عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

روز اول مدرسه و خیال‌های قشنگ

«نقاشی می‌کنم، شعر می‌خونم، خمیربازی می‌کنم، جشن می‌گیرم.»


اینها انگیزه‌ها و اهداف تبسم است از رفتن به مدرسه. حرف‌هایش در روز اولی که می‌خواهد برود پیش‌دبستانی. تصویری جامع از دورنمای ذهنی او که برای قدم گذاشتن به مدرسه، مجابش می‌کند. 


مادرش می‌پرسد چقدر خوشحالی که می‌ری مدرسه؟

می‌گوید: «اندازه‌ی هوا.»


هوا همه جا هست. فراگیر است. مثل ذوق و شادی او. 


چند وقت است که مدام می‌پرسد چند شب دیگر باید بخوابم تا مدرسه؟


چه ذوق پرنده‌وارِ پاکی.


به گمانم مدرسه باید همین باشد و همین بماند. نقاشی کردن، شعرخواندن، خمیربازی و جشن گرفتن.

جایی برای تمرین خلاقیت، رؤیاکردن و شاد بودن.

مجالی برای تجربه‌ی شادی‌های با هم. به اتفاق. آموختنِ هنرِ شادبودن. 


شادآموختن و شادی‌‌آموختن چقدر در اولویت مدارس است؟ 

مدارس با سرمایه‌ی شادی کودکان ما چه می‌کنند؟ و در پایان دوره‌ی تحصیل، چه بر سرِ آن رؤیاها، ذوق‌ها و خیال‌ها می‌آید؟  

راستی چه سود که هنرها بیاموزیم و سرآخر از هنرِ شاد بودن، محروم بمانیم؟ آیا چنان که حافظ می‌گفت هنرها همگی اسباب حِرمان‌اند؟ 


تبسم به شادی و رؤیا، روز اول را آغاز کرده است. با چشمانی لبالب از ذوق و اشتیاق. مدرسه در خیالِ او «طرب‌خانه» است. کاش باشد.


وقتی مدرسه می‌رفتم، هر بار که یکی از امتحان‌های پایانی را پشتِ سر می‌گذاشتم، کتاب مربوطه را می‌انداختم توی رودخانه. موقع بازگشت به خانه از روی پلی رد می‌شدم که بالای رودخانه بود. چه کیفی داشت  سپردن کتاب به امواج آب... انگاری خودِ کتاب هم می‌آسود از آنهمه تشویش.


چه کیفی داشت تماشای رقصِ کتاب روی آب. کتابی که با عبور از ورطه‌ی امتحان، دیگر بی‌اعتبار می‌شد.


سُهراب می‌گفت دیروزها چنین بودند. و من نمی‌دانم. اما کاش فرداها چنین باشند:


«روزی که

 دانش لب آب زندگی می‌کرد،

انسان

در تنبلی لطیف یک مرتع

با فلسفه‌های لاجوردی خوش بود.

در سمت پرنده فکر می‌کرد.

با نبض درخت، نبض او می‌زد.

مغلوب شرایط شقایق بود.»


معلّم عزیز، مدرسه‌ی عزیز! رؤیاهای کودکم را قیچی نکنید. مراقب باشید شادی او در کارزار اوهام موفقیت و پیشرفت، قربانی نشود. 


باغبانی لبخندهای شوق‌آمیز کودکان، رسالت بزرگی است که مدارس دارند.

مهمتر از هر آموزش و هنر دیگری. چیزی شبیه آنچه قیصر امین‌پور می‌گفت:


«زنگِ تفریح را که زنجره زد

باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه‌ها به سویی رفت

و معلم دوباره تنها شد


با خودش زیر لب چنین می‌گفت:

آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید!

بچه‌ها آرزوی من این است.»

بارِش

یک شب شبیه شعرهای ناب می‌بارید

باران میان پلک‌های خواب می‌بارید


رفتم که در ناباوری بارُوی شب باشم

دیدم که شب بر شانه‌ی مهتاب می‌بارید 


همسایه‌ای در ریشخند نور می‌رقصید

پروانه‌ای از هیبت شبتاب می‌بارید


هر شب که ماه از واحه‌ی خورشید رد می‌شد

در اشتیاق کوکبی بی‌خواب می‌بارید 


هر روز در اقلیم‌های سرد آیینه

قلبی شبیه نبض‌های آب می‌بارید


حتی خدا با چشم‌های عاشقِ آبی

در انزوای روشن محراب می‌بارید


دریانوردی چهره‌ی خود را نهان می‌کرد

از قصه‌های کهنه‌ی مرداب می‌بارید


شب بود، باد و شب‌چری‌هایش میان باغ

شعر از ورای پنجره، بی‌تاب می‌بارید

آنسوی برف...


ای هفت‌سالگی...

شمایل برف‌اندودِ هفت سالگی چه کسی است، این تصویر؟
فارغ از کیستی و هویت آنکه در این عکس است(که دانسته نیست)، همه‌ی ما احساس می‌کنیم با اندوه چشم‌هایی که آن‌سوی برف نشسته است، نسبتی داریم. این تصویر، حُزن مزمنی را در ما صلا می‌دهد. 
چقدر دلِ آدم می‌خواهد با این شمایلِ آشنا حرف بزند. بگوید: می‌بینی؟ برف سرآخر کارش را کرد...
تو پُشت برف‌ها جاماندی و من به خیالِ خودم از تو جلو زدم.
آخرین تصویری که از تو به یاد دارم همین است. طبیعتاً نمی‌تواند تصویر واضحی باشد. برف، پرده‌ی ماتی بود. برف هر لحظه پنهان‌ترت می‌کرد.

اینهمه سال گمان می‌کردم من از تو بُرده‌ام. آخر تو در برف‌ها جاماندی و من جَسته بودم. به آن‌سوتر. به سویی که برف، نمی‌بارید...
حالا شادیِ این بُرد، دلم را زده است. می‌خواهم دوباره برگردم به آن سویِ تو. به آن سوی برف. قدم‌هایم را کُند کنم و بدونِ آنکه جویای جلو زدن از تو باشم، به کفش‌هایت نگاه کنم. 
به کفش‌هایت که وقتی می‌دَوی‌ چه شاعرانه با برف، حرف می‌زنند.

می‌بینی؟ من اینهمه سال به اشتباه شاد بودم. می‌دانی شادی اشتباهی چجور شادی است؟ شادی‌های این‌سوی برف، تماماً اشتباهی‌اند. تنها شادی‌های تو بودند که راست بودند.

