خدای کریم
یکی از عاشقان خوب تو با ما گفته است: «با کریمان کارها دشوار نیست». دلمان به کَرَم تو گرم است. به بارش ابرِ خطاپوش تو که قادر است تیرگیها و کاستیهای ما را بشوید و از میان ببَرَد. آنچه در نخستین آیات قرآن خود را به آن وصف کردهای کرم است: اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ. تو بزرگوارترینی و بزرگواری آمرزش بیحساب و عطای فراگیر است. به بزرگواری تو که بیش از هر چیز در خطابخشی و جرمپوشی نمود یافته، پشتگرمیم. در عین حال که مراقبیم نگریستن به کریمیِ تو ما را فریفته نسازد و از عمل باز ندارد. بیدارباش تو را به یاد میآوریم که با ما گفتهای: یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ
خدای کریم
بهار آمده و سال، نو شده است. دلهای ما اما خسته و خزاندیده است. بهار، رمزی از حضور توست. در دل های مجروح ما جوانه بزن و در ما سبز شو. در ما گُل کُن و شکوفه بزن. در ما قد بکش و سایه بگستران. چه فایده که خاک و باغ از نَفَس بهاران حیاتی تازه یابند و ما همچنان در بندِ زندگیهای پریشان خود باشیم. بهار، بوسههای زندگیبخش توست که بر پیشانی دل مینشیند. ما را ببوس. همچنانکه شاخههای جوان درختان را میبوسی. در ما بدَم، همچنانکه در هوای اینروزها دمیدهای. دلتنگی، درد مهیبی است، دلتنگیهایمان را بنواز.
خدای کریم
نامُرادیها و جفاکاریها ما را به پرتگاه نفرت و خشونت کشاندهاند. مزاج روزگار گاهی چنان تباه میشود که یکپارچه آتش خشم میشویم و یکدیگر را به ناروا میآزاریم. به ما وسعت نگاه و انشراح دل و فراخی جان عطا کن تا با مروّت و مدارا رفتار کنیم، از کلماتمان پرستاری کنیم تا کمتر گزنده باشند و دلمان را دریابیم تا از ملایمت و انعطاف بیشتری برخوردار گردد.
خدای کریم
از دریای فیض و نور خویش، بادی برانگیز که رخوت و خوابزدگی ما را چاره کند و به چشمهای ما بیداری ببخشد. گاهی چنان در دام روزمرگی و اندوه معاش غوطهوریم که از یاد میبریم چشمهایمان را شستشو دهیم و دلهایمان را هر بار تازه کنیم. در قحطسالیهای دمشقی، یاریمان کن تا حرمت عشق را پاس داریم و مهربانی را از یاد نبریم.
خدای کریم
گشایشی بر ما ارزانی کن تا از باورهای جزمی و خودخواهانهی خود دست برداریم و پیامهای قُدسی تو را در جهت منافع فردی و گروهی خویش معنا نکنیم. عنایتی بر ما روانه دار تا پیامهای تو را چنان فهم کرده و زندگی کنیم که درون ما را از معنا و دیگردوستی بیاکند و به وصل و خویشاوندی نوع بشر راهبر باشد. قلب ما را به جانب همهی آفریدگان بگشا و از تنگنای خودپرستی برهان.
خدای کریم
«همای اوج سعادت»، نظر لطفباری است که تو بر ما میکنی و آبادانی جان، از تابش مهربان توست. همین که احساس کنیم در ما مینگری و روی برنمیگیری، آراسته میشویم. نگاهت را میخواهیم تا آراسته شویم.
خدای کریم
ما را ببخش که صداها و نشانههای تو را در گسترهی طبیعت و در قلبهای آدمیان نشنیدیم. ما را ببخش که علائم راهگشای تو را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سبکسرانه و بیاعتنا از کنار کلامهای مقدس گذشتیم. ما را ببخش که انسانهای آسیبدیده و محروم را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سنگدلانه به قضاوت نشستیم. ما را ببخش که بزرگترین سرمایهی زندگی خود را که روحمان است آلودیم. ببخش و یاریمان کن دریچههای جانمان را به جانب هر چیز پاک و روشن بگشاییم و در وقت جان دادن، دستهایمان در دست تو باشد.
خدای کریم
کبوتر ایمان، در حال گریختن از بام زندگی ماست. رنجها و آلامی که در جهان میبینیم و معنایی برای آن نمییابیم، سبب مهم گریختن اوست. روزنی بگشا تا در رنجهای جانفرسایی که میبَریم معنایی پیدا کنیم و در دل تاریک و تارترین شبها، بشارت نوری را شاهد باشیم. انگار در غیاب این کبوتر، زندگی ما چیزی کم دارد. آتشی در میان رنجها و تلخکامیهای ما برافروز تا همچنان راهی به سوی ایمان پیدا کنیم. کبوترانه بر بام عمر ما بنشین.
کوتاه کنم:
عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم
دید مرا که بیتوام گفت مرا که وای تو!
برخی از غمها مثل جارو عمل میکنند. میآیند و همهی غمهای ریز و درشت دیگر را از حیاط دلت میروبند. به قولِ مولانا «لطفی است که میکُند غمت با دل من». واقعاً لطف است. برخی غمها مایهی بیاعتباری غمهای دیگرند. غمسوزند. باید قدردان و حقشناس غمی بود که ما را از خارخار هزار غم نازل، میرهاند. اقبال لاهوری میگفت:
غم دو قِسم است ای برادر گوش کن
شعلهی ما را چراغ هوش کن
یک غم است آن غم که آدم را خورد
آن غم دیگر که هر غم را خورد
آن غم دیگر که ما را همدم است
جان ما از صحبت او بیغم است
باید سپاسگزار کسانی باشیم که به ما موهبتی از این دست ارزانی میکنند:
«از تو سپاسگزارم ژیسلن، با از دست دادن تو همه چیز را از دست دادهام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)
برخی میروند و با رفتنشان قالیِ خاکگرفتهی ما را چوب میزنند. البته که قالی چوب میخورد و درد میکشد، اما پراندن غمهای خاکآلود، لطف کمی نیست.
درد میکشیم و در عینحال قدردانیم.
