نگاهت را به من بدوز!
سطرهای کژ مژ و گیجم را
به سرانگشتان لطف
هدایت کن!
من به خط نگاهم،
در من نگاه کن...
کتیبهی پر خط و رنگ چشمهایم
به چه زبانی است؟
در این ژرفنای پریشان رازآمیز
چه نوشته است؟
میشود مرا بخوانی،
این کتیبه را برگردانی؟
آیا مسافری هنوز
از انتهای خلوتِ تاریک ایستگاه
گوشش به راه سوت قطاری هست؟
آیا هنوز
در لابهلای منظرهی مات روبرو
یک کُنج دنجِ نیلیرنگ
بر جای مانده است؟
در این برفریز بیامان
از ترانهای تازه و سر به هوا
رد پایی هست؟
چیزی از یغمای بادها و
دستبُرد دویدنها
در امان خواهد ماند؟
میدانم که سر آخر
در تاختهای بیامان او،
خواهیم باخت؛
اما من
لذت بُردی بیدردسر را از او
دریغ خواهم کرد
و تا چراغ واژهای روشن است
از بالین زندگی برنخواهم خاست.
این را به مرگ بگو!
29 تیرماه 95- صدیق قطبی