رؤیابافی

رؤیاهایت را بباف
با رنگ‌های ماه
و پولک‌های کهکشان

و هر بار آماده باش تا آنچه را بافته‌ای
به آب بسپاری
و از نو به بافتن رؤیایی تازه آغاز کنی
رؤیایی با رنگ‌های ماه‌تر
و پولک‌هایی کهکشانی‌تر

اما این‌بار با نخ‌های تنهایی‌‌ات
با نخ‌های تنهایی بزرگت

۲۰ شهریور  ۹۶ - صدیق قطبی


دخترم از میان آهنگ‌هایی که در ماشین پخش می‌شود این را از همه بیشتر دوست دارد و ترانه‌اش را تکرار می‌کند: تو مثل من رؤیاتو می‌بافی / با دستِ من موهاتو می‌بافی...

آنچه در کودکی جا گذاشته‌ایم!

شاعران می‌گویند: «رؤیای بزرگ‌تر شدن خوب نبود / ای کاش تمام عُمر کودک بودیم». و می‌گویند: «بیا ساده مثل چکاوک شویم / بیا بازگردیم و کودک شویم»، اما آیا بازگشت به کودکی ممکن است؟ بازگشت به کودکی یعنی چه؟ بازیابی و بازپروری چه روحیاتی می‌تواند ما را دوباره کودک کند؟ و اساساً بازیابی تمام روحیات کودکانه‌، خوب است؟


البته که کودکان احوال و روحیاتی دارند که بهتر است از آن عبور کنند و ما نیز بهتر است به آن باز نگردیم. از باب مثل می‌توان به خودگزینی کودکان اشاره کرد. کودکان همه چیز را برای خود می‌خواهند و باید به مرور یاد بگیرند که در مواقعی، بهتر است دیگری را بر خود ترجیح دهند. یا اینکه کودکان اغلب کفّ نفس ندارند و نمی‌توانند با عاقبت‌اندیشی و دورنگری، از برخی خوشایندها و لذت‌ها صَرف‌ِ‌نظر کنند. کودکان نوعی لذت‌گرایی ناسنجیده دارند که اگر مراقبت بزرگ‌سالان و والدین نبود، چه بسا این لذت‌گرایی ناسنجیده، زندگی‌شان را تباه می‌کرد.


روشن است که وقتی از بازگشت به احوال کودکی می‌گویند، مقصود بازگشت به آن ناخویشتن‌داری، فقدان کفّ‌نفس، خودگزینی و لذت‌‌گروی ناسنجیده نیست.


با این‌همه، چه احوالِ مبارک و عزیزی در اغلبِ کودکان هست که فرزانگان توصیه می‌کنند خود را به آن بیاراییم؟


«مشکل ما در این است که هیچگاه به کودکِ سه‌ساله‌ی وجود خود اطمینان نمی‌کنیم. در آنجا که واژه‌ها توانایی‌شان را از دست می‌دهند، این کودکِ درون ما است که کلامی تازه می‌گوید و در آنجا که به راه‌های بسته خورده‌ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می‌کند.»(فرسودگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کریستین بوبن، ترجمه‌‌ی پیروز سیّار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)


زندگی در کودکان، سرشار، تپنده و تازه است. شادابی، سبکبالی، صفای خاطر، تجربه‌ی بی‌واسطه‌ی هستی، سادگی و نگاه رازآمیز به جهان، از مؤلفه‌‌های کودکانگی است. مسیح، کلیدِ ورود به ملکوت و رازِ فرزانگی را در بازگشت به کودکی می‌دانست:


«نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگتر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز به ملکوت آسمان ره نمی‌یابید»(انجیل متی، باب ۱۸)


آندره ژید، چابکی و سرحالی کودکان را می‌ستاید و از خِرَدی که ملازم کُندی و بی‌اعتمادی باشد، بیزار است:


«بیزارم از هر کس و هر چیزی که شأن آدمی را تنزل دهد، و بیزارم از هر کس و هر چیزی که بخواهد از خِرد او، از اعتماد به نفس او، و از چالاکی‌اش بکاهد. چون نمی‌پذیرم که خِرد همواره ملازم کُندی و بی‌اعتمادی باشد. از همین روست که می‌پندارم کودکان اغلب از خِرد و فرزانگی بیشتری برخوردارند تا پیران.»(مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه، ترجمه‌ی مهستی بحرینی)


ژان پیاژه می‌گفت:

«آرمانی که من شخصاً سعی می‌کنم بدان نایل آیم، کودک ماندن تا پایان زندگی است. کودک عالی‌ترین دوره‌ی خلاقیت است.»(به نقل از: شعر و کودکی، قیصر امین‌پور)


در ادامه به برخی روحیات خوب که اغلبِ ما در کودکی جا گذاشته‌ایم اشاره می‌‌شود.

  ادامه مطلب ...

بُزرگ‌ترین حُکم

بزرگ‌ترین حُکم الهی چیست؟ مسیح می‌گوید بزرگ‌ترین حُکم خدا محبت است. محبت به خدا و محبت به همنوع.


«استاد، بزرگترین حُکم شریعت کدام است؟» عیسی او را گفت: «خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حُکم است.»(انجیل مَتّی، باب ۲۲)


از عارفان ما قریب به همین مضمون نقل شده است با این تفاوت که به جای دوست داشتنِ خدا از عُمق جان، به بزرگداشت اوامر او توجه کرده‌اند.


عبدالقادر گیلانی می‌گوید:

«الخیرُ کلّه فی کَلِمَتین: التعظیمُ لأمرِ اللهِ تعالی والشفقةُ عَلی خلقِ الله، کُلُّ مَن لایُعظم امرالله و لایُشفق علی خلقِ الله فهو بعیدٌ مِنَ الله تعالی»(الفتح الرّبّانی، مجلس ۲۳)

یعنی: ‌تمام خوبی‌ در دو کلمه جمع شده‌اند: یکی بزرگداشت امرِ خدا و دیگری شفقت بر خلق خدا. هر که امر خدا را بزرگ نداند و بر خلق خدا شفقت نورزد از خدا دور است.


ابن قیّم جوزیه می‌نویسد:

«مَدارُ حُسنِ الخُلقِ مَعَ الحَقِّ ، وَمَعَ الخَلقِ : عَلى حَرفَینِ . ذَکَرَهُما عبدُ القادرِ الکیلانی فقال : کُن مَعَ الحَقِّ بِلا خَلقٍ . وَمَعَ الخَلقِ بِلا نَفسٍ»(مدارج السالکین، ابن‌قیّم)

یعنی: اساس اخلاقِ نیک با خدا و خَلق در دو حرفی است که عبدالقادر گیلانی گفته است: با خدا بدون [درنظرگرفتنِ] مردم باش، و با مردم بدونِ [درنظرگرفتنِ] خود باش.

ابن قیّم ادامه می‌دهد:

«تأمل کن! این دو حرف به رغم اختصار و کوتاهی چه گران‌سنگند و تا چه پایه فراگیرنده‌ی قواعد رفتار و فضایل زیبا هستند. تباهی اخلاق، ناشی از این است که خَلق را میان خود و خدا راه داده‌ای و نفس را میان خود و مردم دخالت می‌دهی. هر گاه خلق را در حالِ با خدا بودن، درنظر نگیری و نفس را در هنگام معاشرت با مردم، نادیده بگیری، به هر آنچه اهل عرفان گفته‌اند نایل می‌شوی.»(منبع پیشین)


ابوسعید بوالخیر البته به جای تعظیم امر خدا از تعبیر دیگری استفاده می‌کند. تعبیرِ «صِدق با خدا».

ازابوسعیدابوالخیر پرسیدند که «راه چیست؟» گفت: «صدق و رِفق. صِدق با حق و رِفق با خلق»(چشیدن طعم وقت، به کوشش شفیعی کدکنی)


صِدقِ با خدا یعنی خلوص. توجهِ ژرف و با تمامِ دل. یک‌رنگ شدن برای خدا. رِفق یعنی ملایمت و نرم‌خویی که نزدیک است به تعبیرِ شفقت بر خلق خدا. 


با این‌حال به نظر می‌رسد سخنِ مسیح، از همه درخشان‌تر است:‌


«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار.»

گونه‌ای مسلمانی (۲۱)

برادران خوب زندگی من، صدیق و صلاحِ عزیز، سلام.

نَفَس‌های‌تان همیشه تازه


شما خانواده‌ی من هستید. من فرزندی ندارم، و اگر هم داشتم نسبت‌شان با من خونی بود. شما نیز هم‌خون من هستید. هم‌خونِ روحِ منید. و هم‌خونی روحی ارزشمندتر از هم‌خونی جسمی است. سلمان فارسی که نسبت خونی با محمد مصطفی نداشت اما حضرت گفت: «سلمان منا أهل البیت». سلمان از خانواده‌ی من است. 

شما خانواده‌ی منید و خدایِ منّان را شاکرم که در گذرِ عمرِ کم مایه‌ام مرا با شما آشنا کرد. چه سعادتی است مصاحبت با جان‌هایی که بوی آشنایی می‌دهند.


بر من ببخشید که نگران‌تان کردم و چندنامه‌ی اخیرتان بی‌پاسخ ماند. تأخیرم به سبب بیماری‌ بود و احوال ناخوش جسمی. ابتدا گمان می‌بُردم عارضه‌ی مختصر و گذرایی است و به محض بهبود با دلی آسوده برای‌تان می‌نویسم. اما تشخیص‌ها حاکی از آنند که اینجا مرحله‌ی آخر است و من در گام‌های پایانی. 

صلاح در نامه‌اش بیتی را نقل کرده بود که روزهاست وِرد زبانم است و از آشنایانم در اینجا خواسته‌ام روی سنگِ قبرم بنگارند:


از خاکِ ما در باد، بوی تو می‌آید

تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد


ما جملگی رفتنی هستیم. می‌رویم اما آن رازِ زیبایِ سرمدی خواهد ماند. ما باید برویم تا جا برای کسان دیگری باز شود که روایت‌های تازه‌ای از زندگی به دست می‌دهند. نمی‌دانم این احساسی که تمام قلبم را دربرگرفته چقدر واقعیت دارد، اما با بندبندِ وجودم احساس می‌کنم محبتی که نثار کرده‌ایم، هرگز نمی‌میرد. تباه نمی‌شود و از حافظه‌ی هستی فراموش نمی‌گردد. 


شاخه‌های هم‌خونِ من، برادران جان‌آشنا.

حالا که به فراپُشت نگاه می‌کنم و عُمری دویدن و تپیدن خود را از نظر می‌گذرانم برای آنهمه کاهلی و خطاکاری حسرت می‌خورم. اما به خودم می‌گویم در این خانِ آخر، لازم است با خودم صلح کنم و  از همه‌ی کاهلی‌ها و خطاهایم درگذرم. سعی می‌کنم به خودم به مثابه‌ی احمدِ هفت‌ساله‌ای نگاه کنم که مادرم گُل‌بهار هوایش را داشت. ما همیشه نیازمند آنیم که کودک همیشه‌ی درون خود را ببوسیم و مادرانه حمایت‌ش کنیم.

 

در این روزهای آخر، از صمیم دل، شاکر دوستی‌های بی‌شائبه‌ی شما هستم و از صاف‌ترین نقطه‌‌ای که در جانم باقی است شریف‌ترین خواسته‌ها را برای‌تان از خدای کریم طلب می‌کنم. 

اگر بقا وفا کرد، باز برای‌تان می‌نویسم. به فضل‌الرحمن گفته‌ام که اگر اجل، مهلت نداد، خبر کوچیدنم را به شما بدهد.


از شما می‌خواهم از سرِ فضل همیشگی‌تان برای برادرتان نماز میتِ غایب بخوانید و دعا کنید که:

«اللهم إنَّهُ نَزَلَ بِکَ وانتَ خیرُ مَنزولٍ بهِ واصبَحَ فقیراً إلى رَحمتِکَ وانت غَنیٌّ عَن عَذابِه، وقد جِئناکَ راغبینَ الیکَ شُفعاءَ لهُ...»

دعا کنید تا در لحظه‌های جان دادن، تطهیر شوم. 


با توجه به اینکه خدای رحمان ما را به «تواصی» امر کرده(وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ) و حضرت رسول(ص) فرموده است که سراسرِ دین، «نُصح» و خیرخواهی است(الدینُ النصیحة)، چند اشاره و یادآوری را از باب ادای دین دوستی و صحبت، پیشکش می‌کنم:


نخست اینکه مراقب باشید حاشیه‌ها شما را از کارِ اصلی که جستجوی خدا و گفتگوی با اوست، غافل نکند. نزاع‌های فرقه‌ای و گروهی، مجادلات کلامی و فقهی و هر چیز دیگری از این دست نباید توجه و اهتمام کانونی شما را از تجربه‌ی حضورِ خدا در هستی، منحرف کند. 


