عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

32 شمع خاموش شده...

32 سال... 32 شمعی که فوت شده‌اند و چشم‌اندازی گرگ‌ومیش...

سال‌های اول، اگر شمعی افروخته می‌شد، دلت غنج می‌رفت... یک‌سال بزرگتر شده‌ای... می‌توانی تجربه‌های نو کنی... در چشم دیگران رفعت قدری می‌یابی و رخصت حضور در مجالاتی که خوش می‌داری....

اما حالاها اگر هم شمعی برافروزی، غصه‌دار می‌شوی... چشم‌انداز پیش‌رو آنچنان روشن نیست. با هر شمعی که خاموش می‌کنی، به رفتن نزدیک‌تر آمده‌ای... پس از چه خوشحال باشی؟

این سال‌ها و روزها را چون خوشه‌های سیراب گندم‌زار، درو می‌کنیم و پیش می‌رویم، بی‌تابِ کدام خوشه‌ی طلایی‌رنگِ خیالین؟ اگر آن جلوترها لبخند ابدی زرّینی در خوشه‌های بی‌نهایت، چشم به راه ما نیست، پس این همه پویه و تکاپو چراست؟ چه سود این دویدن‌ها را وقتی فرجام کار، درّه‌ای عمیق، انتظارت می‌کَشد؟


آن‌سوترها خبری نیست... در همین رقص سرخوشانه‌ی گندم‌زار، اینجا، پای این سپیدار بلند، که قبای سایه بر زمین می‌کشد،‌ نشانی آن لبخند ابدی را باید جُست. سید علی صالحی می‌گفت: 

«اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را 

در خیال پیاله می‌دیدیم»

اما به نظر می‌رسد سرچشمه را تنها در خیال پیاله می‌شود سراغ گرفت و چنانکه سهراب به گلایه و اشاره می‌گفت اشتباه چشم‌هایمان آنجاست که: «خدا را کنار نرده‌ی ایوان نمی‌بیند و ابدیت را در جام آب‌خوری نمی‌یابد...»

یا چنانکه ویتگنشتاین می‌گفت:

«اگر ابدیت را بی‌زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود، آن گاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند.»(رساله منطقی- فلسفی، لودویگ ویتگنشتاین، ترجمه و شرح سروش دباغ، نشر هرمس)

در وسعت ناب همین نورهای خُرد، می‌توان پروانگی کرد. 

پروانه‌ها، حقیقت خورشید را در رَجعت رنگین بال‌های خود، تکرار می‌کنند... در جذبه‌ی سوزان چند تارِ نور...


به نظر می‌رسد از همان آغاز که گمان می‌کردیم خاموش کردن شمعی از عمر دونده‌ی‌مان، مایه‌ی شادی است، در اشتباه بوده‌ایم... گویی با «پیش رفتن» به چیزی نمی‌شود رسید. 

حقیقت را در بازگشت باید یافت نه پیشرفت. بازگشت به احوال کودکی تنها به یادآوردن آن نیست. به یادآوردن، بازگشتن نیست. باید به درِ باغ کودکی‌ات بروی، بمانی تا دلت قرار بگیرد. آنگاه پِرپِر آن پرنده‌ی‌ ازیاد رفته، تو را تا «قلب آبی حقیقت» خواهد بُرد:

«سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام بُرد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پِرپِری آمد

و در که باز شد

من از هجومِ حقیقت به خاک افتادم.»(سهراب سپهری)


32 شمع، خاموش شده‌اند، و این هیچ شادی ندارد. آن نخستین شمع، نباید خاموش می‌شد. نباید خاموش شود. باید بازگشت، به درِ باغ چندسالگی. و در آستان معطّرِ آن پرنده‌ی غریب و دورمانده، به خاک اوفتاد. 

باید بازگشت... به درِ باغ چندسالگی...




به همان سادگی

به همان کوتاهی اقامت برف بر رخسار خاک یا هم‌سرایی پرستوی بهار و بلندترین شاخسار. به همان روندگی و بی اعتباری. شبیه همان داغی که بر سینه‌ی شقایق است و حضور باد، رعشه بر اندامش می‌اندازد. به همان سادگی بی‌رحم، زندگی نیز دست‌هایش را از دست تو جدا خواهد کرد و تو را با جوخه‌ی تنهایی و فراموش‌شدگی، تنها خواهد گذاشت...


به همان سادگی که آرزوهای سرخِ گُلی تازه‌کار در دستِ غافلِ کودکی بازیگوش، تباه می‌شود...

به همان سادگی که تفنّنِ مرگبار شکاری، گلوی گرم گنجشک شاعر را از آواز، باز می‌دارد...

به همان سادگی، 

زندگی دست‌هایت را رها خواهد کرد...


 به زندگی، ایمان بیاور.

نبض آرام زندگی...


بیا بی‌اعتنا به غائله‌ی کسالت‌بارِ کلمات
بیرق سکوت را تا بارقه‌های سپیدرنگِ خلوص
تا ارتفاع فروتنانه‌ی دوستی
برافرازیم

بیا بی‌خبر از پچ‌پچ سایه‌های گیج شهر
به اندوه کودکانه‌ی چشم‌های هم خیره شویم
غبار‌های انباشته‌ی زمان را 
از دست‌های هم بروبیم و
سماجت خطوط مضطرب را
در امتداد شیارهای پیشانی
دنبال کنیم

بیا ساعتی هم که شده
نغمه‌های ساده‌ی سکوت را
هم‌نوازی کنیم
شکار ابدیت را از چشم‌انداز لحظه
بپاییم و
در مزه‌های نوشین محرمیّت
مرهمی پیدا کنیم

بیا دوستی‌ را فراسوی اقلیم‌های واژه
آن‌سوتر از چهارراه‌های مغشوش زبان
در حریم پُرحرارت یک نگاه
در هم‌کلامی غزل‌خیز دست‌هایمان
معنا کنیم

گوش کن...
میان اینهمه غریو و عفونت بیداد
چه خلوص مشترک آرامی
در این سکوت پهناور
چادر زده است

گوش کن...
وقتی کلمات به خواب رفته‌اند
نبض زندگی چه زیبا
چه آرام
چه 
آبی است...

گوش کن...

20 خرداد 95- صدیق قطبی

حالت چطور است؟


- حالت چطور است؟

- آسوده‌خاطر به تماشای چین‌وچروک‌های روح، 

نشسته باشی.

در شامگاه زندگی 

خون‌های دُلمه‌شده‌‌ را ریشخند کنی

تن به دریاهای ابدیت بزنی

با چشمانی از برف 

و دلی وصله‌پینه.



حالت چطور است؟

- عطر ترانه‌های قدیمی را بر پیرهن چرکینت بمالی و 

در شیبی غریزی 

به افیون غلت‌زدن‌های بی‌حاصل،

قانع باشی...

دلگیر از وفور فوّاره‌های مرگ

به تکه‌های تکیده‌ی شب تکیه کنی...


- حالت چطور است؟

- شمعی که می‌لرزد و 

جادوی محزونی که پایاپای مرگ، پیش می‌آید...

خاک‌خورده از حفّاری در دخمه‌های ازدحام و سکوت

به جانب هزار آواز در گلو مُرده چشم بدوزی و

شُکرانه‌ی لبخندهای منزّه را

اشکی بیفشانی....


18 خرداد 95- صدیق قطبی

تنها صداست که حقیقت دارد

پاره‌چوب‌هایی از جنگل اندیشه را

با کبریت خیال،

آتشی می‌زنی

تا کوره‌ی کلمات از حرارت نیفتد.

نان شعر آماده است.

 

چه چیز مرا به نوشتن وا می‌دارد؟ پاسخ ساده است: آگاهی از مرگ و سرشت ابر و بادی این جهان.

 

حقیقت زندگی به چه کارمان می‌آید؟ زندگی گیسوان خود را در چشم هر کسی، به شیوه‌ای شانه می‌کند. چرا حقیقت رقصان آب را در قاب نظریه منجمد کنیم؟ کار ما، طرح برداشتن از روی شمایل زندگی است وقتی در برابرمان گیسو می‌افشاند. هر لبخندی مستی‌ِ ویژه و یگانه‌ی خود را دارد. هر چشمی حقیقت گریزان خود را.

