نرنجم ز آنچ مردم میبرنجند
که پیشم جمله جانها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیدست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من میشناسم
همان جان منی در پوست جانا
بدرّم پوست را تو هم بدرّان
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا
یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغکهاست کآتش را جدا کرد
یکی اصلست ایشان را و منشا
(غزلیات شمس)
مولانا میگوید جسمهای ما پوستینی بازگونه(وارونه و معکوس) است که بر حقیقت ما پوشانیدهاند و سبب اصلی جنگها و نزاعها، توجه به این پوستینهاست که ما را به تقابل با یکدیگر میکشاند. اگر پوستین بدرّیم، میبینیم که جان همهی ما یکی است و تو همان جانِ منی در پوستی دیگر. ما همه یک جانیم که در پوستین اجسام، متفرق شدهایم. یک آتشیم که در چراغکهای مختلف، جلوه کردهایم. شیطان که سجده نکرد به همین سبب بود که پوستین دید. دید که آدم از خاک است و او از آتش. اگر نظر به روح میکرد میدانست که در حقیقت، سجده به آدم، سجده به روحِ مشترکی است که در او و آدم، وجود دارد. همچنان که شمس تبریز میگفت اگر کعبه را از میان برداریم میبینیم که ما در حقیقت به دلهای یکدیگر است که سجده میکنیم: «آخر کعبه در میان عالم است، چو اهل حلقهی عالم جمله رو با او کنند، چون این کعبه را از میان برداری، سجدهی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجدهی آن بر دل این، سجدهی این بر دل آن!»(مقالات شمس)
ابلیس که رانده شد به سبب همین پوستبینی بود. «دردهای دوستی کجا، درد پوستی کجا؟»
تن، اسباب تفرقه است و جان، مایهی یگانگی. تن ها حجابی شدهاند که نمیگذارند آن جانِ مشترک را ببینیم. ساحتِ روح را که مدنظر قرار دهیم، به آشتی و یگانگی میرسیم.