عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

رستم، سهراب

دبستانی بودم که کتاب‌های فارسی خواهر و برادر دبیرستانی‌ام را ورق می‌زدم و می‌خواندم و اغلب می‌رفتم سراغ شعر رستم و سهراب. می‌خواندم و اشکی می‌شدم. انگار از اینکه می‌توانم گریه کنم با آن بیت‌ها، حس شایستگی پیدا می‌کردم. نوعی احساس‌پرستی و عاطفه‌گرایی. انگار هر آنچه تراژدی بود، از آن‌رو که عاطفه را به خروش می‌آورد، خواستنی بود.

 به ویژه آنجا که سهراب، زخم کاری خورده، بر خاک افتاده و خطاب به رستم، که هنوز نمی‌داند پدر اوست، می‌گوید:

 

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

بِبُرّی ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

 

به دست کسی کشته شده است که همه عمر گمان می‌کرد حامی و پناه او خواهد شد. به کسی امید بسته که قاتل اوست.

و رستم که نشان خود را بر تن سهراب می‌بیند، ویران می‌شود. در خود می‌شکند. می‌فهمد که در واقع، به مصاف خود رفته است، خود را به خاک افکنده است.

 

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من

دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

 

سهراب تسلی می‌دهد و می‌گوید با تقدیر نباید پنجه در پنجه شد:

 

بدو گفت سهراب کین بدتریست

به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

 

فاضل نظری سروده است:

 

من رستم و سهراب تو، این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

حماسه‌ها و اسطوره‌ها، راویِ ابعاد سوگناک و مقدّر زندگی هستند.

مبارک باشیم

ما همه به یکدیگر می‌گوییم عیدت مبارک، روزت مبارک، قدومت مبارک، خانه‌ی تازه مبارک، لباس نو مبارک؛ اما آنچه اصل است را فراموش می‌کنیم و آن اینکه: جانت مبارک،‌ وجودت مبارک. روزها به خودی خود اعتبار و فضلی ندارند، وجود ماست که اگر مبارک باشد، زمان و مکان را متبرک می‌کند. شمس تبریزی می‌گفت: «ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می‌آید تا به شما مبارک شود.»

هیچ فکر کرده‌ایم چگونه می‌شود آکنده از برکت شویم؟ چطور جانِ ما مبارک و متبرّک می‌شود؟

 

قرآن حکایت می‌کند که حضرت عیسی، در گهواره که زبان گشود، خود را اینگونه معرفی کرد: «وَجَعَلَنِی مُبَارَکًا أَیْنَ مَا کُنتُ»(مریم/31) یعنی خداوند مرا هر کجا که باشم مبارک گردانیده است. مبارک یعنی چه؟ مبارک وجود لبریز و سرشار از برکت است. برکت یعنی خیر فراوان و همیشگی. وجود مبارک، مثل چشمه‌ساری است که به استمرار می‌جوشد و هر کجا که می‌رود، سبزی و طراوت و رویش به دنبال دارد.(مبارک: کثیر المنافع و الفوائد)

 

تعبیر دیگری که نزدیک مفهوم برکت است، «نصیحت» است. ما اغلب فکر می‌کنیم نصیحت، یعنی اندرزگویی. اما نصیحت یعنی خلوص و صفا و تجرّد و پیراستگی از ‌غلّ‌وغشّ.(نَصَح: صفا، خلص). پیامبر مبارک ما گفته است که اصل و اساس دینداری و گوهر و نهاد مسلمانی همین نصیحت است: «الدینُ النصیحةُ»(به‌روایت مسلم). یعنی روح دین و مسلمانی این است که آدم در برابر همه کس و همه چیز، فارغ از خودخواهی و غرض‌ورزی، و در کمال صفا و خیرخواهی باشد. در هر گفته و اقدامی، از هر غلّ‌وغشّ، و شائبه و غرضی، خود را تطهیر کند و در هر انتخاب و تصمیمی به این فکر کند که خیر و برکت بیشتری به دیگران عاید شود. وصف پیامبران خدا این بود که برای مردم خالص و مأمن بودند و گاهی که می‌خواستند حقیقت دل‌شان را برای مخاطبان‌شان بازگو کنند، می‌گفتند: «أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ»(اعراف:68). می‌گفتند ما امن و ایمن و مأمن‌ایم و نیز خالص و عاری از غلّ‌وغشّ.(ناصح: خالص من کلِّ شیءٍ)

 

روح مسلمانی چیزی جز همین خلوص و صفای درون و نیک‌خواهی برای همگان نیست(الدین النصیحة) و مبارک و متبرّک شدن نیز جز از مسیر انتشار خیر و صلاح و نور، محقق نمی‌شود. اصل حرف دین و تعلیم پیامبران این بود که جانِ آدم‌ها را مبارک و ناصح، یعنی خیرگستر و خالص، پرورش دهند.

