«اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای اینست که خودم را به سایهام معرفی کنم –سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد- برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم.»(بوف کور، صادق هدایت)
«من داستانی ندارم که آن را صرفاً به این دلیل که تصمیم گرفتهام داستانی بنویسم، نوشته باشم. حتماً باید با داستان زندگی کرده باشم تا بتوانم آن را بنویسم. داستانهای من فرزندان من نیستند. بسیاری از فرزندان شبیه پدرشان نیستند اما این داستانها صادقانهترین بخش وجودی من هستند. پارههای روح من هستند. تمام داستانهای من تراوش روح من هستند.
پروسهی نوشتن را دوست ندارم. وقت نوشتن خیلی رنج میکشم اما وقتی نوشتن داستان تمام میشود و مانند خواننده سراغش میروم حس خوبی دارم. چیدن آرام و کند و کسالتبار واژهها کنار هم شبیه بنا کردن ساختمانی است با تک تک آجرها. کار طاقتفرسایی است. در شروع هر داستان از این که باید چندهزار کلمه را دانه دانه کنار هم بچینم تا داستان شکل بگیرد، وحشت میکنم.
به لحاظ فردی، نوشتن نوعی ضرورت است. نوعی تنفس روح. انگار باید چیزی گفت تا از فشار ذهنی و روحی بعضی دریافتها رها شد.»
(بخشی از گفتگو با مصطفی مستور، ماهنامهی تجربه، اردیبهشت 95)
«خود را در یک اتاق حبسکردن، پشت میز نشستن، عزلتگزیدن و خود را با کاغذ و قلم بیان کردن؛ این کاری که انسان میکند میشود معنای ادبیات.
به نظر من نویسنده کسی است که سال ها با صبر و حوصله سعی میکند دنیای شخص دومی را که درونش است کشف کند: وقتی از ادبیات صحبت میشود اولین چیزی که به ذهنم میرسد نه رمان، نه شعر و نه یک سنت ادبی، بلکه انسانی است که خود رادر یک اتاق حبس کرده و پشت میز نشسته و تک و تنها درون خود را میپوید و از این رهگذر با کلمات دنیای جدیدی میآفریند.
نوشتن یعنی نگاه خیره به درون را درقالب کلمات ریختن، یعنی انسان با صبر، لذت، لجاجت و با گذر از درونِ خود، دنیای جدیدی را کندوکاو کند. من با کاشتن آرامآرام کلمات بر روی کاغذ سفید، با نشستن پشت میزم و گذشتن روزها، ماهها و سالها برای خود دنیای جدیدی خلق کردم واحساس میکردم که آدم جدیدی درونِ خودم میسازم، درست مثل کسی که پلی یا گنبدی را با آجر روی آجر گذاشتن میسازد.
آجرهای ما نویسندگان کلمات هستند. آنها رادر دست میگیریم، روابطشان را احساس میکنیم، گاهی از دور نگاهشان می کنیم و گاه مثل این است که آنها را با انگشتان و نوک قلم نوازش میکنیم و سبکْ سنگینشان میکنیم، بعد کنار هم میچینیمشان، سالها با صبر، لجاجت و امید دنیاهای جدیدی میآفرینیم. برای من سرّ نویسندگی الهامی نیست که معلوم نیست از کجا میآید، بلکه لجاجت و صبر است. به نظرم میرسد که این گفتهی زیبای ترکی، چاهکندن با سوزن، برای نویسندهها گفته شده است. من صبر فرهاد را که در حکایات قدیمی برای عشقش کوه را میکند، دوست دارم و میفهمم.
ادبیات هنر سخنگفتن از داستانهای دیگران است، گویی که از داستان خودمان صحبت میکنیم و سخنگفتن از داستان خود، که گویی داستان دیگری است. برای آغاز این راه از داستان و کتابهای دیگران شروع میکنیم.
