دختر دلبندم...
دوست داشتم لبخند مهربان گلی باشم که وقتی دلگرفتهای، چشمهایت را میبوسد. دوست داشتم گرمای آفتابی باشم که وقتی سردت شده، گونهها و دستهایت را گرم میکند. دوست داشتم لطافت بارانی باشم که وقتی شور زندگی در حال خشکیدن است، طراوت و تازگی به تو هدیه میدهد.
دوست داشتم سکوت روشن برفی باشم که یک صبح زمستانی چشمهای خوابآلودت را میمالی و با تماشایش پی میبری زندگی چقدر میتواند معصوم باشد.
دوست داشتم ملایمت نسیم خرامانی باشم که سرخوشی را در چهره و نگاه تو میپاشد. دوست داشتم حلاوت جادویی شعری باشم که زیر لب میخوانی و ذوق میکنی. دوست داشتم آوای پرندهای ناپیدا باشم که در گوش تو میپیچد و لحظهای هم که شده تو را از همهمهی کسالتبار زندگی نجات میبخشد.
دوست داشتم تکهابرهای بازیگوشی باشم که نگاهت را در هوای دیدنشان به آسمان بلند میکنی و دلخوریهایت را از گردش زمین و زمان فراموش میکنی.
دوست داشتم آینهی کوچکی باشم با قاب فیروزهای که تو هر روز صبح، چهرهی زیبایت را در آن تماشا میکنی و به خودت با لبخندی دوستانه میگویی سلام.
دخترکم، فقط وقتی زندگی را باختهای که به حضور زیبایی در اطراف خود بیتوجه باشی، نگذاری افسون شیرین زندگی در تو کارگر شود. در برابر لالایی ملایم آنات زندگی، مقاومت کنی. از جادوی زندگی فرار کنی. پایت را در برکههای اکنون نگذاری. از کنار عطرهای شیرین و صداهای خوشرنگ بیاعتنا عبور کنی. ظرافت خندهی گل را نبینی و آراستگی نجیب شبنم را ادراک نکنی.
تنها وقتی زندگی را باختهای که گاهگاه به غریوها و جیغ و دادهای مغشوش ذهنت، فرمان سکوت ندهی و گوش به ترانههایی که باد در گوش درخت زمزمه میکند نسپاری.
دخترکم، زمانی زندگی را باختهای که دستهای کودکیات را رها کنی و درخشش بازیگوش چشمهایت را لگدمال مسابقهی پیشرفت کنی. زمانی که گمان کنی چیزی بیرون از همین زندگی روزمره، بیرون از همین اتفاقات همیشگی، بیرون از همین پنجرهی کوچک اتاقت، فراتر از همین رنگها و صداها و حضورها، باعث خوشبختی توست.
تنها چیزی که تو را خوشبخت میکند یافتن نگاهی بارانزده، مرطوب و هشیار به همین زندگی است. نگاهی شسته در عشق و آمیخته با بیداری.
نگاهی که مراقب باغ است مبادا از عطر محبوبههای شب محروم شود. نگران گنجشکهاست که در برفریزان زمستان، بی آب و دانه نمانند. گوشی که چهچههای مست کبوتران را به درون سینه راه میدهد و انگشتهایی که حضور مقدس درخت را لمس میکنند و سری که در برابر هوشیاری گیاهان، به سجده میافتد.
زندگی همینجاست. تنها در سپیدی چشمهای تو. در نگاهی که میتواند به همه چیز تازگی و عشق بپاشد. در صدایی که همه چیز را با لحن باران، آواز میدهد. خوشبختی فرزند روح توست. روحی که همهی پنجرههایش را رو به هر چه ملایمت و لطافت است گشوده است. باد را راه میدهد. گربهها و جوجهها را، آبشار و جویبار و سبزهزار را.... روحی که نمیپذیرد چیزی بیرون از او اتفاق بیفتد... زیباییهای هستی را به درون خود دعوت میکند و با آنها یگانه میشود.
خوشبختی میوهای است که از شاخهی نگاه تو میروید. وقتی به همه چیز جان میدهی. وقتی همه چیز را با نام کوچکشان صدا میزنی. وقتی هنوز میتوانی با عروسکهایت حرف بزنی. برایشان قصه بگویی و با خواندن لالایی خوابشان کنی. وقتی به این هنر و استعداد، دست مییابی که با همه چیز گفتگو کنی. هم حرف بزنی و هم حرف بشنوی. با ستارهها دردِ دل کنی. با شکوفههای تازهی آلوچه، از خاطرات کودکیات بگویی. در گوش غنچههای نوخاسته، لطیفه تعریف کنی. وقتی برف زمستانی، بر شانههای درختان سنگینی میکند، بروی به یاری درخت، وقتی باغچه کمخون است، پرستاریاش کنی.
خوشبختی آنجاست که خودت را گسسته و جداافتاده از هستی و زندگی نبینی. با همه چیز در پیوند باشی. نگذاری دنیای سرعت و رقابت، وسوسههای پیشرفت و موفقیت، میان تو و شنهای ساحل فاصله بیندازند و نتوانی خیالات رنگین خود را با شنهای ساحل در میان بگذاری. خوشبختی آنجاست که تمشکهای تازهنفس و نورسِ باغ، ذوقزدهات کنند و گیلاسهای همزاد، زیباترین گوشوارههای تو باشند.
از تو نمیخواهم از همسن و سالانت ممتازتر و پیشروتر باشی. از تو نمیخواهم مدارک تحصیلی عالی بگیری. از تو نمیخواهم کاری کنی که دیگران موفقیتهایت را به من تبریک بگویند. فقط دریچههای گوش و دل و نگاهت را همیشه گشوده نگاه دار...
گاهی که در غفلت غوطهورم بگو بابا هیچ حواست هست؟ حواست هست که از این جنگل نزدیک چه صداهای درهم مطبوعی میآید؟ هیچ حواست هست که چه نغمههای حریرگونی از این سیاهی گسترده، چکه میکنند؟
وقتی درگیر هزار ایده و کار ناتمامم، بگویی بابا هیچ حواست به آسمان بوده؟ به آرایش تازهی ابرها؟ به امکان مرطوب باران؟
وقتی بتوانی به خطوط چهرهام نگاه کنی، بیکلام، بیشتاب... و دقایقی با بالهای نگاهت، سراغ از کوچههای کودکی من بگیری.
وقتی بتوانی دستهای مادرت را با طمأنینه و تأنی لمس کنی و با چشمهایی که قاصد عشقند، برایش ترانهی بهار بخوانی.
حقیقت در ژرفنای چشمهای بیدار و عاشق تو خانه میکند.
قدسیّت در لحن شبنمزدهی آشتیخواه تو جا خوش میکند.
خوشبختی تویی، وقتی به زندگی آری گفتهای.
خوشبختی تویی، اگر قدرشناس پنجرهها باشی.
5 مرداد 95- به مناسبت تولد 4 سالگیات.
پدرت صدیق.