عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

یلدا

به روالِ سال‌های قبل، این‌بار هم همگی گِرد هم ‌آمده‌اند تا در این خانه‌ی تاریخ‌زده که از هر گوشه‌اش خاطره‌ای می‌تراود، پیوندهای قدیمی را تحکیم کنند. خانه‌ای با سقف کوتاه و ایوانی بزرگ.

این‌بار اما یک فرق اساسی دارد. پدر بزرگ حافظه‌اش را به کلّی از دست داده و همچون غریبه‌ای تنها زل زده به گفت‌وخندهای فرزندان و نوه‌هایش. همه چیز در چشم‌های سال‌خورده‌اش مشکوک و ناشناخته است. انگار بعد از نود سال، بازگشته به ۹ ماهگی. با همان حیرت و بیگانگی که کودکان به جهان اطراف نگاه می‌کنند. مادربزرگ چادر گل‌دارش را دور کمر پیچیده و کنار سماور نشسته است. دم کردن و ریختن چای در انحصار اوست. نگاه می‌کنم به تلاقی عینک ته‌استکانی مادربزرگ و ارتعاش دستانش به هنگام ریختن چای. با همان وسواس و ظرافت همیشگی، فنجان‌ها را پُر می‌کند.

آقا هیچ‌کس را نمی‌شناسد. دخترها، پسرها و نوه‌هایش به نوبت می‌آیند و سر و صورتش را می‌بوسند. آقا در غربت خود تنهاست. مانع نمی‌شود اما در چین‌وچروک‌های پیشانی و گونه‌اش اثری از آشنایی نیست. بچه‌های کوچک سرگرم بازی‌اند و همهمه‌ی بازی‌ها و دویدن‌های‌شان سرپوشی است بر غم مرموزی که در هوا پراکنده است. غمی که هربار با نگاه به لبان بی‌حرکت و نگاه ناآشنای پدربزرگ، جانی تازه می‌گیرد.

ننه می‌گوید مجبوریم درِ خانه را قفل کنیم. چند وقت پیش که در باز بود، آقا پا به فرار گذاشته بود و وقتی در کوچه آشنایی از او پرسید کجا می‌روی، گفته بود: پیش خدا. 
از چشم‌های پُف‌کرده‌ی آقا پیداست که حسابی اشک باریده است. پیداست که بی‌قرار است و مثل ماهی دریا که در تُنگِ کوچکی اسیر افتاده، احساس قبض می‌کند. پیداست که در پیِ فرار است. فرار از هر آنچه در اطراف او می‌تپد و به‌کلّی بیگانه و غریب است.

به روالِ همه‌ساله، این‌بار هم قبل از رفتن می‌خواهند فال بگیرند. حافظ شیراز. هر سال آقا فال می‌گرفت و با نَفَسِ گرم و وجدآمیزش می‌خواند. غالباً هم «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» یا «مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»، یا «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور» یا «روز هجران و شب فرقت یار آخر شد» می‌آمد. نمی دانم دستِ آقا سبک بود که همیشه شب یلدا را با غزلی آکنده از امید، بدرقه می‌کردیم یا حافظ شیراز، لطف‌های نهانی داشت. شاید هم آقا در بازکردنِ دیوان خواجه، دغلی می‌کرد و برای خوش‌داشتِ ما غزلی از پیش معیّن می‌خواند تا ما خیال کنیم قرعه‌ی بخت ما اینهمه خوب است. بعید هم نیست، تنها اصلِ خدشه‌ناپذیرِ زندگی او طیِ همه‌ی این سال‌ها همین بود. تزریق از رونرفتنیِ امید. امید به فرداها. فرداهایی که مهربان‌تر از امروزها هستند. در مصاف سخت‌ترین مصائب هم، جز انتشارِ امید به فرداهای بهتر، پیشه‌ای نداشت. هر چه هم می‌گفتیم آقا جان، دلِ خوش سیری چند، و هر سال دریغ از پارسال، گوشش بدهکار نبود. هیچ استدلالی هم نمی‌کرد. تنها لحن مصمّم و چشم‌های مؤمنش، پشتوانه‌ی امید بود. 

ننه با لبخندی به رنگ طنز و نومیدی، استکان کمرباریک چای را می‌دهد به دست‌ آقا و با نگاهی مادرانه مراقب است که استکان از دستش نلغزد. می‌گوید احساس می‌کنم بچه‌ام شده. خوشی‌های ملوّن در برابر اندوه خاکستری این تصویر، تاب نمی‌آورند و آذر می‌زند زیر گریه. بهمن می‌گوید خوب، بیایید مثل هر سال، فال بگیریم. گفتم: فال را هر سال آقا می‌گرفت. گفت: امسال هم می‌گیرد خوب. دیوان قدیمی و ورم‌کرده‌ی خواجه را می‌آورد و می‌دهد دستِ آقا. آقا به‌کلّی فارغ از این ماجراست. دانسته ندانسته چیزی باز می‌کند. حتا به غزلی که آمده نگاه هم نمی‌کند. مشغول سکوت است. مشغولیّتی تمام‌وقت.
بهمن دیوان را از دست آقا می‌گیرد. خیره به غزل، مکثی می‌کند و بعد با صدایی سرشکسته می‌خواند:

حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست
بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست