عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خودتان را گُم نکنید...

 از مضامین معنوی و آموزه‌های محوری قرآن این است که بکوشید در جزر و مدهای زندگی، خودتان را گُم نکنید. از مهم‌ترین اوصاف خداپسند همین است. اینکه مشی و منش ما، در فراز و فرودهای زندگی و در موقعیت‌های مختلف، دستخوش نوسان و بی‌ثباتی نگردد. مولانا با نظر به همین نکته گفته است:

مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد

کافر از ایمان او حسرت خورد

 

آنچه خیلی محل تأکید قرآن است این است که نباید وقتی وضعیت مطلوبی به ما روی نمود، آنقدر سرخوش شویم که خودمان را گُم کنیم و از یاد ببریم که ذاتاً فقیر و بی‌نواییم. از یاد ببریم که همیشه جهان را اعتباری نیست. همچنین نباید وقتی وضعیت نامطلوب و دشواری بودیم، چنان آشفته شویم که گمان ببریم که حال دوران همیشه همین خواهد بود و در روزگار همواره بر همین پاشنه خواهد چرخید.

قرآن در سیاق نکوهش و سرزنش می‌گوید غالب آدم‌ها وقتی مشمول رحمت و نعمتی می‌شوند دچار «فرح» و «فخر»، می‌شوند(هود:آیه10). یعنی یک سرخوشی غافلانه بهشان دست می‌دهد و سرشت بی‌اعتبار دنیا را از یاد می‌بَرند(فَرَح). دیگر اینکه دچار فخر می‌شوند یعنی آنچه را که دارند دستمایه‌ی مباهات می‌کنند و به آن می‌بالند و احساس می‌کنند از دیگران ارزشمندترند(فَخر). و چون احساس می‌کنند استحقاق و شایستگی بیشتری از دیگران دارند، در دارایی‌ها و توانایی‌های خود، دیگران را شریک و سهیم نمی‌کنند.( إِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا/ معارج:21).

این آدم‌های بی‌ثبات و متغیرالحال وقتی دچار مصائب و آلام می‌شوند و در تنگناها قرار می‌گیرند احوال‌شان عوض می‌شود. این بار دچار «یأس» و «کفر» می‌شوند(هود:9). یأس به این معنا که گمان می‌بَرند دیگر وضعیت همیشه همینگونه خواهد ماند و هیچ دریچه‌ای امیدی باقی نیست. از هر گشایشی دل می‌بُرند. از طرفی دچار «کُفر» یعنی ناسپاسی می‌شوند و وِرد زبان‌شان می‌شود شکایت و گلایه و لابه: (إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا: معارج:20). کارشان می‌شود نق زدن، بد گفتن و از زمان و زمانه گله‌مندبودن.

انگار کلّ زندگی در همین اتفاق نامیمون خلاصه شده است و دیگر نمی‌توانند نسبت به خدا و هستی و دیگران، شاکر و قدرشناس باشند.

 

خداوند در قرآن به کرّات به این موضوع اشاره می‌کند:

 

(وَلَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُوسٌ کَفُورٌ * وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ * إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ کَبِیرٌ)[هود:11-9]

«و اگر از جانب خود رحمتى به انسان بچشانیم سپس آن را از وى سلب کنیم قطعاً نومید و ناسپاس خواهد بود. و اگر پس از محنتى که به او رسیده نعمتى به او بچشانیم حتماً خواهد گفت گرفتاری‌ها از من دور شد بى‏گمان او شادمان و فخرفروش است. مگر کسانى که شکیبایى ورزیده و کارهاى شایسته کرده‏اند [که] براى آنان آمرزش و پاداشى بزرگ خواهد بود.»

 

(وَإِذَآ أَنْعَمْنَا عَلَى الإِنسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَى بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ کَانَ یَؤُوسًا)[اسراء:83]

«و چون به انسان نعمت ارزانى داریم روى مى‏گرداند و پهلو تهى مى‏کند و چون آسیبى به وى رسد نومید مى‏گردد.»

 

(إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا)[معارج:21-19]

«به راستى که انسان سخت آزمند [و بى‏تاب] خلق شده است. چون صدمه‏اى به او رسد عجز و لابه کند. و چون خیرى به او رسد بخل ورزد.»

 

(فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ * وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ)[فجر:16-15]

«اما انسان هنگامى که پروردگارش وى را مى‏آزماید و عزیزش مى‏دارد و نعمت فراوان به او مى‏دهد مى‏گوید پروردگارم مرا گرامى داشته است و اما چون وى را مى‏آزماید و روزى‏اش را بر او تنگ مى‏گرداند مى‏گوید پروردگارم مرا خوار کرده است.»

 

(... وَإِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا وَإِن تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ فَإِنَّ الْإِنسَانَ کَفُورٌ)[شوری:48]

«...و ما چون رحمتى از جانب خود به انسان بچشانیم بدان شاد و سرمست گردد و چون به [سزاى] دستاورد پیشین آن‌ها به آنان بدى رسد انسان ناسپاسى مى‏کند.»

 

(وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِهَا وَإِن تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ إِذَا هُمْ یَقْنَطُونَ)[روم:36]

«و چون مردم را رحمتى بچشانیم بدان شاد مى‏گردند و چون به [سزاى] آنچه دستاورد گذشته آنان است صدمه‏اى به ایشان برسد بناگاه نومید مى‏شوند.»

 

(لَا یَسْأَمُ الْإِنسَانُ مِن دُعَاء الْخَیْرِ وَإِن مَّسَّهُ الشَّرُّ فَیَؤُوسٌ قَنُوطٌ * وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ رَحْمَةً مِّنَّا مِن بَعْدِ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ هَذَا لِی وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِن رُّجِعْتُ إِلَى رَبِّی إِنَّ لِی عِندَهُ لَلْحُسْنَى فَلَنُنَبِّئَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِمَا عَمِلُوا وَلَنُذِیقَنَّهُم مِّنْ عَذَابٍ غَلِیظٍ * وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنسَانِ أَعْرَضَ وَنَأى بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاء عَرِیضٍ)[فصلت:51-49]

«انسان از دعاى خیر خسته نمى‏شود و چون آسیبى به او رسد مایوس [و] نومید مى‏گردد. و اگر از جانب خود رحمتى پس از زیانى که به او رسیده است بچشانیم قطعاً خواهد گفت من سزاوار آنم و گمان ندارم که رستاخیز برپا شود و اگر هم به سوى پروردگارم بازگردانیده شوم قطعاً نزد او برایم خوبى خواهد بود، پس بدون شک کسانى را که کفران کرده‏اند به آنچه انجام داده‏اند آگاه خواهیم کرد و مسلماً از عذابى سخت به آنان خواهیم چشانید. و چون انسان را نعمت بخشیم روى برتابد و خود را کنار کشد و چون آسیبى بدو رسد دست به دعاى فراوان بردارد.»

 

از تعالیم مهم قرآن این است که نه در گشایش‌ها و خوشی‌ها چنان سرخوش و مست شویم که از یاد ببریم که در این سرای، همه چیز گذرا و فانی است و نه در فروبستگی‌ها و ناگواری‌ها چنان خود را ببازیم که در نومیدی غرق شویم و گمان کنیم به بن‌بست رسیده‌ایم و همه‌ی دریچه‌ها مسدودند:

(لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ)[حدید:23]

«تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگین نشوید و به [سبب] آنچه به شما داده است‏ شادمانى نکنید و خدا هیچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.»

 

اگر هستی ما را بر سفره‌‌‌ی رنگینی نشاند، تک‌خوری نکنیم و با دیگران هم‌لقمه شویم و به اتکای آنچه موقتاً به دست آورده‌ایم، از دیگران فاصله نگیریم. اگر هم جایی پای‌مان در سنگ آمد و به زمین خوردیم، لابه و زاری نکنیم و گرفتار نومیدی و درماندگی نشویم و از یاد نبریم که:

دور گردون گر دو روزی بر مُراد ما نگشت

دایماً یکسان نمانَد حالِ دوران غم مخور

 

مثل یعقوب باشیم که دل به امید گشایشی نهاد و به‌رغم گذشت سال‌های متمادی از فقدان یوسف، به فرزندانش گفت:

 (یَا بَنِیَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ)[یوسف:87]

«اى پسران من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا نومید مباشید؛ زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت خدا نومید نمى‏شود.»

 

حال، وصف و روحیه‌ی مؤمنانه همین است. همین که سعدی و حافظ هم به زیبایی گفته‌اند:

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

-

سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

کرم‌هایی که پروانه می‌شوند...

چه خوب است که کسی را دوست داریم. از کسانی که دوستشان داریم باید ممنون باشیم که به ما وسعت می‌بخشند و می‌توانیم طعم یگانه‌ی «بی‌خویشی» را بچشیم. عارفان به ما می‌گویند وقتی با خودمان هستیم(خودهای دروغین)، «بسته‌ی ابر غصه»‌ و «همچو خزان فسرده»‌ایم. بی‌خود که شدیم هم‌کِنار ماه می‌شویم و روزگارمان بهاری می‌شود.

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای

وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

(مولانا)

 

دوست داشتن کسی دایره‌ی وجود آدم را بزرگ می‌کند. وقتی او غذا می‌خورد انگار تو خورده‌ای. او که می‌نوشد انگار تو سیراب می‌شوی. رنج‌ها و ناراحتی‌های او به تو هم سرایت می‌کنند. مادرانه نگرانی و پرستارانه مراقب. دایره‌ی اندوه‌هایت وسیع می‌شود. خوب درک می‌کنی که چرا بودا می‌گفت جهان را دوست داشته باش، چنان که مادری تنها فرزندش را.

 

از کسانی که دوستشان داریم یا زمانی دوستشان داشته‌ایم باید ممنون باشیم. سهراب می‌گفت: «و عشق/ تنها عشق/... مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها بُرد». با بال محبت می‌توانیم از هوای مانده و آب‌های راکد خلاصی پیدا کنیم و ابعادی از اندوهناکی را تجربه کنیم که پیش از آن نمی‌توانستیم.

تجربه‌ی دوست داشتن ما را خویش درختان می‌کند. درختانی که از هوای مانده ملول می‌شوند:

«من از سلاله‌ی درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می‌کند»(فروغ)

 

اینکه کسی را دوست داشته‌ایم، لطفی است که در حق روح خود کرده‌ایم. با دوست داشتن، اول از همه به خود حقیقی‌مان خدمت کرده‌ایم. باید به همه‌ی کسانی که دوستشان داریم یا دوستشان داشته‌ایم صادقانه بگوییم که چقدر از این که این امکان را یافته‌ایم و از اینکه همراهی‌مان کرده‌‌اند تا بتوانیم دوستشان بداریم، شاکر و قدردانیم.

 

درست است که دوست داشتن شانه به شانه‌‌ی اندوه و حرمان و دلتنگی است.  درست است که وقتی کسی را دوست داریم از دست می‌دهیم، احساس می‌کنیم که از پای در آمده‌ایم. احساس می‌کنیم همه چیز را از دست داده‌ایم. اما همین اتفاق هم از جهات و جوانبی، بسیار ارزنده است. همین که واقعه‌ای سبب شود حس کنیم همه چیز را از دست داده‌ایم، زمینه‌ساز تولدی نو می‌شود. زندگی دوباره‌ای که تو یاد می‌گیری خود را با داشته‌هایت تعریف نکنی و در پایان عمر، تنها یک جمله، حکایت‌گر زندگیت باشد: «دوست داشته است...»

«ای جهان

چون در گذرم

برایم این سخن را

در خاموشی‌ات نگه دار که:

"عشق ورزیده‌ایم"»(رابیندرانات تاگور)

 

آن وقت مرگ چیزی نمی‌تواند از ما پس بگیرد،‌ چرا که با دوست داشتن یگانه شده‌ایم:

«روزی این را خواهم دانست

که مرگ را

هرگز

یارای آن نیست

که آن چه را روان ما یافته

از ما برباید،

چراکه یافته‌هایش با او یگانه‌اند.»(رابیندرانات تاگور)

 

دوست داشتن آدم را فرسوده می‌کند، از هم می‌پاشد و پوست آدم را می‌کَند. اما عارفان به پیشواز این پوست‌اندازی می‌‌رفتند:

«روزی یکی شکایت کرد که: فلان داشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بباید و از پوستمان خلاص دهد.»(1)

بیخودم کن که از آن حالتم آزادی‌هاست

بنده آن نفرم کز خود خود آزادند

(مولانا)

 

دوست داشتن... دوست داشتنی که آدم را به وسعت‌های تجربه‌نشده‌ی اندوه می‌بَرد، دوست داشتنی که آدم را به قلب حقیقت می‌بَرد و حقیقت، برای آنکه نجات ببخشد، نخست می‌میراند:

«هر حضور حقیقی فرساینده است. آنچه را که کتاب مقدس با زبان طوفانی خویش می‌گوید- اینکه هیچ کس نمی‌تواند خدای را ببیند بی‌آنکه بی‌درنگ نمیرد- می‌توانم با زبانی پیش پا افتاده‌تر، اما به همان اندازه قطعی، بگویم: هیچ برخورد حقیقی نمی‌تواند صورت پذیرد بی‌آنکه بی‌درنگ ما را از پای نیفکند. هیچ برخوردی خارج ازعشق، حقیقی نیست، هیچ عشقی نیست که آغاز به میراندن ما نکند.»(2)

 

«باید دو بار متولد شد تا اندکی زندگی کرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، تنها اندکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. باید اول با جسم متولد شد و سپس با روح‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. این دو تولد به یک دل کَندن می‌مانَد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. اولی جسم را به دنیا می‌افکند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، دومی روح را تا آسمان می‌بَرَد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تولد من با دیدار تو آغاز شد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...

از تو سپاسگزارم ژیسلن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، با از دست دادن تو همه چیز را از دست داده‌ام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(3)

 

«می‌توانیم به کسانی که دوست داریم چیزهای بسیاری ببخشیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: حرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، لذت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تو با ارزش‌ترین احساس را به من بخشیدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: دلتنگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(4)

 

هنر شاکری را باید آموخت. شاکر کسانی که دوستشان داشته‌ایم، تنها به همین خاطر که دوستشان داشته‌ایم. و نیز شاکر کسانی که دوستمان داشته‌اند و با این دوست داشتن، کِرم‌های وجودمان را به پروانه تبدیل کرده‌اند:

 

«یک کرم زشت و کثیف درون هر موجود انسانی خفته است ولو این انسان وارسته‌ترین زاهدها باشد... خم شوید و آهسته به این کرم بگویید: "تو را دوست می‌دارم!" در دم بر پشت این کرم بال‌هایی می‌رویند و او به پروانه تبدیل می‌شود.»(5)

 

«من فکر می‌کنم که برای زنده بودن آدم باید حداقل یک بار نگاه کرده باشد، حداقل یک بار به او عشق ورزیده باشد، حداقل یک بار از خود بیخود شده باشد. و بعد از آن، وقتی آن چیز به شما داده شده باشد، دیگر می‌توانید تنها باشید- تنهایی هم بد نیست. حتی اگر هیچ‌کس اغوایتان نکند، حتی اگر هیچ‌کس به شما عشق نورزد، حتی اگر دیگر هیچ‌کس به شما نگاه نکند، آن چیزی که داده شده است واقعاً داده شده است، یک بار برای همیشه بوده است. در چنین لحظه‌ای است که می‌توانید چونان پرستویی که به سوی آسمان به پرواز در می‌آید، به سوی تنهایی بروید.»(6)

 

«همه‌‌ی ما تنها در جستجوی یک چیز در زندگی هستیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: که از آن لبریز شویم که بوسه‌‌ی یک نور را در قلب یخ زده‌‌‌‌‌مان دریافت کنیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ملایمت عشقی فناناپذیر را تجربه کنیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. زنده بودن یعنی دیده شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، یعنی ورود به نورِ نگاهی پر محبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(7)

 

«حاضرم جز این جمله تمامی کتاب‌هایم و کتاب بعدیم از میان برود: «یقین به اینکه روزی، کسی ما را برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور می‌شود.» ممکن است همه چیز از من گرفته شود، اما این جمله در من به همان اندازه نگاشته شده که در کتاب‌هایم.»(8)

 

دوست داشتن، بیشتر از دوست داشته شدن، قلب ما را میزبان بوسه‌های روشن و ترانه‌های سپید می‌کند... کسانی که دوستشان داریم بر ما حق بزرگی دارند.

 

می‌توانیم دوست بداریم، و همین خوشبختی کافی است.

 

==

 

1. مناقب‌العارفین، شمس‌الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375

2. فرسودگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه‌‌ی پیروز سیّار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، انتشارات آگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، چاپ سوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، 1385

3و4. فراتر از بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان، نشر آشیان، ‌1393

5. سرگشته‌ی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی، امیر کبیر، چاپ هشتم، 1390

6. زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بفنشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395

7. غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشرماه ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، چاپ پنجم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، 1385

8. نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار، نشر آگه، 1385

به خط نگاه...

نگاهت را به من بدوز!

سطرهای کژ مژ و گیجم را

به سرانگشتان لطف

هدایت کن!


من به خط نگاهم،

در من نگاه کن...


کتیبه‌ی پر خط و رنگ چشم‌هایم

به چه زبانی است؟

در این ژرفنای پریشان رازآمیز

چه نوشته است؟

می‌شود مرا بخوانی،

این کتیبه را برگردانی؟


آیا مسافری هنوز

از انتهای خلوتِ تاریک ایستگاه

گوشش به راه سوت قطاری هست؟

آیا هنوز

در لابه‌لای منظره‌‌ی مات روبرو

یک کُنج دنجِ نیلی‌‌رنگ

بر جای مانده است؟


در این برف‌ریز بی‌امان

از ترانه‌‌ای تازه‌ و سر به هوا

رد پایی هست؟

چیزی از یغمای بادها و 

دست‌بُرد دویدن‌ها 

در امان خواهد ماند؟


می‌دانم که سر آخر

در تاخت‌های بی‌امان او، 

خواهیم باخت؛

اما من

لذت بُردی بی‌دردسر را از او 

دریغ خواهم کرد

و تا چراغ واژه‌ای روشن است

از بالین زندگی برنخواهم خاست.

این را به مرگ بگو!


 29 تیرماه 95- صدیق قطبی

آخه من دوسِت دارم...

 کودکم، با لبخندی نگران و آمیخته با تمنا که از چشم‌‌ها می‌جوشد و در سراسر چهره‌‌ پخش می‌شود، و با همان شور معصوم کودکانه، می‌گوید: بابا، نرو تهران، آخه من دوسِت دارم!

دست‌هایش را به پایم حلقه کرده تکرار می‌کند: بابا نرو، آخه من دوسِت دارم...

 

کودکم گمان بُرده دوست داشتن یک نفر کافی است تا او را از رفتن باز دارد.

گمان بُرده دوستت دارم وِردی است که هر آرزویی را مستجاب می‌کند. زمرّدی است که به مصاف اژدهای رفتن می‌رود.

هنوز نمی‌داند روزگار چه بازی‌ها زیر سر دارد و چه شگردها و شعبده‌ها در آستین...

کودکم، هنوز از قنداق «غفلت رنگین» خویش و از «شهر خیالات سبک»، بیرون نیامده است...

سبکبار، تاب می‌خورد و به جادوی «دوستت دارم»، ایمان دارد.

 

کودکم، هنوز، ایمان دارد.

تا ابد یا رب ز تو من لطف‌ها دارم امید...

 در کمدی الهی دانته آمده است که در سر درِ دوزخ این جمله مکتوب است:

«شما که داخل می‌شوید؛ دست از هر امیدی بشویید»(کمدی الاهی(دوزخ): ترجمه‌ی شجاع‌الدین شفاء)

مطابق تلقی رایج، دوزخ، یک «نه» در امتداد ابد است. انسداد هر دریچه‌ی امید و غیاب هر امید رستگاری. این نگاه رایج دینداران از وضعیت هولناک دوزخ است.

اما به نظر می‌‌رسد خدا اگر خدا باشد، نمی‌تواند به انسانی، «نه»ای به درازای ابد بگوید. خدا، اگر خدا باشد، نمی‌تواند انسانی را در نومیدی مطلق و ابدی تنها بگذارد.

قرار است او را دوست داشته باشیم، اما اگر به کسی «نه‌»ی ابدی بگوید، یعنی اعلا درجه‌ی بی‌رحمی را در پیش گرفته است و چنین خدایی دیگر، «جمیل» و «رحمان» نمی‌تواند باشد. چنین خدایی ممکن است وجود داشته باشد، اما دیگر نمی‌شود دوستش داشت.

