عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عشق، چون امید، چون ایمان

 اونامونو می‌گوید: «ایمان به خدا پیش از هر چیز و بیش از هر چیز، همانا احساس نیاز و اشتیاق به وجود است، عطش الوهیت است، حس کردن جای خالیِ اوست، آرزوی وجود داشتن اوست.

ایمان به خدا همانا آرزوی وجود داشتن اوست و همچین عمل کردن به مقتضای وجود محتملِ او، و زیستن با این آرزو و اشتیاق.»(دردجاودانگی، ترجمه‌ی خرمشاهی)

گویا مؤمنان کسانی‌اند که به دل، مشتاق و امیدوارند که خدایی وجود داشته باشد. کسانی که به حضور و وجود او محتاج‌اند.

«... حالا واقعاً ایمان داری؟

- به ایمان احتیاج دارم.

- آن موضوع دیگری است. منظورم این است که واقعاً ایمان داری؟

- همان طور که گفتم، به ایمان احتیاج دارم. دیگر ازم نپرس.»(هابیل و چندداستان دیگر، ترجمه‌ِ‌ی خرمشاهی)

اونامونو جان‌مایه‌ی ایمان را امید می‌داند و نه یقین. می‌گوید: «ایمان مایه و مبنای امید است و امید ضامن ایمان است. این حاکی از پیوند امید و ایمان است، بلکه حاکی از دست نشاندگی ایمان به امید است. در حقیقت ما امیدمان را از ایمان نداریم، ایمانمان را از امید داریم.»(دردجاودانگی)

می‌توان این نوع الهیات را، الهیات امید نامید. سخت محتاجم که خدایی باشد، امیدوارم که خدایی هست و همین امید، برفروزنده‌ و قوام‌بخشِ ایمان من است. ایمان من همین طلب دائمی و امید شوق‌انگیز است. همین چشم داشتن و به انتظار نشستن. چنین موقعیت و روحیه‌‌ای را می‌توان در گفته‌ی قیصر امین‌پور به زیبایی دید:

حتا اگر نباشی می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان، سراب را

یا چنان که اریک امانوئل شمیت در یکی از داستان‌هایش گفته است: «اصلاً نیست یعنی چه؟ تو هستش کن... هر قدر بِش اعتقاد داشته باشی بیشتر برایت واقعی می‌شه. اگه خوب پافشاری کنی یه روزی می‌رسه که مثل چیزایی که می‌بینی و حس می‌کنی واقعی می‌شه. اون وقت کمکت می‌کنه.»(گل‌های معرفت، ترجمه‌ی سروش حبیبی)

در این نگاه، ایمان با امید گره خورده است و نه اعتقادی جازم. البته ظاهراً فرد مؤمن، قرائنی دلگرم‌کننده برای این امیدواری دارد. بانگ جرسی به گوشش می‌آید و با آنکه نشانیِ روشنی از مقصد ندارد به طی مسیر خاصی گرم‌پو می‌شود.

کس ندانست که منزگله معشوق کجاست

اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید (حافظ)

در چنین وضعیتی، طالبِ نیازمندِ امیدوار، راه را هموار و بی‌خطر نمی‌بیند، اما شرط نجات و کامیابی را در کوشیدن یافته است. گاندی می‌گوید:

«من راه را می‌شناسم. مستقیم و باریک است مثل لبه‌ی تیغ؛ و من از گام زدن بر روی آن احساس شادمانی می‌کنم. وقتی پایم می‌لغزد، در خود می‌گریم. سخن خدا این است که: «آن کس که می‌کوشد هرگز نابود نمی‌شود.» من به این وعده‌ ایمانی راسخ دارم، از این‌ روست که با این‌که ضعف‌هایم هزاران بار مرا در کوشش‌هایم ناکام می‌گذارد، باز ایمانم را از دست نمی‌دهم، بلکه این امید را در دل می‌پرورانم که وقتی تن خود را تحت اختیار کامل درآورم، نور را خواهم دید؛ و این اتفاق، روزی به وقوع می‌پیوندد.»(خدا آن‌گونه که من می‌فهمم، ترجمه‌ی شهرام نقش تبریزی)

فرد در چنین موقعیتی می‌داند که واصل شدن و کام یافتن به کوشش او به دست نمی‌آید، اما مگر جز همین کوشیدن و پوییدن، چاره‌‌ای هم دارد؟ به تعبیر حافظ:

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

در طلبش هر چه توانی بکوش

مؤمن کسی است که دوست دارد خدایی باشد و تمام کوشش خود را برای رهیابی هرچه بیشتر می‌کند. آرش نراقی در مقاله‌ی «ایمان در عصر غیبت» می‌نویسد: «انسان امروز نیز می‌تواند معنا و وجود خداوند را اما این بار در غیبت خداوند بیابد: در بی‌معنایی ژرف زندگی، در اضطراب ناشی از رهاشدگی، و در احساس بی‌پناهی عمیق خود در برابر شروری که هر لحظه هستی او را به مرزهای فروپاشی می‌راند... ایمان عشق‌آمیز انسان امروزین نتیجه‌ی دانش غیبت است. انسان امروز خدا را در "خالی خدا" می‌یابد. ایمان او همچنان عشق است، اما این بار عشق به معشوق غایب.»(حدیث حاضر و غایب، آرش نراقی)

من به نظرم می‌رسد برای کسی که جانی شیفته دارد و به تعبیر فاضل نظری از آغاز در خاکش نمی‌ از عشق می‌بیند، دل به عشق سپردن نیز شبیه این سنخ ایمان‌ورزی است. چارلز بوکوفسکی می‌گوید:

«هر چقدر بگوییم

مردها فلان؛

زن‌ها فلان؛

تنهایی خوب است

دنیا زشت است؛

آخرش روزی قلبت

برای کسی تندتر می‌زند.»

جان‌های شیفته که قوت روح خود را در عاشقی می‌یابند، نه تجارب ناموفق گذشته‌ی خودشان و نه هزاران فیلم و تئاتر و رمان و کتاب در تحلیل عشق، عطشناکی و شورمندی جان‌شان را کم نمی‌کند. می‌شنود و می‌خواند که مثلا کلمان روسه گفته است: «در ذات هر عشقی است که ادعا کند همیشه دوست خواهد داشت، ولی درعمل محدود به زمان کوتاهی می‌شود.»، اما با مرور تجارب موفقی مانند عشق شاملو و آیدا،‌ همچنان امیدوار باقی می‌ماند.

جان‌های شیفته، زندگی را بی‌عشق، فسرده و پرملال یافته‌اند، نیاز دارند که عاشق شوند و همچون مؤمنان، امیدوارند که به خورشید برسند و غبار، آخر شود. ترک‌شدگی‌ها، دل‌آزردگی‌ها و از حرارت افتادن عشق‌های قدیم‌، نومیدشان نمی‌کند. دوباره و صدباره دروازه‌ی قلب‌شان را به سوی دیگری می‌گشایند و چشم دارند که اینبار حادثه‌‌ای متفاوت و بادوام را تجربه کنند. مارگوت بیکل به زیبایی از چنین خصلت و روحیه‌ای سخن می‌گوید:

«چندبار امید بستی و دام برنهادی       

تا دستی یاری دهنده    

کلامی مهرآمیز    

نوازشی

یا گوشی شنوا

به چنگ آری؟

چند بار

دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین      

آماده شو تادیگر بار و دیگر بار        

دام بازگستری!»

آیا چنین امیدبستن‌هایی ابلهانه‌اند؟ آیا امید چیز خطرناکی است؟ رِد در فیلم رستگاری در شائوشنگ می‌گوید: «بذار یه چیزی بهت بگم رفیق! امید چیز خطرناکیه. امید می‌تونه یه آدمو دیوونه کنه.» و به تعبیر کرسمان تایلور: «غلبه بر ناامیدی اغلب انسان را به بیراهه‌های جنون‌آمیز می‌کشاند.»

دل به عشق دادن بدون امیدی مؤمنانه ممکن نیست و البته حفظ امید و غلبه بر نومیدی، گاهی بهای سنگینی هم دارد. تیرسیاس در نمایش آنتیگونه می‌گوید: «عشق خطرناکه... چون نمی‌ذاره از چیزهای خطرناک بترسی!»

عشق به‌مثابه‌ی ایمان است، به مثابه‌ی امید است. ممکن است فرد عاشق، بارها شکست را تجربه کرده باشد و حسرت‌زده با مرور گذشته‌ی خود با نیما هم‌زمزمه شود که:

«نازک‌آرای تنِ ساقِ گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند»

اما همچنان امیدوار است که این بار با مراقبت و هُشیاری بیشتر، این گُلِ شکننده را از مکر جهان پیر، بی‌بنیاد و فرهادکُش، مصون دارد. امیدوار است و برای کامیابی در عشق، نهایت کوشش خود را می‌کند. حافظ می‌گفت:

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

به گمان من هنر عاشقی در این دونکته نهفته است. یکی امیدواری و دیگری کوشیدن و مراقبت. امید بستن به توفیق یک تجربه‌ی عاشقانه و کوشیدن در جهت حفظ، تقویت و بالندگی این نهال نازک. عاشقی، ورزیده شدن در این دو فن شریف را می‌طلبد. عشق، گُلی نیست که چون به خود وانهی، بپاید و ببالد. روحیه و خاصیت باغبانی، مادرانگی و مراقبت می‌خواهد.

«دل من دیر زمانی است که می‌پندارد:

دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز،

ساقه‌ی تُرد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می‌دارد

جان این ساقه‌ی نازک را

-دانسته-

بیازارد!

 

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه‌هایی‌ست که می‌افشانیم

برگ و باری‌ست که می‌رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است....

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه‌ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه‌ی جان

خرج می‌باید کرد

رنج می‌باید برد

دوست می‌باید داشت»(فریدون مشیری)

به تنهایی بی‌پایانم بیا!

اگر به سراغ کسی می‌رویم تا از تنهایی سهمناک خود گریخته باشیم، تنهاتر باز می‌گردیم. با دست‌های خالی، دلی شکسته و روحمی که زخمی کرده‌ایم. اگر دیگری را می‌خواهیم تا تنهایی خود را در چراغ حضور او، شفاف‌تر ببینیم و فارغ از این پندار که تنهایی آدمی چاره‌پذیر است، دروازه‌ی وجودمان را به سمت کسی بگشاییم، دوستی و یا عشقی کامیاب را شاید بتوانیم تجربه کنیم. دوستی و عشقی از سرِ استغنا و نه درماندگی و استیصال ناشی از وحشت تنهایی. دوستی و عشقی که تنهایی را از میان نمی‌بَرَد، بلکه شفاف‌تر و برق‌انداخته‌تر می‌کند. تنهایی را نمی‌شود با کسی قسمت کرد، تنهایی را تنها می‌شود با دیگری به تماشا نشست. تماشای زورقی که مانند ما و در جوار ما، در شبی تاریک و آکنده از بیم موج، یکه و تنها به پیش می‌راند و با من هم‌سرشت و هم‌سرنوشت است، خنکای آبی است بر پیشانی تب‌زده‌ی تنهایی‌مان. همین و بس.

«اگر نتوانیم تنهایی‌مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین بی‌نیاز از  حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.»(وقتی نیچه گریست، اروین یالوم)


«تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می‌یابیم که بگذاریم هرآنچه می‌خواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا... همواره از آنهایی بیم دارم که تنها بودن را تاب نمی‌آورند و از زندگی مشترک و کار و دوستی و حتی ابلیس چیزی را می‌خواهند که حتی زندگی مشترک و کار و دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن محافظت در برابر خودشان است.... و اطمینان از این حقیقت که هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش، سر و کاری نداشته باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنها در تنها بودن، ایشان را به تنهاترین مردمان دنیا تبدیل می‌کند.»(فرسودگی، کریستین بوبن)


«شاید بپرسید آخر اگر تنها به دنیا می‌آییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری می‌تواند داشته باشد؟ هر وقت این پرسش را سبک سنگین می‌کنم، یاد تعبیری می‌افتم که زنی رو به مرگ در گروه روان‌درمانی کرده است: شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغ‌های روشن قایق‌های دیگر را می‌بینم. می‌دانم که نمی‌توانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش می‌کنم که می‌بینم آنهمه نور روی آب لنگرگاه در جنبش است.»(خیره به خورشید، اروین یالوم)


«من را اگر برای تنهایی‌ات بخواهی
خیانت کرده‌ای.
برای با من تنها بودن
قدمی اگر برداری
دوستم داشته‌ای»
(سیدمحمد مرکبیان)

«ای یار!

تو را به خانه نمی‌خوانم

به تنهایی بی‌پایانم بیا!»    

