میگفت به شیخ احمد چشتی نوشتم که خیلی دلتنگ شما هستم. در نامهای مرقوم داشت: دلتنگی کسی را نمیکشد.
خدا بیامرزدش. اوایل شهریورماه همین سال، درگذشت. شیخ احمد مودودی چشتی.
من فکر میکنم چیزهایی که آدم را نمیکشند، اما نیمبسمل میکنند دشوارترند. چیزهایی هستند که آدم را نمیکشند، اما شباهت خانوادگی بسیاری با مرگ دارند. از آن چیزها، دلتنگی است.
علاجی ندارد. جز اینکه کاری کنی فراموشت شود. اما دلتنگی اغلب به گونهای است که تو در برابر فراموشی مقاومت میکنی. انگار احساس میکنی با فراموشی کسی که دلتنگش هستی، بخش مهمی از خودت را فراموش میکنی. بخش مهمی از عمرت را. و تو راضی نیستی گذشتهات را نادیده بگیری، تا آیندهای فارغ از دلتنگی داشته باشی. با نیندیشیدن به کسی که دوستش داری، احساس میکنی اول از همه به خودت و عمری که فراپشت نهادهای خیانت کردهای. البته، روانشناسان کار خود را میکنند. مأموریت آنان بازگرداندن آدمها به زندگی عادی و بههنجار است. هر چیزی که در خدمت زندگی بههنجار و عادی نباشد، پسزدنی و نامطلوب است. حق با آنهاست. منطق درستی دارند. با اینحال، دلتنگی دستور زبان خودش را دارد و من فکر میکنم اگر همهی شاعران و داستاننویسان میتوانستند به رهنمودهای روانشناسی سلامت گوش کنند، چقدر بشریت محروم میماند و کارنامهاش بیفروغ. آخر وقتی که دلتنگیهای بغرنج و مرگآور، تنهاییهای هولناک و شبزده و حسرتهای جانکاه و زندگیسوز نباشند، آثار هنری از کجا مایه خواهند گرفت؟ همان آثار هنری درخشانی که انسانهای سالم و حتی روانشناسان زُبده با گوش سپردن یا چشم دوختن به آنها به لحظههای تنگ و خشکیدهی روزمرگی، آبی میرسانند. به مولانا گوش میسپارند و آکنده از اعجاب و تحسین میشوند، اما حواسشان نیست که خالق آن آثار چشم و دل گیر، چندان با محاسبات روانشناسی سلامت، همخوانی ندارد. چرا که او همانی بود که میگفت: «ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها»، «ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده»... اگر چه زمانی دیگر بر قلهی شادی و طرب، دست میافشاند.
دلتنگ است و میداند که وزن سنگین و هولناک این دلتنگی را تا دمِ آخر به دوش خواهد کشید. دلتنگ است و در ذهن خود احتمال میدهد که چند دههی دیگر باید تحمل کند. تا وقتی مرگ، نقطهی پایان بر این طومار بلند بگذارد و یا او با جستن از ورطهی مرگ به دیدار دوستش برود، یا دستِکم اگر دیداری در کار نیست، روانی که ظرف دلتنگی است نیز در کار نباشد. و با خود میگوید کاشکی دلتنگیها در اواخر عمر و به وقت کهنسالی عارض شوند. وقتی که تو تا رسیدن به آن نقطهی پایان، مسیر چندانی را در پیش نداشته باشی. گر چه، «در تسلیم ما چون مُردگانیم».
➖➖➖➖
ویتگنشتاین میگفت: «چرا به جای آنکه اصلاً هیچ چیزی نباشد چیزی وجود دارد؟» و من میپرسم چرا آنکه زمانی وجود داشت، دیگر نیست؟
این جانکاهترین حقیقتی است که ثمرهی زندگی من است. این حقیقت که «او، زمانی، بود». حقیقتی که میفهمم اما هرگز نمیتوانم هضم کنم.
و دشوارتر اینکه بدانی، به دردی مبتلایی که به ابدیت پیوند خورده است. از زخمی به فغانی که میدانی هیچ مرهمی، هرگز، ندارد.
این را امروز دختر هفت سالهام به یادم آورد.
در خانهای که به اتفاق همسرم، ده سال در آن زیسته بودیم. از عمر یک زندگی مشترک یازده ساله. گفتم دخترم اینجا مال ما دوتاست. با اشک و بغض پاسخ داد: فقط ما دوتا؟ ولی ما سه تا بودیم!
تردید ندارم که هیچ اشکی نمیتواند دردناکی این پاسخ را به دوش بکشد.
➖➖➖
مادرم هفتاد سال دارد. نماز و قرائت قرآن و ذکر سحرش فوت نمیشود. با اینهمه دیشب میگفت: اگر روز قیامت کودکمان از خدا بپرسد که چرا مرا یک عمر بدون مادر زنده داشتی، چه جوابی میدهد خدا؟ از من میپرسید. خانم روانشناس گفته بود هر وقت برای پرسش تبسم جوابی نداشتی بگو نظر خودت چیست. ترفند جالبی است. مامان، نظر خودت چیه؟
میگوید فکر کنم خدا بگوید به خاطر این فقدان، از رتبه و فضلی ویژه در بهشت برخوردار خواهی شد.
