، سر به بالا داشتی. آرمن، تو برای من تصویری از آسودگی سبزهزارانی که سرمست از نغمهی جویباری به خواب رفتهاند. یکروز که برف میآمد، یکروز که هوا پا به ماه بود، یکروز که شب، برهنهتر از همیشه بود، یک روز که صبح از شانههای دریا بالا میرفت، تو را دیدهام که چشمهایت امتداد پرنده بود.
آرمن، شعری میخوانم و یاد دوستیِ دیرینمان میافتم:
«از بهار تقویم میمانَد
از من
استخوانهایی که تو را دوست داشتند»
چه بهارها که رفتند و تنها در حافظهی سرد تقویم جاخوش کردند. آیا دوستیهای ما نیز در حاشیهی جادههای پرپیچ و خمِ زمان، از یاد خواهد رفت؟ نمیدانم.
تنها میدانم که شاعران و دلدادگان، احساس میکردند که برگ و بار دوستی را باد فنا فرونمیریزد. از کجا به چنین دریافتی رسیدهاند نمیدانم. منتها میدانم که دوستداشتن، خواهان ابدیت است. خواهان اینکه باقی بماند و در درازنای زمان، برگ و بار دهد.
شمس تبریز میگفت: «کل شیء هالک إلا وجهه: باقی دیدار دوستان است و آن دوست تویی.»
آیه را تأویل شگرفی میکند. میگوید آنچه تباه نمیشود دیدار دوستان است. دیدارهای حقیقی از گزند مرگ در امانند.
نمیدانم در عالم بیرون چنین روی میدهد یا نه. تنها میدانم که دل ما چنین میخواهد که اگر همه چیز هم زوال بپذیرد، دستِکم مهری که ورزیدهایم تباه نشود و در برابر هر خزان و زمستانی تاب آورد. گابریل مارسل میگفت: «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنیتر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیلترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.»
همیشه به چشمم شگفت آمده که چطور شاعران دلشدهی ما چنین با اطمینان از بقای عشق سخن میگفتند:
هر که نشنیدهاست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او اگر بویی
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
راستی این بو که سعدی گمان میبُرد با مرگ او نیز از میان نخواهد رفت، از چه تبار است؟
آرمن، آن سالهای خوب که در دوستی ناب میان من و تو گذشت، آیا جایی در سکوتِ تقویمها خاک میخورَد؟ شاید چنین باشد، اما دلهای ما به درازای ابد فریاد میزنند که نه، هرگز چنین مباد! و تاریخ شعر شاید، طنین دردناک این تمنا بوده است.
تو تنها نرفتی، بخشی از آرزوها و رؤیاهایمان را هم با خود بُردی. و برای من که عالَم خیال را حقیقیتر از واقعیت میدانم، آرزوها و رؤیاها بخش کانونی هویت آدمی است. رؤیای بزرگ ما یادت هست؟ کلبهای چوبی میخواستیم که روشنی شبهایش از چراغ نفتسوز و حضور دو دوست مایه میگیرد. کلبهای که به دور از تکلّفات و محظوریتهای خانهها، بتوان در یکی از روزهای پایانی هفته ساعاتی به آن پناه بُرد و در عطر کتابهای مقدس دلی تازه کرد. من قرآن بیاورم تو کتاب مقدس. من تذکرةالاولیا بیاورم تو مزامیر داود. و برکنار از همهمهی پوچِ آن بیرون که در آشوبِ شتاب و لهیب قدرت، صفای کودکانهی روح را میکُشند، ساعتی با کتابهای پُررمز و راز، خلوت کنیم. آرزوی بزرگ ما همین بود. ساعات محدودی در هفته را از یغمای روزگار حفظ کنیم و به جادوی کلامهای زنده و روشن بسپاریم. آرزویی که هیچگاه مجال تحقق نیافت، اما برای من پُرمایهترین یادگار دوستیمان شد.
آرمن عزیز و روشننهاد، اگر مرگم ناگهانی نبود، خواهم توانست با تداعی تصویر آرزوهای بربادرفتهیمان، در ساعات پایانی زندگی، نور تزریق کنم.
آرمن، عیسی میگفت: «اگر کسی کلام مرا نگاه دارد، هرگز مرگ را نخواهد چشید.»(یوحنا، ۷ : ۵۲)، مؤمن کسی است که نور جاری در کلمات را دریابد. امروزه کلمات تنها ابزار زندگی و ارتباطند. در قلمروی معنا، کلمه، هستی است. آغاز است. ما در تکاپوی شکار نور از دل کتابهای مقدس بودیم.
