عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شیپور یا لالایی

✔️ 1. «اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح می‌دهم شعر شیپور باشد نه لالایی؛ یعنی بیدارکننده باشد نه خواب‌آور.»(گفت‌وشنودی با شاملو، به‌کوشش ناصر حریری)


رسالت ما بیدار کردن است. فریاد زدن و در جنگل شلخته‌ و خواب‌زده‌ی زندگی، آتش انداختن. ما شیپوریم و همه چیز را دستمایه‌ی فریاد و بیداری می‌کنیم. ما دلنگران انسانیتیم و مأموریت ما تکان دادن این خواب‌رفته‌های رخوت‌زده...

این زندگی ناهموار است. آکنده از پستی و بلندی. جاده دست‌انداز دارد. ما پیِ صاف کردن آمده‌ایم. با چکش و کلنگ. همه چیز، باید شمایل کلنگ داشته باشد. حتا شعر و کلمه.

بر سرِ این خفتگان باید فریاد کشید. حقیقت عریان را به چشم‌هایشان تف کرد. چنان که از آنچه هستند مشمئز شوند. این شادی، حقیر است. این شادی، خواب‌آلود است. 

این شادی، محکوم است.

ما ماهیان زلا‌ل‌پرستیم. آب‌های آلوده و گِل‌آلود را بر نمی‌تابیم. در این برکه‌‌ی گِل‌گرفته، باید پیاپی سنگ انداخت. نگذاشت به این خواب خاک‌آلود، ادامه دهد. 

ما خروسانیم که فرصت خواب بی‌هنگام نمی‌دهیم. اگر چه در این میانه، سرمان بر باد رود. چه باک، زمین از خون ماست که زیبا خواهد شد.

اگر زندگی این دست و پازدن‌های بی‌حاصل و خواب‌رفتگی‌ها است، همان بهتر که با مرگ معاوضه شود. زندگی و شادی شما بردمیده از ترس‌ها و سر در برف‌کردن‌هاست. 

این زندگی محکوم است.



✔️ 2. «خوب به حرفهایم گوش بدهید‌‌‌. مواظب امّتِ بیچاره‌ی من باشید‌‌‌، مایه‌ی تسلای خاطری برایشان در زندگی پیدا کنید و بگذارید به چیزی که من نتوانستم ایمان داشته باشم‌‌‌، مؤمن باشند‌‌‌... شیون نکن... فقط برای همه‌ی گنهکاران دعا کن‌‌‌، برای همه‌ی کسانی که داغ ولادت را بر پیشانی دارند‌‌‌. خوابشان را بر هم مزن‌‌‌، بگذار خواب ببینند.»(قدیس مانوئل نکوکار شهید، داستانی از اونامونو)


مأموریت ما تسلّی دادن است. سرشت زندگی، محزون است. بیشتر که دست و پا بزنیم، این دام سفت‌تر در ما خواهد تنید. سنگ در آب گِل‌آلود انداختن کار را بدتر می‌کند. بگذارید این دردمندان، خوابی آرام داشته باشند. نمک‌پاش جراحت همدیگر نباشیم. کار ما لالایی گفتن است، بلکه خلاصی از این بیداری دردناک را در خواب بتوان جست. 

نیاز به بیداری هم که بود، فریاد نمی‌زنیم. به ترجیع آوایی ملایم بسنده می‌کنیم.

هوای چینی‌های نازک را داریم. بیداری‌ را هم نرم و آهسته، دنبال می‌کنیم. کار ما خراشیدن نیست. نواختن است.

مراقبیم تا تَرک نندازیم.

کار ما پرستاری است. مرهم نهادن بر زخم‌هایی که آدمیان از زندگی به یادگار دارند. یا از سرِ‌ خامی و ناپاکی، بر جان و تن هم نهاده‌اند.

ما زمزمه می‌کنیم. شاید نجواهای ملایم بتوانند تحمل این شب دیجور را آسان‌تر کنند.

از گوش برگ، چشم گل و لبخند صبح، سراغ از فریبی تازه می‌گیریم.

ما به زندگی، همین زندگی درهم و گُنگ، وفاداریم.

