سعدی میگوید اگر نهاد ما رنگی از عشق و شور داشته باشد، نه تنها به صدای مُطرب و مغنّی، که با صدای پای چارپایان نیز به وجد و ذوق میآییم و آنکه دلی شوریده دارد به پَر زدن مگسی هم، رقصان میشود. ارباب دل، با شنیدن آواز پرندهای به فغان میآید و با نوای چرخِ چاهی هم مستی میکنند:
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفتهسامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
(بوستان سعدی، باب سوم)
میگوید جهان لبالب از آوازها و شورها است، اما نابینایان در این آینه چیزی نمیبینند:
جهان پُر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟
(بوستان، باب سوم)
نظیرِ آنچه حافظ میگفت که «زین قصه هفت گنبد افلاک پُر صداست» و اقبال میگفت: «دیدهی معنی گشا، ای ز عیان بیخبر / خاک چمن وانمود راز دل کائنات / خون چمن گرمجوش / ای که نشینی خموش / در شکن آئین هوش / بادهی معنی بنوش / بلبلگان در صفیر، صُلصُلَگان در خروش»
اینکه جهان آکنده از آوازهای خوش است را «رالف والدو امرسن» نویسنده و فیلسوف امریکایی(زاده ۱۸۰۳ و درگذشته در ۱۸۸۲) نیز به بیان دیگری گفته است:
«هر کجا میروم
نوای یک نغمهی آسمانی به گوش میرسد؛
از هر چیز کهنسال،
از هر چیز نورسته،
از هر آنچه زیباست
و از هر آنچه زشت است
آوازی شاد و نشاطانگیز میشنوم.
تنها نه از گل سرخ،
تنها نه از پرندهی خوشخوان،
تنها نه از درخشش انوار رنگین کمان،
و نه آنچه در آواز یک زن به گوش میرسد،
بلکه در سیاهترین و پستترین چیزها،
بر دوام، آوازی به اهتزاز میآید.
تنها نه از ستارگان،
تنها نه از جام گلبرگهای شکوهمند،
تنها نه از نغمهی لطیف آن پرندهی سرخسینه،
تنها نه از آن کمان که در کنار بارشهای تند لبخند میزند،
بلکه در گِل و لای، در حباب و کف،
پیوسته و بر دوام، چیزی هست که آواز میخواند.»
هنرِ گوشسِپاری به ایمان میانجامد. ایمان، رابطهی تنگاتنگی با «شنیدن» دارد. مؤمنان میگویند «إنّا سمعنا مُنادیاً یُنادی للإیمان». به گمان من اگر اعجازی در متون مقدس باشد، نه در آراستگیهای ادبی و بلاغی، بلکه در جنسِ صدا و لحن کلام است. متنهای مقدس را باید شنید و تنها از رهگذرِ شنیدن آنهاست که میشود به حقیقت متعالی آن راه یافت.
بعضی شعرها بوی مرگ میدهند
مثل خورشید
که هر صبح با عطری از غروب
بیدار میشود.
شعرهایی که بوی غروب میدهند
مهربانند
چرا که ما را به تماشای شفق
دعوت میکنند
هر شعری قبل از تولد
قراری پنهانی با مرگ دارد
مثل قرار هر صبحِ خورشید
با غروب.
میگویند این پرندهها آزادی را تاب نمیآورند. اصلاً آزادشان کنیم میمیرند. بلد نیستند برای خودشان غذا پیدا کنند و خود را از حوادث روزگار، حفظ کنند. خانگیاند.
ولی... آخر این نغمههای بیقرار چیز دیگری میگوید. باید خودشان انتخاب کنند که آزادی و شاخههای بلند سپیدار را میخواهند یا امنیت این قفسِ بیباد را. و حتم دارم که مُردن به فراخیِ آزادی را بر این زندگیِ تنگ ترجیح میدهند. حتم دارم که دقایقی بال به بال آبیِ آسمان دادن و دل به دستهای سبز شاخساران نهادن را، بیشتر دوست دارند. میدانی آوازخواندنی رها بر شاخهای بلند، چه ذوقی دارد؟ ذوقی که خواستنیتر از زندگی است. سعدی میگفت ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی. فکر میکنی فقط شاملو است که میگفت: «هراس من-باری- همه از مُردن در سرزمینی است که مُزد گورکَن از بهایِ آزادی آدمی افزونتر باشد؟»
باور کن این پرندگان خانگی هم بیشتر از مرگ، از زندگیِ نازیسته میترسند. از آوازهایی که به سینهی چاکچاک باد، نسپردهاند. از بادهای پاکی که به سر و بالشان نوزیده است.
درِ قفس را باز کن. بگذار پرندگان بیقرار محبوس، خوابهایشان را تعبیر کنند.
«پشهای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی از شیطنت بازیکنان
بست با دستش دهان استکان!
پشه دیگر طعمهاش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب، میگشت، حیران، راهجو
زیر و بالا، بسته هر سو راه او
روزنی میجُست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو میفزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونینبال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامیتر، عزیز»(فریدون مشیری)
کنسرت همایون شجریان. غوغای جانرُبای صدا. تنها صداست که میماند. ناگزیری برای آنکه خانه از غیربپردازی تا صدا را میهمان شوی، گاهی چشمهایت را ببندی. مردِ میانسالِ کناریام اشک میریزد. نمیدانم چه در خاطرش میگذرد. دلم میخواهد سرم را بگذارم روی شانهاش. دل ندارم. نمیگذارم. در ردیف جلو، دودلداده نشستهاند. دخترک اشک میریزد و پسر محو تماشای اوست. پسری با سبیلهای عجیب. دست میبَرد و به انگشت، قطرهی اشکی از گونهی دختر بر میدارد. انگشت به دهان میگذارد. این مقدسترین کاری است که انگشتان دست میتوانند انجام دهند. چه شوریِ شیرینی!
صدا که سوارِ شعر عاشقانه میشود، غوغا میکند. فکر میکنم بسیاری از آنان که در این مجلس، از شنیدن شعرهای عاشقانه، به وجدی محزون میآیند، مصداقی در ذهن ندارند. اما برای شناور شدن در زیبایی، چارهای جز فرض کردن و خیال ندارند. خیالِ چیزی که نیست و حتی هیچ تصویری از آن نمیتوان داشت. کریستین بوبن میگفت: «همیشه در درون ما کسی هست که نیست» و چه خوب که نیستی هست، تا زیبایی باشد. انگار زبانِ حالِ اغلبِ حاضران اینجا این است:
دلم برای کسی تنگ است. کسی که نیست. کسی که نخواهد بود. کسی که در خیال، واقعی است. در واقعیت، خیالی.
دلم برای کسی که هرگز نیست. که هرگز نبوده است. تنگ است.
اساساً هیچ شأنی از واقعیت، ارزش چنین عشقورزیهای بیکرانی را ندارد و به تعبیر سیمونوی، ناگزیر هستیم برای تجربه عشقورزی مطلق، به آنچه وجود ندارد عشق بورزیم. و عشق ورزیدن به آنچه نیست، جز از رهگذرِ خیال، این فسانهی هنرسازِ ازلی، ممکن نیست:
«کاملاً مطمئنم که خدایی هست به این معنا که کاملاً مطمئنم که عشق من امری وهمی نیست. کاملاً مطمئنم که خدایی نیست به این معنا که کاملاً مطمئنم که هیچ چیز واقعیای نمیتواند مانند چیزی باشد که من، هنگامی که این کلمه را تلفّظ میکنم تصور کنم. اما چیزی که نمیتوانم تصور کنم امری وهمی نیست... هیچ موجودی ارزش عشقورزیِ مطلق را ندارد. بنابراین ما باید به آنچه وجود ندارد عشق بورزیم.»(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمهی فروزان راسخی)
حتم دارم که فقدان، این امکان پُرارج را میدهد تا از شنیدن شعرهایی تا این طراز عاشقانه، لذت هنری ببریم و به همین خاطر است که میتوان گفت خوشا آنان که هرگز نمیرسند. پلنگهایی که پنجه به خالی میزنند میتوانند دریابند که ماهِ بلندِ عشق، ورای دست رسیدن بوده است. اگر پنجه به خالیِ واقعیت نزنیم، چگونه از دسترسناپذیری عشق، آگاهی پیدا خواهیم کرد؟
خیال است که عشق را شاعر میکند ورنه تنهای عرقآلود که ترانهای بر لب ندارند. وقتی که نیست، بارانی ساده گونههایت را خیس بوسه میکند. اشکها در شیار چهرهات رنگینکمان جاری میکنند و باغ دلت را چشمکپرانی ماه شب از وفور ستارههای گریان، آبستن میکند. حزن است که شعرِ ترِ شیرین میسازد. کلمات را جادو میکند و روزمرگی را جارو میزند. در گرمای همیشهی آغوش، دانههای برف از نفس میافتند و خون هزار شعر تازه، رنگ میبازد. شبانههای غیاب، خوابی از خاطره و خیال میسازد و روزهای حضور، چین و چروکهای وارفتهی واقعیت را به چشمانت میآورد. کدام بهتر است؟ درخشش چشمهایت در امتداد سرابی ناب؟ یا مردمکانی که از زخمهای واقعیت، پینه بستهاند؟
«هیچکس نمیتواند پاسخگوی نیاز به عشقی باشد که در تو هست. هیچکس نمیتوان ورطهای را که به جای قلب در وجود ماست، پر کند- شاید فقط خدا، اما هنوز کسی راهی پیدا نکرده است تا خدا را به محضر بکشاند. هیچکس نمیتواند همهی چیزهای دنیا را به دیگری بدهد، هیچکس برای هیچکس کافی نیست، هیچکس خدا نیست. برای نوشتن در واقع به چیز زیادی احتیاج نیست. فقط احتیاج به زندگیای داریم که خالی و سرد باشد. آنقدر خالی که هیچکس آن را نخواهد... فقط در عدم حضور است که میتوان خوب دید. فقط در کمبود است که میتوان خوب گفت. عشق از اینجا آغاز میشود... در انتهای تنهایی...»(کریستین بوبن)
واقعیت، هرگز کافی نیست. عشق، به چیزی بیشتر از واقعیت، نیاز دارد. خدا همان بیشتر است.