قدردانی
فَهَلْ أَنْتُمْ شَاکِرُونَ(انبیا/۸۰)؛ پس آیا شما سپاسگزارید؟
از مضامین مکرر قرآنی، یادآوری مواهب و نعمتهایی است که به انسان عطا شده است. قرآن میگوید خدا نعمتهای خود را بر شما سرریز کرده است و اگر بخواهید عطاهای او را در شمار آورید، عاجز میشوید.
وَأَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَبَاطِنَةً(لقمان/۲۰)؛ و نعمتهاى ظاهر و باطن خود را بر شما تمام کرده است.
وَآتَاکُمْ مِنْ کُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ کَفَّارٌ(ابراهیم/۳۴)؛ و از هر چه از او خواستید به شما عطا کرد و اگر نعمت خدا را شماره کنید نمیتوانید آن را به شمار درآورید قطعا انسان ستمپیشه ناسپاس است.
آدمی در اثرِ عادتزدگی و خوگرشدن، از یاد میبَرد که چه مواهبی در اختیار دارد. تلاش قرآن که بنا بر تذکار و یادآوری دارد، کنار زدن غبار عادت از برابر دیدگان ماست. میگوید به غذایی که میخورید بنگرید، به آبی که میآشامید، به آتشی که برمیافروزید، به چرخهی شب و روز، به آنچه زراعت میکنید و بسا چیزهای دیگر. بنگرید و خود را از غبار عادت بتکانید.
فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ(عبس/۲۴)؛ پس انسان باید به خوراک خود بنگرد.
أَفَرَأَیْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ(واقعه/۶۳)؛ آیا آنچه را کشت میکنید ملاحظه کردهاید؟
أَفَرَأَیْتُمُ الْمَاءَ الَّذِی تَشْرَبُونَ(واقعه/۶۸)؛ آیا آبى را که مینوشید دیدهاید؟
أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ(واقعه/۷۱)؛ آیا آن آتشى را که برمیافروزید ملاحظه کردهاید؟
قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَعِینٍ(ملک/۳۰)؛ بگو به من خبر دهید اگر آب [آشامیدنى] شما [به زمین] فرو رود چه کسى آب روان برایتان خواهد آورد؟
قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ اللَّیْلَ سَرْمَدًا إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِضِیَاءٍ أَفَلَا تَسْمَعُونَ. قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ النَّهَارَ سَرْمَدًا إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِلَیْلٍ تَسْکُنُونَ فِیهِ أَفَلَا تُبْصِرُونَ(قصص/۷۱و۷۲)؛ بگو هان چه میپندارید اگر خدا تا روز رستاخیز شب را بر شما جاوید بدارد جز خداوند کدامین معبود براى شما روشنى میآورد آیا نمیشنوید؟ بگو هان چه میپندارید اگر خدا تا روز قیامت روز را بر شما جاوید بدارد جز خداوند کدامین معبود براى شما شبى میآورد که در آن آرام گیرید آیا نمیبینید؟
بعد از آنکه به مواهب بسیاری که از آن برخوردارید دیدهور شدید، ادای شکر کنید. شاکر باشید و از کفران و ناسپاسی بپرهیزید.
وَلَقَدْ آتَیْنَا لُقْمَانَ الْحِکْمَةَ أَنِ اشْکُرْ لِلَّهِ وَمَنْ یَشْکُرْ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ کَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ(لقمان/۱۲)؛ و به راستى لقمان را حکمت دادیم که خدا را سپاس بگزار و هر که سپاس بگزارد تنها براى خود سپاس میگزارد و هر کس کفران کند در حقیقت خدا بینیاز ستوده است.
لَقَدْ کَانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتَانِ عَنْ یَمِینٍ وَشِمَالٍ کُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّکُمْ وَاشْکُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَیِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ(سبأ/۱۵)؛ قطعاً براى [مردم] سبا در محل سکونتشان نشانه [رحمتى] بود دو باغستان از راست و چپ. [به آنان گفتیم] از روزى پروردگارتان بخورید و او را شکر کنید. شهرى است خوش و خدایى آمرزنده.
از الگوهای شاکر بودن، سلیمان پیامبر است که در برابر توانایی درک منطق حیوانات، از خدا خواست تا به او توفیق شکر عطا کند:
وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَى وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِکَ فِی عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ(نمل/۱۶)؛ و گفت پروردگارا در دلم افکن تا نعمتى را که به من و پدر و مادرم ارزانى داشتهاى سپاس بگزارم و به کار شایستهاى که آن را میپسندى بپردازم و مرا به رحمت خویش در میان بندگان شایستهات داخل کن.
