عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

دخترم دنیا محلّ گذره...

معلومه که منم یه روز می‌میرم کوچولوی من. بابای منم یه روز می‌میره. همونطور که بابای بابام مُرد و فقط یه عکس ازش مونده. اما زندگی سخت‌جون‌تر از اونه که فریبایی‌ش رو کنار بذاره و مرگ رو آدم حساب کنه. زندگی خیلی خیلی فریبا است. واسه همینه که آدما با اینکه می‌دونن می‌میرن، اما باز بچه میارن و دیگرانی رو به زندگی دعوت می‌کنن. آدم وقتی جوون و خامه فکر می‌کنه آخه چرا منو آوردن به این زندگی. با اجازه‌ی کی؟ با اندک شکست و خراشی، از آدم و عالَم نومید می‌شه و زودی می‌خواد رنگِ دستشو بزنه و خلاص. اما وقتی تب‌وتاب‌های اوایل زندگی خوابید، می‌فهمه که نه، همیشه چیزی هست که زندگی رو زیستنی و ادامه‌دادنی می‌کنه. آدم وقتی جوونه مثل اون بچه‌پرنده‌هاس که همه‌ش دهن‌شون بازه و کمی دیر غذاشون برسه، می‌خوان آسمونو نوک بگیرن. اما جوجه‌ها که پرنده بشن می‌فهن که لذتِ اصلیِ زندگی تو دریافت کردن نیست، تو بخشیدنه. تو بخشیدن زندگی به یکی دیگه. اون‌وقت قدر زندگی رو می‌دونه. نه به این خاطر که چیزای زیادی بهش داده، بلکه به این خاطر که می‌تونه چیزای زیادی به دیگران بده. از این رها کردن لذت می‌بره. از لقمه تو دهن کسی گذاشتن، خنده رو لبی نشوندن، روشنی به دلی هدیه دادن.


تا وقتی فقط چشم به راه و گوش به زنگی که دریافت کنی و به چنگ بیاری، زندگی باهات در می‌افته. وقتی بخوای با زندگی بجنگی شکست می‌خوری. فقط وقتی می‌خوای رها کنی و ببخشی، شاخه‌ی خمیده‌ای را راست کنی و گلدانی رو آب بدی، شکست نمی‌خوری. آنها که می‌جنگند، همیشه شکست می‌خورند. زندگی رو ببخش، تا بهت برگرده، دست تو گردنت بندازه و زیر گوشت بگه: ببین چه قشنگم.

مرگ، گردوخاک به پا می‌کنه، اما زندگی راهشو می‌ره. بی‌اعتنا به گردوخاک‌های مرگ. زندگی از قلبت شروع می‌شه و به قلب برمی‌گرده. این قلبو کوچیک نبین. قلبت انقد بزرگه که خدا می‌تونه مهمونش بشه. محبت میتونه سرِ سفره‌ش بشینه و از قلب‌ خوبت، لقمه برداره.


آره کوچولوی من، همه‌مون می‌می‌ریم، اما زندگی هنوز، همچنان، و شاید تا همیشه، می‌درخشه. شاید فک کنی درک نمی‌کنم وضعیت سخت پدرهایی رو که شب با سرشکستگی و دست‌های خالی به خونه بر می‌گردن. اما من فکر می‌کنم همین پدرِ دست‌خالی هم وقتی شب یه گوشه لم داده و نگاهش می‌افته به بازیگوشی‌های بچه‌ی کوچیکش، کلّی ذوق می‌کنه و حتا اگه چیزی نگه یه مهربونی بزرگی تو چشاش جاری می‌شه و حس می‌کنه هنوز، همچنان، زندگی، فریباست.

تراشیدم، پرستیدم، شکستم


کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمه احمد سروش. احتمالا بیش از ۴۰ سال است که ندیم پدر است. با جلدِ گالینگور. خط‌خطی‌هایم هنوز در دفترِ ارمغان حجاز، زنده است و چون خاطره‌ی عزیزی از بازیگوشی‌های کودکانه‌ام باقی است. پدر روی مبل دراز کشیده است و خروپف آهسته‌ای راه انداخته است. کلیات اقبال روی عسلی کوچک کنارِ مبل، باز است. خوابیده است و دهانش باز است. بینی کشیده و انحراف‌دار پدر، برای تنفس، راحت نیست. با دهان نفس می‌گیرد. من هم وارث این شیوه‌ی او در وقت خواب هستم. عینکی کنار کتاب است و کاغذهای کوچکی به منظور علامت‌گذاری لابه لای کتاب. کتاب را آرام برمی‌دارم و می‌خوانم:


«عشق را آئین سلمانی نماند / خاک ایران ماند و ایرانی نماند/ در مسلمان شأن محبوبی نماند / خالد و فاروق و ایوبی نماند / ای ترا فطرت ضمیر پاک داد / از غم دین سینه‌ی صد چاک داد / تازه کن آئین صدیق و عمر / چون صبا بر لاله‌ی صحرا گذر / تا ز صدیقان این امت شوی / بهر دین، سرمایه قوت شوی»


خاطره‌ها جان می‌گیرند. شکفتگی چهره و شورِ پیدای چشم‌های پدر، وقتی این شعرها را به گوش من می‌خواند. آه. دل‌بسته‌ی روزگاران مجد اسلام و مسلمانان بود و هست. با چه سوزی می‌خواند: «یاد ایامی که سیف روزگار / با توانادستی ما بود یار» یا «خاک بطحا خالدی دیگر بزای/ نغمه‌ی توحید را دیگر سرای / ای نخیل دشت تو بالنده‌تر/ می‌نخیزد از تو فاروقی دگر؟»

من از این حرف‌های درخشان عبور کرده‌ام اما. دیگر نه به بازگشت مجد و عظمت خلافت و امپراطوری اسلامی فکر می‌کنم و نه اصلاً کارکرد و رسالت دین را تصاحب جهان و جلوه‌گری زورمندانه در چهارگوشه‌ی آن می‌دانم. یادم می‌آید که قبلن‌ها چه شورمندانه می‌خواندم:‌ «طارق چو بر کنار اندلس سفینه سوخت/  گفتند کار تو به نگاه خِرد خطاست / دوریم از سواد وطن، باز چون رسیم؟ / ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست؟ / خندید و دست به شمشیر بُرد و گفت / هر مُلک، مُلک ماست که ملک خدای ماست»

داستان طارق‌بن‌زیاد است. سردارِ اموی در عهد ولید‌بن‌عبدالملک که اندلس(اسپانیای کنونی) را در سال ۹۲ هجری فتح کرد. گفته شده وقتی با سپاهیان به اندلس رسید، کشتی‌ها را سوخت و گفت راه بازگشتی نیست. پشتِ سر دریاست و پیش رو دشمن. بجنگید تا پیروزی.


