عشقی که منظور مولانا است دستِ کم یک ویژگی مسلّم دارد و آن «بیغرضی» است. یعنی هیچ فایدهای منظور نداشتن. در نظر مولانا از مهمترین نشانیهای عشق این است که تو دیگر به «منافع» خود توجه نمیکنی. پاکبازانه عمل میکنی. آمادهی باختنی و هیچ انگیزهی بُردن و سودجُستن نداری. نثار میکنی بیآنکه توقع دریافتی داشته باشی. نثار میکنی نه به این امید که توجهی دریافت کنی، محبوب در تو بنگرد یا تو را بپذیرد. نه. هیچ چیز. نثار میکنی و نفسِ نثار کردن را دوست داری. مانند آن قمارباز همهچیزباختهای که هیچ هوسی جز باختن دوباره ندارد. از همینروست که مولانا میگوید عشق، بیپروا و لاأبالی است. هیچ دلواپس ضرر و خطر نیست. هیچ در بندِ سود و غرض نیست:
لاأبالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی بَرد
عقل در بندِ سود است. تنها عشق است که بیپروا و آزاد است. طمع در چیزی نمیبندد.
ما اغلب نثار میکنیم تا توجهی دریافت کنیم و دستِکم دریابیم «که نهانش نظری با من دلسوخته بود». پذیرفتنی باشد یا نه، حرف مولانا این است که عشق، فارغ از سود و زیان و فراسوی بازار عقل است:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زانسوی بازار او بازارها
انگار در آن مرتبهی وجودی که مولانا قرار داشت راز رستگاری و کامیابی در پشتپا زدن به مناسبات بازار عقل است. راز رستگاری در نخواستن رستگاری است. راز کامیابی در چشمپوشی از کامیابی است و مصلحت آدمی در آن است که عشق بورزد و هیچ به مصلحت خود نیندیشد. مصلحت ما در فراتررفتن از مصلحتسنجیهای متداول است. میگفت: «شما را بیشما میخواند آن یار / شما را این شمایی مصلحت نیست.» میگفت تنها عاشقانند که بیغرض کار میکنند:
رَستم از آب و ز نان همچون مَلَک
بیغرض گردم برین در چون فَلَک
بیغرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
(مثنوی، دفتر اول)
کدام عاشق است که در ازای عشقی که نثار میکند هیچ توقعی ندارد؟ حتی تأیید یا تفقّد؟ مولانا میگفت پایِ «غرض» که در میان باشد، دوستی و محبت تیرگی میگیرد:
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
مولانا یک دلیل خیلی مهم برای ستایش عشق دارد. میگوید وقتی عشق میورزی شبیه خدا میشوی. چون خدا هم بیغرض و بیمحاسبهی سود و منفعت، آدمی را آفرید و در ازای آن دمِ زندگیبخش که در ما روانه کرد، هیچ سودی برای خود منظور نداشت. محضِ فیض بود آفرینش. محضِ لطف. مثل چشمهای که از فرط جوشش به هر سو سرازیر میشود. حالا اگر شما هم بخواهید شبیه خدا بشوید، باید عشق بورزید. یعنی فارغ از سود و زیان، ببارید و بتابید و نثار کنید. عشق در نظر مولانا اینهمه بلند و والا است چرا که مهمترین ویژگیِ خداست. یا شاید بتوان گفت حقیقتِ خدایی خداست:
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیعوض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهای از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
(مثنوی، دفتر پنجم)
خدا را «بخشش محض» و «لطف بیعوض» میخواند. خدا کسی است که هستی بخشیده بیآنکه در پی سودی باشد. هستیبخشیِ او محض جود است: «من نکردم امر تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم»(دفتر دوم). دهش خداوند موقوف قابلیت و شایستگی ما نیست. ما کدام شایستگی را احراز کرده بودیم که از هستی برخوردار شدیم؟
چارهی آن دل عطای مُبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی
(مثنوی، دفتر پنجم)
عشق منظور مولانا بیپروا و پاکباز است و از اینجهت مشابهت به خدا دارد. عاشقان از آنرو که لاأبالیوار میبخشند و نثار میکنند، شبیه خدا هستند:
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
ترکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخترویی که ندارد هیچ پشت
بهرهجویی را درون خویش کشت
پاک میبازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیش بیعلتی
میسپارد باز بیعلت فتی
که فتوت دادن بیعلتست
پاکبازی خارج هر ملتست
زانک ملت فضل جوید یا خلاص
پاکبازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی میکنند
نی در سود و زیانی میزنند
(مثنوی، دفتر ششم)
این ابیات بیاندازه درخشانند. مولانا برای توضیح عشق، طرز و شیوهی خدا را مثال میزند. میگوید عاشق همچون خدا پاکباز است. خدا هستی را بیغرض و قابلیت قبلی به او داده و او نیز همچون خدا، بیدلیل و منفعتی، هستی خود را نثار میکند. تنها عشق است که بدون امید تاب میآورد. بدون امید به دریافت پاسخ مناسب.
