عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جمله شاهان، بنده‌ی بنده‌ی خودند

عارفان اگر چه توجه چندانی به «آزادی» در معنای اجتماعی و سیاسی آن ندارند، اما به آزادی در معنای وجودی و فردی آن توجه‌های بسیار داشته‌اند. مولانا می‌گفت انبیا، هادیِ آدمیان به سمتِ آزادی بوده‌اند و مؤمنان باید شادمانه از این عطیه‌ی معنوی، مانند دیگر اجزای آزادِ هستی، آزادگی کنند: 


چون به آزادی، نبوّتْ هادی‌َ است

مؤمنان را ز انبیا آزادی است

ای گروه مؤمنان، شادی کنید

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید

(مثنوی/دفتر ششم)


مگر سرو و سوسن آزادی دارند؟ و اگر دارند از چه نوع؟

به نظر می‌رسد منظور از آزادی سایر اجزای عالَم، همین آزادگی یا آزادی فردی و وجودی است. هر گُلی در این عالَم، فارغ از اینکه دیده شود یا نه، می‌خندد و بوهای خوش می‌پراکَنَد. یعنی چنان که می‌خواهد و متناسب با سرشت اوست و فارغ از سنگینی نگاه ناظران، می‌روید و می‌بالد:

«گل پاسخ داد: شما نادانید! آیا تصور می کنید شکوفه می‌کنم تا دیده شوم؟ من به خاطر خودم شکوفه می‌کنم نه دیگران، زیرا مرا شادمان می‌سازد. شادی و سرور من قائم به بودن و شکوفه کردن است.»(آرتور شوپنهاور؛ به نقل از درمان شوپنهاور، اروین یالوم)


آدمیان اما، چون سروها و سوسن‌ها آزاد نیستند و شاید از همین‌روست که شادابی و نشاطی که در دیگر اجزای عالَم به چشم می‌خورد در آدمیان نیست.

مولانا به ما می‌آموزد که بر خلافِ تصورِ رایج، آنان که ارباب قدرت و صاحبان شهرت و محبوبیت‌ هستند، بهره‌مندی کمتری از این آزادی درونی دارند و نمی‌توانند چنان که کودکِ بازیگوشِ روح و سرشتِ سیِال وجودشان اقتضا می‌کند زندگی کنند، چرا که ناگزیرند خود را به شکل مستمر، به حدود توقّعات دوست‌داران و مُریدان خوش محدود کنند. از این‌رو می‌گوید شاهان، گر چه به ظاهر، بنده نیستند، اما در حقیقتِ امر، بنده‌ی بندگان خویشند و از آزادی وجودی و فردی خود به منظور حفظ بندگان و چاکران، صرف‌ِ‌نظر می‌کنند:


جمله شاهان، بنده‌ی بنده‌یْ خودند

جمله خَلقان، مُرده‌ی مُرده‌ی خودند

می‌شود صیاد، مرغان را شکار

تا کند ناگاه ایشان را شکار

(مثنوی/دفتر اول)


صَیّادی که پیِ شکار پرندگان می‌رود، خود، شکار است. شکارِ جستجوی پرندگان. مولانا می‌گوید آنان که در پیِ شهرت و نام‌آوری هستند نیز دچار این آفت‌اند:

در هوای آنک گویندت: «زِهی»

بسته‌ای در گردن جانت زِهی

(مثنوی/دفتر سوم)


«زِهی» یعنی مرحبا؛ می‌گوید در طمعِ آنکه مرحبا بشنوی، «زِه» و رشته‌ای بر گردن خود بسته‌ای و آزادی‌ات را از دست داده‌ای. 

می‌گوید گمان نکن که زنجیرها تماماً از جنسِ آهن و فلزات سخت هستند. «اشتهار» و پُرآوازه بودن هم، بَند و زنجیری گران است:

که اشتهار خلق بند محکم است

در ره این از بندِ آهن کی کم است؟ 

(مثنوی/دفتر اول)


آنان که ثناگو و هوادارِ سینه‌چاکِ ما هستند، در حقیقت می‌توانند با طرف‌داری و ارادت خود، جان ما را آکنده از زهرها و سُموم کنند. زهر و سمّی که به آزادی وجودی ما آسیب می‌زند و پرِ پروازمان را می‌گیرد:


هر کِرا مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

 (مثنوی/دفتر چهارم)


«محبت است که زنجیر می‌شود گاهی»، و ستودن‌ها و هواداری‌ها. چرا نمی‌گذارد؟ چون ما دائماً در مسیرِ «شدن» هستیم و هویّت انسانی ما از جنسِ «شدن» و جریان‌مندی است و آنکه مُراد، شیخ، مُرشد، استاد و مقتدای دیگران می‌شود در معرض این خطر قرار می‌گیرد که گرفتار و دربندِ تحسین‌ها و ستایش‌های دیگران شده و آزادیِ لازم برای شدنِ مستمرِّ خود را از دست دهد. در منزلی با‌یستد و خود را به نقطه‌ای سنجاق کند، مبادا آنان که پشتِ سرِ او می‌آیند، از او نومید گردند. بهرام بیضایی این نکته را به نیکی دریافته است:


{دلیلِ عکس‌العملِ تُندِ شما نسبت به کلمه‌ی «استاد» چیست؟ چرا از عنوانِ «استاد» اذیت می‌شوید؟

بهرام بیضایی: کسانی که به من لقبِ استاد می‌دهند، مرا در منگنه قرار می‌دهند؛ در نوعی مسئولیتِ غیرقابلِ‌گریز؛ و مجبورم می‌کنند به نوعی آگاهی به خود؛ و به هر کلمه و حرکت؛ که آزادی را از من می‌گیرد. ولی من به‌ کوشش توانسته‌ام نگذارم این استاد، مزاحمِ خلوصِ عواطفم بشود؛ و کمبودهایم را از یادم ببرد.}(به نقل از:‌ سر زدن به خانه‌ی پدری، به کوشش جابر تواضعی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان)

فریبا

زندگی فریباست. آنقدر فریبا که حتا وقتی شاهد ویرانگرترین حادثه باشی، بازهم غالباً به دام‌های ابدی زندگی باز می‌گردی و به تعبیر مولانا «سلسله‌ای گشاده‌ای، دامِ ابد نهاده‌ای»

آنقدر فریبا که در دل ناگوارترین حوادث نیز می‌بینی که هنوز کودکان بازی می‌کنند و  پرندگان خوش‌آوازی. شب گذشته کسی مُرده است و باز، همچنان، نانِ ‌گندم خوب است: «یک نفر دیشب مُرد / و هنوز، نانِ گندم خوب است /  و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌‌نوشند.»(سهراب)


«زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی هوا‌شناسی با دقت گوش کردند و دختر‌هایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است.»(من او را دوست داشتم، آنا گاوالدا، ترجمه الهام دارچینیان)


یا چنان‌که فروغ فرخ‌زاد می‌گفت هر چه از تهی‌مایگی و پوچی زندگی هم بگوییم، اغلب به فریبایی آن دل می‌بازیم:


آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم


با هزاران جوانه می‌خواند

بوته‌ی نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می‌وزد در باغ

می‌رساند به او درود ترا


من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خواب‌های رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم، ز زیبائی


حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم


غافل از آن که تو بجایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شُوم زوال

ره تاریک مرگ می‌سپرم


عاشقم، عاشق ستاره‌ی صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام تست بر آن


و به تعبیر شاعر انگلیسی لندور، با اینکه می‌دانیم شعله‌ی زندگی چه آسان و چه زود خاموش می‌شود، دست‌های‌مان را برابر آن می‌گیریم و گرم می‌کنیم:


«من هر دو دست را در برابر شعله‌ی زندگی گرم کردم،

[شعله] رو به خاموشی است، و من مهیای رفتن.»


زندگی فریباست و این فریبایی بیش از هر جایی خود را در خنده‌های کودکان نشان می‌دهد. خنده‌ها و بازیگوشی‌های سبکبارانه‌ای که زبانِ مشترکِ همه‌ی کودکان است. زندگی فریباست و فریبایی آن را پرندگانی که بر فرازِ ویرانه‌های شهری زلزله‌زده خوش‌آوازی می‌کنند، در گوش‌های ما تلقین می‌کنند.

ذره‌ای از چِرک اندرون آن کُند که صد هزار چرکِ بیرون نکند

{نقل است که [بایزید بسطامی] یکروز می‌رفت. سگی همراه او افتاد. شیخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خَلَلی نیست، و اگر تَرَم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.

بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکُند.

سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده‌ام، تو خمی گندم داری - فردا را.

بایزید گفت: همراهی سگی را نمی‌شایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.}(تذکرة‌الاولیا)


ناگفته پیداست که این حکایت جنبه‌ی رمزی و استعاری دارد و چنین گفتگویی (آنگونه که ما از گفتگو مُراد می‌کنیم)‌ رخ نداده است. یا بایزید بسطامی چنین گفتگویی را در دل خویش با سگی ترتیب داده است و یا دیده‌وری برای بیان معنایی تا این اندازه شامخ، این داستان رَمزی را آفریده است.

طبیعتاً آنان که با بیان رمزی و استعاری عارفان انس و الفتی ندارند، از کنار این حکایت به این بهانه که خرافه‌ای وهم‌آمیز است، بی‌توجه می‌گذرند.

اما چه خوب است اگر لَختی درنگ کنیم. 


سگ به بایزید می‌گوید گر چه من نجاست ظاهری دارم، اما با هفت بار شستن لباس خود که یکبار آن با خاک است(چنانکه در فقه آمده) از پلیدی ناشی از تماس با من، پاک می‌شوی. تازه این تنها وقتی است که بدنم تَر باشد. اما تو ای بایزید، اگر از سرِ نخوت و خودبینی، از من کناره بگیری و مرا طرد کنی، گر چه در هفت دریا غسل کنی، پاک نخواهی شد. چه چیز از نخوت و تکبر، پلیدتر؟ و به تعبیر شمس تبریز: «ذره‌ای از چِرک اندرون آن کُند که صد هزار چرکِ بیرون نکند.» دامن برگرفتنِ تو از من، شاید تو را از آلودگی ظاهری نجات دهد، اما دلت ر ‌آلوده‌ می‌کند. آلوده به خودبینی.


بایزید که با تأمل در گفته‌های سگ، به خود آمده و از آلودگی‌های درونی خود آگاه می‌شود به سگ می‌گوید بیا در مصاحبت و دوستی با هم از این پلیدی‌ها رها شویم.