خدا همان نیستیِ ضروری، همان غیابِ بایسته است.
خوابم نمیبَرد. وول میخورم در دستان شب. بیقرارتر از قزلآلایی که دیروز در سبد، دستوپا میزد. قبل از پایان.
بلند میشوم و نزدیک تو میآیم. به صدای نفسهایت گوش میدهم. به پلکهای بستهات نگاه میکنم. سرم را سمت چپ سینهات میگذارم. به طنین زندگی در قلب کوچک و گرمت گوش میدهم. گریهای خاموش دلم را دربر میگیرد. دست کوچکت را میگیرم. کنارت دراز میکشم. گرمای تنت را دوست دارم. میترسم خواب نازکت، تَرَک بردارد. میروم سراغ عینالقضات همدانی. اما نمیدانم چطور میشود که تصویر ماهی بیقراری در ذهنم میآید که از تَنگی تُنگ، دچار خفقان است. بیتاب دریا است و راهیش نیست. تنها میتواند خود را از تُنگ به بیرون پرت کند. با آنکه میداند آنسوی تُنگ، دریایی نیست. انگار میفهمم که دچارِ چه وسوسهی نیرومند و زورآوری است. میفهمم که بیدریایی را تاب آوردن، چه فرسایشی است. آیا حق دارد که تُنگ را ترک کند؟ آیا به ماهی حق میدهیم؟
نمیدانم.
تنها معجزهای میتواند مرا رستگار کند. تنها معجزهای. معجزهای که بتواند دلم را تبدیل به دانهای کند و به پرندگان ترانهگو ببخشد. کاری کند که قلبم در روحِ رهایِ آوازهای پرندگان، جاری شود. پرندگان، عهدهدار سُرایش من شوند. با آوازهایشان که پروای هیچ مصلحتی را ندارند. و من بنشینم به سایهی درختی و خاطرجمعْ گوش بدهم به قلبم که از گلوی پرندگان آواز میشود. بیمزاحمت واژهای.
معجزهای باید تا قلب بیقرار مرا به گلوی بیتابِ پرندهای پیوند بزند. من اگر به آواز پرندگان پیوند نخورم، خواهم مُرد.... مثل ماهی قزلآلا که دیروز...