(رابیندرانات تاگور)

عشق و بیم زوال

انگار قوام عشق به نگرانی و بیمناکی است. به عدم قطعیت و آینده‌ی شکننده‌ و مه‌آلودی  که جان عاشق را هراسناک می‌کند. بیم از اینکه مهر من در قلب تو کم‌فروغ و سرد شود و شعله‌ی فروزان عشق فروبنشیند. این دلهره گر چه آزارنده است، اما گویی شرط بقای عشق است. هر چه هست چنان که گفته‌اند فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست؟ آری، مولانا می‌گفت: «ترس مویی نیست اندر پیش عشق» و چون بیمناک از ترس خود پرده بر می‌داشت که:« گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم» پاسخ می‌شنید: «آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو»؛ اما به گواهی دیگر اشعار او، عمیقاً بیمناک رفتن معشوق بود. بیمناک تنها ماندن و ترک‌شدن:

هست طومار دل من به درازای ابد

بر نوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

-

نیست در عالَم ز هجران تلخ‌تر

هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن

-

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست

ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی مکن

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای

از عهد و قول خویش عبر می‌کنی مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو

از خطه وجود گذر می‌کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو

بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری

چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی مکن

-

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو

ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو


اگر این «تو مرو»ها حکایت از هراس عاشقانه‌ ندارند، پس چه می‌گویند؟

چیزی  که شور و شیدایی عشق را شعله‌ور نگاه می‌کند بیم از دست دادن است. عبدالرحمن جامی گفته است:

محنت قرب ز بعد افزون است

دلم از محنت قربش خون است

هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بعد جز امید وصال (سبحة‌الابرار)

یا چنان که فروغ فرخزاد می‌گفت:

«آنچنان آلوده‌ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می‌لرزد

چون ترا می‌نگرم

مثل اینست که از پنجره‌ای

تک‌درختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می‌نگرم

مثل اینست که تصویری را

روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم»

در عشق، به تعبیر فروغ، گویا شما چون درختی هستید که به بادی بی‌سامان دل می‌بندید:

«درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی‌سامان

کجاست خانه‌ی باد؟

کجاست خانه‌ی باد؟»

ما در تجربه‌‌ی عاشقانه، به بادی بی‌سامان دل بسته‌ایم. خوشبختی‌مان گره خورده است به عواطف سرشار کسی که هیچ تضمینی نیست تا کی دوام خواهد داشت و چه بسا دوام و استمرار آن چندان در اختیار او هم نباشد. این دلبستگی گر چه آنگونه که عاشقان تاریخ گفته‌اند دلیری و بی‌باکی می‌خواهد اما انباشته از هراس و نگرانی هم هست. 

آنچه به رغم تلخای این هراس، آن را خواستنی می‌کند سوزها، گدازها و نیازهایی است که از این نگرانی ناشی می‌شود و البته زیبایی و خلاقیت هنری به همراه دارد. هراسی که محمد علی بهمنی را وا می‌داشت که بگوید:

«دوستم داری، میدانم، باز:

دوست دارم که بپرسم گاهی

دوست دارم که بدانم امروز...

مثل دیروز مرا می‌خواهی؟»

فروغ فرخزاد با نظر به همین بی‌تضمینی می‌گفت:

«آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست»

آنچه عشق را از بیمه‌نامه جدا می‌کند و آن را به امری نیازمند مراقبت بسیار بدل می‌کند، همین عدم اطمینان است:

«کم و بیش این احساس کنستانسیا را درک می‌کنم که عشقی که سراسر اعتماد باشد، عشق حقیقی نیست، بیش‌‌‌‌‌تر شبیه بیمه‌نامه است یا بدتر از آن، گواهی حسن رفتار. و این در نهایت به بی‌خیالی می‌انجامد. پس شاید من باید ممنونِ آن بگو مگوهایی باشم که قبلاً میان من و کنستانسیا پیش می‌آمد. چون این نشانه‌ی آن است که ما زندگی زناشویی‌مان را محک می‌زدیم و آن را به بی‌خیالی محض که زاییده‌ی امنیت کامل است نمی‌سپردیم.»(کنستانسیا، کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری)

گر چه مقصد بس خطرناک است و منزل ناپدید، ولی همین فرآیند و مسیر توأم با دلهره و هراس اما آکنده از شوق و تمنا، بسیار روح‌فزا و دلاویز است. کسانی می‌توانند کامیاب، عاشقی کنند که بتوانند از قدم زدن در جاده‌های مه‌آلود و زیبا، با پایانی نامعلوم و نامطمئن لذت ببرند. عشق، قدم زدن در چنین جاده‌‌ای دلاویز و در عین حال مقصدناپدید است. ثبات قدم در یک تجربه‌ی عاشقانه مستلزم شناور شدن در لحظه‌ی اکنونِ حاضر است. گر چه هراس عاشقانه را نمی‌شود به طور کلی از میان برداشت اما می‌توان با آبتنی در حوضچه‌ی اکنون،‌ شرنگِ تلخ‌اش را به جان خرید. شاید بتوان مهمترین قاعده‌ در یک تجربه‌ی عاشقانه را چنین بازگو کرد که «هیچ قطعیتی در کار نیست.» آیا برای اینکه چیزی را دوست بداریم لازم است که از امتداد همیشگی آن اطمینان حاصل کنیم؟ آندره‌ژید درست خلاف این را می‌گوید:

«آیا سرزمین زیبایی را که از آن می‌گذری خوار می‌شماری و ناز و نوازش‌های فریبنده‌اش را از خود دریغ می‌داری؟ چون می‌دانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریع‌تر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزده‌تر، فشار آغوشت ناگهانی‌تر! چرا من که عاشق این لحظه‌ام، آنچه را می‌دانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.»(مائده‌های زمینی، آندره ژید)

گویا از نظر آندره‌ ژید ناپایداری و گریزندگی‌، خاصیتی است که چیزها را جذاب و خواستنی‌ می‌کنند. چیزی که جاودانه است ولع و اشتیاقی در ما نمی‌انگیزد، چرا که بیمناک از دست دادن‌اش نیستیم و وقتی هراس و دلهره‌ای نیست، شور و شیدایی عشق، رخ نهان می‌کند. به تعبیر عجیب نیما یوشیج، عشق به آنچه رونده است تعلق می‌گیرد و نه بر آنچه پایدار است.

«نالی ار تا ابد، باورم نیست

که بر آن عشق بازی که باقی ست

من بر آن عاشقم که رونده است»

البته شاید پرسشی که در این میان ذهن را می‌گزد این باشد که تفاوت یک هوس زودگذر و لذت‌جویی آنی با عشق در چیست؟ آیا می‌توان به این بهانه که آینده نامعلوم است و مهم همین لحظه است، تن به هر تمایل ناپایدار داد؟

به نظرم می‌رسد آنچه یک عشق را از هوسی تب‌آلود و زودمیرنده معلوم می‌کند نیت و مقصودی است که در ذهن طرفین یک رابطه است. فرد عاشق تمنا دارد که با معشوق‌اش پیر شود و تا نقطه‌ی پایان زندگی او را همراهی کند. گر چه هیچ پیدا نیست که چنین تمنایی تا چه پایه محقق شود، اما دستِ کم این تمنا وجود دارد. تمنایی که قاعدتاً به کوششی صادقانه برای تثبیت و دوام‌دهی به رابطه‌ی عاشقانه می‌انجامد. یعنی طرفین رابطه می‌کوشند تا چراغی را که برافروخته‌اند تا پایان عمر روشن نگاه دارند. گر چه هنوز هم «پایان راه ناپیداست». به نظر می‌رسد چنین تمنا و ذهنیتی در روابط صِرفاً‌ هوسناک دیده نمی‌شود. آلبرکامو به دقت هر چه تمام، این شرط اصالت دوست داشتن و عشق را بیان کرده است: «دوست داشتن یک نفر به این معناست که بپذیریم با او پیر شویم.» 

ناپایی عشق و نامعلومی فرجام و پایان آن، چیزی نیست که ارزش محروم شدن از تجربه‌ی بی‌بدیل عشق را داشته باشد. اینجاست که «جان دلیر» مولانایی به کار می‌آید و سفری پراطمینان به مقصدی نامطمئن را ممکن می‌کند. اروین یالوم می‌گوید:

«هر رابطه ای ممکن است تمام شود. هیچ تضمینی نیست که رابطه ای تا آخر عمر ادامه یابد. مثل این است که از لذت دیدن طلوع خورشید خودت را محروم کنی چون از دیدن غروب بیزاری. اوتورنک این وضعیت را با جمله ی زیبایی شرح داده است: از زندگی بهره نمی گیریم تا مبادا بدهکار مرگ شویم.»(دژخیم عشق، اروین یالوم)

کریستین بوبن با آگاهی از این سرشت ناپایدار و شکننده‌ می‌گوید: 

«کلمات واقعیت را بیان نمی‌کنند. و صدا چیزی نمی‌گوید، تنها مانع از بیان حرف‌های احمقانه، مانع از دروغ گفتن می‌شود. دروغ‌هایی مانند هرگز تنهایت نمی‌گذارم یا برای همیشه دوستت خواهم داشت.

با این وجود اشکالی ندارد، من خوشبختم... احتیاجی به ابدیت نیست، مانند درخت گیلاسی دوستت دارم. همچون وزش بادی دوستت دارم. از طلوع صبح تا دمی دیگر دوستت دارم. شاید هم برای ابد شاید هم تا فردا دوستت دارم. خوشبختم...»(ایزابل بروژ، کریستین بوبن)

اگر دست من بود...

دخترم، می‌دانی، دلم از این واژه‌ها به تنگ آمده است. چقدر سخت است که بوسه‌ی باران را با واژه‌ها بیان کنی، چقدر دشوار است دریایی را که در زیر پوستت موج بر می‌دارد در کوزه‌‌ی کلمات بریزی؟ این کلمات زنگار گرفته‌اند، باید حوصله کنم، صبور باشم، برق بیندازم‌شان، صیقلی کنم. دانه دانه در طراوت باران شستشو دهم، جوری که خورشید به فرزندی قبول‌شان کند. 

دوست دارم واژه‌هایم را بردارم و با آنها چیزی ببافم. شال‌گردنی، تن‌پوشی، چیزی. چیزی که در روزهای سرد زندگی، در حرارت امنش بیاسایی. واژه‌ها را تبدیل به دانه‌های گلی خنده‌رو کنم و در هر گوشه و کنار بنشانم، تا در طلوع هر صبح، بیدار شوند و شمایل زندگی را به چشمت آراسته‌تر کنند. تا هر وقت از کوچه‌های زندگی عبور می‌کنی، نگاهت بر گونه‌های شنگ‌شان بلغزد و اندوه‌ات آب شود.

دلم می‌خواهد با واژه‌ها، آهنگی لطیف و دلنواز بسازم که در پیاده‌روی‌های غروبانه‌ی یک روز کسل‌کننده، دلت را لبریز از طعم باران و عطر محبوبه‌های شب کند.

دلم می‌خواهد، من واژه‌هایم بودم. در نهان‌خانه‌ی جانت نشیمن می‌کردم، آنجا، جایی در گرم‌ترین نقطه‌ی روحت، جایی که زیبایی و شوق دانه می‌بندد.

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید

دخترم، صبح که دمید، خورشید که نخستین لبخندهایش را به چشم‌های مهتابی‌ات تاباند، می‌آیم. می‌آیم تا شاهد نخستین لبخندی باشم که مثل رنگین‌کمان بر رخساره‌ی کودکانه‌ی تو طلوع می‌کند. انگار غنچه‌ای که به ناز و کرشمه‌ی بسیار، لبخند پنهانش را فاش می‌کند. می‌آیم سیبی در دست. سیبی که در اشتیاق لمس دستان توست. نه، یک سیب نه. سیبی سرخ و سیبی سبز. وقتی چشم‌های رازناکت را به نرمی باز می‌کنی و پرده‌ی زرین آفتاب تازه را کنار می‌زنی، نگاهت را که به اشتیاقی کودکانه به سیب می‌دوزی، دوست دارم. مکالمه‌ی نگاه تو با شمیم آشنای سیب، آشتی انسان و طبیعت است. پیوند انسان و خداست.

می‌آیم. یک صبح شبنم‌زده‌ی بهاری، یک شب پر چلچله‌ی تابستانی، یک عصر باران‌خورده‌ی پاییزی و یا هنگامه‌ی کودکانه‌ی نخستین برف زمستانی.... می‌آیم تا در دستانت سیبی بنشانم و تماس عاشقانه‌ی آن را با سطح ملایم سیب، تماشا کنم.

می‌آیم، یک صبح، یک صبح گنجشک‌زده‌ی غزل‌باران، در لحظه‌هایی آبستن از شبنم و شقایق و هوایی که با رقص بهارنارنج‌های بی‌تاب، به وجد آمده است. می‌آیم تا با تیله‌های خوش‌رنگی که شکرخندهای سخاوتمندت در سبد نگاه می‌ریزند، کودکی کنم. در چشمه‌ی زندگی که از ذوق تصویر تو موج برداشته است، تازگی شکار کنم. 

می‌آیم تا نگاه کنم: طراوت نخستین شکوفه‌ی درختی را که بی‌تاب و ناشکیب، بادهای سرد اسفند را به هیچ گرفته است، فرود بازیگوشانه‌ی برف‌های ساده‌دلی که به سپیدی سخت وفادارند و سر انگشت‌های یاس‌نشانِ تو که خورشید و باران را به شکلی رازآمیز نشانه گرفته‌اند.

من برای نگریستن آمده‌ام. برای تماشای مغازله‌ی باران و دریا. مکالمه‌ی غنچه و نسیم. چشمک‌پرانی گل و زنبور عسل. برای تماشای سکوت. سکوتی به رنگ ساده‌ی سیب و شوق کودکانه‌ی لبخندهای تو.

