غالباً نیازی نیست که به آدمها تأکید کنیم کارشان بد و اشتباه است. خودِ آدمها غالباً میدانند چه باید کرد و چه نباید کرد. گاهی به خطا گمان میکنیم با تکرار بایدها و نبایدها، کاری از پیش میرَود. مشکل اصلی این است که چرا انسانها بهرغم آگاهی از باید و نباید، از شایست و ناشایست، انتخابهای درست و تصمیمهای قابل دفاع، ندارند؟
«با تو دارد گفت وگو شوریده مستی:
- مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟»(از شعر نماز، مهدی اخوان ثالث)
برخی خدااندیشان میگویند همینکه در جستجوی خدا هستیم، او را یافتهایم. دو جور میشود نگاه کرد. یکی اینکه اگر در جستجو باشی، بالاخره او را خواهی یافت و دیگری اینکه: همینکه در جستجوی او هستی، یعنی او را یافتهای. پاسکال باور داشت که این کلمات را از خدا در حال و تجربهای معنوی شنیده است:
«تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمهی شهابالدین عباسی)
و به تعبیر کازانتزاکیس:
«کسی چه میداند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشتهی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)
در این نگاه و تعبیر، وقتی او را گم کردهای، که اشتیاق حضور او را از دست داده باشی. همین که آتش شوق در جانت شعله کشید، او را خواهی یافت که بر خیال تو تکیه زده است:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
به گمانم حداکثرخواهی برخی قرائتهای دیندارانه، موجب شده که بسیاری از انسانها امکان نیایش و راز و نیاز را از دست بدهند. گویا تنها وقتی میتوانند دست نیاز بالا ببرند که از یقینی عالمانه برخوردار باشند. اما به گمانم میشود تمام تردیدها و پرسشها را هم در نیایش بر زبان آورد.
محبوب قدسیِ ازلی، ای که در پرند خیالم، نقش توست و حضور گاهگاه و دلبرانهات، آینهی جانم را معطر میکند. پیش از آنکه بیرون مرزهای روحم، بجویمت، در سراچهی آرزو و خیالم، نقاشی تو را کشیدهام. تو خلاصهی آرزوها و آرمانهای منی. شور توست که در رگهای زندگی جاری است. هستی آیا؟ میشنوی مرا؟ نکند من تنها با خیالم گفتگو میکنم؟ یعنی میشود اینهمه در من، در آرزوها و خواب و خیالهای من باشی، اما در واقعیت نه؟ یعنی ممکن است این تشنگی و عطشناکی، گواه وجود تو نباشد؟ اگر تو نیستی، پس چه نور نیرومندی، چشمهایم را خویشاوند آفتاب میکند؟ اگر وجود نداری، آن بهانهی رنگین، آن نغمههای مخملین، از کجاست که میجوشد؟ یعنی این صداها همه زادهی تمنّیات من است؟ یعنی این آواز گوارا که از چشمهای پاکیزه نشانی میدهد، تنها زمزمههای درونی من است؟ یعنی تو، وهم سبز و روشن منی؟
من اما به آوازهای تو دل بستهام، به زمزمههای لطیفی که هر چه بیشتر میشنوم، منوّرتر و روشنترم میکنند. من از گفتگو با تو باز نخواهم ایستاد. شاید روزی صدایم را بشنوی. شاید روزی آری انکارناپذیر تو را دریابم. گوشهایم به انتظار تو، نجواهای نسیمانه را خواهد پایید. چشمهایم به شوق تو، چشمکپرانی ستارهها را بیجواب نخواهد گذاشت. تو که در صحرای طور، درختی را به آتش میکشی تا جانی را بر افروزی، اینک من درخت تو، در من شعله بزن.
به ما گفتهاند میشود با تو راز گفت. نیاز گفت. من هم رازها و نیازهایم را با تو میگویم. نیازم را به بودن تو و رازم را که نشانیات از یادم رفته است. نیازم تویی و رازم تو. نیازم بودن توست و رازم نیافتن تو. من اما از این سماجت عاشقانه دست نخواهم کشید. احساس میکنم تنها در این راز و نیاز است که تو را میشود یافت. بگذار تردیدها و انکارهایم را با تو قسمت کنم. این قسمت کردن، عاشقانه است.
هِبِل میگفت: «وقتی انسانی دعا میکند خدا در او تنفس میکند.»، در هوای نفسهای توست، که کلمات را بسیج میکنم. میشود در من بِدَمی، تنفس کنی؟
در من میدم بندهی دمهای توام
سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام
(رباعیات مولانا)
مادر زیبایی، پدرِ لطف، راز و نیاز من، لطفاً خودت را بیشتر نشان بده. در من، کودکی بیتاب، سراغ از تو میگیرد. باش، بیشتر باش...
20 مرداد 95- صدیق قطبی
«پیری دمِ درگاه ایستاده است و وراندازم میکند. وقتی به آینه نگاه میکنم میبینم از توی چشمهای خودم دارد نگاهم میکند. به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگار نیست. ولی راستش توی تن خودم خانه کرده و دارد مرا را از آنجا میراند، آرام و سمج به بیرون میراند؛ در زانوی ورمکرده، در کمرِ دردمند و در سنگینی رسوبی که ته دل مینشیند، جا گرفته. مثل خاکستر آهسته پایین میآید و کمکم پنهان میکند.»(روزها در راه، شاهرخ مسکوب)
مرگ را خودمان تجربه نمیکنیم. اما پیری و افول را چرا. آنچه بیشتر از مرگ، دلخراش و آزارنده است تماشای سُر خوردن از یک سرازیری است که به قعر درّهای تاریک منتهی میشود. منظرهی غروب نرمنرم و آهستهی خورشید، بیشتر غصهآور است تا استقرار کامل شب. مشکل زندگی این است که از اوج آغاز میکنی و بعد پیوسته تحلیل میروی وخودت نیز محکومی به تماشای این تحلیل رفتن و از فروغ افتادن. ما محکومیم که خاموشی تدریجی شعلهها را در آتشگاه زندگی شاهد باشیم و این محکومیت از مرگ بدتر است. این همان چیزی است که پیری را ناگوارتر از مرگ میکند:
«تنها چیزی که مرا نگران کرده و روز و شب آرام و قرار از من گرفته است: چیزی که من از آن میترسم پیری است، ارباب، که خدا نصیب نکند! خود مرگ چیزی نیست، فوتی است و شمعی که خاموش میشود؛ ولی پیری نکبتی است.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی، نشر خوارزمی)
در پیری و دوران افول تپشها و خواهشها و شکفتنها و شگفتیها، خودت را میبینی که مسیر پرجاذبهای را پشت سر نهاده و پیمودهای، به آخر جاده رسیدهای، منظرهی روشن و نویدبخشی انتظار تو را نمیکشد و تنها میتوانی به امتداد راه طی شده نگاهی حسرتآمیز بدوزی و شعری از شاملو را زیر لب زمزمه کنی:
«در مردگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهای!»