پدر میگوید: در همین دنیا هم.
مادر می گوید: نه، این دنیا دیگر فایدهای ندارد. هیچ عطا و اتفاق دنیوی، جبران چنین فقدانی نیست.
مادرم سواد ندارد. جز دو سه پایه که سالها قبل در کلاسهای نهضت سوادآموزی گذرانده است. بیتی که در خاطرم از او دارم و همواره در دشواریهای روزگار زمزمه میکرد و آن را هم از پدر آموخته بود این است:
هموار خواهی کرد گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری
گیتی، هموارشدنی نیست. مادر، در کنار ایمان گرمش، به این حقیقت هم ایمان دارد.
صدیق. مهرماه نود و هفت
«عاشقان بیآنکه بخواهند، علی رغمشان، هرگز جز مرگ در پی چیز دیگری نبودند!»(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
مگر نه اینکه میخواهیمش تا صدای عقربهها را نشنویم. بار زمان را از شانههای ما بر میدارد، تا دلهرهی ناپیدای مرگ، ما را ترک کند. عشق، خواهر مرگ است و بهرغم آنکه میخواهد وامگزار زندگی باشد، ما را هر چه شبیهتر به مرگ میکند. چرا که مثل مرگ، صدای عقربهها را محو میکند و مثل مرگ، بار زمان را از شانههای ما بر میدارد.
خواهان عشق را، تنها مرگ، سیراب میکند.
خواهان عشق، عاشق بیزمانی است و دستهای سخاوتمند مرگ، بیزمانی میبخشد. منتها به که؟ به کسی که نیست؟
«عشق
شبیه مرگ است
اما همیشه شبیه بهار از راه میرسد
ابتدا
از فرق سر تا نوک پا شکوفه میزنی
بعد
همچون برگهای پاییزی فرو میریزی
و به یک درخت عریان تنها تبدیل میشوی...
عشق شبیه مرگ است
اما روی کره زمین حتی یک انسان نمیتوان یافت
که در طول زندگیاش
حداقل یک بار از خدا مرگ نخواسته باشد.»(روستم بهرودی/ آذربایجان، ترجمه :صالح سجادی)
عقل به شمع میماند. ایستاده در جای خود و نورافروزِ محفل. جمع قرارمندی و مجلسآرایی. در هر حال، شمع نیز با سرنوشت محتوم زوال، روبروست و مجلسآرا و ثابت قدم، تمام میشود.
گویا در تجربهی عاشقی، عقل، پروانه میشود. رقصان و دورهگرد. عاشق و پاکبازِ بیادعا. فارغ از افسانههای نام و ننگ و بیتابِ سوختن و شوریدهی رقص. رقص در آتش.
به مولانا میگوید تو شمع شدهای و مجلسافروز، مولانا میگوید زین پس دودِ پراکنده خواهم شد:
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
ولی دودِ پراکنده شدن خوش نیست. آنچه اتفاق میافتد پروانه شدن است:
شمعِ عالَم بود عقلِ چارهگر
شمع را پروانه کردی عاقبت
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجهی عاقل هنری بهتر ازین
(حافظ شیراز)
نیچه میگفت «آنچه شما عشق مینامید دیوانگیهایی است کوتاه». عشق، چه فریب طبیعت برای حرکت دادن چرخهی حیات باشد، چه حاصل تصعید امیال جنسی و چه آنگونه که سارتر میگفت «ذاتاً یک فریبکاری»، به این سادگیها کنارنهادنی نیست.
هر چه در گوش آدمی بخوانیم که عشق مهمل است، بدبختی است، درد است، بنبست است، مضحک است، سهلانگاری است و غیرممکن است، همچنان صلای عاشقان بلند است که «برو ای خواجهی عاقل هنری بهتر از این؟»
«عقل میگوید
مهمل است
عشق میگوید
همین است که هست
حسابگری میگوید
بدبختی است
ترس میگوید
همه درد است
فهم میگوید
بنبست است
عشق میگوید
همین است که هست
غرور میگوید
مضحک است
احتیاط میگوید
سهلانگاری است
تجربه میگوید
غیرممکن است
عشق میگوید
همین است که هست»
(اریش فرید، ترجمهی سعید رضوانی)
با اینهمه که از عشق گفتهاند و شنیدهایم، با اینکه از راز و رمزهای آن چیز چندانی سرمان نمیشود، اما دل، منطق خود را دنبال میکند:
«امروز چه روزى است؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگیایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست میداریم و زندگى میکنیم
زندگى میکنیم و یکدیگر را دوست میداریم و
نه میدانیم زندگى چیست و
نه میدانیم روز چیست و
نه میدانیم عشق چیست»
(ژاک پره ور)
«از تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف ساده
جز همین سه حرف سادهی میانتهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود»
(قیصر امین پور)
بهرغم همهی معایب، آفات و مخاطراتی که بر عشق، شمردهاند و بهرغم تلخکامیها و بدفرجامیهایی که بسیاری از عاشقان، از سر گذراندهاند، همچنان، عشق پررمز و راز و حتی فریبآلود و شکنندهی میان دو انسان، بیش از دلشدگیهای وهمآلود اعتقادی و ایدئولوژیکی دیگر، واقعی و بخردانه است. خواجه شیراز میگفت:
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامهی تقوی و خرقهی پرهیز
چه تجربهی دیگری میتوان از سرگذارند که چنین گرماگرم، دست انسان را در در دست زندگی بگذارد؟ چه بدیلی میتوان یافت که به چشمهای زندگی، چنین درخشش سُکرآوری ببخشد؟
«ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم»، «نقش خرابی» داریم و عاقبت نیز، کیشماتِ اجل، خونیندل و نگران، عرصهی زندگی را ترک میکنیم. در این مجال بیرحمانه کوتاه، چه چیز بهتر از عشق میتواند دهان هر سؤالی را ببندد؟
«ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریبمان بدهد
و آنقدر بزرگ باشد که دهان هر سوالی را ببندد.»
(مریم ملکدار)
ما برای جهان هیچیم. آمد و شدن ما چنان که خیام میگفت به آمدن و ناپدید شدن مگسی مانند است:
آمد شدن تو اندر این عالَم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
هنر عشق این است که تو را – به خطا حتی، کوتاه حتی- تمام دنیای کسی میکند. ویژه و ممتاز میکند و این حس خوش شیرین را در کامت مینشاند که تو برای جهان، گر چه هیچی، اما کسی هست که در دلش همه چیزی... اعتباری داری و شأنی؛ و این حضور ویژه و دیدن شدن دلپذیر، سرخوشت میکند. این دیالوگ از فیلم «حُکم» مسعود کیمیایی، ناظر به همین هنر عشق است:
«عاشقها آدمای متوسطی هستن که با تعریف کردن از هم خودشونو بزرگ میکنن.»
عُشاق- بسیاریشان- به هم پشت میکنند، تجربههای شیرین را از یاد میبرند و به اعتماد هم، صدمه میزنند. معلوم نیست که اساساً یکی شبیه خودِ آدم، چقدر برازندهی عشق است. اما با اینهمه، اگر خود را از تجربهی عشق به انسانی دیگر محروم کنیم، جواب زندگی را چگونه خواهیم داد؟
«اما با تمام این زخمهایی که انسان بر تنِ برادرِ خود میزند، اگه به انسان اعتماد نکنیم، کجا برویم!؟ به چه موجودی ایمان داشته باشیم!؟»(آخرین انار دنیا، بختیار علی، ترجمه آرش سنجابی)
هوای عشق، همیشه آلودگی دارد. «همیشه خراشی است روی صورت احساس»، اما اگر در همین هوا، نفس نکشیم، از پا میافتیم.
«قهر نکن عزیزم!
همیشه که عشق
پشت پنجرههامان سوت نمیزند
گاهی هم باد
شکوفههای آلوچه را میلرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم!
برایت یک سبد، گل ِ نرگس آوردهام
با قصهی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه میروند
آدم ها روی پل میترسند
آدمها
روی پل
میمیرند.»
(ویسلاوا شیمبورسکا)
عشق، هزار و یک عیب دارد. ناشناخته است و هر کسی از ظن خود در او گمانی دارد. خواجه حافظ میگفت:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسَب فهم گمانی دارد
اما اگر به عشق، نه بگوییم، چگونه به زندگی آری توانیم گفت؟
حکایت آدمیان و عشق، که تاب پرهیز از آن را ندارند، بیشباهت به شیوهی ابوعلی دقّاق نیست:
نقل است که: (استاد ابوعلی دقاق) روزی بر سر منبر میگفت: «خدا، و خدا، و خدا» کسی گفت: «خواجه، خدا چه بود؟» گفت: «نمیدانم.» گفت: «چون نمیدانی چرا میگویی؟» گفت: «این نگویم، چه کنم؟»(تذکرة الاولیا)
غالباً در بازی عشق، میبازند، شکست میخورند و سرخورده میشوند. با اینهمه، جذابیت بالای بازی، غم باختن را به هیچ میگیرد. ما از فریب عشق، به نیکی آگاهیم. اما، زندگی بیقمار کردن و دلبَستن، ذوقی ندارد.
«بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرفهای مرا و
من فریب نگاه تو را
مگر زندگی چه میخواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
من نگویم
که دوستت دارم»
(شهاب مقربین)
اگر فریبی میتواند خونی تازه در رگهای زندگی جاری کند، چرا به آن خوشآمد نگوییم؟ نیچه کوتاه زمانی پس از پایان عشق آتشیناش به لو سالومه نوشته است:
«روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و ... او را شاهینی پنداشتم. اکنون همهی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بودهام و شایعاتی در اروپا بر سر زبان ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باختهایم؟ منِ - به زعم آنها - «فریبخورده» که با اتکا بر این پرنده همهی تابستان را در عالم برترِ امید به سر بردم، یا آنها که فریب نخوردند؟»(هنر درمان، دکتر اروین یالوم، ترجمهی سپیده حبیب)
«داشتم به اون جوک قدیمی فکر میکردم، میدونی، یه نفر میره پیش روانپزشک و میگه: دکتر، برادرم دیوانهس. فکر میکنه که مرغه! دکتر بهش میگه: خب چرا نیاوردیش واسه مداوا؟ یارو میگه: میخواستم بیارمش، ولی آخه به تخممرغهاش نیاز دارم.