هنگامه‌ی رفتن که شد، سیبی ره‌توشه‌ام کن. سیبی که رایحه‌ی سرانگشتان تو را به خاطر سپرده است. راستی، تیله‌های خندانت را پیش من جا گذاشته‌ای، حواست هست؟

چگونه دیگران را دوست بداریم؟

محبت و عشق به آدم‌ها به شیوه‌های مختلفی اتفاق می‌افتد. گاهی دیگران را دوست داریم، چون رنج می‌برند و از این‌رو شایسته‌ی مراقبت و حمایت و محبت هستند. شوپنهاور عمدتاً این طرز تلقی را دارد و آدمیان را به این سبب مورد توجه و عنایت قرار می‌دهد، که با او «هم‌رنج» هستند. اینکه آنها هم موجوداتی فلاکت‌بارند که داغ سرنوشتی رنج‌آمیز را بر پیشانی دارند. می‌گوید:


«در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا میکنی، فرقی نمی‌کند که باشد، سعی نکن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی‌ای از او به عمل آوری، به بدطینتی و کوته‌بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی می‌تواند تورا به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض توجهت را تنها معطوف رنج‌ها و حوایج و بی قراری‌ها و دردهایش کن....راه فرو خوردن نفرت و تحقیر به هیچ وجه جستن به اصطلاح "کرامت" انسان نیست، بلکه برعکس، نگریستن به او به سان موجودی قابل ترحم است.»(متعلقات و ملحقات،‌ ترجمه‌ رضا ولی‌یاری، نشر مرکز)


«خطاب واقعی بین یک فرد با فرد دیگر باید به جای آقا، جناب،... رفیق دردمند من باشد. هر چند ممکن است این موضوع عجیب به نظر آید، اما بر طبق این واقعیت است که دیگران را در صحیح‌ترین وجه خود قرار می‌دهیم، و همچنین ضروری‌ترین چیزها، یعنی تحمل، صبر، گذشت و عشق به همسایه را به ما یادآوری می‌کند که همه بدان محتاجند و هر کدام از ما آن را به دیگری مدیون است.»(به نقل از: درمان شوپنهاور، اروین یالوم، ترجمه حمید طوفانی)


این نوع مهرورزی در حقیقت نوعی ترحم و دلسوزی است. نگاهی که توماس مرتون، عارف مسیحی قرن بیستم با آن مخالف است. مرتون می‌گوید: «زندگی روحانی در عشق خلاصه می‌شود، به خاطر نیکی کردن، یا کمک کردن، یا حمایت از کسی عشق نورزید. در این صورت، همنوع خود را چون شیئی ساده انگاشته‌ایم، و خود را اشخاصی خردمند و سخاوتمند. این هیچ رابطه‌ای با عشق ندارد. عشق یعنی با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن.»(به نقل از کتاب: کنار رود پیدرا نشستم و گریستم، پائولو کوئیلو، ترجمه آرش حجازی)


نگریستن به دیگری نه به مثابه‌ی موجودی ضعیف و نیازمند حمایت و یاری، بلکه به‌سان موجودی که تابشی از آگاهی هستی و حضور خداوند دارد. به‌مانند دریچه‌ای رو به زیبایی و نکویی و حقیقت که حتا اگر در اثر جهل و یا بددلی، بخش عظیمی از ظرفیت خویش را تباه کرده باشد، همچنان کورسویی از روشنی را واجد است. کریستین بوبن می‌گفت: «همه جا به دنبال چیزی می‌گردم که شایسته‌ِ ستایش باشد، حتی در بدترین‌ها.»(زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)

؛ «دست شیطان را گرفتم. زیر ناخن‌های سیاهش روشنایی را دیدم.»(انسان شادکام، ترجمه‌ی فرزانه مهر، نشر ثالث)


جبران خلیل جبران گفته است: «چنانکه انسانهای مقدس و راست کردار نمی‌توانند به ورای آن قله‌ی رفیع که در همه‌ی شماست پرواز کنند، همچنین شریران و ضعیفان نیز نمی‌توانند به مرتبه‌ای نازلتر از نازلترین نقطه‌ای که در همه‌ی شما هست فرو افتند.»(پیامبر، ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای،‌نشر روزنه)


مطابق این تلقی، می‌توان در شریرترین انسان‌ها هم بارقه‌هایی از روشنی و آگاهی سراغ گرفت و محبتی مبتنی بر تکریم و احترام نثار داشت.

این نوع دوست داشتن، چیزی فراتر از ترحم و ایثار است. در واقع نوعی خوددوستی است. دیگری را دوست دارم چرا که ارزش‌هایی دارد که او را شایسته‌ی دوست داشتن می‌کند و دوست داشتن او مرا غنا می‌بخشد و پرتوی از حقیقت، زیبایی و روشنی را بر من می‌تاباند. این بهره‌مندی ممکن نیست مگر اینکه با شکیبایی و همدلی، به مرزهای روح دیگری نزدیک شویم و چنان‌که توماس مرتون می‌گفت از طریق این نزدیکی و یگانگی، بارقه‌ی روشنی را در وجود دیگری بیابیم: «با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن


کریستین بوبن می‌گوید: «ما نمی‌توانیم انسانی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی‌اختیار در قلب خویش جای دهیم.»(زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)


یگانگی با دیگری از طریق همدلی اتفاق می‌افتد. کریستین بوبن می‌گوید: «همدلی یعنی آنچه را که دیگری احساس می‌کند، به سرعت آذرخش حس کنیم و بدانیم که خطا نکرده‌ایم، گویی دل ما از سینه برون جسته تا در سینه‌ی دیگری منزل کند. همدلی چون شاخکی در وجود ماست که با آن، موجودات زنده را لمس می‌کنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریف لمس کردن نیست که به بهترین وجه می‌توانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار می‌شویم. نه گیاه‌شناسان بهترین شناخت را از گل‌ها دارند و نه روان‌شناسان بهترین درک را از روح‌ها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد.»(نور جهان، ترجمه‌ی پیروز سیار،‌نشر آگه)


دوست داشتن دیگری به خاطر ارزش‌های روشنی‌بخشی که هیچ انسانی تماماً از آن محروم نیست، و نه صِرفاً به این خاطر که ضعیف‌اند و نیازمند تفقد و مراقبت ما.  کشف ارزش‌های نهفته در هر انسانی از طریق همدلی تمام‌عیار رخ می‌دهد. پاسکال می‌گفت: «در آنجا که از امور انسانی سخن به میان می‌آوریم گفته‌اند که لازم است که آنها را بشناسیم تا بتوانیم دوستشان بداریم، و این ضرب المثل شده است؛ اما قدیسان، بر عکس، چون از امور الهی سخن میگویند،‌ میگویند باید آنها را دوست بداریم تا بتوانیم بشناسیمشان و فقط از رهگذر محبّت به ساحت حقیقت راه مییابیم؛ اینان از این گفته یکی از سودمندترین دستورالعملهای خود را بر ساخته‌اند.»

همان حرفی که روباه به شازده‌کوچولو آموخت: «هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند...»


هم‌دلی پیدا کردن، مأنوس شدن با نواهای ظریف و گاه پنهانی درون انسان است. همدلی یافتن نیازمند سکوتی ژرف و تأملی صبورانه است. مراقبه‌ای که به مدد آن بتوانیم موسیقی روح دیگری را دریابیم و بشنویم.


شوپنهاور می‌گفت دوستت می‌دارم چرا که رنج می‌بری و به‌مانند من، از سنگینی بار زندگی خمیده‌ای.


توماس مرتون می‌گوید: دوستت می‌دارم چرا که بارقه‌ای از آگاهی و روشنی هستی و من در اثر «یگانگی» و «همدلی» با تو توانسته‌ام رایحه‌ی نواهای دل‌پذیر و جذاب روحت را دریابم و این محبت، شریک شدن در عطر یگانه‌ی وجود توست.

اگر عشق نبود...

«عشق، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه‌ی آدم‌های معمولی است.» این گفته‌ی برنارد شاو، سخن کسی است که برکنار از خیال عاشقانه به عشق می‌نگرد و البته گفته‌ی خطایی هم نیست. وقتی خیال‌زده نباشیم و افسون عشق در ما کارگر نشده است، همین باور را داریم. اما چرا باید از نیروی بی‌نظیر خیال خود را محروم کنیم؟ عاشقان، زندگی با طعم خیال را دلاویزتر یافته‌اند.

الیاس کانِتی می‌گوید: «دیدن ورای آدم‌ها آسان است، ولی ما را به جایی نمی‌رساند.»(به نقل از: جستارهایی در باب عشق، آلن دوباتن) نیچه کوتاه زمانی پس از پایان عشق آتشین‌اش به لو سالومه نوشته است:

«روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و ... او را شاهینی پنداشتم. اکنون همه‌ی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده‌ام و شایعاتی در اروپا بر سر زبان ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته‌ایم؟ منِ - به زعم آن‌ها - «فریب‌خورده» که با اتکا بر این پرنده همه‌ی تابستان را در عالم برترِ امید به سر بردم، یا آن‌ها که فریب نخوردند؟»[به نقل از: هنر درمان، دکتر اروین یالوم، ترجمه ی دکتر سپیده حبیب]

شهاب مقربین در شعری به همین مضمون اشاره کرده است:

«بیا باز فریب بخوریم

تو فریب حرف‌های مرا و

من فریب نگاه تو را

مگر زندگی چه می‌خواهد به ما بدهد

که تو از من چشم بر داری و

من نگویم

که دوستت دارم...»

البته شاید تعبیر وهم و فریب، تعبیر مناسبی نباشد. این نیروی خیال عاشق است که زیبایی‌ها و «آنی» را در وجود محبوبش کشف می‌کند که دیگران نمی‌توانند. از مواهب عشق، کشف زیبایی‌ و بلکه خلق زیبایی است. مولانا در رابطه با شمس تبریز گفته است: «این مردمان می‌گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیدیم. ما او را دیدیم. ای غرخواهر کجا دیدی؟»(فیه‌مافیه)؛ چرا که شمس مولانا را تنها با چشم عاشقانه‌ی مولانا می‌توان دید:

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد

بر دم باد بهاری نرسد پوسیده (غزلیات شمس)

قوام عشق به خیال است و‌ معشوق در تخیل عاشق است که آرمانی‌سازی می‌شود و آن «لطیفه‌ی نهانی» که حافظ می‌گفت «عشق از آن خیزد» به چراغ خیال در کمند عاشق می‌افتد.

سعدی می‌گفت: «از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.»(باب پنجم گلستان) در واقع این نگاه عاشقانه و خیال‌آمیز مجنون بود که حُسن لیلی را یگانه کرده بود. هارون الرشید هر چه در لیلی خیره شد و حُسن دلفریبی در او نیافت، شگفت‌زده: «... رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست... مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند.»(مقالات شمس تبریزی)

نگاه مجذوب و آفرینشگری که عشق می‌بخشد می‌تواند لطافت‌های نهانی و حلاوت‌های پنهانی را در جان، تن و رفتار محبوب شکار کند و به دنبال آن، جذبه‌های سرورآمیز و یا محزون خود را با دیگران در میان نهد.

آتش عشق است که اندر نی فتاد

جوشش عشق است که اندر می فتاد (مثنوی:دفتراول)

حُزن شیرین و یا سرور سرمستانه‌ای که در نفیر نی و نوای چنگ و آواز مطربان است، غالباً تراویده‌ی تجربه‌ِ عاشقی و حکایت‌گر آن است. عشق زاینده‌ی هنر است و ناشر زیبایی. چیزهای بسیاری که به کام دل، خوش می‌نشینند و مجالی برای بازیگوشی احساس و آبتنی روح فراهم می‌بینند محصول تجربه‌های رنگ‌رنگ عاشقانه‌اند. از نغمه‌ها و ترانه‌ها و غزل‌ها تا فیلم‌ها و تئاترها و نقاشی‌ها تا رمان‌ها و رقص‌ها...

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد.

عالَم از نغمه‌ی عشّاق مبادا خالی

که خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد (حافظ)

شهاب‌الدین سهروردی به زیبایی این هنرآفرینی و نگارگری عشق را بیان کرده است:

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی

چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟!

ور باد نبودی که سر زلف ربودی

رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟!

شاعر معاصر، قیصر امین پور هم سروده است:

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی‌رنگ تر از نقطه‌ی موهومی بود

این دایره‌ی کبود اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه‌ی هر سنگ، دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود

بی‌عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟

دل چشم نمی‌گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود

از دیگر محاسن و الطاف عشق، می توان به خاصیت مستی‌بخشی آن اشاره کرد. تحمل بار هستی جز با چاشنی سرمستی قابل تحمل نیست. برخی این مستی را از شراب انگوری می‌جویند و خیامانه می‌گویند:

من بی‌ِ میِ ناب زیستن نتوانم

بی‌باده کشید بار تن نتوانم

و حافظانه باور دارند اینکه شراب، حتی ساعتی هم اگر شده، آدمی را از وسوسه‌های فرساینده‌ی عقل بر کنار می‌دارد، کفایت می‌کند:

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را

دمی ز وسوسه‌ی عقل بی‌خبر سازد

عشق هم خاصیت مستی‌بخشی دارد و افسون و افسانه‌ی آن، آدمی را دلبُرده‌ و مجذوب زندگی می‌کند. تولستوی است: «تا زمانی که زندگی سرمست و از خود بیخودمان می‌کند، می‌توان زندگی کرد». ور نه زندگی چه خواهد بود جز «ملال بی‌پایان»

سرمستان عشق را به باده حاجت نیست، چنان که سعدی را:

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی

مستی عشق، بسیاری از غصه‌ها را از تن عاشق می‌تکاند:

با هشیاری غصه‌ِ هر چیز خوری

چون مست شدی هر چه بادا بادا (مولانا)

تا اینجا به دو حُسن عشق اشاره شد. خاصیت زیبایی‌آفرینی و هنرپروری و خاصیت مستی‌بخشی. خاصیت سومی که می‌توان به آن اشاره کرد خاصیت پروانه‌گری است. آدمی بی‌عشق «درخودمانده» است و چندان پروای دیگری را ندارد. در پیله‌ی خویش است و پروانگی را تجربه نکرده است. عشق، آدمی را از پیله‌اش می‌رهاند و پر پرواز می‌دهد. سبک‌اش می‌کند. سهراب می‌گفت: «و عشق / تنها عشق / مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.»