 

باید کاری کنیم پُربرکت‌تر شویم، مبارک‌تر شویم. کاش همه‌ی ما به درخت اقتدا کنیم. هیچ می‌دانید خدا و پیامبر از ما خواسته‌اند به کردار درخت باشیم؟ مانند درخت، مبارک و پُربرکت باشیم؟ در سوره‌ی ابراهیم آمده است که ایمان و کلمه‌ی طیبه، همانند درختی پاک است که ریشه‌اش در زمین استوار است و شاخه‌اش سر بر آسمان دارد و همه وقت میوه می‌دهد: «تُؤْتِى أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا»(ابراهیم/25). به این تعبیر دقت کنید: همه وقت. یعنی هر کجا و هر زمان، اراده‌ی معطوف به خیر دارد و به تعبیر نظامی گنجوی، در پی دردستانی و درمان‌دهی است:

عمر به خشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه‌ی خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

دردستانی کن و درمان دهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مِهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

 

مبارک شدن را باید از درخت آموخت. آن هم درختانی که همه فصل، چیزی برای دهش و عطا کردن دارند. مثل درخت خرما. درختی که همیشه برگ‌هایش سبز است و همه فصل برای مردم سودمندی دارد.

پیامبر ما گفته‌ است درختی که بیشترین شباهت را به فرد مسلمان دارد درخت خرماست: «إِنَّ مِنَ الشَّجَرِ شَجَرَةً، مَثَلُهَا کَمَثَلِ المُسْلِمِ... هِیَ النَّخْلَةُ»(به‌روایت بخاری)

چطور می‌شود مثل درخت خرما مبارک بود؟ همه جا، اهل خیر و صلاح و همه وقت بانی خیر و خوبی و روشنی بود؟ پرسش اصلی این است و تعلیم حقیقی، تعلیم چنین زیستنی است.

 

به حیات یوسف پیامبر نگاه کنید. سال‌هایی که در زندان است و طبیعتاً در زندان، مجاری و موقعیت‌هایی که بتواند برکت وجود خود را هویدا کند کم است. اما در همان محدوده‌ی زندان و کوتاه‌دستی و ناتوانی، با دو هم‌بندِ خود به شیوه‌ی «نصیحت» و «برکت» رفتار می‌کند و آنان که درخت‌صفتی او را می‌بینند، خواب‌های مهم خود را برای او بازگو می‌کنند تا برای‌شان تعبیر کند. وقتی از یوسف می‌خواهند خواب‌شان را تعبیر کند به او می‌گویند: «إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ»(یوسف/36) یعنی ما تو را اهل احسان و فضیلت می‌بینیم. در زندان تنگ و تاریک هم می‌شود محسن بود و مبارک زندگی کرد.

 

برای مبارک شدن، ضرورت ندارد حتماً کار اعجاب‌انگیز و فوق‌العاده‌ای انجام دهیم. کافی است از هر فرصت کوتاه و مجال کوچکی برای انتشار روشنی و خیر استفاده کنیم.

پیامبر به ما تعلیم داده است هر کجا درختی بکاریم و حتی اگر تنها پرندگان از ثمر آن بهره‌مند شوند، عمل خیر و صوابی انجام داده‌ایم. به ما گفته اگر وقتی با همدیگر روبرو می‌شویم لبخند بر لب و چهره داشته باشیم، اگر سخنی سنجیده و نیکو بر زبان آوریم، خیر و برکت گسترانده‌ایم: «تَبَسُّمُک فی وَجْه أَخِیک لک صدقة»(به‌روایت ترمذی)/ «والکلِمة الطیّبة صدقة»(به‌روایت بخاری و مسلم)

برای مبارک شدن، به فکر کارهای چشمگیر و نادر نباشیم. هر چه از دست‌مان بر می‌آید انجام دهیم. لبخند آرامش و آمرزش را از کسی دریغ نکنیم: «لاَ تَحقِرنَّ مِن المعْرُوفِ شَیئاً ولَوْ أنْ تلْقَى أخَاک بِوجهٍ طلِق / هیچ کار خوب و پسندیده را کوچک مشمار؛ حتی اینکه با چهره‌‌ی گشاده برادرت را دیدار کنی.»(به‌روایت مسلم)

اسباب اذیت و آزار را از محل عبور و گذر مردم دور کنیم: «تُمیطُ الأذى عنِ الطّریقِ صَدقةٌ»(به‌روایت بخاری و مسلم)

از خاک و طبیعت پرستاری کنیم:

«مَا مِن مُسلم یَغرِسُ غَرْسًا أو یَزرَعُ زَرْعًا فیأکُلُ مِنه طَیرٌ أو إنسَانٌ أو بهیْمَةٌ إلا کان لهُ بهِ صَدقَة / هر مسلمانی که نهالی بکارد، یا زراعتی کند و پرنده‌ای یا انسانی یا چهارپایی از آن بخورد، صواب کرده و ثواب می‌برد.»(به‌روایت بخاری)

اگر به سگی تشنه آب دهیم، وجودمان مبارک‌تر می‌شود. حکایت پیامبر را به یاد بسپاریم که مردی تشنگی سگی را فرونشاند و همه‌ی گناهانش آمرزیده شد. سعدی این داستان را به نظم کشیده است:

 

یکی در بیابان سگی تشنه یافت

برون از رمق در حیاتش نیافت

کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش

چو حبل اندر آن بست دستار خویش

به خدمت میان بست و بازوگشاد

سگ ناتوان را دمی آب داد

خبر داد پیغمبر از حال مَرد

که داور گناهان از او عفو کرد

 

بعد از اینکه پیامبر این واقعه را حکایت کرد، یکی از اصحاب سؤالی تردیدآمیز پرسید و پیامبر پاسخ داد: «فِی کلِّ کبِدٍ رَطْبَةٍ أَجْرٌ / در احسان و نکویی به هر موجود زنده‌ای، پاداشی است.»(به‌روایت بخاری)

پیامبر به ما تعلیم می‌دهد که در رابطه با همه چیز، اهل احسان باشیم: «إن اللهَ کَتَبَ الإحسانَ عَلى کُلِّ شَیءٍ / خداوند نکوکاری را در هر چیز توصیه کرده است.»(به‌روایت مسلم)

چه زمینه‌های فراوانی در اطراف ما وجود دارد که به ما امکان برکت یافتن و مبارک شدن می‌دهند. بکوشیم مبارک شویم و مبارک شدن از توجه به همین زمینه‌های ظاهراً ناچیز اتفاق می‌افتد. در مبارک شدن، به درخت اقتدا کنیم. سعدی گفته است:

 

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

بی‌رنگی، همه‌رنگی...

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟

با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام

-  مولانا


حرف غریب و شگرفی است آن هم از زبان یکی از پهناورترین وجدان‌ها. نزدیک به بیتی است از نی‌نامه:

من به هر جمعیتی نالان شدم

جُفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


چه می‌شود که درمی‌یابی جفت بدحالان و خوش‌حالان شده‌ای؟ با زندگان، زنده‌ای و با مردگان، مرده؟ 

یکی به گمانم ناشی از ژرف‌نگری و خودکاوی صادقانه است که آدم می‌فهمد رگه‌هایی از هر آنچه در دیگران خوش می‌دارد یا نمی‌پسندد، در خود دارد: «چون به قعر خوی خود اندر رسی / پس بدانی کز تو بود آن ناکسی»

 می‌فهمد که زندگی و مرگ، توأمان در او جاری‌اند و احوال او، «گهی پیدا و دیگر گه نهان است». گاهی بر طارُم اعلی(فلک) نشسته و از منظری رفیع، خود و دیگران را نظاره می‌کند و گاهی چنان پرده افکنده‌اند که حتی پیش پای خود را نمی‌بیند:

بگفت احوال ما برق جهان است

گهی پیدا و دیگر گه نهان است

گهی بر طارُم اعلی نشینم

گهی در پیش پای خود نبینم

(گلستان، سعدی)


اما این همه‌رنگی و بی‌رنگی، نسبتی با همدلی هم دارد. این توانایی و ظرفیت که بتوانی با آنچه روبرو می‌شوی، احساس یگانگی و هم‌افقی کنی، تو را خویشاوند اغلب آدم‌ها، چه شادمان و چه پژمان می‌کند. هم اندوه و مُرده‌دلیِ فسردگان و دی‌صفتان را فهم و حس می‌کنی و هم سرشاری و زنده‌دلیِ بیداران و تازه‌دلان را.

به نظر می‌رسد چنین حالی که مولانا از آن تعبیر به «مُنافقی» می‌کند، تنگاتنگ همدلی است:


«همدلی یعنی آنچه را که دیگری احساس می‌کند، به سرعت آذرخش حس کنیم و بدانیم که خطا نکرده‌ایم، گویی دل ما از سینه برون جسته تا در سینه‌ی دیگری منزل کند. همدلی چون شاخکی در وجود ماست که با آن، موجودات زنده را لمس می‌کنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریف لمس کردن نیست که به بهترین وجه می‌توانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار می‌شویم. نه گیاه‌شناسان بهترین شناخت را از گل‌ها دارند و نه روان‌شناسان بهترین درک را از روح‌ها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد.» (نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار)


وقتی با کسانی که به جهان و زندگی بدبین‌اند می‌نشینی، می‌بینی که پُربیراه هم نمی‌گویند و چه بسا اگر تو نیز تجربه‌های آنان را می‌داشتی، چنین می‌شدی. با خوش‌بینان و جان‌های شکفته که می‌نشینی، می‌‌بینی چه چشم‌انداز پذیرفتنی و تابانی دارند و تو نیز، از هم‌افقی با آنان شکفته و روشن می‌شوی. 

مولانا در ادامه‌ی همان بیتی که در آغاز نقل شد، می‌گوید:

با دلبران و گُل‌رخان چون گُلبنان بشکفته‌ام

با منکران دِی‌صفت همچون خزان افسرده‌ام


حرفِ «با»، در این مقام، معنی همراهی و مصاحبت را دارد. یعنی در مجاورت و معاشرت با گلرخان، شکفته‌ام و در معاشرت با دی‌صفتان، افسرده‌ام. به رنگ حال کسی در می‌آیم که معاشر من است. و این ممکن نیست مگر وقتی که همدلی رخ دهد.