دوزخ ابدی یعنی دست رد زدن همیشگی به سینه‌ی آدمی. یعنی در تو هیچ نشانی از روشنایی نیست و نخواهد بود. تاریکی سرنوشت توست و هیچ راه برون‌رفت و روزنه‌ی نجات‌بخشی نخواهی یافت. اما این تلقی از دوزخ با تصوری که از خدای جمیل و رحمان داریم نمی‌سازد. مغایر و منافی است.

باید خیلی شقیّ و بی‌رحم باشیم که بپذیریم انسانی شایسته‌ی آن است که نه‌ای همیشگی بشنود.  

هانری برگسون، فیلسوف فرانسوی گفته است:

«من اگر به جای خدا بودم و می‌دیدم که نتیجه موجودیت دنیا وجود تنها یک نفر دوزخی است، یعنی وجود تنها یک آدم محکوم به مرگ ابدی، هرگز دست به چنین کاری نمی‌زدم، و به این اکتفا می‌کردم که سرتاسر ابدیت را بخوابم.»

قرآن می‌گوید هر کس کسى را بکشد چنان است که گویى همه مردم را کشته باشد و هر کس کسى را زنده بدارد چنان است که گویى تمام مردم را زنده داشته است.(مائده:32)

شقاوت ابدی هیچ انسانی پذیرفتنی نیست و اگر خداوند چنان که خود را در قرآن توصیف می‌کند «ذو رحمة واسعه» یعنی واجد مهربانی بی‌حد و حصر است، هیچ انسانی را از امید محروم نخواهد کرد. این محرومیت ابدی، حتی برای یک انسان هم پذیرفتنی نیست.

«یا رستگاری برای همه و یا لعنت خدا برای همه. هنگامی که در آن سوی دیگر جهان یک موجود انسانی می‌میرد، شما هم با او می‌میرید. اگر نجات یابد شما هم نجات یافته‌اید.»(سرگشته راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)

 

خدا هست تا هیچ‌وقت آدمی در ظلمات نومیدی رها نشود. دوزخ ابدی را باید انکار کرد، تا جا برای دوست داشتن خداوند باز شود.

روایت شده که پیامبر(ص) مادری را می‌‌بیند که بی‌تابانه جویای طفل شیرخوار خود است و به محض یافتن، او را در آغوش گرفته و شیر می‌دهد. در این وقت پیامبر به یارانش می‌گوید: «أَتَرَوْنَ هَذِهِ الْمَرْأَةَ طَارِحَةً وَلَدَهَا فِی النَّارِ؟ / آیا این مادر، فرزندش را در آتش می‌اندازد؟!» گفتند: خیر، اگر مجبور به انداختن نباشد نمی‌اندازد. گفت: «لَلَّهُ أَرْحَمُ بِعِبَادِهِ مِنْ هَذِهِ بِوَلَدِهَا / خداوند با بندگانش مهربانتر است از این مادر به فرزند خود.»(به روایت بخارى و مسلم)

 

اگر این تصویر از مهربانی خداوند که ترسیم‌گر چهره‌ای مادرانه از اوست، مبنا قرار گیرد و نیز تمام اشاراتی که در تجربه‌های دینی و کتاب‌های آسمانی بر «رحمت واسعه» و خیریت محض خداوند دلالت دارند، آن‌وقت ناگزیر خواهیم بود برای فقدان ابدی امید در دوزخ، چاره‌ای بیندیشیم.

 

خدا اگر مهربان باشد، هیچ انسانی را گرفتار نومیدی جاوید نمی‌کند.

خون شعر، بند نمی‌آید...

گاهی هم اینطور می‌شود خوب. هوا که همیشه آفتابی نیست. گاهی چنان ابرهایی سینه‌ات را می‌فشارند که کلمات هم جرأت نمی‌کنند دور و برت بگردند. وقت‌هایی که در می‌یابی نوشتن مثل سرگرمی محکوم به اعدامی است که ساعت‌های انتظار را با شمردن میله‌ها و یا آجرهای زندانش سپری می‌کند. هیچ‌، جز انصراف آگاهانه از تنهایی ژرف و بی‌کسی پهناوری که هر انسانی با آن رو در رو است. 

کلمات مثل خون زخمی که بند نمی‌آید، متولد می‌شوند. در کلمات از خود سر می‌روی و فشار سنگین و متلاطم درونت را بیرون می‌ریزی. خون‌ریزی داخلی از هر چیزی بدتر است. ناگزیریم از کلمات. اما می‌دانیم که کلمات خون‌‌ریزی را بند نمی‌آورند. بیرون می‌ریزند... 

شبیه کسی که جراحت عمیق و خونینی بر تن دارد، کف دست به خونی که بر زمین می‌ریزد می‌‌کشیم و روی تنه‌ی درخت یا پای دیواری نقشی می‌‌گذاریم. به هر شعری باید چون آخرین تلنگر خونین به دیوار خواب‌زده نگاه کرد. مثل دست‌هایی که از خون‌مان رنگین می‌کنیم. هر شعری باید فشرده‌ی زندگی و مرگ باشد. چکیده‌ی هر آنچه می‌شود گفت. عصاره‌ی اعصار.


«دانستن این که هیچ‌کس برای دیگری نمی‌نویسد، دانستن این که این چیزها که می‌خواهم بنویسم هرگز موجب نخواهد شد آن دیگری که دوست‌اش دارم مرا دوست بدارد، دانستن این که نوشتار جبران‌کننده‌ی هیچ‌چیزی نیست، تبیین‌کننده‌ی هیچ‌چیزی نیست، که نوشتار دقیق همان عرصه‌ای است که تو آن‌جا نیستی – این آغاز نوشتن است.»(سخن عاشق، رولان بارت)


«در واقعیتِ نوشتن نوعی گواهی بر اعتمادبه‌نفس هست که کم‌کم دارم از دست می‌دهم. اعتماد به این‌که حرفی برای گفتن داری و فراتر از همه به این‌که اصلاً حرفی می‌توان گفت. ـ اعتماد به این‌که آن‌چه احساس می‌کنی و آن‌چه هستی در مقامِ نمونه ارزش دارد ـ اعتماد به این‌که منحصربه‌فرد هستی و نه یک آدمِ بُزدل. دقیقاً همین است که دارم از دست می‌دهم و کم‌کم لحظه‌ای را به تصوّر درمی‌آورم که دیگر نخواهم نوشت.»(یادداشت‌ها: جلد دوم، آلبرکامو، ترجمه‌ خشایار دیهیمی)


«مجبور نمی‌بودم بنویسم: اگر جهان پاک و شفّاف بود، هنر وجود نمی‌داشت ـ امّا اگر به‌نظرم می‌آمد جهان معنایی دارد اصلاً نمی‌بایست می‌نوشتم. مواردی هست که آدم باید از سرِ فروتنی فقط خودش باشد و از خودش بنویسد.»(یادداشت‌ها: جلد دوم، آلبرکامو، ترجمه‌ خشایار دیهیمی)

 

«هر شعرت را چنان بنویس

گویی آخرین نوشته‌‌ی توست.

در این قرن آکنده از رادیو اکتیو

آمیخته به تروریسم.

و پرواز با سرعتِ مافوقِ صوت،

مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه می‌رسد.

هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار

گویی آخرین وصیّت تو پیش از اعدام است،

پیامِ کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان.

حق دروغ گفتن نداری،

حقّ بازی‌های ظریف لفظی.

هیچ فرصتی باقی نمانده

برای جبران اشتباهاتت.

هر شعرت را

بی‌پروا بنویس، بی‌ذره‌ای ترحّم، با خون

چنان که گویی آخرین نوشته‌ی توست.»(بلاگا دیمیتروا)

فرزندانم...

فرزندانم

پاره‌های تنم

چه خوب که هستید

چنان بی‌مضایقه

چنان سخاوتمند

که هرگز ترکم نکرده‌اید

که ترکم نمی‌کنید.


فرزندانم

گوشه‌های دل

تکه‌های روح

شمایی که ضماد زندگی می‌شوید

چاک‌های دل را پینه می‌زنید

تب‌های هذیانی را خنکایید

و در تابش مستقیم سرنوشت

شیشه‌ی محافظید


یاوران زندگی

کلمات من...


24 تیرماه 95- صدیق

چون شوی زیبا به آن زیبا رسی!

 «هر چیز را با نَفَس خویش جان دهی

و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می‌نگرند.»(جبران خلیل جبران)


یکی از کلیدواژه‌های قرآنی، واژه‌ی «أحسن» است. نیکو داریم و نیکوترین. حَسَن داریم و أحسن. أحسن، کَمال حُسن است. أحسن یعنی آراسته‌ترین، زیبنده‌ترین و شایسته‌ترین. به گمانم پیام خیلی مهمی در این آیات وجود دارد:

«الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ»(ملک: 2)؛ همان که مرگ و زندگى را پدید آورد تا شما را بیازماید که کدامتان نیکوکارترید و اوست ارجمند آمرزنده.

همین مضمون در (کهف:7) و (هود:7) هم تکرار شده است.

 

قرآن می‌‌گوید تمام سامانه‌ی زندگی و مرگ به این منظور طراحی شده و تدبیر می‌شود که انسان‌ها آزموده شوند. آزموده شوند تا کسانی که در منش و رفتار، احسن هستند پیدا شود. تا پیدا شود چه کس یا کسانی، زندگی‌شان را در کمال حُسن و زیبایی آراسته‌اند.

در واقع، آنچه از زندگی و تمام امکانات و فرصت‌های خداداد، مدنظر است رسیدن به این درجه و سطح است. اینکه هر انتخابی، هر موضع و شیوه‌ای که در زندگی‌مان هست در کمال حُسن و آراستگی باشد(أحسن عملاً)

مثلا توجه کنیم که خداوند از ما می‌خواهد وقتی سخن می‌گوییم، احسنِ سخن‌ها را انتخاب کنیم و بگوییم:

«وَقُلْ لِعِبَادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»(اسراء53)؛ بگو به بندگانم سخنى را که بهتر است بگویند.

 

اگر ناگزیر از جدال و مناقشه‌ایم، به احسن شیوه جدال کنیم:

«وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»(نحل:125)؛‌ و با آنان به [شیوه‏ اى] که نیکوتر است مجادله نماى.

«وَلَا تُجَادِلُوا أَهْلَ الْکِتَابِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»(عنکبوت:46)؛ و با اهل کتاب جز به شیوه‏اى که نیکوتر است، مجادله مکنید.

 

اگر در حق ما بدی انجام گرفت، به احسن شیوه پاسخ دهیم.

«ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ»(مؤمنون:96) بدى را به شیوه‏اى که نیکوتر است دفع کن.

«ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»(فصلت:34)؛ همواره به شیوه‏اى که نیکوتر است دفع کن.

 

در معاملات و تصرفات مالی و به‌ویژه در مال یتیم، به احسن شیوه رفتار کنیم:

«وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْیَتِیمِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»(انعام:152 و اسرا:34)؛ و به مال یتیم جز به [نحوى] هر چه نیکوتر نزدیک مشوید.

 

اگر به ما سلام و خوش‌آمدی گفتند به سیاقی نیکوتر پاسخ دهیم:

وَإِذَا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا(نساء:86)

و چون به شما درود گفته شد شما به [صورتى] بهتر از آن درود گویید یا همان را [در پاسخ] برگردانید.

 

حتی در رابطه با کتاب‌های آسمانی، خداوند از ما خواسته است که به تفسیرها و یا پیام‌های احسن آنها توجه کنیم:

«الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»(زمر:18)؛ به سخن گوش فرا مى‌ دهند و بهترین آن را پیروى مى‌کنند.

«وَکَتَبْنَا لَهُ فِی الْأَلْوَاحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَةً وَتَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْءٍ فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَأْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا»(اعراف:145)؛ و در الواح [تورات] براى او در هر موردى پندى و براى هر چیزى تفصیلى نگاشتیم پس [فرمودیم] آن را به جد و جهد بگیر و به قوم خود دستور بده که بهترین آن را فرا گیرند.

 

 

خلاصه اینکه گویا رسالت اصلی ما در زندگی این است که به مقام احسن برسیم. حرکات و سکنات‌مان در احسن وجه باشد. می‌آییم و با انواع مرارت‌ها و محنت‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم تا قابلیت خود را در انتخاب حُسن و احسن نشان دهیم. تا اثبات کنیم در هر وضعیت و موقعیتی که باشیم، اهتمام به حُسن داریم و از میان آنچه حُسن است و حَسَن، در پی أحسن‌ایم.

«وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ»(بقره:195)؛ نیکى کنید که خدا نیکوکاران را دوست مى دارد.

«وَأَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ»(قصص:77)؛ و همچنانکه خدا به تو نیکى کرده نیکى کن.

 

غالباً احسان را به نیکوکاری ترجمه می‌کنند و مُحسن را فرد نیکوکار. اما در تعبیر دینی کلمه، احسان چه معنا دارد؟ در این زمینه، حدیث مشهور و موثقی وجود دارد که در روشن کردن معنا بسیار یاریگر است. از پیامبر(ص) می‌پرسند که «احسان» چیست؟ می‌فرماید: «أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَکُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ»(به‌روایت بخاری)؛ یعنی به گونه‌‌ای بندگی و زندگی کنی که گویا خدا را مشاهده می‌کنی و یا اینکه خداوند مشاهده‌گر توست.

 

نکته‌ی خیلی مهمی طرح می‌شود. اولاً باید توجه کرد که «عبادت» در ادبیات دینی، شیوه و سبکی از زندگی است و نه بخشی از زندگی. یعنی مجموعِ زیستن فرد باید به شیوه‌ای باشد که گویا در حال مشاهده‌ی خداوند است و یا اینکه خداوند مشاهده‌گر اوست.