حسن خرمی می‌گفت:

«تو بگو دوستم داری،

من ثابت می کنم

انسان جانوری پرنده است!»

وقتی آدم در لاک خودش است، نمی‌تواند پرواز کند. عشق، «سودای خویشتن» را از آدمی می‌گیرد. نظامی در خسرو و شیرین می‌گوید همین هنر و افسون عشق کافی است که آدمی را از سودای خویش می‌رهاند:

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند؟

و از این‌رو توصیه می‌کند که حتا اگر شده آدمی دلبسته‌ی گربه‌ای شود تا از پیله‌ی خویشتن رها گردد:

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل درو بند

به عشق گربه گر خود چیرباشی

از آن بهتر که با خود شیرباشی

سعدی می‌گفت:

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

شمس تبریز گفته است: «شاهدی بجوی تا عاشق شوی، و اگر عاشقِ تمام نشده‌ای به این شاهد، شاهد دیگر. جمال‌های لطیف زیر چادر بسیارست. هست دگر دلربا که بنده شوی، بیاسایی.»(مقالات شمس)

گویا آسودن، مرهون دل‌سپردن و عاشق گشتن است و دل‌یابی در گرو دل‌بُردگی:

ای حیات عاشقان در مُردگی

دل نیابی جز که در دل‌ّبُردگی (مثنوی:دفتراول)

 مولانا در فیه ما فیه گفته است:

«شخصی گفت در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند بعد از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود.

فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بی‌حدند.»

یعنی اگر تعدد شاهدان چنان بود که انتخاب یکی برای دل‌سپاری دشوار شد، باز نباید دست از عشق کشید و خوب است که آدمی عاشق هستی و جهانی شود که چنین نکویانی را پدید آورده است. چرا که «شهری است پُر کرشمه و خوبان ز شش جهت»

«بی‌خودی» از برکاتی است که عشق ارزانی می‌دارد. مولانا می‌گفت با خویش بودن جز ملالت و خستگی ندارد و از این‌رو طالب سرمستی بود:

چندان بریز باده کز خود شوم پیاده

کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم

شاعران از آن‌رو «می‌پرستی» را می‌ستوند که از «خودپرستی» آدمی را می‌رهاند:

دانی غرضم ز می‌پرستی چه بوَد

تا همچو تو خویشتن‌پرستی نکنم (خیام)

به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن (حافظ)

در عاشقی آدمی بسیاری از مخاطرات را به جان می‌خرد و این توان را می‌یابد که از بسیاری داشته‌ها صرف نظر کند و همین به سبکباری او منتهی می‌شود. مولانا عشق را طبیب نخوت و ناموس می‌خواند و ناموس یعنی آبرو و نیکنامی:

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما (مثنوی: دفتر اول)

همین دلیری و بی‌پروایی که شور عشق در جان فرد برمی‌افروزد و او را از سودای نام و ننگ که غالباً مانع بروز خودِ اصیل آدمی است نجات می‌دهد، به سبکباری، پروانگی و پرندگی عاشق می‌انجامد:

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام (سعدی)

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد (حافظ)

راست ناید نام و ننگ و عاشقی

درد در ده، جای نام و ننگ نیست (عطار)

عقل گوید عشق را بدنامی است

عشق را پروای نام و ننگ نیست (وصال)

خالی از لطف نیست نقل گفتگوهایی از فیلم زیبای «شب‌های روشن»:

«- تو میگی من سبک شدم؟

- خوب، عشق آدمو سبک می کنه؛ ولی سبک نمی کنه

- نمی فهمم چی میگی!

- وقتی میگی سبک شدی منظورت اینه که خودتو پایین آوردی. اگه اون هیچوقت نیاد عشقش کاری کرده که تو پر در بیاری و کارایی بکنی که هیچوقت فکرشم نکردی. اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه، سبک شدی. ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه. عاشق هر چی کوچیکتر بشه بالاتر میره.

- فکر نمی کنی همه ی این حرفها تو ادبیات قشنگه؟ زندگی با ادبیات فرق داره

- همه ی این حرفها واسه اینه که زندگی یه خرده شبیه ادبیات بشه.»

غزل شیرین سعدی، زبان حال عاشقان زیبانگر، سرمست و پروانه‌آیین است:

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

واندرین کوی ارببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما

هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم

آینه در آینه (در نسبت صورت و معنی)

اوحدالدین  کرمانی- صوفی و رباعی‌گوی قرن شش و هفت هجری- به صورت‌پرستی شهره بود. او باور داشت که شراب معنا را در پیاله‌ی صورت می‌‌توان یافت. افلاکی نقل می‌کند که: «شمس تبریزی وقتی در بغداد نزد شیخ اوحدالدین کرمانی رسید. پرسید که در چیستی؟ گفت: ماه را در تشت آب می‌بینم. فرمود که اگر در گردن دنبل نداری، چرا بر آسمانش نمی‌بینی؟» این ماجرا حکایت از اختلافی دارد که در نسبت صورت و معنا میان فرزانگان وجود داشته است. گفته‌اند که احمد غزالی و عین‌القضات همدانی هم بر شیوه‌ی اوحد کرمانی بوده‌اند.

اوحد کرمانی جمال‌پرستی و عشقِ روی زیبا را مایه‌ی تقرب به معنا و حق می‌دید و زیبارویان را محل تجلی حق‌ می‌دانست. رباعی زیر، شیوه‌ی سلوک او را به نیکی نشان می‌دهد:

زان می‌نگرم به چشم سر در صورت +  کز عالم معنی است اثر در صورت

این عالم صورت است و ما در صُوَریم +  معنی نتوان دید مگر در صورت

می‌گوید که ما جز به همین صورت‌ها دسترسی نداریم و اگر معنایی باشد جز در آینه‌ی این صورت‌های زیبا به چشم نمی‌آید. ما تخته‌بند صورت‌ایم و از دریچه‌ی زیبایی‌های ظاهر است که می‌توانیم امر رازآمیز را تجربه کنیم.

نگرش و شیوه‌ی مولانا و شمس تبریز، البته متفاوت است و همچنان که اشارتی از شمس تبریزی در باب اوحد کرمانی ذکر شد، مولانا هم طعنی در باب او دارد.

جامی در نفحات الانس آورده است که روزی در مجلس مولانا حکایت شیخ اوحدالدین کرمانی می‌کردند که: «مردی شاهدباز بود، اما پاکباز بودی و کاری ناشایست نمی‌کرد.» فرمود: «کاشکی کردی و گذشتی.»

 مولانا باور داشت که خطای اوحد کرمانی توقف در صورت‌هاست. به باور او اگرچه در جام صورت‌های زیبا، شراب معنا می‌توان جست، اما باده در جام است و از جام نیست. نباید توقف کرد، بلکه لازم است با عبور از صورت‌ها به آن معنای بی‌صورت راه یافت. صورت‌ها را کنار زد و بت‌پرست نشد:

زین قدح‌های صُوَر کم باش مَست +  تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صُور بگذر مَایست +  باده در جام است لیک از جام نیست

[مثنوی: دفتر ششم]

گرچه شد معنی درین صورت پدید + صورت از معنی قریب است و بعید

[مثنوی:دفتر اول]

او منکر نیست که معنا در ظرف صورت جلوه می‌کند، اما باور دارد که معنا، حقیقی بی‌صورت است و توقف در صورت‌ها آدمی را از معناجویی راه می‌زند. تعبیر او دقیق است: "صورت از معنی قریب است و بعیداز جهتی صورت و معنا به هم نزدیک‌اند و از جهتی دور. نزدیک از آن‌رو که باده‌ی معنا در قدح صورت جاری است و دور از آن جهت که هر چه باشد، معنا از جنس صورت نیست و حقیقتی بی‌صورت دارد. از نظر مولانا، نشانه‌ی معنایافتگی، رهایی از صورت‌ها است:

معنی آن باشد که بستاند ترا + بی‌نیاز از نقش گرداند ترا                          

معنی آن نبود که کور و کَر کُند + مرد را بر نقش عاشق‌تر کند

کور را قِسمت خیال غم‌فزاست   بهره‌ی چشم این خیالات فناست

[مثنوی: دفتر دوم]

نسبت معنا و صورت را مولانا در تمثیل نکویی بیان داشته است. معنا همچون پرنده‌ای است که صورت، صِرفاً سایه‌ی آن است و تنها بی‌خردان‌اند که عاشق و دلباخته‌ی سایه می‌شوند و گمان می‌برند می‌توان با دویدن پی سایه، به پرنده رسید:

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش + می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود + می‌دود چندانک بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست + بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

[مثنوی:دفتر اول]

توصیه‌ی مولانا عبور از عشق‌های صورتی است. او می‌گوید حقیقت عشق به صورت تعلق نمی‌گیرد بلکه به معنا تعلق می‌گیرد. عاشق، دلباخته‌ی شرابی است که در جام است ولی گمان می‌بَرد که دلباخته‌ی جام شده است. مستی او در واقع از باده است و نه از قدح. نشانه‌ای که بر صحت این نگاه ارایه می‌دهد جالب است:

این رها کن عشقهای صورتی + نیست بر صورت نه بر روی ستی

آنچ معشوقست صورت نیست آن + خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای + چون برون شد جان چرایش هشته‌ای

صورتش بر جاست این سیری ز چیست + عاشقا وا جو که معشوق تو کیست

[مثنوی:دفتر دوم]

می‌گوید این خطای توست که گمان بُرده‌ای بر صورت معشوق، دلباخته‌ای؛ اگر چنین بود وقتی پرنده‌ی جان، قفس تن را ترک می گفت، همچنان عاشق آن پیکر بی‌جان باقی می‌ماندی. عشق حقیقی به معنا تعلق می‌گیرد و نه به صورت و گر چه هر صورتی سایه‌ای از پرنده‌ی معناست، اما باید پی پرنده دوید و نه سایه.

اینجا البته ذکر نکته‌ای اهمیت بسیار دارد. مولانا باور دارد که عشق به صورت می‌تواند به فرد استعداد عشق به معنا بدهد. او به تجربه‌ی عشق صورتی به سان یک دوره‌ی تمرینی  نگاه می‌کند. مرحله‌ای برای آموختن و ورزیده شدن و سپس عبور کردن. این نکته را در دیوان کبیر بیان کرده است:

غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد

تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا

عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود

آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

غازی(جنگ‌آور) در ابتدای کار فرزند خود را با شمشیر چوبین ورزیده می‌کند و تمرین می‌دهد. بعد که ورزیده شد، شمشیر حقیقی و راستین به او می‌سپارد. عشق بر صورت و جمال‌پرستی از نگاه مولانا تمرین با شمشیر چوبی است برای ورود به معرکه‌ی عشق الهی. از همین‌روست که می‌گوید:

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست +‌ عاقبت ما را بدان سر رهبرست

[مثنوی:دفتر اول]

در این نگاه، عشق مجازی، یک تمرین موقتی است و باید از آن عبور کرد.

«المجاز قنطرة‌الحقیقه» که بر زبان عارفان بسیار رفته است متضمن همین معنا است. یعنی مجاز، پل حقیقت است. عشق مجازی، منزل نخست است و نباید محل اعتکاف دایمی باشد. پشت دریاها شهری است...

پذیرش چنین نگاهی به عشق در روزگار ما با دشواری‌هایی روبرو است و لازم است محل بازنگری و تأمل بیشتر قرار گیرد. آرش نراقی در لزوم این بازنگری گفته است: «باید در نقش سلوکی عشق رمانتیک یا عشق مَجازی مُجاز تجدیدنظر کنیم، و به جای آنکه آن را «پلی» برای رسیدن به حقیقت بدانیم، آن را «آینه‌ای» برای بازنمودن امر مقدس بدانیم. ‌وقتی که آینه دل عاشق و معشوق در برابر هم قرار می‌گیرد امر نامتناهی در میانه آنها آشکار می‌شود. ‌در اینجا عشق رمانتیک شرط لازم عشق حقیقی است، نه پلی که باید از آن گذشت و پس پشت‌اش نهاد. عشق مجازی شرطِ لازم تجربه‌ی امر مقدس است، و بنابراین نفی آن به نفی آن تجربه مقدس خواهد انجامید. یعنی عشق مجازی به خودی خود موضوعیت هم دارد.»(از گفتگوی نشریه‌ مهرنامه با آرش نراقی تحت عنوان: دستیابی به امر مقدس، ‌شماره‌ی 15، شهریور 90)

گویا در دنیای مدرن ما به نگاه امثال اوحدکرمانی که «ماه را در تشت آب» می‌دید نزدیک‌تر می‌توانیم بود تا نگاه مولانا و شمس تبریز. «همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب». انگار انسان متجدد بیشتر پذیرای این است که در تجربه‌ی عاشقانه دیگری را به مثابه‌ی آینه‌ای ببیند تا پلی برای عبور. چنانکه هوشنگ ابتهاج از تجربه‌ی عاشقانه‌اش توصیف می‌کند:

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده‌ی من

آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا

حضور ملایم زندگی

در انجیل لوقا حکایتی تأمل برانگیز آمده است:

«همچنان که ره می‌سپردند، به روستایی درآمد و زنی به نام مَرتا در خانه‌ی خویش پذیرایش شد. او را خواهری بود به نام مریم که کنار پاهای خداوند نشسته بود و کلام وی را می‌نیوشید. مَرتا که سخت سرگرم خدمت بود، پیش آمد و گفت: «ای خداوند، روا می‌بینی که خواهرم مرا در خدمت تنها گذارد؟ ‌پس او را بگو که مرا یاری کند.» لیک خداوند وی را پاسخ گفت: «ای مَرتا،‌ ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی. مریم بهترین سهم را برگزیده که از او ستانده نخواهد شد.»(انجیل لوقا، باب 10،آیات 38تا 42- عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشرنی)

مسیح که مهمان مریم و مَرتا شده بود، روحیه‌ی مریم را تأیید کرد و سبب اضطراب و تشویش مَرتا را غرق بودن در کثرت‌ها و دست یازیدن به انبوهی از اعمال دانست. مریم در کمال سکوت و بی‌عملی مقابل مسیح نشسته بود و کلام مسیحایی او را می‌نوشید و جان فربه می‌کرد و مَرتا در مشغولیت‌های فراوان، گوهر آرامش و یکدلگی را از دست داده بود. مسیح به مَرتا می‌گوید که راه نجات مستلزم کثرت اعمال و فراوانی مشغولیت‌ها نیست، بلکه " اندکی لازم است و حتی تنها یکی."

این حکایت ژرف معنوی برای وضعیت پرتشویش انسان امروز، بسیار ارزنده است.

ولع سیری‌ناپذیر دانستن و دانستن و روی هم انباشتن معلومات و اطلاعات و اشتیاق اشباع‌ناشدنی دویدن و تکاپو کردن، برکه‌ی روح ما را گِل‌آلود کرده است و شتابی که در دانستن و انجام دادن داریم، بین ما و زلالی آبی‌رنگ آرامش، فرسنگ‌ها فاصله انداخته است.

چنان گرفتار پندار باطل و تصور واهی هستیم که گمان می‌بَریم هر چه بیشتر دست و پا می‌زنیم، به رهایی و ره‌یافتگی نزدیک‌تریم، غافل از اینکه برکه‌ی گِل‌آلود روح ما، تنها در سکوتی صبورانه به زلالی می‌رسد و هرگز با دست و پا زدن‌های بسیار، بر آشفتگی‌ها و تشویش‌ها فایق نخواهیم آمد. لائوتسه می‌گفت: «آیا آن قدر صبر دارید تا گِل های وجودتان ته‌نشین گشته و از دلِ آن زلالی، یک زندگیِ ناب سربرآورد؟»

عالَم کثرت، عالَم پریشانی است و جمعیت خاطر، مرهون عبور از کثرت‌های تشویش‌آور است. رابیندرانات تاگور می‌گفت:

«دلم آرام گیر و

غبار بر میانگیز

جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.»

مولانا می‌گفت:

گر برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما

زان که ز گفت‌وگوی ما، گرد و غبار می‌رسد

شمس تبریز می‌گفت: «خاموش باشید، تا راهی یابید که گفت، غبارانگیز است.»

هر چه بیشتر می‌گوییم، بیشتر گرد و غبار ایجاد می‌کنیم و در فضای گرد و غبارگرفته‌ی درون‌، نمی‌توان حضور آرامش را چشم داشت.

شمس تبریزی باور داشت که «گفتن، جان کَندن است و شنیدن، جان پروردن.»

جان و روح ما از سکوت و خاموشی فربهی و تعالی می‌یابد و زیبایی‌های جهان در بی‌عملی و سکوت محض به آدمی پیشکش می‌شود.

آدمیان به ویژه در روزگار ما با «داشته‌ها» یا «کرده‌ها»یشان تعریف می‌شوند و تمنای هر چه بیشتر داشتن و هر چه بیشتر انجام دادن، درون‌شان را انباشته از تشویش می‌کند. حال آنکه در نظر ارباب معنا، قیمت هر انسانی به «بودن» اوست و بودن آدمی در سکوت و آرامش است که توسعه می‌یابد. در بیان این نکته‌ی اساسی، اِوِلین آندرهیل می‌گوید: «ما عمدتاً زندگی پراکنده و پریشیده‌ی خود را در کار صَرفِ سه فعلِ خواستن، داشتن و انجام دادن به پایان می‌رسانیم. ما، که در ساحت مادّی، سیاسی، اجتماعی، عاطفی، عقلانی- و حتی در ساحت دینی- خواستار و آرزومند می شویم، می‌رباییم و به چنگ می‌گیریم، و در جایی آرام نمی‌گیریم، در بی‌قراری مدام گرفتار آمده‌ایم: غافل از اینکه هیچ‌یک از این افعال هیچ‌گونه اهمیت اساسی‌ای ندارند، مگر تا آنجا که فعل بنیادی «بودن» از آنها فراتر رود و آنها را در بر بگیرد؛ و این بودن گوهر حیات معنوی است، نه خواستن، نه داشتن، و نه انجام دادن.»[حیات معنوی، اوِلین آندرهیل، ترجمه‌ی سیمین صالح]

  جی. بی. پریستلی گفته است: «همه‌ی بدی‌های این جهان نتیجه‌ی جنب و جوش کسانی است که نمی‌دانند چه کسی چه کاری باید بکند. به گمانم، پرکارترین آفریده‌ی جهان هنوز شیطان باشد و بسیار خوب می‌توانم تصور کنم که او تنبلی را محکوم می‌کند و با کم‌ترین اتلافِ وقت از کوره در‌می‌رود. شرط می‌بندم در قلمروِ او کسی اجازه ندارد- حتا در یک بعدازظهر- دست به هیچ کاری نزند. همه‌ی ما برآنیم که جهان آشفته است، اما من هرگز فکر نمی‌کنم که تنبلی به این روزش انداخته است. جهان از خصلت‌های انفعالی بی‌بهره است، نه از خصایلِ فعال؛ در آن همه‌چیز هست٬ مگر اندکی مهربانی و اندیشه‌ی استوار... اگر برای نمونه٬ در ژوییه‌ی 1914 که برخی از مناطقْ هوای رخوت‌انگیزِ بی‌مانندی داشتند، همه‌ی امپراتورها، ژنرال‌ها و روزنامه‌نگاران یک‌باره به این تمایلِ ژرف تن می‌نهادند که هیچ کاری نکنند، بلکه تنها دوشِ آفتاب بگیرند و سیگار بکشند، بی‌تردید وضعِ همه‌ی ما بسیار به‌تر از وضعِ کنونی می‌شد. اما نه، نگره‌ی زندگیِ پرجنب و جوش هنوز شکست‌ناپذیر مانده است. وقت نباید تلف شود، کاری باید انجام داد، همان‌گونه که تا امروز انجام شده است... به‌تر بود همه‌ی آنان جایی می‌یافتند و به پشت دراز می‌کشیدند و به آسمان خیره می‌شدند و سلامتِ ذهنی‌شان را به دست می‌آوردند.»[از: درآمدی بر انسان‌شناسی هنر و ادبیات، ترجمه‌ی محمدرضا پورجعفری]

در این دنیای پرشتاب، که از همه سو در معرض بمباران و هجوم بی‌وقفه‌ی اطلاعات، نقش‌ونگارها و جلوه‌گری‌های هوش‌رُبا قرار گرفته‌ایم، خانه‌ی روح‌مان از تراکم و تورم به درد آمده است. از اینهمه حرف، اینهمه خبر، اینهمه چیز جدید و جذاب، به تنگ آمده‌ایم. پُر شده‌ایم. اینهمه‌ی خوراک فلسفی و حِکمی و هنری و اجتماعی، در هم تنیده و آشفته، یکی پس از دیگری و بی‌درنگ و آهستگی، به درون ما سرریز می‌شود و بر دل‌آشوبه‌مان می‌افزاید. هاضمه‌ی‌مان از اینهمه لقمه‌های متنوع و رنگین ملول شده است. رودل کرده‌ایم. اینهمه خوراک که با این انبهی و شتاب، روانه‌ی جان رنجور ما می‌شوند، نه تنها به چابکی و نشاط و سرزندگی ما یاری نمی‌دهند، که خود به چربی زاید و اضافه وزن بَدل شده‌اند.

نیاز به تخلیه داریم. به سوختن چربی‌های زاید. به آهستگی. به فرونشاندن گرد و غبار از خلوت‌گاه دل، آرام کردن برکه‌‌ی گِل‌آلود روح. ساکت کردن همهمه و ولوله‌ی ذهن. روح ما با پُرخوری روی آرامش نمی‌بیند. نیاز به بالاآوردن داریم گاهی. نیاز به سبک شدن و پرستو شدن. حکایت معنوی زیر در خصوص وضعیت مغشوش ما خواندنی است:

«روزی مردی نزد بهاءالدین نقشبند آمد و گفت: من از یک آموزگار به آموزگاری دیگر سفر کرده‌ام و طریقت‌های بسیاری را مطالعه کرده‌ام که همگی به من منافع بسیار رسانده و انواع استفاده‌ها را از آن ها برده‌ام. اینک مایلم به عنوان یکی از مریدان شما پذیرفته شوم تا از آبشخور دانش بیش‌تر بنوشم و خود را بیش از پیش در طریقت و عرفان پیشرفته سازم.

بهاءالدین به جای این که مستقیماً پاسخ دهد، دستور داد تا شام بیاورند. وقتی برنج و خورشت گوشت آورده شد، او بشقاب بشقاب  برای این میهمان غذا کشید. پس از شام، شیرینی و میوه به او داد. آنگاه دستور داد تا تنقلات بیش‌تری آوردند و سپس انواع خوراکی های دیگر از قبلی سالاد، سبزی، نقل و شیرینی‌ها را به او خوراند.

در ابتدا میهمان شاد بود زیرا که بهاء‌الدین با این تعارفات راضی به نظر می‌رسید و هر لقمه‌ای را که او به دهان می‌گذاشت با رضایت نگاه می‌کرد. پس او تا آن جا که می‌توانست خورد. وقتی سرعت خوردن او آهسته شد. شیخ صوفی به نظر آزرده شد و برای رفع آزردگی شیخ، میهمان بد اقبال یک وعده‌ی  دیگر نیز خورد.

وقتی که دیگر نتوانست حتی یک دانه برنج دیگر فرودهد و با ناراحتی بسیار به پشتی تکیه داده بود، بهاءالدین به او گفت: وقتی نزد من آمدی، سرشار از آموخته‌های هضم نشده بودی، همان طور که اینک از این همه گوشت و روغن و سبزی و شیرینی و برنج انباشته شده‌ای. تو ناراحت بودی و چون با ناراحتی واقعی معنوی آشنایی نداشتی، این پدیده را همچون گرسنگی برای دانش بیش‌تر تفسیر می‌کردی. عارضه‌ی واقعی تو سوء‌هاضمه بوده است.

حالا اگربه من اجازه بدهی، می‌توانم در قالب کارهایی که به نظر تو مشرف شدن نمی‌آید، به تو بیاموزم که چگونه آنچه را که خورده‌ای هضم کنی و آن را به انرژی- ونه به وزن اضافی- تبدیل کنی.

مرد موافقت کرد. او داستانش را ده‌ها سال بعد، زمانی که خودش یک مرشد بزرگ صوفی به نام خلیل اشرف زاده شده بود، برای دیگران بازگو کرد.[به نقل از: راز: سخنان باگوان اشو راجینش، برگردان محسن خاتمی]

ما سنگین شده‌ایم. سنگین از دانسته‌ها، داشته‌ها، خواسته‌ها و جنب‌وجوش‌ها. سهراب می‌گفت: «بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.» پرندگی و سبکباری روح‌مان زیر بارهای سنگین، تباه شده است. یکی لازم است که بگویدمان:

صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر گشودن پرستو شدن

زندگی جای دیگری است. جایی فراسوی کثرت‌های مغشوش و بر کنار از غلغله و همهمه و ولوله، خلوت آبی‌رنگ و ملایم زندگی چشم به راه ماست.

«مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید

حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید./ سهراب»

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق

عنصر المعالی در قابوس‌نامه گفته‌ است: «بدان ای پسر که تا کسی لطیف‌طبع نبود، عاشق نشود. از آنچه عشق از لطافتِ طبع خیزد. و هرچه از لطافت خیزد بی‌شک لطیف بود... چون او لطیف بود، ناچاره در طبعِ لطیف آویزد. نبینی که جوانان بیشتر عاشق شوند از پیران؛ از آنکه طبع جوانان لطیف‌تر بود از پیران و نیز هیچ غلیظ‌طبع و گران‌جان عاشق نشود؛ از آنکه این علتی است که خفیف‌روحان را بیشتر افتد.»

گویا روح‌های خفیف و لطیف‌اند که می‌توانند از عشق برخوردار شوند. خفیف‌روحی و نازک‌جانی هم مقدمه‌ی لازم عاشقی است و هم گویا فرزند و پیامد عاشقی. چنانکه مولانا می‌گفت:

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق

دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من

از اسباب این نازک‌جانی می‌توان به حساسیتی که عاشق به رنج و اندوه معشوق دارد اشاره کرد. مراقبت پروسواسی که در جان عاشق بر می‌جوشد و نگرانی عمیقی که نسبت به سرنوشت و احوال محبوب در او پدید می‌آید. عاشق، هماره دعاگوی معشوق است و از بن جان و سویدای دل، آرزوی بهروزی و شادی او را دارد. حافظ می‌گفت:

ای گل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

معشوق نزد عاشق، از من او من‌تر است: "در دو چشم من نشین ای آنکه از من ‌من تری..." و این است که رنج او، بر عاشق، گرانتر از رنج خویش است. شمس تبریز می‌گفت:

«آخر، من تو را چه گونه رنجانم ؟ - که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژه‌ی من درخلد، پای تو را خسته کند.»