نوبتت نزدیک شده و آرزویی جز اینت نیست:
«تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!»(سید علی صالحی)
خیلی سعی میکنی خاطرهی شگفتیها و تپشها را برق بیندازی و زنده نگاه داری، اما بغضی در گلویت میدود و ابری اشکبار بر سَرت چتر میشود. چه شدند؟ کجا رفتند؟ آن تجربهها و تپشها، آن رؤیاها و وهمهای سبز، آن شوقها و ذوقهای جوان، آن حماسههای بیریا؟ از فروغ افتادهاند. حتی در یادت هم، آن سرزندگی و تازگی را ندارند. در یادت هم مُردهاند. از آنچه زمانی تکیهگاه زندگی و نیروی روح بود، جز خاطرهای گُنگ، جز یادی سرد، چیزی باقی نمانده است. این آگاهی که آدم در میانهی عُمر پیدا میکند، جنبهی سوگناک و غمبار زندگی است.
«من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند»(فروغ فرخزاد)
پنجره را باز میکنی و قطاری را میبینی که دور و دورتر میشود. کودکانی هلهله میکنند و قطار با فریاد شادیشان شتاب میگیرد. در آن میان کودکی با چشمهای آشنا برای تو دست تکان میدهد. قطار همچنان دور میشود و آن هلهلهها و خندهها و دستتکان دادنها هم میروند. چشمهایت را ریز میکنی، گوشهایت را تیز، تا چیزی فراموشت نشود؛ اما آن قطار هلهله و خنده را، ذهن جاده هم از یاد بُرده است. انگار همه چیز را در خواب و خیالی دور دیده باشی و قاطعیت رؤیا، سوار بر شانههای باد، تو را ترک گفته است.
تجربهی زندگی به تو آموخته که عبور ساعتها چه بیرحمانه است و تو هیچ چیز را نتوانستهای از گزند زمان، مصون بداری. زمان به همه چیز یورش میبَرد، دست مییازد و حرارت و تازگیاش را به یغما میبَرد.
«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهی محمد قاضی، انتشارات خوارزمی)
«باورکردنی نیست که چگونه زمان میتواند خاطرهی موجودی را که همه چیز آدمی بوده است، کدر و حتی محو کند.»(پنه لوپه به جنگ میرود، اوریانا فالاچی، ترجمه ویدا مشفق، نشر امیرکبیر)
«باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تأسف عظیم و یا خاطرهی عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش میشود، حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزی ست که زندگی را تأسفبار و در عین حال شگفتانگیز کرده است!»(خوشبخت مُردن، آلبر کامو، ترجمه قاسم کبیری، نشر جامی)
مشکل دیگر پیری و حتی میانسالی این است که آدم کمتر رؤیااندیش است. کمتر استعداد شگفتزده شدن دارد. با حقیقت و ژرفای امور بیشتر آشنا شده و از اینرو، کمتر ذوقزده و جوگیر میشود:
«ما رفته رفته پیر میشویم. اول لذتی که از زندگی و از سایر اشخاص میبریم کاهش پیدا میکند، همه چیز به تدریج واقعی میشود، همهچیز برایمان روشن میشود، این کار سن است. حالا میدانیم یک لیوان فقط یک لیوان است. انسان، این موجود بیچاره، فانی است، هرچه هم که بکند. بعد بدنمان پیر میشود: اما نه همه جا با هم. اول چشمها، یا پاها، یا قلب. ما قسطی پیر میشویم. بعد یکباره روحمان شروع به پیر شدن میکند: بدن ممکن است پیر شده باشد اما روحمان هنوز مشتاق باشد و حافظه داشته باشد و جستجو کند و جشن بگیرد و در حسرت شادی باشد. وقتی شوق و شادی فروکش کرد، تنها چیزی که میماند خاطرات و نخوت است، بعد عاقبت، دیگر راستی راستی پیر شدهایم. یک روز بیدار میشویم و چشمها را میمالیم و نمیدانیم چرا بیدار شدهایم.»(خاکستر گرم، شاندور مارائی، ترجمهی مینو مشیری، نشر ثالث)
«اینک داریم همانی میشویم که هرگز آرزو نکردهایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کردهایم و نه انتظارش را کشیدهایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره بهشکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنجکاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقهمندمان کرده...
پیری در وجودمان بهمعنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نهتنها توانِ شگفتزدهشدن، بلکه قدرتِ شگفتزدهکردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آنکه عمری را به تعجّبکردن از همهچیز گذراندیم، دیگر هیچچیز متعجّبمان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرفهای عجیبمان را قبلاً دیدهاند و هم به این خاطر که دیگر بهسویمان نگاه نخواهند کرد...
ناتوانی در شگفتزدهشدن و علم به شگفتینیافریدن، ما را اندکاندک در عالمِ ملال فرو خواهد برد. آدمِ پیرْ ملول میشود و ملالآور است. ملالْ ملال میآورد. ملال پخش میشود، عینِ ماهیِ مرکّب که جوهر پخش میکند و بهاینترتیب همه با هم، و با ماهیِ مرکّب و با جوهر یکی میشویم. دریای اطرافمان سیاه خواهد شد و سیاهی، خودمان خواهیم بود. بله، همین خودمان که عمری را به انزجار از رنگِ سیاهِ ملال و پناهگرفتن از آن گذراندهایم. یکی از چیزهایی که هنوز شگفتزدهمان میکند، همین بیتفاوتیِ ذاتیمان نسبت به قرارگرفتن در چنین وضعیتِ جدیدیست. این بیتفاوتی ناشی از آن است که اندکاندک در سکونِ سنگ فرو میرویم.»(هرگز از من مپرس، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی آنتونیا شرکا، منظومهی خرد)
«روزی میرسد که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی. نه از بدگوییهای دیگران میرنجی و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت. به آن روز میگویند: پیری. آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشتهاند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد. این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسانها بستگی دارد!»(سفر به خیر، آقای رئیس جمهور، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه قهرمان نورانی، نشر شیرین)
کاش آنسوی اوجها، افولها در کمینمان نبود. کاش میشد مسیر را وارونه طی کرد:
«در زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود...
در خانهای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوانتر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آمادهام؛ و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس، چیزی شبیه استخر، غوطهور خواهم شد. و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم...»(مرگ در میزند، وودی آلن، ترجمه حسین یعقوبی، نشر چشمه)
ستمگری زمان و سراشیبی ناگزیر را به تماشا نشستن، دشوار است. لحظههایی که این آگاهی را پیدا میکنی، چقدر همه چیز تلخ میشود، چقدر بار زندگی سنگین.