و بعد از آنکه تخت ملکهی سبأ را در چشمبرهمزدنی مقابل خویش حاضر دید، این توانایی را فضل خدا دانست و به ضرورت شکر عطف نظر کرد:
فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ وَمَنْ شَکَرَ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ(نمل/۴۰)؛ پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید گفت این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسى میکنم و هر کس سپاس گزارد تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسى کند بیگمان پروردگارم بینیاز و کریم است.
اما شاکر شدن چگونه است؟
یکی از مؤلفههای شکر این است که از تباه کردن و دورریختن مواهب بپرهیزیم. اسراف و تبذیر که همان هدردادن و ریختوپاش و مصرف غیرضروری است، نشانهای است از اینکه قدردان مواهب نیستیم. اگر قدردان و شاکر بودیم، آنها را تباه نمیکردیم. از اینروست که قرآن میگوید آنان که اهل تبذیرند برادران شیطانند، چرا که شیطان در برابر خدا ناسپاس و کافرنعمت است و آنکه ناسپاسی ورزد، از تبار شیطان است. پرهیز از اسراف و تبذیر، از علائم شکر است.
وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِیرًا. إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُوا إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا(اسراء/۲۶و۲۷)؛ و ولخرجى و اسراف مکن. چرا که اسرافکاران برادران شیطانهایند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.
وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ(انعام/۱۴۱)؛ و زیادهروى مکنید که او اسرافکاران را دوست ندارد.
پرهیز از اسراف و تبذیر، معادلِ استفادهی درست و به جا از مواهب و داشتههاست. چرا که اگر داشتهی خود را نابهجا صرف کنیم، گویا آن را دور ریخته و تباه کردهایم.
مؤلفهی دیگر، تحدّث به نعمت است. قرآن از پیامبر میخواهد تا از نعمتهایی که به او بخشیدهاند با دیگران سخن بگوید. شادمانه اظهار کند که بینوا و تهیدست بود و فضل خدا او را توانگر ساخت. گمگشته بود و به لطف خدا راهیاب شد. یتیم بود و خدا مأوایش داد. آنکه قدردان نعمتی است، از اظهار آن تن نمیزند. بلکه وظیفهی خود میداند که شادی برخورداری از آن موهبت را اظهار کند. اینجاست که قرآن تعلیم میدهد که با نظر به فضل و رحمت الاهی، باید خرسند و شادمان باشید. شادمانی و خرسندی و نیز اظهار آن، بخشی مهم از شکرگزاری است.
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّث(ضحی/۱۱)؛ و از نعمت پروردگار خویش [با مردم] سخن گوى.
قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ(یونس/۵۸)؛ بگو به فضل و رحمت خداست که [مؤمنان] باید شاد شوند و این از هر چه گرد میآورند بهتر است.
مؤلفهی دیگر شکر، سهیم کردن بیبهرهگان در داراییهای خویش است. همچنان که رایگان به دستآوریدهاید و میدانید که این برخورداری تنها از فضل خدا ناشی شده و نه از استحقاق شما، پس بخشی از داشتههای خود را با دیگران قسمت کنید. از آنها که دوست میدارید، به نفع دیگران چشمپوشی کنید.
از منظر قرآن، قسمت کردن دارایی خود با دیگران نه کاری از سرِ لطف، بلکه ادای حقِ شکرگزاری است:
کُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَآتُوا حَقَّهُ یومَ حَصَادِهِ(انعام/۱۴۱)؛ از میوه آن چون ثمر داد بخورید و حق [بینوایان از] آن را روز بهرهبردارى از آن بدهید.
وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ وَالْمِسْکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ(اسراء/۲۶)؛ و حق خویشاوند را به او بده و مستمند و در راهمانده را [دستگیرى کن].
وَالَّذِینَ فِی أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ. لِلسَّائِلِ وَالْمَحْرُوم(معارج/۲۴و۲۵)؛ و همانان که در اموالشان حقى معلوم است. براى سائل و محروم.
در تلقّی قرآن، خداوند از باب امتحان، دستهای از انسانها را از مواهبی برخوردار میکند تا آنان با خدا در نعمتبخشی مشارکت کنند:
وَأَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ(حدید/۷)؛ و از آنچه شما را در [استفاده از] آن جانشین [دیگران] کرده انفاق کنید.