می‌گوید حتی نگرانم که به وقت بوسیدن، مژه‌ی من پای تو را برنجاند. این حساسیت عجیب و فوق‌العاده که در یک عشق راستین به چشم می‌خورد موجب نازک‌دلی بیشتر و رقت قلب و لطافت روح عاشق می‌شود.

امام فخر رازی در بیان خاصیت تلطیف‌کنندگی عشق گفته است: «تأثیر عشق در تلطیف سرّ از آن جهت است که، چنین عاشقی، همیشه حالات معشوق را، از حرکات و سکنات، و حضور و غیبت، و خشم و خشنودی مورد توجه قرار می‏‌دهد، و به طور دایمی ذهن عاشق متوجه استقراء افعال و تعقیب اقوال معشوق می‏‌گردد، و از این راه به ملکه‌ی تلطیف سرّ دست می‏‌یابد. و لذا نقل کرده‌‏اند که "مجنون" را به خواب دیدند و گفتند: خدا با تو چه کاری کرد؟ گفت: خداوند مرا بر مدعیان محبت خویش حجت قرار داد.»[سید یحیی یثربی، فلسفه‌ی عرفان]

البته خاصیت معشوقی هم به این فرآیند کمک می‌کند. انتظار و توقعی که معشوق از عاشق دارد به مراتب بیشتر از دیگران است. طبع او در برابر کنش‌ها و واکنش‌های عاشق، فوق‌العاده نازک، شکننده و حساس است. حافظ می‌گفت:

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

به رغم همه‌ی این خفیف‌روحی و نازک‌جانی که هم خود از اسباب عشق است و هم از میوه‌های عشق، قوت قلب و جان دلیر هم لازمه‌ی عشق و هم ارمغان عشق است. اگر عشق، قماری پاکبازانه است که فرد درگیر آن تمام روح و جان خود را در می‌بازد، مسلم است که در چنین معرکه‌ای هول‌آور، تنها با جانی دلیر می‌توان وارد شد. کسانی که نه تنها از باختن نمی‌هراسند که هیچ چیز به مانند باختن همه چیز برای محبوب، برایشان گوارایی و دلپذیری ندارد، مرد این میدان اند. مولانا می‌گفت:

عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست

عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر

هم او در وصف عاشقان گفته است:

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند

ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد

ره عاشقی، راه بلاست و آنان که عافیت‌طلب و سلامت‌اندیش‌اند رغبتی به آن ندارند. همین نکته است که حافظ در بیتی عافیت را در برابر عشق می‌نهد:

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

و مولانا کسانی را که از بلا گریزانند، از هم‌گامی در راه عاشقانه‌ی خویش برحذر می‌دارد:

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

هم‌او جای دیگری دامن برگفتن و شیوه‌ی زاهدی داشتن را راه سلامت و ایمنی می‌خواند و راه عشق را راهی پرآفت می‌بیند که نیاز به استقامت و پایمردی دارد:

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا

گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت

آدمی در قمار عشق، جان دلیر می‌یابد و از دست شستن از داشته‌هایش برای او کار خُرد و سبک می‌شود. "دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا"

اساساً در تلقی عاشقانه، در باختن است که به دست می‌آوریم و در دل‌بُردگی است که دل‌ می‌یابیم:

ای حیات عاشقان در مُردگی

دل نیابی جز که در دِل‌بُردگی

تنها جان لطیف و سبک است که مشاهده‌ی زیبایی و حُسن محبوب، سودازده‌اش می‌کند و  در برابر جلوه‌گری‌های عشق، شوریده‌وار، مفتون و دلباخته می‌شود. نازک‌دلی و طبع لطیف از این جهت است که سبب‌ساز عشق است. حساسیت به زیبایی و یا به تعبیر سعدی آنجا که بوی گل، چنانت مست کند که دامن از دست بدهی، جان را استعداد عاشقی می‌بخشد. اما از دیگر سو، "نازکانِ نرم" که عافیت‌اندیشانه و تاجرانه زندگی می‌کنند و اهتمام و دغدغه‌شان به چنگ آوردن و تصاحب کردن است، از تجربه‌ی عاشقی محروم می‌مانند، چرا که عشق، طالب جان‌های دلیری است که بُردن را در باختن دیده‌اند و از موج‌های خون‌فشان دریای عشق، هراسی به دل ندارند. قماربازانی که سبکی ناشی از باختن همه‌چیز را چنان شیرین یافته‌اند که پس از باختنی تمام‌عیار، تنها هوس و سودایی که در جانشان را شعله می‌کشد، تن دادن به قماری دیگر است:

خنک آن قمار بازی‌که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

استانبول

استانبول، آرام است. اینجا زندگی شتابی ندارد. دستپاچه نیست. به نرمی و بی هیاهو از کنارت عبور می کند و رهگذرانه، لبخندی بر لبانت می نشاند. آسمان، آبی و صاف و هوا پاکیزه و سبک است. کسی تو را با چشمهایش آزار نمی دهد و خلوت و تفردت را مخدوش نمی کند. حضور دیگران از خلوص و درخشش تنهایی ات نمی کاهد و تو در سکوتی خواستنی به ژرفنای اندوه زندگی می خزی.

هیچ تجربه گردش گرانه ای به پای دریانوردی نمی رسد. هنگامه غروب که همه چیز در هاله ای از نور و تاریکی، به اوج فریبندگی می رسند. در فضایی نیمه روشن که خیال و واقعیت در هم می آمیزند و جادویی شیرین پدید می آورند. کشتی، خرامان و نرم، سینه دریا را ارتعاش می دهد و پیش می رود و نسیمی بازیگوش، سر و صورتت را از حس بودن می آکند. چشمانت این امکان را یافته اند که از شهر و مردم، فاصله بگیرد و جنب و جوش ها و تب و تاب ها را از دور به نظاره بنشیند. برای ره یافتن به اصل چیزها، داشتن فاصله ای لازم است. فاصله ای تا زیبایی از نفس نیفتد. هنگامه غروب، دریا دریاتر است، نسیم،نسیم تر، و زیبایی بشکوه تر.

در کلاس نشسته ام و حجم ملال آور واژه های بی بهره از رطوبت دریا، روحم را پیر می کنند. واژه هایی که طعم نسیم و بوی دریا ندارند، هیچ پرنده ای را جذبه ی پرواز نمی بخشند. آواز آبی دریاست که پرندگان را به هم ترانگی خیال آمیز فرا می خواند.

نگریستن. نگریستن و به تماشا نشستن. گوش سپردن و سرشار شدن. چه تجربه ی شعف ناکی...

من در استانبول گمشده ای دارم انگار. پی کسی هستم شاید. چشمها و چهره ها را در جستجوی آن لطیفه ی رازآمیز می کاوم. روح بازیگوش و معماگون من، چیزی مجهول می جوید. چیزی شاید از جنس آب و آینه، از تبار چشمه و چراغ، از تیره ی نسیم و دریا.


14 شهریور 94

انفجار قلب در سکوت

کتاب و نوشتن در نگاه کریستین بوبن

 

«نمی‌دانم فردا چه کتابی خواهم نگاشت، زیرا نمی‌دانم چه انسانی خواهم بود.»

زندگی از نوشته‌های کریستین بوبن می‌تراود و در نوشته‌های او ترجمه و تابیده می‌شود. بوبن با نوشتن زندگی می‌کند. با نوشتن آواز می‌خواند و می‌سُراید. با نوشتن، نقّاشی می‌کند:

«هر یک از کتاب‌هایم تابلویی از یک گوشه‌ی زندگیم است. من دوست دارم در کتابهایم «زندگی» را نقاشی کنم، «هستی» را بسرایم، «عشق» را بنوازم، «مرگ» را رنگ‌آمیزی کنم، «تقدس» را به آواز درآورم.»

بوبَن واژه‌هایش را هر بار در چشمه‌ی باران شستشو می‌دهد، از رنگ‌وبوی گل‌های بهاری و طراوت و تازگی ژاله‌های سحرگاهی معطر و مطرا می‌کند. کتاب‌هایی را دوست دارد که از لای ورق‌هایشان نور می‌تابد و رنگ و بوی مرغزار دارند:

«می‌خواهم زندگیم به‌سان گلی باشد که هرگز از شکفتن باز نمی‌ایستد و عطرافشانی آن همواره فزونی می‌گیرد. می‌خواهم گریستن را بیاموزم... می‌خواهم کتاب‌هایی بخوانم که به زیبایی سبزه‌زار باشند و نگاه خویش را به نور مکتوب بدوزم،‌ می‌خواهم سرزنده‌تر از کودک به مرگ برسم و با حیرت کودکانی که از آب بیرون آورده می‌شوند، بمیرم.»

بوبن معتقد است هیچ‌کتابی طراوت و درخشانی قطره‌های باران را ندارد:

«حتی بهترین کتاب‌ها، کم‌فروغ‌تر از قطره‌های باران‌اند».

 و باور دارد که:

 «تا کنون هیچ نویسنده‌ای نتوانسته است اثری به زیبایی و شُکوهِ نوشته‌ی درخت بیافریند».

همچنان که سهراب سپهری نیز دل در دورانی دارد که: «دانش، بر لبِ آب زندگی می‌کرد» و انسانی را می‌جوید که میز مطالعه‌اش را «زیرِ معنویتِ باران» نهاده و با او از «کلماتی که زندگی‌شان، در وسط آب» می‌گذرد، حرف بزند. سهراب می‌گفت: «سرِ هر پیچِ کلام»، نهالی بکاریم و «کتابی که در آن باد نمی‌آید» و «کتابی که در آن پوستِ شبنم ‌تر نیست» را نخوانیم. کریستین بوبَن می‌گوید: «من تنها کتاب‌هایی را دوست دارم که نویسنده‌شان دل از دنیا بریده باشد، غمی ژرف یا شادیِ بی‌دلیل داشته باشد؛ کسی که در زمین غریب باشد.»

در نگاه بوبن وقتی نوشتن، امری بررُستنی و کاملاً طبیعی و تجربه‌ای رها از آداب و فارغ از اندرز و همراه باشد می‌تواند ما فوق طبیعی بشود:

 «کاش به جایی برسیم که نوشتار به طور طبیعی، ما فوق طبیعی بشود»

«برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی‌اندرز رفت، بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت‌هایی به دست آید.»

برای بوبَن، کلمات نقش تیشه‌ی دوران کودکی را دارد:

«در کودکی، می‌خواستم با تیشه‌ای در دست، سوراخی در دیوارِ اتاق ایجاد کنم. اکنون نیز به دنبال ایجادِ رخنه‌ای در دیوار جهان هستم. فقط تیشه‌ام فرق کرده است. کلمه‌ها، از تیشه کاراترند.»

 تیشه‌ای که با آن می‌خواهد در زندگی مادی و روزمره رخنه ایجاد کند و روزنه‌ای بیابد:

«نوشتن مانند ارتکاب جنایت با سلاح سرد است،‌ یعنی فرو کوفتن چاقو با دستی مصمم در قلبی بی‌خبر.»

«همیشه وقتی به آخرین صفحه‌ی کتابی بزرگ می‌رسید و می‌خواهید از آن بیرون بیایید، دچار افسردگی می‌شوید. زیرا ناچارید باز به دنیا بازگردید. ناچارید از اقلیمِ بی‌حاصل خواندن، به دنیای لازم و مفیدِ دروغ پا بگذارید!»

به باور او تنهایی،‌ بهایی است که نویسندگان برای حقیقت می‌پردازند:

«تمامی این نویسندگان بهای روشن‌بینی خویش را با تنهایی پرداخته‌اند. حقیقت بها دارد،‌ حتی آنگاه که خجسته است. برای دروغ،‌ همان پول تقلبی دیگران را دست به دست می‌کنیم،‌ اما آنگاه که طلا می‌یابیم، در یافتن طلا تنهاییم. تنهاییم بدان‌سان که در سوگ تنهاییم.»

در نگاه او، نویسنده چون آفتابی درون‌تاب است که گرایش به تنهایی و درخودماندگی دارد:

«در ذات نویسندگی گرایش به درخودماندگی وجود دارد. شاعر، درخودمانده‌ای است که سخن می‌گوید. درخودمانده، انسانی برهنه در اتاق خالی است. بر هیچ چیز پرتو نوری نمی‌افکند، چرا که نور خویش را نگاه می‌دارد. اما با نوشتن، پوست خود را پشت و رو می‌کند و پشت این پوست آراسته به رنگ‌های درخشان است. درخودمانده، آفتابی درون‌تاب است: پرتوهای او به سوی درون روانند. سطح خارجی او صاف است، نه حسی در آن است و نه گیرایی، اما درونش شکوهی بی‌مانند است. مادام که شخص در حصار خویشتن است،‌ هیچ نوری پرتوافشان نمی‌شود یا به سختی می‌شود،‌ اما آنگاه که موفق به بیان مکنونات ضمیر خویش می‌گردد، درخشش درون او به تصور در نمی‌آید. درخودمانده با خاموشی گزیدن خویشتن را مدفون می‌سازد و شاعر با نوشتن: او مجدی درونی را می‌زید و از برای دنیا می‌میرد.»