سگ اما می‌گوید:‌ تو نازنین جهانی و من مطرود مردم. من و تو نمی‌توانیم با هم رفاقت کنیم. تو بارهای سنگینی از نام و نشان و شهرت بر شانه داری و من جز بدنامی چه دارم؟ 


بایزید درمی‌‌یابد به‌رغمِ آنکه آلودگی باطنی او به مراتب بدتر از آلودگی ظاهری سگ است، اما نزد مردم، محبوب‌تر از سگ شده است و نیک‌نام‌تر. برتری و برخورداری بیشتری که چه بسا سزاوار آن نیست. بایزید سرآخر قدردان خدا می‌شود که او را با نظر در احوال سگ، پرورش معنوی می‌دهد. پرورش می‌دهد که «دیده بان دل» باشد و «آهنگر نفس»

از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید!

دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها

مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا؟

چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی

چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا

- مولانا

-

چه مانی بهر مُرداری چو زاغان اندرین پستی؟

قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا

- سنایی

-

که ای بلندنظر شاهباز سِدره‌نشین

نشیمن تو نه این کُنج محنت‌آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

- حافظ

-

هر ندایی که ترا بالا کشید

آن ندا می‌دان که از بالا رسید

هر ندایی که ترا حرص آورد

بانگ گرگی دان که او مردم درد

این بلندی نیست از روی مکان

این بلندی‌هاست سوی عقل و جان

- مثنوی / دفتر دوم


شیخ[ابوسعید ابوالخیر] یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می‌آمد و می‌نشست. چون شیخ بیرون آمد مُقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. مُعرّف برپای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.» شیخ گفت: « وصلّی اللهُ علی محمدٍ و آله اجمعینَ.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هرچه ما خواستیم گفت، و همه پیغامبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمه‌ای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.

- اسرارالتوحید

——


جملگی ما را فرا می‌خوانند تا از جهاتِ‌ مادّی که در محاصره آنیم خود را رهایی بخشیم: «حُفره کن زندان و خود را وارَهان». می‌گویند فراتر از رزق ‌و روزی‌های معمول و پیدا، رزق‌های پنهانی و دیگری نیز هستند و به تعبیر سنایی: «آسمان‌هاست در ولایت جان / کارفرمای آسمان جهان / در ره روح، پست و بالاهاست / کوه‌های بلند و دریاهاست» و غیر از این بهارهای دنیوی، بهاری نهانی نیز انتظار ما را می‌کشد: «غیرِ بهارِ جهان، هست بهاری نهان». انگاری تمام حرف‌شان همین است و به همین سبب بود که وقتی شخصی پیش از آغاز کلام شیخ بوسعید برخاست و به مردم گفت: «هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید»، بوسعید دیگر حرفی نزد و گفت هر آنچه می‌خواستم بگویم و همه‌ی انبیا می‌گفتند همین است که این مرد با شما گفت. به آنچه هستید اکتفا نکنید و یک گام به سوی هستی متعالی‌تری بردارید و «شما را این شمایی مصلحت نیست».

این جستجوی مُدام به سوی بودنی متعالی‌تر از آنچه هم‌اکنونِ ماست، این اکتفا نکردن و قانع نشدن به جهات و حدود مادّی، اصلی‌ترین حرف فرزانگان بوده است. مولانا می‌گفت گر چه قناعتِ در دنیا خوب است، اما قرآن از ما می‌خواهد که در طلبِ‌ خدا اهلِ طمع باشیم: «وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا/اعراف:۵۶»، بنابراین:


چون طمع خواهد ز من سلطانِ دین

خاک بر فرقِ قناعت بعد از این

(مثنوی/دفتر پنجم)

خدایا، چرا ما را وانهادی؟

دل به امّید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


زلزله که می‌آید چالش‌های الاهیاتی رمقی نو می‌گیرند. تردیدهای نهفته، چون زخم‌های نهفته، سر وا می‌کنند و شکواییه‌ها با جرأت بیشتری فریاد می‌شوند. آخر چرا اینهمه بی‌پناهیم و چرا خدا تنهای‌مان گذاشت؟


به گمان من، شکایت‌ها و پرسش‌هایی از این دست، غالباً مُنافی ایمان نیستند، بلکه نشانه‌ی ایمانند. آنکه همچنان امید دارد، گلایه می‌کند. آنکه به کُلّی از درکوفتن نومید شده است، بی‌اعتناست. به قولِ شاعر: «و پُشتِ اینهمه اخمت گمان کُنم میلی است» و دودلی‌ها و گله‌گزاری‌هایی چنین از جنس کوزه شکستنِ لیلی است:‌ «تو اینهمه دودلی، دلشکستنت اما / شبیه کوزه شکستن توسط لیلی است». کوزه‌شکستنی که از سرِ اعتنا و توجه است. 