همدلی، زمانی ممکن می‌شود که من بتوانم ساعاتی هم اگر شده، به بی‌رنگی درآیم. بی‌رنگ که شدم، با همه رنگی، هم‌رنگ می‌شوم.


چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

(مثنوی: دفتر اول)

در هوای صلح...

صلح با خود، قدم نخست است و مسلّماً پیش‌شرطِ صلح با دیگران. در آغاز زندگی، ستیزه‌گریم. بیش از همه، یقه‌ی خود را می‌دریم. سال‌ها لازم است تا دریابیم، کسی بیشتر از خودِ ما مستحق رعایت و مدارا نیست. شاید در سال‌های پایانی زندگی به جایی برسیم که بتوانیم سر و صورتِ کودک درون‌مان را ببوسیم، دستش را بگیریم و با او به سیاحتی در کوچه‌باغ‌های سبکسار، برویم. با هم توپ‌بازی کنیم. بادبادک هوا کنیم و پای برهنه بر شن‌های ساحل بدویم. شاید در انتهای راه، توانستیم به چشم‌های محزون خود زُل بزنیم و به خود بگوییم: «دوسِت دارم دیوونه، همین‌جور که هستی، گیرم کج و کوله و خرابه. چه راه درازی اومدی، خسته‌ای لابد. بسه جنگیدن. نیگا کن خودتو تو آینه. دلت واسه چشمات تنگ نشده؟»

شاید صلح عظیم و کمال غایی ما، زمانی است که توانسته‌ایم، خودمان را همچون کودکمان، دوست بداریم. زمانی که توانسته‌ایم با خودمان آشتی کنیم. 

 

«تنها دیگران نیستند که باید آنها را ببخشاییم، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم... به خاطر همه‌ی آن کارهایی که نکردیم، همه‌ی کارهایی که باید می‌کردیم. تأسف خوردن به آنها بی‌فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.

همیشه دلم می‌خواست بیشترکار می‌کردم، دلم می‌خواست کتاب‌های بیشتری می‌نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می‌کردم. حال می‌بینم که این سرزنش کمکی به من نمی‌کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه‌ی اطرافیانت صلح کن.

خودت را ببخش. دیگران را ببخش. صبر نکن. همه به اندازه‌ی من فرصت پیدا نمی‌کنند. همه به اندازه‌ی من با بخت بلند رو به رو نمی‌شوند.»

(سه شنبه‌ها با موری، میچ البوم، ترجمه مهدی قراچه داغی)


«اُمید که‌ در انتهای‌ عمر

شاکر باشم‌

کج‌ْراهی‌ها وُ نابَلَدی‌های‌ حیاتم‌ را!

کورمال‌ رفتن‌ها وُ

دگرگون‌ شُدن‌ها...

اُمید که‌ در انتهای‌ عمر

شاکر باشم‌

کسانی‌ را که‌ یاورم‌ بودند در زنده‌گی‌!

هم‌ْراهان‌ُ دُشمنانم‌،

در انتها

می‌باید خوشنود باشند!

این‌ سفرِ هیجان‌انگیز،

می‌باید در آشتی‌ پایان‌ گیرد!»

(مارگوت بیکل)

کدامین ستاره

کدام ستاره بود

که شب‌های کودکی‌ام را

ترانه می‌کرد

خواب‌های سبزم را

می‌بافت


کدامین ستاره بود

که حرف‌هایش طعم نور داشت

و خیالات کودکانه‌ی مرا

بر شانه‌های شب، شانه می‌کرد؟


کدام ستاره بود

که متن کوچه‌های‌ قدیمی را

در امتداد  شهاب‌های شبیخون

متبرک می‌کرد

و در چشم‌های کودکی پُرشور

دانه‌های بوسه و نور می‌نشاند؟


چرا کهکشان‌ها

از ستاره‌ی رازگوی من

نشانی نمی‌دهند؟


در کدام جاده بود

که رد پای باران گم شد؟

و آهوان طراوت

در گردنه‌ها

متواری ‌شدند؟


قصه‌‌های گلدان‌ها را

در کدام گوشه‌ی باغ

خاک کردند؟


سال‌هاست که ذهن شب‌

از پچ‌پچه‌ی شادمان شمعدانی‌‌ها

خالی است


آن ستاره کجاست؟



 28 دی‌ماه 95

خادم کلمه‌

من، خادم کلمه‌ام

با کلمه

به روشنی تکیه خواهم زد

از دست‌های ورم‌کرده‌ی زمان

نشانی‌ کوچه‌ی صبح را

خواهم پرسید

 و تا بازگشت چشم‌های کودکی

بازی شفّاف باران و

صراحت بی‌لهجه‌ی دریا را

حکایت خواهم کرد.