درخت گلابی خُردسال من که چند ماهی است در باغ کاشتهام، ظاهراً هیچ طرفی از بهار نبسته است. اثری از سبزی و شکوفه در ظاهرش پیدا نیست. هیچ لباس تازهای در استقبال از سال نو، بر تن ندارد. دو شاخه بیشتر ندارد که هنوز چشم به هیچ برگی نگشودهاند. مثل نوزادی است آرمیده در خواب، که با چشمهای بسته شیر میخورد. انگار نه انگار که بهار آمده و سبزهها قد کشیدهاند. انگار نه انگار که زمستان چمدانهایش را بسته و بهار تازهنَفَس از راه میرسد.
اما حدس میزنم ریشههای تازه و جوانش سر و سِرّی با بهار دارند. حدس میزنم زیر لبی و خاموش، دلمشغول ترنم کوچکی است. ترنّم کوچکی که میل خودنمایی ندارد. سرگرم خودش است. خودش و ترانهی پنهانش.
نمیدانم این نهالِ نوپا زمستان را به امید کدام بهار، طاقت آورده است؟ در کدام بهار از نهانخانهی جانش، برگ سبزی متولد خواهد شد و چرا امسال راز خود را با بهار در میان نگذاشته است. بهار، همهی اهالی باغ را به حرف آورده و اسرارشان را فاش کرده است، اما هنوز نتوانسته است سکوت سرسنگین این درخت کوچک را بشکند.
کاش گوشی میداشتم که قادر بود سخنهای نهانی این درخت کمسن و سال را بشنود یا دلی میداشتم که میتوانست سکوت سربلندش را معنا کند.
درخت گلابی کوچک من، پنجرههایش را بسته، با خودش خلوت کرده و بهارِ امسال قادر نیست سر به سرش بگذارد. آیا روزی از خلوتگاه خود پنجرهای خواهد گشود و به بهاران، سلام خواهد کرد؟
نمی دانم.
«چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشقبازیشان دیدهام.
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.»(شمس لنگرودی)
تعجب میکنم از کسانی که تمام هستی را شربت اندر شربت و شکر اندر شکر میبینند. کسانی که دیده بر تلخکامیهای انسان میبندند و جهان در نظرشان چون بهشت است.(این جهان چون جنتاستم در نظر)
به گمان من زندگی آمیزهای از زیبایی و زشتی است. زیبایی با احساس شیرینی و لذت توأم است. کدام انسان شریفی از تماشای درندهخویی احساس شیرین و پُرلذتی تجربه میکند؟ وقتی گردن نازنین آهویی از نفسافتاده را در کام شیری گرسنه میبینید، منظرهی زیبایی را تجربه میکنید؟ منظرهی جانسپردن مادری در برابر دیدگان بیگناه یک کودک، منظرهای زیبا و بهشتآیین است؟ پیداست که نه. به گمان من این تلقی که جهان سراسر زیباست، گزافهای بیشتر نیست. بله، میتوان به همین جهانِ درهم، رضایت داد و به حد بالایی از سازگاری رسید. اما در افق دید انسانی، منظرهی نازیبا، نازیبا است، حتی اگر خود را سازگار کرده باشی. شاید گفته شود از دید محدود انسانی تو نازیباست، همافق با خدا که شوی سراسر زیبایی است. بله، اما «در اگر نتوان نشست.»
با این حال، نادیدهگرفتنِ زیباییهای زندگی هم خردمندانه نیست. در اوج ماتم و اندوه هم که باشی، نباید زیباییهای ذوقانگیز زندگی را انکار کنی. شکوفهی بادام، در هر حال، حتی وقتی در اردوگاه آشویتس گرفتار باشی، زیباست و میتواند اندکی هم که شده، دلت را شیرین کند.
بیایید بپذیریم که جهان ملغمه یا آش درهم جوشی است از زشتی و زیبایی. سهراب میگفت: «یک نفر دیشب مُرد، و هنوز نان گندم خوب است». عطر نان گندم، حتی بعد از مشاهدهی مرگ یک انسان، همچنان خوب است.
بعد از پذیرش این حقیقت که زندگی در عین حال که زیباست، زشتی کم ندارد یا در عین حال که زشت است عاری از زیبایی نیست، نوبت به نکتهی دیگری میرسد:
اگر عاشق باشی، چشمهایت عمدتاً بر زیباییهای جهان تمرکز میکنند. عشق، نگاه تو را به جوانب زیباتر وجود، هدایت میکند. زیباییها را بیشتر فراچشم تو میآورد. سراغ ابعادی از وجود و زندگی میروی که با درون تو همرنگترند. به تعبیر حافظ، عشقورزی تو را از بددیدن نجات میدهد.(منم که دیده نیالودهام به بد دیدن)
اگر هجراندیده و فقدانچشیده باشی، مستعدتری که به جوانب تیره و تار وجود چشم بدوزی. برای نادیدهگرفتنِ زیباییها، آمادهتری. و مثل حافظ خواهی گفت: «جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکُش فریاد»
پیشنهاد من این نگاه فریدون مشیری است:
«با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود»
یعنی میشود با همین دیدگان اشکآلود به پرستو به گل به سبزه، سلام کنیم؟ چرا نشود.
به گمانم زیباییها را از پشت پردههای اشک و اندوه هم میتوان دید.
برای چشمهای اشکبار هم، امکان تجربهی زیبایی فراهم است. یکی منظره را از پشت شیشهی دمگرفته و باراننشسته میبیند و یکی از پشت شیشهی برّاق.
تجربهی زیبایی از پشت پنجرهی اشک و رنج، رنگ دیگری دارد، اما، دیدن به از ندید گرفتن. خاصه در بهار.
اگر تمام احکام فقهی و اخلاقی مندرج در متون دینی را نسخناپذیر، فراتاریخی و ابدی بدانیم با یک مشکل جدی روبرو میشویم و آن مخدوش شدت عدالتِ خداوند است. از یکسو قائلیم که خداوند وجودی است عادل و خیرخواه که به ظلم و ناراستی رضا نمیدهد، و از یکسو قائل به اعتبار ابدی احکامی میشویم که درک امروزین ما آنها را ناعادلانه و غیراخلاقی قلمداد میکند. با این معضل چه باید کرد؟
شاید گفته شود احکامی که آن را مغایر با درکتان از عدالت و اخلاق تلقّی میکنید نزد خدا عادلانه و اخلاقی است و تصوّر شما خطاآلود و محدود است. اما آنگاه پرسش دیگری گریبانمان را خواهد گرفت: اگر خدا عادل و خیرخواه است، اما نه آنگونه که درک امروزین ما از عدالت و اخلاق اقتضا میکند، پس اساساً چرا او را متصف به «عدالت» و «خیرخواهی» میکنید؟ چرا به عدالت امر میکند؟ به کدام عدالت امر میکند؟ به عدالتی که او میداند اما ما درکی از آن نداریم؟
اگر عدالت و اخلاقی که ما میفهمیم متفاوت از عدالت و اخلاقی است که منظور خداست، چه فایده دارد تأکید بر اینکه خدا عادل است و ستم نمیکند؟ اگر منظور از «ظلم» آن چیزی نیست که ما میفهمیم، اساساً کاربرد آن بیمعنا و بیاقتضا نمیشود؟
به نظر میرسد اگر نواندیشان دینی قایل به تاریخمند بودن احکام شریعت(غیر از مناسک) هستند به حفظ اعتبارِ عدالت و خیرخواهی خدا توجه دارند. آندسته از احکام دینی که با درک امروزین ما از عدالت و اخلاق، ناسازگارند، اعتبار ابدی و فراتاریخی ندارند، چرا که با «عدالت» و «خیرخواهی» خدا مغایرت دارند. اگر میخواهیم همچنان باور به خدای عادل و اخلاقی داشته باشیم، ناگزیریم احکام متضمن نابرابری را که در متون دینی مندرجاند، منسوخ تلقی کنیم. مگر اینکه اصرار کنیم خدا عادل و اخلاقی است، اما نه به آن معنایی که انسانها میفهمند. آنوقت یک پرسش اساسی پیشروی ماست: اگر منظور از عدالت و خیرخواهی خداوند، چیزی نیست که برای ما قابل فهم باشد، پس ذکر آن چه فایده و نتیجهای دارد؟
به نظر میرسد کسانی که احکام متضمن نابرابری یا مغایر با درک امروزین ما از حق و عدالت را منسوخ میدانند، به خدای عادل و نیکخواه وفادارترند، تصویر پذیرفتنیتری از خدا و دین ارائه میکنند و مجموعاً حضور دین در جامعهی جدید را تقویت میکنند.
از جمله عوامل متعددی که به رنگباختن تعلق دینی میانجامد آن تلقّی به ظاهر وفادار به متون دینی است که با پافشاری بر احکام مغایر با درک اخلاقی ما، تصویری غیرعادلانه از خدا ارائه میکند.
خدایی را به انسانها معرفی کنیم که بتوانند دوست بدارند. خدایی که خود را به عدالت و اخلاق مقید کرده است.
«روانشناسها چنان راحت، تجویز میکنند: گذشته را کنار بگذارید! یا به گذشته فکر نکنید! که گاهی با خود میاندیشم: شاید آنها در دنیای ما و با این عواطف انسانی زندگی نکردهاند! گذشته شامل لحظاتیست که ما آنها را دقیقه به دقیقه زندگی کردهایم، آنقدر که ناخودآگاه به حافظهمان چسبیدهاند و به شکل عضو ثابتی از زندگی در آمدهاند که بدون آن حافظه لنگ میزند! مثل این است که از شما بخواهند معدهتان را درآورید و بیآن زندگی کنید! نمیشود! چون حیاتتان بدان وابسته است.»(کتاب بیهوده، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
اگر در زندگیام اتفاق نمیافتادی، اگر ندیده بودمت، اگر میتوانستم تو را فراموش کنم، شاید حال خوشتری داشتم. اما چه میشود که آدم نمیخواهد دل به فراموشی بسپارد، نمیخواهد گذشتهاش را نادیده بگیرد و حاضر است برای این بیداری تاوان سختی بدهد؟ پاسخش این است: به احترام زندگی.
کیست که حاضر باشد دچار فراموشی شود تا از زندگی لذت بیشتر ببرد؟ آزمایش فکری که توسط رابرت نوزیک طراحی شده به خوبی نشان میدهد که آنچه زندگی را خواستنی میکند خوش بودن به هر قیمتی نیست. شادکامی، هدف غایی و رضایتآور نیست، وگر نه انتخاب میکردیم که خودمان را در اختیار «ماشین تجربه»ای قرار دهیم که ما را در یک زندگی مجازیِ منقطع از واقعیت، لبالب از شادکامی کند.
آموزهی «زیستن در لحظهی حال» اگر به معنای گسستن خودخواسته از زندگی واقعی باشد، بههیچ وجه مطلوب ما نیست. درک من از «آبتنی کردن در حوضچهی اکنون» این است که خودمان را در پیوند با زندگی قرار دهیم و «وجودِ حاضرِ غایب» نداشته باشیم. بتوانیم از تنیدن در افکار پریشان رها شده و با تپش زندگی هماهنگ شویم. گذشته، بخشی تمام شده از هستی ما نیست. گذشته حضور قاطعی در امروز ما دارد. گذشته بخشی از «من» است و ما نمیخواهیم به سودای شادکامی، بخشهایی از منِ اصیل خود را نفی کنیم. میتوان در لحظهی حالی که لبالب از هواهای گذشته است شناور شد. در اکنونِ بارور شده از خاطرات.