 «ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم‌آگین گُلی گمنام»(فروغ فرخزاد)


هر چشمی را باید سرود و هر لبخندی را باید کلمه کرد. چنین است که کار شعر، تمامی ندارد و «هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام»

شاعر می‌گفت:

«تا ابد

تا ابد

هر شهابی که از سینه آسمان می‌گذرد

باردار شعری ست

که من یادم رفته است شکارش کنم»(سیدعلی صالحی)

 

می‌نویسم، نه برای آنکه حقیقتی را بازگفته باشم... که حقیقت چشمان من‌اند و آهنگی که در رگان کلمه جاری است.

حقیقت زندگی به چه کارمان می‌آید؟

چه مانند عارفان، از شاخه‌های آسمان، میوه‌ی نور بچینی و چه به «یأس ساده و غمناک آسمان» ایمان بیاوری و «به یک آینه، یک بستگی پاک» قانع شوی، فرق چندانی ندارد. آنچه خواستنی و ستودنی است، جرعه‌ای گوارایی است که در گلوی زندگی می‌‌ریزی. آنچه اهمیت دارد، لحنی است که با آن روایت می‌کنی.

بگذاریم هر کس زندگی را چنان که می‌بیند روایت کند. بیاییم ابرروایت‌ها را به اعصار فراموش شده ملحق کنیم.

حقیقت را نمی‌توان با تور کلمات شکار کرد. از حقیقت باید ترانه‌ای ساخت و در کوچه‌های زندگی آواز داد. حقیقت را نمی‌توان شکار کرد. تنها در سکوتی ژرف، در لبخندی گشوده، می‌توان به انتظارش نشست و عبور دور و درهمش را تماشا کرد.

حقیقت به چه کار زندگی می‌آید؟ فقط بگذاریم زندگی نغمه‌های خود را از گلوی ما بخواند. بگذاریم موسیقی کلمات، در دوندگی‌های کسالت‌بار زندگی، گاهی چُرتی آرام نصیب‌مان کند.

 

زندگی را تنها می‌توان سرود. از هر اشکی غزلی باید ساخت و از هر لبخندی ترانه‌ای.

حقیقت زندگی، ماهی چابکی است. تا وقتی تماشایش می‌کنی، زنده است، همین که به تورش افکندی، جان می‌سپارد. در ساحل دست‌هایت، تازگی از دست خواهد رفت.

حقیقت به چه کار می‌آید؟ آنچه مهم است آوایی است که اندیشه را همراهی می‌کند. اندیشه‌ها به خودیِ خود، روحی ندارند. آواز ماست که مُرداب را دریا می‌کند.

صدا، حقیقت دارد. تنها صداست که حقیقت دارد.

 

11 خرداد 95- صدیق قطبی


+++

پیوست‌ها:

 

هر شخصی که تنها از حقیقت خویش پیروی می‌کند، نویسنده است؛ کسی که تنها به فقر و تنهایی این حقیقت تکیه می‌کند و نه به چیزی دیگر. در این معنا، کودکان و زنان عاشق، نویسنده‌های مادرزاد هستند.

(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه، 1394)

 

کسانی را می‌شناسم که موجب خنده‌ی شما می‌شوند و شما بختی برای خیره کردن آنها ندارید، زیرا در اندوه کتاب‌خانه‌ها و آزمایشگاه‌ها منزوی‌اند. این کسان با تلاش و پشتکار در جست‌وجوی عمق اشیاء و توضیح نهایی جهان هستند. در وسواس تأملات خویش هیچ‌چیز را نادیده نمی‌گیرند، مگر یک چیز جزئی را: هیچ‌کس نمی‌تواند حقیقت را نزد خویش نگه دارد، حتی در پستوی یک فرمول. حقیقت را نمی‌توان داشت، تنها می‌توان آن را زیست. حقیقت شمایید، بانو: نوری که می‌آید، نوری که می‌گذرد. ژرف‌ترین رازها در شما آشکار می‌شود، به هر آن که بخواهد.

(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ِ دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه، 1394)

 

«حقیقت» روی زمین همچون آینه‌ی شکسته‌ای است که هر تکه‌اش تمامی آسمان را باز می‌تابند.

(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه‌ی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر، چاپ دوم، 1388)

 

حقیقت نزد شما در ارقام است، در دلایل و عِلَل. حقیقت نزد شما در دنیاست، در برابر شما، مانند منظره در برابر سیاحتگر، مانند افق در برابر دریانورد.

نزد ما حقیقت هیچ شباهتی به اینها ندارد. در دوردست‌ها نمی‌درخشد، در همین نزدیکی‌ها آواز سر می‌دهد. در انتهای راه نیست، خود راه است. در برابر ما نیست، در میان ماست.

ما همانگونه در حقیقت غوطه‌وریم که کودکان در آبی ژرف. در آن شنا می‌کنند، به زیر آب می‌روند، از نظر ناپیدا می‌شوند و باز می‌گردند، با سبزه‌ای در دستان و معمایی بر لبان‌‌‌‌...

این‌سان به سراغ حقیقت برویم، همانگونه که کودک سر وقت بازی می‌رود: بازنده، برنده. برنده، بازنده. و همواره آماده‌ی سخن گفتن، و همواره‌ی آماده‌ی بازی کردن. زیرا اگر نزد شما حقیقت چون سالخوردگان است، نزد ما چون کودکان است.

(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه پیروز سیار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر طرح نو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، 1384)

 

حقیقت بسته به زلالی یک صداست. این زلالی از روشنی قلب سرچشمه می‌گیرد.

(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)

 

حقیقت، قبل از اینکه در واژگان باشد در نَفَس گوینده است. به دلایل شما گوش می‌دهم و صِرفاً بغض و کینه‌ی شما را می‌شنوم. اما من، هیچ‌گاه ذرّه‌ای حقیقت در تلخی ندیده‌ام. در آن جز حقارتِ غروری سرخورده چیزی ندیده‌ام. برق حقیقت را تنها در شادی و در خودآگاهی‌ای دیده‌ام که همواره همراه شادی است، ‌آگاهی مشعشع هیچ نبودن.

(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)

 

تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کرده‌اند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتاب‌های بسیار زیبایی می‌شوند. ولی من هیچ‌وقت مزیت رسیدن به یک نظریه‌ی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشته‌‌ام، چون نظریه‌بافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ ‌علاقه‌ای به این کار ندارم

(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)

 

نامه‌ی شما همین‌جاست. روی لبه‌ی قفسه‌ی آشپزخانه. منتظر است. به زودی یک هفته می‌شود که منتظر جواب من است... از من مقاله‌ای برای نشریه‌ی خود خواسته‌اید. مقاله‌ای یا حداقل چند جمله‌ای. جملاتی که با این پرسش هدایت شوند: «چه چیز به زندگی شما معنا می‌دهد؟‌»‌‌‌‌...

تنها زمانی می‌توان خوب نوشت که به سمت ناشناخته پیش برویم- نه برای اینکه آن را بشناسیم بلکه برای این که آن را دوست داشته باشیم. فلاسفه و عرفا در این مضمون حاشیه‌های زیادی گفته‌اند... فلاسفه مرا کسل می‌کنند. زبانشان تلخ است و اشتیاقشان بسیار پُرشتاب‌تر از آن است که بخواهد ارضا شود. عرفا، هنگامی که با عشق و آب زلال زندگی می‌کنند مرا مفتون می‌کنند، نه وقتی می‌اندیشند. هنگامی که کسی عاشق است، نمی‌تواند فکر کند. سخت مشغول آتش زدن بر خانمان خویش است و برای خودش هیچ فکری نمی‌کند. همه‌ی افکار را مانند کبوتران، ستارگان و رودخانه‌ها به سوی معشوق روانه می‌کند. هنگامی که کسی عاشق است مست است...

بله، وقتی شخص عاشق باشد، تا حدّی چنین است. جیب‌هایش را خالی می‌کند و نامش را جا می‌گذارد. با حظّی وصف‌ناپذیر یقینِ هیچ بودن را کشف می‌کند. امّا من از سؤال شما دور می‌شوم. البته اگر در مرکز آن قرار نگرفته باشم: تنها عشق معنایی به زندگی من می‌دهد و آن را نسبت به خود بی‌معنا می‌کند. چه چیز بیشتری می‌توانم بگویم: زندگی‌ام از من می‌گریزد. زندگی‌ام فقط در غیبتم به من باز می‌گردد، در زلالی اندیشه‌ای که نسبت به اندیشه‌هایم بی‌تفاوت است. در زلالی نگاهی که نسبت به آرزوهایم بی‌تفاوت است. زندگی‌ام دور از من، پرسه‌زنان، شکوفا می‌شود‌‌‌‌...