ما به انسان - همین انسانِ محکوم- وفاداریم.

ما از محکومان سرنوشت، پرستاری می‌کنیم.

این زندگی، مرهم می‌خواهد.

انگور مشو

انگور عدم بُدی شرابت کردند

واپس مرو ای شراب، انگور مشو

(مولانا)

 

به طرز عجیبی، من و دوست آگاهم توحید خاک‌پور، زمانی است به اتفاق و همدلی‌ عجیبی رسیده‌ایم، و آن اینکه، این بیت، نه تنها بهترین بیت مولانا، بلکه شاهکار بی‌بدیل عرفان اسلامی است.

دریا دریا روشنی و زندگی را می‌شود در این جرعه‌‌ی عرفانی، تماشا کرد و بی‌آنکه از تکرار، دل‌زده شوی، می‌توانی بارها و بارها، ذوق زده و شوق‌آمیز، این وِرد مطرّا را، زیرِ لب زمزمه کنی.

 

سروده‌ای است با لمعانی طبیعی و جان‌شِکاف، در ستایش «زندگی» و بیان ارجمندی آن.

به رغم ظاهرِ مرگ‌جو و زندگی‌گریز عرفان، این سرود ستایش، نشان از اقلیم درخشانی دارد که فاتحان آن، عارفان بوده‌اند. 

شیرجه


این ارتفاع خسته

یا آن دره‌ی آسوده؟

وسوسه این است.


هیچ شیرجه‌ای هرگز

بی‌دلهره نیست.


- صدیق قطبی

جنس مرغوب


بوی آشنایی می‌دهی.


فلسفه می‌گوید:

ماهیت تو دیگر است،

جنس ات و فصل ات.


حرف بویت اما 

چیز دیگری است.


جنس دلت هر چه هست

مرغوب است.


- صدیق قطبی

حکایت دوست...


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

- حافظ


حدیث خوش «دوستی»، یادآور باغ مینویی اپیکور است. باغ فلسفه و دوستی. محفلی قانعانه که با صفای دوستانه‌ی حاکم بر آن، عطر و رنگِ خیالین بهشت را تداعی می‌کند.


خواجه شیراز افسوس می‌خورد که دیر دریافته: «کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق» و سعدی شیراز حقیقت بهشت را مصاحبت یاران همدل می‌دانست: «جانا بهشت صحبت یاران همدل است»


و شمس تبریز، نقش مقصود را چنین می‌خواند: «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی در هم نهند جهت خدا، دور از هوا»(مقالات شمس)


همو، خوشی را در «جمعیت یاران» می‌دید: 

«حروف منظورم را پهلویِ همدگر می‌نویسی، چه گونه خوش آید؟ تا بدانی که خوشی در جمعیّتِ یاران است: پهلوی همدگر می‌نازند و جمال می‌نمایند. آن که جداجدا می‌افتند، هوا در میانِ ایشان در می‌آید، آن نورِ ایشان می‌رود.»(همان)


پدر مولانا، بهاء ولد نیز گفته است: 

«مدار خوشی حیات با دوست میسر می‌گردد. باغ و میوه‌ها و آب روان و سرای، با بیگانه منغّص و با دوست خوش باشد. همه‌ی رنج‌ها از بهر دوست خوش می‌شود همه‌ی خوشی‌ها بی‌دوست ناخوش می‌شود.»(معارف بهاء‌ولد)


مولانا نیز، چاره‌ی رنج‌های مداواگریز را دیدار دوست می‌دانست:

«دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ داروی خوش نشود – نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن – الا به دیدار دوست، که: لِقاءُ الْخَلِیْلِ شِفاءُ العَلیْل(دیدار دوست شفای بیمار است)»(فیه ما فیه)


رودکی، نادرترین شادی را دیدار دوستان بر می‌شمرد:

«هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ‌تر

از فراق دوستان پرهنر»


و در نگاه کریستین بوبن، مصاحبت با هم‌نفسان هم‌ذائقه، بالاترین لذت ممکن است: 