زندگی آسودهتر، خواستنی است اما نه به قیمت اینکه دیگر زندگی تو نباشد. «اریش فرید»، شاعر آلمانیزبان میگوید:
«زندگی
شاید
آسانتر میبود
اگر هرگز
ندیده بودمت
اندوهمان کمتر میبود
هر بار
که ناگزیریم از هم جدا شویم
ترسمان کمتر میبود
از جدایی بعدها
و بعدترها
و نیز وقتی نیستی
این همه
در اشتیاق توانسوزت نمیسوختم
که میخواهد به هر قیمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولین فرصت
و آن گاه که تحقق نیافت
سرخورده میشود و
به نفس نفس میافتد
زندگی
چه بسا
آسانتر میبود
اگر تو را
ندیده بودم
فقط اینکه در آن صورت
دیگر زندگی من نبود»
پرکشیدن تو باعث «تعلیق» من شده است. دو روز پیش، یعنی بیست و چهارم اسفندماه، سالروزِ نخستین دیدار ما بود. نخستین دیدارمان در سیزده سال پیش. هنوز چشمهای آنروزت را به یاد دارم که بوی بادهای اسفند میداد. بوی جوانههای تر و گلدانهای تازه. وقتی به سیزده سال زندگی سپریشده نگاه میکنم باورم به واقعیت را از دست میدهم. منظورم از تعلیق، چنین چیزی است. انگار تو را در خواب دیده باشم و تمام این سیزده سال، خواب کوتاهی بیشتر نبوده است. انگار در خواب با تو آشنا شدم، در خواب با تو زیستم و همین که بیدار شدم رفته بودی. قادر به درک واقعیت نیستم، از اینرو ترجیح میدهم تصور کنم همه چیز در خواب اتفاق افتاده است.
هنوز در خوابهایم که احتمالاً راوی ناخودآگاه منند میبینم که بازگشتهای. به خانه بازگشتهای و بازگشت تو از دنیای رفتگان، متحیرم میکند. در خواب با خودم کلنجار میروم که چگونه این اتفاق را برای دیگران باورپذیر کنم. چگونه کسی که زندگی را ترک گفته، دوباره به میان ما بازگشته است.
دیروز خواهرت با تبسم به مزار تو آمدند. دخترت میپرسد خاله میشود خاک را بکَنیم؟ کنجکاوی کودکانهاش را درک میکنم. میرود و چند گل آلالهی زرد پیدا میکند و روی مزار تو میگذارد. هدیهی کودکانهای است برای تو. تنها چیزی که از دستش برمیآید. میپرسد: مامان خبر دارد که ما سرِ مزارش آمدهایم؟ میخواهد بداند که گلهای زیبای زردرنگ را دیدهای؟ هدیهی معصومانهاش را دریافت کردهای؟
احساس میکنم در هستیِ لرزانِ هر شاخهی گل، زمزمهی شعری جاری است:
«وه که هرگه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده از گِل من»
[مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم
بهدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود میروم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کردهاید اما من نتوانستم، نتوانستهام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافیست.
دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.
زن عزیزم یادت باشد که «عمو تیغتیغیِ» تو، راه را تا به آخر طی کرد.
خواهرم درسش را در دانشکده ادامه بدهد. مادرم بههمان صفای نیرودهندهی خود مشوِّق او خواهد بود.
کسانیکه از من طلب دارند ولی نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم، مرا ببخشند.
پوری جان دلم میخواهد بفکر دلدرد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد. زندگی را دوستتر بدار و آنرا پاک و خوب ادامه بده.
یقین داشته باش انسان نیروی همه معنویتها را در خود احساس میکند.
تمام شعرهای خوب و حساسی که خواندهام و بارها خواندهایم در دلِ مانندِ غنچهام نغمه میزند و میتراود.
چقدر خوب بود شعرهایی را که بهمن جان میبخشید یکبار دیگر هم با زبان خودم میخواندم اما اکنون شعر زندگی را میخوانم که سرودش به همهی ما لذت واقعی میبخشد.
همه خانوادهمان را دوست میدارم و از هر کسی بهمن مهر و لطف داشتهاست چقدر تشکر دارم...
خواهرم با هر که میخواهی باش و با خود باش.
بهترین شرط سلامت نفس و عزت زندگی بخود احترام گذاشتن است.
در این لحظات تمام عواطف حقشناسیام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را بهصورت دیگر ادامه میدهم.
بوسههای بیشمار برای همه یاران زندگیام.
مرتضی کیوان
سه و نیم بعد از نیمه شب
دوشنبه ۲۶ مهرماه ۱۳۳۳]
اگر از من بپرسند قهرمان زندگی تو کیست، پاسخم مرتضی کیوان است. چراییاش را خوب نمیدانم. اما هر بار وصیتنامهی او را که دقایقی قبل از اعدام نوشته میخوانم به انتخابم مطمئنتر میشوم. تودهای بود. مبارز بود. و من نه شناخت روشن و عالمانهای از جریانهای چپ دارم و نه علاقهای به شیوهی کارشان.
تصور میکنم هر وقت که آدم با صفای دل این وصیتنامه را میخواند چیزی در دلش موج برمیدارد. در این وصیتنامه حرفی از شهادت، خدا، انقلاب، انتقام، مظلومیت، دادخواهی و حرفهایی از این دست نیست. نوعی آرامش توأم با خرسندی است که به نفرت آلوده نیست. از لابهلای این کلمات زمزمهی پاکی را میشنویم که توانسته در برابر سرنوشتی که دقایقی بعد به آن روبرو میشود خود را نبازد و برکنار از همهی ناپاکیهای شبآلود اطراف، به فانوس روشن خود وفادار بماند. از زندگی بگوید. از دوستی. از یک قلب خوب. انگار کلماتش قاصد بوسههایی است که نمیتواند به سر و روی مادر و خواهر و همسر و یارانش بنشاند. نمیتواند برای آخرین بار عزیزانش را در آغوش بگیرد. چیزی در اختیار ندارد جز کلمات. و قلبی که خوشتر از آبهای روان است.
«دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه میدهند.»
[ایسا، هایکوسُرای ژاپنی]
دقیقاً همین است که حرص آدم را درمیآورد. به رغم همه مصائبی که گریبان بشر را گرفته است درختان گیلاس همچنان شکوفه میدهند. شاید کارشان را حمل بر بیاعتنایی و سنگدلی کنی. یا اینکه خیال کنی خوشی زیر دلشان زده. یعنی انقدر دور از دردهای ما هستند که چنین آسودهخاطر شکوفه میدهند؟
اما باید قدردانشان باشی. درختان طفلکیِ گیلاس جز اینکه شکوفه کنند و با کارشان شمایل زندگی را زیباتر کنند، چه کار دیگری از دستشان برمیآید؟ توانشان همین اندازه است که در گیرودار حوادث و ستیزها و گریزها، به یادت بیاورند که هنوز میشود لبخند زد. بیا لبخندشان را ناشی از بیاعتنایی تصور نکنیم. بیا خیال کنیم آنها اتفاقاً لبخند میزدند تا لحظهای هم شده ذهن ما را از غریو و غوغای اخبارِ بد، منصرف کنند. تا بگویند زندگی را باختهاید اگر تمام ذهنتان را آلوده به شنیدن و خواندن اخبار کنید. بگویند من هم یک خبرم. نیستم؟ شکوفه دادن درخت، خبر مهمی نیست؟ در کنار اینهمه خبرهای خراب، به اخبار من هم گوش بسپار... به اخبار سپید و شکوفای من...