دلم برای صدای پدرم که آکنده از شور و امید به فرداها و حسرتِ گذشته‌های درخشان بود، تنگ می‌شود. برای آن عواطف قشنگ اما غلط هم. احساس متناقضِ عجیبی است. هم دلت هوای آن عواطف را دارد و هم می‌دانی که غلطند و پُرخطر. دیگر فکر می‌کنی که پاسدارِ حقیقت اسلام، نه صلاح‌الدین ایوبی و طارق‌بن‌زیاد، که ابوحامد غزالی، عبدالقادر گیلانی و مولانا هستند. دیگر نه به فکر حاکمیت مقتدرانه اسلام بر جهان که به اندیشه‌ی نزدیک شدن به جذبه‌های قُدسی ادیان هستی. 


اما... اما... راستی که نَفَس‌های پدر چه گرم بود و چه شوری می‌پراکند. از اینکه رهروِ خوبی برای آرزوهای پدر نبودم، گریه‌ام می‌گیرد. حسرتی به دلم چنگ می‌کشد. کاش می‌شد پدر را بیدار کنم و بگویم: گر چه بی‌قراری‌ها و سوزوسازهای اقبال را همچنان می‌پرستم که می‌گفت «سوز و گدازِ زندگی، لذتِ جستجوی تو» اما دیگر به مجد دنیوی اسلام فکر نمی‌کنم و خیلی خطرناک و بد می‌دانم که اقبال می‌گفت جهان، به تمامی، مسجد توست و بکوش تا مسجد خود را تصاحب کنی: «مؤمنان را گفت آن سلطان دین: / «مسجد من این همه روی زمین» / الامان از گردش نُه آسمان/  مسجد مؤمن بدست دیگران / سخت کوشد بنده‌ی پاکیزه کیش/  تا بگیرد مسجد مولای خویش». من دیگر قبول ندارم که اقبال می‌گفت: «مؤمنان را تیغ با قرآن بس است / تربت ما را همین سامان بس است»


جرأت ندارم که آرزوهای درخشان پدر را خط‌خطی کنم. بیدارش کنم و بگویم بابا، من حتا وقتی به مسجد ایاصوفیه فکر می‌کم تأسف می‌خورم که چرا باید سلطان محمد فاتح بعد از فتح استانبول، کلیسای مسیحیت شرق را به مسجد تبدیل کند. بگویم بابا، آبادانی یک دین نباید با ویرانی دین دیگری همراه باشد. بگویم بابا، ادیان، همگی سرمایه‌های بشری هستند. بگویم بابا من دیگر به طارق‌بن‌زیاد، به محمد فاتح، افتخار نمی‌کنم.


نمی‌گویم. کتاب را رها می‌کنم روی عسلی و اتاق را ترک می‌کنم. موهای پدرم تماماً سپید شده‌اند اما تردید ندارم که شورِ مسلمانی در او، همچنان جوان و زنده است.


ولیکن سر گذشتم این دو حرف است

تراشیدم، پرستیدم، شکستم

در نَفَس گرم جاده...

غروبِ کم‌رنگی از پُشتِ پرده‌ی مِه پیداست و جاده پیچ‌درپیچ و لغزنده است. بارانی نیست، اما هنوز اثرات خیس باران دیروز، باقی است. برف‌پاک‌کن را هر از گاهی می‌زنم. بخارِ مه که می‌نشیند روی شیشه، جاده را نمی‌شود دید. می‌زنم دنده‌ی یک.


زندگی چیست؟ حامد می‌پرسد.


بهنام بینی‌اش را می‌چسابند به شیشه‌ی کناری. عباس صدای ضبط را کم می‌کند و دوباره لم می‌دهد در صندلی عقب.


شبیه مه است. نازکانه چشم‌بندی می‌کند. چشم‌هایت را می‌پوشاند و تو در سومین پیچ، می‌افتی به درّه. بهنام می‌گوید.


شبیه غروب خورشید است. حتا وقتِ رفتن هم، سرخ است و عاشق. قبل از آنکه غروب کند، چهره‌ش را گلگونه می‌کند. انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته. عباس می‌گوید.


می‌زنم دنده‌ی دو.


حامد برف‌پاک کن را می‌زند. پیچ ضبط را می‌چرخاند: جاده آغوششو وا کرده برام...


می‌گوید: زندگی آغوشی است فریبا. فریباتر از  پیچ‌های ناگهان. هر چه بیشتر شتاب‌ کنی، احتمال سرنگونی بیشتر است.


می‌زنم دنده‌ی یک. دید ندارم.


مثل مه است. بی‌خبر می‌آید و کور می‌شوی. لطیف است. بی‌رحمانه لطیف. بهنام می‌گوید.


اول که بالا می‌آید فکر می‌کنی محض خاطر دیدار تو می‌آید. غروب که شد می‌فهمی وعده‌ی او با کوه است. با کوه و دریا. عباس می‌گوید. 


می‌زنم دنده‌ی دو. خسته شده‌ام.


حامد نگران است. برف‌پاک کن را می‌زند و می‌گوید: حواست هست؟ بهنام با انگشت، شکل‌های لوزی‌مانندی را روی شیشه می‌کشد.


گرمت می‌کند و گرم که شدی به خواب می‌روی. بیدار می‌شوی و می‌بینی در آغوشِ درّه، جا گرفته‌ای. حامد می‌گوید.


می‌زنم دنده‌ی سه.


زندگی همین جاده است. مه‌آلود، لغزنده، پیچ‌درپیچ، فریبا، و از همه مهمتر، بی‌پایان. جاده‌ها تمام نمی‌شوند، این ماییم که تمام می‌شویم. من می‌گویم. 

می‌زنم دنده‌ی دو.


بهنام سرش را می‌چسباند به شیشه. حامد پلک‌هایش را می‌بندد. عباس صدای ضبط را زیاد می‌کند.

اتاق ۳۶۷

اتاق ۳۶۷. بخش مراقبت‌های ویژه. مَرد سال‌خورده‌ای در تختی که نزدیک پنجره است دراز کشیده است. بیرون پنجره، کلاغی نیست. برفی نیست. هوای آلوده است. مرد سُرفه می‌کند. زن به سوزنِ سُرمی که به دست‌های مَرد وصل شده است نگاه می‌کند. مَرد دچارِ زوال عقل شده است. شعرهایش در استراحت مطلقند. دیگر درد نمی‌کنند. فقط درد زخم سوزن‌های سُرم را احساس می‌کند. زن به سُرُم نگاه می‌کند. خیلی مانده تا تمام شود. نگاهی به چشم‌های مرد می‌کند. یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... دفترچه‌اش را بر می‌دارد. می‌نویسد:


زل می‌زنم به غروبِ چشمانت

ردّی از من نیست

چشم‌هایی که بهترین شعرهای مرا گفته‌اند

آشنایی نمی‌دهند.

زمان، در چشم‌های تو مُرده است، مَرد من

من، در چشم‌های تو غروب کرده‌ام، مرد من

تو، از تو، خالی شده‌ای، مردِ من


هنوز می‌تپد قلبت

هنوز می‌جنبد دست‌هایت

اما تو مرده‌ای مَرد من

مُرده‌ای

چرا که

غروب کرده‌اند شعرهای من

در چشم‌های تو.


می‌گردم می‌گردم

به دنبالِ ردّی از شعرهایم در چشم‌های تو


خالی است خالی است خالی است

به اندازه‌ی طومارهای طولانی تاریخ

خالی است


تو مُرده‌ای مرد من


هنوز می‌تپد قلبت

هنوز می‌‌جنبد دست‌هایت

هنوز...

ذوقی از شعر مولانا

گفتم: ای جان تو عین مایی! گفت:

عین چه بْوَد در این عیان که منم

گفتم آنی! بگفت: ‌های خموش!

در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو در نامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

(مولانا)


گفتم انقدر به تو آغشته‌ام، آمیخته‌ام، که دانستم تو «عینِ منی». آخر هر پاره‌ای از من، بوی تو را گرفته. گفت: عین؟ در برابرِ عیانی من چه جایِ عین؟ من عیان‌تر از عینِ توام. 

گفتم: یعنی تو، من نیستی؟ خودِ خودم نیستی؟ باشد. پس، «آنی». «آن». چیزی بیرون از منی. همان که «لطیفه‌ای است نهانی»، همانی که «یُدرَک و لایوصَف». همان جذبه‌ای که هر گاه شاعران در می‌‌مانند می‌گویند: «آن».  و بنده‌ی طلعتِ هر کسی می‌شوند که «آنی» دارد.

گفت: آهای! نه. خاموش! من فراتر از زبانم. گسترده‌تر از کلمات تو. حتا از «آن».

گفتم: حال که تو نه عین منی، و نه در زبان می‌آیی، من با همه‌ی بی‌زبانی، گویای توام. از تو می‌گویم با اینکه می‌دانم در برابر تو بی‌زبانم. به زبان نمی‌آیی، می‌دانم. اما همچنان از تو می‌گویم. گویای بی‌زبانم من. 

کارِ من گفتن از توست. در عینِ بی‌زبانی. در عینِ وقوف به بی‌زبانی. بی‌سلاحم، اما به جنگ تو می‌آیم. با قلبم. با کلماتم.


{نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر می‌گفت: خدا و خدا و خدا. کسی گفت: خواجه خدا چه بُوَد؟ گفت: نمی‌دانم. گفت: چون نمی‌دانی چرا می‌گویی؟ گفت: این نگویم چه کنم؟}(تذکرة الاولیا)

آدم خوب از نظر قرآن، کیست؟

«بِرّ»، واژه‌ای قرآنی است که همه‌ی اقسام خیر و درستی را شامل می‌شود. شاید بشود آن را معادل فضیلت دانست.

در فرق معنایی «برّ» و «خیر» گفته شده است که بِرّ فضیلت درونی است، اما خیر، ناظر  به خصلتِ بیرونی یک عمل است. ممکن است کارِ خیری سهواً از ما سر بزند، که ما را به حالِ «بِرّ» نرساند.

«برّ» وقتی است که نیکی، وصف درونی ما شده است.


قرآن می‌گوید «بِرّ» با پافشاری بر اشکال و رویّه‌های ظاهری حاصل نمی‌شود، بلکه بِرّ، پارسایی است:


«وَلَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ»(بقره/۱۸۹)

«و نیکى آن نیست که از پشت‏ خانه‌‏ها درآیید بلکه نیکى آن است که کسى تقوا پیشه کند و به خانه‌ها از در [ورودى] آنها درآیید و از خدا بترسید باشد که رستگار گردید.»


یعنی خوب بودن، ارتباطی به کارهای خلاف عُرف و شمایل غریب و متفاوت ندارد. خوب بودن به پارسایی است.

 ظاهراً گروهی در زمان نزول قرآن، وقتی در احرام بودند، از در ورودی به خانه‌ی خود نمی‌رفتند. از درِ‌ پشتی می‌آمدند. قرآن می‌گوید «بِرّ» و آن صلاح درونی، ارتباطی به این رفتارها ندارد.


در آیه‌ی دیگری گستره‌ی معنایی «بِرّ» که همان «پارسایی» است تشریح می‌شود:


«لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَالسَّائِلِینَ وَفِی الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّکَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِینَ فِی الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِینَ الْبَأْسِ أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»(بقره/۱۷۷)

«نیکوکارى آن نیست که روى خود را به سوى مشرق و [یا] مغرب بگردانید بلکه نیکى آن است که کسى به خدا و روز بازپسین و فرشتگان و کتاب [آسمانى] و پیامبران ایمان آورد و مال [خود] را با وجود دوست داشتنش به خویشاوندان و یتیمان و بینوایان و در راه‏ماندگان و گدایان و در [راه آزاد کردن] بندگان بدهد و نماز را برپاى دارد و زکات را بدهد و آنان که چون عهد بندند به عهد خود وفادارانند و در سختى و زیان و به هنگام جنگ شکیبایانند. آنانند کسانى که راست گفته‌اند و آنان همان پرهیزگارانند.» 


در شأن نزول آیه آمده است که یهودیان آن دوران به سوی غرب نماز می‌خواندند و مسیحیان به جانبِ شرق و آیه در نقدِ آرزواندیشی و تصورِ خطای آنها آمده که نیکوکاری ربطی به اینکه رو به شرق کنید یا غرب، ندارد.

در واقع این آیه در مقام رد و نقدِ شکل‌گرایی و نیز آرزوپرستی است. آیه ناقدِ تلقّی‌هایی است که گمان می‌کنند فضیلتمندی و رستگاری در گروِ جهاتِ جغرافیایی و شمایل ظاهری است.

آیه در مقامِ نقد تأکید بر ابعادِ تمایزبخشِ دینی است و اینکه نباید تأکید بر جنبه‌های دیگری‌سازِ دین و آیینی داشت چرا که فضیلتمندی ما در گروِ اَشکال و جِهاتِ تمایزبخش دینی ما نیست، بلکه در گرو اینهاست:


۱.  ایمان به خدا، ‌روز بازپسین، فرشتگان، کتاب‌های آسمانی، پیامبران

۲. بخشش‌های مالی به رغمِ دوست داشتن دارایی

۳. نماز گزاردن

۴. زکات دادن

۵. وفاداری به عهد و پیمان

۶. شکیبایی در تنگناها و مرارات‌ها


آری این‌ها اهمّ آموزه‌های دین هستند که اغلب بین آیین‌های دینی مشترک است و به گفته‌ی قرآن مایه‌ی نیک‌منشی و رستگاری هستند.

ویژگیِ دوم، یعنی دست‌ شستن از دارایی‌های محبوب به نفعِ دیگران، در آیه‌ی دیگری هم آمده است و تصریح شده که شرطِ بنیادین و ناگزیرِ دستیابی به «بِرّ» است:

«لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»(آل‌عمران/۹۲)؛ هرگز به نیکى دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید [و عزیز می‌شمارید] ببخشید.


اگر بخواهم از منظری کم‌وبیش ناواقع‌گرایانه به اوصافِ نیک‌منشی از منظر قرآن بپردازم:

ایمان به خدا یعنی ایمان به وجود خصلتِ قُدسی و نورانی وجود. ایمان به آخرت یعنی ایمان به نظام اخلاقی جهان و باطن‌مندی عالَم. ایمان به پیامبران، یعنی ایمان به اینکه برخی از هم‌نوعان ما روشنایی‌یافته‌ترند و می‌شود در پرتوِ تجاربِ تعالی‌بخش‌شان راه یافت. ایمان به کتاب و فرشتگان نیز به همین نحو.

نماز گزاردن، پُر کردن فاصله‌ی خود با جانِ جهان از طریقِ ورزه‌های معنوی و غفلت‌زدایی از خویش با شست‌وشوهای مدام.

زکات دادن، یعنی توجه به دیگر موجودات و شفقت‌ورزی.

و...


آنچنان که من می‌فهمم، از منظرِ قرآن، آنچه مایه‌ی دستیابی به خوبی و رستگاری است، نه جهاتِ تمایزبخشِ ادیان، که ابعاد مشترک همه‌ی ادیان است.

هنوز خوارج هستیم

راه نجات از داعشیسم یکی این است که خودمان را ملاک مسلمانی ندانیم. بپذیریم که هر کس خود را مسلمان دانست، مسلمان است و نیازی نیست از ما اعتبارنامه بگیرد.


راست است که بزرگ‌ترین انحراف در میان امت مسلمان، از خوارج آغاز شد. تا قبل از برآمدن خوارج، مردم دو دسته بودند و هر یک موقعیت خود را می‌دانستند. کسانی خود را مسلمان می‌دانستند و دیگر مسلمانان هم آن‌ها را مسلمان قلمداد می‌کردند، و گروهی هم خود را مسلمان نمی‌دانستند و دیگران هم آنها را مسلمان نمی‌شناختند.

انحرافی که با خوارج کلید خورد این بود که شق سومی هم پدید شد. یعنی کسانی بودند که خود را مسلمان می‌دانستند، بخشی از مسلمانان آنان را مسلمان می‌دانستند، اما بخشی دیگر از مسلمانان (خوارج) آنان را مسلمان نمی‌دانستند.

علت هم یک چیز بود: خوارج می‌گفتند قرائت درست مسلمانی نزد ماست و شما اگر چه خودتان تصور می‌کنید مسلمانید، اما حقیقتاً مسلمان نیستید. استدلال‌شان هم شبیه استدلال تمام بنیادگرایان سنی و شیعه بود. می‌گفتند قرائت شما از اسلام با آیات بینات و دلائل واضحات شریعت سازگار نیست. خروج از مرزهای مسلّم دین است. نقض و انکارِ ضروریات اسلام است.


تنها داعش نیست که خوارج است. هر وقت قرائت خود را از دین ملاک و محک قرار دادیم و گفتیم هر کس جز این فکر کند، از اسلام عدول کرده است، به نهج خوارج رفتار کرده‌ایم.

بر این اساس نه تنها تمامی بنیادگرایان خوارج‌اند بلکه صاحب‌نظرانی نیز که می‌گویند روشنفکران دینی در حقیقت مسلمان نیستند، بی‌شباهت به خوارج رفتار نمی‌کنند.


راه درست، وضعیت پیشاخوارج است. چیزی که قرن‌هاست از میان ما رخت بربسته است. وضعیت پیشاخوارج این بود که هر کس خود را مسلمان می‌دانست دیگر مسلمانان هم او را مسلمان می‌دانستند.

در نگرش مسلمانان پیشاخوارج اصل بر اعتبارِ دعویِ مسلمانی بود مگر اینکه خودِ فرد، منکر شود. ما هم‌اکنون به خطا گمان می‌کنیم خوارج از بین رفته‌اند حال آنکه بن‌مایه‌ی اصلی نگرش خوارج در اغلب مسلمانان، بیداد می‌کند.


به این طنز تلخ بنگریم و بر حالِ خود بگرییم:

«مردی را نزد خلیفه آوردند که او زندیق است. خلیفه او را گفت: به من رسیده است که تو زندیقی و کفر می‌گویی. مرد گفت: حاشا و کلا. من نماز می‌گزارم و روزه می‌گیرم و جز خدای را نمی‌پرستم. خلیفه گفت: امر کنم تو را چندان تازیانه زنند که به زندیقی‌ات اقرار دهی. مرد گفت: عجب حالت است! حضرت مصطفی(ص) به شمشیر می‌زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشسته‌ای، تازیانه می‌زنی که به کافری اقرار کنید.»(لطائف الطوائف)

درمان معجزه‌آسایِ کدورت

اغلب فکر می‌کنیم کارِ خوب یعنی اقدامی عینی و ملموس کردن. و بعد هم که می‌بینیم توانایی مالی یا توان جانی نداریم، خود را معاف می‌کنیم. اصلِ کارهای خوب را دل می‌تواند انجام دهد. 

اغلب توجه نمی‌کنیم که یک کارِ خیلی خوب و خیلی تطهیرکننده و صفابخش وجود دارد که نیازی به سرمایه‌های مالی یا توانایی بدنی ندارد. تنها اختصاص مثلاً نیم ساعت وقت به همراه حاضر کردنِ دل، کافی است. این کارِ خیلی خوب که برای انجامش تنها به حضور قلب نیاز داریم، دعای خیر کردن برای همه‌ی جانداران است. از ماهی‌هایی که دل به دریا بسته‌اند تا عقاب‌هایی که چشم‌اندازِ آسمان را زیبایی دوچندان می‌بخشند.


دعای خیر برای درختی که پیر شده است و فکر می‌کند عمرش به دیدن بهاری دیگر قد نمی‌دهد تا پرندگانِ مهاجری که به دنبال غذا، جغرافیا را به شعر تبدیل می‌کنند. از مرغ‌هایی که در حبس‌اند تا هر روز اعتراف کنند که تخم می‌گذارند تا گاو‌هایی که بی‌خبر از وسعتِ چمنزاران، به علوفه‌های خشک سرگرمند تا برای تقویت استخوان‌ها ما، شیر تولید کنند.

دعای خیر برای جنگ‌زدگان، آوارگان، گورخواب‌ها، موادفروش‌های خرده‌پا، زنان خیابانی. دعای خیر برای نانوای سر کوچه، کارگران افغانی، کودکان کار، و طوطی‌هایی که تنها بلدند برگه‌ی فال حافظ انتخاب کنند. دعای خیر برای کسانی که پرنده‌‌ی در قفسی دارند و نمی‌دانند که پرنده بدون آسمان، تماشایی نیست. دعای خیر برای شکستِ عشقی خوردگان، مال‌باختگان و هر کسی که زخمی بر دل یا زخمی بر تن دارد. 


آثارِ مبارک و نورافشانی‌های قطعی این کارِ دلانه و مستغنی از دارایی‌های مالی ما، کم از آثار دمیدن صبح نیست.

برای اثربخشی بهتر، بهتر است قدرت تصویرسازی خود را تقویت کنیم. مثلا بتوانیم چهره‌ کسانی را که می‌شناسیم در ذهن‌مان مرور کنیم. به‌ویژه وقتی که خواب رفته‌اند. به لحظه‌های اغلب دلهره‌آمیز هنگام جان سپردن آنها که می‌شناسیم فکر کنیم. و ضعف، بی‌پناهی و درماندگی آنها را لمس کنیم. که چه در برابر مرگ، در برابر پیری‌ و در برابر جهان، بی‌دفاع و شکننده‌اند. 

آن وقت برای بهبود حال‌شان، برای آرامش و روشنی و بهروزی‌شان دعا کنیم. یعنی آرزوهای خوب، روانه کنیم.


این کارِ بی‌نهایت مؤثر، اغلب دشوار است. چرا که برای ما خلوت با خویش و حضور قلب، دشوار شده است. 

با این‌حال، پنجره‌ای رو به آفتاب است.

بساب و بسپار

صاحبدلی می‌گفت در سفری بودیم و من مشغول تمیز کردن اجاق گاز بودم. جرم‌های ضخیم و بدخیمی بسته بود. سیم را برداشتم و مشغول سابیدن شدم. نمی‌دانستم که این سابیدن‌ها کی نتیجه‌ی کامل خواهد داد. یادِ آینه‌ی زنگاربسته‌ی دل افتادم و اینکه کاش سیمی بود متناسب دل، تا همه‌ی جرم‌های کدر را می‌سابید. نمی‌دانم این سابیدن‌‌ها کی دل مرا صاف می‌کنند، و اصلا صاف می‌کنند؟

با خود اندیشیدم که سابیدن‌ها کار ماست و مصفاکردن دل، کار خدا. «دلت را خانه‌ی ما کن، مصفّا کردنش با من». کار ما این است که دستمال تمیزی برداریم و به ظرافت و تأنی، شیشه‌ی پنجره را پاک کنیم. دمیدن صبح را باید بسپاریم به خورشید. دل را بسابیم و نتیجه را به خدا بسپاریم. سابیدن صفحه‌ی اجاق گاز، مرا به قاعده‌‌ای سلوکی راهیاب کرد: بساب و بسپار.

ترنّم موزونِ حُزن

شعر مسافرِ سهراب، روایت یک سیاحت حماسی است: «من از سیاحتِ در یک حماسه می‌آیم، و مثلِ آب، تمام قصه‌ی سهراب و نوشدارو را روانم»...

شعری است برای هنوز در سَفرانی که خیال می‌کنند «در آب‌های جهان قایقی است» و «هزارها سال است سرود زنده‌ی دریانوردهای کهن را به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانند و پیش می‌رانند». دل به سمتی بسته‌اند که «درختان حماسی پیداست» و «رو به آن وسعت بی‌واژه»‌ می‌پویند. 

شعر مسافرِ سهراب، رفیق کسانی است که از خود می‌پرسند: «کجاست سمتِ حیات؟ من از کدام طرف می‌رسم به یک هدهد؟

گاهی خسته می‌شوند و می‌پرسند: «کجا نشانِ قدم ناتمام خواهد ماند و بندِ کفش به انگشت‌های نرمِ فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی‌خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف، زیر شیرِ مجاور؟ و در کدام بهار، درنگ خواهی کرد، و سطح روح پر از برگِ سبز خواهد؟»

کسانی که می‌دانند «همیشه فاصله‌ای هست» و  هیچ چیز آنها را «از هجوم خالیِ اطراف نمی‌رهاند». با این حال می‌گویند: «دچار باید بود، وگر نه زمزمه‌ی حیرت میان دوِ حرف، حرام خواهد شد.». می‌دانند که «هیچ ماهی، هرگز، هزار و یک گرهِ رودخانه را نگشود» با این حال با «زورق قدیمی اشراق در آب‌های هدایت روانه می‌گردند و تا تجلّی اعجاب، پیش می‌رانند.». می‌دانند که عشق، «صدای فاصله‌هاست» و آنها را به «وسعتِ اندوه زندگی‌ها» می‌بَرد، با این‌حال می‌خواهند «امکانِ یک پرنده شدن» را بیازمایند. تنهایند اما دست‌هایشان را از «دستِ تُردِ ثانیه‌ها» جدا نمی‌کنند. می‌دانند که «حیات، نشئه‌ی تنهایی است» و «غفلتِ رنگین یک دقیقه‌ی حوّا»، با این حال زمزمه می‌کنند: «عبور باید کرد و همنوردِ افق‌های دور باید شد و گاه از سرِ یک شاخه، توت باید چید.»

در عروقِ این شعر، «چه خونِ تازه‌ی محزونی» جاری است. «چه وزنِ گرمِ دل‌انگیزی» روان است.

راستی، «کجاست هسته‌ی پنهان این ترنّم مرموز؟ چه چیز در همه‌ی راه زیر گوش تو می‌خواند؟»

خدایِ مه‌زده

نمی‌دانم که هستی یا نه. می‌دانم که اگر باشی، فراتر از آنی که شکار دانش‌های حقیر ما شوی. می‌دانم که شکوه تو به همین است که بالاتر از دانایی ما بنشینی. نمی‌دانم که تصویر آرزوهای منی یا آرزوهای من، تصویری از تو هستند.

فکر می‌کنم تو از جنسِ خواستن باشی و از رنگِ زیستن. فکر می‌کنم تو را نمی‌شود دانست. تنها می‌شود دوست داشت. 

آرزوهایم می‌خواهند که باشی. اما آرزوهایم مرا به دانستنِ تو نمی‌رسانند. تنها به جستن تو برمی‌انگیزند.

تو جست وجوی دل‌هایی هستی که شوق نور دارند. تو اصیل‌ترین اشیاق‌های ما هستی. خیلی فراتر و باشکوه‌تر از دانستن‌های ما.

 هر گاه که تو را شوق‌مندانه جست‌وجو می‌کنیم، از مشرقِ دل، طلوع می‌کنی. هر وقت که ذره‌بین‌های‌مان را برای کندوکاو تو بیرون می‌آوریم، پنهان می‌شوی.

گاهی از خودم می‌پرسم که چرا باید جویای تو بود؟ کجای زندگی ما برای تو درد می‌کند؟ و با خود می‌گویم تو را می‌خواهیم چرا که جهان مادّی ما به وسعتِ پرهای ما نیست. پرهای ما وسعت پهناورتری را تمنا می‌کند. 

تو اگر نباشی، آرزوهای ما از تشنگی می‌‌میرند. تو اگر نباشی، تشنگی‌های ابدی ما بی‌پاسخ می‌مانند.

تو را می‌خواهیم برای آنکه عشق‌ اعتبار پیدا کند. برای آنکه چراغ امیدمان به پت پت نیفتد.

می‌دانم که تو برای هر کسی به شمایل قلب او هستی. خدایا، قلبِ من را می‌پسندی؟ لبخند بر لبانت می‌نشانَد؟

تنها می‌خواهم که شوق جستن‌ات را در دلم فروزان نگاه داری. تا دمِ مرگ. تا آن لحظه‌ی شیب‌دارِ بی‌هوشی. می‌خواهم همچنان چشم‌هایم به دنبال تو بگردند. مهم نیست که آن لحظه‌ی پایانی پیدایت کنم یا نه. مهم آن است که از شوق تو، خالی نباشم


قلبم را چراغی کن که به بوی تو روشن می‌مانَد. چشمم را آینه‌ای کن که در برابر هر آینه‌ای قدم آهسته می‌کند.

نَفَسم را به ریشه‌های صبح گره بزن. گوشم را با نجوای درخت، آشنا کن. 

قلبم را پهنا ببخش. هنوز کسانی هستند که نمی‌توانم دوست‌شان بدارم. قلبم را به اندازه‌ی قلب خودت جادار کن. 

گنجشکانی را که شب‌ها روی شاخه‌های درختان به خواب می‌روند به تو می‌سپارم. دستی آرامش خواب‌شان را بر هم نزند.

می‌دانم که قصد مداخله‌ی مستقیم در جهان ما را نداری. اما دل‌ها خانه‌ی تو هستند. دل‌ها را مرهم باش و زخم‌هایشان را ببوس. 

از تو تنها بوسه‌ای بر زخم‌های دل و خراش‌های احساس می‌خواهیم. 

خوشا خراشی که بوی دهان تو را می‌دهد. خوشا زخمی که از جانبِ تو نوازش می‌شود.


از خودت مراقبت کن. می‌دانم که خودخواسته پشتِ ابرها می‌روی تا جستجویت کنیم. اما آن پشت‌ها سردت نشود؟

مادرِ همیشه باش. همان اطمینان لازم که کسی ما را دوست دارد و به آغوش می‌کشد.

دریچه‌ی همیشه باش. تا تنهایی ما همیشه آسمانی برای نگریستن داشته باشد.

چینی‌های دل ما می‌شکنند. قاب‌های نگاه ما گَردِ زمان می‌گیرند. تو اما تازه باش و گاهی شکستگی‌ها را بند بزن. 


دلم دلیل توست. بهانه‌هایم را بنواز و مشتریِ آرزوهایم باش.

نمی‌‌گویم همیشه کنارم باش. دانه‌ی خود را در من بنشان و بعد برو. هر جا که خواستی. پُشت آن ابرهای آبیِ قشنگ.


می‌دانم که تنها در هواهای پاکِ مه‌آلود و از پشتِ پنجره‌های بخارگرفته، می‌شود ردّ تو را گرفت.

و شاعران

عاشق جاده‌های مه‌آلودند.


خدایِ مه‌‌زده‌ی شعر...

تو را نمی‌دانم. تو مرا می‌دانی؟

هنوز خوارج هستیم

راه نجات از داعشیسم یکی این است که خودمان را ملاک مسلمانی ندانیم. بپذیریم که هر کس خود را مسلمان دانست، مسلمان است و نیازی نیست از ما اعتبارنامه بگیرد.

راست است که بزرگ‌ترین انحراف در میان امت مسلمان، از خوارج آغاز شد. تا قبل از برآمدن خوارج، مردم دو دسته بودند و هر یک موقعیت خود را می‌دانستند. کسانی خود را مسلمان می‌دانستند و دیگر مسلمانان هم آن‌ها را مسلمان قلمداد می‌کردند. گروهی هم خود را مسلمان نمی‌دانستند و دیگران هم آنها را مسلمان نمی‌شناختند.
انحرافی که با خوارج کلید خورد این بود که دسته‌ی سومی هم تعریف شدند. یعنی کسانی بودند که خود را مسلمان می‌دانستند، بخشی از مسلمانان آنان را مسلمان می‌دانستند، اما بخشی دیگر از مسلمانان (خوارج) آنان را مسلمان نمی‌دانستند.
علت هم یک چیز بود: خوارج می‌گفتند قرائت درست مسلمانی نزد ماست و شما اگر چه خودتان تصور می‌کنید مسلمانید، اما حقیقتاً مسلمان نیستید. استدلال‌شان هم شبیه استدلال تمام بنیادگرایان سنی و شیعه بود. می‌گفتند قرائت شما از اسلام با آیات بینات و دلائل واضحات شریعت سازگار نیست. خروج از مرزهای مسلّم دین است. نقض و انکارِ ضروریات اسلام است.

تنها داعش نیست که خوارج است. هر وقت قرائت خود را از دین ملاک و محک قرار دادیم و گفتیم هر کس جز این فکر کند، از اسلام عدول کرده است، به نهج خوارج رفتار کرده‌ایم.
بر این اساس نه تنها تمامی بنیادگرایان خوارج‌اند بلکه صاحب‌نظرانی نیز که می‌گویند روشنفکران دینی در حقیقت مسلمان نیستند، بی‌شباهت به خوارج رفتار نمی‌کنند.

راه درست، وضعیت پیشاخوارج است. چیزی که قرن‌هاست از میان ما رخت بربسته است. وضعیت پیشاخوارج این بود که هر کس خود را مسلمان می‌دانست دیگر مسلمانان هم او را مسلمان می‌دانستند.
در نگرش مسلمانان پیشاخوارج اصل بر اعتبارِ دعویِ مسلمانی بود مگر اینکه خودِ فرد، منکر شود. ما هم‌اکنون به خطا گمان می‌کنیم خوارج از بین رفته‌اند حال آنکه بن‌مایه‌ی اصلی نگرش خوارج در اغلب مسلمانان، بیداد می‌کند.

به این طنز تلخ بنگریم و بر حالِ خود بگرییم:
«مردی را نزد خلیفه آوردند که او زندیق است. خلیفه او را گفت: به من رسیده است که تو زندیقی و کفر می‌گویی. مرد گفت: حاشا و کلا. من نماز می‌گزارم و روزه می‌گیرم و جز خدای را نمی‌پرستم. خلیفه گفت: امر کنم تو را چندان تازیانه زنند که به زندیقی‌ات اقرار دهی. مرد گفت: عجب حالت است! حضرت مصطفی(ص) به شمشیر می‌زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشسته‌ای، تازیانه می‌زنی که به کافری اقرار کنید.»(لطائف الطوائف)

خواب شیخ احمد بخارایی

امشب یاد مرحوم شیخ احمد بخارایی از من سر می‌رود. گمان کردم که داستانش را تمام کرده‌ام اما حالا می‌بینم ما تنها می‌توانیم آغاز کنیم. پایان‌ها به دست ما نیستند. «عشق را آغاز هست، انجام نیست». کاش احمد بخارایی زنده بود. البته در من زنده است. در آرزوهایم. در افسوس‌هایم ایستاده است و پدرانه نگران من است. یادم هست که گه‌گاه زمزمه می‌کرد: چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد / تا دمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود.