«هیچ لذتی بالاتر از آن نیست که با کسی آشنا شوی که دنیا را مانند تو می‌بیند. گویی در می‌یابی که دیوانه نبوده‌ای.»(بانوی سپید، ترجمه دل آرا قهرمان)


کافکا می‌گفت: 

«همه‌ی دوستان من چشم‌های فوق‌العاده‌ای دارند. درخشش چشم‌های آنها، تنها روشنایی سیاه‌چال زندگی من است.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ص 188)


«میولاک کریک» گفته است:

«چه خوش است صحبت با دوستی که در کنارش

نه باید اندیشه‌های خود را بسنجی

و نه گفته‌ها را در ترازو نهی

بلکه بی‌خیال، هر چه می‌اندیشی بر زبان می‌آوری

و کاه و گندم را با هم در کف او می‌نهی!

و بی‌گمان دانی که او

آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد

دانه‌ی شایسته را به کار خواهد گرفت

و کاه را با نَفَسِ مهربانی به باد خواهد سپرد.»


برگردیم به اپیکور که سرنمونِ باغبانان دوستی است. کسی در تراز او ستاینده‌ی دوستی نیست:


«درخت دوستی بنشان. از آن دینی بساز، و به ستایش آن برخیز. زیرا دوستی چیزی شیرین، زیبا و مقدس است. شفقت دوستانه تنها ارمغان تسلی‌بخشی است که در این جهان پر از شک و تردید، در جان و دل داریم. اگر مرارت‌های زندگی قادر است ما را با مرگ پیوند دهد، لذات و شادی‌های ناشی از دوستی نیز ما را با زندگی آشتی می‌دهد.»(آثار اپیکور: وصیت‌نامه، مسعود زنجانی، ‌روزنامه شرق)


اپیکور که حضور دوستان را از مهمترین عوامل نیک‌بختی و سعادت می‌دید، حتی از یادآوری چنان دوستی‌ها و روابطی در آستانه‌ی رنج‌آلود مرگش، نسیم‌هایی جان‌پرور در می‌یافت. در بیماری منتهی به مرگ که در سن ۸۱ سالگی به سراغش آمد این نامه را به ایدومنوس نگاشت:


«در این روز واقعاً خوش زندگی‌ام با وجود این که در آستانه‌ی مرگ هستم، این نامه را برای تو می‌نویسم. بیماری کبد و معده‌ی من همچنان برجاست و هیچ از شدت آن کم نشده، اما به رغم این‌ها قلب من از شادی انباشته است و یادآوری خاطره‌ی مصاحبت با تو مرا شاد می‌کند.»(فلسفه اجتماعی، ترجمه رضا صدوقی، انتشارات علمی و فرهنگی)


تمام داشته‌های آدم یک طرف و سعادتی که از وجود یک دوست به ارمغان می‌آید یک طرف. سعدی می‌گفت می‌ارزد آنکه آدمی هر آنچه دارد بفروشد و در ازای آن دوستی بخرد:


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

اگر از نزدیک، زیبا نیست، یعنی در اساس، زیبا نیست؟

وقتی گرسنه هستی، غذایی را خواستنی و خوش‌طعم می‌یابی. سیر که شدی، همان غذا، جاذبه‌ و فریبایی خود را از دست می‌دهد، اما آیا می‌شود نتیجه گرفت آن وقت که غذا را خوش می‌یافتی، بر خطا و وهم بوده‌ای؟ 

در فاصله‌ای مشخص که به ماه می‌نگری، آن را زیبا و فریبا می‌یابی، اگر بر سطح ماه فرود بیایی، آن منظره‌ی دلفریب ناپدید می‌شود، اما آیا می‌شود نتیجه گرفت آن زمان که زیبا می‌دیدی، توهم‌زده بوده‌ای و چیزی ناواقعی را دوست می‌داشتی؟

پاسخ منفی است.

حُسن و زیبایی، دریافتی است که چشمان ما از پدیده‌ها دارند و این دریافت غالباً ارتباط تنگانگی با فاصله‌ی دید ما دارد. زیبایی، جزء ‌ذاتی و همواره‌‌ی پدیده‌ای نیست، خاصیتی است که نگاه ما از پدیده‌ای انتزاع می‌کند. 

