عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جهنم، یعنی دیگران؟

چه وقت دیگران دوزخ می‌شوند؟ وقتی که با نگاه‌شان می‌خواهند تو را در قاب تصویری که از تو دارند، بخشکانند. تویی که ماهیتی سیّال و همیشه جاری داری، تویی که جایی بند نمی‌شوی، تویی که هویت‌‌ات در بستر زمان شکل می‌گیرد،‌ دیگر می‌شود و هر بار رنگی جدید می‌پذیرد.

دیگری «چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است» که گر چه شمه‌ای از حقیقت را می‌گوید، اما از گفتن همه‌ی حقیقت ناتوان است.

دیگری دوزخ می‌شود، زمانی که تو را تنها بر اساس رفتارهای خارجی و بیرونی‌ات تحلیل می‌کند و از منش و انگیزه‌ها و دلهره‌های درونی‌ات ناآگاه است. دیگری دوزخ می‌شود زمانی که اکنون تو را می‌بیند، اما از شبکه‌ی پیچیده‌ی اسباب و عللی که از آغاز تولد، بر تو تنیده‌اند، بی‌خبر است.

دیگری دوزخ می‌شود زمانی که تنها یک تصویر از تو را می‌قاپد، قیچی می‌کند و در قاب ذهنش محصور می‌کند. 

چرا تماشای عکس‌هایمان غالباً حس خوبی به ما نمی‌دهند؟ عکس‌های ما تنها لحظه‌ای از ما را ثبت کرده‌اند. اگر زیبا نیفتاده باشیم،‌ غمناک می‌شویم از اینکه دیگران بپندارند ما همین‌ایم. اما خودمان می‌دانیم که این عکس تنها از یک زاویه‌ ما را حکایت می‌کند. وقتی هم عکس‌مان زیبا و دلخواه باشد، ‌باز مزه‌ی تلخی زیر زبان‌مان هست: اینکه این هم، همه‌ی ما نیستیم و مبادا خودمان را با همین تصویر گول بزنیم و یا دیگرانی فریب بخورند.

به گمانم یکی از وجوه دوزخ بودن دیگران در همین ارایه‌ی تصویری باژگونه و یا ناقص از ما به ماست. 

ماهیت ما، در گذر زمان، مدام، ورز می‌خورد و شکل و رنگ عوض می‌‌کند و یا می‌تواند عوض کند. خلاصه کردن کسی در یک تصویر از او، صدمه زدن به هویت سیّال اوست.

دیگران دوزخ می‌شوند، زمانی که ما را خلاصه می‌کنند. در یک اتفاق، یک گفته، یک تصویر، یک مواجهه و...

«من...

نه بدم، نه خوبم

بد از من جداست

و خوب هم

من، منم.»(عباس کیارستمی)

هر نگاهی که ابعاد متکثر و حقیقت لایه لایه و پرنقش و نگار ما را نادیده بگیرد، نگاهی دوزخی است. نگاه دیگران غالباً بارگرفته از داوری و نمره‌دهی است و برای این داوری لاجرم می‌باید فرد مقابل را در قابی محصور کنند و بخشکانند، غافل از آنکه به گفته‌ی غاده السَّمان:

«آیا نمی‌بینی، مَویز

کوششی است مأیوسانه

برای دربند کردن دانه‌ی انگوری گریزپا!»

شاید از همین رو بود که سارتر می‌گفت: «جهنم، ‌یعنی دیگران»(درِ بسته، ژان پل سارتر، ترجمه‌ی  ناصرغیاثی)

شمعی و مزاری

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 

هر وقت شلوغی‌های اطرافم زیاد شود، احساس خفقان و اختناق می‌کنم. ضرورت من به ساعتی دراز دور از نگاه‌ها بودن، به نیازم برای تماشای زندگی، خودم و تجربه‌هایم بر می‌گردد.

همیشه در شعاع نگاه کسی بودن مرا از خودم بیگانه می‌کند. از خودم تهی می‌کند. وقتی فرصت تنها بودن و رهایی و به خودوانهادگی را نداشته باشم، کلافه می‌شوم. درمانده می‌شوم. اکسیژن لازم برای زندگی را از دست می‌دهم.

من فکر می‌کنم وجودم بخش زیادی از خودش را در گذشته‌ام، در تجربه‌های فراپشت‌نهاده‌ام، در جاده‌های طی شده‌ام، جا نهاده است. اگر من فراغت و فرصت و جمعیتی نیابم که به یاد هر خاطره‌‌ای شمعی روشن کنم، انگار خودم را گُم کرده‌ام. من از کسانی نیستم که شمع روشن کردن بر مزار رفتگانشان را عبث می‌دانند. هیچ گوری نباید خاموش بماند.

 من نمی‌توانم همواره در صحنه‌ی زندگی بازی کنم. اوقات زیادی لازم دارم تا گوشه‌ای بنشینم و به آمد و شدها و جزر و مدهای زندگیم خیره شوم. نظاره کنم احوال دیگرشونده‌ام را، تجربه‌های از سرگذرانده را، اوج‌ها و فرودها و هزار و یک چیز دیگر را.

وقتی مدام در حضور دیگرانی، انگار مُدام ناگزیری در زندگی بازی کنی. اما برای من تماشای زندگی مطبوع‌تر از بازی‌کردن آن است.

آندره‌ژید می‌گفت: «هرگز آرزو مکن که باز طعم آب‌های گذشته را بچشی!»،‌ اما من چنین نگاهی ندارم. من اگر گذشته را گم کنم، اگر از غواصی در آب‌های گذشته کناره بگیرم، بخش‌هایی از خودم را از دست می‌دهم. من می‌خواهم به گذشته‌ام وفادار بمانم.

به گمانم بی‌وفایی، فراموش کردن گذشته‌است. کوشیدن عامدانه در خاموش کردن شعله‌هایی است که در گذشته‌مان برافروخته‌ایم. بی‌وفایی، صحبت کردن از گذشته است، بدان‌سان که گویی از اساس، نبوده‌اند. بی‌وفایی، بیگانه شدن است با هر آنچه از سر گذرانده‌ای...

انگار بی‌اعتنا از کنار آشنایی عبور می‌کنی، نه سری می‌چرخانی، نه کلاهی بر می‌داری و نه در چشم‌هایت چیزی روشن می‌شود.

«بی‌معرفت! چه جوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته‌ی آلبالو که نبود!»(تماماً مخصوص، عباس معروفی)

نیاز دارم به نگریستن. فکر کردن. زنده‌نگاه داشتن چراغ خاطرات و مراجعه‌ی مکرّر به احوال رازآمیز خود.

این حال بوبن را شدیداً درک می‌کنم:

«من در جامعه خودم را همانند کودکی می‌بینم که در زمین بازی در بازی‌های دیگران شرکت نمی‌کند. نه به این خاطر که طرد شده باشد. نه اینکه به دیگران اهمیت ندهد- من تقریباً از تحسین اشباع شده بودم. بلکه همیشه گوشه‌گیر بوده‌ام. همه‌ی بچه‌ها آن‌جا هستند، در زمین بازی؛ می‌پرند، فریاد می‌زنند، بازی می‌کنند. و این خیلی خوب است. ولی یکی از آن‌ها هست که یک گوشه نشسته و تماشا می‌کند. او به آنچه در حال رخ دادن است با دیده‌ی حیرت می‌نگرد. و بله برای من، این وضعیت هرگز به پایان نرسیده است. من همیشه آن جا هستم، نشسته در گوشه‌ای، در زمین بازی.»(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)

دوست بدار تا بشناسی!

فرزانگان و دیده‌وران همواره تأکید کرده‌اند که نگاه مجنون می‌تواند حُسن لیلی را دریابد. چنین دیدگاهی مبتنی بر این است که در وجود هر انسانی غنائم و ذخائر ارزنده‌ای از حُسن و جمال نهفته است که تنها بر چشمانی که ذوق‌زده و با ظرافتی عاشقانه به گستره‌ی وجود دیگری می‌نگرند، پدیدار می‌شود. کانون جاذبه و کهربایی در نهاد هر موجودی است که صِرفاً وقتی از سرِ مهر و محبت به آن می‌نگریم به تجربه در می‌آید.

 

عشق، فرارفتن از خود و توسعه دادن مرزهای خویش است. گشودن خود به سمت دیگری است و تا این گشودگی به سوی دیگری که لازمه‌ی عشق است محقق نشود، ابعاد و زوایای لطیف آدمیان، کشف‌ناشده باقی می‌ماند.

«شازده کوچولو در جواب گفت: ... زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.»(1)

 

انگار ما راهی برای شناخت حقیقت و حظ بُردن از لطیفه‌های نهانی نهاد هم نداریم، مگر اینکه دریچه‌ای از عشق به سوی یکدیگر بگشاییم.

«باز کن پنجره را

تو اگر باز کنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را.»

(حمید مصدق)

 

تجربه‌ی زیبایی نیازمند عشق است. دیده‌اید که پدر و مادرها که عاشق فرزندان کوچکشان هستند، چقدر قربان‌صدقه‌ی آن‌ها می‌روند! چه ذوقی از تماشای آنان می‌کنند! چون دوستشان دارند، ظرافت و ملاحت و حلاوت آنها را به‌خوبی درک می‌کنند. کسی که برکنار و بی‌خیال نشسته، وقتی آن کودک را می‌بیند ذوقی نمی‌کند. زیبایی چندانی در او نمی‌بیند. چراکه نظر محبت‌آمیز ندارد. فرزانگان معنوی می‌گفتند برای دیدن زیبایی باید عاشق زندگی و هستی باشید.

 

سهراب سپهری می‌گفت: «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال». وقتی عاشقانه به پدیده‌ها نگاه می‌کنیم، قشنگی معنا می‌یابد. وقتی از آنچه دیده‌ایم، عاشقانه تعبیر و روایت می‌کنیم، زیبایی پدید می‌آید. نگاه عاشقانه نگاهی است که پیِ تملک و سودجویی نیست. در تماشای حقیقی، غیبت از خود و منافع خود لازم است:

«نمی‌توانیم خوب ببینیم، مگر آنکه منافع خود را در چیزی که می‌بینیم، نجوییم»(2)

 

حکایت لیلی و مجنون برای ژرف‌اندیشان معنوی، دستمایه‌ی‌ِ بیان حقایق زیبایی‌شناختی ارزنده‌ای بوده است. لیلی در چشم مجنون بسیار زیبا می‌آمد؛ ولی دیگران او را معمولی می‌دیدند. آنها در دیده‌ی مجنون ننشسته بودند و محبانه و عاشقانه به لیلی نگاه نمی‌کردند. سعدی می‌گفت:

«از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند»(3)

 

روایت شمس تبریز، ظرافت دیگری دارد:

 

«چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه‌ی عشق او را عاشقان آینه‌ی خود ساخته اند. خرج بسیار کردند و حیله‌ی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر می‌کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می‌انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه‌ی سخن در روی او آن چیز ظاهر تر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟

گفت:

بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست. مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند.»(4)

 

گفت لیلی را خلیفه کان تویی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

(مثنوی: دفتر اول)

 

گر تو خواهی کو ترا باشد شِکَر

پس ورا از چشم عشاقش نگر

(مثنوی: دفتر چهارم)

 

عین القضات همدانی نوشته است:

«ای عزیز! مجنون‌صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان تواند باختن، فارغ را از عشقِ لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بُوَد او را فرض نبُوَد. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود و این عشق خود ضرورت باشد.»(5)

 

این ایده و چشم‌انداز عارفانه را پاسکال، ‌فیلسوف و الاهیدان فرانسوی، به نیکی بیان می‌کند:

«حاصل آنکه در آنجا که از امور انسانی سخن به میان می‌آوریم گفته‌اند که لازم است که آنها را بشناسیم تا بتوانیم دوستشان بداریم، و این ضرب‌المثل شده است؛ اما قدّیسان، بر عکس، چون از امور الهی سخن می‌گویند، میگویند که باید آنها را دوست داشته بداریم تا بتوانیم بشناسیمشان و فقط از رهگذر محبت به ساحت حقیقت راه مییابیم؛ اینان از این گفته یکی از سودمندترین دستورالعمل‌های خود را برساخته‌اند.»(6)

 

-

 

1- شازده کوچولو، آنتوان دو سنت‌اگزوپری، ‌ترجمه محمد قاضی، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ شانزدهم،١٣٨٠

2- رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر، چاپ دوم، 1388

3- گلستان سعدی، باب پنجم، انتشارات ققنوس، تصحیح محمدعلی فروغی، چاپ نوزدهم، 1386

4- خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محمد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388

5- خاصیت آینگی، گزیده‌ی آثار عین القضات همدانی، نجیب مایل هروی، نشر نی، چاپ دوم، 1389

6- به نقل از: تنوع دین در روزگار ما؛ دیداری دوباره با ویلیام جیمز، چارلز تیلور، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر شور، 1387

تن‌پوشی از شعر

«آه ای قلم آسمانی رنگم

کاغذ سپید بی‌غل و غشم

و ای واژه‌های بازیگوش!

که همیشه راهی می‌یابید.

بدون شما چه می‌کردم

با این همه حرف

با این همه راز.»(به نقل از: اندیشه در مرز، حاتم قادری)

 

با اینکه خیلی وقت‌ها از کلمات و لاغری‌شان دلگیر می‌شوم و دامن‌شان را رها می‌کنم، اما راستی چه موهبتی است که کلمات را در اختیار داریم. گاهی در پناه‌سایه‌شان چُرتی می‌زنیم و گاهی هم در خنکی‌شان آبتنی می‌کنیم.

خلاصه خوب‌اند واژه‌ها. خِست و بُخلی ندارند. مِلک شخص خاصی نیستند. می‌شود توده‌های مبهم عواطف را گاهی در جیب کلمات کرد. می‌شود هیزم افکار را در بخاری کلمات ریخت و آتشی گیراند.

چه خوب است. گاهی کلمات حُکم آجرهای بازی را دارند. بازیگوشانه روی هم می‌چینی و از تماشای آنچه ساخته‌ای ذوق می‌کنی.

این گرد و بادهای تیره که جان را محل ترک‌تازی‌های خود کرده‌اند، روزنی می‌خواهند که بروند بیرون... رها کنند این کلبه‌ی مخروبه را. کلمات دریچه‌اند... کوتاه هم شده، از حجم تاخت‌وتازهای افکار و عواطف طاغی می‌کاهند... جنین‌های ناآرام ذهن و عاطفه را متولد می‌کنند. انگار شانه‌هایت سبک شده‌اند...

گرم گرفتن با کلمات مثل رفتن زیر دوش حمام است. مثل خمیازه‌ی شگفت نوگل صبحگاهی است. انگار جانت حرکات کششی انجام می‌دهد و رخوت و بی‌مایگی را از خود می‌راند.

کاش می‌شد رگ واژه‌ها به دستت باشد. راز و رمزهایشان را بدانی، چنان آنها را کنار هم بچینی و با هم بیامیزی که خودت هم مدهوش طعم مطبوع و رایحه‌ی دلاویزشان شوی....

کاش می‌‌شد همه‌ی لحظه‌های ناب و روزهای روشن را شعر کرد و جاودانه ساخت.

کاش می‌شد همه‌‌‌ی آه و افسوس‌ها شعر می‌شدند...

همه‌‌ی خشم‌ها، خستگی‌ها، اعتراض‌ها، فریادها...

شعر می‌شدند و از حصر بیرون می‌آمدند.

 

کاش می‌شد از کلمات برای تمامی لحظه‌های سرد و یخ‌بسته، تن‌پوشی از شعر ببافی.

کاش می‌‌شد حفره‌ها و شکاف‌های زندگی را با شعر، با کلمه، پُر کنی.

بر خلاف آنکه می‌گویند وقتی نمی‌نویسی و ابراز نمی‌کنی، معنا و اندیشه در ذهن پرورش می‌یابند؛ فکر می‌کنم وقتی به معانی لباس کلمه می‌پوشی، قد و قامت و اندازه‌اش بهتر به دستت می‌آید.

 

«خدایا مرا در امان بدار از اندیشه‌هایی که انسان‌ها

فقط در ذهن می‌پرورند؛

آنکه آوازی ماندگار سر می‌دهد

با دل و جان می‌اندیشد.»

(و.ب. بیتس، از کتاب: فلسفه زندگی، کریستوفر همیلتون، ترجمه میثم محمد امینی، فرهنگ نشر نو)

 

خلاصه خوب است. تملک رایگان اینهمه واژه‌ی زبان‌بسته. مطیع و رام و حاضر. در اختیار داشتن این همه دریچه و نغمه و رنگ، کم سعادتی نیست.

 

«چه خوب است که این کلمه‌ها دیگر

ارث پدری کسی نیست

و با آن‌ها می‌توان

دنیاهای دور بهتری ساخت...

می‌توان دست بادبادکی را گرفت و

تا روزهای روشن کودکی دوید...

چه خوب است که می‌توان

قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت...

می‌توان دیواری ساخت و

برای همیشه

پشت حرف‌های یک سطر قایم شد...

می‌توان نقطه‌ای گذاشت و برگشت...

 

من سخاوت را از پدرم به ارث برده‌ام

می‌توان برای هر آدم شعری نوشت و

نیمه‌شب به خواب‌اش بُرد...

 

می‌توان آن‌قدر با کلمات بازی کرد

تا خواب‌ات ببرد.

به خواب آدم‌هایی که با کلمات خوشبخت شده‌اند..

(مریم ملک دار)

 

7 اردیبهشت 95- صدیق قطبی

پایان خوش؟

 شل سیلورستاین می‌‌گوید:


«من که می‌گم هیچ پایان خوشی وجود نداره.

آخه آخر همه چی همیشه تلخ‌ترین بخششه!

پس فقط به من یه نیمه‌ی شاد بده

و یک شروع شادتر و پرخنده!»

 

آیا واقعیت دارد که پایان‌ها همیشه تلخ‌ترین بخش ماجرا هستند؟

یادآوری زمان‌هایی که به شادی سپری شده‌اند، آدم را دستخوش حسرت می‌کند. آن لحظه‌های شیرین چه آسان پرگرفتند، رفتند و باز نگشتند. کودکی خودت، جوانی مادرت، کودکی فرزندت، طراوت عشقت... همه و همه، در روزگار خود، مطبوع بودند، اما وقتی به پایان کوچه رسیده‌ای، تماشای آن خنده‌های محو، تلخ‌کامت می‌کنند. میان خودت و آن تجربه‌های شیرین، مغاکی می‌بینی عبورناپذیر، دیواری می‌بینی به بلندی هرگز و فاصله‌ای به رنگ مرگ.

 

خاطرات تلخ و تجربه‌های ناگوار هم وقتی به پایان می‌آیند همیشه توأم با شادی و یا خوشدلی پایدار نیستند. ندامت از تصمیم‌های خطایی که چنان تجاربی را به دنبال داشت، اندوه از لحظه‌هایی که آنگونه خراب شد و غم از جبران‌ناپذیری فرصت‌های از دست رفته و غفلت‌های سرزده.

 

به سال‌هایی که از مادرت دور بودی فکر می‌کنی و با خود می‌گویی کاشکی آن سال‌ها در کنارش بودم. فقدانش تو را می‌آزارد چرا که فرصت‌های با او بودن را از کف داده‌ای. غمناکی، از نبودن‌ها...

 

اما اگر آن سالیان در کنار مادر هم می‌بودی، پس از فقدانش غصه‌ناکی از یادآوری آن لحظه‌های مطبوع، آن تجربه‌های تکرارناپذیر و آن ساعت‌های به هرگز پیوسته.

به لبخندی فکر می‌کنی که هرگز دوباره میهمانش نمی‌شوی. به دست‌هایی که هرگز گرمایشان را لمس نمی‌کنی...

چه کنار عزیزت باشی و چه نباشی، سرشت زندگی و سرنوشت ما چنین رقم خورده است.

 

داستایفسکی می‌گفت:

«خاطرات چه شیرین و چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند.»(بیچارگان، داستایفسکی، ترجمه‌ خشایار دیهیمی، نشر نی)

 

در امتداد همین تجربه می‌توان به موقعیت غمبار دیگری اشاره کرد. دیدار مجدد کسی که زمانی دوستت می‌داشت. یا زمانی دوستش می‌داشتی. و توجه به این حقیقت جان‌سوز که احوال تو و یا او، دگر گشته است. عشقت در دل او به سردی گراییده. در جان تو خاموش شده.

احوال شورمند و شیرین‌تان از دست رفته و نگاه‌تان از درخشش افتاده.

اگر این احساس دو طرفه باشد به نظر قابل تحمل‌تر است و اگر یک‌طرفه باشد،‌ دشوارتر:

 

«دوست‌داشتن زمانی که دیگر دوست‌تان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی‌کنید با عشقی شورانگیز دوست‌تان داشته باشند.»

(آدُلف، بنژامن کنستان، ترجمه مینو مشیری، نشر ثالث)

 

یا وقتی دوستی را پس از روزگاری دیدار می‌کنی و او را یکسره  با تصاویری که در ذهن داشته‌ای، بیگانه می‌بینی:

 

«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.»(مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته،‌ترجمه حامد سحابی، نشر مرکز)

 

آیا هیچ عشقی هست که پایانی خوش داشته باشد؟ چه عشق‌های کام‌روا و چه ناکام؟

اگر تجربه و تاریخ، خاموش شدن تدریجی و یا ناگهان چنان عواطف نیرومند و سرشاری را تأیید می‌کند، پذیرفتن اینکه پایان‌ها هیچ‌‌وقت دلپذیر نیستند، چندان دشوار نیست:

 

«اونوره همچنان که از سر میز بلند می‌شد با خود می‌گفت: تا چه مدت دیگر دوستش خواهد داشت؟

عشق‌هایی را به یاد می‌آورد که در آغاز ابدی پنداشته بود و چه کم پاییده بودند، و این یقین که این یکی هم روزی پایان می‌گیرد، بر مِهرش سایه می‌انداخت.»

(خوشی‌ها و روزها، مارسل پروست،‌ ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز)

 

«در واقع اغلب، زمانی که عشقی آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان- برغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه‌ی او زنده‌ایم همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم... روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردید آینده، برغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد.»

(خوشی‌ها و روزها، مارسل پروست،‌ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز)

 

این آزمون، آزمون کوچکی نیست. خاموش شدن خروش‌هایی چنان دل‌ربا، آدم را متلاشی می‌کند. فرو می‌پاشد و به گفته‌ی امیل سیوران:

«عشقی که خاموش می‌شود، آزمون فلسفی‌ای سخت و چنان غنی است که می‌تواند از یک سلمانی رقیبی برای سقراط بسازد.»

 

این تجربه و موقعیت وجودی، به گمان من از بغرنج‌ترین موقعیت‌های زندگی است:

 

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شُسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود (ابوالحسن ورزی)

 

7 اردیبهشت 95- صدیق قطبی

اجرای زندگی، بدون تمرین

 یکی از جهات غصه‌ناک زندگی این است که ما همیشه در «ابرهایی از جنس ندانستن» پرواز می‌کنیم. نه می‌توانیم ملال و بی‌ذوقی توقف و ایستایی را برتابیم و نه جاده آن‌چنان پیدا است که بتوانی به راحتی پایت را روی پدال گاز بگذاری.

به تعبیر حافظ «منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید» و یا «این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟».

به این می‌ماند که در جاده‌ای ناآشنا رانندگی کنید. بی‌تجربه‌ی قبلی. معلوم نیست تا چه میزان تصمیمات درست می‌گیرید، چرا که با همه چیز برای نخستین بار است که رو در رو می‌شوید.

حال ما بی‌شباهت به نابینایانی نیست که تنها از سرِ حدس و گمان، عصازنان پیش می‌روند و طبیعتاً چراغ‌ها را می‌شکنند:

ما که کورانه عصاها می‌زنیم

لاجرم قندیل‌ها را بشکنیم

ما چو کرّان ناشنیده یک خطاب

هرزه‌گویان از قیاس خود جواب

(مثنوی: دفتر دوم)

 

البته عارفان به خوش‌باوری گمان می‌کردند که تنها حس ظاهر، گمان‌اندیش است و دریافت‌ها و رهیافت‌هایش را اعتباری نیست. همان داستان مکرّر هندیان و شناسایی فیل در خانه‌ای تاریک که یکی ناودانش خواند و دیگری بادبزدن و آن دگر تخت، و بعد نتیجه بگیرد که:

در کف هر کس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دستست و بس

نیست کف را بر همه‌ی او دست‌رس

(مثنوی: دفتر سوم)

اما حس باطن هم اگر آنچنان هویداساز و حجاب‌افکن است، پس اینهمه اختلاف تعبیر و چشم‌اندازهای مختلف و توصیه‌های ناهمسو در میان اهل عرفان و معنا از کجا ناشی می‌شود؟ اگر تجارب عرفانی و شهودی، حقیقت را آشکار می‌کند، پس راز اینهمه حیرت و سرگشتگی که در مضامین عارفان موج می‌زند چیست؟

به نظر می‌رسد یا باید سبکبار در ساحل‌ها نشست و قدم در دریاهای زندگی نگذاشت، یا اگر قدم به دریا نهادی، از شب‌های تاریک و بیم امواج و گرداب‌های هایل، گزیری نخواهی داشت.

زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست، آری؛ اما صحنه‌ای که قبل از اجرا در آن، تمرینی نداشته‌ای.

انتخاب‌های کوچک، آثار سهمناک به دنبال می‌آورند و دست‌هایت در جا به جا کردن مُهره‌ها، اطمینانی ندارند:

 تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

(حافظ)

این «مجال بی‌رحمانه اندک» چنانکه احمد شاملو می‌گفت، امکان و فرصت بایسته‌ای در اختیارت نمی‌نهد تا به سنجیدگی انتخاب کنی، انگیزه‌ای برای مرگ بیابی و یا پیش از دوست داشتن از خود بپرسی: چرا دوست می‌داری؟

 

«مرگ را پروای ِآن نیست

که به انگیزه‌ای اندیشد

 

زندگی را فرصتی آن قَدَر نیست

که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد

یا از لبخند و اشک

یکی را سنجیده گزین کند.

 

عشق را مجالی نیست

حتی آنقدر که بگوید

برای چه دوستت می‌دارد»

 

میلان کوندرا در همین رابطه می‌نویسد:

«شک و تردید امری کاملاً طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یکبار بیش نیست و نمی‌توان آنرا با زندگی‌های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود....

هیچ وسیله‌ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان‌پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنر پیشه‌ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه‌سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.

هر دانش‌آموز برای اثبات درستی یک فرضیه‌ی علمی فیزیک، می‌تواند دست به آزمایش زند، اما بشر چونکه فقط یکبار زندگی می‌کند- هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه‌ای را از طریق تجربه‌ی شخصی خویش ندارد، بطوری‌که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.»(بار هستی، میلان کوندرا، ترجمه‌ی ‌پرویز همایون‌فر، نشر گفتار)

 

رومن گاری گفته است:

«آدمی زندگی را کمتر تجربه می‌کند تا زندگی آدم را. حس من هم این است که زندگی‌ام مرا تجربه کرده؛ گویا بیش‌تر بازیچه‌ی زندگی بوده‌ام تا اینکه انتخابش کرده باشم. به علاوه، هر چه مشهورتر باشی،‌ زندگی بیشتر به بازی‌ات می‌گیرد.»(گذار روزگار، رومن گاری، ترجمه سمیه نوروزی، ‌نشر ماهی)

 

ما زندگی را تجربه می‌کنیم، اما برای انتخاب‌های درست‌تر در کدام زندگی دیگر؟ شاید چنان که سید علی صالحی می‌گفت:

«همه‌ی ما

فقط حسرت بی‌پایان یک اتفاق ساده‌ایم

که جهان را، بی‌جهت، یک جور عجیبی

جدی گرفته‌ایم.»

 

7 اردیبهشت 95- صدیق قطبی

با این زندگی چه باید کرد؟

 دوران آموزشی سربازی، رژه رفتن از کارهای دشوارم بود. رعایت نظم ریاضی‌وار در حرکات و پاکوبیدنِ هماهنگ با صدای طبل، نیاز به دقت و تمرکز بالایی داشت. وقتی دسته‌ی ما از جلوی سکوی فرماندهی رد می‌شد هول برم می‌داشت و قاطی می‌کردم.

یک‌بار، لمس دستی بر روی شانه‌ام توجهم را جلب کرد و به دنبالش این توصیه‌ی جناب فرمانده: خودت را سفت نگیر...

 

زندگی را نیز نباید آن‌قدرها جدی گرفت. نشان به آن نشان خیامی که:

شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ

من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

 

به نظرم اگر زندگی را به رقصی باشکوه سپری کنیم، هم سبکی و هم زیبایی را توأمان شکار کرده‌ایم. رقص، ‌آمیزه‌ی سبکی و زیبایی است.

رقص باد در علفزار و یا چین و شکن‌های خوشه‌های باردار گندم، خرامیدن تاب‌دار ماهی‌ها در آب و موج‌موج نغمه‌های پرندگان بهار، اثبات این ادعا است. زندگی در دیدگان رقصان چشمه‌سار، کرنش‌آور است. زندگی در موج‌های جویباری خُرد، در تراوش شبنم از اندام صبح، جادو است.

زندگی وقتی به رقص‌مان می‌‌‌آورد می‌شود برایش مُرد. زندگی وقتی به رقص می‌آید:

آنقدر زیباست این بی‌بازگشت

کز برایش می‌شود از جان گذشت

 

اگر بازو به بازوی زندگی، رقصی سبک نکنیم، سر بر شانه‌ی ملال، خمیازه خواهیم کشید.

اگر زندگی را نرقصیم، رقص پیرزومندانه‌ی مرگ را به تماشا خواهیم نشست.

بگذاریم زندگی نیز در ما به رقص در آید. مثل باد که در شاخه‌های درخت. مثل شعر که در کلمات و یا کلمه که در موسیقی. مثل لبخند که در روح و یا روح که در بوسه‌ای کوچک.

 

«رقصم گرفته بود.

مثل درختکی در باد.

آنجا کسی نبود

غیر از من و خیال و تنهایی.

رقصم گرفته بود

پیرانه سر، دیوانه‌وار.

تنها،

تنها رقصیدم.»(ابراهیم منصفی)

 

زیبایی، در سبکی است. جایی که فشاری وجود ندارد. زیبایی در هوای متراکم، می‌پژمرد. اصلاً هر چه بیشتر حواس‌جمع باشی، کمتر زیبایی. می‌گفت:

«وقتی حواست نیست زیباترینی

وقتی حواست هست زیبایی

حالا حواست هست؟»(سعید عقیقی)

 

توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»

نینا: «من فقط می‏خوام بی‌عیب و کامل باشم.»

توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی. خودتو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی.»

(از فیلم قوی سیاه به کارگردانی دارن آرونوفسکی)

 

آدم انگاری بیشتر آن «نظم پریشان» حافظ را دوست دارد. انگار به قول حافظ شیراز، از زلف‌های پریشان بیشتر می‌شود کسب جمعیت کرد.