هنوز نامه‌ها و یادداشت‌هایش را دارم. هیچ‌وقت نخواست آنها را منتشر کند و از من خواست به یادگار نزد خود نگاه دارم. قلمی سحرانگیز که کلمه‌ها را به رقص وامی‌داشت. چشمه‌ای بود نوشته‌های او. چشمه‌ای که تشنگی‌های کهنه را فرومی‌نشاند و تشنگی‌های تازه می‌آفرید. طراوت، امید و درخششی در نوشته‌های او بود که در چهره‌ی اغلب خسته و نگاهِ غم‌گرفته‌ی او دیده نمی‌شد و همیشه این دوگانگی، مرا می‌آزرد.

روزی پرسیدم: پدر! نوشته‌هایتان چشمه‌ی نور و امید و زندگی است، اما چرا خلوت چشم‌هایتان اینهمه خسته و نومید است؟
نگاهی تحسین‌انگیز به من انداخت. نگاهی که می‌گفت چه خوب به هدف زدی. سرش را پایین انداخت تا شرمِ محزونِ چشم‌هایش را از نگاهِ عجول من پنهان کند. 

گفت: من نتوانستم آنگونه که می‌خواستم زندگی‌ام را معماری کنم. جهانی که می‌خواهم آن‌چیزی نیست که دلم می‌پسندد. دلم هم چیزی نیست که خودش می‌پسندد. احساس می‌کنم حتی زمام‌دارِ دل خودم هم نیستم. معصومیت و ملایمتی را که تمنا دارم از قلمم جاری می‌کنم. نوشته‌هایم خانه‌‌ی آرزوهای من هستند. نوشته‌های من، مغایر زندگی من نیستند. چرا که یکی از اجزای مهم زندگیِ هر یک از ما حسرت‌ها، افسوس‌ها و آرزوهای ماست. نوشته‌های من، جهان دلخواهی است که می‌خواهم اما نمی‌توانم. نوشته‌های من حکایتِ دردمندِ آرزوهای من هستند. و البته که آرزوها، تمام زندگی من نیستند. بخشی از زندگی منند. می‌دانی پسرم، دلِ من هزاران سال عُمر دارد. احساس می‌کنم خستگیِ تمام تاریخ را بر شانه دارم. در این مساحتِ بزرگ که به پهنای تاریخ آدمی است، گوشه‌ی کوچکی پیدا کردم و آنچه را می‌جُستم آنجا پنهان کردم. 

همیشه‌ی گوشه‌ای از دل ما، هر چند بسیار بسیار کوچک، در طلبِ روشنی و امید و معصومیت می‌تپد. نوشته‌های من از آن گوشه‌ی بسیاربسیار کوچکِ دلِ پاره‌پاره و خسته‌ام می‌تراوند. تزویر و تظاهری در کار نیست. بازتابِ صادقانه‌ی آن گوشه‌ی همیشه‌ زنده‌ی روح منند. تنها کاری که کردم این بود که قلم را به دست آن گوشه‌ی بسیار کوچک اما بسیار پاک و چراغ‌آیین سپردم. تظاهری در کار نبود. 
دلم خوش است که کسی از نور، ملایمت و پاکی آن گوشه‌ی بسیار کوچک، نصیبی بردارد و به بَرکَتِ دعای خیر آن حالِ روشن، دلم را خوش کنم که کاری کرده‌ام. کلمات من از آن نقطه‌ی همیشه روشن می‌جوشند.

من با قلم، خودِ دلخواهم را نقاشی می‌کنم. بهتر بگویم: با نوشتن، خواب‌هایی را که در موسمِ کودکی می‌دیدم بازگو می‌کنم. بازگو می‌کنم تا فراموشم نشود چه خواب‌های روشنی داشتم. زندگی من تعبیر این خواب‌ها نیست. اما خدا را چه دیدی، شاید کسی پیدا شد که با زندگیِ خود، خواب‌های مرا تعبیر کرد. می‌نویسم تا خواب‌هایم از یاد نروند. می‌نویسم تا از تنها یادگار پاکِ زندگی خود، پاسداری کنم. چیزی ز روزگار بمانَد ز هر کسی  / وز ما به روزگار به‌جز آرزو نمانْد

کشتی‌‌نشستگان، کشتی‌شکستگان، کشتی‌سوختگان

(به یاد و احترامِ در آب‌سوختگان)


گروهی کشتی‌نشسته‌اند. کشتی‌های عافیت و سلامت. گر چه گامی پیش‌ترند از «سبکبارانِ ساحل‌ها».


گروهی کشتی‌نشسته‌اند، اما کشتی‌های‌شان گرفتار موج و گرداب‌های هایل است و از این‌رو دل‌لرزه دارند.


گروهی کشتی‌شکسته‌اند. اما کشتی‌‌شان تخته تخته نشده است. امیدوار صلا می‌زنند که های «ای بادِ شُرطه برخیز»


گروهی کشتی‌شکسته‌اند. اما کشتی‌شان تخته‌تخته شده‌ است: «زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون». کشتی از هم گسسته است و هر کسی به تخته‌ای خود را آویخته: «یکی از او(حسن‌ بصری) پرسید: که چگونه‌ای؟ گفت: چگونه بود حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تخته‌ای بمانند... حال من همچنان باشد.»


گروهی کشتی‌سوخته‌اند و خود نیز قبایی از آتش پوشیده‌اند. اینان با خونِ خویش در دریا می‌نویسند: «بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کز پی ‌تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته‌اند.»(ابوالحسن خرقانی)

نوشتن با خون خویش بر کتابِ دریا، کارِ عاشقان و مستان و سوختگان است. آنان که آتش‌گرفته‌ از طلب، دل به دریا می‌زنند و لهیب جان‌شان دریا را کتابی می‌کند. کتابی حاویِ رموزِ سوخته‌جانان.


خوشا آنان که درون جان‌شان است دریا و آتش. دریاهای بی‌کران خویش را کشف کرده‌اند و می‌گویند: «بحرِ من غرقه گشت هم در خویش / بُلعجب بحرِ بیکران که منم» و هر گاه که بادی بوزد، از دریای جان‌شان ابرها و باران‌ها زاده می‌شود و بر همه کس و همه چیز بارانی از لطف می‌بارند: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد.»(ابوالحسن خرقانی)


اما دریا تنها باران و گوهر ندارد. دریاهای دل، آتش‌خیزند. آتش‌های دریا، برای سوختنِ هر آن‌ چیزی است که «تن» است و هنوز «جان» نشده است: «می‌باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش از میان آن موج برآید و تن در آتش بسوزد.»(ابوالحسن خرقانی)


دریای دل، آتش‌خیز است تا هیچ چیز جز «جان» باقی نگذارد، و آنان که طالبِ جان‌اند با خونِ تنِ خویش بر دریا نوشته‌اند و حکایت خود بازگفته‌اند. حکایتِ شگرفِ جان ساختن از تن.