در نامه‌ی شما کلمه‌ای، این کلمه‌ی معنا، مرا اذیّت می‌کند. اجازه بدهید آن را پاک کنم. ببینید پرسش شما در این صورت چه ضرباهنگ خوبی پیدا می‌کند، ضرباهنگی هواگونه، فرّار: «چه چیزی به شما زندگی می‌بخشد؟‌ » این‌بار پاسخ راحت‌تر است: همه چیز. هر آنچه من نیست و مرا روشن می‌کند. تمام آن چیزهایی که نمی‌دانم و منتظرشان هستم... انتظار هیچ‌چیز را غیر از آنچه غیرمنتظره است نکشیدن. این دانش من از دوردست می‌آید. دانشی که دانش نیست، بلکه یک اعتماد است، زمزمه است و ترانه. این دانش را از تنها استادی که داشته‌ام فراگرفته‌ام: از یک درخت. از تمامی درختان در شبِ ذوق‌زده. آن‌طور که آن‌ها هر لحظه را طالعی سعد می‌انگارند، خود به من آموزش می‌دهد. تلخی باران، جنون خورشید، همه چیز آن‌ها را سیراب می‌کند. دغدغه‌ای ندارند و خصوصاً دغدغه‌ی معنا را. با انتظاری نورانی و لرزان، انتظار می‌کشند. تا بی‌نهایت‌‌‌‌...

(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)

 

این لحن گفتار است که همه چیز را عوض می‌کند. تنها لحن است که اهمیت دارد. کسانی که به من می‌گفنتد"دوستتان دارم" نمی‌دانستند چه می‌گویند و خیلی بد آن را می‌گفتند. در اتاق کودکی من شکسپیر بود و پدرم. شکسپیر می‌گفت: زندگی داستانی پر خشم و پر صداست که ابلهی آن را بیان می‌کند. و پدرم شکسپیر می‌خواند. من به داستان گوش نمی‌کردم بلکه به صدا گوش می‌کردم. پیروزی این صدا در مرکز قلب من. صدا حقیقت داشت، صدا بدون کلمه‌ها، حقایق زندگی را بیان می‌کرد. صدای عشقی ملایم و شبانه. علم پزشکی بافت‌های سینه مرا سوزانده، همین طور کتاب‌های کتابخانه‌ام را. ولی نتوانسته به این صدای مطمئن و روشن صدمه‌ای بزند. من خودم را به آن می‌چسبانم، به این عشقی که یکبار برای همیشه به قلب دخترکی پنج‌ساله اهدا شده.

(غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشرماه ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، چاپ پنجم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، 1385)

 

بهتر از لبخند زدن راهی برای فکر کردن سراغ ندارم

لبخند چهره را باز می‌کند

و حقیقتی که شکننده است

که از آب هم روان‌تر است

که از سایه هم ترسوتر است

سنجاب کوچک حقیقت

بدون هراس از وحشت تصویری بی‌پایان

به سمت‌تان می‌آید

(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)

یأس آشیان بی‌پرستو

به باران فکر می‌کنم

چهره‌ی جوان مادرم در قاب کوچک عکس

و روزهایی آمیخته با عطر ارغوان و خنده‌‌ی بهار

زمان، 

چراغ‌خاموش می‌‌گذرد

و فرود تدریجی برف

بی‌اعتنا به پریشانی خاک

حماسه‌ها را جارو می‌کند.


داغ شقایق را که در بال کفش‌دوزک ضرب کنی

ستاره‌های خاموش

لبخند خواهند زد

و زمان

در آستان کودکی

به زانو خواهد افتاد.


گیرم

زمزمه‌های تابستانی زنجره را

در گوش باد بخوانی

و غنچه‌های پیراهن‌دریده را

تا حجله‌ی خورشید

بدرقه کنی

اما،

دست زنبور و پروانه را که نمی‌توان

از دامن گُل کنار زد

و یأس آشیان بی‌پرستو را

که نمی‌شود به یغمای باد سپرد


انگورها که شراب شدند

تاک‌ها،

بی‌نشان‌ترین عاشقان تاریخ خواهند بود


11 خرداد- صدیق قطبی

جاده نیز، روزی...

از کوچه‌باغ‌های عمر که می‌گذری

برای تاک‌های مست، دستی تکان بده

و پاره‌ابرهای مسافر را لبخندی هدیه کن.

پیشانی پُرچین پَرچین‌های راه را ببوس 

و از چشم‌های آفتاب و حوصله‌ی باران

سُراغ از پرستوهای بی‌نشان و ‌آشیانی بگیر

که یک صبح بهاری

به چشم‌هایت سلام کردند.


بر سطح پیچ‌درپیچ دریا که پارو می‌زنی

کمی

از خواب مشوش موج

ارتفاع بگیر

و ستاره‌های شب‌شکفته‌ی فانی را

به نجوا چیزی بگو.


دل بی‌قرار ماه که سفره گشود

تسلی را لختی درنگ کن.

و اگر توانستی

دست بی‌تاب دریا را 

به آستان آبی آسمان برسان.


بر جاده‌های زندگی که می‌گذری

علف‌های بی‌حرف و ادعای حاشیه‌نشین را

نوازشی اگر نه،

ستایشی حوالت کن.


دلهره‌ی غروب‌های مه گرفته را دریاب،

جاده نیز،

روزی،

تنهایت خواهد گذاشت.


7 خرداد 95- صدیق قطبی

کار من تماشاست و تماشا گواراست

(* تیتر یادداشت، نوشته‌ای از سهراب سپهری است.)


 به نظر می‌رسد فرق میان عشق و اشتیاق جنسی در «تماشا» نهفته است. آدم‌ها گاهی اشتیاق جنسی را به خطا عشق می‌نامند، اما شوق تماشای یار، عیار خوبی است انگار.

آنکه را تنها متعلق اشتیاق جنسی است، نمی‌شود ساعت‌ها دست زیر چانه نهاد و تماشا کرد. این معجزه تنها از عشق ساخته است که «شاه‌نشین چشم» تو، «تکیه‌گه‌خیال» دوست باشد.

کیانوش که تنها از سرِ اشتیاق جنسی به سراغ سوسن آمده بود، عاشق او می‌شود و این عشق را مصطفی مستور در اشتیاق سیراب‌ناشدنی او به تماشای معشوق نشان می‌دهد:

«کیانوش نبود اما یادداشتی برای او روی عسلی هال، کنار گوشی تلفن، گذاشته بود:

سوسن جان، دیشب تا صبح نخوابیدم. نتوانستم بخوابم. جلو تلویزیون خواب رفتی و من گذاشتمت روی تختخواب. بعد بیدار ماندم و نگاهت کردم. انگار سالها بود می‌شناختمت. انگار از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. شاید هم قبل از بچگی. خودم هم درست نمی‌دانم چرا این طوری بود. غلام سگی می‌گفت تو ماهی. می‌گفت خیلی ماهی. غلام سگی راست می‌گفت.»(از داستان: من دانای کل هستم، مصطفی مستور)

کسی کانون عشق ما است که برای ما به شدت تماشایی است. این شوق به تماشا باقی می‌ماند حتا وقتی به تعبیر شاملو:

«در آن دور دست بعید

که رسالت اندامها پایان می‌پذیرد.

و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها

به تمامی

فرو می‌نشیند.»

 

به گمانم این راستی‌آزمایی عشق است: وقتی شور و تپش‌های جسمی فرو می‌نشیند، ‌آیا همچنان شوق تماشا در تو تنوره می‌کشد؟ وقتی به سکوت خواهش میرسی، هیاهوی تماشا هم در تو می‌میرد؟

وقتی ارتباط و اشتیاق، بر مدار خواهش جنسی می‌گردد، پس از سکوت خواهش، صدای پر تنهایی ما را در بر می‌گیرد:

«رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی.»(صدای پای آب، سهراب سپهری)

 

عشق وقتی اصیل است که بیش از تمنای افشردن و آمیختن، مجذوب نگریستن و تماشا باشی:

 

«سال‌گشتگی است این

که بخواهی‌اش

بی آن که بیفشاری‌اش؟!

سال گشتگی است این؟

خواستنش

تمنای هر رگ

بی آن که در میان باشد

خواهشی حتا؟!

نهایت عاشقی است این؟

آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها؟!»(شاملو)

 

عاشقی آنجاست که فرد احساس ‌کند هرگز از عطش تماشای دوست رهایی ندارد. به تعبیر بایزید بسطامی:

«کاسه‌یی بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی آن سیراب نشدم.»(تذکرة‌الاولیا)

عشق وقتی است که لحظه‌های تماشا را دریغت می‌آید که از دست بدهی:

 

گفته بودی که: چرا محو تماشای منی

وآنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی!

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشمان تو قدر مژه بر هم زدنی

(فریدون مشیری)

 

به نظر می‌رسد غالباً سهم چشم در این میان از همه بیشتر است. انگار زیبایی، تمام رازش را در چشم‌های محبوب ریخته است. آبریزگاهی که آبشارهای راز و زیبایی از همه طرف، در آن می‌ریزند. نه تنها رازهای زیبایی دوست، که گویی همه‌‌ی رازهای جهان:

«تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.»(فریدون مشیری)

 

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم

یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان

یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان؟

چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران

(رعدی آذرخشی)

 

تماشای یار، شناور شدن در افسون اوست. همان حال حافظ که: «خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت». در وجود محبوب رازی یافته‌ای که گر چه امکان بیانش را نداری، اما می‌توانی به یاری تماشا در آن شناور باشی. مگر نگفت: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ...».

 

عشق وقتی است که مجذوب رازهای وجود کسی شویم و این مجذوب شدن عمدتاً در اشتیاقی جنون‌آمیز به تماشای او جلوه می‌کند. در این افسون‌زدگی، زیباترین شعرها را در چشم‌های یار می‌شود خواند. در این تجربه، چشم‌ها، شاعرترینند:

 

«در کتاب بسته‌ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟»

(نزار قبانی)

 

«زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می‌چرخد...

زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است،

من دزد شعرهای چشم تو هستم!»

(محمدرضا عبدالملکیان)

 

«وقتی نگاهت می‌کنم

چیزی نگو!

تمام شاعران جهان، درچشم‌های تو

برای من شعر می‌خوانند.»

(ستار منجزی)

 

حرفی بزن‌‌‌‌‌‌‌‌، چیزی بگو‌‌‌‌، ‌‌ای کاش می‌دیدی

در چشم‌های تو هزاران شعر مهمانند

(صدیق قطبی)

 

«عاشقش هستم؟» پاسخ مستقیم به این پرسش دشوار است. سؤال را باید سرراست‌تر پرسید:‌ از تماشایش سیر می‌شوم؟ با نگریستن به او در جذبه‌ی رازناکی شناور می‌شوم؟ آیا حال من همین بیت می‌شود که می‌گفت:

لو أن عینی إلیک الدهرَ ناظرة

جاءت وفاتی ولم أشبع من النظر

(محمد بن ادریس شافعی)

(اگر چشمانم همه وقت در تو بنگرند،

مرگ سر می‌رسد و من هنوز از تماشا سیر نشده‌ام.)

 

آیا می‌توانم پس از فرونشستن تپش‌ها و خواهش‌ها، بخوانم:

 

«آغاز دیوانگی است

اینگونه که من می‌خواهم هر نفس بوسیدن چشمهایت را.

زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است؟»

(سید علی صالحی)

 

اگر پس از سکوت خواهش اندام‌ها، شوق تماشا همچنان فوّار بماند، می‌توان به اصالت عشق، امید بست.

 

==

پیوست:

 

«چشمانت کارناوالِ آتش بازی است

یک روز در هر سال

برای تماشایش می روم

و باقی روزهایم را

وقفِ خاموش کردنِ آتشی می‌کنم

که زیر پوستم شعله می‌کشد!»

(نزار قبانی)

 

«به شب‌نشینی دو چشمت

دعوتم کن

یک روز!»

(داود مرادی سوران)

 

«دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوعِ آبی آن چشمِ روشن

یاد‌آورِ صبحِ خیال‌انگیزِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموشِ خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفت‌و‌گوهاست»

(حسین منزوی)

 

«نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

 گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست»

(هوشنگ ابتهاج)

 

«و چشمانت راز آتش است.

وعشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد...

 

 کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستم‌گری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.»

(احمد شاملو)

 

« در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دوردست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

 

در بندر آبی چشمانت

بر صخره‌های پراکنده می‌دَوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می‌کشم

و خسته باز می‌گردم چون پرنده‌ای.

 

در بندر آبی چشمانت

سنگ‌ها آواز شبانه می‌خوانند

در کتاب بسته‌ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

 

ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان بر افرازم»

 (نزار قبانی)

 

چشمان مواجت که دریاوار رقصانند

از واژه‌‌‌ها و بادبان‌هایم چه می‌مانند؟

بانو‌‌‌‌‌‌‌‌! تمام راه با این زورق لرزان

می‌آیم و دریای چشمانت چه طوفانند

دل‌‌‌‌‌‌‌‌، تخته‌بندِ موج‌های بی‌قراری‌هاست

ذرات جانم میهمان روح بارانند

حرفی بزن‌‌‌‌‌‌‌‌، چیزی بگو‌‌‌‌، ‌‌ای کاش می‌دیدی

در چشم‌های تو هزاران شعر مهمانند

(صدیق قطبی)


«نه!

چشمهایت که نباشند

این آتش‌دان خاموش

جان نخواهد گرفت

 

نه با هیزم‌های خشک کلمات و

نه آتش‌زنه‌ی شعرهای خسته.

 

 حریق را صاعقه‌ای باید و نیست.»

(صدیق قطبی)

چرا می‌نویسم؟ برای که می‌نویسم؟

«اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای اینست که خودم را به سایه‌ام معرفی کنم سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می‌نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می‌بلعد- برای اوست که می‌خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم.»(بوف کور، صادق هدایت)

 

«من داستانی ندارم که آن را صرفاً به این دلیل که تصمیم گرفته‌ام داستانی بنویسم، نوشته باشم. حتماً باید با داستان زندگی کرده باشم تا بتوانم آن را بنویسم. داستان‌های من فرزندان من نیستند. بسیاری از فرزندان شبیه پدرشان نیستند اما این داستان‌ها صادقانه‌ترین بخش وجودی من هستند. پاره‌های روح من هستند. تمام داستان‌های من تراوش روح من هستند.

پروسه‌ی نوشتن را دوست ندارم. وقت نوشتن خیلی رنج می‌کشم اما وقتی نوشتن داستان تمام می‌شود و مانند خواننده سراغش می‌روم حس خوبی دارم. چیدن آرام و کند و کسالت‌بار واژه‌ها کنار هم شبیه بنا کردن ساختمانی است با تک تک آجرها. کار طاقت‌فرسایی است. در شروع هر داستان از این که باید چندهزار کلمه را دانه دانه کنار هم بچینم تا داستان شکل بگیرد، وحشت می‌کنم.

به لحاظ فردی، نوشتن نوعی ضرورت است. نوعی تنفس روح. انگار باید چیزی گفت تا از فشار ذهنی و روحی بعضی دریافت‌ها رها شد.»

(بخشی از گفتگو با مصطفی مستور، ماهنامه‌ی تجربه، اردیبهشت 95)

 

«خود را در یک اتاق حبس‌کردن، پشت میز نشستن، عزلت‌گزیدن و خود را با کاغذ و قلم بیان کردن؛ این کاری که انسان می‌کند می‌شود معنای ادبیات.

 به نظر من نویسنده کسی است که سال ها با صبر و حوصله سعی می‌کند دنیای شخص دومی را که درونش است کشف کند: وقتی از ادبیات صحبت می‌شود اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد نه رمان، نه شعر و نه یک سنت ادبی، بلکه انسانی است که خود رادر یک اتاق حبس کرده و پشت میز نشسته و تک و تنها درون خود را می‌پوید و از این رهگذر با کلمات دنیای جدیدی می‌آفریند.

نوشتن یعنی نگاه خیره به درون را درقالب کلمات ریختن، یعنی انسان با صبر، لذت، لجاجت و با گذر از درونِ خود، دنیای جدیدی را کندوکاو کند. من با کاشتن آرام‌آرام کلمات بر روی کاغذ سفید، با نشستن پشت میزم و گذشتن روزها، ماه‌ها و سال‌ها برای خود دنیای جدیدی خلق کردم واحساس می‌کردم که آدم جدیدی درونِ خودم می‌سازم، درست مثل کسی که پلی یا گنبدی را با آجر روی آجر گذاشتن می‌سازد.

آجرهای ما نویسندگان کلمات هستند. آنها رادر دست می‌گیریم، روابطشان را احساس می‌کنیم، گاهی از دور نگاهشان می کنیم و گاه مثل این است که آنها را با انگشتان و نوک قلم نوازش می‌کنیم و سبکْ سنگینشان می‌کنیم، بعد کنار هم می‌چینیمشان، سال‌ها با صبر، لجاجت و امید دنیاهای جدیدی می‌آفرینیم. برای من سرّ نویسندگی الهامی نیست که معلوم نیست از کجا می‌آید، بلکه لجاجت و صبر است. به نظرم می‌رسد که این گفته‌ی زیبای ترکی، چاه‌کندن با سوزن، برای نویسنده‌ها گفته شده است. من صبر فرهاد را که در حکایات قدیمی برای عشقش کوه را می‌کند، دوست دارم و می‌فهمم.

ادبیات هنر سخن‌گفتن از داستان‌های دیگران است، گویی که از داستان خودمان صحبت می‌کنیم و سخن‌گفتن از داستان خود، که گویی داستان دیگری است. برای آغاز این راه از داستان و کتاب‌های دیگران شروع می‌کنیم.

نوشتن سخن‌گفتن از چیزهایی است که همه می‌دانند، ولی نمی‌دانند که می‌دانند. خواننده از کشف این دانش، دیدن رشدش و شریک شدنش در آن، لذت می‌برد؛ درست مثل کسی که حیرت‌زده در جهانی آشنا گردش می‌کند. همینطور از این هنر لذت می‌بریم که چیزهای واقعی را که می‌شناسیم، در قالب کلمات می‌ریزد. نویسنده‌ای که خود را سال‌ها در اتاقی حبس می‌کند و هنرش را پرورش می‌دهد و نویسنده‌ای که برای خلق دنیایی نو، از زخم‌های درون خودش شروع می‌کند، دانسته یا نادانسته اعتقاد عمیقی به نوع بشر دارد. همیشه مطمئن بودم که انسان‌ها شبیه هم هستند و دیگران نیز زخم‌هایی از این دست در وجودشان هست، و از این رو، نوشته‌های مرا درک خواهند کرد.

تمام ادبیات حقیقی زاده‌ی این اطمینان کودکانه و خوش‌بینانه است. یک نفر که سال‌ها عزلت گزیده و می‌نویسد، این چنین بشریت و دنیای پیرامون را مخاطب قرار می‌دهد.

می‌دانید بیشترین پرسشی که از ما نویسندگان پرسیده می‌شود و ما هم آن را از همه بیشتر از همه دوست داریم، این است که: چرا می‌نویسید؟ چون دلم می‌خواهد، می‌نویسم! چون مثل دیگران یک کار معمولی ندارم، می‌نویسم. می‌نویسم که کتاب‌های دیگری شبیه کتاب‌هایم نوشته شود تا بخوانم‌شان. چون از دست شما، از دست همه، عصبانی‌ام، می‌نویسم. می‌نویسم چون از اینکه یک روز تمام در اتاق بنشینم و بنویسم خوشم می‌آید.

می نویسم چون تنها زمانی می‌توانم واقعیت زندگی را تحمل کنم که عوض‌اش کنم. می‌نویسم تا مردم دنیا بدانند که من و دیگران، همه‌مان، در استانبول، در ترکیه چگونه زندگی می‌کنیم. می‌نویسم چون بوی قلم، کاغذ و جوهر را دوست دارم. می‌نویسم چون به ادبیات، به خصوص هنر رمان، ایمان دارم. می‌نویسم چون عادت دارم و چون علاقه دارم. می‌نویسم چون از فراموش‌شدن می‌ترسم. می‌نویسم چون شهرت و توجه را دوست دارم. برای تنهاماندن می‌نویسم.

می‌نویسم تا بفهمم چرا تا این اندازه از دست همه عصبانی هستم. می‌نویسم چون دوست دارم خوانده شوم. می‌نویسم چون وقتی این رمان، این مقاله یا این صفحه را شروع کرده‌ام، می‌خواهم تمامش کنم. می‌نویسم چون هرکس این را از من انتظار دارد. می‌نویسم چون کودکانه، به نامیرایی کتابخانه‌ها و پایداری کتاب‌هایم در قفسه‌های کتابخانه‌ها اعتقاد دارم. می‌نویسم چون زندگی‌، دنیا و همه‌چیزْ باورنکردنی، زیبا و تعجب‌برانگیز است. می‌نویسم چون از ریختن غنا و زیبایی زندگی در قالب کلمات لذت می‌برم. می‌نویسم نه برای روایت داستان، بلکه برای خلقش. می‌نویسم تا از این احساس که جای رفتنی‌ای هست که من نمی‌توانم به آنجا مثل رویا بروم رهایی یابم. می‌نویسم چون نتوانستم هر طور شده شاد باشم. برای شادشدن می‌نویسم.

(بخش‌هایی از: خطابه نوبل اورهان پاموک، ترجمه: مجید منتظر مهدی)

 

وقتی می‌نویسیم برای که می‌نویسیم؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم دانستنش غیرممکن باشد. این که برای که می‌نویسیم، خود به خود در کلمات‌مان جاری است. درست مثل روز که بعد از شب می‌آید؛ مثل تب و تابی که در نهایت سکوت هست. کلمات به سوی ما می‌آیند تا آن‌ها را در دستان آرام خود بگیریم، و فراتر از خودشان ببریم برای نمی‌دانم چه کسی. «برای شما می‌نویسم» یعنی: برای خیلی فراتر از شما می‌نویسم، ولی «خیلی فراتر» از طریق شماست که ممکن می‌شود.

(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بفنشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)

 

چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. چرا نیرو وقتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. چرا باید از خواب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، از عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، باز هم یک کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. فلاسفه جواب می‌دهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای روشنایی بخشیدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. شعرا جواب می‌دهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای ملایمت بخشیدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، عقب هستند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای دوست داشته شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. برای شکوه دوست داشته شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.

(غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشرماه ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، چاپ پنجم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، 1385)

عشق، حقیقت را می‌گوید!

افسانه‌ها میدان عُشّاق بزرگند

ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم (حسین منزوی)


وقتی می‌بینید که رابطه‌ای دارد از نفس می‌افتد، ترجیح می‌دهید، به یک‌باره و ناگهان تمامش کنید. شاهد مرگ تدریجی بودن، هیچ لطفی ندارد. این است که وقتی یکی از طرفین رابطه حس می‌کند چیزی رو به فسردگی نهاده است، ترجیح می‌دهد شعله‌ی رو به افول را فوت کند و به آنچه در حال انقراض است، پایانی روشن و تراژیک دهد.

مشابه آنچه در رمان «برباد رفته» آمده است:

 «من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته‌ام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می‌دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه‌ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده‌ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.»(بر باد رفته، مارگارت میچل)


به استقبال پایان رفتن را ترجیح می‌دهی بر اینکه اجازه دهی پایان به سراغت بیاید. فعالانه به سراغ رشته‌‌ای می‌روی که در شیب فرسودگی است و دفعتاً ریسمان را پاره کنی.

مایل نیستیم کالبد بی‌جان و رو به تلاشی یک رابطه را برابر چشم‌هایمان بگذاریم و این غمناکی ویرانگر را ذره ذره تجربه کنیم. بگذار پرنده‌ای که از این درخت خسته است، یکباره پر بگیرد و این پا آن پا کردنش، کمتر آزارمان دهد.

غالباً آن‌که از تب عشق، بیرون آمده است، مایل است رابطه را در شیبی نرم، به یک دوستی کم‌رمق تبدیل کند. نیک‌خواهی و ملاحظه‌ی اخلاقی هم سبب می‌شود آنکه دیگر دل بُریده، این حادثه‌ی تراژیک را صریحاً به چشم نیاورد. دستِ معشوق سابق را بگیرد و نرم‌نرم او را نیز از تب شیرین بیرون کشد. غالباً زبان‌آوری‌های رنگ‌ورورفته‌ و ترفندهایی که زود دستشان رو می‌شود، در این مسیر به کارگیری می‌شوند تا طرف دلبسته‌ را مجاب کنند که همچنان در ذهن و ضمیر فرد، محترم و عزیزند.