بعضی چیزها را وقتی از فاصله‌ی نزدیک نگاه کنید، زیبا هستند، فاصله که بگیرید، زیبایی‌شان را در نمی‌یابید. اما این، هیچ نقصانی نیست.

بعضی چیزها هم هستند که اگر خیلی به آنها نزدیک شویم، جاذبه‌‌ی زیبایی خود را از دست می‌دهند و تنها با حفظ فاصله‌ای می‌توان در کمند فریبایی آنها لغزید.

اینکه زیبایی و حُسن امری است که ارتباط تنگانگی به فاصله‌ی میان نگرنده و نگریسته دارد، دلیلی بر فریب‌خوردگی، احساساتی‌گری و یا کناره گرفتن از واقعیت نیست.

این وسط، یک چیز البته هست و آن اینکه: کسی آن‌اندازه غم‌پرست باشد که از این خاصیت، دستمایه‌‌ای برای محرومیت خود از شادابی و سرشاری ناشی از مواجهه با امر زیبا بسازد.

وقتی چیزی را می‌تواند در فاصله‌ای معین زیبا ببیند، به خود تلقین کند این زیبایی تنها در این فاصله هست که هویدا می‌شود، از این‌رو، امری اصیل و واقعی و نتیجتاً شایسته‌ی دل‌بستن و خاطرسپردن نیست.

اگر لبخند گلی را می‌بیند، به جای آنکه از شادابی حُسن آن سرشار شود، با اندیشیدن مصرّانه بر فرصت کوتاه آن لبخند و پژمردگی نزدیک، در صومعه‌ی غم، اعتکاف ‌کند.

اگر درخشش ماهتاب را می‌بیند، به جای آنکه در افسون آن شناور شود، با عطف نظر به اینکه زیبایی ماه تنها در این فاصله‌ هست که پدیدار می‌شود، کام خود را تلخ کند.

زیبایی، بستگی تام و تمام به موقعیت‌ها و تناسب‌های زمانی و مکانی دارد، اما چه منطقی حُکم می‌کند به صِرف اینکه در مختصات و نسبت‌های زمانی و مکانی دیگری، پدیده‌ی واحدی، فاقد زیبایی است، در برابر جاذبه‌ی کنونی آن گارد بگیریم؟

اشکِ گل


سراغ تو را از باران گرفتم

اشاره به دریا کرد

از دریا طلب کردم

به ماه حواله داد

از ماه که پرسیدم

به لبخند اشک‌آلود گُلی خیره شد


آن‌وقت 

از رواق بی‌رنگ قطره ‌اشکی

لبخند زدی

و آسمان،

آبرو گرفت


صدیق قطبی

درخشش‌های مسیح

حکایت شگفت مسیح در اناجیل، جلوه‌های درخشانی دارد.

موعظه‌ای که مسیح بر فراز کوه زیتون- با آن طنین نافذ و مؤمنانه- با یاران خود گفت، از مهمترین اشارات جاوادانه‌ی اوست:

 

«شنیده‌اید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را می‌گویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید، از آن روی که پسرِ پدر خویش گردید که در آسمان‌ها است، چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان بر می‌آورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو می‌بارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمی‌کنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمی‌کنند؟»(1)

 

 مسیحی که با گنهکاران و خراج‌گیران بر سر یک سفره می‌نشست و چون بر او عیب می‌گرفتند، می‌‌گفت:

«بیماران نیازمند طبیب‌اند و نه تندرستان. پس بروید و معنی این کلام را بیاموزید: مهربانی می‌خواهم و نه قربانی. چه بهر دعوت گنهکاران آمده‌ام و نه دادگران.»(2)

 

 یاران را که به میان قوم می‌فرستاد از آنها می‌خواست در عین هوشیاری، ساده باشند:

«اینک شما را چون میش‌ها به میان گرگ‌ها گسیل می‌دارم؛ پس چون ماران هشیار بنمایید و چون کبوتران پاک.»(3)

 