به روایت انجیل، مسیح به صلیب تن داد، چرا که نمیخواست از آیین محبت، رویگردان شود. مهمترین وجهِ اصلاحگریِ دینی مسیح، نقدِ محبتِ مشروط و تنگدامنهای بود که در آیین یهود زمان خویش میدید. میگفت: «اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمیکنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمیکنند؟»(انجیل مَتّی، باب ۵ آیات ۴۶ تا ۴۸). میگفت: «مهربانی میخواهم و نه قربانی. چه بهر دعوت گنهکاران آمدهام و نه دادگران.»(انجیل مَتّی، باب ۹ آیه ۱۳)
به روایتِ اناجیل، مسیح حتی در بالای صلیب نیز، جز زمزمهی محبت، وِردی بر زبان نداشت: «ای پدر، ایشان را ببخشای: نمیدانند چه میکنند!»(لوقا، باب ۲۳ آیه۳۴)
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
مسیح از مرگ نهراسید، چرا که چیزی هراسانگیزتر از مرگ میشناخت: «بیش از هر چیز از مرگ میهراسند و نمیفهمند که چیزی هولناکتر از مرگ وجود دارد: زندگی تهی از عشق.»(مسیح در شقایق، کریستین بوبن، ترجمهی نگار صدقی، نشر مشکی)
کریستین بوبن، شمایل مسیح را بیش از هر چیز شبیه شقایق میداند. شقایقی که زندگی خود را عاشقانه به کف باد میسپارد:
«از تو تصویری ساختهاند، از تو قهرمانی ساختهاند، از تو کلیسایی ساختهاند. من اما از تو شقایقی میسازم، درفش کوچک جاودانگی.»(مسیح در شقایق، ترجمه نگار صدقی)
زندگی مسیح به روایت انجیل، زندگینامهی شقایق است:
«زندگینامهی شقایق چیست؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمهای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه باداباد»
(شفیعی کدکنی)
«خدا هم به اندازهی شقایقها شکننده است. شقایقهایی که انسانها محض رضای خودشان، میخواهند بچینند.»(مسیح در شقایق، کریستین بوبن، ترجمهی نگار صدقی، نشر مشکی)
خدا خود را پنهان میکند چرا که نمیخواهد آلوده شود. پشتِ پلک گلبرگها(حتا گلبرگهای خشکیده) میقات ملاقات اوست. آنهم نه روی چهرهی گلبرگها، پشتِ پلکشان. قطرهی شبنمی که روی گلبرگی نشسته، تنها میتواند سایهروشنی از خدا را ببیند. تصویر محو او را که از پشتِ برگه پیداست. از پشتِ برگهی گل.
حیف که بالا آمدن آفتاب، مهلت چندانی به قطرهی شبنم نمیدهد تا آنچه را نصفهنیمه دیده است، بازگو کند. زندگی کوتاهتر از آن است که بشود خدا را تماماً بازگو کرد.
خدا دری است که آدمی نیاز دارد همیشه گشوده بماند. دریچهی اطمینانی است که وقتی زندگی تنگیِ نفس میگیرد، گشوده میشود. شاید هم گشوده هست، اما تنها وقتی آلودگی هوا به مرزِ هشدار میرسد، به بودنش پی میبریم. دریچهای که ضامن پاکیزگی است.
در مرزِ روشنِ خواب و بیداری نوزادان، یعنی همان لحظهی سنگین شدنِ پلک در امنیت لالایی مادر یا پدر نیز، واحهای است که خدا خود را ذوقزده آشکار میکند.
با اینهمه هر چه بیشتر از او میگوییم، پنهانترش میکنیم. درست مثل وقتی که در برابر گُلی بسیار ظریف یا آینهای پاکیزه و صاف، بلند حرف میزنیم یا وقتی به تصویر منعکس در چشمهای زلال، دستدرازی میکنیم. در برابر آینه، آهستگی و ظرافت شرط است. یا نباید چیزی گفت یا به نازکیِ نجوای شببوها در سیاهی شب، باید حرف زد. هر چه آهستهتر حرف بزنی، آینه صافتر است. رفتار درست در برابر آینه، رفتارِ توأم با ظرافت و آهستگی است. دربرابر تصویری که در چشمهای زلال میبینیم هم رعایت ظرافت، اصل است. دستِ آشفتهای اگر به آب ببریم، هم آب را تیره کردهایم و هم تصویر را مخدوش.
مولانا چه خوب میگوید:
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم
در آب تو را بینم در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم
-
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
-
یار آیینست جان را در حَزَن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دَمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
«انسانها را بدون اینکه به آنها نیاز داشته باشی دوست بدار...
کاری که خدا با تو می کند!»
(هالینا پوشْویاتُوسْکا، شاعر و نویسندهی زن لهستانی)
عشق نابالغ میگوید: «من تو را دوست دارم چون به تو نیازمندم.»، عشق رشد یافته میگوید: «من به تو نیازمندم چون دوستت دارم.»
(هنر عشق ورزیدن، نوشته اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، نشر مروارید)
خدا به تلقّی ادیان ابراهیمی، «صمد» و «غنی» است و مالکِ خزائن آسمانها و زمین. با اینهمه به گمان من، نیازمندِ دوست داشتن خطاکاران و دوستداشتهشدنِ اختیاری است. البته تعبیرِ «نیاز» شاید چندان دقیق و درست نباشد. بهتر است بگویم کمالِ خدا مقتضیِ آن است که دوست داشته باشد؛ چرا که کمال، در محبت است. شاید از همینرو بود که چون ملائک گفتند آدمی فساد خواهد کرد و خون خواهد ریخت، خداوند بدون آنکه سخنشان را نفی کند گفت: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ»
کمال در آن است که از خطاکاران درگذری و آنان را دوست بداری، و اگر آدمیانِ خطاکار نبودند، خدا چگونه کمال مییافت؟ چگونه بدون آنکه خطاکاران باشند، میشود محبتِ بیقید و شرط را تجربه کرد؟
«وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ لَمْ تُذْنِبُوا لَذَهَبَ اللَّهُ بِکُمْ وَلَجَاءَ بِقَوْمٍ یُذْنِبُونَ فَیَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ فَیَغْفِرُ لَهُم؛
سوگند به آنکه جانم در اختیار اوست، اگر گناه نکنید، خداوند شما را از بین میبَرد و قومی دیگر میآورد که گناه کنند، آنگاه آمرزش خواهند و خداوند از آنها درگذرد.»(بهروایت مسلم)
با این توضیح، به نظر میرسد گر چه خدا از سرِ نیاز به ما نیست که دوستمان دارد، اما به دوست داشتنِ ما نیازمند است.
همچنان که در فَقَرات ابتدایی آمد، ما نیز باید نیازمندِ دوست داشتن باشیم، اما نه چون نیازمندیم، دوست بداریم.
فرق است بین دوست داشتنِ ناشی از نیاز و نیازِ به دوست داشتن.
بین این دو، فاصلهای است بسیار.
بیمناک و محتاط برای من تعریف کرد. گفت خواب شهری را دیدهام که نامش شهرِ خدا بود. مناسبات عجیبی آنجا حاکم بود. مساجد، کلیساها، کنشتها و دیگر معابد(که نامِ آن دیگرها را چنان آهسته نجوا کرد که خوب نشنیدم) همه در همسایگی هم بودند.
ساکنان شهر، از هر تیره و نژادی بودند و به آیینهای مختلف، دلبستگی داشتند. بانگ اذان و صدای ناقوس کلیسا در هم میآمیخت. مردم همه گیاهخوار بودند و حتی حیوان خانگی هم نداشتند. حیواناتی آزاد و رها، در سبزهزارهای حوالی شهر، میگشتند و پرندگان بر بام خانهها و شاخ درختان، جست و خیز میکردند. چیزی شکار نمیشد. جز تماشا. همزیستی مسالمتآمیزی میان انسان و دیگر جانداران برقرار بود. گوسفندی را دیدم که از کوچه میگذشت و مردِ رهگذر به احترام او، کلاه از سر برداشت. گوسفند اما همچنان سرش را پایین انداخته بود.
در شهر خدا، کسی گدایی نمیکرد و کودکان به کار، ناگزیر نمیشدند. صدای اذان و بانگِ ناقوس کلیسا و دیگر معابد، آهسته و گوشنواز بود. کسانی را دیدم که دست یکدیگر را گرفته بودند و در میانهی راه با لبخند از هم جدا شدند و یکی به سوی مسجد رفت و دیگری به جانب کلیسا.
پیروان ادیان مختلف، گاهی در مراسم آیینی یکدیگر حاضر میشدند و نه به قصد تخطئه یا تبلیغ، بلکه به منظور فهم بیشتر، با یکدیگر به مهر، گفتوگو میکردند.
کودکان، اجباری به پذیرش دینی خاص نداشتند و گر چه خانوادهها تعالیم دینی خود را به آنان منتقل میکردند اما از تبادل نظر و آزادی انتخاب آنان، حمایت میکردند. دینگردانی، جُرم نبود، گر چه تشویق هم نمیشد.
در شهر خدا، پرنده پُرتعداد بود. مردمِ شهر در وقتِ برف و سرمای سخت، به آشیانه و دانهی پرندگان، توجه میکردند و حضور پرندگان را مایهی حفظ تقدس شهر میدانستند. فضلههای پرندگان بسیار بود، اما آشیان پرندهای تخریب نمیشد.
آنچه به شهرِ خدا، حال و هوای ویژهای میداد، نیایشهای آرام و بیآزار دینداران بود. غروب که میشد، مساجد و معابد مختلف، رونق میگرفتند. مردم از هر قشر و صنفی که بودند کنار هم میایستادند. همنوا دعا میکردند و برای لغزششها و غفلتهایشان آمرزش میطلبیدند. نیایشها زمزمهوار و دستهجمعی بود و حاکی از نوعی پیوند. آیینهای مذهبی ضامنِ برابری همهی افراد در پیشگاه خدا و هستی بود. مجال و فرصتی برای نفیِ تفاوتها و مرزهای موهوم و یادآوری وحدت انسانی. بهانهای برای گرم کردن دلهای نیایشگو در کنار هم.