تأکید بر اینکه مهربانی‌ها و لطف‌ها از یاد نخواهند رفت و اینکه سرنوشت تو برایم مهم است و نمی‌خواهم آزرده شوی... برایم مهم هستی و گران‌مایه... دوستی بهتر از عشق است و هزار حیله‌ی دانسته و نادانسته‌ی دیگر که البته شاهدی بر نیک‌نفسی گوینده‌اند، بادپیمایی است و بر عبث پاییدن.

آن‌سوی واژگان شسته و حساب‌شده، سردی احساس و فسردگی عاطفه و از کف رفتن انرژی عشق به روشنی هویدا می‌شود و دلبسته‌ی بداقبال را در حادثه‌‌ای غمبار درگیر می‌کند.


در این هنگام، اصرار طرف دیگر رابطه مبنی بر قطع کامل هر گونه ارتباط، کاملاً فهم‌پذیر است. او را باید محق دانست که بخواهد با تراژدی در عریان‌ترین چهره‌ی خویش رودررو شود و از هر نوع مرهم‌نهی مشفقانه خود را محروم کند. دوست دارد یک‌تنه و خالص، غم عشق را تجربه کند.

واقعیت این است که تجربه‌ی عاشقانه مثل ایستادن در تابش مستقیم آفتاب است که نخست گرمایی مطبوع در جانمان منتشر می‌کند، ‌اما مدت زمانی بعد، تاب گرمایش را نمی‌آوریم. انگار ظرفیت روانی آدمی برای ماندگاری طولانی مدت در تب سوزان یک عشق، محدود است. البته در این مورد آدم‌ها با هم فرق می‌کنند و ظرفیت‌ها یکسان نیست. شاید عده‌ی معدودی بتوانند تا پایان عمر نیز سوزانی پرشور یک رابطه را تاب بیاورند. عباس کیارستمی به خوبی از این واقعیت حرف می‌زند:

 

«زمانِ عشق زمانِ کوتاهی‌ست. طلوع و غروبِ خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نورِ امنی می‌برند، ولی ظلّ آفتاب توانِ تو را می‌گیرد و عشق ظلّ آفتاب است. وقتی طلوعِ آفتاب را ستایش می‌کنی باید یادِ ظلّ آفتاب هم باشی. عشق ثابت نیست؛ در یک وضعیت نمی‌ماند. مدام در حالِ تغییر است. واقعیت این است که عشق را نمی‌شود مدیریت کرد...

عشق نوعی ناکامیِ جبری همراهِ خودش دارد. اگر این‌را پذیرفتی، به‌‌عنوانِ یک نشئه و خلسه‌ی بسیار لذّت‌بخش می‌توانی از آن لذّت ببری. همه‌ی هنرت باید این باشد که بتوانی زمانِ این نشئگی را طولانی‌تر کنی. همین. مثلِ توصیه‌ای که پزشکان بابتِ سلامتی و طولِ عمر به آدم می‌کنند، امّا این توصیه‌ها نباید باعث شود که من مرگ را فراموش کنم...»(پاره‌‌ای از گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی، ماه‌نامه‌ی تجربه، شماره‌ی ۱۴)

 

غالباً پایان‌ها ناخوش‌اند و عشق و روابط عاطفی نیز از این قاعده برکنار نیستند. اینکه گفته‌اند: «اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان غافلگیرت کند، درست مثل آغاز!» از همین روی است. اگر پایان‌ها شیرین بودند، چنین توصیه‌ای چه معنایی داشت؟

 

تراژدی اینجاست که طرفین درگیر یک رابطه‌ی عاطفی، در یک زمان واحد از تب عشق بیرون نمی‌آیند و آنکه تب‌زده شاهد رخوت دیگری است، ظاهراً رنج بیشتری می‌بَرد و افول چنان درخشش جذابی او را به نهایت سوگناکی می‌کشاند. به تعبیر شاملو:

«تنها

اگر دمی

کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده‌ترین سخن که «دوستت می‌دارم»

چون تندیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسه

به خاک در می‌غلتی

و پیش از آنکه لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند

به سکوت

می‌پیوندی.»

 

این درهم شکستن و درخود گریستن، گاه چنان روان فرد را درگیر می‌کند و او را از «وسعت اندوه زندگی‌ها» آگاه می‌سازد که می‌شود فهمید چرا امیل سیوران گفته است:

«عشقی که خاموش می‌شود، آزمون فلسفی‌ای سخت و چنان غنی است که می‌تواند از یک سلمانی رقیبی برای سقراط بسازد.»

 

شاید آنکه به سردی گراییده، همچنان شفقت و غم‌خواری را به یار از کف ندهد و حتی با مشاهده‌ی او که هم‌اکنون «چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات تَرک‌خورده...» است این شفقت در او فزونی گیرد. اما شفقت چیزی نیست که خلأ عشق را بتواند پُر کند. آلبرکامو می‌گفت: «پیر شدن: از شهوت به شفقت حرکت کردن.»(یادداشت‌ها - جلد دوم، ترجمه‌ی خشایار دیهمی) می‌توان گفت آنچه جایگزین جوانی شورمند عشق می‌شود غالباً شفقت پیرانه‌سر است. اما شفقت، چهره‌ی دیگر عشق نیست، پایان عشق است.

 

به نظر می‌رسد وقتی شعله‌‌ی عشق در دلی خاموش شد، تراژدی رخ داده است و سخن گفتن از دگردیسی عشق به چیزی از جنس همدلی و دوستی و احترام، ‌گزافه است. عاشقان غالباً دوستان خوبی برای هم نمی‌شوند. شاید به این دلیل که تحمل مشاهده‌ی مداوم آدم‌هایی که دیگر نسبت و شباهتی با خاطرات و تصاویر نقش‌بسته از آنها در ذهنمان وجود ندارد،  به شدت دردناک است. چنانکه مارسل پروست می‌گفت: «زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها، و ثبات خاطره نیست!»

 

به نظر می‌رسد بهترین حرفی که می‌شود به فرد گرفتار در سوگ عشق گفت این باشد: این اتفاقی است که می‌افتد!

البته ما به عشق نیاز داریم که به سراغش می‌رویم، اما همین نیاز، دردسرساز هم هست و ما را با ابعاد نامکشوفی از غمناکی هستی آشنا می‌کند:

«آدم،‌ همیشه به خاطر نقطه ضعف‌هایش تو دردسر می‌افتد. مگس‌ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند. شب‌پره‌ها شعله را و آدم‌ها عشق را.»(هربر لوپوریه،‌ ترجمه احمد شاملو)

 

به نظر می‌رسد آنکه در برابر مهربانی‌ها و تعابیر آراسته‌ی یار از تب‌افتاده، سرسختی نشان می‌دهد، دوست دارد تا اعماق سوگ، غلت بزند و غم عشق را نیز تجربه کند. این غم از جهاتی مطبوع و لازم هم هست. ما تراژدی را نیز می‌خواهیم، اشک و سوگ و اندوه نیز گویا نیاز ماست. به تعبیر پروست: «خوشی برای بدن مان لازم است، اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می‌کند»(به‌نقل از: پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دوباتن، ترجمه گلی امامی)


غم عشق، دستمایه‌ی خوبی است برای تجربه‌ی موقعیت‌های مرزی. برای مشاهده‌ی وسعت‌های ناب حُزن. تراژدی و اندوه گاه ما را به آفاقی می‌بَرد که تمنای ناگفته‌ی وجود ما بوده است. عشق، علاوه بر هیجان و شادی، «حماسه‌ی اندوه» را نیز به ما هدیه می‌دهد. شاید از این جهت باید از کسی که مهرمان در دلش سرد شده است، شاکر باشیم. به تعبیر نزار قبانی عشق آدم را به شهر اندوه هم می‌بَرد و انسانِ بی‌اندوه، تنها سایه‌ای از انسان است:

 

«عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!...

 عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،

در پیاده روها پرسه زنمُ

چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!

ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ

تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

 

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ

و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!

نمی‌دانستم اشکها کسی هستند

و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

 

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!

و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!

عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

 

عشقت جنون را به من آموخت

و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!

 

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم

و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،

برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را

و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

 

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت

و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

 

عشقت مرا آموخت

که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!...

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت...»

(نزار قبانی، ترجمه یغما گلرویی)

 

تمنای پنهان «اندوه عشق»، چیزی است که عمدتاً ما را به پایان دادن ناگهانی عشقی رو به زوال وا می‌دارد. دلت می‌خواهد همچنان که آغاز، شورمندانه و شکوهمند بوده است، پایان نیز، قاطع، حماسی و تراژیک باشد. دلت می‌خواهد تو نیز بتوانی لحظه‌‌ی خداحافظی به محبوبت بگویی:

«مرا ببوس، ‌مرا ببوس...

برای آخرین بار...»

و طعم گسِ این آخرین بار را مزه مزه کنی.


«ناگهان ترک‌ات می کنم!

چنان که

روح بعد عمری وفاداری

بدن را!»(نسترن وثوقی)

 

یکباره ترک می‌کنی تا ادامه‌ی راه را تنهایی بروی و دل به مُشتی خاطره‌ی بازمانده از آتشی فرومُرده ببندی.

به پیشباز یک خداحافظی آمیخته با «هرگز» می‌روی تا آخرین سهمت را از عشق برگیری: اندوه عشق را.

اندوهی که شیرین‌تر از تماشای تصویر بی‌جان یک درخشش است. اندوهی که تو را تا حقیقت برهنه‌ی زندگی می‌بَرد. تا دریابی: «حقیقت، رنج است»

 

«دستم را دراز می‌کنم

در آرزوی لمس

به سیمی مسی بر می‌خورم

که جریان برق را در خود می‌برد

 

تکه‌تکه می‌بارم

مثل خاکستر

فرو می‌ریزم

 

فیزیک، حقیقت را می‌گوید

کتاب مقدس، حقیقت را می‌گوید

عشق، حقیقت را می‌گوید

و حقیقت، رنج است.»(هالینا پوشویاتوسکا)

هنری بهتر از این؟

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه‌ی عاقـل هنری بهتر ازین

(حافظ شیراز)

 

نیچه می‌گفت «آنچه شما عشق می‌نامید دیوانگی‌هایی است کوتاه». عشق، چه فریب طبیعت برای حرکت دادن چرخه‌ی حیات باشد، چه حاصل تصعید امیال جنسی و چه آنگونه که سارتر می‌گفت «ذاتاً یک فریبکاری»، به این سادگی‌ها کنارنهادنی نیست.

هر چه در گوش آدمی بخوانیم که عشق مهمل است، بدبختی است، درد است، بن‌بست است، مضحک است، سهل‌انگاری است و غیرممکن است،‌ همچنان صلای عاشقان بلند است که «برو ای خواجه‌ی عاقل هنری بهتر از این؟»

 

«عقل می‌گوید

مهمل است

عشق می‌گوید

همین است که هست

 

حسابگری می‌گوید

بدبختی است

ترس می‌گوید

همه درد است

فهم می‌گوید

بن‌بست است

عشق می‌گوید

همین است که هست

 

غرور می‌گوید

مضحک است

احتیاط می‌گوید

سهل‌انگاری است

تجربه می‌گوید

غیرممکن است

عشق می‌گوید

همین است که هست»

(اریش فرید، ترجمه‌ی سعید رضوانی)

 

با اینهمه که از عشق گفته‌اند و شنیده‌ایم، با اینکه از راز و رمزهای آن چیز چندانی سرمان نمی‌شود، اما دل، منطق خود را دنبال می‌کند:

 

«امروز چه روزى است؟

ما خود تمامى روزهاییم اى دوست

ما خود زندگی‌ایم به تمامى اى یار

یکدیگر را دوست می‌داریم و زندگى می‌کنیم

زندگى می‌کنیم و یکدیگر را دوست می‌داریم و

نه می‌دانیم زندگى چیست و

نه می‌دانیم روز چیست و

نه می‌دانیم عشق چیست»

(ژاک پره ور)

 

«از تمام رمز و رازهای عشق

جز همین سه حرف ساده

جز همین سه حرف ساده‌ی میان‌تهی

چیز دیگری سرم نمی‌شود

من سرم نمی‌شود

ولی...

راستی

دلم

که می‌شود»

(قیصر امین پور)

 

به‌رغم همه‌ی معایب، آفات و مخاطراتی که بر عشق، شمرده‌اند و به‌رغم تلخکامی‌ها و بدفرجامی‌هایی که بسیاری از عاشقان، از سر گذرانده‌اند، همچنان، عشق پررمز و راز و حتی فریب‌آلود و شکننده‌ی میان دو انسان، بیش از دلشدگی‌های وهم‌آلود اعتقادی و ایدئولوژیکی دیگر، واقعی و بخردانه است. خواجه شیراز می‌گفت:

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد

هزار جامه‌ی تقوی و خرقه‌ی پرهیز

 

چه تجربه‌ی دیگری می‌توان از سرگذارند که چنین گرماگرم، دست‌ انسان را در در دست زندگی بگذارد؟ چه بدیلی می‌توان یافت که به چشم‌های زندگی، چنین درخشش سُکرآوری ببخشد؟

«ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»، «نقش خرابی» داریم و عاقبت نیز، کیش‌ماتِ اجل، خونین‌دل و نگران، عرصه‌‌‌ی زندگی را ترک می‌کنیم. در این مجال بی‌رحمانه کوتاه، چه چیز بهتر از عشق می‌تواند دهان هر سؤالی را ببندد؟

«ما برای زندگی،

نه به هوا نیازمندیم

نه به عشق،

نه به آزادی

ما برای ادامه،

تنها

به دروغی محتاجیم که فریب‌مان بدهد

و آن‌قدر بزرگ باشد که دهان هر سوالی را ببندد.»

(مریم ملک‌دار)

 

ما برای جهان هیچیم. آمد و شدن ما چنان که خیام می‌گفت به آمدن و ناپدید شدن مگسی مانند است:

آمد شدن تو اندر این عالَم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

هنر عشق این است که تو را به خطا حتی، کوتاه حتی- تمام دنیای کسی می‌کند. ویژه و ممتاز می‌کند و این حس خوش شیرین را در کامت می‌نشاند که تو برای جهان، گر چه هیچی، اما کسی هست که در دلش همه چیزی... اعتباری داری و شأنی؛ و این حضور ویژه و دیدن شدن دلپذیر، سرخوشت می‌کند. این دیالوگ از فیلم «حُکم» مسعود کیمیایی، ناظر به همین هنر عشق است:

«عاشق‌ها آدمای متوسطی هستن که با تعریف کردن از هم خودشونو بزرگ می‌کنن.»

 

عُشاق- بسیاری‌شان- به هم پشت می‌کنند، تجربه‌های شیرین را از یاد می‌برند و به اعتماد هم، صدمه می‌زنند. معلوم نیست که اساساً یکی شبیه خودِ آدم، چقدر برازنده‌ی عشق است. اما با اینهمه، اگر خود را از تجربه‌ی عشق به انسانی دیگر محروم کنیم، جواب زندگی را چگونه خواهیم داد؟

«اما با تمام این زخم‌هایی که انسان بر تنِ برادرِ خود می‌زند، اگه به انسان اعتماد نکنیم، کجا برویم!؟ به چه موجودی ایمان داشته باشیم!؟»(آخرین انار دنیا، بختیار علی، ترجمه آرش سنجابی)

 

هوای عشق، همیشه آلودگی‌ دارد. «همیشه خراشی است روی صورت احساس»، اما اگر در همین هوا، نفس نکشیم، از پا می‌افتیم.

«قهر نکن عزیزم!

همیشه که عشق

پشت پنجره‌هامان سوت نمی‌زند

گاهی هم باد

شکوفه‌های آلوچه را می‌لرزاند

دنیا همیشه قشنگ نیست

پاشو عزیزم!

برایت یک سبد، گل ِ نرگس آورده‌ام

با قصه‌ی آدمها روی پل

آدم ها روی پل راه می‌روند

آدم ها روی پل می‌ترسند

آدم‌ها

روی پل

می‌میرند.»