یکی از مهمترین مضامین تعلیمی قرآن این است که آدمی را به فقر و ناتوانی همیشگی خودش التفات میدهد. آدمها که احساس کنند توانگر و آسیبناپذیر شدهاند، خیلی سرکشی میکنند: «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى/ حقا که انسان سرکشى مىکند همین که خود را بى نیاز پندارد»(علق:6و7)؛ احساس بینیازی و استغنا به استکبار میانجامد.
خداوند به ما یادآور میشود که گر چه ممکن است در میان خودمان و از جهت دارایی، برخی فقیر و برخی توانگر باشیم، اما در برابر خداوند، در برابر سرنوشت، در پیشگاه حقیقت و وجدان، همه فقیر، تنها و بییاوریم. «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ / اى مردم شما به خدا نیازمندید و خداست که بى نیاز ستوده است.»(فاطر:15)؛ «وَاللَّهُ الْغَنِیُّ وَأَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ / خدا بىنیاز است و شما نیازمندید.»(محمد:38)
به هر درجه از توانگری و دارایی هم که برسیم، همچنان فقیریم و با توجه به این فقر ذاتی و وجودی، باید حد و اندازه بشناسیم و به گرداب نازفروشی و کبرآوری نغلتیم: «وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ / و از مردم [به نخوت] رخ برمتاب و در زمین خرامان راه مرو که خدا خودپسند لافزن را دوست نمىدارد.»(لقمان:18)
قرآن به ما میگوید روزگاران درازی پیش از تو بوده است که تو اصلا نبودهای. نامی نداشتهای و نشانی از تو در جهان نبوده است: «هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا / مدتى از روزگار بر انسان گذشت که هنوز چیزى قابل ذکر نبود.»(انسان:1)؛ هماکنون نیز وقتی بر سطح خاک گام بر میداری، خیال بَرَت ندارد که بینیاز شدهای. تو نه میتوانی از نظر بلندی به کوهها برسی و نه آن توان را داری که زمین را بشکافی: «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا / در زمین خرامان راه مرو، چرا که تو نه هرگز زمین را توانى شکافت و نه از بلندى هرگز سر به کوهها توانى رساند.»(اسراء:37)؛ به محدودیتهای خود واقف شو.
از طرفی، تو در برابر اجل و مرگ هم شکننده و فقیری و هیچ راه فراری نداری. در قصرهای بلند و شامخ هم که باشی، مرگ، راه را بر تو خواهد بست: «أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ /هر جا که باشید -ولو در دژهاى استوار سر به فلککشیده، مرگ شما را فراخواهد گرفت.»(نساء:78)؛ وقتی هم که بمیری، هستی از هم نمیپاشد و رفتن تو، ضربهی سهمگینی به زندگی و هستی نخواهد زد. نه آسمان و نه زمین بر تو اشک نخواهند ریخت: «فَمَا بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ / و آسمان و زمین بر آنان نگریست.»(دخان:29)
آدم خاکی، تو از خاک برآمدهای و به خاک باز خواهی گشت: «مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى /از آن [خاک] شما را آفریدهایم، و به آن بازتان مىگردانیم، و بار دیگر از آن بیرونتان مىآوریم.»(طه:55)؛ در آغاز زندگی، در ضعف بودهای و در انتها نیز به ضعف بازخواهی گشت: «اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً / خداوند کسى است که شما را از حالت ناتوانى آفرید، سپس بعد از آن ناتوانى توانایى پدید آورد، سپس [دوباره] پس از توانایى، ناتوانى و پیرى قرار دهد.»(روم:54)؛ اساساً خصیصهی وجودی تو، ضعف است. نباید از این فقر و ضعف ذاتی غفلت کنی: «وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِیفًا / و انسان، ناتوان آفریده شده است.»(نساء:28)
تو در پیشگاه خداوند، تنها و یکّه، حاضر میشوی و در مقام پاسخگویی به اعمال و اقداماتت، تنها و بییاور خواهی بود: «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَکْتُمْ مَا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ وَمَا نَرَى مَعَکُمْ شُفَعَاءَکُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیکُمْ شُرَکَاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَضَلَّ عَنْکُمْ مَا کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ / و به نزد ما یکه و تنها آمدهاید، چنانکه نخستین بار نیز شما را همینگونه آفریده بودیم، و آنچه از ناز و نعمت که به شما بخشیده بودیم در پس پشت خود رها کردهاید و شفیعانتان را که گمان مىکردید با [خدا در عبادت] شما شریک هستند، همراه شما نمىبینیم، پیوند بین شما گسسته شد و آنچه [شریک و شفیع] مىانگاشتید، بر باد رفت.»(انعام:94)؛ «وَنَرِثُهُ مَا یَقُولُ وَیَأْتِینَا فَرْدًا / و مدعیاتش را میراث مىبریم و به نزد ما یکه و تنها خواهد آمد.»(مریم:80)؛ «وَکُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْدًا / و همگیشان روز قیامت یکه و تنها به نزد او آیند.»(مریم:95).
مبادا داراییها و داشتههایت چنین توهمی در تو بیافرینند که رویینتن شدهای. «شکاریم یکسر همه پیشِ مرگ». آشیل و اسفندیار هم باشی، پاشنهای و یا چشمانی آسیبپذیر داری. حواست جمع باشد که دنیا فریفتهات کند و احساس نیازمندی و فقیری را از تو نستاند: «فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ / پس زندگانى دنیا شما را نفریبد، و [شیطان] فریبکار شما را نسبت به خداوند فریفته نگرداند.»(لقمان: 33/ فاطر: 5)
مبادا، حامیان و طرفداران و ستایندگانت، تو را دچار این پندار ناراست کنند که در برابر سرنوشت، مرگ، تنهایی و آسیبپذیری، مقاوم هستی.
توجه به مرگی که هر لحظه در کمین توست: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ /گو همان مرگى که از آن مىگریزید، روىآور به شماست.»(جمعه:8)؛ «کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ / هر جاندارى چشنده [طعم] مرگ است»(انبیا:35/ عنکبوت:57 / آلعمران:185)، توجه به ناتوانی دوران کودکی و ناتوانی و درماندگی دوران پیری و سالخوردگی: «ثُمَّ نُخْرِجُکُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ وَمِنْکُمْ مَنْ یُتَوَفَّى وَمِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْلَا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئًا / سپس شما را که کودکى شدهاید [از شکم مادر] بیرون مىآوریم که به کمال بلوغتان برسید، و بعضى از شما جانشان گرفته مىشود، و بعضى به حد اعلاى فرتوتى بازبرده شود، چندانکه پس از دانستن [بسیارى چیزها] چیزى نداند.»(حج:5)؛ توجه به به مقدّراتی که تو را در قبضهی خود دارند، موجب فروتنیات میشود. باعث میشود خودت را گم نکنی و نبازی. از دیگران روی مگردانی و به داراییهایت غرّه نشوی. فریب نخوری و نخوت و مباهات در روانت رخنه نکند.