 

 

اگر از زوربای کازانتزاکیس بپرسیم که با زندگی چه باید کرد، خواهیم شنید: زندگی را باید رقصید. ببینید این کلمات را:

 

«در وجود من شیطانی است که داد می‌زند و من هر چه او می‌گوید می‌کنم. هر بار که من پکرم و دارم دق می‌کنم او به سرم داد می‌زند که: «برقص!» و می‌رقصم. و همین مرا تسکین می‌دهد. یک بار وقتی پسرکم دیمیتراکی در کالسیدیک مُرد، من باز مثل همین حالا از جا جستم و رقصیدم. خویشان و دوستانم وقتی مرا در برابر جسد در حال رقص دیدند پریدند که نگاهم دارند، و داد می‌زدند که: «زوربا دیوانه شده! مخش عیب کرده!» ولی من در آن موقع اگر نمی‌رقصیدم از درد و غم دیوانه می‌شدم؛ چون آن بچه نخستین پسر من بود و سه سال داشت و نمی‌توانستم مرگش را تحمل کنم.»

«کله‌ی من خشک است، ارباب، خیلی خوب نمی‌فهمم... کاش می‌توانستی همه‌ی اینها را که گفتی با رقص بگویی تا من بفهمم!

من حیرت‌زده لب‌های خود را به دندان گزیدم. یعنی کاش می‌توانستم همه‌ی این اندیشه‌های یأس‌آلود را با رقص بیان کنم! ولی افسوس که چنین کاری از من بر نمی‌آمد و عمرم هدر شده بود!»

«ارباب، من خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. به عمرم هرگز کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. خیلی چیزها دارم که به تو بگویم ولی زبانم یارا نمی‌کند. بنابراین برایت خواهم رقصید. کنار برو که لگدت نکنم! به پیش! اها! اها!

پرشی کرد و پاها و دست‌هایش تبدیل به بال شدند. آن گونه که او از روی زمین یکراست به هوا می‌پرید بر زمینه‌ی آسمان و دریا به فرشته‌ی پیری می‌مانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماماً مبارزه‌جویی و لجاج و عصیان بود. انگار داد می‌زد: «تو ای خدای توانا، با من چه می‌توانی بکنی؟ تو هیچ کاری با من نمی‌توانی بکنی جز اینکه مرا بکشی. بکش، به جهنم! من دق دلم را خالی کرده و آنچه می‌خواستم بگویم گفته ام. فرصت رقصیدن هم داشته‌ام و دیگر نیازی به تو ندارم!»

(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمد قاضی، انتشارات خوارزمی)

 

سرآخر اینکه:

«گم باد آن روز که در آن رقصی برپا نبوده است و دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده‌ای نکرده‌ایم!»(چنین گفت زردشت، نیچه)

 

6 اردیبهشت 95- صدیق قطبی

«سگ» و نگاه و رفتار عارفان

سگ، در تلقّی غالب اسلام، حرام‌گوشت و نجس است. در حدیثی که تکیه‌گاه برخی مذاهب فقهی است آمده ظرفی را که سگ زبان زده باشد، باید هفت‌بار شُست. با اینهمه و به‌رغم نظرات فقهی موجود، پیامبر خدا(ص) با نقل واقعه‌ای برای یاران خویش، ما را به چشم‌انداز دیگری نیز توجه می‌دهد: 

«مردی در میانه‌ی راه دچار تشنگی شدیدی شد. داخل چاه آبی رفته آب نوشید. بیرون که آمد سگی را دید که از تشنگی، زبان از کام بیرون می‌آورد و خاک می‌خورد. مرد گفت این سگ همان حالی را دارد که من داشتم. رهگذر (مجدداً داخل چاه شد) پاپوش‌اش را پُر از آب کرد، به دهان گرفته، از چاه بیرون آمد و سگ را آب می‌دهد. خداوند مَرد را قدر دانست و بر او آمرزش ‌آورد.

صحابه می‌پرسند: رسول خدا، آیا در احسان به حیوانات هم پاداش است؟ پیامبر(ص)‌ می‌گوید احسان به هر جانداری، پاداش دارد.»(به‌روایت بخاری)

حکایت آموزنده‌ای که از زبان پیامبر اسلام(ص) نقل می‌شود، ترجمه‌ی شاعرانه‌ای به زبان سعدی شیراز می‌یابد: 

یکی در بیابان سگی تشنه یافت        

برون از رمق در حیاتش نیافت 

کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش        

چو حبل اندر آن بست دستار خویش 

به خدمت میان بست و بازوگشاد      

سگ ناتوان را دمی آب داد 

خبر داد پیغمبر از حال مرد           

که داور گناهان از او عفو کرد 

(بوستان سعدی، باب دوم: در احسان)


دو حکایت زیر که در منابع صوفیه آمده است در امتداد همین رویکرد است: 

«معروف را خالی[دایی] بود که والی شهر بود. روزی به جایی خراب می‌گذشت، معروف را دید آنجا نشسته و نان می‌خورد، وسگی در پیش وی. و وی یک لقمه در دهانِ خود می‌نهاد، ویک لقمه در دهان سگ. خال گفت: «شرم نمی‌داری که با سگ نان می‌خوری؟» گفت: «از شرم نان می‌دهم به درویش»(تذکرة‌الاولیا)


 «عبدالله بن جعفر به نخلستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار می کرد و قوت خویش آورده بود. سگی به نزدیک غلام آمد. قرصی به وی داد، سگ بخورد. دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبدالله می نگریست. گفت: یا غلام! قوت تو هر روز چند است؟ گفت: این قدر که تو دیدی. گفت: چرا ایثار کردی بر این سگ؟ گفت: اینجا سگ نباشد، این از جای دور آمده است، گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم. عبدالله گفت: پس تو چه خواهی خوردن؟ گفت: من امروز به سر برم. عبدالله بن جعفر گفت: مرا به سخاوت و ایثار می ستایند و این غلام، سخی تر از من است. آن غلام را بخرید و هم نخلستان را؛ و غلام را آزاد کرد و آن نخلستان بدو بخشید.»(رساله‌قشیریه)


رفتار و نوع نگاهی که برخی از عارفان مسلمان در رابطه با حیوان حرام‌گوشتی چون سگ داشته‌اند، واجد ابعاد درس‌آموز و تأمل‌انگیز است. علاوه بر این مهر و شفقت و حمایتی که عارفان دل‌آگاه در حق حیوانی به ظاهر پلید دارند و نشان از کمال روحانی و عظمت معنوی آنان دارد، سویه‌ی دیگری نیز در خور توجه است. عارفان خود را از جهت آفرینش با همه‌ی آفریدگان برابر می‌دیدند و حتی مراقب بودند خود را والاتر و عالی‌پایه‌تر از سگ ندانند و نبینند. به باور آنان اگر آدمی را فضل و شأن و کرامتی است در ایمان و اخلاق و معرفت است و چون ملاک سنجش نهایی، عاقبت و فرجام کار است و سالک نیز از نهایت کار خود بی‌خبر است، پس نمی‌تواند خود را افضل از دیگر جانداران- حتی سگان- بداند.