در روایت انجیل آمده است که عیسی مسیح در لحظات پایانی زندگی و بر سرِ صلیب گفت: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب ۲۷ آیه ۴۶)

کریستین بوبن می‌نویسد این سخنِ مسیح، نه تنها نشانه‌ی عقب‌نشینی ایمانی نیست، بلکه تعبیری متعالی از عشق مؤمنانه‌ی مسیح است: «این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمی‌تواند هیچ را آن‌گونه صدا بزند. عدم را نمی‌توان سرزنش کرد». چرا که به گفته‌‌ی بوبَن آنچه اهمیت دارد کلماتی نیست که به کار می‌بَریم، بلکه نَفسِ این گفتگو با خدا است که در سخت‌ترین لحظات زندگی نیز همچنان ادامه پیدا می‌کند: «در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده می‌رود، از دست می‌دهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کُشتن ماست ادامه می‌دهیم». آیا همینکه در بغرنج‌ترین موقعیت‌های وجودی، پرسشِ خدا در ما موج برمی‌دارد و با او به شیوه‌‌ای شِکوِه‌آمیز ‌نجوا می‌کنیم، نشانه‌ای از عطش قلبی ما به خدا نیست؟


تعبیرات نغز کریستین بوبن از سخنِ‌ به ظاهر غیرمؤمنانه‌ی مسیح در آن ساعات پایانی را، بارها باید خواند:


«"خدای من، خدای من، چرا مرا تنها تنها گذاشته‌ای؟" این گفته‌ی مسیح، عاشقانه‌ترین سخنی است که می‌توان تصور کرد. همه با رعشه‌ی مأنوس آن آشناییم. هیچ زندگی‌ای نمی‌تواند از تحسین این فریاد خودداری کند. این سخن قلب عشق است؛ شعله‌ی لرزان آن رو به زوال می‌رود ولی هرگز خاموش نمی‌شود. زیرا این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمی‌تواند هیچ را آن‌گونه صدا بزند. عدم را نمی‌توان سرزنش کرد.

سپس، دیگر هیچ- برآمدن آخرین نفس، انرژی‌ای که آنچه را دیگر چیزی نیست جز بدنی در حال پوسیدن، ترک می‌کند. این آخرین شعله‌های رو به افول سخن، از مسیح تصویری می‌سازد خوب‌تر از یک فرشته: برادر دلواپس و شکننده‌ی ما. «خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشته‌ای؟» این فریاد می‌رود تا در برابر دهان مرمرین خدایی خاموش منفجر شود، فریادی که گویی از سینه‌ی جان جانان ما برخاسته است، نزدیک‌ترین نزدیکانمان: خود ما در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده می‌رود، از دست می‌دهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کشتن ماست ادامه می‌دهیم. باید که سیاهی پُررنگ شود تا اولین ستاره پدیدار گردد.»(بُهت، بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی)

چکیده‌ی معنویت

«یَا مُحَمَّدُ! أَحْبِبْ مَنْ شِئْتَ، فَإِنَّکَ مُفَارِقُه، وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ، فَإِنَّکَ مَجْزِیٌّ بِهِ وَعِشْ مَا شِئْتَ، فَإِنَّکَ مَیِّتٌ»(صحیح‌الترغیب و الترهیب، شعب الایمان بیهقی، مستدرک الحاکم)


(ای محمد! هر که را می‌خواهی دوست بدار، اما بدان که او را ترک خواهی کرد. هر چه می‌خواهی انجام بده، اما از یاد مبر که پیامد آن را خواهی دید. چنان که می‌خواهی زندگی کن، اما از یاد مبَر که روزی خواهی مُرد.)


این حدیث، ‌از درخشان‌ترین‌ سخنان معنوی است که در کلماتی اندک به عُمده‌ترین اوصاف معنوی اشاره می‌کند. سه توصیه‌ی ارجمندی که در حدیث قدسی آمده‌اند هر یک کتابی ژرف‌اند که می‌توانند زندگی ما را چراغ‌آیین کنند.


در محبت و دوست داشتن، اگر از همان آغاز مدنظر داشته باشیم که آنچه بدان دل می‌بندیم پاینده نیست، دوست داشتن ما قرینِ وارستگی می‌شود و نه از جنسِ وابستگی (أَحْبِبْ مَنْ شِئْتَ، فَإِنَّکَ مُفَارِقُه).


در اقدام به هر عملی اگر مدنظر قرار دهیم که پیامد متناسبِ اخلاقی رفتارمان را -به نحوی- خواهیم دید(نظام اخلاقی جهان)، عمل ما از تبارِ «عملِ صالح» می‌شود (وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ، فَإِنَّکَ مَجْزِیٌّ بِهِ).


در سرتاسر زندگی اگر فرایادمان باشد که میرنده‌ و ناپایداریم و به تعبیر علیِ مرتضی هر نفس‌مان قدمی رو  به مرگ است(نَفَسُ المَرْء خُطَاهُ إلى أَجَلِه) مهربان و فروتن خواهیم زیست (وَعِشْ مَا شِئْتَ، فَإِنَّکَ مَیِّتٌ).


ما غالباً زندگی‌های خواب‌آلوده داریم چرا که از این سه اصل مهم، غفلت می‌کنیم. غالباً از یاد می‌بَریم که آنچه دوست می‌داریم پاینده نیست، آنچه انجام می‌‌دهیم بی ‌پیامدِ متناسب نیست و غافلیم از اینکه «بر لبِ بحرِ فنا منتظریم» و مرگ در یک قدمی است.

هر چه هوشیاری، توجه و عطف‌نظرمان به این سه اصلِ جاری در زندگی بیشتر شود، بهره‌ی بیشتری از معنویت خواهیم بُرد. 

شُکوهِ شفقت

«راضی شدم که به جای همه خلق به دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بریشان داشتم... اگر خدای تعالی به روز رستاخیز بر من ببخشاید و اذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده‌اند و با من جفا کرده‌اند.»

(بایزید بسطامی)


«خواهم که همه‌ی اندوه‌هایی که در دل‌های مردمان است در دل من باشد تا ایشان از اندوه فارغ باشند.» 

(سَری سَقَطی)


«اگر اندوهی در دلی است آن دل از آنِ من است.» 