در شهر خدا، همهی تعالیم دینی، بر مدار صلح و محبت بود. تنها تفاسیر صلحآمیز و مهرپرور از سنت دینی به رسمیت شناخته میشد و هر آنچه مغایرِ محبتِ همگانی و بیقید و شرط است، نفی میشد. آنچه در آیینهای مذهبی و دینی محل تأکید و توجه بود ابعاد معنوی و اخلاقی و نیز آیینهای نیایشی بود. دین در خدمتِ صفابخشی به دل و جلای قلب و تقویت مناسبات انسانی و تأکید بر برابری نوع بشر قرار داشت و هرگز دستمایهی نفی و طرد و فروداشت نبود.
مردم، دین را چون کتاب قانون نمیدیدند، همچون مدرسهای معنوی میدیدند. یکدیگر را بهرغم همهی تفاوتهای نژادی و دینی خصم یا رقیب هم نمیدانستند. کثرتها را به چشمِ ثروت شهر مینگریستند. به چشم منابع و ذخائری ارزشمند که باید به نگهداری از آن متعهد بود.
تفریح مردم شهر، از نوع مسابقات رزمی و رقابتهای ورزشی نبود. کسی میل به اسبسواری نداشت. اسبها در مزارع دروشدهی بیرون شهر، میچمیدند. تفریح مردم عمدتاً از طریق هنر بود. رقص و آواز و سینما. نقاشی و طرّاحی و دیگر شگردها و مهارتها.
بازی کردن به شیوهی کودکان، حتی در میان سالخوردگان نیز رایج بود. بازیهای خوشخوشانهای که اغلب فارغ از بُرد و باخت است و یا بُرد و باخت آن با خشم و آزردگی و اشک، همراه نیست. بازیهایی ساده و صمیمی.
از چیزهای عجیب دیگر، احترام مردم به درختان بود. باغداران به وقتِ برداشت، با آرامش و ادبِ خاصی میوهها را از شاخه میچیدند. انگار در حال دریافت هدیهای گرانبها هستند و لازم است آدابی را مراعات کنند. درختان در شهر خدا، تکریم میشدند.
نامِ خدا چندان به چشم نمیآمد، اما حضور او را میشد لمس کرد. او در مهربانی و حضور قلب، خود را آشکار میکرد و با آنکه در معابد و مساجد، به نامهای مختلفی خوانده میشد، در دلهای پُرمهر مردم شهر، تنها یک نام داشت. همه میدانستند که آن نامها که به وقتِ نیایش، زمزمه میشد، تنها یک استعارهاند. همه میدانستند که موطنِ خدا، قلب مردم است و معابد حقیقی، قلبها هستند. با اینحال، معابد فرصتی بود برای جلادادن به قلب.
گفت خوب است که خواب بود و بر خواب، گِرفتی نیست. اما باید مراقب باشم که بازگویی چنین خوابهایی ممکن است عواقبی داشته باشد. خواب دیدن اختیاری نیست، بازگو کردنش که هست. میدانم که آنچه گفتم خواب و خیال بود، اما شیرین نبود؟
«به دینِ پیرزنان درآیید!»، سخنی رایج در سنت عرفانی ماست که اغلب به پیامبر اسلام منسوب میکنند و البته فاقدِ اعتبارِ روایی و سندی است. اما فارغ از اعتبار روایی، جالب است که بدانیم عارفان چه نظری به این سخن داشتهاند.
محمود شبستری در گلشن راز به زبان گزندهای فهم رایج از سخنِ «دین العجائز» را تخطئه میکند. میگوید فهم تو از این سخن، موجبِ نوعی وادادگی، انفعال، تن دادن به جهل و عجز شده است:
جهانْ آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر کس دیده هرگز؟
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجزْ پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی اِدبار
نمیداری ز جهل خویشتن عار
چه کردی فهم از «دینُ العجایز»
که بر خود جهل میداری تو جایز؟
زنان چون ناقصات عقل و دینند
چرا مردان ره ایشان گزینند؟
متأسفانه محمود شبستری برای نقد معنای متداول «دینالعجائز»، به سخنِ بیاعتبار دیگری تکیه میکند و آن اینکه زنان، در عقل و دین، ناقصند(ما رأیت من ناقصاتِ عقلٍ ودین أغلبَ لذی لبٍّ مِنْکُنّ) و میگوید چگونه زنانی که در عقل و دین ناقصند، الگویِ دینداری مردان باشند؟ محمود شبستری میخواهد ابرو را درست کند، چشم را کور میکند. در هر حال، او برای نقدِ معنای رایج از «عَلَیْکُمْ بِدِینِ الْعَجَائِز» به روایتِ دیگری که در بالا آمد اشاره میکند که متأسفانه به جهتِ سند روایی، قابل اعتناست، اگر چه با منطق و روح قرآن، سازگار نیست.