خب، به نظرم این قضیه خیلی خوب احساس من رو نسبت به رابطه داشتن بیان میکنه. میدونی، رابطههامون کاملاً غیرعقلانی، دیوانهوار و پوچ هستن، ولی فکر میکنم بخاطر این بهشون ادامه میدیم که، خب، بیشتر ما به تخممرغ نیاز داریم!»(آنی هال، ساختهی وودی آلن)
اگر چه، عشق به گفتهی نیچه «دیوانگیهایی است کوتاه»، اما دیوانگی، گاه به ضرورت بدل میشود. پاسکال میگفت: «دیوانگی بشر آنچنان ضروریست که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگیست»(تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، نشر هرمس)
و خوشبختی چنانکه گوته میگفت نسبتی با جنون دارد:
«آه ای خدای آسمان، آیا سرنوشتی که نصیب انسان کردهای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، و یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!»(رنج های ورتر جوان، گوته، ترجمه محمود حدادی، نشر ماهی)
سرگشتهی محضیم و در این وادی حیرت
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم
(مهدی اخوان ثالث)
گر چه به تعبیر حسین پناهی «از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است»، و گر چه به گفتهی شاعری دیگر:
«ما هنوز کودکیم و قلبهای ما
هنوز کوچک است
عاشقی برای ما قصهی همان عروسک است
کاش ما بزرگ میشدیم و عشقها
پا به پای ما بزرگ میشدند.»
(محمدرضا ترکی)
اما:
«اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمدهایم اینجا
برای کدام درد بیشفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!»
(سید علی صالحی)
گاهی آدمها به یکدیگر اعتیاد پیدا میکنند و به اشتباه نام این حال را عشق میگذارند. آدمی که به هروئین معتاد است، عاشق هروئین نیست. به شدن دلتنگ هروئین میشود. همه چیزش را برای به دست آوردن هروئین میبازد. اما نمیشود گفت عاشق هروئین است.
اینکه کسی در فقدان کسی دردمند باشد و از دلتنگی جان به لب شود، نشانهی عاشقی نیست. اینکه کسی با تمام ذرات جان و تن، خواهان کسی باشد، نشانهی عاشقی نیست. اگر چه شورمندی، از لوازم عشق است. اما گواه عشق نیست.
«به نظر میرسد، اغلب «روابط عاشقانه» در مدتی کوتاه تبدیل به «روابط عشق- نفرت» میشوند. ناگهان عشق تحت تأثیر کوچکترین حرکتی به حملههای وحشیانه، احساس تنفر، یا پس کشیدن کامل محبت تبدیل میشود. این وضعیتی متعارف به شمار میآید.
اگر شما در روابط خود هم عشق و هم متضاد آن یعنی حمله، خشونت عاطفی و غیره را تجربه میکنید، به احتمال زیاد، وابستگی نفسانی و چسبیدن معتادگونه را با عشق اشتباه گرفتهاید. نمیتوان یار خود را یک لحظه دوست داشت و لحظهی بعد به او حمله کرد. عشق حقیقی هیچ متضادی ندارد. اگر «عشق» شما متضادی دارد، پس عشق نیست بلکه یک نیاز نفسانی شدید به درک عمیقتر و کاملتر از خود است؛ نیازی که فرد مقابل به طور موقت برآورده میسازد. این احساسیست که نفس، جایگزین رهایی میکند و برای مدتی کوتاه تقریباً همان احساس رهایی را به شخص میدهد.
اما هنگامی فرا میرسد که یار شما به گونهای رفتار میکند که نیازهایتان، یا بهتر بگویم نیازهای نفستان را برآورده نمیسازد. در این زمان احساس ترس، درد و کمبود که اجزای جدایی ناپذیر آگاهی نفسانی هستند و توسط «رابطهی عاشقانه» پوشیده شده بودند، دوباره ظاهر میشوند.
درست شبیه به هر اعتیادی، تا هنگامی که مادهی مخدر در دسترس است نشئه میشوید، اما بیتردید زمانی میرسد که تأثیر مادهی مخدر از بین میرود. هنگامی که احساسهای دردناک پدیدار میشوند، آنها را شدیدتر از پیش حس میکنید و بهعلاوه اکنون یار خود را مسبب این درد میدانید. یعنی شما این عواطف را فرافکنی میکنید و با تمامی بیرحمی و خشونتی که بخش جداییناپذیر درد و رنج شماست، به شخص مقابل حملهور میشوید.»(تمرین نیروی حال، اکهارت تول، ترجمهی فرناز فرود، نشر کلک آزادگان)
به گمان من عشق گر چه متضمن دلبستگی، شورمندی و مقتضی دلتنگی است، اما آنچه آن را از اعتیاد تمیز میدهد، کوششی ژرف و خستگیناپذیر است برای «شکوفایی» محبوب، ضمنِ احترام عمیق به «آزادی» او.
یعنی تلاش بیوقفه برای فراهم آوردن اسباب «شکفتن» کسی که دوستش میداریم و حمایت ایثارگرانه از بالیدن او، و همزمان مراقب بودن که این میل و سودا، به اعمال قدرت و تحکم کشیده نشود و «آزادی» و تفرّد فرد از جانب ما صدمه نبیند.
«اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش میکند گلهایش را آب دهد، طبیعتاً «عشق» او را به گل باور نخواهیم کرد. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر میورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد، عشق هم نیست. جوهر عشق «رنج بردن» برای چیزی و «پروردن» آن است، یعنی عشق و رنج جداییناپذیرند. آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار میکند که عاشقش باشد...
اگر... احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطهجویی و میل به تملک دیگری سقوط میکند. منظور از احترام، ترس و وحشت نیست؛ بلکه توانایی درک طرف، آنچنان که وی هست، و آگاهی از فردیت بیهمتای اوست. احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من میخواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او آنچنان که هست، نه مانند چیزی برای استفادهی خودم یا آنچه احتیاجات من طلب میکند احساس وحدت میکنم.... احترام تنها برپایهی آزادی بنا میشود: به مصداق یک سرود فرانسوی، «عشق فرزند آزادی است»، نه از آن سلطهجویی.»(هنر عشق ورزیدن، نوشته اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، نشر مروارید)
آنکه با تمام وجود خواستار شکوفایی محبوب خویش است و در این راه از خود و داشتههایش مایه میگذارد، اگر به فردیت و «آزادی» او بیاعتنا باشد، محبوب خود را در هیأت انسانی آزاد و متفرّد، دوست ندارد.
اگر با تمام احترام به آزادی و تفرّد کسی، کوشش مجذوبانه و بیچشمداشتی برای شکفتگی و بالیدن او مبذول نکنیم، همچنان از عشق فاصلهها داریم.
------------
لبخند گلها و آواز پرندهها را دوست داشتی. تو دیگر نیستی. چشمهایت را به نرمی بستهای و گوشهایت را به صدای تراشیدهی سکوت سپردهای. اما گلها همچنان لبخند به لب دارند و پرندگان از آوازخواندن بازنمیایستند. هیچکس تا کنون نتوانسته است به پرنده دستور دهد که نخواند. پرندگان را هیچ طوری نمیشود ممیّزی کرد.
هر بار که لبخند سادهدلانهی گلها را میبینم به تو میاندیشم و هر بار که آواز هنرمندانهی پرندهها سرمستم میکنند تو در من تکرار میشوی. راستی مگر میشود این نواهای خوشرنگ غیر از جفتیابی، راز دیگری نداشته باشند؟ بعید میدانم.
اینهمه ترنم و ترانه از گلوی نازک و پرنیانی پرندگان علاوه بر جفتیابی، رازی دارند. چیزی افسونگر و مرموز که شاید اکنون که چشمهای زیبایت را بستهای دریافته باشی.
هر زمان که آواز پرندهای جاری بود، به دخترت میگفتی که گوش کن... آواز پرنده را گوش کن... ببین چه زیباست... و این بزرگترین آموزشی بود که میشد به دختری خردسال منتقل کرد.
نمیدانم پیِ کدام آواز دلفریب پر گرفتهای، اما آرزو میکنم هر جا که هستی از نواهای نمکین پرندگان جدا نباشی. میدانم جایی که پرندهها آواز میخوانند دلت سبز است و نگاهت گرم.
تو در میانهی آلبومهای عکس قدیمی، زنده نیستی. تو را در لبخند گلها و آواز مخملین پرندهها جستجو خواهم کرد.
بیستوچهارم مهرماه نود و هفت. صدیق
احمدرضا احمدی گفته است:
«همیشه
هنگام خداحافظی،
همه چیز جان میگیرد
و زنده میشود»
اما چرا؟ در ساعت وداع و لحظهی بدرود چه اتفاق میافتد که همه چیز در نهایت خلوص میدرخشد و قلب، همهی دانههای خود را فاش میکند؟ چه میشود که عشق بیکلّه میشود و بیپروا، و دل از هر آنچه غیر دوست، عاری میشود و فارغ؟
شاید به این دلیل که تنها در لحظهی وداع است که درمییابیم «لحظه» چقدر پُربهاست و «هرگز» چقدر دردناک.
در وقت بدرود است که به آگاهی تمام عیار از این دمِ فرّار میرسیم. به آگاهی از دستهای ناتوان و لحظههایی که برقآسا به دریاچهی عدم میریزند. و آگاهی، نشیمنگاه دوستی است.
