ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای؟
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
- مولانا
حرف غریب و شگرفی است آن هم از زبان یکی از پهناورترین وجدانها. نزدیک به بیتی است از نینامه:
من به هر جمعیتی نالان شدم
جُفت بدحالان و خوشحالان شدم
چه میشود که درمییابی جفت بدحالان و خوشحالان شدهای؟ با زندگان، زندهای و با مردگان، مرده؟
یکی به گمانم ناشی از ژرفنگری و خودکاوی صادقانه است که آدم میفهمد رگههایی از هر آنچه در دیگران خوش میدارد یا نمیپسندد، در خود دارد: «چون به قعر خوی خود اندر رسی / پس بدانی کز تو بود آن ناکسی»
میفهمد که زندگی و مرگ، توأمان در او جاریاند و احوال او، «گهی پیدا و دیگر گه نهان است». گاهی بر طارُم اعلی(فلک) نشسته و از منظری رفیع، خود و دیگران را نظاره میکند و گاهی چنان پرده افکندهاند که حتی پیش پای خود را نمیبیند:
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر گه نهان است
گهی بر طارُم اعلی نشینم
گهی در پیش پای خود نبینم
(گلستان، سعدی)
اما این همهرنگی و بیرنگی، نسبتی با همدلی هم دارد. این توانایی و ظرفیت که بتوانی با آنچه روبرو میشوی، احساس یگانگی و همافقی کنی، تو را خویشاوند اغلب آدمها، چه شادمان و چه پژمان میکند. هم اندوه و مُردهدلیِ فسردگان و دیصفتان را فهم و حس میکنی و هم سرشاری و زندهدلیِ بیداران و تازهدلان را.
به نظر میرسد چنین حالی که مولانا از آن تعبیر به «مُنافقی» میکند، تنگاتنگ همدلی است:
«همدلی یعنی آنچه را که دیگری احساس میکند، به سرعت آذرخش حس کنیم و بدانیم که خطا نکردهایم، گویی دل ما از سینه برون جسته تا در سینهی دیگری منزل کند. همدلی چون شاخکی در وجود ماست که با آن، موجودات زنده را لمس میکنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریف لمس کردن نیست که به بهترین وجه میتوانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار میشویم. نه گیاهشناسان بهترین شناخت را از گلها دارند و نه روانشناسان بهترین درک را از روحها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد.» (نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار)
وقتی با کسانی که به جهان و زندگی بدبیناند مینشینی، میبینی که پُربیراه هم نمیگویند و چه بسا اگر تو نیز تجربههای آنان را میداشتی، چنین میشدی. با خوشبینان و جانهای شکفته که مینشینی، میبینی چه چشمانداز پذیرفتنی و تابانی دارند و تو نیز، از همافقی با آنان شکفته و روشن میشوی.
مولانا در ادامهی همان بیتی که در آغاز نقل شد، میگوید:
با دلبران و گُلرخان چون گُلبنان بشکفتهام
با منکران دِیصفت همچون خزان افسردهام
حرفِ «با»، در این مقام، معنی همراهی و مصاحبت را دارد. یعنی در مجاورت و معاشرت با گلرخان، شکفتهام و در معاشرت با دیصفتان، افسردهام. به رنگ حال کسی در میآیم که معاشر من است. و این ممکن نیست مگر وقتی که همدلی رخ دهد.
همدلی، زمانی ممکن میشود که من بتوانم ساعاتی هم اگر شده، به بیرنگی درآیم. بیرنگ که شدم، با همه رنگی، همرنگ میشوم.
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
(مثنوی: دفتر اول)