عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب...

اگر از مولانا بپرسیم که ایمان یعنی چه و کفر یعنی چه، به ما می‌گوید:


چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کُفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو


می‌گوید وقتی در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، تو را پیدا نکنم، تو را لمس نکنم، مغلوب تاریکی و گرفتار کُفرم؛ و اگر در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، حضور تو را تجربه کنم، آن لحظه‌ مسلمانم. مؤمنم.


کفر و ایمان در این تلقی دائر مدار غیبت و حضور است. کفر، تنفّس در جهانی است که آن را خالی از خدا می‌یابی و ایمان سیاحت در جهانی است که آن را آکنده از خدا می‌بینی.


آدم‌ها اغلب در نوسانی میان کفر و ایمانند. ملِک‌الشعرای بهار شعری دارد در لهجه‌ی نیشابوری. گفته:


یقین دَرُم اثر اِمشو به های‌های مو نیست

که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای مؤذنا، که امشو

خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست


(شنیدن این غزل سوخته با صدای پرویز مشکاتیان و نیز با آواز سپیده رئیس سادات خیلی شیرین است)


اینجا اصلا حرف این نیست که آیا در عالَم واقع، خدایی هست یا نیست، بحث این است که آیا من او را در ساحت عاطفی خود تجربه می‌کنم یا نه. شبیه حال حافظ است وقتی می‌گفت:


نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی


مادر ترزا تمام زندگی خود را وقف خدا کرد. او یک مسیحی تمام عیار بود. پاپ فرانسیس رهبر کاتولیک‌های جهان مادر ترزا را در سال ۲۰۱۶ قدیس اعلام کرد. با اینهمه در اعترافاتی که پس از مرگ او منتشر شد آمده:


«خداوندا، پروردگار من، من که هستم که تو باید مرا رها کنی؟... حتّی در ژرفترین لایه‌های روحم هیچ نیست جز خلأ و تاریکی... چه بسیار پرسش‌های پاسخ‌نایافته در درون من می‌جوشد که جرأت آشکارکردنشان را ندارم- چرا که از کفر گویی می‌ترسم- اگر خدایی درکار باشد- لطفاً مرا ببخشید- وقتی می‌کوشم اندیشه‌هایم را به سوی آسمان پرواز دهم- با چنان خلأ انکارناپذیری روبرو می‌شوم که همان اندیشه‌ها مانند خنجری آخته به سوی من بازمی‌گردد و روح مرا می‌خلد.- به من می‌گویند که خدا دوستت دارد- و با این همه این تاریکی، سرما، و خلأ چندان عظیم است که هیچ چیز روح مرا تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. آیا من خطا کردم که کورکورانه به صلای آن قلب مقدس لبیک گفتم؟»(شب تاریک روح: زندگی پنهان مادر ترزا، دیوید ون بی ما، ترجمه آرش نراقی)


می‌بینید؟ اصلا بحث اعتقاد و انکار نیست. بحث تجربه است.


احساس می‌کنم در آن دقایق سحر که با شیما در باغ قدم می‌زدم و زمزمه‌های مرغ شب مفتون‌مان می‌کرد در ساحت حضور و مسلمانی بودم. چه مبارکند آن لحظه‌های پُر و آن دقایق معطر. همان دقایق نزدیک به سحر بود که دلم سرآخر قرار گرفت که ایمان، باور به خدا نیست، تپیدن دل است برای خدا. مثل مرغ شب و زمزمه‌ی عاشقانه‌اش.


مثل شیرینی آن ساعتی که به تکرار آیه‌ی چهل سوره‌ی توبه را می‌خواندی تا از بر شوی. می‌خواندی و می‌کوشیدی در آن تجربه‌ی شیرین سهیم شوی. آنجا که محمد مصطفی به ابوبکر صدیق گفت: لا تحزن إنَّ الله معنا... چقدر حال آن دل، خریدنی است. ایمان اینجاست. در این کلمه که از زبان محمد جاری شد و بر دل ابوبکر نشست. آنچه سبب پیدایش آن سکینه و تأیید شد(فأنزل الله سکینته علیه و أیده...) تجربه‌ی این حضور بود. تجربه‌ی اینکه «إنَّ الله معنا»


آدمی که دلباخته‌ی ایمان است می‌داند که از ساعت‌های شب‌آلود و ابرگین غیبت خدا گریزی ندارد. پیامبر اسلام هم می‌گفت: «إنّه لَیُغانُ عَلی قَلبِی». یعنی دلم ابرآلود می‌شود. با این حال و حتی آنگاه که در کمال درماندگی چشم در چشم شب غیبت دوخته است، دلباخته‌ی ایمان، به خدا عشق می‌ورزد. حتی وقتی که جهان را خالی از او تجربه می‌کند، به او که جایش خالی است عشق می‌ورزد. 


چه خوش گفته است استاد مجتهد شبستری: «یکی از عرفای مسیحی قرن چهاردهم کتابی نوشته است با عنوان ابرهای ندانستن. نویسنده برای آنکه شناخته نشود، اسم خود را روی کتاب نیاورده است. او می­‌گوید میان انسان و خداوند برای همیشه ابرهای ندانستن وجود دارد. این ابرها هیچ گاه کنار نخواهند رفت و انسان هیچ‌گاه نخواهد دانست که خدا چیست و کیست. تنها راه نجات انسان این است که در میان ابرهای نداستن با نوکِ تیزِ پیکانِ عشق کور حرکت کند.»


آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی وقتی که در محاصره‌ی غیبت است. آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی اگر هیچ کجا نشانه‌ای از او نیابد. آدم باید دلتنگ او بماند، حتی اگر تنها لحظاتی کوتاه او را زیسته باشد. و کیست که او را حتی لحظه‌ای نزیسته باشد؟

آدم باید دزدکی و به دور از چشم فقیهان، او را در خیال خود ببوسد، حتی اگر هیچ تصویری از او نداشته باشد. اما چرا «باید»؟ حقیقت این است که نمی‌دانم و هیچ دلیلی هم ندارم. این «باید»، حدیث نفس است. تلاطم دل است. و دیگر هیچ.