مأموریت اساسی انبیا این بوده است که قلب ما را میهمان نگاه و آوای خدا کنند. اجازه ندهید چیزی صدای خدا را در گوش جان‌تان خاموش کند. مُراقب به حاشیه و انحراف رفتن دین‌تان باشید. هر چیزی که توجه اصلی و اهتمام کانونی شما را از «الله» منصرف کند، راهزن است. همه‌ی انبیا و اولیا و اصفیا، پیکان‌ها و نشانه‌هایی بودند تا ما به مانند گل‌های آفتاب‌گردان، گردش و روش خود را با آفتاب حق تنظیم کنیم: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ»


بکوشید شایستگی آن را پیدا کنید که در ایستگاه آخر، این ندا در جان‌تان بپیچد که «ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی»

چه جان دادن شیرینی است وقتی بشنویم: «عبادی».

چقدر دل‌پرور و جان‌افروز است که حضرت کریم صدای‌مان کند: یا عبادی...

مست می‌شود دل: «وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ / یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»

خودتان را از این ندای رحمانی مست کنید و از این شادی برقصید.


دوم اینکه کلید اساسی فهم قرآن و فهم شریعت را هرگز فراموش نکنید. کلید اساسی این است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»

به سراغِ تعبیر و تفسیر هر آیه و یا مضمون دینی می‌روید، ببینید چقدر به شمایلِ رحمانیِ خدا نزدیک‌تر است. هر جا دودل و مردد بودید بنگرید کدام قرائت و نگرش به «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»، وفادارتر است. «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» که در آغاز هر سوره آمده است به ما یادآور می‌شود که صفت اصلی خداوند، رحمانیت است و دیگر اوصاف او باید در پرتو این رحمت فراگیر، تعبیر شوند. نه تنها «طُفیل هستی عشقند آدمی و پری» که هستیِ خدا نیز، بر محبت، استوار است. کاری کنید که هر موضع و اقدام‌تان معطّر به «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» باشد. هر سخن‌تان، رنگی از «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» داشته باشد. 


دیگر توصیه‌ای ندارم جز اینکه دعا کنید. برای من، برای خودتان، برای همه‌ی آنانی که طعم زندگی را می‌چشند و لاجرم چشنده‌ی طعم مرگ هم خواهند بود. برای رستگاری همگان دعا کنید. برای گنجشک‌هایی که آن سال‌ها که تالش بودم آب و دانه‌‌ی‌شان می‌دادم و نمی‌دانم در این مدت چه حالی دارند. برای غذای گنجشکان هم دعا کنید. 


این روزها بیشتر از همه خود را با نام «رفیقِ» خدا مأنوس کرده‌ام. آخر یکی از نام‌های خدا رفیق است:  «إِنَّ اللَّهَ رَفِیقٌ یُحِبُّ الرِّفْقَ». تکرار نامِ رفیق، آرامم می‌کند. ذکرم شده است یا رفیق! با این ذکر احساس جوجه‌ای را پیدا می‌کنم که زیر پر و بال مادر، خود را گرم می‌کند. من از این نام، گرما می‌گیرم. 

آخرینِ وِردِ زبانِ محمد مصطفی این بود: «بلِ الرَّفِیقَ الأَعْلَى». خداست که رفیق اعلی است و پیامبر آن لحظه‌های دشوار پایان را به اشتیاق رفاقت او، گذراند. رفیقِ اعلی، رفیقی است که در عینِ قُرب و ملایمت، علوّ و عظمت دارد. محبوبی محتشم و عالی‌مقام است.

خوشا آنان که از رفاقت اعلی، برخوردار شدند. 

زندگی‌تان را با رفیقِ اعلی پیوند بزنید. 


در پناه نور باشید و از طرف من به هر آنچه روشنی است سلام کنید. 


از خاکِ ما در باد، بوی تو می‌آید

تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد

چرا صدف می‌خندد؟

به صَدَف مانَم خَندَم چو مرا درشِکَنَند

کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن

- مولانا


چه تصویر ماه و نابی. صدف که می‌شکند می‌خندد. چرا که شکستن همان و گوهرنُمایی همان.

می‌گوید‌مان که پختگان راه، صدف‌وار، در شکست‌ها می‌خندند. ناهمواری‌ها و شکستن‌ها برای دیده‌وران، خاصیتِ عیارسنجی و نیز صیقل‌بخشی دارند و از همین‌روست که عزیزند.


من عجب دارم ز جویای صفا

کو رَمَد در وقت صیقل از جفا 

(مثنوی، دفتر سوم)


مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رُخ تو چو زر فروزد

که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

(غزلیات شمس)


علاوه بر خاصیتِ خودسنجی و نیز صفابخشی که در شکستن‌ها هست، غنیمت دیگری هم وجود دارد: آبادی. می‌گفتند برای اینکه زمینی را آباد کنند، نخست باید بشکافند و شُخم بزنند:


«این زمین را یکی می‌شکافد. یکی آمده است که «این زمین را چرا خراب می‌کنی؟» او خود عمارت را از خراب‌‌‌ نمی‌داند. اگر خراب نکردی، زمین خراب شدی. نه در آن خرابی عمارت‌هاست؟!»

(شمس تبریز، مقالات)


خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم

گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم!

(مثنوی/دفترششم)


تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟

تا که به سیلم ندهد کی کَشَدَم بحر عطا؟

-

خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق

کاین گنج در بهار برویید از خراب

(غزلیات شمس)


چیز چهارمی هم هست و آن میزبانی از خداست. به تعبیر حدیث قُدسی آنکه دل‌شکسته‌تر است، برای حضور خدا، مهیّاتر است:


«دو کس کشتی می‌گیرند یا نبردی می‌کنند از آن دو کس هر که مغلوب و شکسته شد حق با اوست نه با آن غالب زیرا که ‌انا عندالمنکسره(من نزد شکسته‌دلانم- حدیث قدسی).»(شمس تبریز، مقالات)


چو یارم در خرابات خراب است

چرا من خانه معمور خواهم؟

-

جهان شکست و تو یار شکستگان باشی

کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ

(غزلیات شمس)



همین حکمت کُهن و کارامد را کریستین بوبن نیز یادآور می‌شود:


«در برابر آن که بر تو بسیار زخم زد تو قهقهه سر دادی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تو دیگر این جا نیستی اما درسی به من آموختی که اکنون چنین باز می‌نویسمش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: آنکس که خرابی ما را می‌خواهد بر گنجمان می‌افزاید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. »(تصویری از من در کنار رادیاتور، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد)


با همه‌ی این احوال و خواصِ خوبی که برای شکستن و خرابی بر می‌شمرند، نباید از تذکرهای نیچه غافل ماند. از تنبّهات و ملاحظات نیچه بر اخلاق مسیحی که به نوعی متوجهِ عرفان اسلامی هم می‌شود.