شبستری نمیگوید چه معنای منطقی و قابل دفاعی میتوان از «عَلَیْکُمْ بِدِینِ الْعَجَائِز» به دست داد، او تنها منتقدِ گوشهگیری، ستایش عجز و ناتوانی، و نادانی است.
برخی گفتهاند مُراد، پایبندی و انقیادی است که پیرزنان در «فروع دین» دارند و مربوط به امرِ دانش و تحقیق نمیشود. برخی میگویند منظور ایمانِ تسلیموار و برکنار از چون و چراها و باریکاندیشیهای کلامی است.
در این میان عینالقضات همدانی و مولانا، تفسیر پذیرفتنی و دلآموزی به دست دادهاند.
«اهلِ معرفت را این بس کودکانه نماید که چون معرفت به کمال رسید وا دینِ پیرزنان برابر بُوَد. و از اینجا بُوَد که بِدین العجائز خود را بر دیدهی عارفان جلوه دهد. عموم علما پندارند که عَلَیکم بِدین العجائز خطاب است با عوام. و اهلِ معرفت را محقّق است که چون عارف به کمال معرفت رسید، دین او وا دینِ پیرزنان گردد و با کودکان کُتّاب یکی بُوَد. و سَلَف این چنین گفتهاند که دینُنا دینُ العجائز و صِبیانُ المَکاتِب.
همانا برادر اعزّ را در خاطر آید که کمال معرفت چگونه برابر بُوَد با عقیدتِ پیرزنان و کودکان. و هرگز تقلید چون متساوی بُود با حقیقتِ معرفت؟ و این اعتراضی است موجّه...
اکنون بدان ای دوستِ عزیز که چون مرد فراخحوصله[حوصله: چینهدان، تاب و تحمل] گردد، بداند که هر چه او میداند به نسبت با آنچه باید دانست هیچ نیست، پس خود را مَزیدی نداند[برتر نداند] و نشناسد بر کودکانِ کُتّاب[مکتب]. و اگر زیادتی دانَد در خود، آن زیادت محو گردد در نظرِ او.»(از نامههای عینالقضات؛ به نقل از: خاصیتِ آینگی، گزیدهی آثار عینالقضات، به کوشش مجیب مایل هروی)
عینالقضات میگوید دین پیرزنان، دینی فروتنانه است که از نخوتهای علمی و اوهام فخرآور فاضلانه، عاری است. موقعیتی است که آدمی در کمال دانایی به آن میرسد و نه در آغاز آن. در کمال دانایی که میفهمد فضل و فضیلت چندانی بر دیگران نداند و جز حیرت کردن در برابر خدا و کائنات، کار دیگری نمیتواند. عجوز از «عجز» است. نقطهای که فرد به عجزِ معرفتی خود وقوف پیدا میکند و این آگاهی به فروتنی و خاکنهادی او منجر میشود. فروتنی معرفتی و وقوف بر عجز خویش، میتواند ما را به صفای رویارویی کودکانه با هستی نزدیک کند. عَلَیْکُمْ بِدِینِ الْعَجَائِز یعنی «جز که حیرانی نباشد کارِ دین». یعنی مگذار دانایی، نگاهت را از درخشش حیرت، محروم کند.