نوشتن سخنگفتن از چیزهایی است که همه میدانند، ولی نمیدانند که میدانند. خواننده از کشف این دانش، دیدن رشدش و شریک شدنش در آن، لذت میبرد؛ درست مثل کسی که حیرتزده در جهانی آشنا گردش میکند. همینطور از این هنر لذت میبریم که چیزهای واقعی را که میشناسیم، در قالب کلمات میریزد. نویسندهای که خود را سالها در اتاقی حبس میکند و هنرش را پرورش میدهد و نویسندهای که برای خلق دنیایی نو، از زخمهای درون خودش شروع میکند، دانسته یا نادانسته اعتقاد عمیقی به نوع بشر دارد. همیشه مطمئن بودم که انسانها شبیه هم هستند و دیگران نیز زخمهایی از این دست در وجودشان هست، و از این رو، نوشتههای مرا درک خواهند کرد.
تمام ادبیات حقیقی زادهی این اطمینان کودکانه و خوشبینانه است. یک نفر که سالها عزلت گزیده و مینویسد، این چنین بشریت و دنیای پیرامون را مخاطب قرار میدهد.
میدانید بیشترین پرسشی که از ما نویسندگان پرسیده میشود و ما هم آن را از همه بیشتر از همه دوست داریم، این است که: چرا مینویسید؟ چون دلم میخواهد، مینویسم! چون مثل دیگران یک کار معمولی ندارم، مینویسم. مینویسم که کتابهای دیگری شبیه کتابهایم نوشته شود تا بخوانمشان. چون از دست شما، از دست همه، عصبانیام، مینویسم. مینویسم چون از اینکه یک روز تمام در اتاق بنشینم و بنویسم خوشم میآید.
می نویسم چون تنها زمانی میتوانم واقعیت زندگی را تحمل کنم که عوضاش کنم. مینویسم تا مردم دنیا بدانند که من و دیگران، همهمان، در استانبول، در ترکیه چگونه زندگی میکنیم. مینویسم چون بوی قلم، کاغذ و جوهر را دوست دارم. مینویسم چون به ادبیات، به خصوص هنر رمان، ایمان دارم. مینویسم چون عادت دارم و چون علاقه دارم. مینویسم چون از فراموششدن میترسم. مینویسم چون شهرت و توجه را دوست دارم. برای تنهاماندن مینویسم.
مینویسم تا بفهمم چرا تا این اندازه از دست همه عصبانی هستم. مینویسم چون دوست دارم خوانده شوم. مینویسم چون وقتی این رمان، این مقاله یا این صفحه را شروع کردهام، میخواهم تمامش کنم. مینویسم چون هرکس این را از من انتظار دارد. مینویسم چون کودکانه، به نامیرایی کتابخانهها و پایداری کتابهایم در قفسههای کتابخانهها اعتقاد دارم. مینویسم چون زندگی، دنیا و همهچیزْ باورنکردنی، زیبا و تعجببرانگیز است. مینویسم چون از ریختن غنا و زیبایی زندگی در قالب کلمات لذت میبرم. مینویسم نه برای روایت داستان، بلکه برای خلقش. مینویسم تا از این احساس که جای رفتنیای هست که من نمیتوانم به آنجا – مثل رویا – بروم رهایی یابم. مینویسم چون نتوانستم هر طور شده شاد باشم. برای شادشدن مینویسم.
(بخشهایی از: خطابه نوبل اورهان پاموک، ترجمه: مجید منتظر مهدی)
وقتی مینویسیم برای که مینویسیم؟ نمیدانم. فکر میکنم دانستنش غیرممکن باشد. این که برای که مینویسیم، خود به خود در کلماتمان جاری است. درست مثل روز که بعد از شب میآید؛ مثل تب و تابی که در نهایت سکوت هست. کلمات به سوی ما میآیند تا آنها را در دستان آرام خود بگیریم، و فراتر از خودشان ببریم برای نمیدانم چه کسی. «برای شما مینویسم» یعنی: برای خیلی فراتر از شما مینویسم، ولی «خیلی فراتر» از طریق شماست که ممکن میشود.
(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بفنشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)
چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب میکند. چرا نیرو وقتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری میکند. چرا باید از خواب، از عشق، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت، باز هم یک کتاب. فلاسفه جواب میدهند: برای روشنایی بخشیدن. شعرا جواب میدهند: برای ملایمت بخشیدن. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته، عقب هستند: برای دوست داشته شدن. برای شکوه دوست داشته شدن.
(غیرمنتظره، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشرماه ریز، چاپ پنجم، 1385)