«آه ای قلم آسمانی رنگم
کاغذ سپید بیغل و غشم
و ای واژههای بازیگوش!
که همیشه راهی مییابید.
بدون شما چه میکردم
با این همه حرف
با این همه راز.»(به نقل از: اندیشه در مرز، حاتم قادری)
با اینکه خیلی وقتها از کلمات و لاغریشان دلگیر میشوم و دامنشان را رها میکنم، اما راستی چه موهبتی است که کلمات را در اختیار داریم. گاهی در پناهسایهشان چُرتی میزنیم و گاهی هم در خنکیشان آبتنی میکنیم.
خلاصه خوباند واژهها. خِست و بُخلی ندارند. مِلک شخص خاصی نیستند. میشود تودههای مبهم عواطف را گاهی در جیب کلمات کرد. میشود هیزم افکار را در بخاری کلمات ریخت و آتشی گیراند.
چه خوب است. گاهی کلمات حُکم آجرهای بازی را دارند. بازیگوشانه روی هم میچینی و از تماشای آنچه ساختهای ذوق میکنی.
این گرد و بادهای تیره که جان را محل ترکتازیهای خود کردهاند، روزنی میخواهند که بروند بیرون... رها کنند این کلبهی مخروبه را. کلمات دریچهاند... کوتاه هم شده، از حجم تاختوتازهای افکار و عواطف طاغی میکاهند... جنینهای ناآرام ذهن و عاطفه را متولد میکنند. انگار شانههایت سبک شدهاند...
گرم گرفتن با کلمات مثل رفتن زیر دوش حمام است. مثل خمیازهی شگفت نوگل صبحگاهی است. انگار جانت حرکات کششی انجام میدهد و رخوت و بیمایگی را از خود میراند.
کاش میشد رگ واژهها به دستت باشد. راز و رمزهایشان را بدانی، چنان آنها را کنار هم بچینی و با هم بیامیزی که خودت هم مدهوش طعم مطبوع و رایحهی دلاویزشان شوی....
کاش میشد همهی لحظههای ناب و روزهای روشن را شعر کرد و جاودانه ساخت.
کاش میشد همهی آه و افسوسها شعر میشدند...
همهی خشمها، خستگیها، اعتراضها، فریادها...
شعر میشدند و از حصر بیرون میآمدند.
کاش میشد از کلمات برای تمامی لحظههای سرد و یخبسته، تنپوشی از شعر ببافی.
کاش میشد حفرهها و شکافهای زندگی را با شعر، با کلمه، پُر کنی.
بر خلاف آنکه میگویند وقتی نمینویسی و ابراز نمیکنی، معنا و اندیشه در ذهن پرورش مییابند؛ فکر میکنم وقتی به معانی لباس کلمه میپوشی، قد و قامت و اندازهاش بهتر به دستت میآید.
«خدایا مرا در امان بدار از اندیشههایی که انسانها
فقط در ذهن میپرورند؛
آنکه آوازی ماندگار سر میدهد
با دل و جان میاندیشد.»
(و.ب. بیتس، از کتاب: فلسفه زندگی، کریستوفر همیلتون، ترجمه میثم محمد امینی، فرهنگ نشر نو)
خلاصه خوب است. تملک رایگان اینهمه واژهی زبانبسته. مطیع و رام و حاضر. در اختیار داشتن این همه دریچه و نغمه و رنگ، کم سعادتی نیست.
«چه خوب است که این کلمهها دیگر
ارث پدری کسی نیست
و با آنها میتوان
دنیاهای دور بهتری ساخت...
میتوان دست بادبادکی را گرفت و
تا روزهای روشن کودکی دوید...
چه خوب است که میتوان
قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت...
میتوان دیواری ساخت و
برای همیشه
پشت حرفهای یک سطر قایم شد...
میتوان نقطهای گذاشت و برگشت...
من سخاوت را از پدرم به ارث بردهام
میتوان برای هر آدم شعری نوشت و
نیمهشب به خواباش بُرد...
میتوان آنقدر با کلمات بازی کرد
تا خوابات ببرد.
به خواب آدمهایی که با کلمات خوشبخت شدهاند..
(مریم ملک دار)
7 اردیبهشت 95- صدیق قطبی