دختر شیرینم
کامیابترین عشق آن است که بقای آن وابسته به دریافت عشقی متقابل نباشد. ریشههایش تنها در خاک خویش باشند.
آنچه تو به من میبخشی همین است و این اصلاً موهبت خُردی نیست.
از دوست داشتنم به تو این اطمینان را دارم که کاملاً مال خودم است و حتی اگر روزی هیچ دوستم نداشته باشی، از بین نخواهد رفت.
و چقدر خوب است این سبک دوست داشتن. بیتوقع پاداشتی، بیچشمداشت دریافتی. یکتنه، ایمن، همیشه گرم، ماندگار....
تبسم همیشهی من،
در گوشهای از دلم شعلهای افروختهای که از وزش بادهای سرد در امان است.
مادربزرگ را خاک کردهاند و پسر کوچکش مویهکنان، سردی خاک را در خیال گرمای تن او، بغل کرده است. مادری که وقتی بود، با لحن پُرمهر و شیوهی شوخطبعانهای که در کلام داشت، فرزندانش را ناز میکرد؛ اکنون چنان نرم و رؤوف، آرمیده است که خاموشیاش بیشتر از هر طنینی، به گوش میآید.
زنها را اجازهی حضور در خاکسپاری ندادهاند. پسرها و نوهها که از خاک جان او روییده بودند، هماکنون بر آرامگاه مادر، خاک میریزند. تصویر غریبی است.
لختی توجهام را از تلقینی که روحانی پیر منطقه به زبان عربی زمزمه میکند، بر میگردانم و نغمههای دلفریب پرندگانی که در شاخوبرگهای درختان این آرامستان بازیگوشی میکنند، در ذهنم جاری میشود. چقدر زیبا و ذوقانگیزند. این تعارض عجیب، میان ماتم محزون و پُر آب چشمی که اینجا اتفاق میافتد و آن نغمهخوانی بیخیال و مست پرندگان، فکرم را درگیر میکند.
اینسو، فرزندانی که برای همیشه از عطر نوازشگر مادری عزیز، محروم میشوند و آنسو، پرندگانی که با رنگهای شاد، نغمه میبافند.
هیچ یک، وهم و خیال نیست. همان اندازه که این ماتم اندوهبار واقعیت دارد، آن نغمههای فریبا هم واقعی است.
روح ما اگر لجبازی نکند و گرفتار خودویرانگری نشود، هر دو جلوهی زندگی را میبیند. درد مرهمگریز فقدان یک مادر، نافیِ چهچهی مستانهی پرندگان نیست. گر چه آنکه میرود حُفرهای پُرناشدنی در جان ما به یادگار میگذارد، گر چه آنکه میرود، بخشی از ما را برای همیشه با خود میبَرد، گر چه آنکه میرود، شعلهی حسرتی را در ما روشن میکند، اما به گفتهی سهراب «هنوز، نانِ گندم خوب است».
«یک نفر دیشب مُرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»
«معنای زندگی فوری و فوتیترین مسأله است.»(آلبرکامو)
«شما [پاسخگویی به] پرسشی سهمگین را بر عهدهام میگذارید: معنا یا غایت زندگی چیست؟ به نظرم میرسد این تنها پرسشی باشد که ارزش پرسیدن دارد و شاید تنها پرسشی است که شخص نباید برای پاسخدادن به آن زمان بسیار زیادی صرف کند!»(دیوید اسمال)
شوق زندگی است که معنا میبخشد؛ معنای زندگی، شوقانگیز نیست.
جوش معنا را نزنیم، به گیراندن آتش شوق بیندیشیم. بازیابی اشتیاقی که در خُردسالی به زندگی داشتیم و هنوز از خارهای پرسش، زخمی نبود، چارهی کار است. اشتیاقی طبیعی و رها از چندوچونهای ذهنی به نفسِ زیستن. دوست داشتن زندگی، از آن رو که زندگی است و نه به این خاطر که مقدمهای است برای تحصیل چیزی دیگر.