ما همه فقیریم، حتی وقتی در اوج دارایی و توانگری باشیم.
درویش و غنی بندهی این خاک دَرند
آنان که غنیترند، محتاجترند
(گلستان سعدی، باب اول)
عارفان به درستی، ضرورت این حالِ «نیاز» را برای تقرب به آستان خداوند درک کردهاند و گفتهاند بهترین چیزی که میتوان به درگاه بینیازی خداوند بُرد، «نیاز» است و از نمازهای بینیاز، کاری ساخته نیست.
«زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر، که بینیاز نیاز دوست دارد، به واسطهی آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو بپیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید، که یُحبُّونه تأثیر یُحبُّهم است.»(مقالات شمس تبریزی)
«... آب دیده بیآن نیاز، و نماز بینیاز، تا لب گور بیش نرود؛ از لب گور باز گردد با بازگردندگان. آنچه با نیاز بود در اندرون گور در آید، و در قیامت با او بر خیزد و همچنین تا بهشت و تا به حضرتِ حق، پیش پیشِ او میرود.»(همان منبع)
از بایزید بسطامی نقل است که گفته است:
به سینهی ما آواز دادند که: «ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پُر است. اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.» گفتم: «خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟» گفت: «بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی»(تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری)
هم او گفته است:
«به همهی دستها درِ حق بکوفتم؛ آخر تا به دست نیاز نکوفتم، نگشادند؛ و به همهی زبانها بار خواستم، تا به زبان اندوه بار نخواستم، بار ندادند. به همهی قدمها به راه او برفتم، تا به قدم ذلّ نرفتم، به منزلگاه عزت نرسیدم.»(همان منبع)
شیخ ابوبکر شبلی گفته است: «عصا کِشِ من نیاز است.»(همان منبع)
به فقر و ضعف دائمی خود که واقف شوی، ملایمتر، پذیرندهتر و فروتنانهتر با همنوعانت، با طبیعت و با خداوند، تعامل خواهی کرد. نگذاریم نیازمندی ما به خداوند رنگ ببازد و با نظر به داشتهها و تواناییهای خود، از فقر ذاتی و نیازمندی وجودی خود غفلت کنیم.
یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ....
«مرگ، مسألهی زندگان است؛ مردگان هیچ مسألهای ندارند. از میان تمامی موجوداتی که روی زمین میمیرند، فقط انسان است که مردن برای او مسأله است.»(1)
1. مرگ به زندگی ارزش میدهد
آن یکى مىگفت خوش بودى جهان
گر نبودى پاى مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودى مرگ هیچ
که نیرزیدى جهانِ پیچ پیچ
(مثنوی:دفتر پنجم)
بله، ظاهراً درست است. ارزشمندی زندگی مرهون کوتاهی آن است. چون آگاهیم که فرصتمان تمام میشود و مجال زیستن پایان میپذیرد، قدردان زندگی میشویم. انتخابهای محدودی در پیش رو داریم، بنابراین نیازمند خطرکردن و دل به دریا زدن هستیم و همین موجب تپندگی و شوقمندی میشود. اگر بینهایت زمان در اختیار داشتیم، آن وقت ظاهراً اقدام به هر کاری و یا انتخاب هر گزینهای را میشد به عهدهی تعویق افکند. بینهایت زمان داشتیم و میشد هر انتخاب اشتباهی که کردهایم، را بار دیگر تکرار نکنیم.
«اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیشرو دارم، هرگز دست به هیچکاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم خستگی از تن به دَر میکردم، چون برای انجام دادنِ کارهای دیگر «نیز» فرصتِ کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که اینگونه زندگی، به ناچار، پایان خواهد پذیرفت.»(2)
سارتر در دفترهایی برای اخلاق نوشته است:
«مرگ پایان است اما در عین حال سازندهی آزادی انسانی است[...]؛ اگر انسان جاودانه میبود آنگاه امکان مییافت تا تمامی امکانات پیش روی خود را بیازماید[...] او ناپدید میشود و این برای فردیت خود او(تحقق برخی امکانات در برابر بقیهی امکانات) و آزادی خود او (خطر گزینش برخی از امکانات) نتیجه دارد. مرگ آزادی و گزینش را میسازد و از اینجا تفاوت میان انسانها را میسازد.»(3)
اگر مرگ نبود، نگران از دست دادن هم نبودیم. وقتی چیزی از دست نمیرود، دلمان هم برای تماشایش پرپر نمیزند. (آخر تو که همیشه هستی!) وقتی به این آگاهی میرسیم که آنچه هماکنون هست، مدتزمانی بعد به نیستی میپیوندد آزمندانه و مشتاق، به تماشایش مینشینیم، قدردانش میشویم و از حضورش نهایت حظ و بهره را خواهیم بُرد.
به تعبیر اوریانا فالاچی، مرگ، متحد بزرگ عشق است و این آگاهی که محبوب من روزی خواهد مُرد او را چنین خواستنی میکند:
«کی گفته که مرگ زشت است؟ در واقع مرگ، دوست آدمهای خسته است و متحد بزرگِ عشق. هیچ عشقی در دنیا اگر مرگ فرا نرسد، مقاومت نخواهد کرد. اگر خیلی زنده بمانم بالاخره تو هم مرا رد خواهی کرد. ولی از آنجایی که بزودی خواهم مُرد، مرا برای همیشه دوست خواهی داشت.»(4)
از این جهت میتوان مدعی شد که مرگ و زوالپذیری همهچیز، زندگی را قیمت میدهد و زیبایی را مجال ظهور. به گفتهی سهراب: «مرگ، مسؤول قشنگی پر شاپرک است.» گفتهاند مرگآگاهی آدم را زیباییاندیش میکند. دلرُبایی و جاذبهی زندگی وقتی به چشم میآید که دریابیم از دسترفتنی است.
تعبیری که آندرهژید دارد جالب است. میگوید درخشش و فروزانی ستارهها در پسزمینهی تاریک شب است که نمودار میشود. هر چه زمینه تاریکتر باشد، درخشش ستارهها بیشتر به چشم میآید. مرگ، این زمینهی تاریک است که زندگی در بستر آن میدرخشد:
«اندیشهای نه چندان استوار دربارهی مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهی تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفتانگیز داشته باشد؟.... اگر میدانستی، ای اندیشهی ازلی جلوهها، که انتظار نزدیک مرگ چه بهایی به هر لحظه میبخشد!»(5)
آندرهژید جلوتر میرود و ادعا میکند آنچه جاودانه است، جاذبه و عطری ندارد:
«آیا سرزمین زیبایی را که از آن میگذری خوار میشماری و ناز و نوازش های فریبندهاش را از خود دریغ میداری؟ چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزدهتر، فشار آغوشت ناگهانیتر! چرا من که عاشق این لحظهام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.»(6)
این حرف آندرهژید شبیه فرازی از شعر افسانهی نیما است که در آن با طعنهای به نگاه شاعران گذشته میگوید:
«حافظا! این چه کید و دروغیاست
کز زبان می و جام و ساقیاست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است!»