در این نثار کردن بیپروا و نومید است که فیّاضی بیغرض خداوند تداوم مییابد و این عاشقان پاکبازند که شبیهتر از هر چیز به خداوندند.
دلم میخواهد کاغذ را بردارم و برایت بنویسم. به کدام نشانی؟ نمیدانم. به هر سو که باد میرود. برایت بنویسم که دلم یک پنجره جادویی میخواهد که همه وقت آنسویش یا باران ببارد یا برف. و هر وقت که بخواهم پنجره را باز کنم و نم هوا بخورد به صورتم. برایت بنویسم که یکی از گلهایت امروز در مرز واشدن بود. لابد فردا وا میشود. آبش دادم. برایت بنویسم که «ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای؟». برایت بنویسم دستهایم معنای خود را از دست دادهاند بسیار. بنویسم یعنی زندگی همینطوری تا کی میخواهد سرش را پایین بیندازد و برود؟ یعنی واقعا؟ یعنی واقعا قرار است من رفتهرفته پیر و سالخورده و خرفت بشوم و تو در طی این سالها نباشی؟ یعنی واقعا ادامه جاده از این قرار است؟ یعنی زندگی به هیچ قراری وفا نمیکند؟
دلم میخواهد برایت بنویسم که گاهی دلم برای قرص کامل ماه میسوزد. گاهی دلم برای موجهای بیتاب دریا میسوزد. گاهی دلم برای حتی یک برگ که چرخزنان راهی زمین است میسوزد. برایت بنویسم که دلم میخواهد بروم کنار این گلِ نزدیک به واشدن دراز بکشم و نترسم از مار و حشره و هر جانور دیگری و فقط و فقط به لبهای خاموش و بستهی آسمان خیره شوم. به وسعتهای خیرهکنندهی شب و اینکه چگونه میشود هستی با اینهمه بزرگی و بیحد و مرزی، اینقدر تنگ و خفگیآور میشود گاهی. بنویسم آی، ای که رفتهای از چشم، کجا میتوانم جستجویت کنم؟ اصلا جایی که رفتهای نشانی روشنی دارد؟ یعنی آنجا، آن لامکانِ لازمانِ لامروت، یک نشانی هم ندارد که بشود نامهای فرستاد و پاسخ را چشم به راه بود؟ میخواهم برایت بنویسم که دیگر از نوشتن هم کاری ساخته نیست. برایت بنویسم که من هیچ جدالی با اندوه ندارم. هیچ مقاومتی در برابر شادی هم. من فقط فوت میکنم تا چشمانداز صاف شود.
نه. دلم نمیآید که نامه را اینهمه نومید و خسته تمام کنم. میخواهم در ادامهی نامه برایت بنویسم که باد میوزد. که شالیهای برنج هنوز هم میرقصند. که شب هنوز هم آبستن از هزار قصه است. که من، هنوز هم تو را، نام کوچک تو را، از گلوی هر پرنده و از حنجرهی وزان هر باد میشنوم. برایت بنویسم که همیشه احساس میکنم کسی مرا، نام کوچک مرا، به شیوه تو، به رنگ صدای تو، از هر کجای این زندگی دیوانه که درست شبیه شتر مست است صدا میکند.
۳۰ تیر ۹۸
از دیدهوری و بینایی عارفان است که میگفتند پُرخطرترین دشمن هر کس، در اندرون خودِ اوست. یک چیز دیگر هم میافزودند و آن اینکه ریشه و سبب بسیاری از منازعات ما با دیگران نیز همان دشمن درونی است. قصهای مولانا دارد که شارح این اصل است. مردی مادر خود را میکُشد. میگویند چرا کُشتی؟ میگوید چون بیعفتی کرد. گفتند او را میکُشتی که با مادر بیعفتی کرد. میگوید اگر بنا بود کسی را میکُشتم که با مادر شریک خطا است، هر روز باید مرتکب جنایت میشدم. مادر را کُشتم و از کُشتن انسانهای متعدد بازرَستم: «کُشتم او را رَستم از خونهای خَلق / نای او بُرّم به است از نای خلق»
بعد میگوید این مادرِ بدکاره نفس توست که اگر او را نکُشی ناگزیر میشوی هر روز با کسی درگیر شوی. به دیگری زخم بزنی. این جنگهای بسیار که با دیگران داری به این خاطر است که در نبرد درونی کامیاب نبودهای. «هین بکش او را که بهر آن دنی / هر دمی قصد عزیزی میکنی؛ از وی این دنیای خوش بر تست تنگ / از پی او با حق و با خلق جنگ؛ نفس کُشتی باز رستی ز اعتذار / کس ترا دشمن نماند در دیار»
سخنی نیز از پیامبر اسلام نقل میکردند که گفته است: «اَعْدی عَدُوّک نَفْسُکَ الَّتی بَیْنَ جَنْبَیْکَ». یعنی بالاترین دشمن تو، نفس توست که مابین دو پهلوی توست. خیلی جالب است که میگوید بزرگترین دشمن ما، از هر کسی دیگری به ما نزدیکتر است.