کشته شدن نمازگزاران مسلمان در نیوزیلند انقدر دردناک است که آدم احساس میکند صدور پیام محکومیت، از صراحت ننگبار این اتفاق میکاهد.
عوامل این فاجعه خونین علاوه بر چند فاشیستِ مهاجرستیز که مباشر جنایت بودند، تمام کسانی نیز هستند که به هر توجیه و بهانهای حاضر نیستند حضور برابر دیگران را بپذیرند. تمام کسانی که از دین، ملیت یا قومیت، ابزاری برای دشمنتراشی و بیگانهسازی ساختهاند، به درجاتی در این فاجعه و رخدادهای مشابه، مقصرند.
اگر از رخداد چنین فاجعهای دلگیر و دردمندیم، جسارت کنیم و به جای توخالی خواندن شعارهای حقوقبشردوستانه، تلاش برای پررنگ کردن تقابلها و قطببندی جهان، باورها و عقاید جزمی خود را غربال کنیم. ببینم در منظومهی اعتقادی ما چه تصورات دیگرستیزانهای همچنان وجود دارند.
برای همدردی عملی با قربانیان فاجعه تروریستی اخیر، همزمان با تحویل سال، دست به یک خانهتکانی جسورانه بزنیم. خانهتکانی باورهای خود از هر نگاهی که مغایر با برابری انسانهاست.
یک زن همانقدر حق و حرمت و آزادی دارد که یک مرد. یکی سنی همانقدر حق و حرمت و آزادی دارد که یک شیعه. یک افغانِ مهاجر همانقدر حق و حرمت و آزادی دارد که یک ایرانی. یک... یک... یک...
میخواستم به رسم همیشه، کلمات آذینبستهام را به استقبال بهار بفرستم. به شکرانهی رستنها و شکفتنهای افسونکار چیزی بگویم. آسمان و ریسمان را به هم ببافم. به عادت هر سال و پابه پای مردمم. اما میبینم نه، نمیشود. هر چه بگویم رنگی از دروغ دارد. بهار این بار پا به درون من نگذاشته است. یا من هنوز به ضیافت بهار نرفتهام. هر چه هست، به قول آن شاعر «جان به بهارآغشته» نیستم. پرستویی که در نخستین صبح یک بهار دلکش، آشیان خود را بر شانههای باد میبیند حق دارد که آواز نخواند.
با این حال نمیخواهم تماماً عقبنشینی کنم. باید هر طور شده خودم را وسط معرکهی بهار بیندازم. نه، وسط خیلی شلوغ است. آدم همیشه در وسطهاست که گم میشود. نه تنها وسط بهار، که وسط مردم، وسط دنیا... بهترین جا کناره است. کناره دریا، کناره جنگل، کناره پرنده... آری، کم توقع و اندکی خرسند، کنارهای بنشینم و فقط نگاه کنم. اگر بتوانم، گاهی هم خود را از هیاهوی ذهن و آشوب فکر نجات دهم و به نیروی زندگی که در اندام گیاهان جنبش و سیلان دارد نزدیک شوم. با اینهمه، میدانم که چیزی درون من مُرده است. چیزی که هیچ بهاری قادر به احیای آن نیست. اما حدس میزنم مردگان هم از دیدن خوابهای تکراری و یکنواخت، حوصلهشان سر میرود و دلشان میخواهد هر از گاهی خوابی تازه ببینند. مثلا ببینند که یک روز، رواندازِ خاک کنار رفته و آنها میتوانند خود را به لب پنجرهی مهد کودکی برسانند و بی آنکه کسی حضورشان را دریابد یک دل سیر به غش غش خندههای بیدلیل کودکان نگاه کنند. آنگاه سبکروح و زمزمهکنان به خوابگاه خود بازگردند.
وقتی با دستهای خویش تو را در خاک میکاشتم امیدوار بودم که روزی دوباره در چشمانم سبز شوی. حالا میبینم که بهار، شکوفه را به درخت و خنده را به لبهای گل بازگردانده است، اما تو به زندگی من بازنگشتهای.
من هنوز چشم به راه بهاری دیگرم.
میتوان از دو نوع دینداری سخن گفت. در یکی دین، هدف و مقصد است و در دیگری راه و مسیر. در یکی همه چیز طفیلیِ دیناند و هر چیزی را میشود و باید قربانیِ حفظ حریم دیانت کرد و در دیگری دین، در خدمت انسان است و باید به نحوی تفسیر و اجرا شود که به کاستن آلام انسان و معنابخشی به رنجهای نازدودنی بینجامد.
در دینداری نوع اول با حمیّت، غیرت و حساسیت چشمگیری در برابر هتک مقدسات دینی و نقض مبرمات دیانت روبروییم.
در دینداری نوع دوم، انسان و حریم و حرمت او، آزادی و حقوق او، رنجها و تنگناهای او محل اعتنای ویژه است و آنچه غیرتانگیز و حساسیتزا است جفا کردن به آدمیان و افزودن بر رنجهای آنان است.
دیندار نوع اول عمدتاً حساس و غیور در برابر هتک مقدسات دینی است.
دیندار نوع دوم عمدتاً حساس و غیور در برابر رنج انسانهاست.