«آنهایی را که دوست داریم، مرگ از ما نمیگیرد. برعکس، مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند.»(برهوت عشق، فرانسوا موریاک، ترجمه اصغر نوری)
«کسی را که ترک میکند چقدر آسانتر میتوان دوست داشت! زیرا آن شعله، برای کسانی که دور میشوند پاکتر میسوزد: شعلهیی که جم خوردن پیدا و ناپیدای آن تکهپارچه از پنجرهی کشتی یا قطار، بر میفروزدش. در کسی که دور میشود، جدایی همچون رنگریزهیی نفوذ میکند، و او مالامال از درخشندگی میشود.»(خیابان یک طرفه، والتر بنیامین، ترجمه حمید فرازنده)
«فقط در عدم حضور است که میتوان خوب دید. فقط در کمبود است که میتوان خوب گفت. عشق از اینجا آغاز میشود... در انتهای تنهایی...»(لباس کوچک جشن، کریستین بوبن، ترجمه مژگان صالحی)
این مرد چقدر تنهاست و چه غریبانه تنهاست. چهار ملیون فالوئر دارد. یک عالَم هوادار و خاطرخواه. اما به تازگی دریافته که دلش را الکی خوش کرده. چرا که هیچ اعتباری به هواداران نیست. احساس میکند که نارو خورده است و حتی کسانی که سالها به عشق آنها میخوانده، به خاطر تغییر موضع او همه چیز را از یاد بُردهاند. این آگاهی از تنهایی و بیکسی غریبانه باعث شده که به گفتهی خودش دیگر رهاتر شود و خود را در خلأ و بیوزنی بیابد. تجربه و اتفاقی که به رغم تلخی، آموزنده است.
در کودکی-چنان که خود روایت میکند- از داشتن یک زندگی امن و روابط خانوادگی سالم محروم بوده. کوشیده تا امنیت نداشته را در سوت و کف طرفدارانش پیدا کند و حالا تجربهی زندگی به او آموخته که آنچه بدان امید میبَست، سرابی بیشتر نبود و هر آنچه سفت و سخت تصور میکرد، دودی بود فرّار.
کاری به مواضع او ندارم. اما آنچه از تجربهی خلأ و تنهایی خود در این گفتگو بازگو میکند بسیار تأثرآور و آموختنی است.
آنها که مرا دوست میدارند مایلند مرا در قاب تصور خود متوقف کنند. زندگی را اما نمیشود متوقف کرد. به زندگی نمیشود فرمان ایست داد. دیگران هم حق دارند وقتی آن مختصات دلخواهشان را دیگر نداری، از تو رویگردان شوند. کسی به آدم چک سفید امضا نداده است. شاید مادر، یک استثنا باشد. با این حال، همهی دوست داشتنهای با مسؤولیت محدود، آدم را یاد تنهاییاش میاندازند. یاد ذخیرهی حمایتی محدودی که یک روز به پایان میرسد.
«تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر»
(غلامرضا بروسان)
هر چه تعداد آدمهای دور و برت بیشتر شوند، مُچالهتر میشوی... احساس خفگی بیشتر میکنی. مثل ماهی میشوی که به دیوارهی تُنگ آب، دهان میچسباند و معلوم نیست کدام حرف غصهداری را نمیتواند فریاد کند.
اگر نتوانی در ملایمت سرانگشتانی صبور، «جِرمِ نورانی عشق» را لمس کنی، اگر این بخت را نداشته باشی که آسوده از ورّاجی جلوهفروشانهی کلمات، در حضور فراگیر یک لحن، یک صدا... در وزش نسیمانه و آشنای یک نَفَس یک آوا... بالا و پایین بپری، تاب بخوری، به خواب بروی و بمیری؛ ازدحام آدمها، تودهی غربت میسازد و راه نفسهایت را میگیرد.
اگر کسی نباشد که تو را با نام کوچکت صدا بزند تا طراوت نوزادی یکهفتهای را در شب نامگذاریاش تجربه کنی... رفیقی نباشد که در همپایی او، جادههای خستهی شب را رج بزنی... انگشتهایی نباشد که بیتابی دستهایت را تیمار کنند... حرفزدنت غریوهای از نفسافتادهای خواهند بود که ماهی دلتنگ بر جدارهی شیشهای تُنگ، بَدَل به بوسه میکند.
ابتدا، آن خالکوبیهای عجیب و غریب، چشمت را پس میزند و تو را از نزدیکشدن به این تنهایی شفقتآور بازمیدارد. اگر بتوانی با صبوری و گشودگی به حرفهایش نزدیک شوی، آنجا، پشت آن همه رنگ و نقش و آذین، پشت آنهمه جلوههای نامتعارف و نشانیگُمکُن، حجم بزرگی از تنهایی را میبینی که انگار با تو آشناست و کودکی که خاموش و کِزکرده، در حالِ گریستن است.
کودکی که کاش در کودکی، زیر خط فقر نبود و مادر و پدرش با همدیگر مهربان بودند.
«یگانهترینم
در نامهات نوشتهای
که سرم درد میکند
قلبم تیر میکشد
میگویی:
"اگر دارت بزنند
اگر تو را از دست دهم
میمیرم!"
تو نمیمیری دلبندم
خاطرهام چون دودی سیاه در دست باد محو خواهد شد.
حتماً نمیمیری، بانوی گیسو حنائی قلب من!...
عمر اندوه
در قرن بیستم
یک سال بیش نیست»
(ناظم حکمت، ترجمه احمد پوری)
فرهاد مهراد این شعر را با تغییراتی که به اقتضای ذوق موسیقایی خود داده، خوانده است. مثل همهی کارهایش اجرایی است که تمام شنونده را تسخیر میکند. تغییرات فرهاد، بسیار ذوقمندانه و تحسینانگیز است:
«گفتی: اگر تو را از دست دهم خواهم مُرد
نه! تو زنده میمانی،
یاد من چون دود سپیدی در باد محو خواهد شد
و تو خواهی ماند
بانوی گیسو حناییام، بانوی قلب من،
عمر اندوه در قرن ما یکسال بیشتر نیست»
چه عاطفهی انباشته از حُزنی در این شعر و اجرا هویدا است. تو را دوست دارم، اما میدانم که زندگی را از من دوستتر داری. میدانم که یاد من همچون دود سپیدی در باد، ناپدید میشود و تو به زیستن، به خندیدن، ادامه میدهی. و برای این ادامه دادن ناگزیری یاد مرا به بادهای همیشه مسافر بسپاری.