دوم اینکه، «محبت» و رابطه‌ی مهرآمیز، جزء کانونی ایمان دینی است و خداوند، جمیل، ودود و محبّ است: «وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ / مؤمنان خداوند را دوست‏تر دارند.»(بقره:165)؛ «فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ / به زودى خدا گروهى [دیگر] را مى ‏آورد که آنان را دوست مى دارد و آنان [نیز] او را دوست دارند.»(مائده:54)

 

می‌شود گفت زمانی ما در مرتبه‌‌ی «احسان» قرار داریم و از زمره‌‌ی محسنین به شمار می‌رویم که در طی جاده‌ی زندگی حواس‌مان باشد  در منظر محبوب‌ِ زیبانگرمان هستیم. وقتی شما کاری انجام می‌دهید به این قصد و غایت که تقدیم به محبوب‌تان کنید نهایت کوشش‌تان را مصروف می‌کنید تا در کمال حُسن انجام بگیرد. به احسنِ شیوه باشد. پس احسان یعنی چنان زندگی کنی که گویا محبوب زیبانگر تو، تماشاگر توست. این توجه باعث می‌شود که ما بهترین شیوه‌ها و «احسن الاعمال» را در پیش بگیریم.

شمس تبریز حکایت شیرینی دارد:

آن یکی کفشی دوخت نیکو جهتِ پیغامبر. او را خوش آمد. گفت: «نیکو دوختی، خوش دوختی.» خاموش نکرد. می‌گوید «به از آن دوختمی، یا رسول الله! و توانم دوختن.» فرمود که «پس از برای که نگه می‌داشتی آن نیکوتر را؟ چون برای من ندوختی، برای که خواهی دوختن؟»(مقالات شمس تبریز)

مرد، کفش را به نیکویی دوخته بود، اما اعتراف می‌کند که می‌توانست نیکوتر و زیباتر از آن هم بدوزد. پیامبر(ص)‌به او می‌‌گوید این احسن و زیباتر را برای من ندوخته‌ای برای که خواهی دوخت؟

آدم‌ها برای آنکه دوست‌ترش دارند، زیباتر عمل می‌کنند.

 

 برای فهم بهتر مدلول و معنای «احسان» و اینکه رسالت ما در زندگی و نیز غایت آزمون‌های الهی، رسیدن به منزلت «أحسن العمل» است توجه به این فراز از کتاب پیامبر جبران خلیل جبران، روشنگر است:

 

«و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟

کار با عشق آنست که پارچه‌ای را با تار و پود قلب خویش ببافی

بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد.

کار با عشق آن است که خانه‌ای را با خشت محبت بنا کنی

بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.

کار با عشق آنست که دانه‌ای را با لطف و مهربانی بکاری

و حاصل آن را با لذت درو کنی

چنانکه گویی معشوق تو آنرا تناول خواهد کرد.

و بالاخره کار با عشق آنستکه هر چیز را با نَفَس خویش جان دهی

و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می‌نگرند.»

(پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمه‌ی مهدی الهی قمشه‌ای)

 

به گونه‌ای زندگی کن که گویا محبوب ازلی و جمیل سرمدی در تو می‌نگرد!

گویا پیام اصلی پیامبران همین بوده است.

تو می‌دانی؟

کسی می‌رود

از کوچه‌های برف‌پوش

رو به سمت غروب.

 

کسی می‌رود

نومید، خسته، مهاجر

به آنجا که خورشید

پنهانی اشک می‌ریزد

می‌رود تا جاده را پایانی ببخشد

نقطه می‌شود

نقطه می‌گذارد.

 

جاده تمام شده اما

این شعرها را چه کسی آبستن می‌کند؟

این کلمات چرا  تکثیر می‌شوند؟

این سایه‌ی محزون چرا دل نمی‌کند؟

باران چرا از دهن نمی افتد؟

تو می‌دانی؟


صدیق- 23 تیر 95

کشش‌ها و رُبایش‌ها...

خوشا به حال آنانی که در زندگی شمیم‌های جان‌پرور را از دست نمی‌دهند. کسانی که به قول مولانا، گوش و هوش به اوقات می‌سپارند و نفحات شیرین را در می‌یابند:

گوش و هُش دارید این اوقات را

در رُبایید این چنین نَفَحات را

رایحه، شمیم، نفحه، بوی... کشش‌های شیرین و وزش‌های گوارا. جذبه‌ها و جاذبه‌ها...

فرزانگان به ما می‌گویند که جهان خالی از این فرخندگی‌ها نیست، از این کشش‌ها و چشش‌ها و وزش‌های مبارک، خالی نیست؛ اما مشکل آنجاست که ما شامه‌ی تیزی نداریم. به گیاهان نگاه کنید. به درخت‌ها... حساسیت و هوشیاری عجیبی دارند. این گوش به زنگی و استعداد را امروزه هوش معنوی(SQ) می‌گویند. سهراب می‌گفت: «صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد». خصوصاً وقت‌های غروب، هوش معنوی سرشار گیاهان و درختان را می‌شود احساس کرد. انگار دستشان را پشت لاله‌ی گوش‌شان گذاشته‌اند و انتظار آوایی را می‌کشند. در بیداری سرشاری غوطه‌ورند. دیده‌وران این بیداری سرشار گیاهان را در می‌یابند. مثلاً سعدی می‌گفت:

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

 

کریستین بوبن دانش این انتظار کشیدن و گوش به زنگ بودن را از درختان می‌آموزد:

«"چه چیزی به شما زندگی می‌بخشد؟" این‌بار پاسخ راحت‌تر است: همه چیز. هر آنچه من نیست و مرا روشن می‌کند. تمام آن چیزهایی که نمی‌دانم و منتظرشان هستم... انتظار هیچ‌چیز را غیر از آنچه غیرمنتظره است نکشیدن. این دانش من از دوردست می‌آید. دانشی که دانش نیست، بلکه یک اعتماد است، زمزمه است و ترانه. این دانش را از تنها استادی که داشته‌ام فراگرفته‌ام: از یک درخت. از تمامی درختان در شبِ ذوق‌زده. آن‌طور که آن‌ها هر لحظه را طالعی سعد می‌انگارند، خود به من آموزش می‌دهد. تلخی باران، جنون خورشید، همه چیز آن‌ها را سیراب می‌کند. دغدغه‌ای ندارند و خصوصاً دغدغه‌ی معنا را. با انتظاری نورانی و لرزان، انتظار می‌کشند. تا بی‌نهایت‌‌‌‌...»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی)

 

دیده‌وران می‌‌گفتند اصل کار این است که نغمه‌های رُباینده‌ی هستی را دریابی و به آنها دل‌ بسپاری. پس لازم است حواست را تیز کنی. بیدار باشی. دروازه‌های دلت باز باشد تا تیرهای جذبه به هدف بنشینند. تعبیر کَشیدن و چشیدن، در این زمینه گویا است. مولانا می‌گفت:

...