او به سراغ کتاب می‌رود چرا که در جستجوی آواز نور است. در پی چیزی اثیری و خالص:

«تمامی آنچه باید از کتابی چشم داشت،‌ آن است که شفاف باشد و نور را بازتابد... عشق چیزی در وجود ما است که دنیا را بر نمی‌تابد. آنگاه که کتاب می‌خوانم، همین را می‌جویم. چیزی را می‌جویم که دنیا آن را نیالوده باشد.»

از نویسنده انتظار دارد که تسلا دهد، نور بپراکند و آرامشی را که حضور والدین به کودک موهبت می‌کند به خواننده اهدا کند:

«بزرگترین نویسنده کسی است که نامش را نمی‌دانیم. او همان کسی است که نوشته است «در چشمه‌سار روشن» یا «شقایق مهربان». از نویسنده چشم ندارم که جز آنچه والدینم می‌کردند، هیچ کار دیگری انجام دهد: اینکه مرا تسلی خاطر دهد و روشنایی بخشد و برای بالیدن یاری رساند و از خود جدا سازد. ترانه‌های قدیمی فرانسوی عطایای بی‌شماری بر ما بخشیده‌اند. مثلا: «دیر زمانی است که ترا دوست می‌دارم، هرگز از یادم نمی‌روی.» وعده‌ای زیباتر از این سراغ ندارم.»

شعر در نگاه او آخرین فرصت برای نفس کشیدن در زندان واقعیت است، دشنه‌ای که زندگی عادی را بازمی‌ستاند و حیاتی دیگر می‌بخشد:

 «روزی خواهیم فهمید که شعر یک نوع ادبی کهنه و به دردنخور نیست،‌ بلکه امری حیاتی است، آخرین فرصت برای نفس کشیدن در زندان واقعیت».

می‌گوید: «از یک شعر انتظار دارم که گردنم را بزند و دوباره زنده‌ام کند.»

انتظار او را از شعر در بیان شیفته‌واری که از مولانای رومی می‌کند، می‌توان به ظرافت و شکوه بسیار دریافت:

«جلال الدین رومی، استاد بزرگ عرفان صوفیانه‌ی قرن سیزدهم میلادی، شاید برای من شاعرترین شاعران باشد،‌چرا که اشعار او را می‌خوانیم بی‌آنکه دمی به شعر بیندیشیم. او برای من جذاب‌تر از زیباروترینِ دوشیزگان است. حتی باید مرا از خواندن اشعار او بازدارند، چرا که حسی طنزآلود نسبت به دنیا به من می‌دهد. دانایی به اعماق دل مولانا نفوذ کرده است و این سبب گشته که دل او مبدل به فرفره شود. او به آن چیزی عمل می‌کند که مایستراکهارت به گفتنش قانع است. اشعار او به‌سان قطرات آب تراویده از کاهویی است که خیسی آن را می‌گیریم، کاهو دل اوست. مولانا چنان شیفته‌ی دم است که گویی خود سرچشمه‌ی الوهیت بوده است. اختری است که از هم می‌پاشد و خاکه‌های الماس را به هر سو می‌پراکند: در این فروپاشی،‌ هرج و مرج و وزشی به‌سان موج انفجار بمب و ویرانی بزرگ همه چیز و پراکندگی عظیم و یگانگی مطلق، در آن واحد روی می‌دهد. آنچه این یگانگی را در بطن از هم‌پاشیدگی همه‌چیز، انکارناپذیر می‌سازد، مستی یا سرخوشی است. خواندن اشعار مولانا در حکم پرتاب شدن به هوا با فشفشه‌های تصنیفات اوست که به سان گل سرخ، عطرافشان از گل سرخ دیگر سر بر می‌زند. همه چیز با هم درمی‌آمیزد و در عین حال همه چیز در مکان راستین خویش است، به‌سان آنچه در دل گل سرخ یا در قلب گردباد است. گویی مولانا به‌راستی از آسمان منطق گذر کرده است. آنچه در اندیشه‌ی او دوست می‌دارم، جنبش آن است که همچون حرکت آمد و شد زنبوران میان کندو و گلزاری است که می‌تواند چند کیلومتر دورتر باشد... کندوی بزرگی هست که در آن، شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس،‌ زنبوری به نام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده‌ی گل و شیره‌ی نباتی است، که راه عطرها را یافته و بازآمده تا آن را بازگوید و رقص‌کنان راه را نشان دهد. من به‌سان او گلزاری هزار رنگ نیافته‌ام،‌ اما این زنبور را می‌نگرم که چندان نیک‌سیرت است که به کندو باز می‌گردد و زنبورهای دگر را آگهی می‌دهد تا آنها نیز این گلزار را بیابند. سایر زنبورها در کنار او نحیف می‌نمایند.»

برای او هم‌کلامی با کودکان از آن‌رو که چهره‌ی زندگی را درخشان‌تر می‌کند از همنشینی با کتاب‌هایی که بیشتر نام پدیدآورنده‌شان را فراچشم می‌آورند تا شکوه زندگی را، دلاویزتر است:

«بی‌مانندترین مکالمه‌هایی که برایم پیش آمده است؛ زمانی بوده که کنار کودکی زانو زده‌ام، آنگونه که سرم هم‌سطح سر او قرار گرفته است. وانگهی؛ اگر قدغن می‌کردند که نویسندگان نام خویش را روی جلد کتابهایشان نهند، اغلب آنان آغاز به نگاشتن یک سطر هم نمی‌کردند!

کتابهای نادری هستند که در آنها می‌بینیم زندگی عظمت می‌گیرد؛ حال آنکه اغلب اوقات می‌بینیم تنها نام مولف بزرگی می‌گیرد.»

او نوشتن را نه به مثابه‌ی یک «کار» بلکه از سر نوعی مجذوبیت کودکانه دنبال می‌کند:

«من آرزوهای کودک سه ساله را در پیچ و خم نویسندگی جامه‌ی عمل پوشاندم. اما نویسندگی کار نیست. واژه‌ی کار مرا یاد زنانی می‌اندازد که هشت ساعت در روز، قطعات پلاستیکی را در کارخانه‌های الکترونیکی بر هم سوار می‌کنند. و یا مردانی که در آب‌های چرب رستوران‌ها ظرف می‌شویند. واژه‌ی کار مرا یاد میلیون‌ها مردم می‌اندازد و هیچ‌گاه نویسندگان را به خاطرم نمی‌آورد.

کار، زمانِ تبدیل شده به پول است و نویسندگی همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از کار هستند، اما کسی مجبور به نوشتن نیست و این ناگزیر نبودن مایه‌ی آن می‌شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی می‌کند مانند شود تا به مردی که کار می‌کند.»

به باور او رسالت هنرمند پاس‌داشتن سهم کودکانه‌ی ما از زندگی است:

«هنرمند به سان کسی است که از او می خواهیم در نبود ما، خانه را نگاه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه‌ی زندگی ما که هیچ‌گاه نمی‌تواند با هیچ چیز منفعت‌طلبانه‌ای بیامیزد، پاسداری کند.»

نوشتن برای او مثل باران، بی‌اطلاع قبلی و حتی بی‌خواستی روشن اتفاق می‌افتد:

«باران به‌سان نوشتن است آن گاه که نوشتن آن‌گونه انجام می‌پذیرد که همواره باید: بدون اطلاع پدیدآورنده‌اش، فارغ از هرگونه خواست روشنی در پدید آوردن کتاب. و من قطرات مرکب را می‌بینم که در حال لغزیدن بر شیشه‌ی کاغذ سپیدند، انتظار باز شدن هوا را می‌کشم.»

«من هیچگاه در پی نوشتن نمی‌روم. نوشتن است که به سراغ من می‌آید. چیزی است که از دنیا برون می‌شود و مرا مجروح می‌سازد. نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی، گم کردن آنچه هستیم برای به کف آوردن آنچه می‌بینیم. می‌نویسیم از آن روی که دچار نوعی بیماری پوستی هستیم، چون در می‌یابیم که بدون پوست به دنیا آمده‌ایم و کوچک‌ترین تماس، سبب طنین‌های رویا می‌شود. این بیشتر کار سکوت است تا موسیقی. . دنیا بر تن ناپخته و خام، کوس می نوازد. دیگر کاری جز پاکنویس کردن و منتقل ساختن آوای کوس بر طبل کاغذ سپید باقی نمی‌ماند.»

نوشتن برای او دریده شدن حجاب است و رویارویی با نور. وقتی عنان به دست قلم می‌سپارد که دنیای عظیم بیرون، راهی به درون او گشوده است:

«کتاب‌های من آنات خاص من‌اند. آنها از زمینه‌ای خاموش سر بر می‌آورند، اما این آنات استثنایی مرا به فراسوی همه چیز می‌برند. نوشتن همواره از برون می‌آید و هیچ‌گاه از درون سرچشمه نمی‌گیرد. برون به‌سان قطاری بی‌مهار، به‌درونم می‌آید. آنگاه احساس می‌کنم که گویی حجابی برابر دیدگانم دریده می‌شود و من سرگرم تماشا می‌شوم. برابر من تکه‌ای مخمل سیاه قرار دارد که گاه دریده‌ می‌شود و در پس این مخمل سیاه، طلای ناب است... نوشتن و دیدن در حکم یک چیز است و برای دیدن، نور لازم است. آنچه ضد و نقیض می‌نماید، این است که در سیاهی مرکب می‌توان نور یافت. سیاهی مرکب به‌سان انتشار شب بر صفحه‌ی کاغذ است و با این حال، درون این سیاهی است که به روشنی می‌توان دید.»

به‌رغم جایگاهی که واژه‌ها برای بوبَن دارند و از شاخه‌های واژه، میوه‌های نور می‌چیند،‌ اما واژه‌ها ارج و قدرِ یاقوتِ سکوت را ندارند:

«تمایل حقیقی من به نوشتن نبود. به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می‌آید، بدون افزودن بر همهمه‌ی عظیم دنیا. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه‌ی «درخود مانده»(autiste) و «هنرمند»(artiste) تنها یک حرف است نه بیشتر.»

«ساعاتی دراز ماندن بر بستری در اتاق و به پرده‌ای که میجنبد در باد نگاه کردن.... آیا کاری بهتر از این برای انجام دادن پیدا میشود؟ آیا این فقط یک سرگرمیست که ازروی افسردگی یا اندوه پیش می‌آید؟ ابداً... ابداً... باید با قاطعیت گفت: برعکس... این سکونِ تن و جنبش پرده، سازنده‌ی نوعی بسیار اطمینان بخش از شادمانیست... در برابر سرشاریِ این ساعات، حتی نوشتن، زاید است.»

در نگاه او کتاب واقعی آن است که به ما گوش می‌سپارد:

«یک کتاب، یک کتاب واقعی، آن نیست که کسی در آن با ما حرف می‌زند. بلکه با خواندن آن گویی کسی به ما گوش می‌سپارد. کسی که می‌داند به ما گوش سپرده است.»

 هر چه واژه‌ها صیقل‌خورده و درخشان باشند، به شفافیت و خلوصی که در سکوت هست نمی‌رسند و شاید به همین سبب است که مایستر اکهارت گفته است: «شبیه‌ترین چیز به خدا، سکوت است»

بوبَن در ستایش سکوت می‌گوید:

«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانع‌کننده باشند تنها مناطق میانی‌اند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوه‌ای اجتناب ناپذیر، به گونه‌ای مقاومت‌ناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بی‌نواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفاف‌تر است.»

با اینهمه، او چرا همچنان کتاب می‌نویسد، به چه انگیزه و داعیه‌ای؟ شکوه نوشتن از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

«چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب می‌کند. چرا نیرو و قتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری می‌کند. چرا باید از خواب، از عشق، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت، باز هم یک کتاب. فلاسفه جواب می‌دهند: برای روشنایی بخشیدن. شعرا جواب می‌دهند: برای ملایمت بخشیدن. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته، عقب هستند: برای دوست داشته شدن. برای شکوه دوست داشته شدن.»

