«اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ ایماناً تُباشِرُ بِهِ قَلْبی»
ترجمه:
«خدایا از تو ایمانی مسألت دارم که بدان قلب مرا لمس کنی!»
(فرازی درخشان از دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام زینالعابدین نقل کرده است.)
جهانی است در جملهای. میگوید ایمانی میخواهم که قلب مرا به دستهای تو برساند. ایمانی که مایهی تماس قلب من با تو باشد. ایمانی که از طریق آن با قلب من مباشرت کنی. با قلب من بیامیزی. یادآور تعبیری است که قرآن در بیان حالِ گوسالهپرستی بنیاسرائیل میگوید: «وَأُشْرِبُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ» یعنی مهر و محبت گوساله در دلشان سرشته شد. دقیقتر این است: از مهرِ گوساله، دلشان آب خورد. ایمان، کوششی در جهت لمس شدن است. لمس شدن از جانبِ امنیتی مطلق.
—-
«ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ»
ترجمه:
«بر آنکه سرمایهای جز امید ندارد، مرحمت نما!»
(فرازی درخشان از دعایی که حضرت علیِ مرتضی به کمیل بن زیاد آموخته است.)
میگوید مهمترین سرمایهی وجودی ما امید است. امید، آرزوبافی و خوشخیالی نیست. امید وهمزده زیستن و نادیدهگرفتنِ واقعیتها نیست. امید، چشم به راه گشایشهای تازه بودن است. مهیا بودن برای دریافت بارقههای نور است. امید، حالتی قلبی است که تو در آن با تمامیتِ خویش، گوشبهزنگِ جرقهای هستی تا خود را از نو برافروزی. امید وقتی است که از «ندانستن»، «نبودن» را نتیجه نمیگیری. میگویی چه پهنهها و عرصهها که هنوز بر من مکشوف نشده. چه لقمهها و رزقها که هنوز در سفرهی بخت من نیامده. چه کششهای لطیف و نوازشهای ظریف که در راهند و من دلم روشن است. امید یعنی اجازه نمیدهم شیشهی دلم چنان تیره و تار شود که لبخندِ آمرزش صبح را درنیابم. به خدا امید داشتن، یعنی امید داشتن به جریانِ منتشرِ نور و آگاهی در رگ و پیِ جهان. چنین نگرش و روحیهای، اصلیترین سرمایهی اهل معنا و ایمان است.
در نگاه شمس تبریزی حقیقتِ مسلمانی، رسیدن به حالی است که چه بسا خودِ صاحبِ حال نام اسلام بر آن نگذارد. کسانی هستند که با سنجههای بیرونی مسلمان نیستند، اما در حقیقت، مسلماناند. کافر آفاقیاند و مسلمانِ انفسی. کسانی هم هستند که با سنجههای بیرونی مسلمانند اما در حقیقت، کافرند. یعنی مسلمان آفاقیاند و کافر انفسی:
«جماعتی مسلمانبرونانِ کافراندرون، مرا دعوت کردند. عذرها گفتم. میرفتم در کلیسا. کافران بودندی دوستان من، کافربرون، مسلماناندرون. گفتمی: چیزی بیارید تا بخورم، ایشان به هزار سپاس بیاوردندی و با من افطار کردندی و خوردندی و همچنان روزهدار بودندی»(مقالات شمس)
همین نگاه را در حکایت زیر مییابیم:
مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: میخواهم بر دست تو مسلمان شوم. بوسعید گفت: از دین خویش بر مگرد. مردمان انبوه شدند و گفتند: ای شیخ او را از مسلمان شدن منع میکنی؟ بوسعید بدان مرد یهودی گفت: بناگزیر میخواهی مسلمان شوی؟ گفت: آری. شیخ بدو گفت: آیا از مال و جان خویش بری شدهای؟ گفت: آری. بوسعید گفت: این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا«لالای منافقین» را بدو بیاموزد. یعنی لاإله إلّا الله را.(تلبیس الابلیس، به نقل از مقدمه شفیعی کدکنی بر اسرارالتوحید)
بوسعید میگوید همینکه اسیر مال و جان خودت نیستی، یعنی مسلمانی. از منظر بوسعید حقیقت مسلمانی رهایی از خودپروایی است. اقرار به کلمهی توحید را لالایی منافقان میداند چرا که چنین اقراری زمزمهی منافقان هم هست و نمیتواند نشانهی حقیقت مسلمانی باشد. منافقانی که بدون آنکه حالِ توحید را تجربه کنند، به آن اقرار میکنند.
اگر حقیقت مسلمانی منزل کردن در یک «حال» و وضع وجودی باشد، کمتر به یکبارگی رخ میدهد. شمس میگفت یکباره نمیشود مسلمان شد. مسلمانی حقیقی رهایی کامل از همهی خودخواهیهاست و در سیری پیوسته و در ضمن جزر و مدهای بسیار است که کمالِ مسلمانی حاصل میشود:
«پیشِ ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن، مسلمان میشود و کافر میشود، و باز مسلمان میشود، و هر باری از او چیزی بیرون میآید، تا آن وقت که کامل شود»(مقالات شمس)
در نگاه اقبال لاهوری نیز برخی از متفکران معاصر، قلبی مؤمن و اندیشهای کافر دارند:
زانکه حق در باطل او مُضمَر است
قلب او مؤمن، دماغش کافر است
-
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش کافر است
چون اصل و اساس، همان وضع وجودی است و نه شمایل بیرونی، ممکن است کسی خود را بیخدا و یا بیدین بداند اما در حقیقت رو به خدا داشته باشد:
{مارسل میگوید: رابطهای پنهانی، اینهمانیای نهانی، میان ایمان و عشقِ بیقید و شرطی که انسانها به هم میورزند هست. شاید روشنتر این باشد که بگوییم: وفا ایمانِ سرّی است. در این نکته، مارسل با بوبر همداستان است که میگوید: «اما وقتی آنکه از نام [خدا] گریزان است و خود را بیخدا میداند کلّ هستی خود را در طبقِ اخلاص مینهد و به «تو»ی زندگیش، به عنوان «تو»یی که دیگری محدودش نمیتواند کرد، روی میکند [در واقع] به خدا روی کرده است.» بیایمانانی که قرینِ وفا میزیند، در پیرامون خود آبوهوایی پدید میآورند که ایمان در آن نشو و نما میتواند کرد، درست همانطور که درختچهها آب و هوایی پدید میآورند که ممکن است جنگلی از درختان بزرگتر در آن بروید. عشق بیایمانان مانند چشمهای زیرزمینی است که زندگیشان را سیراب و سرسبز میدارد، برکنار از نومیدی و عناد با خود و بیمعنایی، با شهادتی که بر زبان نمیآورند. بیایمانان، به لسانِ الاهیات مسیحی، شاهدان بیکلامِ کلامِ الهیاند. وفایشان نحوهای مشارکت در راز هستی است.}(گابریل مارسل، سمکین، ترجمه مصطفی ملکیان)
گابریل مارسل از «ایمانِ سرّی» و پوشیده میگوید. ایمانی که خودِ شخص به آن اعتراف ندارد، اما وضع وجودیاش مؤید آن است. معتقد است هر وقت بتوانیم برکنار از ارادهی معطوف به قدرت(که کنترل و تصاحب از لوازم آن است) به همنوع خود عشق بورزیم، در حقیقت به خدا عشقورزیدهایم:
«عمیقترین و تزلزلناپذیرترین اعتقاد من... این است که... خواستهی خدا، به هیچروی این نیست که به او، و نه به مخلوقات او، عشق بورزیم، بلکه این است که او را از طریق مخلوقات و همراه با مخلوقات، به عنوان نقطهی شروع کارمان، بستاییم.»(همان منبع)
چنین نگاهی به معنای گذر از دین نیست، بلکه گذر از دینپرستی است. ادیان میتوانند نظمی معنوی و ظرفیتی زبانی در اختیار ما بگذارند که در رسیدن به این «وضع وجودی»، یاری کند. ادیان راهی برای رسیدن به مقصدی هستند. مقصدی که تو در آن با رهایی از خویش و درنوردیدن دیوارها، به سلام و صلح میرسی.
بههرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بههرچه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
(سنایی)
از یک منظر، لازم است خودکاوی کنیم و با بررسی زوایای پیدا و پنهان خود، به خودآگاهی دست یابیم. اما خودکندوکاوی زیاد میتواند ما را از پروازهای بلند و کشفِ اقلیمهای تازه بازدارد. ما را گرفتار کند، پیشروی ما را کُند کند و ما را از وجودی سیّال که هویت خود را در ضمن زندگی کردن مییابد و میپرورد، محروم سازد.
برای تقریب به ذهن میشود مثال کرم و پیله را زد. کرمی که بیش از اندازه غرق شناخت پیلهی خود میشود، فرصت پریدن و پروانه شدن را ممکن است از دست بدهد. شناخت کِرم از خویش امری تمامشدنی نمیتواند باشد. او رفته رفته و با سیرِ طبیعی زندگی به شناخت خود دست مییابد. تصورِ اینکه میتوانیم شناختی جامع از خود پیدا کنیم، مبتنی بر این فرض است که گویا هستی ما، همانی است که تا کنون بوده است.
وجود ما سرشتی ثابت و ایستا ندارد که بخواهیم عمدهی وقت خود را صَرفِ شناخت آن کنیم. ما حقیقت خود را با زندگی کردنِ تمام عیار، با خطرکردنها، انتخابها و ضمن پویشی بیوقفه، کشف میکنیم. این آسیب میتواند متوجه ما شود که توجه فراوان به شناخت آنچه هماکنون هستیم ما را از تولدِ منهای جدید، از زادهشدنهای نو به نو، باز دارد.
اگر چه آگاهی از ضعفها و تواناییهایی که در خود داریم میتوانند گامهای ما را کمخطاتر کند، اما باید مراقبِ خودشناسیهایی که امکانهای تازه را از ما میستانند، باشیم. حواسمان به آفت درجا زدن در امکانهای فعلی خود باشد. به گرفتار این پندار خطا شدن که میتوان حقیقت سیّال خود را به دور از زندگی و همپهلویی با موجهای آن، دریابیم.
خلاصه مراقب باش به جای آنکه شوقِ پرواز را در خودت بپروری تا نهایتاً از تنگنای پیله پر بگیری، ذرهبینی برداری و دلمشغول شناخت کُنجها و محدودههای پیله شوی.
گاهی کنجکاوی میتواند بلوغ بالهایت را به تأخیر بیندازد. همهی حرف این است که تو یک پیلهشناس نیستی، یک پروازی.
«جهودی و ترسایی و مسلمان رفیق بودند در راه، زر یافتند، حلوا ساختند. گفتند: بیگاه است، فردا بخوریم و این اندک است، آن کس خورَد که خواب نیکونیکو دیده باشد. غرض تا مسلمانی را ندهند. مسلمان نیم شب برخاست. خواب کجا؟ عاشق محروم و خواب!... برخاست، جملهی حلوا را بخورد. عیسوی گفت: عیسی فرود آمد مرا بر کشید. جهود گفت: موسی در تماشای بهشت بُرد مرا، عیسای تو در آسمان چهارم بود. عجایب آن چه باشد در مقابلهی عجایب بهشت؟
مسلمان گفت: محمد آمد، گفت: ای بیچاره، یکی را عیسی بُرد به آسمان چهارم، و آن دگر را موسی به بهشت بُرد، تو محروم بیچاره، باری برخیز و این حلوا بخور! آنگه برخاستم و حلوا را بخوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی، آن ما همه خیال بود و باطل.»(مقالات شمس)
حکایتی نغز و پرمغز از شمس تبریز در نقد آنانی که گمان دارند میشود با آرزوبافتن و اتکا به مقامات و درجات پیامبران، حلوا را از آن خود کنند. اما تنها کسی که در خوردنِ حلوا مشارکت کرد و پیامِ پیامبر خود را نوعی دعوت به مشارکت دانست، شیرینکام شد.
به نظر میرسد ما بیش از آنکه خود را شریک تجربهی پیامبر کنیم، از اینکه پشت سرِ او صف بستهایم به خود میبالیم. اغلب دینداران به چنین نگرش خطایی دچارند. مثل بینندگان بازیهای ورزشی که بدونِ آنکه چابکی و ورزیدگی جسمی پیدا کنند، به هلهلهای و مفاخرهای دل خوش میکنند. گر چه نمیتوان نافی خاصیتِ هویتآفرین آیینهای دینی بود، اما روشن است که اصلِ کار و رسالت پیامبر، مرزبندیهای تازه و فراهم کردن هوادارانی پُرشمار و سینهچاک، نبوده و نیست.
نه تنها پیامبر، که اغلبِ چهرههای نازنین و عزیز فرهنگ و آیین، عمدتاً برای ما کارکردِ هویتسازی و پشتیبانی عاطفی پیدا کردهاند و یا دستمایهی خودشیفتگی جمعی و آرزوپروری شدهاند. سخن سعدی که: «چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان / چه باک از بیم موج آن را که باشد نوح کشتیبان» و یا اقبال لاهوری که: «روز محشر اعتبار ماست او / در جهان هم پردهدار ماست او» نمونهای است از این عارضهی ناصواب.
گاهی نیز پیامبر برای ما کانونی میشوند برای عطف توجهات عاطفی، خلقِ مضامین ادبی، محفلآرایی و بازارگرمیهایی که یا عواید مالی و اجتماعی و یا تسلّیبخشی عاطفی و روانی به دنبال دارند. اما آنچه اصل است و اغلب فراموش میشود، «شرکت» است. شرکت کردن. شریک شدن و مشارکت کردن.
پیامبر ما را دعوت میکنند تا شریک او شویم. تا از افق او به جهان نگاه کنیم. «در دیدهی من اندر آ». از ما میخواهد تا دانه چشمِ خود را در چشمهی نگاه او بخیسانیم. شاید اغلب هنرمندان خواهان دیده شدن و تحسین باشند و یا اینکه بخواهند با خلق اثر هنری بر اضطراب مرگ چیره شوند، اما شأن پیامبری مقتضیِ هیچکدام از اینها نیست. هر کاری جز مشارکت در شیوهی قلب و طرز نگاه پیامبر، چیزی از تبارِ شادیهای (در جای خود مناسبِ) تماشاگران یک بازی ورزشی است. آنچه پیامبران از ما میخواهند مشارکت فعال در شیوهی نگریستن آنها به هستی است و آنچه ما اغلب به آن مبتلا هستیم خودشیفتگی و آرزوبافی.
سعدی حکایتی آموزنده دارد: بر سرِ منافع شخصی، یهودی و مسلمانی درگیر میشوند. یکی میگوید اگر سندِ من اصیل و معتبر نباشد، الهی یهودی از دنیا بروم. آن دیگر میگوید قسم به تورات که چنین نیست، واگر دروغ بگویم مسلمانی چون تو هستم.
جدالی است بر محوری مادّی و خودپرستانه و با خرج کردن از اعتبارِ پیامبران. سعدی داوری میکند و میگوید هر دو، مسلمان و یهودی، گرفتار خودشیفتگی هستند و نه حمیّت و غیرت دینی:
یکی یهود و مسلمان نزاع میکردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان: «گر این قبالهی من
درست نیست خدایا یهود میرانم»
یهود گفت: «به تورات میخورم سوگند
و گر خلاف کنم همچو تو مسلمانم»
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
(گلستان، باب هشتم)
بهار که شد
حضرت خلّاق در او میدمد. ایمان میآورد و سبز میشود. اقرار میکند و جوانه میزند. خدا اعتقاد او نمیشود؛ در او میشکوفد.
چه اعتراف شکوفایی!
تابستان، موسمِ عمل صالح است. میوه میدهد و میبخشد. میوهها، ترجمهی احوال او هستند. میوهها تصدیقاند.
چه گواهیِ پُرباری!
پاییز که میشود
میپژمرد و نومید میشود. شک میکند و عقب مینشیند. پنجرهها را میبندد و در خود فرو میرود.
چه تردید خوشرنگی!
زمستان، هنگامهی انتظار و چشمبهراهی است. انتظارِ وزشی، تابشی... چشمدوخته به شکافهای پوشیدهی آسمان، به امید ریزشِ لبخندی. لباسها را تماماً کَنده و در هوای تنفّس دوبارهی خدا، برهنه میشود. میداند که نفَسِ خداست که او را آبستن از ایمان میکند و از او جز «آمادگی» کارِ دیگری برنمیآید.
چه شکیباییِ پذیرایی!
بعضیها هیچوقت بازیگر خوبی نیستند. تنها میتوانند تماشاگر خوبی باشند. چه اصراری است که همه بازیگر باشند؟ اصلاً اگر تماشاگر خوب نباشد، بازی کردنها چگونه ارج و بها مییابند؟ اجازه دهید کسانی در این زندگیِ درهم و پُر از خطوط متقاطع، روی صندلی تماشا بنشینند. یا روی نیمکت ذخیره. جایی در حاشیهی زندگی. در کنارهها... نگاه کنند و بازیکردنهای شما را به شیوهی خود گزارش کنند. گزارشگر بازی نمیخواهید؟ شما داستان بسازید و بگذارید کسانی راوی داستان باشند. حکایتنویس باشند. آنقدر حکایتنویسی کنند که سرآخر خودشان حکایت شوند. بوسعید جان، گاهی با حکایتنویسی هم میشود چنان شد که از ما حکایت کنند. هیچ میدانید که روایتِ زندگی گاهی ضروریتر از خودِ زندگی است؟
—
همه چیز را هم که برای هم بگوییم، تا زخمهای خود را برای یکدیگر آفتابی نکنیم، اصلِ حرفها را نزدهایم. گاهی چنان اسیر تصاویر ازخودساخته میشویم که جسارت افشای زخمها را از کف میدهیم. بیم از فروریختنِ جذابیتِ تصویرمان ما را به لاپوشی زخمها میکشاند. و آنجا که از همه چیز میگوییم جز زخمهای پوشیدهی خود، چقدر غریب و ناشناسیم. غربت، جانفرساست و غربت وقتی است که پرتو نگاهی را به دخمهی دردآلود خویش راه ندهی. تا زخمهای کسی را ندیدهای، او را نشناختهای. تا زخمهایت را ندیدهاند، در غربتی.