(ابوالحسن خرقانی)


«بر خلق او مشفق‌تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمُردَمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکَردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.»

(ابوالحسن خرقانی)


«بار خدایا! اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواَند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آن که دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری.»

(ابوالحسین نوری)


«الهی! این قوم که مرا می‌کُشند بر این رنج که از بهرِ تو می‌بَرَند، محرومشان نگردان و از این دولت بی‌نصیبشان مکن! تو را سپاس که دست و پای مرا در راهِ تو بُریدند.»

(منصور حلاج)



منبع:‌ تذکرة‌الاولیا


—-


عبارات فوق که بر زبان عارفان مسلمان ما جاری شده است، بیش از آنکه فهمیدنی و یا پذیرفتنی باشند، حیرت‌افروز و جان‌پرورند. تا شفقتی بزرگ در دل موج نزند، بعید است چنین عبارات بُهت‌انگیزی بر زبان جاری شود. لابد این کلمات روشن برآمده از شکوه شفقتی است که در جان این عارفان خداجو و انسان‌نواز، تنوره می‌کشیده است.

نظریه‌های صِدق و شمس تبریزی

چه گزاره‌ای صادق و حقّ است؟ تئوری‌های مختلفی عرضه شده است که به آنها نظریه‌های صِدق می‌گویند. نخست، تئوری «مطابقت» است که می‌گوید یک ادعا زمانی صادق است که با آنچه که در واقعیت هست، تطابق داشته باشد. نظریه‌ی دیگر، نظریه‌ی «انسجام»(یا: پیوستگی / سازگاری / تلائم) است که می‌گوید ادعایی صادق است که با دیگر باورهایی که صادق می‌دانیم، سازگار باشد. نظریه‌ی سوم، نظریه‌‌ی «اصالت عمل» یا پراگماتیسم است که می‌گوید دیدگاهی صادق و حق است که به شما امکان می‌دهد مداخله‌ی مؤثر و کارگر در عالَم داشته باشید و صِدق یک گزاره از روی نتایج عملی آن دانسته می‌شود.

البته این تقریرهای من احتمالاً نه چندان دقیقند و نه چندان جامع. اینها را گفتم که برسم به سخنی از شمس تبریز:


«هر اعتقاد که تو را گرم کرد، نگهش دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دوری کن»(مقالات شمس)


راستی این گفته‌ی شمس تبریزی را ذیل کدامیک از این سه تئوری می‌توان گنجاند؟

مِفتاح خیر و مِغلاقِ شر

بعضی کلید و گشاینده‌‌ی خیر و نیکی هستند و قفل و مانعِ شر و بدی. پیامبر می‌گوید خوشا احوال آنان که کلیدهای خیرند و بدا حال آنان که کلیددارِ شرّند.


«إِنَّ مِنَ النَّاسِ نَاسًا مَفَاتِیحَ لِلْخَیْرِ مَغَالِیقَ لِلشَّرِّ، وَإِنَّ مِنَ النَّاسِ نَاسًا مَفَاتِیحَ لِلشَّرِّ مَغَالِیقَ لِلْخَیْرِ، فَطُوبَى لِمَنْ کَانَ مَفَاتِیحُ الْخَیْرِ عَلَى یَدَیْهِ، وَوَیْلٌ لِمَنْ جُعِلَ مَفَاتِیحُ الشَّرِّ عَلَى یَدَیْهِ»(ابن‌ماجه و بیهقی)


یعنی:‌ برخی از مردم کلیدهای خیرند و قفل‌های شرّ و دسته‌ای نیز کلیدهای شرّند و قفل‌های خیر. خوشا و فرّخا حال کسی که کلیدهای خیر در دست دارد و وای به حال آنکه کلیدهای شرّ در دستان اوست.


«خَیْرُکُمْ مَنْ یُرْجَى خَیْرُهُ وَیُؤْمَنُ شَرُّهُ وَشَرُّکُمْ مَنْ لاَ یُرْجَى خَیْرُهُ وَلاَ یُؤْمَنُ شَرُّهُ»(ترمذی و ابن‌حبان)


یعنی:‌ بهترین‌ شما کسی است که به خیرش امید می‌رود و از شرّ و آسیبش در امانند و بدترین‌تان کسی است که امیدی به خیرش نیست و از شرّ و آسیبش نمی‌توان ایمن بود.


عارفان وقتی کسی را می‌دیدند که در حین ارتکاب گناه، شادی می‌کند، به جای آنکه بددلانه آرزوی سلب آن شادی را کنند، به‌دعا می‌خواستند شادی‌ای نصیب‌اش شود که ملازم گناه نباشد. زوال آن شادی را نمی‌خواستند، بلکه شادی متعالی‌تر و ماندگارتری برایش آرزو می‌کردند:


[ذوالنون مصری] روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایّها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت: «بارخدایا، چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده‌ای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.»(به نقل از: کشف‌المحجوب. این حکایت را در کتاب‌های دیگر به معروف کرخی و ابوسعید ابوالخیر هم نسبت داده‌اند.)


برخی چنانند که باید به آنها گفت: «مرا به خیر تو امّید نیست، شر مَرَسان»، بعضی هم چنانند که در هر موقعیت و حادثه‌ای می‌توان دل خوش کرد به خیرخواهی و نیک‌طبعی‌شان و آسوده و ایمن بود از اینکه آسیب و گزندی آشکارا یا نهانی، به تو برسانند.