بازیابی چنان شوقی با پرسیدن به دست نمیآید. شستوشو میخواهد و هواهای تازهای که در ریههای روح، جاری شوند.
«آدم باید پیش از آن که به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایوفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی میمیرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمیدهد.»(یادداشتهای آلبر کامو، ترجمه خشایار دیهیمی، جلد دوم)
«موفق شدن در زندگی چه چیزی به غیر از این میتواند باشد، به غیر از این یکدندگی دوران کودکی، این وفاداری بیغل و غش: این که هرگز فراتر از آن چیزی که در این روز، در این ساعت، خشنودتان میسازد، نروید.»(بخش گمشده، کریستین بوبن، ترجمه فرزانه مهری)
«از من مقالهای برای نشریهی خود خواستهاید. مقالهای یا حداقل چندجملهای. جملاتی که با این پرسش هدایت شوند: «چه چیز به زندگی شما معنا میدهد؟»...
در نامهی شما کلمهای، این کلمهی معنا، مرا اذیّت میکند. اجازه بدهید آن را پاک کنم. ببینید پرسش شما در این صورت چه ضرباهنگ خوبی پیدا میکند، ضرباهنگی هواگونه، فرّار: «چه چیزی به شما زندگی میبخشد؟» اینبار پاسخ راحتتر است: همه چیز. هر آنچه من نیست و مرا روشن میکند. تمام آن چیزهایی که نمیدانم و منتظرشان هستم... انتظار هیچچیز را غیر از آنچه غیرمنتظره است نکشیدن. این دانش من از دوردست میآید. دانشی که دانش نیست، بلکه یک اعتماد است، زمزمه است و ترانه. این دانش را از تنها استادی که داشتهام فراگرفتهام: از یک درخت. از تمامی درختان در شبِ ذوقزده. آنطور که آنها هر لحظه را طالعی سعد میانگارند، خود به من آموزش میدهد. تلخی باران، جنون خورشید، همه چیز آنها را سیراب میکند. دغدغهای ندارند و خصوصاً دغدغهی معنا را. با انتظاری نورانی و لرزان، انتظار میکشند. تا بینهایت.»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی)
ظاهراً همچنان که دوام و کارایی حیات مادی ما در گرو وجود توأمان خواب و بیداری است، سلامت روانی و معنوی ما نیز مستلزم بهرهمندی توامان از هوشیاری و غفلت است. نه هوشیاری همیشه، و نه غفلت و خوابآلودگی همواره. همیشه نباید ذرهبین در دست گرفت. گاهی باید چشمها را بَست:
«تو اگر ذرهبینی به دست بگیری و به آبی که مینوشیم خیره شوی... خواهی دید که آب پر از کِرمهای ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمیشوند. آن وقت کرمها را میبینی و آب را نمینوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد. این ذرهبین را بشکن ارباب، تا کِرمها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»(زوربای یونانی، کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)
غفلت، البته ندانستن و انکار کردن نیست. غرض این نیست که خود را در بیخبری و جهالت نگه داریم و از چشمدوختن به حقایق عُریان بیمناک باشیم. سخن بر سر این است که بسیاری از حقایق چناناند که نباید مدت زمان زیادی به آنها خیره شد. نباید همیشه چشم در چشمشان دوخت. گاهی باید بروند به پستوی ذهن. پذیرش حقایق خوب است، اما حضور دائمی برخی از آنها در پیشخوان ذهن و روان ما، به روال طبیعی زندگی و کارایی و پویایی ما آسیب میزند.
مولانا «غفلت» را ستون آبادی و برپایی این عالَم میداند:
اُستُن این عالَم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
(مثنوی: دفتر اول)
«عالم به غفلت قایم است، اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد. شوق خدا و یاد آخرت و سُکر و وَجد، معمار آن عالم است اگر همه رو نماید، به کلی به آن عالم رویم و اینجا نمانیم. و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا نصب کرد: یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور باشد.
آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است، بواسطه ی غفلت بوده است، و الّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. و چه گویم دنیایی که قوام او و ستون او غفلت است.»(فیه ما فیه)
«علم اگر به کلی در آدمی بودی و جهل نبودی، آدمی بسوختی و نماندی.»(فیه ما فیه)
بهاء ولد نیز گفته:
«غفلت اگر نبودی، این جهان آبادان نبودی.»(معارف بهاءولد)
ابوالحسن خرقانی میگوید:
«این غفلت در حقِ خلق رحمت است که اگر چند ذرهیی آگاه شوند بسوزند.»(تذکرةالاولیا)
«تصرف عدوانی» رمانی است در باب رابطهی عاطفی خانم استر نیلسون که شاعر، مقالهنویس و درسخواندهی فلسفه است و هنرمندی پُرآوازه به نام هوگو رِسِک. هوگو هنرمندی است که او را به سبب شورمندی اخلاقیاش میستایند. ظاهراً هوگو یک روشنفکر چپ است و استر با مواضع سیاسی او همدلی ندارد.
آغاز آشنایی از آنجاست که از استر خواسته میشود در سمینار «زندگی و آثار هوگو رسک تا کنون» سخنرانی کند و مطالعات استر دربارهی زندگی و آثار هوگو، زمینهساز علاقهمندی و دلبستگی به هوگو میشود.
هوگو در مقام تعبیر و بیان، دلنگران انسان و رنجهای اوست، اما عمدتاً دولتهای غربی، مقامات ارشد سیاسی و اقتصادی و نهادهای قدرت را مسؤول میداند. او عمدتاً قدرتمندان را اخلاقاٌ مسوول و پاسخگو میداند و پیکان نقد و مسؤولیتخواهی او متوجه خود و دیگر مردمی که به زعم او ناتوان و خُردند، نیست.
استر، این تقسیمبندی او را نمیپذیرد. به باور او، همه مسؤولاند و همه از جهاتی قدرتمند و از جهاتی فاقد قدرتاند.
ادامه مطلب ...
بسیاری از عارفان فرهنگ ما از شادی خیرهکننده و غبطهانگیزی حرف میزنند که در وهلهی نخست، غریب مینُماید و درک چرایی آن بر ما دشوار است. در حالات و مقامات آنان شاهدِ احوال خوش، سخنان مبتهج و اوقات طربآمیزی هستیم که در عینِ شگفتی، سؤالانگیز هم هستند: چه بر آنها گذشته که چنین شادی میکنند؟
بر خلاف تصور رایج که گمان میکنیم حُزن و اندوه، نشانهی نزدیکی به خدا است، بسیاری از عارفان میگفتند سلوک صحیح آن است که آدم را به «شهر خوشی» برساند و از خدا میخواستند روحشان را به رنگ شادی درآورد. بهاءولد میگفت:
«ای الله! هر جزو مرا به انعامی به شهر خوشی و راحتی برسان و هزار دروازهی خوشی بر هر جزو من بگشای؛ و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.»(معارف بهاءولد)
ابوسعید ابوالخیر گفته است: «خوش بودن فریضه است»(چشیدن طعم وقت،شفیعی کدکنی)
چگونه میشود به کسی عشق ورزید که از نظر غایب است و نمیتوان با او تماسی مستقیم و بیواسطه داشت؟ عشق ورزیدن به خدایی که پنهان است چگونه امکان دارد؟
در تلقی قرآنی خداوند «ظاهر» و «باطن» است. ذات او از دیدگان ما پنهان است(لاتُدرِکُهُ الابصَارُ/انعام:103)، اما نشانهها و جلوههای او، از همهسو، هویدا و آشکارند. خداوند چنانکه مولانا میگفت «آشکارصنعتِ پنهان» است:
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
اما بهرغم آنکه در اول نظر، عدم امکان مشاهدهی خداوند در این دنیا، مانع عشق به اوست، اما نشانههای آشکار او و نیز امکان رازونیازگویی با او، امکانبخش عاشقی است.