آنچه میدانی به قدرِ قطرهای است
جز که حیرت در ره او، چاره چیست؟
مولانا هم عجز و دینداری به شیوه پیرزنان را با مفهومِ کلیدی «حیرت» گره زده و معنا میکند. حیرتی که قوْت و رزقِ سالکان است:
خرّم آن کین عجز و حیرت قُوْتِ اوست
در دو عالَم خفته اندر ظِلّ دوست
هم در آخر عجز خود را او بدید
مرده شد «دینِ عجایز» را گزید
(مثنوی/دفتر ششم)
پیشآمده که هنگام عبور از جادهای، چشمت را جادو کند رقصِ شاخهی بیدی در هوای پاک؟ و احساس کنی چه خوشبخت است؟ و به سبکروحی و آسمانپویی شاخه حسودی کنی؟
شده نگاهت را بدزدد یاسمنی که وارهیده از بیم و امید، به چپ و راست میخرامد؟ کژ میشود، مژ میشود، چون کشتی بیلنگر؟ شده جادوزدهی شاخهی گردانِ بید شوی و با خودت بگویی: همین است. همین این است. همین است رستگاری؟
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم بهر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونهگونه رقصهاست
(مثنوی/دفتر پنجم)
نقل است که یک روز شیخ(ابوسعید بوالخیر) در حمّام بود. گفت: «این حمّام چرا خوش است؟... از آن خوش است که از جملهی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری[لُنگی] با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[اسرارالتوحید]
تصور کنید گرمابههای عمومی قدیمی را که آدمها به محض ورود، همهی مایملک و متعلقات خود را تحویل میدهند و لُنگ مخصوص حمام بر دوش میافکنند و داخل میشوند. نه ترس و نگرانی این را دارند که موهایشان ژولیده شود، یا لباسشان پاره شده، یا ناپاک گردد. داخل حمام هم با خود پولی نمیبرند تا ذهنشان درگیر مراقبت و صیانت از آن باشد. سبکبار میروند و سبکبار بیرون میآیند.
گاهی لحظاتی را در زندگی تجربه میکنیم که حس و حالی از این دست داریم. وقتهایی که به آیین «هر چه بادا باد» پایبندیم. سبکباری یعنی «جریان باد را پذیرفتن». وقتی که حتی پروای از دست دادن زندگی را هم نداریم. اگر مرگ هم به سراغمان بیاید، بیلرزش و رعشهای، به یکی لبخندِ خرسند، اکتفا میکنیم.
«هیچ چیزش در زندگی برازندهتر از ترک زندگی نبود.
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود
که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ،
گرانبهاترین چیزش را همچون بیبهاترین چیز دور افکند.»
(مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری)
سبکباری هنگامهای است که خود را به سیر طبیعی حوادث و رویدادها سپردهایم و باکی نداریم که زورق کوچک وجودمان به کدام سوها یا بیسوها خواهد رفت. حالت برگی که شادمانه، هستی خود را به رقص باد سپرده است و یا لمیده بر سطح لغزان و مخملین جوبار، به خوابی عمیق فرو رفته است. فریدون مشیری گفته است:
«من یقین دارم که برگ
کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بیتشویش مرگ
گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطفِ "هرچه باداباد" را»
بهترین شیوهی مُردن، مُردن بیشیون است. درست مثل این برگِ لبریز از پاییز، که در ملایمت رقصی رنگین، خاموش و رام از شاخه پایین میافتد. انگار از ترجیح آسمان، خرسند است و فطرت رفیع درخت را زیر لب، ثنا میگوید. سقوط برگ؟ نه! عبور. عبوری خفیف از دستها به ریشهها. گذاری نرم از فراز به نشیب. گذاری مایهور از رنگ. گذشتن از خویش به پاسداشتِ جلوههای جلیل زندگی. به تصدیقِ معجزهی حیات. عبور که نکنند، چه کسی به رنگهای پاییز، جلا خواهد داد؟ و بیشهزار چه هنگام، رنگپاشی گیسوان پریشان خود را در چشمهای ما به نظاره خواهد نشست؟
برگریزان است و سر و دستتکانیِ شاخهها. مرگ، زیباترین پیراهن خود را به تن کرده است. هوسناکتر از زندگی در وسوسههای پنهانی میدَمد و ناظران را به فرجامِ مطمئن برگها، ترغیب میکند.
من؟ من شاعرم؟ شاعرتر از این برگها؟ که میچرخند و بال در بالِ ترانه و رنگ، خاک را فرش میکنند؟ از اینها که از مرگ شعری میسازند، زیباتر از زندگی؟
من تنها میدانم که خیال، حقیقیتر از واقعیت است. میدانم که مرگ، در تفسیرِ پاییزی برگها، زیباتر از زندگی است. میدانم که این حجم مِهمانند که آرامآرام به سراغ درخت میآید، از آرزوهای ما سپیدتر است. و این شاخهای که تا ذهن آسمان ادامه دارد، هر چه عریانتر میشود، عفیفتر است. من به عفتِ بیجامهی شاخهها در آخر پاییز، ایمان دارم. به درختان از برهنگی لبریز، که خویش را مهیّای بهار میکنند، ایمان دارم. و به برگهای خاکنشین، که تازهتر از ترانههای دریا و مهربانتر از سخاوت صدفها، مرگ را رنگین میخواهند.