باید مراقب بود که این نگرش ما را به تعبیرِ نظامی «سیلی‌خورِ باد و خاک» نکند و به اقامت در «ضعف» واندارد:


«تا چند زمین‌نهاد بودن؟

سیلی‌خورِ باد و خاک بودن؟


تا چند چو یخ، فسرده بودن؟

در آب، چو موش مُرده بودن؟


چون شیر به خود سپه شکن باش

فرزند خصال خویشتن باش»

ایمان دارم

ایمان دارم که پرندگان آواز می‌خوانند

تا تعادل زمین را حفظ کنند

و گل‌ها قبل از آنکه بخندند

می‌میرند


ایمان دارم که درختان، شکوفه می‌کنند

تا بدهی‌شان را به آفتاب

صاف کنند


ایمان دارم که اِغوای باد

مُسری است

و رقصِ شاخه‌ها

دردهای زندگی را شفا خواهد داد


ایمان دارم که قطره‌های باران

بر سرِ علف‌ها کلاه می‌گذارند

تا آرایه‌های شاعران

از رونق نیفتد


ایمان دارم که نوزادان از جایی الهام می‌گیرند

وقتی که لبخند می‌زنند 


ایمان دارم که در محفل شیطان

همیشه یک صندلی برای نور

خالی است

من همیشه یک انسانم

من یک ارمنی هستم

که در جنگ جهانی اول، به دست تُرکان عثمانی کُشته شدم

من یک آذربایجانی هستم

که در جنگِ قره‌باغ به دستِ نیروهای مسلحِ ارمنستان کُشته شدم

من یک یهودی هستم

که در جنگ جهانی دوم، به دست آلمان نازی کُشته شدم

من یک کُرد هستم

که در واقعه‌ی انفال به دست رژیم صدام حسین کشته شدم

من یک مسلمان بوسنیایی هستم

که در دهه‌ی ۱۹۹۰ به دست ارتش صرب بوسنی کُشته شدم

من یک سُرخ‌پوستِ آمریکایی هستم

که بعد از ورود اروپاییان به امریکا و به دست استعمارگران کُشته شدم

من یک کامبوجی هستم

که در دوران حکومت خمرهای سُرخ و به دست پول پوت کُشته شدم

من یک مسلمان فلسطینی هستم

که در حادثه‌ی دیر یاسین توسط تروریست‌های یهودی کُشته شدم

من یک هزاره‌ی شیعه هستم

که در قرن ۱۹ میلادی و به دستِ حکومتِ عبدالرحمن خان کُشته شدم

من یک ایزدیِ کُرد هستم

که در همین‌سال‌ها به دست دولت اسلامی داعش کُشته شدم

من یک مسلمان میانماری هستم

که این‌روزها به دست هم‌وطنان بودایی‌ام کُشته شدم



من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من همیشه یک انسانم

و به هر دینی که باشم

خونِ رگ‌هایم

سُرخ است


من درد می‌کشم

من زندگی را دوست دارم

من از مرگ می‌ترسم

من می‌توانم بخندم

می‌توانم بگریم

می‌توانم آواز بخوانم


من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من همیشه یک انسانم



- صدیق قطبی

ترجمه ناقص

همه‌ی حرف‌های ما

 ترجمه‌ی ناقص یک آه بلندند

آهی به بلندی عمر کوتاه‌مان


همه‌ی حرف‌های ما

آه...

گونه‌ای مسلمانی (۲۰)

«پیوسته خبر می‌داد دلم که: در اقالیم زمین سوختگان هستند که ایشان هم از نایافتِ یاران، مهجورند، و در دست این مفلسان زمانه رنجورند... و از عاشقان این کار بازپرسیدمی که تا کجاست فقیری، صادقی، عیّاری، دلیری، سراندازی، قماربازی، پاک‌بازی، مستی، عاشقی، تا به یادش بیاسودمی.»(رسالة‌القدس، روزبهان بقلی شیرازی) 


فرزندِ خوبم سلام. جانت آینه و جهانت آکنده از آیه.


از خبرتان دلم وا شد. قدر این حالِ خوب را بدانید. می‌دانی که بهترین حال‌ها اثرِ صحبت‌های پاک است؟ چه خوب که در میانه‌ی مغشوش اینهمه تشویش، مجالی ساخته‌اید برای تجربه‌ی حضور و درنگ.  


احساس می‌کنم حالِ خوب، حالِ بی‌چون است. یعنی حالی که کلمات را یارای توصیف آن نیست. حالی که بافته‌ای است از چند رنگِ مهربان. احتمالاً آمیزه‌ای از حیرت، امنیت، انس، قرار و بی‌قراری. ملغمه‌ای بی‌‌کم و کیف. طمأنینه‌ای توأم با حیرت و احساسِ هیچ. هیچی آرام و مهربان. چیزی از آن دست که گفت:


یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق

گفتمش چونی؟‌ جوابم داد بر قانون خویش

زین سپس ما را مگو چونیّ و از چون در گذر

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چونِ خویش


بگذریم.


احتمالاً می‌دانی آنچه نگرانم می‌کند این است که اصالتِ خلوتِ خودخواسته و خودساخته‌ی‌تان صدمه ببیند. هر حقیقتِ نابی، وقتی لباسِ نام بر تن می‌کند زخمی می‌شود. نشنیده‌ای که عارفی(بوالحسن فوشَنجه) می‌گفت: تصوف امروز نامی است بی‌حقیقت و پیش از این حقیقتی بود بی‌اسم. یا بوسعید بوالخیر می‌گفت: تصوف در ابتدا ألم (یعنی درد) بود و در آخر، قلم شد. حال بود و قال شد. 

همه‌ی ادیان، آیین‌های معنوی و طریقت‌های عرفانی از همین زاویه آسیب دیده‌اند. درست وقتی که هویت‌خواهی بر حقیقت‌جویی چربید و معنویت و عرفان، دستمایه‌ی برای بازارگرمی شد. مُراقب آن نفسانیتِ پنهان و نام‌ونشان‌جوییِ خفیّ باشید. مراقبِ آن «من»، «منِ» تشنه و مُستسقی که می‌خواهد برای رونق‌بخشی به بازار خود، همه چیز را مصادره کند. همه چیز حتی خدا و ایمان را.


هر وقت که در جمعی از سخنان عارفان نقل می‌کنم به خودم نهیب می‌زنم که:

چند دُزدی حرفِ مردان خدا

تا فروشیّ و ستانی مرحبا 


امیدوارم رنجی که می‌بَرید گنج شما باشد. صفاخانه، زمانی حقیقتاً مأوای صفا خواهد بود که بتوانید به ژرفنای «ذکر» عبور کنید. می‌دانی که «ذکر» در برابر «غفلت» و «نسیان» است: «واذکُر رَبَّکَ إذا نَسیتَ / واذکُر ربَّکَ... ولا تَکُن مِن الغافلینَ» و طبیعتاً مانند نسیان و غفلت، حال است و نه قال. ذکر، هوشیاری و بیداری است و نه تکرار کلماتی که غبارِ عادت گرفته‌اند. از کلمات برای وصول به چنان حالی، پُل بزنید. ذکر، حالی است که سرشتِ آیه‌بودنِ جهان را درک می‌کنید و ترشّحِ معنا را از صورت‌های فانی درمی‌یابید. ذکر در یک کلام، تجربه‌ی حضور است. 


می‌دانی که اغلبِ ما خواب‌زده زندگی می‌کنیم و در متن عناصر، حاضر نیستیم. اما چیزی که نباید فراموش کنی این است که ذکر حقیقی فرد را به مقام اطمینان و امنیت می‌رساند و اگر ذکر، آرمیدگی و دل‌آسودگی به همراه نداشت، لابد راستین نیست. قرآن گفته است: «الذین آمنوا و تَطمَئِنُّ قلوبُهُم بِذکرالله» و «الذین آمنوا و لَم یَلبِسُوا إیمانَهُم بِظُلمٍ اولائک لَهُمُ الأمنُ»


ذکر آنجاست که غبارها را فرونشانده‌ای، غلغله‌ها را خاموش کرده‌ای و چون شاخه‌های درخت بید در شب، منتظر و چشم‌به‌راه عنایت‌های پنهانی. ذکر آنجا اتفاق می‌افتد که بی‌تشویش و با تأنّی و درنگ باشی و سرتاسر وجودت تبدیل به دریچه شود. دریچه‌ای رو به نور.


در صفاخانه و در همراهی و مصاحبت دوستت صلاح، سعی کن «ذکر» حقیقی را تجربه کنی. ذکر، بیشتر از جنسِ گوش دادن است تا حرف زدن. به آواهای روشن، گوش بسپار تا «ذاکر» و بیدار باشی.


همچنان که خودت به درستی اشاره کرده بودی، ما همه وقت در معرض دام‌ها هستیم. حتی وقتی به دنبال دانه‌های نوریم. می‌دانی که حتی ممکن است به وسیله‌ی خدا، فریب‌مان دهند:


«فلا تَغُرَّنَّکُمُ الحیاة‌ُ الدُّنیا و لایَغُرَّنَّکُم بالله الغَرور»


آیه‌ی خیلی مهمی است. می‌گوید زندگی دنیوی شما را نفریبد و شیطان شما را درباره‌ی خدا فریب ندهد. یعنی ممکن است به نام خدا، فریب بخوریم. وقتی که باورمان به خدا، نه عاملِ طهارت درونی و مشوِّقِ خدمت به دیگران؛ بلکه دستمایه‌ی مباهات، اعراض از دیگران، آرزواندیشی‌ها و بی‌عملی‌ها شود. قرآن بارها به ما یادآور می‌شود که اسیرِ «أمانیّ» نشویم: «وغَرَّتکُمُ الأمانیّ / لیسَ بأمانیِّکُم». این اتفاقی رایج است فرزندم! فریب‌خوردگان درباره‌ی خدا بسیارند. کسانی که باورشان به خدا، آنها را از دیگران دور کرده است. کسانی که باورشان به خدا، آنها را از طلب کردنِ مُدام، از پویشِ مستمرّ، بازداشته است. غافل از آنکه به گفته‌ی اقبال لاهوری: «دین سراپا سوختن اندر طلب / انتهایش عشق، آغازش ادب»


مرحبا به جان بیدار تو، که همواره مراقبِ دام‌ها هستی. حواس‌جمعِ فریب‌ها هستی. اساساً ذکر می‌کنیم تا در دامِ فریب نیفتیم. 


می‌دانی زندگی دنیوی چه وقت ما را فریب می‌دهد؟ ‌وقتی که در ما پندارِ ثبات و بقا می‌نشاند. هنگامی که غفلت‌زده گمان کنیم آنچه داریم، موقعیتی که در آن قرار گرفته‌ایم و گشایش‌هایی مادّی و دنیوی، مصون از زوال هستند. وقتی از سرشت جهان، که شکنندگی و ناپایایی است غفلت کنیم. وقتی فراموش کنیم که داشته‌های مادّی و دنیوی، بیانگرِ قیمتِ و ارزندگی ما نیستند و هیچ بهره‌ی دنیوی آن قدر و قیمت را ندارد که روح خود را در پای آن قربانی کنیم. 


هر دو عالَم قیمتِ خود گفته‌ای

نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

 

زمانی فریب خورده‌ایم که گمان کنیم چیزی جز عشق، می‌ارزد که ما را صیدِ خود کند. حال آنکه عارفان به ما می‌گفتند: «آنکه ارزد صید را عشق است و بس».


زمانی فریب زندگی دنیوی را خورده‌ایم که گمان کنیم جز تُخم محبت و دوستی، دانه‌ی بهتری هم می‌شود در این مزرعه‌ی خاکی افشاند:


درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

که: خواجه هر چه بکاری، تو را همان روید

تو را اگر نَفَسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم؟ - هر آنچه می‌جوید-

-

در این خاک، در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به جز عشق، به جز مهر، دگر تخم نکاریم


زمانی فریب خورده‌ایم که چیزی جز محبت و دوستی، فریب‌مان دهد.


یادتان در من سبز است. در لحظاتِ روشنِ آرام، مرا نیز دعا کنید. 


شما را به خدا می‌سپارم و 

خدا را به شما.

گونه‌ای مسلمانی (۱۹)

شیخ احمدِ بخارایی عزیز، سلام.

نگاه‌تان مثل همیشه‌ی خدا درخشان و قلب صاف‌تان مهیّای فیض‌ها و بَرَکاتی که از دیوارهای زمان و منافذ مکان، ترشح می‌کنند.