از دیگر خواص مرگآگاهی آن است که باعث میشود به خلاقیت، هنر و آفرینش روی بیاوریم. حال که بقای ما ممکن نیست، بهتر است آثاری از خود برجای بگذاریم که امتداد ما باشد. فروغ فرخزاد در مصاحبهای گفته است:
«فکر میکنم همهی آنها که کار هنری میکنند، علتش یا لااقل یکی از علتهایش- یکجور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال... کار هنری یکجور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ... درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند.»(7)
«باید قبل از مردن ناخنهایم را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند، به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن، خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم جا نگذارم، چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بی خاصیت باشم. نمی خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم!»(8)
خلاصه اینکه ظاهراً بیمرگی و جاودانگی، آنچنان که در نگاه نخست گمان میکنیم، چندان خواستنی نیست. بیمرگی ظاهراً زندگی را بیذوق میکند.
عرفان نظرآهاری داستان کوتاهی دارد با نام درد جاودانگی. حکایت جویندهای که در پی آب حیات و رسیدن به جاودانگی است و در اثنای جستجو از «درد جاودانگی» آگاه میشود:
«او هر روز از دیوارهای زمان بالا میرفت و هر بار مأیوسانه میافتاد. روزی اما بالا رفت و بالا رفت و دیگر نیفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند، آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش میکرد از دیوارهای زمان بالا بیاید. جاودانگی ملتمسانه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: دستم را میگیری؟ مرا با خودت به آن طرف میبری؟ آنجا که همه چیز پایان میپذیرد؟...
آیا تو هیچ وقت درد جاودانگی را چشیدهای؟!...
اسمش اسکندر نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت!»(9)
2. مرگ، زندگی را ناامن میکند
اما این سکه، روی دیگری هم دارد.
درست است که مرگ از آنرو که زندگی را رفتنی و ناپایدار میکند، ما را در کمند جاذبه و کششهای آن در میآورد، اما خاصیتی قرین مرگ است که باعث میشود چای زندگی از دهان بیفتد. فریاد بیامان جرسها که مدام هشدارمان میدهند دیر و زود باید رخت بربندیم، نمیگذارد این شربت را به گوارایی سر بکشیم.(... در گوش جانم میرسد بانگ حریل از آسمان/ این بانگها از پیش و پس، بانگ رحیل است و جرس...)
از این منظر، کاری که مرگ با ما میکند آن است که امنیتِ عیش را از ما میگیرد. مشکل، فقدان این «امنِ عیش» است که حافظ میگفت:
مرا در منزل جانان چه امنِ عیش، چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
درست است که به گفتهی لوکرتیوس: «جایی که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس مرگ برای من هیچ است.»(10)
و اپیکور مینویسد:
«مرگ را با ما سروکاری نیست، زیرا که خیر و شر در احساس وجود دارد و مرگ احساس را از بین می برد... وحشتناکترین مرگ را با ما سروکاری نیست، زیرا تا زمانی که ما زندگانی میکنیم، مرگ نیست و چون مرگ آید ما نیستیم. بنابراین مرگ نیست نه برای زندگان، چون هستند و نه برای مردگان، چون نیستند»(11)
و یا ویتگنشتاین میگوید: «مرگ رویدادی از زندگی نیست. مرگ را تجربه نمیکنیم.»(12)
اما، آسیبی که مرگآگاهی به زندگی ما میزند سلب امنیت از آن است. در ناامنی نمیتوان شادکام بود.
فرض کنید در شهری زندگی میکنید که زیر بمباران موشک و آمدوشد جنگندههای بمبافکن است. هر ساعتی شاهد انهدام خانهای در نزدیکی محل سکونتتان هستید. صدای انفجار همه جا را فرا گرفته است. در این وضع و حال، چقدر میتوان فارغدلانه خوش بود و شادی کرد؟ این دلهره و هراس که هر لحظه، همهی شادی و سرخوشیتان در معرض خطر نابودی است، کامتان را تلخ میکند. نمیشود به فردی که در این وضع واقع شده است گفت: حال که چنین تهدیدات دمادمی متوجه توست، مجال بهتری برای التذاذ از زیباییها داری!
یا فرض کنید در کوچهی بسیار چشمنوازی گام بر میدارید ولی باخبرید که زورگیران و خفتکنندههای بسیاری در کمین شما هستند و هر لحظه امکان دارد به شما یورش آورند. آیا همچنان میتوانید با خیالی آسوده از جاذبههای راه لذت ببرید؟
خیلی بعید است.
به گمان من، خودِ مرگ، از آنرو که خاتمهی تجربهی زندگی است هراسآور نیست، بلکه چنان که گفتهاند، با متوجه کردن ما به محدودیت فرصت زیستن، به زندگی قدر و قیمت و زیبایی میدهد؛ اما مرگ ما، مرگ عزیزان و دوستانمان، و مرگ و زوالِ چیزها و موقعیتهایی که دوست داریم، واجد خصلت غیرمنتظره و غافلگیرکننده هم هست. هیچکس نمیداند تا کی فرصت بقا دارد و به گفتهی حافظ: «مایهی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟»
این خاصیت ناگهانی مرگ و در کمینبودگی آن، روح ما را میخراشد و البته «همیشه خراشی است روی صورت احساس»
اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید» میگوید لازم است بیپلک بستن و مستقیم، به خورشید مرگ خیره شویم.
«این تجربهی فکری را بیازمائید. یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی چشمک زدن نگاه کنید... با تامس هاردی موافقم که میگوید: اگر راهی برای بهتر وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به بدتر خیره شویم.»(13)
اریون یالوم پس از نقل سخنی از لاروشفوکو که «نمیتوان چشم در چشم خورشید یا مرگ دوخت.»، میگوید: «من خیره شدن به خورشید را به هیچ کس توصیه نمیکنم، اما خیره شدن به مرگ موضوع یکسر متفاوتی است. پیام این کتاب نگاه کامل و بیتزلزل به مرگ است.»(14)
گر چه این سخن در کلیت آن قابل دفاع است، اما به نظرم میرسد مرگآگاهی همیشه، با امنیتستانی از زندگی و گوشزد کردن پیوستهی شکنندگی همهچیز، زندگی را از فروغ میاندازد. گاهی البته، خوب است به خورشید نگاه کنیم، اما ظرفیت ما هم اندازهای دارد و به گفتهی خودِ اروین یالوم:
«آسان نیست که هر دم سراپا خبردار از مرگ زندگی کنیم. درست مثل آن است که به خورشید خیره شویم: فقط چند لحظه میتوان تاب آورد.»(15)
به نظر من، همچنان که در زندگی روزمره، نمیتوان پلک نزد و چشمها را نبست، در برابر مرگ و زوالپذیری نیز ناگزیر از این رویّهایم. گاهی چشم بگشاییم و با نظر به کوتاهی زندگی، به قدردانی، زیبابینی و آفرینشگری خود سوخترسانی کنیم و گاه، پلکها را ببندیم و اجازه ندهیم ناامنی ناشی از حضور غافلگیر مرگ و زوال، کاممان را تلخ کند و گلویمان را بفشارد.