فرض کنید دلباختهی کسی هستید که فرسنگها با شما فاصله دارد. امکان دیدار مستقیم و تماس بیواسطه نیست. اما میتوانید برای هم نامه بنویسید. با هم درددل کنید. هدیه بفرستید و یکدیگر را صدا بزنید. ادامه مطلب ...
«وحدت شهود» چیزی است و «وحدت وجود» چیزی دیگر. «وحدت وجود» یک نظریه در باب جهان است اما وحدت شهود، یک وضع و حال انفسی و درونی است.
وحدت وجود میگوید خدا چیزی بیرون از این عالَم نیست، بلکه نفسِ وجود است(خدا غیرمتشخص است). اما در وحدت شهود، شما همچنان خدا را موجودی متشخص و مستقل از جهان میدانید اما چنان دل و جانتان از مشاهده و عشق به او سرشار است که دیگر هیچ چیز جز او به چشم شما نمیآید. همه را او میبینید:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم؟
(مولانا)
ولا هَمَمتُ بِشُربِ الماء مِن عَطَشٍ
إلا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الکأسِ
(و در لحظهی تشنگی نخواستم آبی بنوشم إلا عکس تو را در پیالهی خود دیدم.)
امام احمد سرهندی ملقب به مجدّد الف ثانی، وحدت وجود ابن عربی را نقد میکند و مخالف آیین و شریعت اسلام میبیند و معتقد است «وحدت شهود» قابل دفاع است. به باور او «أناالحق» گفتن منصور حلاج و عبارات مشابه عارفانی دیگر، همه بیان از «وحدت شهود» دارند. یعنی چنان از حضور و محبت و نظارهی خداوند آکنده میشوند که هیچ چیز جز او نمیبینند. او به خوبی بین دو مفهوم «توحید وجودی» و «توحید شهودی» تمیز میدهد:
«در بیان آنکه توحید دو قسم است ؛ شهودی و وجودی و آنچه لابد است توحید شهودی است که فنا به آن مربوط است و توحید شهودی با عقل و شرع مخالفت ندارد، به خلاف توحید وجودی، و اقوال مشایخ که ناظر به توحیدند به توحید شهودی باید فرود آورد تا مخالفت را گنجایش نباشد.
توحید شهودی یکی دیدن است. یعنی مشهودِ سالک جز یکی نباشد. و توحید وجودی، یک موجود دانستن است و غیر او را معدوم دانستن است و غیر او را معدوم انگاشتن...
مثلاً شخصی که یقینی به وجود آفتاب پیدا کرد، استیلای این یقین مستلزم آن نیست که ستارهها را آن وقت منتفی و معدوم داند. امّا وقتی که آفتاب را دید، البته ستارهها را نخواهد دید و مشهود او جز آفتاب نخواهد بود و در این زمان که ستارهها را نمیبیند، میداند که ستارهها معدوم نیستند، بلکه میداند که هستند امّا مستورند و در شعشعان نور آفتاب مغلوبند و این شخص با جَماعهای[جماعتی] که نفی وجود ستارهها در آن وقت کنند، در مقام انکار است و می داند که آن معرفت، غیر واقع است. پس توحید وجودی که نفی ماسوای یک ذات است -تعالی و تقدّس- با عقل و شرع در جنگ است، به خلاف شهودی که در یکی دیدن هیچ مخالفت نیست. مثلا در وقت طلوع آفتاب، ستارهها را نفی کردن و معدوم دانستن مخالف واقع است. امّا ستارهها را در آن وقت نادیدن، هیچ مخالفت نیست بلکه آن نادیدن به واسطهی غلبهی ظهور نور آفتاب است...