—
- ببخشید، دنبال نشانی خاصی میگردید؟
- اوه، بله. نشانی از آن سبزهزاران بیغصهای که شبهایش ستارهها غرق مغازلهاند دارید؟ آنجا که بشود بیتشویش خوابید، بر سطح نرم فراغت، تنبلانه دراز کشید، لنگر انداخت و تموجهای روحی سیمابی را فرونشاند؟ جایی که ترسهایم مرا ترک گفتهاند و در مکالمهی نسیم و سپیدار، به ملایمتی صبور، دست میسایم. آنجا کجاست؟ میدانید؟
_ مممم.... بله. البته من خودم نرفتهام. ولی میگویند باید از پیچِ مرگ عبور کنید تا به آنجا برسید. البته مراقب باشید. خیلیها در آن پیچ، سقوط کردهاند. ظاهرا افراد کمی توانستهاند از پیچِ مرگ به سلامت عبور کنند. خصوصاً اینکه گاهی راه حسابی لغزنده میشود و خطر ریزش تکههایی از وجودتان هم بسیار زیاد است. شما با ریزش مشکلی ندارید؟
_ نه. نه از ریزش میترسم و نه از لغزندگی جاده. فقط نگران یک چیزم: مهِ شدید.
_ مه شکن ندارید؟
_ چرا. اما مشکل مه شدید برای من با مهشکن حل نمیشود. هوای مهزده آنقدر مفتونم میکند که پیچ و خم جاده را پاک فراموش میکنم.
- با این حساب، گمان نکنم به مقصد برسید. ولی با توضیحاتی که دادید تجربهی مهآلودگی مسیر، کم از مقصد ندارد.
به خطا گمان میکنیم آنها که ذهنهای همیشه بیدار و دستبهماشهای دارند، کامیابتر و تحسینبرانگیزند. ذهنهایی شبیه جاروبرقی یا مورچهخوار، که هیچ خطای کوچکی را نادیده نمیگیرند. هر گافی را سریعاً درمییابند. همهی وقایع و اخبار ریز و درشت را با نیروی مکشی بالا جذب میکنند. ذهنهای مَکندهی همیشهبیدار...
اما آمادهباشی ذهنی، اغلب مانع تجربهی ابعادِ عمیقتر وجود میشود. ذهنِ وقّاد و همیشه حاضر میتواند شتابی خیرهکننده برای سیر در سطح زندگی عطا کند، اما شناور شدن و گوهر یافتن، فرزندِ دل سپردن است. سادهلوحانه است که گمان کنیم بدون آمیختن با چیزی میتوانیم به متنِ آن نفوذ کنیم. و این اشتباهی است که شکاکان مرتکب میشوند. تنها به اندازهای که خود را تماماً در اختیار چیزی میگذاریم، از آن سر درمیاوریم.
مثالی که میتوانم بزنم شکارچیها هستند. شکارچیهای بسیار دقیق و دست به ماشه که هیچ عبوری را نادیده نمیگیرند. کافی است از آهو غفلتی سر بزند و اندکی خود را آفتابی کند تا گرفتار شود. اینسو اما کسی نشسته است که ضرورتی در اینهمه دقت و آمادهباشی نمیبیند. در پیِ شلیک کردن و تصاحب نیست. خطاکردنِ آهو را رصد نمیکند. کودکانه و دیوانهوار، مشتاقِ تماشاست.
«ما اغلب وانمود میکنیم حیلهگریم، اما در اینباره اغلب از نوزادان درون گهواره نیز کمتر میدانیم. چشمانمان از آنها بستهتر، دلهرههامان ناپاکتر و شادیهایمان خفیفتر است... این شکاکان هستند که سادهلوحان حقیقیاند.»(ویرانههای آسمان، کریستین بوبن، ترجمه سید حبیب گوهریان و سعیده بوغیری)
«نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر میگفت: «خدا و خدا و خدا». کسی گفت: خواجه خدا چه بُوَد؟ گفت: نمیدانم. گفت: چون نمیدانی چرا میگویی؟ گفت: این نگویم چه کنم؟»(تذکرة الاولیا)
گاهی، حرف زدن از خدا نه از اینروست که به معرفتی مقطوع دربارهی او رسیدهایم و یا از وجود او اطمینان داریم. نه از اینروست که میخواهیم دربارهی او حرف تازهای بزنیم و یا گمان بُردهایم چیزی میدانیم. بلکه تنها تلاشی است برای شکارِ نور از لابهلای انگشتهای نامرئی او.
«خداوند بیاندازه متباین است. هنگامی که نام او را مینویسم، به خاطر متقاعد شدن از وجود او نیست، بلکه برای شکاف دادن حصار کاغذ سپید است. نوشتن یعنی دزدیدن انگشتر زرین از انگشت استخوانی مرگ...»(ویرانههای آسمان، کریستین بوبن، ترجمه گوهری راد و سعیده بوغیری)
«با نوشتن دربارهی تو کموبیش میتوانم دستگیرهی بلورین در بهشت را بچرخانم. کم و بیش.»(تاریکی روشن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی)
خدا در چنین رویکردی شرط استعلا و بالارفتن از نردبانهای جهان است. چنانکه بهشت هم:
«بهشت برای آن ساخته نشده که ما در آن زندگی کنیم، بلکه برای این که به تماشای آن بنشینیم و جان تنها با انداختنِ نظری به آن، قوّتی دیگر بگیرد»(ویرانههای آسمان، کریستین بوبن، ترجمه گوهری راد و سعیده بوغیری)
به نظر میرسد سیمونوی تقریر روشنتر و دقیقتری از این نحوهی مواجهه ارائه میدهد:
«اصول اعتقادی دینی اموری نیستند که باید مورد تصدیق واقع شوند؛ بلکه اموریاند که باید از فاصلهی خاصی، با دقّت، احترام و عشق بدانها نگریست... این نگرش دقیق و عاشقانه، با ضربهای که بر اثر این نگرش به آدمی وارد میشود، موجب میگردد که منبع نوری در نفس بتابد که همهی وجوه حیات انسانی را در زندگی دنیوی روشن میکند. اصول اعتقادی به محض اینکه تصدیق شوند این هنر را از دست میدهند.»(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمهی فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
نمیدانم نام درست چنین نگاهی در فلسفهی دین چه میتواند باشد. ناواقعگرایی؟
«فراغت» از منظر حافظ، زمان استراحت نیست، آسودهخاطری و بیتشویشی است. آنجا که زمان، دلشوره ندارد. فکر، گیج و گم نیست. موجهای خاطر، رام و آرامند.
فراغت آنجاست که میدانی رسیدنی در کار نیست. مقصد ناپیداست و راه بیپایان. از اینرو بهتر است راه را دلآسوده طی کنی. فارغدلانه سیر کنی:
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
میگوید راه کران ندارد، پس سرمنزل «فراغت» را نباید از کف داد.