با توجه به خاصیت دوگانهای که مرگ دارد، معقولتر آن است که بگوییم اندوه و زیبایی، هر دو ریشه در مرگ دارند. بدون تراژدی مرگ، لحظهها زیبایی نمییافتند و از سوی دیگر، مرگ، زیباییها را در معرض تهدیدی مدام و دلهرهانگیز قرار داده است:
«هم تراژدی و هم زیبایی زندگی انسان ریشه در مرگ دارد. بهعلاوه تراژدیِ مرگ منشأ زیبایی زندگی انسان است و بالعکس. اگر چه همان بهتر که ما میرا هستیم، با اینهمه مایهی تأسف است که باید بمیریم. مردن، نقطهی پایانی بیمعناست بر همهی آن دلمشغولیهایی که زندگی ما را شکل میدهد. و با اینهمه بدون این نقطهی پایان بیمعنا، آن دلمشغولیها هیچ معنایی نمیداشت. در این صورت آنها بخشی از یک نمایش گذرای بیپایان میبودند و نمیتوانستند ما را تحت تأثیر قرار دهند. بهعبارتی بدون زیبایی لحظههایی که در این زندگی نصیب ما شده است، مرگ ما تراژدی نمیبود؛ و بدون تراژدی مرگ، این لحظهها هیچ زیبایی نمیداشت. از این لحاظ و نیز از همهی جهات دیگری که مورد بحث قرار گرفت، مرگ عمیقترین و مهمترین واقعیت و واقعهی زندگی ماست. انسان بودن یعنی میرا بودن و مهمتر از هر چیز آگاهی از این میرا بودن در تمام طول زندگی، حتی وقتی که (یا مخصوصاً وقتی که) به هر نحو ممکن از این آگاهی طفره میرویم.»(16)
به قول روباه «انگار همیشه یک جای کار میلنگد!». اگر مرگ نبود، زندگی چیزی کم داشت و به گفتهی سهراب: «اگر مرگ نبود / دست ما در پی چیزی میگشت.» و حالا هم که مرگ هست، احساس میکنیم بر سطح دریاچهای یخزده قدم میزنیم که هر لحظه ممکن است زیر پایمان خالی شود.
انگار مشکل از مرگ نیست. مشکل از نقش خراب و سرشت ناهموار آدمی است. هر جور هم که فکر کنی، باز یک جای کار میلنگید.
====
ارجاعات:
1. تنهایی دم مرگ، نوربرت الیاس، ترجمهی امید مهرگان و صالح نجفی،نشر گام نو، 1394.
2. مائدههای زمینی و مائدههای تازه، آندره ژید، ترجمه مهستی بحرینی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم، 1394
3. سارتر که مینوشت، بابک احمدی، نشر مرکز، چاپ چهارم، 1390
4. یک مرد، اوریانا فالاچی، ترجمه یغما گلرویی، نشر دارینوش، 1382.
5 و 6. مائدههای زمینی، آندره ژید.
7. گفتگوی سیروس طاهباز و غلامحسین ساعدی با فروغ فرخزاد، آرش، شماره 8، تابستان 1343.
8. روی ماه خداوند را ببوس، مصطفی مستور، نشر مرکز، چاپ بیست و دوم، 1386.
9. من هشتمین آن هفت نفرم، عرفان نظرآهاری، انتشارات صابرین، چاپ سوم، 1387.
10. خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه مهدی غبرایی، نیکونشر، چاپ سوم، 1391.
11. فلسفه اپیکور، ژان برن، ترجمه ابوالقاسم پورحسینی، نشر امیرکبیر، چاپ دوم، 1381.
12. ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس، چاپ دوم، 1390.
13 و 14 و 15. خیره به خورشید، اروین یالوم.
16. مرگ، تاد می، ترجمهی رضا علیزاده، نشر گمان، چاپ اول، 1393
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
تذکر مهمی و اساسی حافظ در بیت بالا، از مبرمترین نیازهای عصر ماست. تعدد و تنوع رسانهها و عطش سیریناپذیر ما در اطلاع از اخبار و حوادث و رویدادها، مخاطره و آفتی سخت جدی است. آنچه امروزه به سان ارزشی فراتر از چون و چرا در ذهن ما تثبیت شده این است که پا به پای رسانهها پیش برویم مبادا اتفاق و رویدادی از دید ما پنهان بماند. حاصل کار شتابزدگی، تورّم روزافزون ذهن، تاختوتاز بیوقفهی دانستنیهای جوراجور و از همه مهمتر پراکندگیخاطر است. آنچه در این غلغله از کف دادهایم، جمعیت خاطر و یکدلگی است. پراکنده شدهایم. هر خبر و پیامی ما را به جایی پرتاب میکنند. یکی میخنداندمان، یکی به گریه میاندازد، یکی به تأمل و افسوس، یکی به خشم و برآشفتگی. هر دم ازین باغ بری میرسد و مدتزمانی خاطرمان را اشغال میکند و اندکی زمانی بعد میرود و محو میشود و از خاطرها فراموش...
آن وقت ما میمانیم و روانی پارهپاره. فاقد مراقبه و تمرکز. ناتوان از آهستگی و شناور شدن. دیگر توان مزهمزه کردن را از دست میدهیم. نمیتوانیم با حوصله و خاطر مجموع، تمام دل برای شنیدن یک آواز، خواندن یک شعر و یا شناور شدن در یک حکمت ظریف، خالی کنیم. به قول شمس تبریزی:
«تو شش هزار بیشی! تو یکتا شو و گر نه از یکی او ترا چه؟ تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی برده، هر ذره به خیالی برده!... تو در عالم تفرقهای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده... از آنکه او واحد است ترا چه؟ چو تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی...»
تکثر و سرعت مهارناپذیر دنیای رسانه و اخبار، برکهی کوچک روح ما را گِلآلود کرده است. انگار هر خبر و گفتهای، سنگی است که در این برکه فرو میافتد و آشفتهاش میکند. دیگر نمیتوانیم با حضور قلب بنشینیم و لب به نیایشی تر کنیم. تمام دل و جان به آوازی بسپاریم و روزها و روزها با یک آواز، سر کنیم. کتابی را از آغاز در دست بگیریم، در آن غوّاصی کنیم و گوهر و مروارید شکار کنیم. چیزی هضم روح ما نمیشود. چیزی از درون ما نمیجوشد. کوتاه، لقمههایی را مزه میکنیم و دور میاندازیم. بیآنکه بجویم، ببلعیم و بگذاریم در درون ما منتشر شود. به هر متن شیرینی، ناخنکی میزنیم و عبور میکنیم.