با کلمه

چینی شکسته‌ی زندگی را

بند خواهم زد


فرودِ مستانه‌ی برگ‌ها

در شبیخون پاییز

و ترجمه‌ی مرگ را

به زبان زندگی

سرودی خواهد کرد


پرنده بر میله‌های قفس

به یادگار

خطی از بهار می‌نویسد

پرنده می‌داند:

خواب‌های کلمات، تعبیر می‌شوند.

مرگ بر مرگ...

در میان انبوه زنده‌باد مُرده‌بادها، هیچ‌یک مثل آنچه کازانتزاکیس بر زبان زوربا می‌‌گذارد ریشه‌دار و درخشان نیست: «زنده باد زندگی، مرگ بر مرگ».

همان که شاعر معاصر از آخرین واگویه‌ی برگ شنید:


«در زمانی که بر خاک غلطید

از تگرگ سحرگاهی،

آن برگ،

زیر لب،

تند،

با باد می‌گفت:

زنده بادا،

زندگانی!

مرگ بر مرگ!

مرگ بر مرگ!»

(شفیعی کدکنی)


به گمانم در میان همه‌ی آنچه می‌خواهند به کودکان بیاموزند، هیچ‌یک به اندازه‌ی تعلیم ارزشمندی زندگی و نحوه‌ی مراقبت از آن، ضروری نیست. کاش در سرود مراسم صبح‌‌گاهی مدرسه‌ها می‌گنجاندند: زنده بادا زندگانی، مرگ بر مرگ...


«زندگی هدیه‌ی عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می‌داند. خیال می‌کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می‌زند. خیال می‌کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می‌گذارد. به طوری که می‌شود گفت که حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می‌فهمد که زندگی هدیه‌ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده‌اند. آن وقت سعی می‌کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.»(اسکار و بانوی گلی‌پوش، اریک امانوئل شمیت، ترجمه‌ی سروش حبیبی)


دانه‌ی خُرد گندم، در زیر برف زمستانی و روپوش خاک، به امید زندگی، در تکاپوست. وِرد زنده‌بادا زندگی زیر لب دارد و از شبیخون‌های مرگ، سنگر گرفته است. دل به زندگی بسته است. به هر شگردی شده  نمی‌گذارد شعله‌ی «آری» ‌به زندگی، خاموش شود.


«زیر این برف شبانگاهی

بدتر از کژدم 

می‌گزد سرمای دی ماهی.

کرده موج برکه در یخ برف

دست و پای خویش را گم

 زیر صد فرسنگ برف اما

در عبور است از زمستان

دانه گندم»

(شفیعی کدکنی)


«حس می‌کنم

که دانه‌ای در زمین زمستانی‌ام

و می‌دانم که بهار خواهد آمد

و جوانه‌های من خواهد شکفت،

و زندگی کوچکی که در من خفته است

آن زمان فراخوانده شود

بر سطح زمین جاری خواهد شد

سکوت دردناک است

ولی در سکوت، بسیاری چیزها شکل می‌گیرند،

ما باید منتظر باشیم

و تماشا کنیم»

(جبران خلیل جبران)


همیشه چیزی در درون ما، آهسته و پنهان، به زندگی آری می‌گوید. صدایش را خفه نکنیم. کافی است اجازه دهیم جوانه بزند. بروید:


«حتی زمانی که تردید داریم

قلب ما در یقین است

حتی زمانی که به زندگی «نه» می‌گوییم،

چیزی در درون ما «آری» می‌گوید،

فقط آدم‌ها هستند که «نه» را می‌شنوند

خداوند تنها «آری» می‌شنود»

(جبران خلیل جبران)


در مدارس به کودکان چه می‌آموزند، اگر نمی‌آموزند که زندگی، از همه چیز ارزشمندتر است. از عشق، از موفقیت، از رؤیای ترقّی، از دیده شدن و از هر شُعار و مرام و ایده‌ای. 


هیچ هنری شریف‌تر از هنرِ مراقبت از شورِ زندگی،‌ نیست.

رؤیای بزرگتر شدن...

تو هم روزی بزرگ می‌شوی، می‌روی سراغ رؤیاها و فرداها، و زمزمه‌های عاشق مرا فراموش خواهی کرد. تاب‌های گهواره و آغوش‌های من از خاطرت می‌روند... بوی من از حافظه‌‌ات هجرت می‌کند و چشم‌هایت، تازگی نگاهم را از یاد می‌برند..

فرزندم، شاید شبی از شب‌ها که بی‌قراری خواب از تو ربوده، چشم‌هایت مرطوب شوند. یاد روزهای ایمنی بیفتی که خریدار همیشه‌‌ی بی‌قراری‌ها و نازکردن‌هایت بودم و قلبم را بر تو می‌گستراندم. حتی وقتی خواب بودم، نگرانی‌ام از اینکه خوابی که می‌بینی نازکی تو را رعایت نکند، بیدار بود.

تو متعلق به فرداهایی، چنان که من در دیروزها خودم را گم کرده‌‌ام. ارتفاع بگیر و از من و ما و هر آنچه بال‌هایت را سنگین می‌کند فاصله بگیر.

کاش وقتی هم که بزرگ شدی، بشود گاهی ببویمت.. دست‌هایت را دقائقی داشته باشم و حرارت قلبت را از معبر آن لمس کنم. کاش وقتی هم که پر گرفتی، گاهی، گاه گاهی، سراغی از این همسایه‌ی خاک، از این درخت باد و باران‌چشیده‌ بگیری... بازگردی، روی شاخه‌هایم ساعتی بنشینی و آوازهای شکسته‌ی قلب مرا در شب‌های مهربان کودکی‌ات، زمزمه کنی...

گاه آنکه ما را به حقیقت می‌رساند...

«آنان که ما را از زندگی نجات می‌دهند، خودشان نمی‌دانند که ما را رهایی بخشیده‌اند.»(La Grande vie، کریستین بوبن)


آنکه ما را روشن می‌کند، ممکن است زودتر از ما خاموش شود. آنکه ما را برمی‌افروزد ممکن است شراری ناچیز باشد. ضرورتاً آنان که در زندگی ما تأثیر برافروزنده و روشنابخشی داشته‌اند، از ما روشن‌تر نبوده‌اند. آتش کم‌عمر و لاغر کبریتی را بنگرید که می‌تواند جنگلی را به آتش بکشد. 

درست که شمس، آتش‌‌زنِ مولانا شد، و رفت، اما معلوم است که آن‌مایه آتش‌وری نهاد مولانا، به مراتب بیش از آن بوسه‌ی روشن بود:


«چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت؛

او به مقصود رسید.»(فیه مافیه، ‌مولانا)


«چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن می‌کند که همه شرایط چراغ روشن در او جمع است و جز به یک بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد...

باری شمس، چراغ مولانا را بوسه داد و برفت.»(الهی قمشه‌ای در مقدمه‌ی گزیده‌‌ی فیه ما فیه)


نیچه تمثیل دیگری می‌زند:


«ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بندگُسلِ دوست خویش تواند بود.»(چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری)


تصویر گویایی است. کسی را در نظر بگیرید که دستانش در بند و زنجیر است و نمی‌تواند رهابخشِ خود باشد، اما با همان دستان در زنجیر، می‌تواند بند از دستان دیگری بگشاید.


از یاد نبریم:


«گاه آنکه که ما را به حقیقت می‌رساند 

خود از آن عاریست»(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)

گونه‌ای مسلمانی (1)

نماز مغرب است و خورشید، به فراز کبود سرود خود رسیده است. در اثنای نمازیم که ترنم باران، رساتر از صدای امام، هوش‌مان را می‌رباید. زمزمه‌هایی روشن‌تر از کلمات. شیخ احمد بخارایی که سلام می‌دهد و نماز پایان می‌گیرد، به جانب نمازگزاران بر می‌گردد. این‌بار چهره‌اش درخشان‌تر است. لبخندی پهناور، از نگاه نافذ و چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌اش چونان آمرزشی یکباره، با چشم‌های من گره می‌خورد. از بی‌حواسی‌ام در نماز، خجل می‌شوم. 

به ما سلام می‌کند و می‌گوید می‌دانم که تلاوت باران، گواراتر از ترتیل من بود. حق داشتید اگر حواس‌تان به تلاوت من نبود. باران هم تلاوت خود را دارد و چون از ما زلال‌تر است، گیراتر می‌خواند. 

انگار دلم را می‌دانست. کلماتش بوی آمرزش داشت. 


جماعت که متفرق شد، با شوقی شرم‌آمیز، رفتم و کنارشان نشستم. سرم انباشته از شور و رؤیا بود. دلم می‌خواست به زیبایی او تلاوت کنم و حافظ سوره‌های بلندی از قرآن باشم. دلم می‌خواست مثل او، خوش‌کلام و صاحب‌ نفس باشم. اینها را به او گفتم. گفتم می‌خواهم منم مثل شما، از اسرار دین و رموز قرآن، آگاه شوم. مسیر را نمی‌دانم. دستگیری‌ام کنید. ولع و طمع‌کاری مرا که دید به فکر فرو رفت. انگار اندوه‌زده شد. دفترش را باز کرد و گفت این کلمات را برای تو می‌خوانم. به آنها فکر کن. هر روز فکر کن. شاید رفته‌رفته متوجه شوی که دانستن، اهمیت اساسی را ندارد، مگر وقتی که به محبت بینجامد. این کلمات مثل تلاوت باران، شیرین است. به من گوش بده فرزندم:


«آنگاه که به زبان آدمیان و فرشتگان سخن می‌گویم، اگر عاری از محبت باشم، چیزی نیستم جز مفرغی(برنز) که به صدا در می‌آید یا سنجی(سازی فلزی) که بانگ آن طنین‌انداز می‌شود. 

آنگاه که عطای نبوت را دارم و از جمله اسرار و سراپای علم آگهم، آنگاه که کمال ایمان را دارم، ایمانی که کوهساران را جابجا می‌سازد، اگر عاری از محبت باشم، هیچم. 

آنگاه که تمامی اموال خویش را صدقه می‌دهم، آنگاه که پیکر خویش را به شعله‌های آتش می‌سپارم، اگر عاری از محبت باشم، اینها مرا به کاری نمی‌آید.

محبت بردبار است، محبت آماده‌ی خدمت است، رشک نمی‌ورزد، محبت فخر نمی‌فروشد، مغرور نمی‌شود، هیچ کار ناشایستی نمی‌کند، نفع خویش را نمی‌جوید، به خشم نمی‌آید، به بدی اعتنا نمی‌کند، از ستمگری شادمان نمی‌شود، لیک از راستی مسرور می‌گردد. همه چیز را عذر می‌نهد، همه چیز را باور می‌کند، به همه چیز امید می‌بندد، همه چیز را تاب می‌آورد.

محبت هرگز زوال نمی‌پذیرد. 

نبوّت‌ها از میان خواهد رفت. زبان‌ها خاموشی خواهد گرفت. علم از میان خواهد رفت. چرا که علم ما ناقص است و نبوّت ما نیز ناقص است. لیک چون آنچه کامل است بیاید، آنچه ناقص است از میان خواهد رفت...

پس اکنون این سه چیز باقی می ماند: ایمان و امید و محبت، لیک بزرگ‌ترین آنها محبت است.»


من بُهت‌زده بودم و حیران، تنها متوجه شدم که حس گرمی در تمام جانم پراکنده شده است. نوری نیرومند. صدای گرم و مؤمنانه احمد سمرقندی، رخصت نداد که معنای کلمات و جملات را دنبال کنم. 

آن برگ را از دفتری که همراه داشت، جدا کرد و به من سپرد. 

در اتاق کوچکی که مشترکاً به من و برادر بزرگترم تعلق داشت، برگه‌ی تاشده‌ را از جیب درآوردم و پای پنجره و زیر روشنایی چراغ مطالعه، نگاه کردم. طنین گرم صدای احمد سمرقندی قلبم را به مرز انفجار می‌کشاند: «آنگاه که از جمله اسرار و سراپای علم آگهم اگر عاری از محبت باشم، هیچم.»

سال‌ها بعد بود که دانستم آن کلمات، بخشی از رساله اول پولس به کرنتیان است و فرازی از انجیل. 


پشت پنجره، باران، زمزمه می‌کرد...

چراغ خود برافروز

تو مگو همه به جنگ‌اند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نه‌ای هزاری، تو چراغ خود برافروز! 
- مولانا

جهان آن اندازه که دوست داری، زیبا نیست، 
آن اندازه که دوست داری، مهربان نیست،
آن اندازه که دوست داری، روشن نیست،
آن اندازه که دوست داری، آبی نیست، 
آن اندازه که دوست داری، در آشتی نیست،
آن اندازه که دوست داری، دوست داشتنی نیست؛
اما اگر چراغ جانت را برافروزی
زیباتر، مهربان‌تر، روشن‌تر، آبی‌تر، آشتی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر خواهد شد.

خود را چراغ ببین، و 
چراغ خود برافروز.

خواب اردیبهشت

الو سلام. خوبی؟ ببین یه خبر ناب دارم. مژدگونی یادت نره‌ها. اردیبهشت شده. هوا زده تو خط ترانه‌های شیش و هشت. خون تازه دویده تو رگای درخت و باغ. خاک، انگاری هفت خط شراب خورده، هر چی تو دل داشته، ترانه کرده. پرنده‌ها، دوره‌گردِ هر کوی و برزن شدن. آواز می‌فروشن. پروانه‌ها تازه فهمیدن لبخند یعنی چی. کفش‌دوزک‌ها دویدن بلد شدن. ببین، گل‌های صورتی ریز یادت هست رفتن از پیش ما؟ امروز دارن دسته دسته بر می‌گردن. زود پاشو، خوابیدن حرومه تو این وضع. پاشو چشماتو باز کن تنبلو. الو... الو... چرا صدا نمیاد؟ چرا هیچی نمی‌گی؟ الو... هستی؟


می‌دونم که هستی، از سرِ لوسی داری چیزی نمی‌گی. می‌دونم چه ذوقی کردی. ببین، الان وقت کز کردن و مهمل‌بافی که خرابم و بی‌حوصله نیست. دوران خمودی و خرابی و خمیری گذشته. اردیبهشت اومده. می‌دونی چه اسفندها دود کردیم تا بیاد. بیا بیرون بریم کوچه به کوچه کو به کو، گل از روی اردیبهشت بچینیم. نه، چیدن که خوب نیست. بو کنیم، ببوسیم. بیا هم‌پای زنبورهای عسل، هم‌بالِ پروانه‌های بیدل، و شانه به شانه‌ی هم، به استقبال اردیبهشت بریم. با یه بغل شعر روشن و دسته‌‌گلی از امید. باور کن اگه پاشی و بیای و این محشرو ببینی هر چی شعر فراموش، دوباره یادت میاد. سبدهاتو پُرِ شعر میکنه اردیبهشت...