حافظ، بیخویشی و مستکیشی را میخواهد چرا که به او «فراغت» میبخشد و فراغت، حادثهای بیرونی نیست. رخدادی انفسی و درونی است:
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشهی خطا ببرد
«اندیشه خطا بُردن» میتواند دو معنا داشته باشد. یکی اینکه تو را از اندیشیدن که همانا خطا کردن است، مانع میشود. دیگر اینکه تو را از کندوکاو در کاستیها و حُفرههای جهان و زندگی بازمیدارد.
مستآیینی، بیخویشی و استغنایی میبخشد که لازمهی «فراغت» است:
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
دیگر خود را با کسی یا چیزی مقایسه نمیکنی و در آن خودبسندگی و بینیازی به «فراغت» میرسی.
«هر کسی پنج روز نوبت اوست» و برای حافظ پنج چیز «مجموعهی مراد» است:
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
«دوستی و مصاحبت»، «اسباب سرخوشی(می)»، «فراغتِ دل»، «کتابی دلکش» و «گوشهی سبزی در طبیعت». این پنج چیز، مجموعهی مُراد اوست. در بیتی دیگر به جای کتاب، از موسیقی یاد میکند. پیداست کتابی که خاطر حافظ بدان خوش است، کتابی است که چون موسیقی و بربط و نی، حدیث آشنایی و حکایت زندگی است. کتابهایی که نور و سرور را با هم هدیه میدهند:
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کُنجی و فراغتی و یک شیشهی می
همهی اسباب خوشدلی هم که جمع باشند، بدون «فراغت» به حالِ خوش نمیرسیم. فراغت وقتی حاصل میشود که بتوانیم مانع از ریخت و پاش تکههای دل شویم. در «اینجا» و «اکنون»، حاضر و ساکن باشیم. فراغت، جمع کردن دل است در یک نقطه از زمان. اتحاد دل است در برابر آشفتگیهای دنیای بیرون.
مادر موسی وقتی موسی را به نیل میسپارد، به تعبیر قرآن دلش فارغ میشود: «وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا»(قصص/۱۰). یعنی دلش از هر چه جز سرنوشت موسی و یاد و حالِ او، تهی و خالی میشود. فارغ شدن یعنی خالی شدن. خالی شدن از هر دلمشغولی. دلِ فارغ در برابرِ دل مشغول یا شاغل است.
شغل و کوشش ثمربخش، شغل و کوششِ توأم با «فراغت» است.
«فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»(انشراح/۷)؛ «پس چون فراغت یافتى به طاعت درکوش.»
میتوان اینگونه هم معنا کرد: وقتی دلت پیراسته و فارغ شد، به کاری اقدام کن. در کمالِ خلوص و یکدلی، به کار بپرداز.
اگر این تأملات درست باشد میتوان «فراغت» را هم شرطِ خوشدلی و کامروایی دانست و هم شرط بهرهوری و ثمربخشی هر کوششی. خوشدلی بی فراغت حاصل نمیشود و تکاپوهای ما نیز بدون فراغت دل، میوههای شیرین نمیدهد.
خوشا فراغت دل. چه هنگام کار، چه حینِ سفر، چه زمان گفتگو و مصاحبت و چه وقتِ استراحت.
اگر میشد. اگر میشد که تنها خاک، مدفن نبود، تنها پارچه، کفن نبود... اگر میشد... آنوقت چه خوب میشد جایی در لابهلای زمزمههای گنجشکان دفن شدن. از صدای بیواهمهی پرندگان، کفن ساختن. اگر میشد چه خوب میشد در طیف گلرنگی از صداها جان سپردن. در شلوغیهای پُرکشش آوازها و صداهای پرندگان، در جریانِ زنده و زنجیرهایِ جیکجیک گنجشکان، مجادلههای دیرینِ درونی را بدونِ هر گونه درد و هراس، پایان دادن. وزوزها و وسواسها در آن غائله و غوغای رنگین صداها، چه شاعرانه میتوانستند خاموش شوند. چه شاعرانه و چه شیرین است خاموش شدن در تلاقیِ مرتعشِ صداها و نجواها.
اگر میشد جایی جز درون خاک، آرمید، او را در صداهای سرشارِ زنده، خاک کنید. او را که گاهی منم. زین دو هزاران من و ما.
«دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و ردّ روایت را
تا متن سپید
دنبال کرد
اما
ای یأس مُلوّن!»(سهراب)
اتفاق میافتد که نگاهت ناگهان به هستیِ درخت گره میخورد. انگار در اثر مکاشفهی مهمی به تازگی دریافتهای که درخت، هست. فارغ از اینکه چه شکل و رنگ و چه نام و اصل دارد و فارغ از اینکه متعلق به چه کسی است. اینها را پیشتر میدانستی. اما اینکه «هست»، دریافتی بوده که جز در پیِ مکاشفهای ژرف حاصل نمیشد. درخت، هست و نفخهای از روح هستی را دارا است. هست و همین آگاهی از هستیِ درخت کافی است که تو را به بایدی برساند: باید بود. اینبار حق داری مغالطهی گذر از هست به باید را مرتکب شوی. از هستیِ درخت به باید بودنِ خود پُل بزنی.
اما درخت آغاز روایتی تازه است. نقطهای در امتداد روایتی است. ردّ روایت را باید دنبال کنی تا به «متنِ سپید» برسی. نقطهها، حرفها، کلمهها و جملهها همگی قرار است تو را به آن متنِ بینقطهی بیحرفِ بیکلمهی بیجمله برسانند. به متنِ سپید. همان که نام دیگرش «هیچستان» و «هیچِ ملایم» است. عارفان به آن جهانِ وحدت میگویند. بایزید میگفت: «این همه گفتوگوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است، درونِ پرده خاموشی و سکونت و آرام است.». متنِ سپید، آن سوی خاموش و ساکن و آرامِ پرده است. تا حالا متنِ سپید خواندهای؟
آگاهی حقیقی آن است که راهافروز آن متنِ سپید باشد. دستگیر ما در رسیدن به آن متنِ بیرنگ. با اینهمه همیشه «یأس ملوّن» راهزنی میکند. نومیدیهایی که هر بار رنگی تازه میگیرند و در جامهای نو، طرّاری و راهزنی میکنند. نومیدیها ملوّن و رنگارنگاند و مقصد مطلوب، متنی سپیدرنگ است. همیشه چیزهایی هستند که تو را از پیجویی آن متنِ سپید باز میدارند. توجه تو را از اینکه درخت هست، به اینکه درخت چگونه است، متعلق به کیست و چه فایدهای دارد، منحرف میکنند. به اسم دردمندی اجتماعی، به هیأتِ کنجکاوی ذهنی، در شمایلِ پرهیز از خوشباوری، تو را از پیجویی «متنِ سپید» بازمیدارند. همیشه درخت هست. همیشه عطف توجه به هستی درخت، رشتهی روایت را تا آن متنِ سپید به دست میدهد. اما همیشه _ای وای_، همیشه، یأسهای رنگینِ فریبا...