و با شرکت دادن دیگران در دارایی خویش است که از تباهی معنوی نجات یافته و بیش از دیگران برای حال خود سودآوری کردهایم:
وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ(بقره/۱۹۵)؛ و در راه خدا انفاق کنید و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید.
و در آخر اینکه شاکر بودن اسباب ارتقای جان و پرورش معنوی است:
وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ(ابراهیم/۷)؛ و آنگاه که پروردگارتان اعلام کرد که اگر واقعا سپاسگزارى کنید بر شما خواهم افزود.
خدا در قرآن خود را «شاکر» مینامد و چه عظیم است این وصف که خود را به آن آراسته است:
فَإِنَّ اللَّهَ شَاکِرٌ عَلِیمٌ(بقره/۱۵۸)؛ خدا حقشناس و داناست.
پنجره را باز میکنم. دانههای درشت برف، شلخته اما بیتشویش در هوا غلت میزنند و آرام به سطح زمین فرود میآیند. انگار شعری در حال تکمیل است و گوینده مشغول پاک کردن و نوشتن دوباره است. انگار خطخطیهای عجولانه آدمی را بر پهنه خاک، لاک میگیرند.
شش ماه میگذرد و من هنوز در اثر ضربه آن گیج و بهتزدهام. هنوز قادر به باور کردن نیستم. هنوز در خوابهایم که احتمالا راوی صادق ناخودآگاه منند شیما را میبینم که به طرز ناباورانهای زنده شده است. از خاک یا از تخت بیمارستان برخاسته و نزد ما بازگشته است.
چه رازی در مرگ نهفته است که چنین ما را از پذیرش واقعیت آن بازمیدارد.
...
انگار درختی را با ریشه کنده باشند. انگار صبح بیدار شوی و دریابی که هیچ چیز درباره خودت نمیدانی. حتی نامت را به خاطر نیاوری. انگار تو را بربایند، چشمهایت را ببندند و در محلی ناشناخته رها کنند. انگار جهان در چشم تو یکسره و یکباره بیگانه و غریبه شود. انگار هویت خود را گم کرده باشی. انگار جایی در خلا و دور از جاذبه زمین، معلق و سرگردان باشی. آری، مرگ دیگری، مرگ هویتی است که تو با آن دیگری ساخته بودی. خالی شدن زیر پایت است و گم کردن یکباره موقعیتی که پیشتر برایت معلوم بود. سرگیجهی ناشی از ضربه ناگهانی یک مرگ، کی به پایان میرسد؟ انسان تا کی قادر است بی آنکه به ورطه آرزوپروری و خوشخیالی بیفتد، با هرگز نبودن کسی کنار بیاید؟
به من اجازه بده خوابهایم را زندگی کنم. بگذار بیداریام ادامه خوابهایم باشد. بگذار هیچ وقت با حقیقت نبودن تو چشم در چشم نشوم.
خدایا، چرا نمیشود یک صبح بیدار شویم و دریابیم همهی آنچه تا کنون زندگی مینامیدیم، پنداری مشوش از فردایی مبهم بوده است. خدایا، فردا که سر برسد برفها آب میشوند، آیا خستگیهای ما هم فردایی از این دست خواهند داشت؟
سلام آرمن. دوست خوب من. چه خوب است که در این اقلیم بیکرانه میتوانم بیهیچ تشویشی برای تو بنویسم. حس میکنم میتوانم تا ابد برایت حرف بزنم. من فقط برای کسانی که دیگر نیستند میتوانم چنین پایدار بنویسم. برای کسانی که دیگر بازنمیگردند. انگار صدایی مرموز در دلم میوزد که آرمن هرگز باز نخواهد گشت. این هرگز، مرا ویران میکند، اما از دلِ این ویرانی امکان گفتگویی خاموشناشدنی پیدا میکنم.
آرمن، شبها که به آسمان نگاه میکنم، آن را شاعری میبینم که بیشمار غزل درخشان دارد. غزلِ ستارهها. هر ستاره غزلی است که حتی اگر مُرده باشد، همچنان نوربخشی میکند. شبها که به ستارهها نگاه میکنم چیزی گلویم را میفشارد و اشکی در چشمم حلقه میبندد. مدتزمانِ زیادی نمیتوانم به چشم ستارهها خیره شوم. قلبم را میسوزاند. چیزی در درخشش ستارهها هست که تابآوردنی نیست. در خانه و زیر سقف که هستم، شیما گوشهای در دلم نشسته است. اما زیر آسمان شب که میروم نقش او را در آینهی بیکران آسمان میبینم و به هر سو که نگاه میکنم ستارهای رازگو میبینم که شمایل او را تداعی میکند. هر تکهای از آسمان شب، تکهای از حضور او را بازمیتاباند.