کار آن است که با خونِ خویش در دریا بنویسی...

وقتی روح، تیره و گِل‌آلود می‌شود، چه باید کرد؟

 وقتی احساس می‌کنی برکه‌ی روحت تیره و خاک‌آلود شده است، باید «حضورِ قلب»‌ را تمرین کنی. برکه‌ی گل‌آلود تنها با «حضورِ قلب» خوب می‌شود. حضورِ قلب که تنها مختصِ نماز نیست. سراسرِ زندگی ما گفتگویی با خداست و هر گفت‌وگوی اصیلی توأم با حضور قلب است. 

وقتی می‌بینی در اثر خطاکاری یا هر چیز دیگری، تیره و تار شده روحت، اول قدم این است که دست از جدال و کشمکش برداری. با حضورِ قلب بنشینی و تماشا کنی خودت را. همان تیرگی‌ها را هم تماشا کنی بدون آنکه با آن درگیر شوی. درگیر شدن، گِل‌آلودتر می‌کند. 


اما درگیر نشدن به معنای غفلت کردن نیست. باید آگاه شد از خطاها و تیرگی‌های خود. اما آشفتگی، تیرگی‌ها را نمی‌زداید. تشدید می‌کند.

بعد که حضور قلب پیدا کردی، باید سعی کنی مجاری و منافذی پیدا کنی تا آب‌های پاک به برکه‌ی روح، راه پیدا کنند.

اینجاست که قرآن می‌گوید: «إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ ذَلِکَ ذِکْرَى لِلذَّاکِرِینَ»(هود/114)

یعنی بدی‌ها را با جاروی خوبی‌ها می‌شود تاراند. شیشه‌ی کدر را با دستمالِ پاک می‌شود پاک کرد. 

پیامبر اسلام هم گفته است:  «أتْبِعِ السَّیِّئَةَ الحسَنَةَ تَمْحُهَا». یعنی برای روفتنِ بدی، باید نیکی بیاوری.

راه‌حل، درگیر شدن با بدی و قهر کردن با خود نیست. بلکه حضور قلب است و بعد روانه‌کردنِ آب‌های پاک به برکه‌ی تاریکِ روح.


آب‌های پاک، هم لزوماً آب‌های چشمگیر نیستند. هر کارِ خوبی که با نیتی خوب انجام بگیرد، بزرگ است. عبدالله‌بن‌مبارک می گفت: «رُبَّ عَمَلٍ صَغیرٍ تُعَظِّمُه النیةُ ورُبَّ عَمَلٍ کَبیرٍ تُصَغِّرُهُ النّیّةٌ» یعنی چه بسیار کارهای خُرد که به سبب قصد و نیت ما بزرگ می‌شوند و چه بسیار کارهای بزرگ، که قصد و نیت ما آن را کوچک می‌کند.

دعاهای خوب از کارهای بسیار خوب است که سبب‌ تطهیر می‌شوند. دعای خیر کردن برای همه‌ی موجودات. 


البته آب‌های پاک، فقط کارهای خوب کردن نیست. تماشا کردن هم کار خوب است. شنیدن هم. تیرگی محصول ناهماهنگی و گسست ما از جهان است. با نگریستن و شنیدن زیبایی‌ها و هر آنچه در اطراف ما می‌تپد، فاصله‌ی خود را با هستی کم می‌کنیم و این احساس یکپارچگی و نزدیکی، به ما صفا می‌بخشد. به نظر می‌رسد اشتغال هنری و پیوند با طبیعت، می‌تواند آب‌های پاکی باشد که به برکه‌ی تاریک‌مان می‌ریزیم.


قرآن می‌گوید وقتِ سحر، طلبِ آمرزش کنید(وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ/ آل‌عمران:۱۷). حافظ شیراز هم که می‌گفت: «وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و «سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی» و «دعای صبحگاهی اثری کند شما را» و «هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ / از یُمنِ دعای شب و ورد سحری بود»، لابد نظر به این توصیه‌ی قرآن داشته است.

اما چرا سحر؟ چون می‌نگری که شبِ تیره مغلوبِ سپیده می‌شود و صبح چه فاتحانه سر می‌زند. امیدی در جانت روشن می‌شود که تو نیز می‌توانی اگر دل بدهی دلت را صبح کنی. نگاه کنی که آن «شکوفه‌زارِ انفجارِ نور» چه زیباست و چه ملایم و عاری از قهر و جدال، پرده‌ی شب را کنار می‌زند. بدون هیاهو و آشوب. صبح خواهی شد، اگر با شب دست به گریبان نشوی، و تنها با حضورِ قلب به پُر کردن فاصله‌ی خود با جهان بپردازی و ساختنِ آب‌راهه‌های کوچکی برای روانه‌کردنِ روشنی به آنجا که تیرگی است. 


و یک چیز دیگر، پائولو کوئیلو می‌گفت: «ما گناه می‌کنیم تا خدا بخشنده بمونه». البته حافظ ما بهتر گفته است: «سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست / معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟»

خدا می‌دانسته که ما گناه می‌کنیم و به همین خاطر به ما وجود بخشیده. کوششی که ما برای گِل‌روبی از روح خودمان می‌کنیم، کلّی برکات دارد که اگر گناه نبود، آن کوشش‌ها هم نبود. 


یک چیز دیگر هم: اگر زیاد به خودت سرکوفت بزنی، در چشمان خودت فرومایه و خوار و خفیف می‌شوی. یعنی عزت نفست را از دست می‌دهی. آدمی که عزت نفس ندارد نمی‌تواند خودش را مصفّا کند. این نکته را استاد مصطفی ملکیان خیلی تأکید می‌کنند. با سرکوفت زدن و سرزنشِِ مدام دیگران هم، عزت نفس آن‌ها را می‌کُشیم و آدمی که عزت نفس ندارد دیگر امیدی به خود ندارد. میلی به خوب شدن ندارند. نیرویی برای بلند شدن ندارد. ما عمدتاً راه را اشتباه می‌رویم. می‌خواهیم چشمه را پاک کنیم، اما آلوده‌تر می‌کنیم.


پس شد حفظ عزت نفس، تمرینِ حضور قلب و پیوستگی با جهان، و جاری کردنِ آب‌های پاک(کارهای خوب) به برکه‌ی روح. 


البته من خودم گرفتارترم، اما:

«ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بندگُسلِ دوست خویش تواند بود.»(چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری)

«گاه آنکه که ما را به حقیقت می‌رساند خود از آن عاریست»(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)


دیگر همین. عرضی نیست. صلح با خود و عزت نفس‌ات را به خدا می‌سپارم.