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

جای دیگری از دام ابدی معشوق حرف می‌زند و از سلسله‌های گشاده‌ی عشق که در هستی نهاده‌اند:

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای

بند که سخت می‌کنی بند که باز می‌کنی؟

 

عارفان می‌گفتند اصل کار، دریافتن این کشش‌هاست و کوشش‌های ما اگر قرین این کشش‌ها نشود، ثمری نخواهند داشت. شمه‌ای از آن شمیم که در جانمان بوزد، کوشش‌ها جان خواهند گرفت، میوه خواهند داد. اصل کار همان کشش بی‌قراری‌بخش است:

گفتم دل و جان بر سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی

آن من بودم که بی قرارت کردم

--

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﺸﺸﯽ

ﮐﻮﺷﺶ ﻋﺎﺷـﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳد

 

کوشش یعنی دست‌وپا زدن‌های خودت، اما کشش‌های لطیف وقتی به سراغت می‌آیند که آرام باشی و بیدار. گشوده باشی و گوش‌به‌زنگ.

وقتی شامه‌ات تیز باشد، روزنه‌های جانت گشوده و سیم‌های روحت کوک، کشش‌ها و بوهای خوش، تو را خواهند ربود و این رُبایش چه خوش است:

من نه خود می‌روم، او مرا می‌کَشد
کاه سرگشته را کهربا می‌کَشد 
دست و پا می‌زنم می‌رُباید سَرم
سر رها می کنم دست و پا می‌کَشد
سایه‌ی او شدم چون گریزم ازو؟

در پی‌اش می روم تا کجا می‌کَشد

(ه.ا.سایه)

 

مگر این گوش‌به‌زنگی و روزنه‌های گشوده و بیدار یعقوب نبود که برای او بوی یوسف را به ارمغان آورد: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ/ بوى یوسف را مى ‏شنوم»(یوسف:94)

یا رایحه‌ی ایمان را از جانب یمن به مشام پیامبر رساند:

«گاه‌گاه خواجه عالم- علیه الصلوة و السلام- روی سوی یمن کردی و گفتی: «إِنِّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمَنِ مِنْ قِبلِ الْیمَنِ» یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم.»(تذکرة‌الاولیا، ذکر اویس قرنی)

گویی از مِجمر دل، آه اویس قرنی

به محمد نفس حضرت رحمان آرد

(سید حسن غزنوی)

 

باید انتظار کشیدن را یاد گرفت. رصد کردن، در کمین بودن و گوش هوش به ندای وجود دادن:

 

«من همیشه به چیزهای بزرگ امیدوارم. نمی‌دانم چیستند، ولی با شکیبایی منتظرشان هستم. ممکن است پیشتر آمده باشند، بی‌اینکه متوجهشان شده باشم. روح من مانند سگی منتظر در برابر چمنزاری در کمین شکاری نزدیک و نامریی است. بی‌شک هیچ‌گاه چیزی شکار نمی‌کنم، هیچ طعمه‌ای. تنها، باور به این نکته کافی است که چیزی بزرگ‌تر از «زندگی» از برابرم عبور کرده و به آن اهمیت و نوری چنان ناب بخشیده است که گاه بی‌رحم می‌نماید.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه‌ سیروس خزائلی)

«پدیده‌های بسیار دل‌انگیزی در انتظار ما هستند و از این که به سویشان نمی‌رویم، هرگز صبر و قرارشان را از دست نمی‌دهند.»(اسیر گهواره، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی)

آنجلینا جولی و معنای زندگی

یادداشتی بر این گفته‌ها: آنجلینا جولی


حاصل عمر نثار ره یاری کردم

شادم از زندگی خویش که کاری کردم


آنجلینا جولی به نیکی دریافته است که کاملاً ممکن بود موقعیت‌های زندگی جور دیگری قسمت می‌شد و او یک پناه‌جویِ بی‌خانمان می‌بود. او توانسته از موقعیتی که خود در آن واقع شده است، فراتر برود و یا فراتر از موقعیتی که خود دارد، به انسان‌ها و جهان نگاه کند. نگاه کند و دریابد که اگر آنجلینا اینجاست، نه لزوماً به خاطر این است که او استحقاق و شایستگی‌اش را داشته است. آن زن پناه‌جویِ آواره را هم که نگاه می‌کند، می‌بیند شایستگی‌های کمتری از آنجلینا ندارد. آن زن آواره هم همان اندازه می‌خواهد خوشبخت باشد و به همان اندازه از شرافت و درستکاری بهره‌مند است. آنجلینا جولی در وهله‌ی اول به درک این واقعیت می‌رسد که وضعیت کنونی انسان‌ها، برخاسته‌ از موقعیت‌هایی خارج از اختیار آنان است. 

در وهله‌ی دوم، آنجلینا می‌بیند که نمی‌تواند برای این نابرابری و ناهمسانی توجیهی ارایه دهد. او نمی‌داند و به این ندانستن اذعان می‌‌کند. نمی‌داند که چرا شرایط به‌گونه‌ای رقم خورده است که او یک بازیگر سرشناس سینمایی باشد و آن زن سوری، یک‌پناه‌جوی بی‌وطن...

او راز این سرنوشت نابرابر را نمی‌داند، اما یک‌چیز را می‌داند و آن اینکه باید در این زندگی به دردی بخورد. باید کاری کند. برای هم‌نوعی که مانند اوست، با همان رنج‌ها، آرزوها، قابلیت‌ها و شایستگی‌ها...

زنی که مانند آنجلینا می‌خواهد در آسودگی و آرامش زندگی کند. زنی که هیچ کم از آنجلینا ندارد جز اینکه شرایط زندگی، خارج از اختیار او، او را در وضعیتی سهمناک و محزون قرار داده است.

آنجلینا کاری به کار این نابرابری نهادین ندارد. او به یک چیز فکر می‌کند. به آنچه مادرش از او خواسته بود. مادری که در پی سرطان از دنیا می‌رود. از او خواسته بود مفید باشد. قدری جهان را زیباتر، قابل‌تحمل‌تر و ملایم‌تر کند. گام کوچکی بردارد تا جهان جای بهتری باشد. تا انسان‌‌هایی که هم‌پیکر اویند، کمتر رنج ببرند و از زندگی نصیب بیشتری بردارند. برای او همین کافی است که باور کند اگر مادرش هم‌اکنون زنده بود به داشتن او افتخار می‌کرد. برای او همین اطمینان کافی است که به دردی خورده است و این احساس مفید‌بودگی، زندگی‌اش را معنادار می‌کند. چنان‌که زندگی شاعره‌ی امریکایی، امیلی دیکنسون را:

«اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم، 

بیهوده نزیسته‌ام.

اگر بتوانم رنجی را بکاهم، 

یا دردی را مرهم نهم

یا مرغکی رنجور را

به آشیانه باز آورم، 

حاشا، بیهوده نزیسته‌ام.»



*

آنجلینا جولی پیت، هنرپیشه، کارگردان و نیکوکار اهل ایالات متحده آمریکا است.

او توانسته سه بار جایزه گلدن گلوب، دو بار جایزه اتحادیه بازیگران سینما و یک بار جایزه اسکار را برنده شود. 

آنجلینا جولی از سال ۲۰۰۱ از سوی کمیسریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان به عنوان سفیر حسن نیت تعیین شده و با مسافرت به نقاط دورافتاده جهان به فعالیت در زمینه حفظ حقوق آوارگان و پناهندگان مشغول است.

با همین دیدگان اشک‌آلود...