آرمن، چه کسی گفته که شب، تاریک است؟ شب، نورافکنی است که تمام مساحت دل را هویدا میکند. شب، هجوم لشکریان خورشید است. آوخ از دستِ شب.
آرمن، پولس قدیس میگفت: «آیا نمیدانید معبد خدا هستید و روح خدا در شما ساکن است؟ اگر کسی معبد خدا را ویران سازد، خدا او را نابود خواهد ساخت. چرا که معبد خدا مقدس است و این معبد شمایید.»(عهد جدید، رسالهی اول به کُرَنتیان، ۳: ۱۶ و ۱۷)؛ میخوانم و به خود میلرزم. ما احترام فوقالعادهای برای مکانهای مقدس قایلیم، اما هیچوقت دل خود را چنین حرمت گذاشتهایم؟ چه وزن کمرشکنی دارد این حرف که: معبد خدا مقدس است و این معبد شمایید!
آرمن، همهی معابد را تقدیس کرده و حرمت نهادیم، اما از یاد بُردیم که معبد اصلی خدا، دل شکستهی ماست. دلی که هر چه شکستهتر باشد، برای سکنیگرفتن او مناسبتر است. شمس تبریزی میگفت ما در حقیقت به جانب قلب یکدیگر سجده میکنیم و نه کعبه: «چون این کعبه را از میان برداری، سجدهی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجدهی آن بر دل این، سجدهی این بر دل آن!»
آرمن، کاش قبلهنمایی بود که سمتِ دلهای معطر را نشانمان میداد. قلب خوب تو کدام سمت است؟
آرمن، رفیق مهرآیین من. خیال تو در چشم من ملموستر از واقعیت توست. تو را با چشم خیال، واضحتر میبینم. برای آنان که شاعرانه با جهان، روبرو میشوند، وضوح خیال بیشتر از واقعیت است.
آرمن عزیزم، آخرین فیلمی که به اتفاق شیما دیدم فیلم «ابدیت و یکروز» اثر تئو آنجلوپولوس بود. مدتهاست ذهنم درگیر این اتفاق است. ابدیت و یک روز، حکایت شاعری رو به مرگ است که با کودک آوارهای آشنا میشود که یادآور زندگیِ خودِ اوست. یادآورِ زندگی در تبعید و آوارگی. شاعران همیشه در تبعید زندگی میکنند آرمن. دنیا، هرگز وطنِ اصلیِ شاعران نیست. سهم شاعران این است که آوازهایی را که در وطن اصلی شنیدهاند از یاد نبَرند و در تمام مدت تبعید، برای خود و دیگران زمزمه کنند. الکساندر، شاعری است که از نردبان زمان پایین آمده است. افقی در پیشِرو ندارد. به جادهی دراز فراپشتنهاده مینگرد و در درنگی عمیق، گذشتهی خود را مرور میکند. خود را به یاد میآوَرد که در ازای کلمات، پول میداد و برای یافتن کلامی تازه که تداعیگرِ وطن او باشد، همه چیز خود را میباخت. الکساندر میگفت شاعر کسی است که برای کلمات پول میدهد.