میگویند سوگواری نهایتاً یکسال به طول میانجامد. نهایتاً یکسال تو در اندوه رفیق فقیدت غوطه خواهی خورد.
و چه خبرِ محزونی.
واقعهی عجیبی است. میگویند این اندوه، بیش از یکسال نمیپاید. و تو از شنیدن آنچه میخواهد تسلی باشد، اندوهگینتر میشوی. آخر چرا نمیپاید؟ چرا نباید بپاید؟ چه جنس و تبارِ عجیبی دارد این اندوه، که از خبرِ پایانپذیر بودنش، دوچندان غصه میخوری.
هر چه یاد تو در دل، کمرنگتر شود، اندوه زودتر رخت میبندد. میگویند باید به زندگی بازگشت. و تنها با گذر از اندوه میتوان بازگشت و چه زندگیِ سیهرویی که جز با کنارهگیری از اندوهِ دوست داشتن، نمیتوان به آن بازگشت.
تو نخواهی مُرد. تو یکسال سوگوار خواهی بود. و آنگاه کششهای فریبای زندگی، نرم نرم تو را به میدان بازی خواهند کشید. بر آنچه از دست دادهای سرپوش میگذاری تا بتوانی دوباره به زندگی باز گردی. به همین زندگانی که به رغمِ همهی جذبهها و پویهها، به رغمِ همهی دوستیها و دیدنیها، نامعتبر، شکننده و بیوفاست. به همین زندگی که به تعبیر حافظ، اگر چه حسن و زیبایی فراوان دارد، اما اعتمادی بر او نیست:
چو در رویت بخندد گل، مشو در دامش ای بُلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حُسن جهان دارد
اما اگر دوباره به دام زندگی نیفتیم، اگر چشمها را نبندیم و دل به دامها ندهیم، چگونه ادامه دهیم؟
«ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریبمان بدهد
و آنقدر بزرگ باشد که دهان هر سؤالی را ببندد.»
(مریم ملکدار)
زندگی بسیار نیرومند است. و چه خوب. اما این نیرومندی که به قیمت پاسداشت خویش، یادهای رفتگان عزیز را در خاطرت کمرنگ میکند، غمبار و رسوا است.
زندگی به چرخش فریبای خود ادامه میدهد. دلهای ما قرار میگیرند و اندوه از دست دادنها کمرنگ میشود. ظاهراً حقیقت دارد و نمیشود انکار کرد. اما، چرا این حقیقت، اینهمه تلخ و دوستنداشتنی است؟
[متن در تأثر از فیلم دیدنی «در دنیای تو ساعت چند است» نوشته شده و چیزی نیست جز حاشیهنگاری بر این قصهی قشنگ و لبخوانی از روی آنچه در این فیلم روایت میشود.]
در دنیای تو ساعت چند است؟
ساعتِ دنیای من، سالهاست خوابیده.
وقتی نمیشد آن بیرون، زمان را از رفتن بازداشت؛ من از خیالت معبدی بر پا کردم و از خاطراتت آتشی ..
و اینگونه، عمری معتکفِ لبخندی شدم که در من جا گذاشتهای...
از من زردشتیتر دیدهای؟
در دنیای تو ساعت چند است؟
در دنیای من که عقربهها در همان سالهای مدرسه گیر افتادهاند؛
در آن لحظهای که میگفتی برف را دوست داری، چرا که عاشقِ بوی پوست پرتقالِ سوخته روی بخاری هستی...
ساعتهای من، به جُستنِ ردپایی از تو در سطحِ برفگرفتهی خیابانی دراز سپری شد.
به حبسِ عاشقانهی ثانیهها، جدال با فراموشی...
تو با شتابِ زمان، بال در بال شدی و من خاطراتِ حضورت را در آیینهی زمان به حوصله و تأنی، برق انداختم. و مگر عشق جز این است؟
در دنیای من، ساعت نمیگذرد.
من هنوز همان پسربچهی منزوی و در سایهام. همان همکلاسیِ کمرویِ آخرین نیمکت، که همهی این سالها، با خشتِ یادوارههای تو، دنیایی از خیال ساخته و از درخششِ امیدی کمجان، دلش گرم میشود.
آری، عشق شاید همین باشد...
سفر به هزارتوی پیچدرپیچِ زمانهای از دست رفته، و شکارِ لحظههای درخشان.
به خاطراتی اندک چنگ انداختن تا از شیب تُند ساعتهای پرشتاب به دخمهی خاموش فراموشی نلغزی.
گیراندنِ اخگرهای کوچکی که به دست باد سپرده بودی و خواب کردن ساعت در آغوش خاطرات تو.