«با نوشتن دربارهی تو کم و بیش میتوانم دستگیرهی بلورین در بهشت را بچرخانم. کم و بیش. این زندگی که در آن جز شکست خوردن کاری نمیتوان کرد، به اندازهی کافی زیباست، باور نداری؟»(تاریکی روشن، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، نشر آشتیان)
میگفت در زندگی سراسر شکست خورده است، با اینهمه شاد است که به دنیا آمده و شکست خورده است. شعری از نصرت رحمانی خواند: «یاران / وقتی صدای حادثه خوابید / بر سنگ گور من بنویسید /: یک جنگجو که نجنگید/ اما ...، شکست خورد.» میگفت این که ماتم ندارد. ما آمدهایم برای آنکه از زندگی شکست بخوریم و تمامِ زیبایی زندگی را شکست ماست که صافی میکند. میگفت اگر چه مغلوب زندگی شده است اما احساس فاتحانهای دارد. بیتی از محمد خلیلی خواند: «به رغمِ خندهی مرموز و فاتحانهی ماه / پلنگ در ته درّه دلی مصمّم داشت».
میگفت هر روز صبح به همراه صبحانه، لقمهای مرگ میخورد تا بتواند حسابی شکست بخورد. میگفت زخمهایی که از زندگی برداشته است تمام سرمایهی اوست. احترام زندگی واجب است و همیشه باید به احترام زیباییِ زندگی از پیروزی چشمپوشی کرد. میگفت هر چیزی که نازکتر است در شکستدادن او چیرهدستتر است. مثلاً روزی از تقلای گلوی پرندهای شکست خورده و از آن روز در خود خمیده است. میگفت کسانی که از زندگی شکست نمیخورند، گرانبار به پیشواز مرگ میروند. تمام هنرِ زندگی در خوب شکست خوردن است. طوری که همهی بدهیهایت را با مرگ، قبل از آن رویارویی نهایی صاف کرده باشی. میگفت نمینشیند تا مرگ سرزده و بیهوا به سراغش بیاید، بلکه خودش پیشقدم خواهد شد و اگر چه از زندگی شکست خورده، اما در برابر مرگ سر خم نخواهد کرد.
میگفت قبلا نمیفهمید که چرا فروغ فرخزاد گفته است: «به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد / به زوال زیبای گلها در گلدان». احمد شاملو با انتقاد از این تعبیر فروغ گفته بود زوال که زیبا نیست. میگفت تنها با خواندن تکهای از کتابِ کریستیان بوبن متوجه شده که آنچه فروغ میگفت تا چه اندازه درست است:
«چرا برگهای پژمرده را این همه دوست داریم حال آنکه نشانهی پایان زندگی هستند، مگر نه به این خاطر که عمیقاً نیاز داریم به دور از جهان هدایت شویم؟»(تاریکی روشن، ترجمه مهوش قویمی)
میگفت هزار بار باید شکست بخوری تا بتوانی دمیدن تندرست لبخندی را در خود شاهد باشی. چرا که لبخندهای ناب تنها در زمینهای شخمخورده میرویند. میگفت و پیدا نبود که چشمهایش از چه رو نمناکند.
رستگاری در قرآن، تابعِ باورهای ویژهی کلامی، اتخاذ مواضع خاص تاریخی یا تعلق به دستگاه فقهی خاصی نیست. رستگاری در قرآن با نظر به ۱۲ مجموعه از آیات که از نظر خواهد گذشت، مبتنی بر «روحیات معنوی» و «ارزشهای اخلاقی» است. موارد زیر صورت فشردهی مضامین مشترکی است که در ۱۲ مجموعه از آیات، ذکر شده است. به نظر میرسد از منظرِ قرآن، رستگاری در گروِ معنویت و اخلاق است و نه باور به مجموعهای از باورهای کلامی و الاهیاتی و یا انتساب به مذهب و دینی خاص(نساء:۱۲۳؛ بقره:۶۲؛ مائده:۶۹)
۱) در برابر افقهای مقدس و صلاهای ناب، گشوده و پذیرا هستند(آلعمران:۱۹۳؛ انفال:۲۴؛ شوری:۳۸). از نوعی طلب و نیاز ایمانی برخوردارند که مانع هر گونه انسداد و رویگردانی است. همهی حقایق قدسی را تصدیق میکنند(بقره:۴؛ بقره:۱۳۶؛ بقره: ۲۸۵؛ آلعمران: ۸۴، لیل:۶). از نسیمهای روحانی روی برنمیتابند و از تجربهی ساحتهای معنوی خود را مستغنی نمیدانند. به هر آنچه حاوی نشانه و عطر و رنگی از امر مقدس است، توجه تامّ دارند(فرقان:۷۳؛ انفال:۲؛ توبه:۱۲۴؛ مریم:۵۸؛ سجده:۱۵؛ زمر:۲۳؛ حدید:۱۶)
۲) میدانند و میکوشند طوری زندگی کنند که این آگاهی در آنان ریشه بدواند که جهان، منحصر در ابعاد مادی نیست و حیات آدمی محدود به حیاتِ جسمانی نیست. در ورای عالَم مادی، عوالم دیگری هم هست. زندگی معنوی و اخروی را بر حیات مادی و دنیوی ترجیح میدهند(روم:۷؛ بقره:۴؛ نمل:۳؛ یونس:۷و۱۱و۱۵؛ فرقان:۲۱؛ بقره:۴۶و۲۴۹)
۳) میکوشند طوری زندگی کنند که این آگاهی در آنان ببالد که جهان در برابر رفتارهای آنان بیتفاوت نیست. همه رفتارها و اقدامات، پاسخی درخور مییابند و هیچ کرده یا گفتهای در پهنهی هستی گم نمیشود(لقمان:۱۶؛ انبیاء:۴۷؛ زلزال:۷و۸؛ اسراء:۷؛ یونس:۲۳)
۴) به حقیقتی یگانه که در تار و پودِ جهان حضور دارد ایمان دارند و در فراپشتِ کثرتهای ظاهری، حضورِ آن یگانهی نورآیین را درمییابند(نور:۳۵؛ بقره:۳؛ مؤمنون:۱؛ عصر:۳). قلب و اندیشهی خود را تماماً به او میسپارند و از این راه، جمعیت خاطر پیدا میکنند(بقره:۱۱۲؛ نساء:۱۲۵؛ انعام:۷۹؛ انعام:۱۶۲؛ یوسف:۳۹؛ زمر:۲۹؛ حج:۳۱). میدانند که خدا نور آسمان و زمین است و بدایت و نهایت جهان و آشکار و نهانِ کائنات(حدید:۳). از اینرو، هیچ چیز یا شخص معینی خدا نیست و نباید در برابر هیچ انسانی، سرسپردگی نامشروط داشت(آلعمران:۶۴، توبه:۳۱). آنچه باید قطبنمای زندگی باشد نورِ همهجایی و بیمانندِ خداست؛ و نه کششهای آنی هوسآلود و نه صلاحدیدهای دیگران، اعتبار مستقل ندارد(اسراء:۳۶؛ فرقان:۴۳؛ جاثیه:۲۳؛ نازعات:۴۰؛ غافر:۲۹).