کتاب‌های بوبن، خواننده را به فراسوی کتاب‌ها می‌بَرد، به قلمرو زندگی، ساحت روشنایی و اقلیم حضور. در گستره‌ی آب‌آیینِ کتاب‌های او، می‌توان این نکته را که بر زبان نیچه جاری شده است، به حقیقت دریافت: «کتابی که نتواند ما را به فراسوی کتابها ببرد به چه درد می‌خورد؟»

خمار صدشبه دارم شراب‌خانه کجاست؟

چرا تمام نمی‌شود؟ چرا این خواب‌ها با کابوس بیداری آمیخته‌اند.... کجاست خوابی محض. خوابی بی‌تشویش فردا. سه دهه عمر کرده‌ام. اما به چشمم سه قرن می‌‌آید. این خستگی از کجا آب می‌خورد؟ همین سه دهه فراز و نشیب کافی نیست؟ یعنی باید سه دهه‌ی دیگر هم قاعدتاً عُمر کرد؟ چه انتظار ملال‌آوری. سوت پایان را بزنید لطفا. به این قطار کهنه بگویید بایستد خوب. نفسی تازه کند. بی‌وقفه می‌دود که چه. این خواب‌ها چه بی‌مزه‌اند وقتی می‌دانی در پی‌شان صبحی دیگر است و تکراری دیگر. بیهوده نیست؟ زندگی چرا انقدر زود دستش رو می‌شود؟ چرا انقدر دست‌هایش خالی‌ است؟ چرا تنهایی مدام پهناورتر می‌شود؟ چه چیزی می‌لنگد؟ چرا انگار تنها نبوغ یاران و همگان، افزودن بر پهنه‌ی تنهایی است؟ این خالی، این برهوت، این رخوت نومید، انتهایش کجاست؟ دیگر حتی دستت به نوشتن هم نمی‌رود. به کلمه‌دوزی نمی‌رود. یعنی کلمه‌ها هم بی‌آبرو شده‌اند؟ نوشتن برای که؟ برای چه؟ یعنی این سؤ‌الها هیچ معنایی ندارد جز اینکه بگویند دوز قرص‌هایت را باید بالا ببری؟

چرا من هی دلم یک سبزه‌زار می‌خواهد؟ یک پهناوری. یک سبزه‌زار که یلگی را تجربه کنم. که دغدغه‌ی زمان نداشته باشم. که هیچ فکری در این کله‌ی خراب نباشد. آسوده باشم. دراز بکشم. پلک‌ها را ببندم. بی‌زمانی را تجربه کنم. به ساعت فکر نکنم. به کارهای عقب‌مانده فکر نکنم. کسی سُراغم را نگیرد. کسی به من زنگ نزند. و دلم برای هیچ چیز تنگ نشود. مگر برای چند لبخند. لبخندهایی که ناب‌ترین چیز زندگی‌اند. لب‌خند و چشم‌خند و عذارخند. خنده‌های بی‌صدا. نه، با صدا هم حتا. در لمیدگی و یلگی محض بی‌زمان آن سبزه‌زار، اگر چیزی دلم بخواهد، تماشای حضور لبخند است. لبخندهایی آبی. نه، فیروزه‌ای. نه اشکالی ندارد صورتی و نارنجی و سُرخ هم. انسان‌ها در عمیق‌ترین حالت مهربانی و خلوص‌شان لبخند می‌زنند؟ آری. انگاری. می‌شود از این جنس لبخندهای ناب برکه‌ای آفرید؟ بعد در آن برکه شناور شد؟ غوطه خورد؟ در آن برکه ماهی جاودانه شد؟

می‌شود سبزه‌زاری از جنس لبخند پدید آورد؟ بعد در آن چمید.... خرامید... دراز کشید و چشم‌ها را بست؟ چرا نمی‌شود خوب؟ چرا نمی‌شود لبخندها را جایی ذخیره کرد؟ چرا نمی‌شود عطرشان را داشت؟ تا به هنگام ضرورت شمه‌ای برگیری و غبار خستگی از جان بزدایی.

زندگی سخت ساده است.... و سخت دشوار.... خواب‌های مغشوش‌‌‌اند و بیداری‌ها مخدوش‌. 

آی... همه‌ی سبزه‌زارهای جهان... کی مرا به مهمانی خود فرا می‌خوانید؟ آی... همه‌ی چشمه‌سارهای جهان، کی مرا در خنکای ساده‌ی خود شست‌وشو می‌دهید؟ آی... لبخندهای فرّار و روشن، روشنتر از تبسم بامدادی گل... خنده‌های قه‌قهانه‌ی خوب، خوب‌تر از تحریر شیدای پرنده‌، نگاه‌های آبی پر نسیم، نسیمانه‌تر از نسیم...

کی مرا غرق می‌کنید؟.... 

من خسته‌ام.

سرمست باید بود

«انسان تا زمانی که سرمست زندگی است، می‌تواند زندگی کند؛ به محض اینکه هوشیار شد، اطراف را نمی‌بیند؛ همه چیز فریب است و این فریبی احمقانه است!... نمی‌توانم چیز دیگری را ببینم، جز اینکه روزها از پس روزها و شب‌ها از پس شب‌ها می‌گذرند و مرا به مرگ نزدیک‌تر می‌کنند. این تنها چیزی است که می‌بینم؛ زیرا این تنها چیزی است که حقیقت دارد. هر چیز دیگر نادرست است.»[اعتراف، لئو تولستوی]

به نظر می‌رسد زمانی زیستن، تحمل‌پذیر، تاب‌آوردنی و بلکه مطبوع و خواستنی خواهد بود که توانایی افسون‌شدگی داشته باشیم. وقتی بتوانیم "مجذوب" شویم، سیر زندگی به تفرجی دل‌افزا بدل می‌شود. وقتی بتوانیم مثل سهراب "دست در جذبه‌ی یک برگ بشوییم". بعضی‌ها دیر مست می‌شوند یا اصلا در برابر مست شدن مقاومت می‌کنند. بعضی‌ها کودکان احساس‌شان بازیگوش نیست. نمی‌شود هم به یک توصیه و دستورالعمل ازشان خواست که مجذوب شوند، که از همین جرعه‌ی جام زندگی خوش‌دل و سرخوش شوند. بعضی‌ها فریب نمی‌خورند و لاجرم نمی‌توانند با این عروس هزارداماد سر کنند.

زندگی را وقتی در ابعاد کلان خود نگاه کنیم، تحمل‌ناشدنی است. بار هستی، قامت جان را خمیده می‌کند. سایه‌ی پررنگ و انکارناشدنی زوال و مرگ که بر هر چیزی سنگینی می‌کند، پایه‌های ناپایا و سست پیوندها و دوستی‌ها، آسیب‌پذیری و شکنندگی وقت‌های خوش و موقعیت‌های دلخواه، همه‌ و همه، زندگی را بی‌طعم می‌کنند. لوکرس می‌گفت: «از سرچشمه‌ی خود لذت‌ها نمی‌دانم چه اندوهی پدیدار می‌شود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانه‌اش می‌فشارد...»؛ آنچه گلویش را چنگ می‌اندازد آگاهی از شکنندگی و زودپایی این رؤیای تب‌آلود است. آگاهی از آنچه انتظار هر چیز قشنگ را می‌کشد. بی‌قراری، بی‌ٍثباتی، گریزپایی و هزار یک دام و دانه که در انبان زندگی پنهان است و معلوم نیست چه هنگام شعبده‌بازانه یکی‌شان را رو می‌کند.

زندگی فریبنده است و اگر فریبنده نبود، کسی را میلی به آن نبود. اگر بتوانیم فریب بخوریم، اگر جامی را که تعارف‌مان می‌کند بی‌درنگ برگیریم و یک‌نفس سربکشیم، می‌توانیم ادامه‌اش دهیم. زندگی کردن در گروِ مست بودن است. هر کس باید از یک چیزی مست باشد. آن "چیز" اش موضوعیت ندارد شاید. فروغ می‌گفت «مرا تبار خونی‌ گل‌ها به زیستن متعهد کرده است». از دیرباز، خیام می‌گفت: "بی باده کشیدِ‌ بارِ تن نتوانم." مولانا البته مستی‌ای از نوع دیگر پیشنهاد می‌دهد:

آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد + که به عقل آید پشیمانی خورد

بلک از آن مستان که چون می می‌خورند + عقلهای پخته حسرت می‌برند [مثنوی:دفترسوم]

اخوان ثالث، در انتهای یکی از شعرهای زیبای خود، به مثابه‌ی فراز پایانی یک خطابه‌ی بلند، می‌گوید:

«گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،

ما اگر مستیم،

بیگمان، هستیم!»

شارل بودلر در شعر «مست شوید»، راوی این دیدگاه است:

مست شوید

تمام ماجرا همین است،

مدام باید مست بود،

تنها همین.

باید مست بود تا سنگینی رقت‌بار زمان

که تو را می‌شکند

و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،

مادام باید مست بود،

اما مستی از چه؟

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،

آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید

و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،

روی چمن‌های سبز کنار نهری

یا در تنهایی اندوه‌بار اتاقتان،

در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید

بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت

از هرچه که می‌‌وزد

و هر آنچه در حرکت است،

آواز می‌خواند و سخن می‌گوید

بپرسید اکنون زمانِ چیست؟

و باد، موج، ستاره، پرنده،

ساعت جوابتان را می‌دهند.

زمانِ مستی است

برای اینکه برده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید

مست کنید،

همواره مست باشید،

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،

آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد.»

من انسانم، دوست من!

وقتی نوجوان بودم و دلبسته‌ی یک طریقت صوفیانه، با شیخ طریقت- که هیچ‌گاه حضوری ندیدم‌اش- مکاتباتی داشتم. نامه‌های شیخ را با کسی در میان نمی‌گذاشتم و جایی پنهان می‌کردم. خانواده‌ام با دیدن احوال صوفیانه‌ی من حساس و نگران شده بودند و چه بسا حق هم داشتند.

خواهر و برادری داشتم که علاقه‌ام را به این طریقت، دستاویز شوخی و مزاح می‌کردند. روزی دیدم که در لابه‌لای حرف‌ها و خنده‌هایشان تعابیر و واژه‌هایی به کار می‌برند که از قضا در نامه‌های شیخ محبوبم آمده بود. پی بُردم که دزدانه سراغ آن نامه‌ها رفته‌اند و حریم شخصی مرا نادیده گرفته.

تجربه دل‌آزاری بود. اینکه حریم‌ات را نادیده بگیرند. تلخ‌کامم کرد.

وقتی کودک بودم و از شنا در دریا واهمه داشتم، برادر بزرگم از روی مهر و مزاح، می‌دوید تا مرا بگیرد و علی‌رغم نگرانی‌ام مرا به شنا در دریا وادارد. من هم به توان هر چه تمام می‌گریختم. اما این تجربه هم دل‌آزار بود و سبب شد ترسی همیشگی از دریا داشته باشم.

به گمان من، مهمترین قاعده‌ی اخلاقی در تعامل با آدمیان این است که آنها را انسان بینگاریم و نه شیء. وقتی حیثیت و هویت انسانی دیگری را محترم بشماریم، به «آگاهی» و «آزادی» او ارج می‌نهیم.

وقتی به کسی دروغ می‌گویی، فریبش‌ می‌دهی، با پنهان کردن حقیقتی به کاری وا می‌داری‌اش، در واقع آگاهی انسانی او را نادیده گرفته‌ای و او را چونان شیئی فاقد آگاهی فرض کرده‌ای. به انسانیت او توهین کرده‌ای.

وقتی اراده آزاد و حق انتخاب دیگری را نادیده می‌گیری،‌ آزادی‌اش را هتک و لگدمال کرده‌ای و انسانی که فاقد حق آزادی و انتخاب آزاد است از حیثیت انسانی‌اش چیز زیادی باقی نمی‌ماند.

گاهی، از من می‌پرسند که درروابط انسانی، فرق میان عشق و هوس چیست؟ یا چه عشق و دلبستگی‌ای ارزنده و کدامین نازل و مبتذل است؟

معمولا جواب سرراست من این است: هر رابطه‌ای که در آن «آگاهی» و «آزادی» دیگری را محترم داشته‌ای، رابطه‌ای اصیل و ارزشمند است ور نه، رابطه‌ای «من- آن» است و نه «من – او».

به گمان من تجاوز به عنف،‌ منحصراً در یک رابطه‌ی فرا شرعی محقق نمی‌شود. حتی مردی که بدون توجه به علاقه و انتخاب همسرش با او نزدیکی می‌کند و به میل و آمادگی او توجه نمی‌کند، به او تجاوز کرده است.

به گمان من، وقتی پسری بی‌توجه به آزادی و خواست طرف مقابل، و صِرفاً‌ برای دستیابی به مُرادش همیشه جلوی راه معشوقش سبز می‌شود، به آزادی و حق انتخاب وی حرمت نگذاشته است.

همچنین است وقتی با لاپوشی و کتمان حقیقتی، می‌خواهیم حضور محبوب را داشته باشیم، به آگاهی او بی‌توجهی کرده‌ایم و حیثیت انسانی‌اش را نادیده‌ گرفته‌ایم.

هیچ مرد و زنی، هیچ عاشق و معشوقی، به هیچ دلیل و بهانه‌ای حق ندارند حریم یکدیگر را نقض کنند. بدون اذن و اجازه یکدیگر، حریم خصوصی یکدیگر را درنوردند.

رابطه‌ای انسانی و اصیل است که انسان را با انسان بودن‌اش، با آگاهی و آزادی‌اش بخواهیم.

روزی یکی از دوستان صمیم آغاز کرد به سربه سر گذاشتن و شوخی کردن بی‌حد. گفتمش دیگر بس است خسته شدم. بارها و به جد تأکید کردم که دیگر طاقتم طاق شده و بهتر است کوتاه بیاید. اما دیدم برای او اصلا خواست و اراده‌ی من مهم نیست. دوستی را با او به پایان بُردم. در چنین مواقعی می‌گویند طرف، ظرفیت شوخی ندارد. غافل از اینکه فرد می‌خواهد «انسانیت‌» اش که قوام‌اش به آگاهی و آزادی‌ است صدمه نبیند.

دیده‌اید گاهی در حلقه‌های دوستانه، با تبانی قبلی، یکی از رفقا را حسابی دست می‌اندازند و بعد از اینکه ساعت‌ها با آگاهی‌اش بازی کرده‌اند، یک دل سیر می‌خندند و واقعیت را به او می‌گویند. اما به چه می‌خندند؟ به سلاخی کردن شرافت و حیثیت انسانی دوستشان؟ پایمالی حرمت و حریم دیگری و بازیچه گرفتن آگاهی او، جای خنده دارد؟

آری، دوستی و رفاقت و رابطه‌ی عاشقانه‌‌ی اصیل و ناب آن است که طرفین، آگاهی و آزادی یکدیگر را محترم بشمارند. آگاهی را با راستی و یکرنگی و آزادی را با عدم تحمیل و اکراه و نقض نکردن حریم خصوصی و حق انتخاب.

دریغا که عمده‌ی روابط خانوادگی، دوستانه و عاشقانه، از این محور اصیل تهی گشته‌اند.