فیلم نظریه‌ی همه‌چیز (The Theory of Everything)، درگیرکننده بود. همیشه فیلم‌هایی را که اشک‌ جاری می‌کنند دوست داشته‌ام. مغتنم و خواستنی است. انگار از پشت شیشه‌های اشک‌زده، سمت معصوم زندگی، بهتر پیدا می‌شود. مگر نه اینکه به گفته‌ی سهراب، بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که تر باشد.

« ... برای شاعر، حُزن، پنجره‌ای بخارگرفته مابینِ خویشتن و جهان است. نمایی که او از زندگیِ حُزن‌آلود می‌سازد، جذّاب‌تر از خودِ زندگی‌ست.»(اورحان پاموک؛ استانبول: خاطرات و شهر؛ ترجمه‌ی شهلا طهماسبی؛ انتشارات نیلوفر)

هاوکینگ در 21 سالگی مبتلا به بیماری نادری شد که به فلج کامل او انجامید. بنا به پیش‌بینی پزشکان او تنها دو تا سه سال، بخت زنده بودن داشت. به رغم پیش‌بینی‌های پزشکی، هاوکینگ افزون بر 50 سال دیگر نیز با این بیماری به زندگی ادامه داده است...

فیلم نظریه‌ی همه چیز بر اساس «سفر به بی‌نهایت: زندگی من با استیون» که نوشته‌ی جین وایلد، همسر سابق هاوکینگ، ساخته شده است.

جایی می‌بینیم که جین، عینک هاوکینگ را بر می‌دارد، با گوشه‌ی دامن خود پاک می‌کند و می‌گوید عینک‌ات همیشه کثیف است.

برای تماشای جهان، شرط اول قدم آن است که روزنه را پاک نگه داری. کافکا گفته است:

«زندگی چنان بزرگ است که مغاک آسمان. تنها از روزنه‌ی باریک وجود خود، می‌توان به آن نگاه کرد. ولی از این روزنه، بیش از آن‌چه می‌بینی، احساس می‌کنی. این است که در وهله‌ی اول باید روزنه را پاک نگهداری.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ص 250، نشر خوارزمی)

و به تعبیر حافظ:

غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

به مسیح فکر می‌کنم...

انگشت‌هایم
سردرگم  و گیج
سراغ از کلمات زنده می‌گیرند
کلماتی زنده‌تر از خودِ زندگی
که بتوان در رگ‌ها 
جاری‌شان کرد

ریل‌های ممتد
خمیازه می‌کشند
و هیچ قطاری
خواب‌شان را برنمی‌آشوبد
آن‌سوتر اما
کودکی غرقه در خنده‌های بلند
تاب می‌خورد
و چشم‌های بُهت پرنده‌ای
در پیچاپیچ برگ‌های درخت
پی حقیقتی می‌گردد.

من
پشت چراغ قرمز چهارراه‌های شلوغ
به چهره‌ی خاک‌آلودِ آسمان چشم دوخته‌ام
به مسیح فکر می‌کنم
و کلمات خسته‌اش
در دقایق تحمل‌ناپذیر پایانی:
"إیلی إیلی لما سَبَقتَنی"

21 تیر 95- صدیق قطبی

با پای‌پوشِ شعر...

 آوایی آشنا

نام تو را به لحن پریروزهای عُمر

تکرار می‌کند.

از متن کوچه‌‌های فراموش،

در امتداد حاشیه‌ی ایمن خیال،

لحنی تو را

به شیوه‌ی باران

آواز می‌دهد.

=

صدایی تو را

به حاشیه‌ی نیلی آسمان

به همسایگی ستاره‌های باکره‌ی شب

خواهد بُرد.

نام کوچکت را

به لهجه‌ی بادبادک‌ها

زمزمه می‌کند

و مرتع جادویی لبخند

چشم‌هایت را تصاحب خواهد کرد.

==

من خادم کلمه‌ام.

با کلمه

به روشنی تکیه خواهم زد

از دست‌های ورم‌کرده‌ی زمان

نشانی‌ کوچه‌ی صبح را

خواهم پرسید

 و تا سرحدّ عشق

بازی شفّاف باران و

صراحت بی‌لهجه‌ی دریا را

حکایت خواهم کرد.

==

جیب‌های شعرم خالی است

درست مثل دست‌های کوچک تو

اما به هجوم رؤیا قسم

از این خالی خاضع

تا مساحت عطرآگین آوازهای تو

سیاحتی پرماجرا است.

به شورش بی‌باک گندم‌زار قسم

تقدس لبخندهای تو

معاشرت شنیدنی آب و کوزه است

و بهُت ملموس آهوها

در چشم‌های چشمه‌‌ی رقصان.

 

شانه‌های آرام تو

خواب غمگین‌ترین واژه‌ها را هم

بر هم می‌زند.

انگشت‌های کوچکت

بوی آشنای خدا را

تا آستانه‌ی بی‌حصار مرگ

انتشار می‌دهند.

 

دستان تو کوچک نیستند

گلوی کلمه،

باریک است.

==

بی‌خیال

بر تَرَک‌های تاریک شب

دست می‌سایم

تا دورترین ترانه‌‌ی روشن را

دست در گردن آورم.

 

هنگامه‌ی تنفس خورشید

وقتِ جلیل شکفتن

سماجت جادوی زندگی

خضوع خواهد کرد

و راز سر به مُهر اقاقی‌ها

فاش خواهد شد.

 

میقات سرخ سیب که برسد

آینه‌ها

لغزش فراموش حوا و

وسوسه‌ی مبهم آدم را

تکرار می‌کنند...

=

ما به عصمت خنده‌های ملایم

دل می‌بندیم

و شب را تا انزوای کوچه  

بدرقه خواهیم کرد.

ما

از حاشیه‌ی گُل‌دار بادهای عاشق

به لمس مهربانی گلدان

خواهیم رسید.

با پای پوشِ شعر

سراغ از هیبت جاودانگی می‌گیریم و

در زمزمه‌های ساکت آیینه

و ترانه‌هایی که بوی لبخند می‌دهند

دست بر شانه‌‌های نرم خدا

خواهیم گذاشت.

==

در پایان راه

کسی تو را به اسم کوچکت

صدا خواهد کرد

در روشنای تازه‌ی چراغی

پناه می‌گیری

و نسیمی معصوم

مشت‌های خالی زندگی را

خواهد گشود.

=

گیرم که زندگی

در قاب خوش‌تراش صدایی دور

باز می‌ماند

اما

این تَرک‌های تاریک

این تکه‌های روشن

تا سرحدّ صبح

تا مرزهای روشن دریا

تا سکوت آشنای خداوند

ادامه خواهد داشت...

=

آخرین پرنده که پر گرفت

لرزه‌های هراسان شاخه نیز

پایان می‌گیرد.

 

20 تیرماه 95- صدیق قطبی

روزی دوستت داشتم...

به گمانم بارانی‌ترین جمله این باشد:


"روزی دوستت داشتم..."


یعنی ابرهای همه عالم باید در دل آدم جمع شوند و ببارند، شاید از سنگینی این حُزن چیزی کم شود...