میدویم و میگذریم. شناور شدن را از یاد بُردهایم. تنها، میدویم و میگذریم. حال آنکه شاعران فرزانه به ما میگفتند کار ما شناور شدن است. شناور شدن در افسون گل سُرخ. در افسون عطر سیب. در جادوی زندگی.
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی....
گفتم به خدا ایمان داری؟ گفت: اگر ایمان همان محبت است آری. من او را دوست دارم. در هر چیزی سراغ از او میگیرم. به هوای آنکه بویی از او بشنوم، خوابم هم بیداری است. یقین ندارم. فقط دلخوشم به آنچه مولانا میگفت: «بُرد این کو کو مرا در کوی تو»
آنقدر کو کو بگویی و دردمندانه نشانیاش را بجویی که سر آخر به کوی او راه بیابی. آنقدر جستجو کنی تا سرانجام در جوی او بیفتی:
جستجویی در دلم انداختی
تا ز جستجو روم در جوی تو
ایمان که دانستن نیست. خواستن است. من دوستش دارم و از هیچ نشانه و اشارتی نباید غفلت کنم. من طالب اویم و غفلت و خوابآلودگی بزرگترین دشمن من است. مگر اینکه بدانم مثل شاه شجاع کرمانی، ممکن است در خواب، خود را به من بنمایاند. «بعد از آن او را[شاه شجاع کرمانی] دیدندی که هرجا که رفتی بالشی مینهادی و میخفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شده بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.»(تذکرة الاولیا)
سحر کرشمهی چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است
آنها که حضور تابان و فروزان او را دریافتهاند به ما میگویند در هر چیزی نشانهای از او میتوان جست. به ما میگویند دیدن نشانههای او با چشم و گوش دل حاصل میشود. اصل کار این است که چشم دل باز کنیم. با چشم دل ببینیم و با گوش جان بشنویم. «چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی است آن بینی». به ما گفتهاند: «دیدن روی تو را دیدهی جانبین باید...». پس نیاز به پوستاندازی دایم داریم. طالب دیدار او، به پوستاندازی پیوسته محتاج است. عبور از ماده به روح، از قشر و پوسته به مغز. از صدف به گوهر. از صورت به معنا. بین ما و حقیقت او دیوارهاست. نردبان دانایی به تنهایی عبورمان نمیدهد. سینهای آتشافروز و دلی همه سوز لازم است.
الهی سینهای ده آتشافروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
به هر راهی که ممکن است مرا به تو برساند قدم خواهم گذشت. به بوی آنکه تو را در پایان راه بیابم دشواری همه جادهها در چشمم هیچ است. «خوشا راهی که پایانش تو باشی.»
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
مشکل اینجاست که اشتهای خدا را از دست دادهایم. در هوای او بیقراری نمیکنیم. نیچه راست میگفت که خدا مرده است. ما دیگر سرگشتهی او نیستیم. اشتیاق خدا و ایمان به ضرورت وجود او از دلها رخت بربسته. همین است که دیگر هیچ صدایی زیر و رویمان نمیکند و هیچ رایحهای سوداییمان. کسی حال بیدار شدن ندارد، چرا که تمنا و سودایی نیست. چشمها به دیدار کسی دلدل نمی کنند. هستی را به هوای نشانهای، بو نمیکشیم. شیخ خرقانی میگفت: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سربرکند ازعرش تا به ثری باران ببارد.» ما اما، تنها به نامی از دریا قناعت کردهایم.
عاشقان زاری میکنند و با هر جاندار زاری کنندهای احساس همخونی دارند:
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است
ما اما، به بازارها دل بستهایم.
ایمان دارم؛ یعنی به شوق تو میدوم. ایمان دارم؛ یعنی میخواهم «بدوم تا تو همه فاصلهها را...». با پایی از جنس جان با دلی از جنس درد. ایمان، دانستن نیست، دویدن است. اندیشه نیست، درد است.
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم
دختر دلبندم...
دوست داشتم لبخند مهربان گلی باشم که وقتی دلگرفتهای، چشمهایت را میبوسد. دوست داشتم گرمای آفتابی باشم که وقتی سردت شده، گونهها و دستهایت را گرم میکند. دوست داشتم لطافت بارانی باشم که وقتی شور زندگی در حال خشکیدن است، طراوت و تازگی به تو هدیه میدهد.
دوست داشتم سکوت روشن برفی باشم که یک صبح زمستانی چشمهای خوابآلودت را میمالی و با تماشایش پی میبری زندگی چقدر میتواند معصوم باشد.
دوست داشتم ملایمت نسیم خرامانی باشم که سرخوشی را در چهره و نگاه تو میپاشد. دوست داشتم حلاوت جادویی شعری باشم که زیر لب میخوانی و ذوق میکنی. دوست داشتم آوای پرندهای ناپیدا باشم که در گوش تو میپیچد و لحظهای هم که شده تو را از همهمهی کسالتبار زندگی نجات میبخشد.
دوست داشتم تکهابرهای بازیگوشی باشم که نگاهت را در هوای دیدنشان به آسمان بلند میکنی و دلخوریهایت را از گردش زمین و زمان فراموش میکنی.
دوست داشتم آینهی کوچکی باشم با قاب فیروزهای که تو هر روز صبح، چهرهی زیبایت را در آن تماشا میکنی و به خودت با لبخندی دوستانه میگویی سلام.
دخترکم، فقط وقتی زندگی را باختهای که به حضور زیبایی در اطراف خود بیتوجه باشی، نگذاری افسون شیرین زندگی در تو کارگر شود. در برابر لالایی ملایم آنات زندگی، مقاومت کنی. از جادوی زندگی فرار کنی. پایت را در برکههای اکنون نگذاری. از کنار عطرهای شیرین و صداهای خوشرنگ بیاعتنا عبور کنی. ظرافت خندهی گل را نبینی و آراستگی نجیب شبنم را ادراک نکنی.
تنها وقتی زندگی را باختهای که گاهگاه به غریوها و جیغ و دادهای مغشوش ذهنت، فرمان سکوت ندهی و گوش به ترانههایی که باد در گوش درخت زمزمه میکند نسپاری.
دخترکم، زمانی زندگی را باختهای که دستهای کودکیات را رها کنی و درخشش بازیگوش چشمهایت را لگدمال مسابقهی پیشرفت کنی. زمانی که گمان کنی چیزی بیرون از همین زندگی روزمره، بیرون از همین اتفاقات همیشگی، بیرون از همین پنجرهی کوچک اتاقت، فراتر از همین رنگها و صداها و حضورها، باعث خوشبختی توست.