جای‌تان نزد ما خالی‌ است و هم‌زمان پُر و در هر دو حال، سبز. امروز با صلاح‌الدین حرفِ شما بود و مرور خاطرات روشن. چه مبارکند کسانی که حتی یادشان جلا می‌بخشد و گواهند بر صِدقِ این سخن که «عندَ ذِکرِ الصالحین تَنزِلُ الرحمةُ»


با صلاح، قراری گذاشته‌ام که عصرهای پنج‌شنبه‌ی هر هفته در این خانه‌ی متروک و ساکت که نامش را «صفاخانه» گذاشته‌ایم جمع شویم. فرصتی برای کناره‌گرفتن از آشفتگی‌ها و معاشرت با سکوت و روشنی. من و صلاح، دلِ هم را می‌فهمیم. بهتر حتی از کلمات هم. کاش بودید و صفاخانه‌ی ما را می‌دیدید. اینجا از فرطِ سادگی و بی‌آرایشی، زیباست. اینجا تنها چراغی نفت‌سوز داریم و حداقل یک روز در هفته به دور از روشنی‌ِ لامپ‌ها و سر و صدای تلویزیون و تلفن، به خلوتِ شب، خو می‌گیریم. یاد شعرِ نابِ بایزید می‌افتیم که هر بار برای‌مان زمزمه می‌کردید: «روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی‌سخنی نشنیدم. ساکنِ سرایِ سکوت شدم...» 


نمی‌دانید غروب که می‌شود و تنها این چراغ کوچک را روشن می‌کنیم و صلاح با آن صدایِ ساده‌ی گیرا، نماز مغرب و عشا را امامت می‌کند، چقدر شیرینی خدا را احساس می‌کنیم. نمی‌دانید بعد از نماز مغرب که یکی از کتاب‌های صوفیان صافی را باز می‌کنیم و صفحاتی را مدارسه می‌کنیم چقدر می‌چسبد. می‌دانم که با اطلاع از این قرار صوفیانه و حالِ خوب، دلتان خواهد خندید.


من و صلاح، ساعاتی چند اینجا می‌مانیم و سعی می‌کنیم خلوت را به صحبت گره بزنیم. ساعتی مراقبه می‌کنیم و ساعتی خود را با سخنان گرمِ عارفان مشغول می‌کنیم. ساعتی هم تأملات و تألمات خود را با همدیگر در میان می‌‌گذاریم. به نور فکر می‌کنیم. به خدا که خود را نورِ هستی خوانده است. به این آیه‌ی پُررمزوراز: «اللهُ نُورُ السماواتِ و الارضِ...» 


به طعمِ غذای نور فکر می‌کنیم و اینکه چقدر اشتهای لقمه‌های نورانی در ما زنده است:

تا غذای اصل را قابِل شوی

لقمه‌های نور را آکل شوی

چون خوری یکبار از مأکولِ نور

خاک ریزی بر سرِ نان و تنور


خیلی به این دعای عجیب محمد مصطفی فکر می‌کنم که وقتی به سوی مسجد می‌رفت می‌خواند: «اللهم اجعَل فی قَلبی نوراً و فی لِسانی نوراً واجعَل فی سَمعی نوراً واجعَل فی بَصَری نوراً واجعَل مِن خَلفی نوراَ و مِن أمامی نوراً واجعَل من فوقی نوراً و من تحتی نوراً اللهم اعطنی نوراً»


چه تمنّای عجیبی. اگر خدا نور آسمان‌ها و زمین است، آن‌وقت اینکه پیامبر، طالب شناوری در نور است چه معنایی پیدا می‌کند؟ اینکه قلب، زبان، گوش و چشم آدم، و بالا، پایین، پیشِ‌رو و پشتِ سر او، یعنی درون و بیرون آدمی، نور باشد یعنی چه؟ 


احتمال می‌دهم آن دعا را که کنارِ آیة‌النور بگذاریم، نتیجه‌اش می‌شود این: خدایا، ای نور هستی، مرا از خودت لبریز کن!


همان دعایی که قرآن تعلیم‌مان می‌دهد: «ربّنا أتمِم لَنا نورَنا»


شیخ احمد، به نظرتان تعبیر درستی کردم؟ 

دیروز صلاح می‌گفت: ایمان به نور، باورِ به نور نیست. آدم با باور کردن نور، که روشن نمی‌شود. می‌گفت ایمان به نور، یعنی آبستن شدن از نور.


شیخ احمد، احساس می‌کنم این فاصله را باید درنوردید. فاصله‌ی بین ما و نور. نور باید مهمان رگ و پیِ ما شود. خدا باید در درون ما روشن شود. راستی چه چیزهایی چراغ خدا را در درون ما روشن می‌کنند؟ در حدیث قدسی آمده تنها کسانی که محبوب خدا باشند، از خدا پُر می‌شوند. یعنی خدا آنها را از خود پُر می‌کند:


«فإذا أحبَبتُهُ کُنتُ سَمعَهُ الذی یَسمَعُ بِه و بَصَرَهُ الذی یُبصِرُ به ویَدَه اللتی یَبطِشُ بِها و رِجلَهُ التی یَمشی بِها»


شیخ احمد، چگونه می‌شود محبوب خدا شد؟ چقدر در خاموشی باید تنفس کرد تا چراغی از خدا، در چشم‌های ما روشن شود؟


یعنی من و صلاح، راه را درست می‌رویم یا دوباره بسته‌ی دامی تازه شده‌ایم؟- دم به دم ما بسته‌ی دامی نویم-. دیشب بعد از ادای نیاز و افشای راز، به گُنگی و گویایی با خدا گفتم:

سلسله‌ای گشاده‌ای، دامِ ابد نهاده‌ای

بندِ که سخت می‌کنی، بند که باز می‌کنی؟


شیخ احمد عزیز، احساس می‌کنم همگان شکارِ این «دامِ ابدی» هستند. هر کسی به سودایی بسته‌ی دامی می‌شود. شاید سودایِ دانه‌های نور هم، دامی دیگر باشد. 

صدهزاران دام و دانه است ای خدا

ما چو مُرغان حریصِ بی‌نوا


شیخ احمد، برای‌مان دعا کن. هر سحر که سُمباده‌ی استغفار در دست، «سنگِ سراچه‌ی دل» را می‌سایی و لبانت مترنّم است: "خدایا مرا جلای سحر بخش"، برای‌مان دعا کن. ما از این دام‌ها و دانه‌ها می‌ترسیم. حتی از دام‌هایی که دانه‌های نور دارند می‌ترسیم. برای پرنده‌ای که در نهاد ما بی‌قرار است و می‌خواهد قبل از آنکه پرپر شود پرواز کند، دعا کن.

عید قربان، نفی زندگی یا احترام به آن؟

ابراهیم حق نداشت اسماعیل را بکشد.

مگر اینکه اسماعیل، خود به این کار رضایت می‌داد.

رضایت می‌داد که زندگی‌اش را در پای عشق به خدا قربانی کند.

به همین خاطر بود که خواب خود را با اسماعیل در میان نهاد و نظر خواست و اسماعیل هم در کمال عقل و بلوغ، رضایت داد.(إنی أری فی المنام أنی أذبحک فانظر ماذا تری؟)


امر واقعی خداوند، سربریدن اسماعیل نبود. اگر امر واقعی بود، اجازه می‌داد محقق شود.

اما صرفاً آزمونی بود تا بیاموزد که هیچ انسانی را نباید قربانی خدا کرد.


عید قربان، یادآور قربانی کردن پسر نیست،

یادآور این است که خداوند نمی‌خواهد انسانی قربانی او شود.


عید قربان یادآور تصمیم تحکم‌آمیز پدری نیست که برای تقرب به خدا، فرزند خود را به زور به مسلخ می‌بَرد.

بلکه یادآور انتخاب آگاهانه و عاشقانه‌ی انسانی بالغ و مختار است برای جان باختن. باختن جان در آستان جانان.


عید قربان، تأیید تقدم ایمان بر اخلاق، و خدا بر انسان نیست؛ بلکه بیانگر این حقیقت است که امر واقعی خدا به عمل غیراخلاقی تعلق نمی‌گیرد. چنانکه نگرفت.


عید قربان، موسم احترام به زندگی است:

قتل مکن! به زندگی صدمه نزن. 

خدا نمی‌خواهد کسی آسیب ببیند.

لابد نمی‌خواهد که نگذاشت ابراهیم به خوابش عمل کند.


عید قربان یعنی:

برای من نمیر، برای من زنده بمان!

به زندگی احترام بگذار!

اسماعیلت را نکش،

مرا در اسماعیل‌ات دوست بدار!


اسماعیل!

"خدا در عمق چشمان تو خواب است"

چشم‌هایت را تسلیم مرگ مکن.


ابراهیم‌ها، اسماعیل‌ها، هاجرها!

عیدتان مبارک.

دین‌زدگی

به نظرم می‌رسد آنچه از عوامل دین‌زدگی می‌توان برشمُرد یکی ارائه‌ی تصویری از خدا، کارکردهای دعا و نقش دین در زندگی دنیوی است که در عمل به سرخوردگی و بی‌اعتمادی می‌انجامد و دیگری اعمال اکراه و تحمیل و استفاده از قدرت و فشار بیرونی است که مانع می‌شود دین‌داری حرکتی وجودی و ناشی از رغبت و خواستی آگاهانه باشد. 


می‌گویند خالصانه که دعا کنی حتماً اجابت می‌شود. مادر، سرطان دارد اما فرزند هر چه دعا می‌کند اتفاقی نمی‌افتد. بی‌اعتماد می‌شود و سرخورده. می‌بیند که وعده‌ها، وعده‌های سرخرمن بودند.


می‌گویند مؤمن که باشی خدا ناصر و حافظ تو خواهد بود و از بلایا و گزندهای مادّی و دنیوی مصون می‌مانی، اما می‌بیند که ورشکست شده، تصادف کرده و به انواع بلایا گرفتار شده. دین‌زده می‌شود. 


می‌بیند که در انتخاب یا ترکِ دین آزاد نیست و حتی در انتخاب نوع خاصی از قرائت یا پویش دینی هم رهایش نمی‌کنند. حضور سنگین گزمه‌ها و نظارت و نگاه‌های قضاوت‌گرِ دیگر دینداران، آزارش می‌دهد. محبت‌های تاجرانه و محاسبه‌آمیز که اگر در مسیر خدا باشی دوستت داریم و اگر نباشی نه، دل‌زده‌اش می‌کند.

آری، از عوامل دین‌زدگی یکی هم خدشه‌ای است که به آزادی فردی می‌زنیم و اعمالِ فشارهای فرهنگی و اجتماعی و نیز قضاوت‌های دل‌آزاری است که بر همدیگر روا می‌داریم.


راه حل به گمان من دو چیز است.


اول اینکه نیاز به بازنگری در مقولاتی نظیر دعا، نصرتِ خدا، حیات طیبه و... هستیم. باید بپذیریم که خدا بر اثر دعای ما در قوانین طبیعی و اجتماعی دخالت نمی‌کند و اساساً دنیا سرای ابتلا و آزمایش است و باغ سبزی اگر به مؤمنان وعده داده شده یا در آخرت است یا در ضمیر و دل. ایمان، دلت را سبز می‌کند، کویرهای کشورت را نه. دین، روحت را جلا می‌دهد آسمان تیره و ناپاک شهرت را نه. دعا و خدا نیز چنین شأنی دارند. البته تأثیر رازآلود انرژی‌های مثبتی که در اثر مراقبه و ذکر و دعا در هستی منتشر می‌شود، جای خود را دارد.


دوم آنکه بپذیریم و بر این مبنا رفتار کنیم که سرشت و گوهر دین با اکراه و هر آنچه از جنس فشار بیرونی است سازگار نیست. دین، بربَستنی نیست، بررُستنی است. 

می‌شود زمینه‌هایی فراهم آورد تا دانه‌ی ایمان در دلی جوانه بزند و ببالد. آبش داد، نازش کرد. اما نمی‌شود با فشار، دانه‌ای را شکافت و از آن جوانه بیرون کشید. 

در رابطه با تُخم، این را می‌دانیم که خودِ جوجه باید بپوید، بکوشد و از تخم بیرون بیاید و تنها کاری که می‌توانیم بکنیم مراقبت از شرایط و حفظ گرما و نور لازم است. در رابطه با پیله و پروانه و دانه و درخت هم این حقیقت را می‌دانیم. اما چرا در خصوص آدمی، این دانه‌ی غنیّ، این جوجه‌ی سیمرغِ هنوز در تخم، این پروانه‌ی رنگینِ هنوز در پیله، چنین عمل نمی‌کنیم؟


کسانی که دلنگران دین‌زدگی جوانان هستند، نگران آزادی و محبت باشند. نگرانِ نگرش‌های ناصواب دینی که در رویارویی با واقعیت فرومی‌ریزند. خدا و دعا قوانین حاکم بر طبیعت را دور نمی‌زنند. باید پیِ قرائت و چاره‌ای دیگر بود.