چرا مُرده‌پَرست و خصم جانیم؟

مولانا می‌گوید وقتی کسی می‌میرد تازه دوست داشتنِ ما آغاز می‌شود:


گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مُرده‌پَرست و خصم جانیم؟


یعنی وقتی دلت با من صاف می‌شود که من بمیرم، ولی آخر چرا ما غالباً به تعبیر مولانا مُرده‌پرست و دشمنِ زندگان هستیم؟ 


فئودور داستایوسکی می‌نویسد:

«انسان‌ها همواره پس از مرگ نجات‌دهنده نجات می‌یابند. انسان‌ها پیامبرانشان را انکار می‌کنند و آنان را می‌کشند، اما شهدای‌شان را دوست می‌دارند و کسانی را که کُشته‌اند محترم می‌شمارند.»(برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی)


تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

- شهریار


چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

همه گفتند با ماشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود

- اقبال لاهوری


انگار زبان حالِ ما این است:‌ اگر بدانم دیگر زنده نیستی، بیشتر دوستت خواهم داشت. 


در هنگامه‌ی خدا حافظی هم اینگونه‌ایم: 


«همیشه 

هنگام خداحافظی،

همه چیز جان می‌گیرد

و زنده می‌شود»

(احمدرضا احمدی)


وقتی که در می‌یابیم کسی می‌خواهد برای همیشه برود، تازه می‌فهمیم که چه اندازه دوست داشتنی بوده و ما درنیافته بودیم. مرگ‌آگاهی زیبایی‌ها را پیداتر می‌کند و فراچشم‌ ما می‌آورد. سهراب که می‌گفت:‌ «پدرم وقتی مُرد، خواهرم زیبا شد.»، احتمالا اشاره به همین خاصیت مرگ دارد.


 این شعر «علی اصغر سید آبادی» که تصویرگر گفتگوی کودکی با پدر خود است، همین حقیقت را به زبانی صمیمی بیان می‌کند:


«پدر!

اگر دزدها مرا بدزدند

روزنامه‌ات را کنار می‌گذاری

بیایی دنبالم؟


- نه، کنار نمی‌گذارم

پرت‌اش می‌کنم و می‌آیم دنبالت


پدر!

اگر وقتی فوتبال نگاه می‌کنی

دزدها تلفن بزنند

تلویزیون را خاموش می‌کنی

بیایی دنبالم؟


- نه، خاموش نمی‌کنم

خاموش نکرده می‌آیم دنبالت


پدر!

اگر دزدها برای آزادی من

یک عالمه پول خواستند

ماشین‌مان را می‌فروشی؟


- نه، نمی‌فروشم

ماشین را به دزدها می‌دهم

تا تو را زودتر بگیرم


پدر!

اگر دزدها برای آزادی من

بیش‌تر از یک عالمه پول خواستند

خانه‌مان را می‌فروشی؟


- نه، نمی‌فروشم

خانه را هم به دزدها می‌دهم

تا تو را زودتر بگیرم


بابا!

حتمن باید دزدیده شوم

تا دوست‌ام داشته باشی؟»

مولانا و تعلیم آهستگی

در دو تمثیل گویا، مولانا به ما می‌آموزد که تنها با صبر و تأنی و آهستگی است که می‌توانیم از مصائب زندگی، رهایی یابیم. می‌گوید انسان عاقل اگر خاری در پایش بخلد، به جای دویدن و دستپاچه شدن، می‌نشنید و با سوزنی ردِ خار را می‌گیرد. اما اگر خاری به دُمِ الاغی فرو برود، آنقدر می‌جهد و آشفتگی می‌کند که زخم و جراحتِ خار بیشتر می‌شود. وقتی خاری در دل ما فرو می‌رود، تنها با تأنی و آهستگی و صبر است که می‌توانیم دل را مداوا کنیم. هر چه بیشتر بجوشیم و بخروشیم، زخم، کاری‌تر می‌شود:


چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دُم خر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد وان خار محکم‌تر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

(مثنوی، دفتر اول)



تمثیل دیگر در غزلیات شمس است. می‌گوید خارپشتی دُم مار را به دهن می‌گیرد، مار به جای آنکه ساکن و صبور باشد، خود را گِرد می‌کند و می‌پچید به دور خارپشت و نتیجتاً آسیب بیشتر می‌بیند و تمام تنش خارخار می‌شود و می‌میرد. اگر مار می‌توانست آرام بگیرد و ساکن باشد، نجات می‌یافت:


بگرفت دُم مار را یک خارپشت اندر دهن

سردرکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم

سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی حِیَل، خود را بکشت او از عجل

گر صبر کردی یک زمام رستی ازو آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هن، هلا

ساکن نشین وین ورد خوان: جاء القضا ضاق الفضا


در مواجهه با مرارت‌های زندگی و چالش‌های اساسی، سکون، آرامش، آهستگی و تأنی بیشتر راه‌گشاست تا دست و پا زدن، برآشفتن و جنب‌وجوش‌های عجولانه. اینکه توصیه شده است در مصائب و مرارت‌ها «صبر جمیل» داشته باشیم از همین روی است. صبر، هم یاری می‌کند نشانیِ دقیقِ خارها را پیدا کنیم و هم بتوانیم از دامنه‌ی جراحت بکاهیم.