الو... الو... چرا هیچی نمیگی.... هستی؟ چرا صدات نمیاد؟

پرواز را از خاطر مبر

موسم پرواز، آمدنی است

آزادی هر صبح

مشقِ بال‌های توست

 نگاه آسمان هنوز

پیرنگی از لبخند دارد 

پرواز را از خاطر مبر


درست که گاهی درختان

غرور بال‌های جوان تو را 

رعایت نمی‌کنند

درست که گاهی بادها 

بی‌کلّه می‌‌شوند

درست که گاهی آسمان، 

بخیل می‌شود

اما، 

پرواز را از خاطر مبر


پرنده، همیشه پرنده است

خانقاه پاوه


اینجا دیروز است. روستای خانقاه پاوه است و جاده‌ای که به باغات گردو می‌رود. احتشامی دارد پرواز منحنی‌وار کلاغ‌ها. منطق پرواز و آوازشان را نمی‌شود فهمید. دستپاچه‌اند و انگار خبر از واقعه‌ای می‌دهند. 13 سال پیش بود که اینجا بودم. همه چیز همچنان زنده است. حضور بیدار درختان و جاده‌‌‌‌ای که صدای تنفس‌اش را می‌شود شنید و کوه‌های سنگی یک جانب راه و باغ‌های لجوجانه زنده‌ی جانب دیگر... اما کلاغ‌ها و پرواز بی‌‌قرارشان بر فراز جاده و بلندقامت‌ترین درختان اینجا، چیزی دیگر است.
همه چیز همچنان زنده است. لجوجانه زنده. 
دوستِ همراهم که از اهالی اینجاست گفت بی‌قراری و همهمه‌ی کلاغان یعنی قرار است باران بیاید. گفت اهالی خانقاه می‌دانند که کلاغ‌ها از چه خبر می‌دهند. و بارش برف و باران، ناچیز بوده امسال. اما آفتاب و آسمان، چیزی اظهار نمی‌کردند. کلاغ‌ها می‌دانستند. آگاهی گاهی بی‌تاب می‌کند. کلاغ‌ها، آگاهانه بی‌تاب بودند.

امروز، خانقاه برف آمده است. کلاغ‌ها، آگاهند:

پنجره‌ها

بعضی‌ها در پیوند با زندگی هستند. آغشته به هر آنچه زندگی است. در پیوند با نواها، رایحه‌ها، رنگ‌ها... مثل سهراب که می‌گفت «هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد»، هر کجا پنجره‌ای است، سراپا دیده می‌شوند. پنجره‌ها نزدشان شأن معبد و صومعه دارند. پنجره‌ها آنان را «مثل حلقه‌ی چاهی» به «قلب زمین» می‌رسانند. چرا که پنجره‌ «دست‌های کوچک تنهایی» را از «بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم، سرشار می‌کند.» پنجره‌های برای آنان، کافی هستند:

 

«یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد

و باز می‌شود بسوی وسعت این مهربانی مکرّرِ آبی‌رنگ

یک پنجره که دست‌های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم

سرشار می‌کند.

و می‌شود از آنجا

خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست...

یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت...

من در پناه پنجره‌ام

با آفتاب رابطه دارم.»

 

بعضی اما با زندگی قهر و لج کرده‌اند. با خودشان لج کرده‌اند. چیزی خوشدل‌شان نمی‌کند. نقش‌های بال پروانه را، تماشایی نمی‌بینند. پیدا نیست که از چه کسی انتقام می‌گیرند و چرا اینهمه با خود نامهربانند. چرا دریچه‌ها را رو به صداها و چشم‌اندازها بسته‌اند. چرا به زندگی پشت کرده‌اند؟

چیزی درون‌شان پژمرده است. چیزی در چشم‌هایشان از فروغ افتاده است. آتشدان زندگی را نمی‌افروزند. می‌توانند، اما نمی‌خواهند و یا شاید نمی‌توانند که بخواهند.

می‌دانند که چیزی غلط است. که دست‌های زندگی آنقدرها هم خالی نیست. که می‌شود مثل شقایق، عاقل بود. می‌دانند که دیگرانی بال‌دربال زنبورها، به زیارت گل‌ می‌روند. می‌دانند که دیگرانی توانسته‌اند زمزمه‌های گلدان را ترانه کنند و حواس‌شان هست که ابرها همیشه به ساز درختان، نمی‌رقصند.  می‌دانند که دیگرانی «پُرتپش‌تر از دل دریا» هر موجی را سرودی کرده‌اند. اما نمی‌خواهند چنین باشند. نمی‌توانند یا نمی‌خواهند؟ و یا نمی‌توانند که بخواهند؟

 

هر چه هست، بیشتر به پنجره‌ها مربوط است، ور نه گلدان‌ها هرگز از خوابِ بهار، بیدار نمی‌شوند.

هر چه هست، به پنچره‌ها بر می‌گردد.