۵) برای ترسیخ این نگرشها و روحیات معنوی به انجام مداوم و توأم با حضور قلب ورزهها و آیینهای عبادی اهتمام میورزند(مؤمنون:۲و۹؛ معارج: ۲۳ و ۳۴). سعی میکنند آیینهای عبادی و رازونیازهای مدامی که با جانِ جهان برقرار میکنند قرینِ خشوع و حضور قلب باشد، چرا که هدف اصلی از این اهتمام مستمرّ، تقویت و تداومِ «ذکر» است(طه:۱۴؛ عنکبوت:۴۵). نماز و دیگر آیینهای عبادی ورزشهایی معنوی هستند برای راه دادنِ هر چه بیشترِ نگرشهای معنوی به متن زندگی.
۶) میدانند که برکنار از لغزش نیستند. هر گاه دچارِ لغزش و خطای اخلاقی میشوند سعی میکنند آگاهی خود را بازیابند و به خطای خود بینا و معترف شوند. سعی میکنند بر خطای خود اصرار و ابرام نورزند و چون دانستند راه را به خطا رفتهاند، به سادگی بازمیگردند. توجه به حضور جلیلِ خدا که ناظرِ آرمانی آدمی است مایهی آگاهی و تنبه آنهاست(آلعمران:۱۳۵؛ فرقان:۷۰)
۷) میدانند که جهان آکنده از محنت و مرارت است. چرا که بناست محلّ ابتلا و پرورش جان باشد. از اینرو در تنگناها و شرایط سخت، خویشتندار و بردبارند و عنان خود را از کف نمیدهند. در تلاطمها و طوفانها، صبور و شکیبا هستند و خود را نمیبازند(بقره:۱۵۶؛ لقمان:۱۷؛ اسراء:۸۳؛ حج:۳۵؛ معارج:۲۱و۲۲)
۸) داشتههای خود را با دیگران قسمت میکنند.(بقره:۳؛ آلعمران:۱۳۴؛ حج:۳۵؛ سجده:۱۶؛ شوری:۳۸؛ معارج:۲۴و۲۵؛ اسراء:۲۶؛ روم:۳۸). با خویشاوندان و محرومان و یا کسانی که در اصل محروم نیستند اما در شرایطی قرار گرفتهاند که به دارایی خود دسترسی ندارند(ابن سبیل). انفاق کردن و چشمپوشی از بخشی از داشتهها و دارایی، از دو طرز تلقّی میجوشد: یکی اینکه جهان، سرای آزمون و ابتلاست(مُلک:۱؛ کهف:۷؛ هود:۷) و توانگری من و ناتوانی دیگری، وضعیتی است برای آزمون من و نباید دچار این پندار خطا شوم که داشتههای من نشانهی تکریم و یا ناشی از هوش من است و ناداشتگیهای دیگری ناشی از دونرتبگی و یا کمخردی است(فجر:۱۵و۱۶؛ قصص:۷۸). دوم اینکه من بیش از محرومان به انفاق کردن محتاجم. چرا که خوبی و طهارت جان من مرهون بخشندگی است(آلعمران:۹۲؛ توبه:۱۰۳؛ بلد:۱۱تا۱۶؛ لیل:۵ تا۱۰)
۹) در رفتار و گفتار، نرم و آهسته هستند(فرقان:۶۳؛ لقمان:۱۹؛ طه:۴۴؛ اسراء:۲۸). در حرکت و سخن به آهستگی و تأنی پایبندند. از اشتغال به بیهودگی پرهیز میکنند. از کنجکاویهای بیحاصل و سرککشیدنهای بیفایده رویگردانند(مؤمنون:۳).
۱۰) به حیات انسانها احترام میگذارند و کاری نمیکنند که به حیات دیگران صدمهای وارد شود(نساء:۲۹؛ مائده:۳۲؛ انعام:۱۵۱؛ اسراء:۳۳؛ فرقان:۶۸).
۱۱) اجازه نمیدهند بیم از فقر در آینده که از مهمترین دسیسههای شیطانی است(بقره:۲۶۸)، مایهی تخفیف قدرِ زندگی در نگاه آنها شود. به طوری که زندگی مادی و معنوی فرزندان خود را در اثر این دلواپسی قربانی کنند(انعام:۱۵۱؛ اسراء:۳۱).
۱۲) در معاملات اقتصادی و به طورِ عام در تمامی معاملات و روابط اجتماعی کمفروشی نمیکنند(انعام:۱۵۲؛ هود:۸۴و۸۵؛ شعراء:۱۸۱)؛ . چنان عمل نمیکنند که وقت استیقای حقوق خود، به تمام و کمال مطالبه کنند اما به وقتِ ایفای حقوق دیگران خسّت به خرج دهند و به حقوق دیگران کماعتنایی کنند(مطففین:۱تا۳). در روابط اقتصادی با سنجههایی درست و عادلانه عمل میکنند(اسراء:۳۵). از ارزش کالای دیگران نمیکاهند و داراییهای دیگران را کمبها جلوه نمیدهند(اعراف:۸۵؛ هود:۸۵؛ شعراء:۱۸۳). اموال دیگران را به ناحق تصاحب نمیکنند(بقره:۱۸۸؛ نساء: ۲۹).
