عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۲۴)

سلام آرمنِ خوب. تو برای من تصویری از جانبِ ملایم زندگی هستی. یک‌روز که محو سبکباری هوای اسفند بودی، احساس کردم که وزن نداری. احساس کردم که مثل شاخه‌ی بیدی که در هوا تاب می‌خورد، در هوای بی‌چگونه‌ای می‌خرامی. بی‌آنکه جاذبه‌ی زمین تو را فروکشد، سر به بالا داشتی. آرمن، تو برای من تصویری از آسودگی سبزه‌زارانی که سرمست از نغمه‌ی جویباری به خواب رفته‌اند. یک‌روز که برف می‌آمد، یک‌روز که هوا پا به ماه بود، یک‌روز که شب، برهنه‌تر از همیشه بود، یک روز که صبح از شانه‌های دریا بالا می‌رفت، تو را دیده‌ام که چشم‌هایت امتداد پرنده بود.


آرمن، شعری می‌خوانم و یاد دوستیِ دیرین‌مان می‌افتم:


«از بهار تقویم می‌مانَد

از من

استخوان‌هایی که تو را دوست ‌داشتند»


چه بهارها که رفتند و تنها در حافظه‌ی سرد تقویم جاخوش کردند. آیا دوستی‌های ما نیز در حاشیه‌ی جاده‌های پرپیچ و خمِ زمان، از یاد خواهد رفت؟ نمی‌دانم. 


تنها می‌دانم که شاعران و دلدادگان، احساس می‌کردند که برگ و بار دوستی را باد فنا فرونمی‌ریزد. از کجا به چنین دریافتی رسیده‌اند نمی‌دانم. منتها می‌دانم که دوست‌داشتن، خواهان ابدیت است. خواهان اینکه باقی بماند و در درازنای زمان، برگ و بار دهد.


شمس تبریز می‌گفت: «کل شیء هالک إلا وجهه: باقی دیدار دوستان است و آن دوست تویی.»

آیه را تأویل شگرفی می‌کند. می‌گوید آنچه تباه نمی‌شود دیدار دوستان است. دیدارهای حقیقی از گزند مرگ در امانند.

نمی‌دانم در عالم بیرون چنین روی می‌دهد یا نه. تنها می‌دانم که دل ما چنین می‌خواهد که اگر همه چیز هم زوال بپذیرد، دستِ‌کم مهری که ورزیده‌ایم تباه نشود و در برابر هر خزان و زمستانی تاب آورد. گابریل مارسل می‌گفت: «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنی‌تر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی‌ بودن شاید اصیل‌ترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.»


همیشه به چشمم شگفت آمده که چطور شاعران دلشده‌ی ما چنین با اطمینان از بقای عشق سخن می‌گفتند:


هر که نشنیده‌است وقتی بوی عشق

گو به شیراز آی و خاک من ببوی

ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگ او اگر بویی

هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر

جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب


راستی این بو که سعدی گمان می‌بُرد با مرگ او نیز از میان نخواهد رفت، از چه تبار است؟

آرمن، آن سال‌های خوب که در دوستی ناب میان من و تو گذشت، آیا جایی در سکوتِ تقویم‌ها خاک می‌خورَد؟ شاید چنین باشد، اما دل‌های ما به درازای ابد فریاد می‌زنند که نه، هرگز چنین مباد! و تاریخ شعر شاید، طنین دردناک این تمنا بوده است.


تو تنها نرفتی، بخشی از آرزوها و رؤیاهایمان را هم با خود بُردی. و برای من که عالَم خیال را حقیقی‌تر از واقعیت می‌دانم، آرزوها و رؤیاها بخش کانونی هویت آدمی است. رؤیای بزرگ ما یادت هست؟‌ کلبه‌ای چوبی می‌خواستیم که روشنی‌ شب‌هایش از چراغ نفت‌سوز و حضور دو دوست مایه می‌گیرد. کلبه‌ای که به دور از تکلّفات و محظوریت‌های خانه‌ها، بتوان در یکی از روزهای پایانی هفته ساعاتی به آن پناه بُرد و در عطر کتاب‌های مقدس دلی تازه کرد. من قرآن بیاورم تو کتاب مقدس. من تذکرة‌الاولیا بیاورم تو مزامیر داود. و برکنار از همهمه‌ی پوچِ آن بیرون که در آشوبِ شتاب و لهیب قدرت، صفای کودکانه‌ی روح را می‌کُشند، ساعتی با کتاب‌های پُررمز و راز، خلوت کنیم. آرزوی بزرگ ما همین بود. ساعات محدودی در هفته را از یغمای روزگار حفظ کنیم و به جادوی کلام‌های زنده و روشن بسپاریم. آرزویی که هیچ‌گاه مجال تحقق نیافت، اما برای من پُرمایه‌ترین یادگار دوستی‌مان شد.


آرمن عزیز و روشن‌نهاد، اگر مرگم ناگهانی نبود، خواهم توانست با تداعی تصویر آرزوهای بربادرفته‌ی‌مان، در ساعات پایانی زندگی، نور تزریق کنم.


آرمن، عیسی می‌گفت: «اگر کسی کلام مرا نگاه دارد، هرگز مرگ را نخواهد چشید.»(یوحنا، ۷ : ۵۲)، مؤمن کسی است که نور جاری در کلمات را دریابد. امروزه کلمات تنها ابزار زندگی و ارتباطند. در قلمروی معنا، کلمه، هستی است. آغاز است. ما در تکاپوی شکار نور از دل کتاب‌های مقدس بودیم.