وقتی در حال دویدن هستی و خاری در پایت فرو می‌رود، از دویدن بازمی‌ایستی، گوشه‌ای می‌نشینی و با تمرکز و حواسِ جمع، خار را از پایت بیرون می‌آوری. با خارهای دل، بهتر نیست همین‌گونه رفتار کنیم؟

در آفرینش ز یک گوهرند...

نرنجم ز آنچ مردم می‌برنجند

که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا

اگر چه پوستینی بازگونه

بپوشیدست این اجسام بر ما

تو را در پوستین من می‌شناسم

همان جان منی در پوست جانا

بدرّم پوست را تو هم بدرّان

چرا سازیم با خود جنگ و هیجا

یکی جانیم در اجسام مفرق

اگر خردیم اگر پیریم و برنا

چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد

یکی اصلست ایشان را و منشا

(غزلیات شمس)


مولانا می‌گوید جسم‌های ما پوستینی بازگونه(وارونه و معکوس) است که بر حقیقت ما پوشانیده‌اند و سبب اصلی جنگ‌ها و نزاع‌ها، توجه به این پوستین‌هاست که ما را به تقابل با یکدیگر می‌کشاند. اگر پوستین بدرّیم، می‌بینیم که جان همه‌ی ما یکی است و تو همان جانِ منی در پوستی دیگر. ما همه یک جانیم که در پوستین اجسام، متفرق شده‌ایم. یک آتشیم که در چراغک‌های مختلف، جلوه کرده‌ایم. شیطان که سجده نکرد به همین سبب بود که پوستین دید. دید که آدم از خاک است و او از آتش. اگر نظر به روح می‌کرد می‌دانست که در حقیقت، سجده به آدم، سجده به روحِ مشترکی است که در او و آدم، وجود دارد. همچنان که شمس تبریز می‌گفت اگر کعبه را از میان برداریم می‌بینیم که ما در حقیقت به دل‌های یکدیگر است که سجده می‌کنیم: «آخر کعبه در میان عالم است، چو اهل حلقه‌ی عالم جمله رو با او کنند، چون این کعبه را از میان برداری، سجده‌ی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجده‌ی آن بر دل این، سجده‌ی این بر دل آن!»(مقالات شمس)


ابلیس که رانده شد به سبب همین پوست‌بینی بود. «دردهای دوستی کجا، درد پوستی کجا؟»


تن، اسباب تفرقه است و جان، مایه‌ی یگانگی. تن ها حجابی شده‌اند که نمی‌گذارند آن جانِ مشترک را ببینیم. ساحتِ‌ روح را که مدنظر قرار دهیم، به آشتی و یگانگی می‌رسیم.

دکتر ارنست و آموزه‌ی ربّانی

توفیق شیرینی نصیبم شد که در کنارِ دخترم، انیمیشنِ بسیار زیبای «خانواده‌ی دکتر ارنست» را تماشا کنم. چقدر این مجموعه انیمیشنی حاوی پیام‌های زیبایی است. در یکی از قسمت‌های آخر که دکتر ارنست و خانواده‌اش قایقی ساخته‌اند و می‌خواهند جزیره را برای همیشه ترک ‌کنند و بعد از آنکه اسباب لازم را برای سفر دریایی‌ برداشته‌اند، اقدام به کاری می‌کنند که خیلی آموزنده است. دکتر ارنست در آخرین ساعت و قبل از ترکِ خانه، پایه‌های نردبان خانه‌ی درختی‌شان را محکم می‌کند و همسرش آنا هم علف‌های هرز مزرعه‌ را می‌کَند و مزرعه را مرتّب می‌کند. حال آنکه آن نردبان و مزرعه، دیگر به کارشان نمی‌آید. دکتر ارنست می‌گوید شاید زمانی، کسانی مثل ما به این جزیره بیایند، پس بهتر است نردبان سالم باشد. آنا نیز نمی‌خواهد مزرعه را ناپیراسته ترک کند. یادِ این سخنِ بی‌نهایت گرانسنگ و ژرف پیامبر اسلام می‌افتم که:


«إِنّ اللَّهَ تَعَالى یُحِبّ إِذَا عَمِلَ أَحَدُکُمْ عَمَلاً أَنْ یُتْقِنَهُ»(به روایت أبویعلی و طبرانی)

یعنی:‌ خدای متعال دوست دارد وقتی کاری را انجام می‌دهید در کمال درستی و استواری انجام دهید.


هر کاری را به شیوه‌ای انجام دهید که گویا آن کار را برای محبوب‌تان انجام می‌دهید. با همان درایت و اتقان و حُسن.


شمس تبریزی حکایتی نقل می‌کند که بسیار نغز است:


آن یکی کفشی دوخت نیکو جهتِ پیغامبر. او را خوش آمد. گفت: «نیکو دوختی، خوش دوختی.» خاموش نکرد. می‌گوید «به از آن دوختمی، یا رسول الله! و توانم دوختن.» فرمود که «پس از برای که نگه می‌داشتی آن نیکوتر را؟ چون برای من ندوختی، برای که خواهی دوختن؟»(مقالات شمس)


«و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟

کار با عشق آنست که پارچه‌ای را با تار و پود قلب خویش ببافی

بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد.

کار با عشق آن است که خانه‌ای را با خشت محبت بنا کنی

بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.

کار با عشق آنست که دانه‌ای را با لطف و مهربانی بکاری

و حاصل آن را با لذت درو کنی

چنانکه گویی معشوق تو آنرا تناول خواهد کرد.

