دخترم، صبح که دمید، خورشید که نخستین لبخندهایش را به چشمهای مهتابیات تاباند، میآیم. میآیم تا شاهد نخستین لبخندی باشم که مثل رنگینکمان بر رخسارهی کودکانهی تو طلوع میکند. انگار غنچهای که به ناز و کرشمهی بسیار، لبخند پنهانش را فاش میکند. میآیم سیبی در دست. سیبی که در اشتیاق لمس دستان توست. نه، یک سیب نه. سیبی سرخ و سیبی سبز. وقتی چشمهای رازناکت را به نرمی باز میکنی و پردهی زرین آفتاب تازه را کنار میزنی، نگاهت را که به اشتیاقی کودکانه به سیب میدوزی، دوست دارم. مکالمهی نگاه تو با شمیم آشنای سیب، آشتی انسان و طبیعت است. پیوند انسان و خداست.
میآیم. یک صبح شبنمزدهی بهاری، یک شب پر چلچلهی تابستانی، یک عصر بارانخوردهی پاییزی و یا هنگامهی کودکانهی نخستین برف زمستانی.... میآیم تا در دستانت سیبی بنشانم و تماس عاشقانهی آن را با سطح ملایم سیب، تماشا کنم.
میآیم، یک صبح، یک صبح گنجشکزدهی غزلباران، در لحظههایی آبستن از شبنم و شقایق و هوایی که با رقص بهارنارنجهای بیتاب، به وجد آمده است. میآیم تا با تیلههای خوشرنگی که شکرخندهای سخاوتمندت در سبد نگاه میریزند، کودکی کنم. در چشمهی زندگی که از ذوق تصویر تو موج برداشته است، تازگی شکار کنم.
میآیم تا نگاه کنم: طراوت نخستین شکوفهی درختی را که بیتاب و ناشکیب، بادهای سرد اسفند را به هیچ گرفته است، فرود بازیگوشانهی برفهای سادهدلی که به سپیدی سخت وفادارند و سر انگشتهای یاسنشانِ تو که خورشید و باران را به شکلی رازآمیز نشانه گرفتهاند.
من برای نگریستن آمدهام. برای تماشای مغازلهی باران و دریا. مکالمهی غنچه و نسیم. چشمکپرانی گل و زنبور عسل. برای تماشای سکوت. سکوتی به رنگ سادهی سیب و شوق کودکانهی لبخندهای تو.
هنگامهی رفتن که شد، سیبی رهتوشهام کن. سیبی که رایحهی سرانگشتان تو را به خاطر سپرده است. راستی، تیلههای خندانت را پیش من جا گذاشتهای، حواست هست؟