پس اقوال بعضی از مشایخ که به ظاهر به شریعت حقّه مخالف مینمایند و به توحید وجودی بعضی مردم آنها را فرود میآورند، مثل قول ابن منصور حلّاج «أنا الحقّ» و قول ابییزید البسطامی «سبحانی» و امثال اینها، اولی و انسب[مناسبتر] آن است که به توحید شهودی فرود باید آورد و مخالفت را دور باید ساخت. هر گاه ماسوای حق – سبحانه – از نظرشان مختفی شد، در غلبهی آن حال به این الفاظ تکلّم فرمودند و غیر از حق – سبحانه – اثبات نمودند.
معنای أنا الحق آن است که حقّ است، نه من. چون خود را نمیبیند، اثبات نمیکند. نه آنکه خود را میبیند و آن را حق میگوید. این خود کفر است.»(مکتوبات امام ربّانی، جلد اول)
اینکه «برِ عارفان جز خدا هیچ نیست»، لزوماً بیانگر عقیده به وحدت وجود نیست. به نظر نمیرسد از تعابیر عارفان که خدا را در همه چیز میدیدند و یا جز خدا هیچ نمیدیدند(رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند) بشود نتیجه گرفت که به جهت اعتقادی قایل به وحدت وجود بودهاند. به نظر میرسد تبیین «وحدت شهود» از تعابیر عارفان، با ارتباط شخصیواری که آنان با خداوند برقرار میکردند سازگارتر است.
سعدی به زیباتر از همه، «وحدت شهود» عارفانه را تبیین کرده است:
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟
بنی آدم و دام و دد کیستند؟
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
نه هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند ازان کمترند
که با هستیش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلندست خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گر آفتاب است یک ذره نیست
وگر هفت دریاست یک قطره نیست
چو سلطان عزت عَلَم بر کشد
جهان سر به جیب عَدم درکشد
(بوستان، در عشق و مستی و شور)
به نظر میرسد در مقام عشق و محبت وافر، بیان چنین تعابیری کاملاً طبیعی و فهمیدنی است و نباید از آنها اعتقاد به «وحدت وجود» را نتیجه گرفت:
شیخ جنید بغدادی گفته است: «محبت درست نشود مگر در میان دو تن که یکی دیگری را گوید ای من.»(تذکرةالاولیا)
مولانا در آن داستان مشهور در دفتر اول مثنوی، میگوید:
«بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا»
در حدیثی قدسی که سند معتبری دارد آمده است: «فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَیَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا وَرِجْلَهُ الَّتِی یَمْشِی بِهَا»(بهروایت بخاری)
یعنی وقتی بندهای را دوست بدارم گوش و چشم و دست و پای او میشوم، که با آنها میشنود، میبیند، میگیرد و راه میرود.
آنچه در این حدیث آمده است بیانگر همین نوع از وحدت است. این وحدت، عاطفی و شهودی است و نه اعتقادی و نظری. آنچه در این حدیث صحیح از زبان پیامبر(ص) بیان شده است کاملاً سازگار با تعابیر وحدتانگارانهی فرزانگان عاشق است:
چنان پُر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گُم شد از ضمیرم
(حافظ)
من با تو چنانم ای نگار خُتَنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
(مولانا)
اینکه میگفتند در بهتر از خود نظر مکن که ناشاد شوی و به آنان که کمتر بهرهمندند نگاه کن تا شاکر و شادان باشی، ممکن است موجب شائبهای شود: خلاف مروّت است که آدم از دیدن حال و روز محرومان شاد شود.
اما به نظر میرسد مُراد این نیست که ناداری و ناتوانی آنان مایهی شادی تو شود، بلکه هدف این است که با نظر به آنان که از داشتههای تو بیبهرهاند، غبار عادت بنشانی و دریابی که واجد چیزهایی هستی که باید قدر بدانی و از وجودشان مسرور باشی.
ما آدمها چون به داشتههایمان خو میگیریم، عادتزده میشویم و دیگر اصلا نمیبینیمشان. از یاد میبَریم که چه چیزها داریم. تأمل در احوال آنان که کمتر از ما بهرهمندند چشمهای ما را به آنچه داریم باز میکند.
در «به» ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در «کم» ز خودی نظر کن و شاد بزی
(رودکی)
شائبهی دیگر این است که چنین نگرشی انسان را متوقف میکند و از پیشرفت و ترقیخواهی باز میدارد. اما باز دارد، مگر چه میشود؟ پیشرفت و ترقی و دویدن در میدان رقابت آنقدر حیاتی است که بیرزد آدم خرسندی و رضایت و قدردانیاش را از کف بدهد؟
ضمن اینکه این نگرش اقتضا نمیکند تو طالب وضع بهتر نباشی و برای دستیابی به آسودگی بیشتر تلاش نکنی. میگوید برای اینکه فراموش نکنی چه مواهب و بهرهمندیهایی داری و همواره شاکی و نالان نباشی و از آنچه هستی و داری، خرسند باشی، میتوانی به محرومان نگاه کنی. نه اینکه از دیدن حال و روز آنها شاد شوی، بلکه با دیدن حال و روز آنها، متوجه چیزهایی شوی که داری و از یاد بُردهای.
هر چیزی که به کلام درآید قدری از غرابت و شگفتی خود را از دست میدهد و به تعبیر لائوتسه: «نامی که بتوان آن را ذکر کرد نامی ماندگار نخواهد بود. آن چه نمیتوان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.»(تائوت چینگ، لائوتزو، ترجمه فرشید قهرمانی)
کارستان مولانا آن است که با استفاده از کلام اشاره به چیزی میکند که به کلام در نمیآید. اوج کار او وقتی است که از گفتن به نگفتن پُل میزند. میگوید که نمیتواند بگوید و آنقدر این بینشانی و امتناع تعبیر را قشنگ بیان میکند که آدم ذوق میکند.
میگوید من نه در این جهانم و نه در آن جهان. به کلّی در جهانی دگرم. نه با عقل و اندیشه زندهام و نه با دل، با چیز دیگر زندهام. نردبان حق، نه عقل است و نه معرفت و نه عشق، چیزی دیگر است. هر کسی مذهبی دارد و قبلهای و ما را نه مذهبی است و نه قبلهای. معشوق، جانِ جان است و در عین حال چیزی دیگر.
اینکه همه پیشفرضها و مألوفات ذهنی ما را نفی کند و بگوید این نیست، اما نگوید که پس کدام است و چیست، ما را غرق در بُهت و حیرت میکند. مولانا از کلام بهره میگیرد تا بگوید حقیقت جاوید به کلام در نمیآید:
ای جان جان جانها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر
-
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آنک «آن» تو داری آنی و چیز دیگر
لعلیست بینهایت در روشنی به غایت
آن لعل بیبها را کانی و چیز دیگر
-
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
-
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
-
دل را ز خود برکَندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام
-
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهی ما دانهی بیدانگی
-
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
-
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
«ما که میخواستیم خلق جهان
دوست باشند و مهربان با هم
ما که میخواستیم نیکی و مهر
حکم رانند در جهان با هم
شوربختی نگر که در همه عمر
خود نبودیم مهربان با هم
ای شمایان که باز میگذرید
بعد ما زیر آسمان با هم
گر رسید آن دمی که آدمیان
دوست گشتند و همزبان با هم
آن زمان با گذشت یاد کنید
یاد نومید رفتگان با هم»
(فریدون مشیری)
تأسفبارترین اتفاقی که در کوششها و مبارزات آدمیان در تحقق عدالت و برابری و آزادی میافتد این است که آهستهآهسته شبیه دشمنان خود میشوند.
هدفشان والاست و آرمانشان مقدس: حقیقت، عدالت، آزادی، رفاه آدمی، حقوق انسان... اما همینکه به اسباب و روشهایی دست میزنند که عاری از اخلاق و عدالت است، همانی میشوند که در پی مبارزه با آنند.
فاجعه آنجا رخ میدهد که ما شبیه دشمنانمان میشویم. شکست حقیقی اینجا اتفاق میافتد.
ویرانگرترین صدمهای که دشمنان ما میتوانند به ما بزنند این است که ما را شبیه خودشان کنند. شبیه خودشان در روشها و شیوهها.
راستی کدام فرد، گروه، جمعیت و جبههی فکری است که به دنبال آرمانهای مقدس و مقاصد مبارک نیست؟ آنچه کوششها و پویشهای ما را ویرانگر و تباه میکند، آرمانهای بد نیست، روشهای ناسالم و ناپاک است.
وقتی برای تحصیل آرمانی هر چند مقدس و متعالی، از مرز انصاف تجاوز کنیم، به رقیبان، مخالفان و دشمنانمان تهمت و افترا بزنیم، در هتک حیثیت و آبرویشان از هیچ کوششی فروگذار نکنیم، از نقاط ضعف زندگی خصوصی و محرمانهشان، دستمایهای برای تخریب فراهم کنیم، پیشداوری کنیم، به شایعات متوسل شویم و بلکه خود شایعه بسازیم، وقتی بدون پشتوانهی قابل دفاع و استواری و تنها بر اساس عداوت و نفرت، به مخالفانمان را متهم کنیم. وقتی ارزیابیهایمان در خصوص کسانی که با ما در یک صف و جبهه نیستد، مبتنی بر سوءظن، درشتنُمایی معایب و ضعفها و لاپوشی و کتمان محاسن و خدمات آنها باشد، وقتی خودمان را فریب میدهیم که برای مقابله با آنکه بدسگالی و اهانت و تخریب میکند، ما نیز ناگزیریم از همان شیوه و ادبیات استفاده کنیم... خلاصه، وقتی شوق غلبه و ولع حفظ منافع، ما را به سوی روشهای اخلاقاً ناپاک سوق میدهد، آرمانهای خوبمان تباه میشوند.
وقتی رقابت و کارزار و مبارزه، به شعلهورتر شدن آتش جنگ میانجامد، پیروز نه، که تماماً باختهایم.
گیرم با پیکارمان دشمن را مغلوب کنیم، اما با روشهای ناپاکمان دشمنی را شعلهورتر کردهایم:
«شهیدی که بر خاک میخفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
(قیصر امینپور)
پیروزی واقعی، پیروزی در جنگ نیست، پیروزی بر جنگ است:
«شهیدی که برخاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ»
(قیصر امینپور)
آنچه از یاد میبریم این است که نمیشود با ناپاکی، به پاکی رسید. ممکن نیست از نامهربانی و نفرت، مهر و عشق درو کرد. دریغا که با اینهمه نیات و مقاصد نیک و به رغم تمنای مهربانی و عشق، خود، مهربان شدن نتوانستیم:
«نیک آگاهیم
که نفرت داشتن از فرومایگی حتی
رخسارهی ما را زشت میکند
نیک آگاهیم که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتی صدای ما را خشن میکند
دریغا!
ما که زمین را آمادهی مهربانی میخواستیم کرد
خود مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!»
اساسیترین قاعدهای که در کوششها، رقابتها و کارزارهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی باید به یاد داشت این است:
«وَلا یجرِمَنَّکم شَنَآنُ قَومٍ عَلی أَلّا تَعدِلُوا»(مائده:8)
(ودشمنیتان با بعضی از مردم شما را بر آن ندارد که بیداد کنید.)
آنچه اهمیت اساسی دارد، اهداف نیست، روشهاست.