آرمن، به گمان من، شاعر کسی است که میتوان با طرحِ یک لبخند، یا پچپچهی یک صدا، او را از پای درآورد. شاعر کسی است که در خط فاصل مرگ و زندگی راه میرود. از هوای همیشه تازهی مرگ نَفَس میگیرد و به جانِ خستهی زندگی بازپس میدهد. شاعر، از خود میکاهد و جان خود را خرج میکند، تا از حریم آوازهایش صیانت کند. همین حالا که دارم برایت تعاریفِ مندرآوردی از شاعر ارائه میکنم، شعر کوچکی در من وول میخورد:
گلِ رنگپریدهی کوچک
یادم رفت که تو را آب دهم
بهار که بیاید، باز خواهی گشت؟
آرمن، گلدانها را آب باید داد و من فکر میکنم آبیاری گلها، آبیاری کردن خداست. تابستانها که پدر و مادرم ییلاق میرفتند گاهی به کمک من میآمدی تا باغ خانه را آبیاری کنیم. ما با عشق و حضور قلب آبیاری میکردیم. انگار در سجدهای خاشعانه مشغول نیایش باشیم. آرمن، چه کسی به گلدان دل آدمی آب خواهد داد؟ آرمن، خدا را از طریق آبیاری کردن گلها و دلها میتوان خرسند کرد. مهربانی چقدر شبیه آب دادن است. آب دادن، حیات بخشیدن است. آبیاری خوب همیشه باید با ظرافت و طمأنینه همراه باشد. آرمن، تو تنها به باغ خانهی ما آب نمیدادی. تو قادر بودی که دلهای دوستانت را آبیاری کنی. و مهربانی تو را نمیشود بهتر از این ترجمه کرد. عیسی، که ترجمان کلام خدا بود، از جانبِ خدا با ما گفت:
«بروید و معنی این کلام را بیاموزید: مهربانی میخواهم و نه قربانی.»(متی، ۹: ۱۳)
و پولُس قدیس که عیسی را در مکاشفهای پیدا کرده بود به ما میگوید:
«به هیچ کس دِیْنی نداشته باشید، مگر دِیْن محبت به یکدیگر. چه آن کس که دیگری را دوست میدارد، بدین کار شریعت را به جای آورده است. زیرا حُکم زنا مکن، قتل مکن، دزدی مکن، آزمندی مکن، و جملهی احکام دیگر، در این عبارت خلاصه میشود: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. محبت مایهی هیچ خسرانی بهر همنوع نمیشود. پس محبت، کمال شریعت است.»(عهد جدید، رساله پولُس به رومیان: ۱۳، ۸ تا۱۰)
آرمن، نزدیکتر بیا. فاصلهها را درنورد. با درنوردیدن فاصلهها است که میتوانیم خدا را به خانه بازگردانیم. خدا در پیوند دو یا چند جان، حضور پیدا میکند:
«چون دو یا سه تن به نام من گرد آیند، آنجا میان ایشان باشم.»(متی، ۱۸: ۲۰)
آنجا که جانِ من، در سودای او، به جانِ تو، نزدیک میشود. در آن فاصلهی از میان رفته، خانهی خداست.
آرمن، تمام روز را خوابآلوده سر میکنم تا شب، دنیا را خاموش کند و کلمات را بیدار. آنوقت به سراغ دل تو میآیم و با کلماتی که آغشته به طعم باران و پنجره است برایت از کوچههایی مینویسم که هنوز چشم به راه ما هستند. کوچهها گناه دارند آرمن. کاش میدانستم چند باران دیگر باید انتظار کشید تا آنها که از این کوچه رفتهاند، بار دیگر به چشمهای عاشق ما بازگردند. چند باران دیگر را باید انتظار کشید، آرمن؟
سلام آرمن. رفیق گمشدهی من. عصر جمعه است و بوی تو از هر وقتِ دیگری منتشرتر. حضور دوست، در وقتهای تاببرداشتهی غربت، پیداتر میشود. آرمن، من و تو در کدام واحهی زمان، گم شدیم که صدایمان حتی به هم نمیرسد. آیا در اغتشاش گنگ این همه صدا، قلب تو صدای دوست قدیمیات را خواهد شناخت؟ آیا هنوز در قلب خوب تو، یک دریچه به سمت من باز است؟
آرمن، عصرهای جمعه که دلتنگی نیرومندتر از هر وقت دیگری قلب آدم را میفشرد، گاهی با هم قرار میگذاشتیم و کوچهپسکوچههای متروک شهر را پیاده گز میکردیم. انگار جرم جیوهای زمان را در سکوت کوچهها پهن کرده باشند، همه جا صدای خاموش گریهای شنیده میشد که با ما میگفت: ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود...
آرمن، نه همهی جمعهها، تنها برخی جمعهها عمو یعقوب، سرِ خیابان خرمشهر، روبروی سینمای سابق شهر میایستاد. یادت میآید؟ عمو یعقوبِ لبو فروش. چند سالی است که دیگر خبری از او ندارم. پس از یک همقدمی دوستانه که عمدتاً در سکوت سپری میشد و هر دو از به حرف آوردن برگهای ریخته در حاشیهی کوچهها لذت مبهمی را تجربه میکردیم، سری به عمو یعقوب میزدیم و اگر اثری از پول تو جیبیمان مانده بود لبو میخریدیم. خوردن لبو و تماشای بخاری که در عصرهای سرد از لبوهای خوشمزه عمویعقوب متصاعد میشد، اتفاق دلفریبی بود. اما دلیتر از همه شنیدن بذلهگوییها و دیدن خوشخوییهای عمویعقوب بود. پیرمرد سادهدل که بعدها دانستیم زیر آواری از رنج و بیماری خانواده و تنگدستی زندگی میکند، چه خندههای گُلانداخته و سخاوتمندی داشت. و ما چه خوشخیال بودیم که گمان نمیبُردیم آنسوی خوشمشربیهای عمویعقوب، رنجهای جانفرسایی خانه کرده است. غم، خیلی پنهانتر از شادی است. شاید بینشانهتر. شادی آدم را میتوان از چهره و نگاه او دریافت، اما گاهی غم، چنان پوشیده و دزدیده است که تنها راه، دست گذاشتن بر قلب آدمی و شنیدن ضربان احساس اوست. کاری که در این تنگنای حواس که ما در آنیم، شدنی نیست.