اولی نگران مقدسات است. طوفانی میشود وقتی میشنود روشنفکری دینی قرآن را قرائت نبوی از جهان دانسته یا رؤیای رسولانه. باور به نجاتبخشی همهی ادیان را کفری میداند که بنیاد دین را بر باد میدهد. دلگیر میشود وقتی میشنود بر خلاف احکام فقهی، زنی امامت جمعه و جماعت مردان را عهدهدار شده است. نگران فتوایی است که پوشش سر و گردن را برای زنان واجب نمیداند. خشمگین از کشیدن کاریکاتور پیامبر یا طعنه به خلفا و یاران پیامبر یا امامان معصوم است. حمیت او متوجه بدحجابی یا آوازخواندن زنان در برابر نامحرم و یا روابط خارج از محدودهی شرعی زن و مرد و یا استفاده از آلات موسیقی در محافل دینی است. شدیداً متأثر و دردمند میشود که در کدام برنامهی تلویزیونی یا یادداشت و مقالهای عصمت نبی نقد شده یا تأویل و تعبیری مغایر با رأی رایج عموم مسلمانان عرضه شده است. در این نگاه، حرمت کعبه و مساجد، مناسک دینی، آراء مورد اجماع، فراتر از جان، آبرو و آزادی انسانهاست. در این نگاه، نقض اصول اجماعی و هتک مقدسات دین بیشتر شایستهی نگرانی و اعتراض است تا نابرابری و ظلم و جفا به آدمی. آمار خشونتهای خانگی به اندازهی آمار روزهخواری آزارنده نیست.
دومی نگران انسان است. پروای جان، آزادی و آبروی آدمیان را دارد. به فغان میآید وقتی کسی را بیگناه و بدون دادرسی عادلانه به زندان کردهاند. به نابرابری مذهبی یا جنسیتی اعتراض میکند. به حق آدمی فکر میکند. به اینکه هیچ مردی حق کتککاری همسر خود را ندارد. هیچ پدری حق اجبار دختر خود را به ازدواج ندارد و یا نباید به اجبار مانع از ازدواج دختر خود با کسی شود. آنقدر جسارت و شهامت دارد که آن دسته از فتاوای فقهی را که متضمن نابرابریاند نقد کند. نابرابری زن و مرد در ازدواج و طلاق و حضانت و ارث و شهادت و دیات و قصاص و تصدی مناصب اجتماعی. نابرابری مذهبی که در آن صاحبان دیگر فِرَق و مذاهب نمیتوانند آزادانه به بایستههای آیینی خود عمل کنند. به حقوق متهم، حقوق زندانی، حقوق مخالف و حقوق خداناباوران میاندیشد. به حق برابر «دیگرانی» که شبیه او نیستند. برای او جان، برابری و آزادی آدمیان از هر امر مقدسی مهمتر است. اساساً مقدسات تا آنجا مقدسند که پاسدار حرمت و آزادی و حقوق آدمی باشند. در این نگاه، خدا را از رهگذر خلق میتوان دوست داشت و پرستید. با اعتنا به آلام دیگران و با شفقتورزی بیحد و مرز به انسانها میتوان به خدا تقرّب جست. خدا در برابر انسان نیست. در قلبِ آدمی است.
در دینداری نوع اول، حفظ قدسیت، ثبات و حقانیت انحصاری دین محل غیرت و حمیت است. حفظ دین دقیقاً به همان مختصاتی که در آغاز و میان نخستین ملتزمان به آن دین دیده میشد. باور به اینکه تنها و تنها راه رستگاری، گرویدن به دینی خاص است. باور به اینکه عقل و شهودهای اخلاقی آدمیان اعتبار مستقلی ندارد مگر اینکه سازگار با دریافتهای آنان از دین باشد. دینداران نوع اول با حسرت و دریغ به گذشتهی مجدآمیز خود مینگرند و در سر سودای فردایی را میپرورانند که دینشان بر سرتاسر گیتی سلطه و سیطره پیدا کند.
در دینداری نوع دوم، دین، ظرفیت ارزشمندی است برای دستیابی آدمیان به حیاتی روحانی و معنامند. از آنجا که خدا عادل و نیکخواه و اخلاقی است، اراده و خواستهی او هم موافق با درک عمومی انسانها از عدالت و امر اخلاقی است. پس هر کجا با امری مغایر با دریافت امروزین ما از عدالت و اخلاق مواجه بودیم، میفهمیم که با پدیدهای تاریخمند روبروییم که خواستهی ابدی خداوند نیست. خدا منزه از آن است که به نابرابری و بیاخلاقی حکم کند. در این تلقّی، خدا را از رهگذر دادپیشگی و شفقتورزی میتوان جستجو کرد و عصارهی پیام دین «معنا» و «محبت» است. هر دینی که بتواند به زندگی معنویتر و روابط انسانی مهرآمیزتر راهبر شود، رسالت خود را به انجام رسانده است.
انگار در طول تاریخ دیانت، غلبه با دستهی اول بوده است.
عالم بیخبری طُرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
(صائب)
چادر بازی کوچکی برایش خریدهام. حس میکند خانهی اوست. صمیمانه از من تشکر میکند و مرا میبوسد. میگوید بابا این چادر باید تا ابد بماند. باشه؟
مثل همیشه مطمئن نیستم که چه جوابی راهگشاست. میگویم بابا، هیچچیز ابدی نیست. شاید روزی خراب شود، پاره شود یا هر چیز دیگر. صادقانه گریه میکند. میگوید نه، باید تا ابد بماند...
به دنبال چیزی است که بتواند دل کوچک خود را به آن گرم کند. چیزی که همیشه باشد. نه مثل مادر، که دیگر نیست.
توان اصرار ندارم. عقبنشینی میکنم. چرا که معتقدم شفقت مقدم بر حقیقت است. میگویم باشد، تا ابد خواهد ماند... نگران نباش...
در دلم سماجت غمی آشنا را احساس میکنم. چرا پایداری هیچ چیز را نمیشود تضمین کرد؟
مدتی است کلمه «تا ابد» را قید خواستههایش میکند.
ابدیت؟ چقدر این واژه درد دارد. انگار تنها در تعابیر شاعرانه است که میتوان از ابدیت حرف زد. مثلاً گفت: هست طومار دل من به درازای ابد / بر نوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو...