۱۳) در برابر ضعف و ناتوانی دیگران با مراقبت و احتیاط بیشتر عمل میکنند و کمتوانی و ضعف دیگری دستمایهی سوءاستفاده و بیمبالاتی آنان نمیشود. از مهمترین مصادیق این توصیه داراییهای یتیم است. ایتام عمدتاً به سبب ضعفی که دارند دستمایهی سوءاستفاده قرار میگیرند. رستگاران نه تنها در رابطه با داراییهایی آنان بیمبالات نیستند، بلکه با احتیاط و دقت بیشتر عمل میکنند. چرا که میدانند یتیمان، و به نحوِ عام همهی کمتوانان چنانکه باید قادر نیستند از حقوق خود مراقبت کنند(انعام:۱۵۲؛ اسراء:۳۴).
۱۴) با آنچه که به امانت نزد خود دارند، در کمالِ رعایت و مراقبت رفتار میکنند(مؤمنون ۸؛ معارج:۳۲). مسؤولیتهای اجتماعی و سیاسی نوعی امانت است(نساء:۵۸) که رعایت متعهدانهی آن شرط رستگاری است. در برابر اعتماد دیگران و امانتی که به آنها میسپارند، اعم از امانتهای مادی و غیر مادی(منصب و اختیار، اسرار و سخنان محرمانه)، مسؤولانه رفتار میکنند.
۱۵) به تعهدات خود پایبندند(مائده:۱؛ اسراء:۳۶؛ بقره:۱۷۷؛ مؤمنون:۸؛ معارج:۳۲).
۱۶) در عرصهی اجتماعی به باطل و ناحق گواهی نمیدهند. در عرصهی سیاسی و فرهنگی و اجتماعی گواه و مؤیّدِ راستی و حقاند و از شهادت بر درستی و حق پاپس نمیکشند. مسؤولیت اجتماعی آنان را ملزم میکند که از کنار وقایع اجتماعی بیاعتنا عبور نکنند. نه تنها تأییدگرِ باطل نباشند بلکه پایمردانه به حق گواهی دهند(معارج:۳۳؛ فرقان:۷۲؛ حج:۳۰؛ نساء:۱۳۵؛ مائده:۸).
۱۷) عفیف و پاکدامن هستند. غریزهی جنسی خود را به شکلی مسؤولانه پاسخ میدهند. به شکلی که بیاعتنا به سرنوشت و وضعیت طرف رابطه نباشند و دیگری را صِرفاً به چشمِ ابزاری برای کامروایی خود تلقی نکنند. ارتباط غیرمسؤولانه در زمینه های عاطفی و جنسی، ناپاکدامنی است. با این توضیح چه بسا ازدواجهایی که به ظاهر شرعی و در حقیقت غیرعفیفانه هستند(اسراء:۳۲؛ مؤمنون:۵؛ نور:۳۰؛ احزاب:۳۶؛ معارج:۲۹؛ نساء:۲۵).
۱۸) خشم خود را مدیریت میکنند و با آرامش رفتار میکنند. از خطاهای دیگران درمیگذرند و در شرایط ملتهب و برابرِ کسانی که در پیِ کشمکش و جدالند، مسالمتآمیز رفتار میکنند(آلعمران:۱۳۴؛ شوری:۳۷؛ فرقان:۶۳؛ فرقان:۷۲؛ مؤمنون:۳؛ قصص:۵۵).
۱۹) فروتن و بهدور از نخوت و تکبر زندگی میکنند. خود را بالاتر از دیگران نمیبینند و متکبرانه از دیگران روی برنمیتابند(اسراء:۳۷؛ لقمان:۱۸).
۲۰) در سخن گفتن، تابع انصاف و عدالتند و اجازه نمیدهند روابط و پیوندها مانع حقگویی و اتخاذ موضع بیطرفانه و توأم با انصاف باشد(انعام:۱۵۲؛ نساء:۱۳۵؛ مائده:۸).
۲۱) قدرشناسِ مواهب زندگی هستند و از هدر دادن امکانات و ریخت و پاش پرهیز میکنند. در بذل و بخشش حدی از توازن را رعایت میکنند که نه به کلّی خود را محروم کنند و نه دیگران را(اسراء:۲۶و۲۷و۲۹؛ فرقان:۶۷).
۲۲) در برابر کسانی که به آنها مهر و لطف داشتهاند، در کمال احسان و محبت رفتار میکنند. بارزترین مصداق در این زمینه والدین هستند که به سبب دینی که بر آدمی دارند، شایستهی عنایت و ملاطفتِ بیشتر و رفتاری آکنده از ظرافت و محبت هستند(اسراء:۲۳و۲۴؛ لقمان:۱۴؛ احقاف:۱۵؛ بقره:۸۳؛ نساء:۳۶؛ انعام:۱۵۱).
۲۳) میکوشند به شیوهای سنجیده مروّج درستی و حق باشند(عصر:۳). دیگران را به اتخاذ موضع حق، سفارش کنند و مشوّقِ به نیکی باشند(حج:۴۱؛ لقمان:۱۷؛ آلعمران:۱۰۴؛ نساء:۱۴۴). میکوشند که اسباب شکفتگی خانوادهی خود را فراهم کنند تا همسر و فرزندانشان مایهی روشنی چشمِ جهان شوند(فرقان:۷۴).
۲۴) پارسا هستند و به هر آنچه میتوانند دست نمییازند(شوری:۳۷؛ نجم:۳۲). حدود و مرزهای اخلاق را پاس میدارند. هواپرستی نمیکنند و تسلیم و مقهورِ کششها و خوشایندهای آنی که به عواقبِ بد میانجامد نمیشوند(نازعات:۴۰؛ فرقان:۴۳؛ جاثیه:۲۳). میکوشند تا در پارسایی الگو و الهامبخش باشند(فرقان:۷۴).
۲۵) به آنچه مایهی صلاح آدمی و زندگی است عمل میکنند(عصر:۳). آنچه به صلح و سلام بیشتر و فساد و تباهی کمتر منتهی میشود(بقره:۲۰۵). آنچه عرفِ سالم و درک مشترک اخلاقی آدمها آن را «عمل صالح» میداند.
--
مروری بر مضامین دوازده مجموعه از آیات قرآن که به بیان اوصاف رستگاران میپردازد:
ادامه مطلب ...