برق انداختنِ لحظههای حضورت و نشئهای جاودانه از خیالِ جادوییِ سرانگشتانت یافتن، رسالتِ عاشقانهای بود که ساعتهایم را خرج آن کردم....
حالا ،که هالهی مخملینِ خیالهای دور را از لبخندت کنار زدهای و در رواقِ چشمم نشستهای، به بطالتِ شیرینی فکر میکنم که عمرم را در پایش باختهام.
به سهمِ گرم اما ناچیزم از تو.
به اندوهی، که زندگی را به رقصِ ساکتِ پروانهای مانند کرد.
خسته ام، از این فانوسبانیِ بیوقفه...
ساعت را روی آهنگِ صدای تو کوک کردهام. میخواهم قبلِ رفتن کمی بخوابم. همینجا، روی این میز.
خوب که نگاهت میکنم میبینم:
میارزیدی...
کاغذی تا شده در کیف دارد. باز میکنم. «این نقاشی رو کی کشیده دخترم؟»
«عسل کشیده. برای من.»
همزمان که مشغول مشق نوشتن است، میخواهد هدیهی عسل را با هدیهای از طرف خودش تداوم دهد. میخواهد یک قلب بزرگ را که به انواع رنگهای شاد مهمان کرده برای عسل نقاشی کند. از من کمک میخواهد. مشغول رنگ کردن قلب بزرگی میشوم که روی کاغذ نقاشی آرام گرفته است. دورتادور قلب را قیچی میکنم و با کمک هم قلب کاغذی را روی برگهی دستمالی میچسبانیم. بیتردید در حال مشارکت در یکی از مقدسترین اعمال و آیینها هستم.
قبل از آنکه به خواب رود دقایقی با دلهره و اشک دست به گریبان میشود. حال که مادر رفته، احساس میکند نوبت اوست که مادر شود. انگار حضورِ زندهی مادر، فاصلهی امنی برای او بود که هماکنون دیگر نیست. میگوید از بچه آوردن میترسم. خیلی درد دارد.
صبح از خواب بیدار میشود. نگران است که مدرسهاش دیر شود. بدخُلقی میکند. به مدرسه میرسانمش...
ساعت یک ظهر است. به مدرسه میروم. از کلاس که بیرون میآید چشمهایش از ذوق و شادی برق میزنند. کیفش را به من میدهد و با دوستانش عسل و پانیار و طنین تاببازی میکند. کنارش میایستم و بازیِ خندانشان را که گویی از رگهای رنگین کمان تغذیه میشوند، تماشا میکنم. هوا تیره و ابرها در کمیناند. کودکان رهاتر از خیال و پاکتر از نبض گل، سرگرم بازیاند. خدا به نحوی که الاهیدانان از فهم آن عاجزند، در این بازی، حضور دارد.
پدرها و مادرها میآیند و کم کم بچهها میروند. با من میآید. ماشین را جای بدی پارک کردهام. کمی عجله دارم. دستم را میکشد. «بابا آهسته!»
با موزاییکهای رنگی پیادهرو بازی میکند. به آهستگی و با توجه به رنگ متمایز هر یک و بدون آنکه پا روی مرزهای حایل موزاییکها بگذارد، راه میرود. کاری که به چشم بسیاری از آدمبزرگها عبث و بیهوده است.
زندگی در این بازیِ رنگ و موزاییک و قدمهایی که هیچ عجلهای برای هیچکجایی ندارند، فلسفهی اوست. فلسفهای غریزی و همرنگ با اجزای هستی.
دکمهی پخش ماشین را میزند. عدد هفتاد و یک. سارا نائینی است که میخواند. این آهنگ را دوست دارد. تقریبا از حفظ است. آهنگی که مادرش نیز بسیار دوست میداشت و هر دو با هم در ماشین گوش میدادند و با خواننده همنوا میشدند. کلمات را زمزمهوار تکرار میکند. شیشهی طرف خودش را پایین کشیده است و چهرهاش متمایل به بیرون است. باد موهایش را زیباتر کرده و مینوازد. او با سارا نائینی همسرایی میکند و باد با موهای او.
آهنگی که از روزگارِ مادرداشتن حکایت میکند. آهنگی که برای او تماماً احساس و خاطره است.
وقتی این کلمات را همراه با خواننده تکرار میکند و چشم و چهره را از پنجره به بیرون دوخته است، چه اندیشه و احساسی در ذهن و ضمیر دارد؟ هر چه هست از شمایل نگاهش پیداست اندیشه و احساسی به رنگِ روشن است. به رنگ روشنِ آفتابی.
هنوز آهنگ تمام نشده که نزدیک کوچهیمان میرسیم. «بابا، بذار آهنگ تموم شه بعد پیاده شیم.» میمانم. آهنگ تمام میشود:
«امیدم این روزا فقط به لبخند توئه
آخر یه روز به حرف میای، دلم روشنه
اگه فقط یه روز دیگه
مونده باشه از دنیا
میرسیم به هم ما دو تا
تو رو هر روز ببینم
تو همیشه اینجایی
با همیم اما تنهاییم
با همیم اما تنهاییم»
شنبه، بیست و یکم مهرماه نود و هفت. صدیق