در الهی‌نامه‌ی شیخ فرید‌الدین عطار نیشابوری حکایت شده که روزی شیخ محمد معشوق طوسی، در هنگامه‌ی ظهر و زیر حرارت آفتاب، از سرِ بی‌خویشی سنگی بر سگی می‌زند. فی‌الحال، سواری از راه می‌رسد و تازیانه‌ای به بر وی می‌زند و عتاب‌آلود به شیخ محمد معشوق می‌گوید:


نمی‌دانی که بر که میزنی سنگ؟

تو با او بوده‌ای در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو؟

چرا از خویش میداریش کم تو؟

چو سگ از قالب قدرت جدا نیست

فزونی جستنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش از این پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسند است

ولیکن در صفت جایش بلند است


حقیقتی را که این پیر سوار در تقبیح عمل شیخ معشوق بیان می‌‌کند این است که سگ هم یکی از مخلوقات خداست و مخلوقات، همگی، در اصلِ «مخلوق بودن» و نسبتی که با خالق دارند، با هم برابرند. یعنی اگر ورای ظواهر و صورت‌ها یا به تعبیر عطار «بیش از این پوست» نظر کنیم، حتی نظر تحقیر به سگ هم نخواهیم داشت.


سعدی شیراز نیز حکایتی مشابه در بوستان دارد. جنید بغدادی، سگی نزار و پیر می‌بیند و نیمی از زاد و طعام خویش را به او می‌دهد و آنگاه می‌گوید معلوم نیست که کدامیک از ما بهتریم:


شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست

که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟

به ظاهر من امروز از این بهترم

دگر تا چه راند قضا بر سرم

گرم پای ایمان نلغزد ز جای

به سر بر نهم تاج عفو خدای

وگر کسوت معرفت در برم

نماند، به بسیار از این کمترم

که سگ با همه زشت نامی چو مرد

مر او را به دوزخ نخواهند برد

ره این است سعدی که مردان راه

به عزت نکردند در خود نگاه

ازان بر ملایک شرف داشتند

که خود را به از سگ نپنداشتند


عطار، همین نگاه را از زبان شیخ بایزید بسطامی حکایت می‌کند:


«نقل است که یک روز می‌گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می‌آمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تاسگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار برمریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟

شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.»(تذکرة‌الاولیا)


احساس هم‌سرشتی و هم‌پایگی با همه‌ی جانداران و نیز مراقبت و شفقت خالصانه، دو مؤلفه‌ی اصلی روحیه‌‌ی عارفانه در رابطه با دیگر موجودات است.

اگر چنین نگاه و رهیافت عارفانه را که در این جُستار، صِرفاً در باب رفتار و نوع نگاه به یکی از جانداران به چشم آمد، توسعه دهیم و در نگاه و نظر، خود را با همه‌ی آفریدگان هم‌تراز و برابر ببینیم و سودای برتری و نخوت را از سر بیرون کنیم و در مقام عمل و رفتار نیز، نهایت شفقت و مراقبت را در رابطه با همه‌ی جانداران در پیش بگیریم، جهانی دلپذیرتر خواهیم داشت.

تا توانی دلی به دست آور!

چرا فرزانگان عارف، «دل‌آزردن» را اینهمه بد می‌دانستند؟ اینهمه توجه و عنایت به ضمیر و نهاد آدمیان از کجا ناشی می‌شود؟ امروزه به نظر می‌رسد آموزه‌هایی از این دست، بیشتر جنبه‌ی رمانتیک و احساساتی دارند و دل‌آزردن، گناه بزرگی به شمار نمی‌‌رود. اما سعدی می‌گفت:

 

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

 زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

-

به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود

 نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

-

اگر ممالک روی زمین به دست آری

و از آسمان برُبایی کلاه جبّاری

وگر خزائن قارون و مُلک جم داری

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

 

این تأکید و توجه اختصاص به سعدی ندارد:


مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست (حافظ)


به هوش باش دلی را به سهو نخراشی

به ناخنی که توانی گره گشایی کرد (صائب)

 

راستی چرا نزد عارفان، حریم دل، چنین حرمتی دارد؟ و دل‌خَستن آنهمه نکوهیده و دل‌جویی آنهمه ستودنی است؟

عارفان به حدیثی توجه دارند که البته حدیث‌شناسان آن را جعلی دانسته‌اند و صغانی آن را در «موضوعات» آورده است. گفته‌ی منسوب به پیامبر(ص) این است: «قلب المؤمن عرش الله/ قلب مؤمن، عرش خدای است».

هر چه هست در نگاه عارفان، محتوای این سخن جذابیتی ویژه دارد و محل قبول است. حدیث قدسی دیگری نیز در همین مضمون، درخشانی خاصی نزد عارفان یافته است، گر چه محققان حدیث، اصلی برای آن نیافته‌اند:

« قال الله تعالى: لم یسعنی أرضی ولا سمائی، ووسعنی قلب عبدی المؤمن اللین الوادع/ آسمان و زمینم، گنجایی مرا ندارند و تنها دل بنده‌‌ی مؤمنِ نرم‌خویِ صلح‌آیین من، مرا می‌گنجد.»(به‌نقل از: احیاء علوم‌الدین)

 

شمس تبریزی در همین مضمون می‌گوید:

«تو عالَمِ بی کرانی، چه جای آسمانهاست وزمین؟ لا یَسَعنی سمائی و لا ارضی، بل یَسَعُنی قلبُ عبدی المؤمنُ [نه آسمان من گنجائی مرا دارد و نه زمین من، بلکه دلِ بنده‌ی مؤمنِ من است که گنجائی مرا دارد.]، در آسمانها نیابی مرا، بر عرش نیابی.»(مقالات شمس)

 

مولانا نیز عنایت ویژه به این سخن دارد:


گفت پیغمبر که حق فرموده است

من نگنجم در خم بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم، این یقین دان، ای عزیز

در دل مومن بگنجم، ای عجب

گر مرا جویی، در آن دل‌ها طلب (مثنوی: دفتر اول)

 

عین‌القضات همدانی نیز می‌گوید:

«قلب المومن عرش الله. هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد.