عمویعقوب، خوشمزهترین لبوها را میفروخت و در ازای آن پول میگرفت. اما خندهها و مهربانیها و گرمابخشیهایش، رایگان بود. نفس شکفتهی او، که پیدا بود جهان را به هیچ گرفته، دل ما را در آن عصرهای سرد و متروک، مینواخت و گرم میکرد. انگار رزق مقدّری بود که در پایان یک پیادهروی دوستانه نصیبمان میشد.
عیسی میگفت: «آدمی تنها نه به نان زنده است؛ بلکه به هر کلامی که از دهان خدا برآید.»(متی، ۴: ۴)؛ من فکر میکنم هر کلام صفابخش و گرماپراکنی که جان ما را از تنگناهای مادّی، برای لحظهای هم که شده برهاند، کلام خداست. انگار عمویعقوب، نیِ خوشآهنگی بود که بر لبان خدا نشسته بود. دریغا که لبوفروشی او، حجابافکن بود و بوی خوش دل او را از دیدهها پنهان میکرد.
آرمن، عیسی میگفت: «چراغ تن، دیده است. پس اگر دیدهات سالم باشد، تنت از پای تا به سر نورانی خواهد بود.»(متی، ۶: ۲۲) و ما چقدر چراغ چشممان پِت پِت میکند. آنقدر سرگرم ظاهریم که نقش معنا را نمیبینیم. ظاهرِ عمویعقوب، آن ریشِ شلخته و لباس وصلهدار، ما را از دلِ صفااندود او محجوب میکرد و به قول سعدی: چو صورتپرست به ظاهر چنان شدی مشغول / که دیگرت خبر از عالَم معانی نیست.
آرمن عزیز، رفیقِ رفته با بادها. در آنسوی دیوارهای زمان و فراتر از ناکجاهای جغرافیا، هنوز بوی شیرینی از یادِ عمویعقوب مشام مرا مینوازد. بوی آن لبوهای سرخ و گرم در آن عصرهای زمستانی، مرهم و تسلا بود. مرهمی بر اندوه. اندوهی که بر عصرهای جمعه، رنگی از جدایی و مرگ میپاشید.
آرمن عزیز، رفیق عصرهای متروک جمعه، یادت در جان من آه میکشد.
دورهمی دوستانهای است. سؤالی میپرسیم تا اسباب آشنایی بیشتر و سرگرمی شود. سؤال این است: اگر میتوانستید به گذشته بازگردید دوست داشتید محضر چه کسی را درک کنید؟ پزشک متخصص ژنتیک است و بسیار خوشخوی و دوست. میگوید علاقهای به درک محضر کسی در گذشته ندارد. اما اگر میشد به گذشته بازگردد دلش میخواست یکبار دیگر برادرش را ببیند. برادرش چند سال پیش به دریا رفت و دیگر بازنگشت. سالها از دریارَویِ بیبازگشت او میگذرد و هنوز یادآوری آن برادر با موجها رفته، اشکبارش میکند.
با خودم فکر میکنم که من هم حاضر بودم تمام نوشتهها، شعرها و کتابهایم را از من بگیرند و در مقابل، امکان دوبارهی دیدار شیما را به من بدهند. دریغا که گاهی تمام دارایی تو، به هیچ نمیارزد.
صدیق
(یک)
مرگ پیدا میشود
چشمها را شستشو دهد
و دوباره
ناپدید میشود
(دو)
لبخندت را از باغ
گلچین کرده بودی.