کاش روزی بتوانم با او گفتوگو کنم و بگویم که ناپایداری تنها قاعدهی مسلّم زندگی ماست و در عین حال که غنچهها قاصد زیباییاند جرسِ ناپایداری هم هستند. چنانکه صائب میگفت:
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی میآید
و تنها راه این است که یاد بگیریم چطور بدون درنظر گرفتن این واقعیت زندگی کنیم. کاش روزی که بزرگ شد بتوانم با او روشنتر حرف بزنم و بگویم که اگر چه باید زوالپذیری همه چیز را باور کنی، اما توجه مدام به این حقیقت، آدم را، زندگی را، فردا را از پای در میآورد. به او بگویم که برای ادامه دادن، همیشه به یادآوردن یاریگر نیست. گاهی، و شاید بسیاری اوقات، فراموش کردن است که به داد ما میرسد.
جمله خلقان سُخرهی اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
(مثنوی/دفتر دوم)
«جوهر تراژدی در همین جاست:
در ستیز زندگی با عقل... آنچه زندگیبخش است، غیرعقلانی است و آنچه عقلانی است، ضد زندگی است.»(درد جاودانگی، میگل د اونامونو، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
وقتی در موقعیت تلخی هستی، چشم خود را به این حقیقت بدوز. حقیقت ناپایداری. آرامت میکند.
اما وقتی زندگی به تو لبخند میزند، توجه به ناپایداری، اسباب تلخکامی است.
به او بگویم: بپذیر که هیچ چیز ابدی نیست، اما وقتی شادمانه مشغول بازی زندگی هستی، این حقیقت مسلّم را در رختکَن جابگذار. با این لباس، نمیشود بازی کرد.
انگار هنر زندگی، بیش از آنکه به یادآوردن باشد، هنر بیخیال شدن است.
سلام آرمن عزیز... دوست همیشه و هنوز من... حالت چطور است؟ آرزو دارم اگر هم رؤیای وسوسهانگیزی در افق آیندهات پیدا نیست، لااقل از ذوق مناظر دو طرف جاده، محروم نمانی. آرزو میکنم هنوز هم با تداعی لحظهای چراغان، چشمهایت مرطوب شوند. آرزو میکنم دریافته باشی گذشته چیزی نیست که بتوان از آن روی گرداند. گذشته را باید دوباره و چندباره کاوید و در هر کاوشی گوشهای جامانده از نابترین حقائق زیسته را پیدا کرد. دوستی تو و پارههایی از زندگی که من و تو توانستیم مشترکاً به هم بدوزیم اجاق مطمئنی است که در زمانهای یخبسته پناهم میشوند. وقتی دستهای زندگی خالی میشود به عقب بازمیگردم و چشم در لحظههای منبسطی میدوزم که بوی تو را میدهند. بوی تو، بوی بادهای آبستنِ اسفند، بوی خاک بارانخوردهای که در برابر چشمان ناباور ما، فضای کوچه را متبرّک میکرد و بوی فردا. فردایی که وامدار رؤیاهای سبز ما بود و در آنات فشرده و خفگیآور، تنفس تازهای را ممکن میساخت.
در این زندگی که طنین عقربهها به هشدار مرگ آلوده است و هیچ قطاری مسافران خوشباور خود را به وطن نمیرساند، تنها میتوانیم در خاطرهی لحظههایی خانه بسازیم که شاهد خالصترین و خاصترین تجربههای دوستی بودهاند. لحظههایی شکوفا که در ژرفترین قلمروی دل، ریشه کردهاند. لحظههایی که تو میتوانستی به لرزههای دل من گوش بدهی و من میتوانستم عبور خرامان یک حزن ابدی را در کوچهپسکوچههای تنهایی تو شاهد باشم. آن لحظهها به ظاهر سپری شدهاند، اما واجد چنان ذخیرهی نیرومندی هستند که به ما امکان برخاستن میدهند.
آرمن، دوست گمشدهی من، بگذار در برابر سکوت زمزمهخیز تو اعترافی کنم. من امیدم را به فردا و فرداها از دست دادهام. من تنها به گذشته امیدوارم. به سوسوی لاغر اما بینهایت عزیز ستارهایی که در شامگاه زمان چشم به راه منند. چشم به راه من، چشم به راه تو، چشم به راه همهی کشتیشکستگانی که در کرانهی بینشان این دریای ناآرام پهلو گرفتهاند و هر غروب، آواز نی محزونی را میشنوند که پیغامبر دلهای مجروح است.
آرمن خوب، آشنای دور من، مرا به خاطر این کلمات شبآلود ببخش. میدانم که حرفهایم طعم شبهای تار میدهند. اما باور کن که رساترین صداهای خورشید را گاه میتوان در دل شبی غریب جستجو کرد. وقتی با خلوص و حضور قلب، پرتو نگاه شفّاف و شستهات را به تاریکترین گوشهی دل بیفکنی، قد کشیدنِ بیصدا و معصوم جوانهای را خواهی دید که مژدگانی آفتاب است. آری آرمن، بگذار با نهایت خلوص به نهایتِ شب، خیره شوم و زیر چادر پولکدار آسمان به لبخندی بیندیشم که دیگر از آن من نیست. به سهم تمامشدهام از خندههای پرستیدنی کسی بیندیشم که هنوز جایی در ضمیر زخمی من ایستاده و نگران حال من است. بگذار در فراسوی پردههای اشک، به چهرهی بیبازگشت شیما نگاه کنم که آرام و بیصدا زندگی مرا ترک میکند و در مهی غلیظ ناپدید میشود.
آرمن، غواصی در عمق زمان، گر چه تو را تا مرز فروپاشی پیش میبَرد، اما چرک و زنگِ روح را سوهان میزند و میزداید. آرمن، در تراکم اینهمه آلودگی و همهمه، مگر میشود بدونِ تراش دادن و سوهان کردن روح، دوام آورد؟ در «شبِ تاریک روح»، مهمترین کاری که از ما ساخته است حفظ آمادگی و مهیا بودن است. گوشبهزنگ باشی مبادا نسیمی نازک که از چشمهی روشنی راهی شده، در حوالی تو بوزد و درنیابی. چنانکه مسیح با ما میگفت:
«هشیار باشید، بیدار باشید، چه نمیدانید زمان آن چه هنگام خواهد بود.»(مرقس، ۱۳: ۳۳)
آرمن، من فکر میکنم درک این حقیقت که ما در برابر مرگ، عشق، تنهایی و سرنوشت، بیکسوکار و بیسپر و حفاظیم، به ما امکان میبخشد که چند قدم به نور نزدیک شویم. ما در برابر جهان، هیچیم. بینهایت شکننده و آسیبپذیریم. درک این حقیقت میتواند ما را از سودای برتری جُستن و دامنکشان و بیاعتنا از کنار دیگران گذشتن، باز دارد. امیلی دیکنسون میگفت:
«من هیچکسم! تو کیستی؟
تو هم
آیا هیچ کسی؟...