گفتم ملکا تو را کجا جویم من‏

وز خلعت تو وصف کجا گویم من‏

گفتا که مرا مجو به عرش و به سما

 نزد دل خود، که نزد دل پویم من‏»(تمهیدات)

 

«با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیف الطریق الی الله؟ گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن! گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟ گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.» 

(نامه‌های عین‌القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران، جلد دوم)


اگر «دل مؤمن»، عرش خدا و خانه‌ی حقیقی حضرت حق است، دل‌جُستن، گرامی‌تر از حج‌رفتن است و طواف دل، پُربهاتر از طواف کعبه است. ظاهر این تعبیر، با آن تیزی شاعرانه‌ای که دارد، با فهم رایج از شریعت و احکام دین نمی‌سازد، اما عارفان را غذای جان و قوت بینش است.


موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان

در درون سینه حیرانم که چون جا کرده‌ای

(عبدالرحمن جامی)

 

شمس تبریز گفته است:

«هیچ فرمود: ولقد کَرَّمنا السموات؟ و لقد کَرَّمنا العرشَ؟ اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل می باید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این می جستند.»(مقالات شمس)

 

حکایتی که بیانگر این ترجیح و فضیلت‌نهی عارفانه است در ضمن داستان حج رفتن بایزید بسطامی نقل می‌شود:

 

«مردی در راه پیشم آمد، گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «به حج». گفت: «چه داری؟» گفت: «دویست درم.» گفت: «بیا، به من ده که صاحب عیالم؛ و هفت بار گردِ من گرد، که حج تو این است!» گفت: «چنان کردم و بازگشتم»[تذکرة‌الاولیا]

 

مولانا نیز همین حکایت را بازگُفته است:


گفت : طوفی کن به گردم هفت بار

وین نکوتر از طواف حج شمار

و آن درم‌ها پیش من نه ای جواد

دانکه حج کردی و حاصل شد مراد

تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت

واندرین خانه بجز آن حَی نرفت

چون مرا دیدی خدا را دیده‌یی

گرد کعبه صدق برگردیده‌یی

خدمت من طاعت و حمد خداست

تا نپنداری که حق از من جداست

چشم نیکو بازکن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

(مثنوی: دفتر دوم)

 

تأکیدی که در بیان مولانا است حقیقت ژرفی را در خداشناسی عارفانه بیان می‌کند. پیر به بایزید می‌گوید که ثنویتی در کار نیست. دوبینی و احولی را باید یکسو نهاد و خدا را جدا از آدمی ندید(: تا ببینی نور حق اندر بشر). اگر جویای خداییم، این خدا جایی بیرون از ضمیر و دل آدمیان نمی‌تواند باشد. این نگرش سبب می‌شود که عارف، مقام آدمی را چنان شامخ و رفیع بداند و رعایت احوال او را اینهمه مهم و اساسی تلقی کند.

 

خانه‌ی حقیقی خداوند، دل‌های بندگان اوست و پرهیز از دل‌شکستن و توجه احترام‌آمیز و مهرآیین به دل‌های انسان‌ها، لازمه‌ی چنین نگاه و باوری است. دل آدمیان را پاس داریم که خانه‌ی خداست.

 

مولانا البته به شریعت التزام داشت و مُرادش به‌هیچ وجه نمی‌توانسته پرهیزدادن مخاطبان از فریضه‌‌ی حج باشد، مقصود او توجه دادن مؤمنان به «خانه‌ی حقیقی» و «کعبه‌ی دل» است. کعبه‌ای ارجمندی که در نهاد هر انسانی، جلوه‌ای از آن است و در جام هر جانی، فروغی از رخ ساقی هستی است.

 

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

(غزلیات مولانا)

 

عین القضات همدانی می‌گوید:

«آن قوم که عزم حجّ دارند، با ایشان بگو: حج یک بار بکردی. راه خدا نه از راست است، و نه از چپ، نه از بالا، نه از شیب؛ در دل است، و دل طلب باید کردن، پس راه رفتن. اگر برگ این دارند، بسم الله، واگر نه تا کی غرور؟»(تمهیدات)

 

شمس تبریز تعبیری بی‌نظیر در خصوص «کعبه‌ی دل» دارد:

«آخر سنگ‌پرست را بد می‌گویی، که روی سوی سنگی یا دیواری نقشین کرده است؛ تو هم رو به دیواری می‌کنی! پس این رمزی است که گفته است محمد علیه السلام، تو فهم‌‌‌‌‌‌ نمی‌کنی، آخر کعبه در میان عالم است، چو اهل حلقه‌ی عالم جمله رو با او کنند، چون این کعبه را از میان برداری، سجده‌ی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجده‌ی آن بر دل این، سجده‌ی این بر دل آن!»(مقالات شمس)

 

شمس تبریز می‌گوید اگر کعبه را از میان بر داریم، می‌‌بینیم که آدمیان، در حقیقت، روی به دل یکدیگر سجده می‌کنند. کعبه که سنگ نشانی بیشتر نیست و سجده‌گاه حقیقی، دل‌های مؤمنان و قرارگاه راستین خداوند است.

 

طواف کعبه‌ی دل کن اگر دلی داری

دلست کعبه معنی تو گِل چه پنداری

طواف کعبه صورت حَقت بدان فرمود

که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی

قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو مُلکت و مال و دلی به دست آور

که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بَدره‌ی زر گر بری به حضرت حق

حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

(غزلیات مولانا)

 

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند

در جفای اهل دل جد می‌کنند

آن مجازست این حقیقت ای خران

نیست مسجد جز درون سروران

مسجدی کان اندرون اولیاست

سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

(مثنوی:دفتر دوم)


مختصر آنکه در نگاه عارفان، سجده‌گاه حقیقی، دل آدمی است و آن‌ اهتمامی که مؤمنان به کعبه و محراب می‌کنند، لازم است بسی بیشتر از آن به دل‌های یکدیگر کنند.


تجلی‌گه خود کرد خدا دیده‌ی ما را

بدین خانه بیایید و ببینید صفا را

خدا در دل سودازده‌گانست بجویید

بجویید زمین را و مپوئید سما را

(صفای اصفهانی)

 

شاید با توجه به این نگاه عارفانه، بهتر بتوان فهمید که چرا سعدی می‌گفت:


تا توانی دلی به دست‌ آور

دل شکستن هنر نمی‌باشد