(ویسلاوا شیمبورسکا)

 

عشق، هزار و یک عیب دارد. ناشناخته است و هر کسی از ظن خود در او گمانی دارد. خواجه حافظ می‌گفت:

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسَب فهم گمانی دارد

اما اگر به عشق، نه بگوییم، چگونه به زندگی آری توانیم گفت؟

حکایت آدمیان و عشق، که تاب پرهیز از آن را ندارند، بی‌شباهت به شیوه‌ی ابوعلی دقّاق نیست:

نقل است که: (استاد ابوعلی دقاق) روزی بر سر منبر می‌گفت: «خدا، و خدا، و خدا» کسی گفت: «خواجه، خدا چه بود؟» گفت: «نمی‌دانم.» گفت: «چون نمی‌دانی چرا می‌گویی؟» گفت: «این نگویم، چه کنم؟»(تذکرة الاولیا)

 

غالباً در بازی عشق، می‌بازند، شکست می‌خورند و سرخورده می‌شوند. با اینهمه، جذابیت بالای بازی، غم باختن را به هیچ می‌گیرد. ما از فریب عشق، به نیکی آگاهیم. اما، زندگی بی‌قمار کردن و دل‌بَستن، ذوقی ندارد.

«بیا باز فریب بخوریم

تو فریب حرف‌های مرا و

من فریب نگاه تو را

مگر زندگی چه می‌خواهد به ما بدهد

که تو از من چشم برداری و

من نگویم

که دوستت دارم»

(شهاب مقربین)

 

اگر فریبی می‌تواند خونی تازه در رگ‌های زندگی جاری کند، چرا به آن خوش‌آمد نگوییم؟ نیچه کوتاه زمانی پس از پایان عشق آتشین‌اش به لو سالومه نوشته است:

«روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و ... او را شاهینی پنداشتم. اکنون همه‌ی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده‌ام و شایعاتی در اروپا بر سر زبان ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته‌ایم؟ منِ - به زعم آن‌ها - «فریب‌خورده» که با اتکا بر این پرنده همه‌ی تابستان را در عالم برترِ امید به سر بردم، یا آن‌ها که فریب نخوردند؟»(هنر درمان، دکتر اروین یالوم، ترجمه‌ی سپیده حبیب)


«داشتم به اون جوک قدیمی فکر می‌کردم، می‌دونی، یه نفر می‌ره پیش روانپزشک و میگه: دکتر، برادرم دیوانه‌‌س. فکر می‌کنه که مرغه! دکتر بهش میگه: خب چرا نیاوردیش واسه مداوا؟ یارو می‌گه: می‌خواستم بیارمش، ولی آخه به تخم‌مرغ‌هاش نیاز دارم.

خب، به نظرم این قضیه خیلی خوب احساس من رو نسبت به رابطه داشتن بیان می‌کنه. می‌دونی، رابطه‌هامون کاملاً غیرعقلانی، دیوانه‌وار و پوچ هستن، ولی فکر می‌کنم بخاطر این بهشون ادامه می‌دیم که، خب، بیشتر ما به تخم‌مرغ‌ نیاز داریم!»(آنی هال،‌ ساخته‌ی وودی آلن)

 

اگر چه، عشق به گفته‌ی نیچه «دیوانگی‌هایی است کوتاه»، اما دیوانگی، گاه به ضرورت بدل می‌شود. پاسکال می‌گفت: «دیوانگی بشر آن‌چنان ضروری‌ست که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی‌ست»(تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، نشر هرمس)

و خوشبختی چنانکه گوته می‌گفت نسبتی با جنون دارد:

«آه ای خدای آسمان، آیا سرنوشتی که نصیب انسان کرده‌ای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، و یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!»(رنج های ورتر جوان، گوته، ترجمه محمود حدادی، نشر ماهی)

سرگشته‌ی محضیم و در این وادی حیرت

عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم

(مهدی اخوان ثالث)

 

گر چه به تعبیر حسین پناهی «از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است»، و گر چه به گفته‌ی شاعری دیگر:

«ما هنوز کودکیم و قلب‌های ما

هنوز کوچک است

عاشقی برای ما قصه‌ی همان عروسک است

کاش ما بزرگ می‌شدیم و عشق‌ها

پا به پای ما بزرگ می‌شدند.»

(محمدرضا ترکی)

 

اما:

 

«اگر عشق

آخرین عبادت ما نیست

پس آمده‌ایم این‌جا

برای کدام درد بی‌شفا

شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!»

(سید علی صالحی)

طعم اردیبهشتی گیلاس

اردیبهشت است و جهان، بهشت‌آیین. حتی خبر مرگ این و آن نیز، افسون جذبه‌ناک و مینوی اردیبهشت را زایل نمی‌کند.

اردیبهشت و تنفس دهان به دهان آسمان و زمین. سمفونی گنجشک‌ها پس از بارش شلّاقی باران بهار و گیلاس‌های شسته و درخشنده‌ای که درخت را چراغان کرده‌اند.


رنگ سرخ که بر گونه‌ی‌ گیلاس‌ها می‌دود، گنجشک‌ها از راه می‌رسند. غلغله‌ای است بالای درخت. هجومی تمام عیار. کیفورند و ذوق‌زده سر و صدا می‌کنند. گیلاس‌های پرغمزه‌ی شیرین نورس، وسوسه‌انگیزند. 

بالای درخت می‌روم و گردهمایی گنجشگ‌ها از رونق می‌افتد. نیمی از گیلاس‌ها را خورده‌اند. حضور غریبه‌ای بالای درخت، هراسان و فراری‌شان کرده است. به محض اینکه از درخت پایین می‌آیم، با همان همهمه و ذوق‌زدگی سابق، باز می‌گردند. با گنجشک‌ها، در رقابتی تنگاتنگم. آنها با درخت مهربان‌تر از من بوده‌اند. نه شاخی شکسته‌اند و نه برگی ریخته. 

اغلب گیلاس‌ها را چیده‌ام. درخت غمگین است. انگار روحش را دستی خراشیده است. عمدی در کارم نبود. ظرافت کار گنجشک‌ها از آدمیزاد بر نمی‌آید. گنجشک‌ها را از نصف گیلاس‌های درخت، محروم کرده‌ام. 


گیلاس‌ها طعم اردیبهشت می‌دهند. مزه‌ی نخستین لبخند.

درخت عزیز، گیسوانت پریشان شده‌اند و دست و بازوهایت ریش. در اوج آراستگی بودی، که خواهش دست‌های من تو را پژمرد. 

تا بهاری دیگر، خواب‌هایت به رنگ گیلاس.

حقیقت پُرطنین

«چه مهمانان بی‌دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک می‌کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانع‌اند

و اندکی سکوت»

(حسین پناهی)

از کنار آرمیدگان خاموش قبرستان می‌گذرم. چه ساکنین بی‌ادعا و فروتنی! پس از آنهمه همهمه و تشویش و جدال: جدال با خود، با زندگی، با هم‌نوع، با طبیعت... اکنون در کمال صلح و آشتی، در نهایت فروتنی و خاموشی، آرام گرفته‌اند.

نه می‌توانند زبان به شکایتی بگشایند و نه از سرِ خشم، گریبانی چاک کنند.

خفته‌اند و هیبت سبز درختان بر آنان سایه گسترده است.

علف‌های خوش‌خیال غمزه‌ می‌پراکنند و درختان مغرور جوان، ناز می‌فروشند. میهمانان این سرای، خاموش و قانع‌اند. نه خواسته‌ای و نه یارای اعتراضی...

از خاک‌جای مادربزرگم سبزه و گیاه روییده است. نیست که اردیبهشت را بنگرد و به روال همیشه‌اش بهارنارنج‌های باغ را جمع کند و قوری چایش را به عطر آن بیاراید.

یکی از معاشران قدیم نیز به تازگی ساکن اینجا شده؛ هنوز خاکش تازه است. در میانه‌‌ی عمر بود که از شاخسار زندگی افتاد.

از اینکه در مجاورت این خفتگان، به پا ایستاده‌ام، حس بدی دارم.

 

این فضا، این سکوت و خاموشی پرهیاهو، حقیقتی را در دلم زمزمه می‌کنند. مکرّر و بی‌درنگ. مرگ، این راست‌ترین راستی زندگی، قطع‌نامه‌ی خویش باز می‌گوید. حقیقت پُرطنین قبرستان خاموش این است:

جز دوستی و محبت، همه کار این جهان، ابلهانه است. بیهوده، نابخردانه و تیرگی‌آور.

 

بیایید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان بهم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران بهم

که اینک فتادیم یاران ز هم

جهان منزل راحت‌اندیش نیست

ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

(رضی الدین آرتیمانی)