و بالاخره کار با عشق آن است که هر چیز را با نَفَس خویش جان دهی

و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می‌نگرند.»

(پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمه‌ی مهدی الهی قمشه‌ای)



راستی اگر این رهنمود و آموزه‌ی ارزنده را در کار می‌گرفتیم، وضعیت اجتماعی بهتری نداشتیم؟ ویرانی‌های زلزله‌ی اخیر، تا چه اندازه ناشی از غفلت ما از «اتقان» در امور است؟

دهان‌های باز و دست‌های بسته

انسان‌های بسیاری را دیده‌ام که اهل عرفان و ادب بوده‌اند و دلشده‌ی شعرهای مولانا و عطار و تعابیر و رموز صوفیان. با شنیدن سخنان عارفان مجذوب شده‌اند و چه ذوق‌ها و کام‌ها که با حضور در محافل ادبی و عرفانی داشته و گرفته‌اند، اما «بخیل» بوده‌اند.


به گمان من آنکه گشاده‌دست و اهل سخاوت نیست، فرسنگ‌ها از گوهره‌ی عرفان و تصوف، دور است؛ اگر چه نکته‌های نغز و چاشنی‌های عرفانی بسیار در حافظه دارد. عارفان می‌گفتند اصلِ کار این است که از خودپرستی خلاصی پیدا کنی و چه چیزی مثل سخاوت و بخشندگی در این عبورِ عارفانه می‌تواند از ما دستگیری کند؟ عارفان می‌گفتند اساساً «کرامت عرفانی» همین عبور از منش‌های نکوهیده به خصلت‌های حمیده است: 


«فاضلترین کرامت‌های تو آن است که خوی مذموم بدل کنی به خوی محمود.»(سهل بن عبدالله تُستری، به نقل از: رساله‌ی قشیریه)؛ «التصوّف هو الخلق من زاد علیک بالخلق زادَ علیک بالتصوّف. یعنی تصوّف خُلق است و هرکه به خُلق از تو بیشتر به تصوّف از تو بیشتر.»(جنید بغدادی، به نقل از همان منبع)؛ «تصوف همه خُلق است، هرکه را خُلق بیشتر، تصوف بیشتر.»(ابوبکر کتانی، به نقل از تذکرة‌الاولیا)؛ «تصوف، حُسن خلق است.»(ابومحمد مرتعش، منبع پیشین)؛ «تصوف همه ادب است.»(ابوحفص حداد، منبع پیشین)؛ «لیسَ التصوّفُ رسوماً و لا علوماً و لکنّه اخلاقٌ. تصوف رسوم و علوم نیست و لیکن اخلاق است.»(ابوالحسن نوری؛ به نقل از کشف‌المحجوب)؛ «کرامت، جوان‌مردی و نان‌دهی است / مقالات بیهوده طبل تهی است»(بوستان، باب دوم)


بزرگان که بزرگی یافته‌اند به «داد و دهش» یافته‌اند و نه اشارات رازالود و عبارات نامعلوم:


فریدونِ فرّخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دِهِش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن، فریدون تویی

(فردوسی)


از میان خلق‌وخوهای خوب و حمیده، شاید مهمترین‌شان «سخاوت» است که چون یاریگر ما در گذر از «خودپرستی» است مادر دیگر فضیلت‌ها هم هست. اهل ذوق و عرفانی که این هنر اخلاقی را در خود پرورش ندهد، محروم از تجربه‌ی حقیقت راه عرفان است:

«زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بوَد.»(ابوعبدالله رودباری، به نقل از رساله قشیریه)

«من نیکخویی را ندانم مگر در سخاوت و بدخویی را نشناسم الا در بخل.»(حمدون قصار، به نقل از تذکرة‌الاولیا)

مولانا می‌گفت «سخاوت» شاخه‌ای از سروِ بهشت است:

«این سخا شاخی است از سرو بهشت / وای او کز کف چنین شاخی بهشت»(دفتر دوم مثنوی)


تعبیر بسیار پُراهمیتی در قرآن آمده است. به گفته‌ی قرآن، تنها کسانی رستگارند که بتوانند خود را از بَندِ «شُحّ» نجات دهند: «وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(تغابن/۱۶)

«شُحّ» یعنی آزمندی و تنگ‌چشمی. شُح، پیوندِ «بخل» و «حِرص» است. ترکیب بخل و حرص که چیزی جز «خودپرستی» نیست. 


قرآن به ما یادآور می‌شود که جز از راه ایثار چیزهایی که دوست‌شان داریم و تقسیم آن با دیگرانی که از آن محرومند، راهی برای رسیدن به «نیکی» نداریم: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»(آل‌عمران/۹۲)


چگونه می‌شود اهل بخشندگی، سخاوت، گشاده‌دستی و قسمت کردنِ بی‌چشمداشت داشته‌های خود با دیگران نباشیم و حظّی از «بِرّ» و نیکی ببریم؟


کسی به ابراهیم بن ادهم گفت که مرا وصیّتی کن. ابراهیم ادهم به او گفت: «بسته بگشای و گشاده ببند.». پرسنده سخن را فهم نکرد و از معنای آن پرسید. عارف پاسخ داد: «کیسه‌ی بسته بگشای و زبان گشاده ببند.»(به نقل از تذکرة‌الاولیاء)


دهان‌های ما باز است و دست‌های بخششِ ما بسته. لقمه‌های معنوی نصیب دست‌های گشاده‌ می‌شوند و نه دهان‌های باز.