لبخندت
آه پروانه بود
امواج ملایم هوا
که از بالهای زنبور عسل
میچکید
لبخندت رنگپریده روی تخت بیمارستان
لبخندت دستبسته در تابوت چوبی
هنوز برای من دست تکان میداد
لبخند نزدی
و خورشیدگرفتگی آغاز شد
(سه)
از همهی جنگها فراریام
تنها به مصاف خورشید خواهم رفت
تا قلب خود را از گلولههای او
سوراخ سوراخ کنم
(چهار)
در دیوار زمان
همیشه شکافی است
و همیشه نگاه معصومانهی تو
از شکاف دیوار
به من مینگرد
(پنج)
در شعرهایم میخوابم
چرا که تنها در خواب است
که از تمام تفنگهای جهان
شکوفه میدمد
(شش)
چشمهایم را میبندم
پدری را میبینم که برای دختر خردسالش
قصه میگوید
زنی را میبینم که به خانه باز میگردد
و با نگاهش
به گلدانها آب میدهد
چشمهایم را میبندم
غروب چمنزاری را میبینم
که مأوای دو دلداده است
و شعری که پا به پا میکند
تا در کلمهای زاده شود
چشمهایم را میبندم
تو آغاز میشوی.
(هفت)
از حرفهایت ماه میچکید
و دامن ستارهها تر میشد
خاموش چرایی؟
نگاهت آفتابی بود
که پرسهزنان نزدیک میشد
رفته چرایی؟
(هشت)
میدانم که اگر شبها زود بخوابم
دیگر صدای سوختن ستارهها را نخواهم شنید
اما اگر نالههای شب را نشنوم
از کجا بدانم که زندهام؟
(نه)
شغالها در جنگل نزدیک
زوزه میکشند
و درختِ خداشناس
بیاعتنا به همهمهی شب
آماده باش است
نام تو را گلهای باغ
دهان به دهان
رواج میدهند
و تا وقتی گلهای شب بو زندهاند
نمیتوانی پنهان شوی.
(ده)
بگذار این بار
جور دیگری تو را عبادت کنم:
واژهها را هر شب از پنجره بتکانم
با نخی از نور رشته کنم
و به گردن تو بیاویزم
بگذار عبادت من
به نماز آوردن واژهها باشد
(یازده)
باید بیمضایقه لبخند زد
حتی با قطرههای اشک
هر کلامی جز این
زائد است
(دوازده)
لبخندت خسته بود
چشمانت نیمهباز
پرندهای بودی در انتظار صبح
خوابیده
روی تخت بیمارستان
✍️صدیق قطبی
http://s8.picofile.com/file/8348321892/54791678_v_49408.mp4.html
دیدن این تصویر مرا به یاد حکایتی در انجیل لوقا میاندازد:
«همچنان که ره میسپردند، [عیسی] به روستایی درآمد و زنی به نام مَرتا در خانهی خویش پذیرایش شد. او را خواهری بود به نام مریم که کنار پاهای خداوند نشسته بود و کلام وی را مینیوشید. مَرتا که سخت سرگرم خدمت بود، پیش آمد و گفت: «ای خداوند، روا میبینی که خواهرم مرا در خدمت تنها گذارد؟ پس او را بگو که مرا یاری کند.» لیک خداوند وی را پاسخ گفت: «ای مَرتا، ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی. مریم بهترین سهم را برگزیده که از او ستانده نخواهد شد.»(انجیل لوقا، باب۱۰، آیات ۳۸ تا ۴۲- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار)
مریم مانند این کودک، فارغ از هر چیز، جریده و یکدل به مسیح گوش میداد. خود را از حضور او، از سخن گفتن او، لبالب کرده بود. مریم به تعبیر عیسی بهترین سهم را برگزیده بود: گوش سپردن و لبالب شدن. مرتا اما در کثرت مغشوش مشغلهها سرگردان بود. کثرت، همیشه مغشوش است.
کودکِ این تصویر تماماً گوش شده است. یا تماماً چشم. او بهتر از هر کسی مادر را فهم میکند اگر چه چیزی از کلماتی که میشنود درک نمیکند. زبان کودک، زبانِ کلمه نیست. زبانِ لبخند و عاطفه است. کودکِ این تصویر، نگاه نمیکند، عشق میپراکَند. در چشمهایش ماه تخم گذاشته است و با بینشی غریزی حرکات چهرهی مادر را زیر نظر دارد.
کودک این تصویر، به ما یادآوری میکند که کلمات اهمیت اساسی ندارند. دوست داشتن و دوست داشته شدن مهم است. تماشا کردن و ذوب شدن اساس است.
کودکِ این تصویر، بزرگترین واعظ است.