عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده شکوهی است که در روایت مرگ دارد. در سرایش زوال، چیره‌دست است. مرگ را به رنگین‌ترین و شاعرانه‌ترین شیوه روایت می‌کند. به رسایی و گیرایی هر چه تمام. 


اگر بهار، محشر زندگی است و رستاخیز طبیعت و قاصد امید، پاییز، بازنشر رنگ و سفیر نومیدی است. راوی یادها است که بر شانه‌ی بادها از ما دور می‌شوند. حدیث دلِ افشان ماست که ذره ذره از برابر نگاه بهت‌زده‌ی ما پر می‌گیرد و راهی ناکجا می‌شود. حکایت خوشه‌های آرزوست که پیش از دانه بستن درو می‌شوند. آیینه‌ی زندگی است که یکسره هجرت و بی‌خانگی است، یکسره رفتن و چیزی فراپشت جا گذاشتن، یکسره دویدن و همیشه دیر رسیدن است.

انگار پاییز با دل ما هم‌رنگ‌تر است. شاید از این رو که دل ما هم بافته‌ای هزار رنگ است.


پاییز شاعرتر از هر فصل دیگری است. بهار اگر دلرباست چندان عجیب نیست. سرشار از دمیدن و تپیدن است و زیبایی خود را مرهون انفاس زندگی است. اما پاییز چه؟ قریحه‌ی شاعری خود را وامدار کیست؟ امید؟ زندگی؟ یا حضور پرهیبت و قاطع زوال؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده همین قریحه‌ی جادویی و بی‌همتاست. زیبانُمایی آنچه قاعدتاً زیبا نیست. جامه‌ای زرنگاشته بر عریانیِ زوال دوختن و ترانه ساز کردن از سکوت مرگ. اینطور نیست؟


تازه می‌فهمم که چرا اخوان ثالث سروده است:


«باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟»


#پاییز


صدیق قطبی


@sedigh_63


باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده شکوهی است که در روایت مرگ دارد. در سرایش زوال، چیره‌دست است. مرگ را به رنگین‌ترین و شاعرانه‌ترین شیوه روایت می‌کند. به رسایی و گیرایی هر چه تمام. 


اگر بهار، محشر زندگی است و رستاخیز طبیعت و قاصد امید، پاییز، بازنشر رنگ و سفیر نومیدی است. راوی یادها است که بر شانه‌ی بادها از ما دور می‌شوند. حدیث دلِ افشان ماست که ذره ذره از برابر نگاه بهت‌زده‌ی ما پر می‌گیرد و راهی ناکجا می‌شود. حکایت خوشه‌های آرزوست که پیش از دانه بستن درو می‌شوند. آیینه‌ی زندگی است که یکسره هجرت و بی‌خانگی است، یکسره رفتن و چیزی فراپشت جا گذاشتن، یکسره دویدن و همیشه دیر رسیدن است.

انگار پاییز با دل ما هم‌رنگ‌تر است. شاید از این رو که دل ما هم بافته‌ای هزار رنگ است.


پاییز شاعرتر از هر فصل دیگری است. بهار اگر دلرباست چندان عجیب نیست. سرشار از دمیدن و تپیدن است و زیبایی خود را مرهون انفاس زندگی است. اما پاییز چه؟ قریحه‌ی شاعری خود را وامدار کیست؟ امید؟ زندگی؟ یا حضور پرهیبت و قاطع زوال؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده همین قریحه‌ی جادویی و بی‌همتاست. زیبانُمایی آنچه قاعدتاً زیبا نیست. جامه‌ای زرنگاشته بر عریانیِ زوال دوختن و ترانه ساز کردن از سکوت مرگ. اینطور نیست؟


تازه می‌فهمم که چرا اخوان ثالث سروده است:


«باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟»