عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عشق و اعتیاد

گاهی آدم‌ها به یکدیگر اعتیاد پیدا می‌کنند و به اشتباه نام این حال را عشق می‌گذارند. آدمی که به هروئین معتاد است، عاشق هروئین نیست. به شدن دلتنگ هروئین می‌شود. همه چیزش را برای به دست آوردن هروئین می‌بازد. اما نمی‌شود گفت عاشق هروئین است. 


اینکه کسی در فقدان کسی دردمند باشد و از دلتنگی جان به لب شود، نشانه‌ی عاشقی نیست. اینکه کسی با تمام ذرات جان و تن، خواهان کسی باشد، نشانه‌ی عاشقی نیست. اگر چه شورمندی، از لوازم عشق است. اما گواه عشق نیست.


«به نظر می‌رسد، اغلب «روابط عاشقانه» در مدتی کوتاه تبدیل به «روابط عشق- نفرت» می‌شوند. ناگهان عشق تحت تأثیر کوچک‌ترین حرکتی به حمله‌های وحشیانه، احساس تنفر، یا پس کشیدن کامل محبت تبدیل می‌شود. این وضعیتی متعارف به شمار می‌آید.

اگر شما در روابط خود هم عشق و هم متضاد آن یعنی حمله، خشونت عاطفی و غیره را تجربه می‌کنید، به احتمال زیاد، وابستگی نفسانی و چسبیدن معتادگونه را با عشق اشتباه گرفته‌اید. نمی‌توان یار خود را یک لحظه دوست داشت و لحظه‌ی بعد به او حمله کرد. عشق حقیقی هیچ متضادی ندارد. اگر «عشق» شما متضادی دارد، پس عشق نیست بلکه یک نیاز نفسانی شدید به درک عمیق‌تر و کامل‌تر از خود است؛ نیازی که فرد مقابل به طور موقت برآورده می‌سازد. این احساسی‌ست که نفس، جایگزین رهایی می‌کند و برای مدتی کوتاه تقریباً همان احساس رهایی را به شخص می‌دهد.

اما هنگامی فرا می‌رسد که یار شما به گونه‌ای رفتار می‌کند که نیازهایتان، یا بهتر بگویم نیازهای نفستان را برآورده نمی‌سازد. در این زمان احساس ترس، درد و کمبود که اجزای جدایی ناپذیر آگاهی نفسانی هستند و توسط «رابطه‌ی عاشقانه» پوشیده شده بودند، دوباره ظاهر می‌شوند.

درست شبیه به هر اعتیادی، تا هنگامی که ماده‌ی مخدر در دسترس است نشئه می‌شوید، اما بی‌تردید زمانی می‌رسد که تأثیر ماده‌ی مخدر از بین می‌رود. هنگامی که احساس‌های دردناک پدیدار می‌شوند، آنها را شدیدتر از پیش حس می‌کنید و به‌علاوه اکنون یار خود را مسبب این درد می‌دانید. یعنی شما این عواطف را فرافکنی می‌کنید و با تمامی بی‌رحمی و خشونتی که بخش جدایی‌ناپذیر درد و رنج شماست، به شخص مقابل حمله‌ور می‌شوید.»(تمرین نیروی حال، اکهارت تول، ترجمه‌ی فرناز فرود، نشر کلک آزادگان)


به گمان من عشق گر چه متضمن دلبستگی، شورمندی و مقتضی دلتنگی است، اما آنچه آن را از اعتیاد تمیز می‌دهد، کوششی ژرف و خستگی‌ناپذیر است برای «شکوفایی» محبوب، ضمنِ احترام عمیق به «آزادی» او.


یعنی تلاش بی‌وقفه برای فراهم آوردن اسباب «شکفتن» کسی که دوستش می‌داریم و حمایت ایثارگرانه از بالیدن او، و هم‌زمان مراقب بودن که این میل و سودا، به اعمال قدرت و تحکم کشیده نشود و «آزادی» و تفرّد فرد از جانب ما صدمه نبیند.


«اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می‌کند گل‌هایش را آب دهد، طبیعتاً «عشق» او را به گل باور نخواهیم کرد. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می‌ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد، عشق هم نیست. جوهر عشق «رنج بردن» برای چیزی و «پروردن» آن است، یعنی عشق و رنج جدایی‌ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می‌دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می‌کند که عاشقش باشد...

اگر... احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه‌جویی و میل به تملک دیگری سقوط می‌کند. منظور از احترام، ترس و وحشت نیست؛ بلکه توانایی درک طرف، آنچنان که وی هست، و آگاهی از فردیت بی‌همتای اوست. احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می‌خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او آنچنان که هست، نه مانند چیزی برای استفاده‌ی خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می‌کند احساس وحدت می‌کنم.... احترام تنها برپایه‌ی آزادی بنا می‌شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، «عشق فرزند آزادی است»، نه از آن سلطه‌جویی.»(هنر عشق ورزیدن، نوشته اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، نشر مروارید)


آنکه با تمام وجود خواستار شکوفایی محبوب خویش است و در این راه از خود و داشته‌هایش مایه می‌گذارد، اگر به فردیت و «آزادی» او بی‌اعتنا باشد، محبوب خود را در هیأت انسانی آزاد و متفرّد، دوست ندارد.

اگر با تمام احترام به آزادی و تفرّد کسی، کوشش مجذوبانه و بی‌چشمداشتی برای شکفتگی و بالیدن او مبذول نکنیم، همچنان از عشق فاصله‌ها داریم.



------------