مسیح که بیش از هر چیز سودای طهارت درون داشت و چون علمای یهود بر او خُرده می‌گرفتند که چرا یاران او دست‌هایشان را هنگام غذا نمی‌شویند پاسخ می‌داد:

 

«گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در می‌آید آدمی را ناپاک نمی‌سازد؛ بلکه آنچه از دهان بر می‌آید آدمی را آلوده می‌سازد.»(4)

 

مسیح و سؤال جان‌سوز او که جانِ اخلاق است: به راستی به سودای چه متاعی، نهاد انسانی و شرافت خویش را قربانی می‌کنیم:

 

«آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟ یا آدمی در عوض جان خویش چه تواند داد؟»(5)

 

 مسیح، آنگاه که کودکان را ساکنان ملکوت می‌دید و کودک‌منشی را می‌ستود:

 

شاگردان نزدیک عیسی آمدند و گفتند: «چه کس در ملکوت آسمانها بزرگ‌ترین است؟» کودکی را نزد خویش خواند و او را در میان ایشان جای داد و گفت: «به راستی شما را می‌گویم که اگر به حال کودکان باز نگردید، به ملکوت آسمان‌ها در نیایید. پس هر کس خویشتن را به سان این کودک کوچک کند، در ملکوت آسمان‌ها بزرگترین خواهد بود.»(6)

آنگاه کودکانی را نزد او آوردند تا دستان خویش بر ایشان نهد و دعا کند؛ لیک شاگردان با آنان درشتی کردند. آنگاه عیسی گفت: «کودکان را واگذارید و ایشان را از آمدن نزد من باز مدارید؛ چه ملکوت آسمان‌ها از آن امثال آنان است.»(7)

 

مسیح، آنگاه که رسالت خود را خدمت به آدمی می‌دانست:

 

«بدین سان پسر انسان نیامده است تا او را خدمت گزارند، بلکه آمده است تا خود خدمت گزارد و جان خویش را از برای خیل مردمان فدیه دهد.»(8)

 

و احکام دینی را تماماً در خدمت بهروزی انسان می‌دید و از آن رو حرمت کار در روز سبّت را نمی‌پذیرفت:

 

«در روز سبَّت ازمیان کِشته‌ها می‌گذشت و شاگردان او خوشه‌ها را بر می‌کندند تا راه را برگشایند. و فریسیان او را گفتند: ببین! از چه روی درروز سَبَّت کاری می‌کند که جایز نیست؟.... ایشان را گفت: سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت.»(9)

 

مسیح، ‌آنگاه که فشرده‌ی پیام شریعت را عشق به خدا و عشق به هم‌نوع می‌دانست:

 

«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(10)

 

مسیح، آنگاه که برای بدخواهان خویش، آمرزش طلب می‌کرد:

 

چون به مکانی به نام جمجمه رسیدند، او را با آن تبهکاران بر صلیب کشیدند، یک در سمت راست و دیگری در سمت چپ وی. و عیسی گفت: «ای پدر، ایشان را ببخشای: نمی‌دانند چه می‌کنند.»(11)

 

و به مردمی که قصد سنگسار زنی بدکاره را داشتند گفت: «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» و چون همه رفتند خطاب به زن گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ کس ترا محکوم نکرد؟... من نیز ترا محکوم نمی کنم. برو و زین پس گناه مکن.»(12)

 

به مسیح فکر می‌کنم، و جانم از آن حال اصیل و خالص، به جوش می‌آید که در موعد وداع و شام آخر، پای یارانش را ‌شست و این‌سان، وصیت نهایی خود را که خدمت به آدمی و طهارت روح بود، به فروتنانه‌ترین شیوه، در میان نهاد:

 

«پس از آنکه عیسی پاهای ایشان را شست... پرسید: «آیا دریافتید آنچه برایتان کردم؟ شما مرا استاد و سرورتان می‌خوانید و درست هم می‌گویید، زیرا چنین هستم. پس اگر من که سرور و استاد شمایم پاهای شما را شستم، شما نیز باید پاهای یکدیگر را بشویید. من با این کار، سرمشقی به شما دادم تا شما نیز همانگونه رفتار کنید که من با شما کردم.»(13)

---

ارجاعات:

 

1- انجیل مَتّی، باب 5 آیات 43 تا 48

2- انجیل مَتّی، باب 9 آیات 10 تا 13

3- انجیل مَتّی، باب10 آیه 16

4- انجیل مَتّی، باب 15 آیه 10 و 11

5- انجیل مَتّی، باب 16 آیات 24 تا 26

6- انجیل مَتّی، باب 18 آیات 1 تا 4

7- انجیل مَتّی، باب 19 آیات 13 و 14

8- انجیل مَتّی، باب20 آیه 28

9- انجیل مَرقُس، باب 2 آیات 23 تا 25 و آیه‌ی 27 و 28

10- انجیل مَتّی، باب 22 آیات 34 تا 40

11- انجیل لوقا، باب 23 آیات 33 و 34

12- انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11

13- انجیل یوحنا، باب 13، آیات 4 تا 15

طعم دریا



چشم‌هایم را آب می‌کنم

تا نشانی دریا 

از گلوی تو

نکوچد


زنده بمان

و الفبای آب را 

 زمزمه کن


طعم دریا را 

تنها تو خواهی چشید


- صدیق قطبی

شانه‌ای برای خواب


خسته از گردش‌های مُدام

نزدیک آمده بود

به هوای شانه‌ای برای سر نهادن


دیشب،

ماه، 

آرمیدن می‌خواست.


- صدیق قطبی

آرامش مُسری


سرود بی‌وزنی که  بر صندلی نشسته

پیک کدامین صلح است 

و پاسخ کدامین سلام؟


شادابی طلایی‌رنگِ منتشر

و آرامشی مُسری که در پلک‌هایت جا خوش کرده‌اند

افسون کدام فسانه‌اند؟


چه وِردی می‌خوانی

که از سرانگشتان سال‌خورده‌ات

رمز و راز سبکباری می‌جوشد؟


چهار مرغ خوشبخت

که صلای ایمن تو را اجابت گفته‌اند

کدام حقیقت را 

شهادت می‌دهند؟


- صدیق قطبی

ازدحام تنهایی


در ازدحام شلخته‌ی  پیاده‌روهای شهر

"صد سال تنهایی"

حراج زده‌اند...


_ صدیق قطبی

غریب بمیری...


- الهی غریب بمیری

جارو اسباب‌بازی نیست

خرابش کردی...


- مادر،

نفرین نمی‌کردی نمی‌شد؟


- صدیق قطبی

خواب‌ها...


این خواب‌ها چیزی کم دارند
چیزی از جنس قصه‌های پدربزرگ
و نفس‌های مادر

این خواب‌ها خسته‌اند.

- صدیق قطبی

اعتدال پاییزی

 آفتاب معتدل و ملایم پاییزی است و بُهت این حوالی را از ذوق نغمه‌های پرندگان می‌توان احساس کرد. بوقلمون‌ها، اردک‌ها و مرغ و خروس‌های حیاط، دسته دسته، زیر درختی آرمیدهاند. چه می‌دانند این کلمات که چه‌چهه‌های مستانه‌ی این اطراف، چه بر سر دل آدم می‌آورند؟

هنوز مانده که نارنگی‌ها و پرتقال‌ها حسابی زرد و طلایی شوند و درختان هنوز با برگ‌های سالخورده‌ی رنگین، وداع کامل نکرده‌اند.

دخترکم با بیلچه‌ای شن‌ها را جا به جا می‌کند و با خودش حرف می‌زند. مقداری شن در شکم برگی می‌ریزد و می‌برد. دمپایی‌هایش را درآورده، در دست گرفته و از شن، پر و خالی می‌کند. سبک‌تر و شاداب‌تر از کفشدوزک‌هاست و غبطه‌انگیزتر از نیچه و هایدگر.

 

چشمم سرشار است و دلم بیدار. با خود می‌گویم نکند حقیقت، تنها در غیاب عشق و زیبایی است که جاذبه دارد؟ نکند تنها وقتی لبریز از زیبایی و عشق نیستیم، به حقیقت حاجت پیدا می‌کنیم؟