تنها چیزی که تو را خوشبخت میکند یافتن نگاهی بارانزده، مرطوب و هشیار به همین زندگی است. نگاهی شسته در عشق و آمیخته با بیداری.
نگاهی که مراقب باغ است مبادا از عطر محبوبههای شب محروم شود. نگران گنجشکهاست که در برفریزان زمستان، بی آب و دانه نمانند. گوشی که چهچههای مست کبوتران را به درون سینه راه میدهد و انگشتهایی که حضور مقدس درخت را لمس میکنند و سری که در برابر هوشیاری گیاهان، به سجده میافتد.
زندگی همینجاست. تنها در سپیدی چشمهای تو. در نگاهی که میتواند به همه چیز تازگی و عشق بپاشد. در صدایی که همه چیز را با لحن باران، آواز میدهد. خوشبختی فرزند روح توست. روحی که همهی پنجرههایش را رو به هر چه ملایمت و لطافت است گشوده است. باد را راه میدهد. گربهها و جوجهها را، آبشار و جویبار و سبزهزار را.... روحی که نمیپذیرد چیزی بیرون از او اتفاق بیفتد... زیباییهای هستی را به درون خود دعوت میکند و با آنها یگانه میشود.
خوشبختی میوهای است که از شاخهی نگاه تو میروید. وقتی به همه چیز جان میدهی. وقتی همه چیز را با نام کوچکشان صدا میزنی. وقتی هنوز میتوانی با عروسکهایت حرف بزنی. برایشان قصه بگویی و با خواندن لالایی خوابشان کنی. وقتی به این هنر و استعداد، دست مییابی که با همه چیز گفتگو کنی. هم حرف بزنی و هم حرف بشنوی. با ستارهها دردِ دل کنی. با شکوفههای تازهی آلوچه، از خاطرات کودکیات بگویی. در گوش غنچههای نوخاسته، لطیفه تعریف کنی. وقتی برف زمستانی، بر شانههای درختان سنگینی میکند، بروی به یاری درخت، وقتی باغچه کمخون است، پرستاریاش کنی.
خوشبختی آنجاست که خودت را گسسته و جداافتاده از هستی و زندگی نبینی. با همه چیز در پیوند باشی. نگذاری دنیای سرعت و رقابت، وسوسههای پیشرفت و موفقیت، میان تو و شنهای ساحل فاصله بیندازند و نتوانی خیالات رنگین خود را با شنهای ساحل در میان بگذاری. خوشبختی آنجاست که تمشکهای تازهنفس و نورسِ باغ، ذوقزدهات کنند و گیلاسهای همزاد، زیباترین گوشوارههای تو باشند.
از تو نمیخواهم از همسن و سالانت ممتازتر و پیشروتر باشی. از تو نمیخواهم مدارک تحصیلی عالی بگیری. از تو نمیخواهم کاری کنی که دیگران موفقیتهایت را به من تبریک بگویند. فقط دریچههای گوش و دل و نگاهت را همیشه گشوده نگاه دار...
گاهی که در غفلت غوطهورم بگو بابا هیچ حواست هست؟ حواست هست که از این جنگل نزدیک چه صداهای درهم مطبوعی میآید؟ هیچ حواست هست که چه نغمههای حریرگونی از این سیاهی گسترده، چکه میکنند؟
وقتی درگیر هزار ایده و کار ناتمامم، بگویی بابا هیچ حواست به آسمان بوده؟ به آرایش تازهی ابرها؟ به امکان مرطوب باران؟
وقتی بتوانی به خطوط چهرهام نگاه کنی، بیکلام، بیشتاب... و دقایقی با بالهای نگاهت، سراغ از کوچههای کودکی من بگیری.
وقتی بتوانی دستهای مادرت را با طمأنینه و تأنی لمس کنی و با چشمهایی که قاصد عشقند، برایش ترانهی بهار بخوانی.
حقیقت در ژرفنای چشمهای بیدار و عاشق تو خانه میکند.
قدسیّت در لحن شبنمزدهی آشتیخواه تو جا خوش میکند.
خوشبختی تویی، وقتی به زندگی آری گفتهای.
خوشبختی تویی، اگر قدرشناس پنجرهها باشی.
5 مرداد 95- به مناسبت تولد 4 سالگیات.
پدرت صدیق.
خداوند در نگاه من، مادری در ابعاد ابدیت است.
مادری که هیچ گاه قلب آدمی را ترک نمیکند و هرگز لبخند مهر از آینهی نگاهش محو نمیشود.
خدایی که مهر، بوسهی اوست و هر گاه در درون ما، چشمهی دوستی و مهر بجوشد، گواهی است بر آن که او صحرای دل را بوسیده است.
خداوند اگر باشد، مادری در ابعاد بینهایت است...
زندگی در آغوش او اتفاق میافتد و آدمی هر چه پیر هم که بشود، از آغوش او رانده نمیشود. هیچ کس مردود نهایی و اخراج دایم نمیشود. تجدید میشوند و احیاناً تنبیه. اما اخراج، هرگز. اساساً چنین مادری اهل راندن نیست. ممکن است کودکی غافلانه بگریزد، اما شب که فرا رسید، ناگزیر به بازگشت خواهد بود.
اگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
شیخ ابوبکر شبلی گفته است: «الصوفیةُ أطفالُ فی حجرِ الحق»، صوفیان کودکانند در آغوش حق.(رساله قشیریه) و مولانا میگفت: اولیا اطفال حقاند ای پسر...
چنین تصویری را در حدیثی منقول از پیامبر ص میتوان دید:
«إِنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ یَدَهُ بِاللَّیْلِ لِیَتُوبَ مُسِیءُ النَّهَارِ ، وَیَبْسُطُ یَدَهُ بِالنَّهَارِ لِیَتُوبَ مُسِیءُ اللَّیْلِ»(به روایت مسلم)
یعنی خدا آغوش خویش را هر صبح و شام به سوی بندگانش میگشاید. او هر لحظه، مادر است.
مطابق این حدیث، خداوند، آغوشی همیشه گشوده است.
خدا، یا نیست، یا اگر هست مادری در ابعاد ابدی است.
مادر همیشه و هنوز!
نامت را نمیدانم. دلایل قاطعی که تو را اثبات کند را هم.
تنها میدانم که جهان با تو جای بهتری است. حتی خیال تو، زندگی را زیباتر میکند.
دوست دارم در خیال تو زندگی کنم و گاهی خوابت را ببینم. دوست دارم که تو باشی و جهان از تو خالی نباشد.
برای من، تو، همین اشتیاق سرمدی هستی. همین خیال نگارینی. همین آرزوی خوب که وقتی پای درد دل گلهای شمعدانی مینشینم در من ترانه میشود. فکر میکنم گلهای ابریشم نیم نگاهی به تو دارند وقتی که میخندند.
دوست دارم زمزمههایت را بشنوم. دلم بشنود. بشنود که در گوشم نجوا میکنی:
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
(مولانا)