چه ملالآور است، کسی بودن!
چه شرمآور است همچون غوکان
نامِ خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتن!»
آرمن، چقدر باید بگذرد تا دریابیم برای کسی بودن، برای بهایی یافتن، باید «هیچکس» باشیم و به تعبیر مسیح:
«اگر کسی میخواهد نخستین باشد، باید آخرینِ همگان و خادم همه باشد»(مرقس، ۹: ۳۵)
سلام آرمن. میخواهم به کارهایم برسم که روی هم تلنبار شدهاند. کلی کار ناتمام دارم. اما میبینم که سرزده آمده و برابرم نشسته. زل زده به چشمهایم. با لبخند نافذی چشم دوخته به من و میگوید: «با من حرف بزن! با من حرف بزن!». شیماست.
آرمن، به خدا اگر دروغ بگویم. نیمهشب است که میروم به باغ، و چشمم را اتفاق شاعرانهای شکار میکند. دو یاکریم روی شاخهی درخت نارنگی به هم تکیه دادهاند. فکر کن... زیر باران خوابیدهاند. چشمهایشان باز است. نه میلرزند و نه حرف میزنند. نه بیدارند و نه خواب. انگار نه انگار که شب است. که باران است. در سکوتی ژرف، تکیه دادهاند به یکدیگر. مشاهدهی این اتفاق، نزدیک است مرا از پای در آورد. آخر آن چند برگ که در شاخهی بالای سرشان است مگر میتوانند در برابر باران سرپوش مناسبی باشند. در برابر شب، در برابر سرما، در برابر باران، هیچ سنگری ندارند. هیچ سنگری جز تن گرم همدیگر. به همدیگر پناه آوردهاند. روزی من و شیما هم زیر درخت آلوچهی حیاطمان در خانهی ییلاقی به هم تکیه داده بودیم و به آسمان بیکرانه و ماهتابی نگاه میکردیم. سکوت بود و حضور بود و شب بود. آسمان بود و ستارههای فاش بودند و ییلاقی که در کوهستان روبرو دیده میشد. به آن ییلاق دوردست خیره بودیم. آنجا چند چراغ روشن، حکایت از زندگی میکردند. آرمن، چیزی غمانگیزتر از این جمله شنیدهای: شبی از شبهای تابستانی، دو انسان که یکدیگر را دوست میداشتند زیر درخت آلوچه نشسته بودند. نه. اصلاً چه فرقی میکند، دو انسان یا دو یاکریم که در یک شب بارانی و سرد زمستان به دنبال گوشهی امنی، در شاخهی میانی درخت نارنگی آرام گرفتهاند.
آرمن، از میان اوصاف عدیدهای که آدمی دارد، شاید مهمترین آن بیچارگی است. تا به بیچارگی هم ایمان نیاوریم، نمیتوانیم به شایستگی مهر بورزیم. عیسی به دلجویی و تفقد حال کسانی روی میآورد که از منظرِ اجتماعی طردشده و حقیر بودند. کسانی که در ارزیابیهای ظاهری شأن چندانی نداشتند. در آن عرصهی نمایش و تظاهر، چه جای کودکان و زنان و روسپیان بود. عیسی توجه خود را به کسانی معطوف کرد که دیده نمیشدند. آنان در چشم عیسی بیشتر شایستهی نوازش و عنایت بودند.
{آنگاه کودکانی را نزد او آوردند تا دستان خویش بر ایشان نهد و دعا کند؛ لیک شاگردان با آنان درشتی کردند. آنگاه عیسی گفت: «کودکان را واگذارید و ایشان را از آمدن نزد من باز مدارید؛ چه ملکوت آسمانها از آن امثال آنان است.»}(مَتّی، ۱۹: ۱۳ و ۱۴)
{کاتبان و فریسیان چون بدیدند که با گنهکاران و خراجگیران تناول میکند، شاگردان او را گفتند: «عجبا! با خراجگیران و گنهکاران تناول میکند؟» عیسی که این را بشنید، ایشان را گفت: «بیماران نیازمند طبیباند و نه تندرستان. بهر دعوت گنهکاران آمدهام و نه دادگران.»}(مَرقُس، ۲: ۱۶ تا ۱۷)
مهربانی حقیقی مهربانی با کسانی است که به چشم نمیآیند و دورباشِ جامعه آنان را به حاشیه رانده است. عیسی بر خلاف سنت رایج فرهنگی، معاشر کسانی شد که عاری از شؤون تحسینانگیز بودند و از برتریجویانی کناره گرفت که دین و معرفت را دستمایهی سروری و تمایز کرده بودند:
«برحذر باشید از کاتبانی که دوست میدارند با جامههای بلند بخرامند و در ملأ عام سلام بشنوند و در کنیسهها بر کرسیهای نخست تکیه زنند و در جشنها به صدر مجلس بنشینند.»(مَرقُس، ۱۲: ۳۸ و ۳۹)
آرمن، در آنسالها که با هم بودیم، تنها شیخ احمد بخارایی بود که نه لباس متمایزی بر تن میکرد و نه در صدر مجلس مینشست. تنها او بود که به جای معاشرت با ارباب جاه و ثروت و متولیان دیانت، با بیچارهترین آدمهای دور و بر خود، دمخور میشد. تا به حال کسی را در آن رتبهی علمی و معنوی دیدهای که چند کیلو لیمو شیرین بخرد و به عیادت مردِ بدنامی برود که دیگران حتی از پاسخ گفتن به سلام او کراهت داشتند؟ تا حالا چند متدین، اعم از مسیحی و مسلمان را دیدهای که برای دیدار با بیچارهترین انسانها که از کمترین اعتبار و شأن اجتماعی برخوردارند، مانند عیسی عمل کند؟
آرمن، سهم ما از دیانت، پوستهای زیبا است.