عبدالرحمن جامی در هفتاورنگ این مضمون را خوب پرداخته است:
«نفس تو دشمن درونی تو / مابقی دشمن برونی تو؛ گر شود دشمن درونی نیست / باکی از دشمن برونی نیست؛ نفس اگر نیست در درون باقی / چه غم از دشمنان آفاقی؛ بلکه آفاقیان همه یارند / با تو آیین دوستی دارند»
این دیدگاه عارفانه میتواند در خدمت صلح و آشتی باشد. نَفس، همان جنبهی جداساز ماست که مدام تلاش میکند میان «من» و «دیگری» تمایز بگذارد و مرز بکشد. از هر چیزی دستمایهای میسازد برای بیگانهسازی و دشمنتراشی. نفس، آن بُعد غیریتساز و بیگانهتراش ماست که مدام بر «من»، «منافع من»، «عقاید من» و «پسندهای من» تأکید میکند و این درجازدن در «من» به جدال با هر چه «جُز من» است میانجامد. اگر میتوانستیم و آن بخت را پیدا میکردیم که از شرارتِ این «منِ غیریتساز» رها شویم، احتمالاً بسیاری از کشمکشها و دشمنخوییهای ما با دیگران از میان میرفت.
حالا ببینید فردوسی همین مضمون عارفانه را چه خوب گفته است:
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است
اگر میخواستم میتوانستم بنویسم:
«تو نرفتهای، هستی، پُررنگتر از هر وقت. در هر چیز زیبا و دوستداشتنی. در هر کلام طاهر و دلنشان، در هر آوایی که با دل آشناست... گلی هستی که دانسته نیست کدام گوشهی باغ مأوی دارد، اما عطر و رایحهی دلپذیرش همه جا، همه دم، ساری است. جاری است. در هر نگاه و لبخند و هر اخم و تُرشرویی و هر رهایش گیسوان دخترت در باد، حضور داری. من تو را در جزءجزء این زندگی که با تمام قلبت دوست داشتی، میبینم. تجربه میکنم. من تو را در چشماندازهای باز که هیچ گرهی هیچکجای وسعتشان نیست، میبینم. تجربه میکنم. من تو را در دوست داشتنِ زندگی که هر دم تازه و خواستنی است، دوست خواهم داشت.»
اگر میخواستم میتوانستم بنویسم:
«تو هماکنون در سطحی دیگر از حیات، در نشئهای دیگر و فرخندهتر از هستی، به زندگی خود ادامه میدهی. در جایی خنک و پاک و امن که بوی تقدس میدهد سکونت داری و منتظری تا ما نیز به تو بپیوندیم. آنجا همهی فصلها بهار است و همه جای آسمانش روشن و آبی است و ابرهای آنجا طوفان نمیکنند و آنچه میبارند بوسههای مراعاتشده است. تو زندهتر از مایی و با چشمان برّاق در ما مینگری و قلبت را که لبالب از دعاها و آرزوهای خوب است حوالهی ما میکنی. ما نیز به چشمبرهمزدنی از این رهگذرِ کوتاه خواهیم گذشت و به باغستانی که تو درآنی میآییم. باغستانی که پُر از خوشههای بشارت است.»
اما نه. اینها هنوز، حال من نیستند. گهگاهی در من سوسو میزنند و مقام نمیکنند. گر چه آرزو میکنم روزی چنین چشمانداز شیرینی پیدا کنم. حال کنونی من این است:
«تو نیستی، و جهان برای همیشه چیزی کم دارد. و هر چشمانداز نغز، برای همیشه، طعم غیبت تو را دارد. تو نیستی و اینجا آشیانی است که برای همیشه دلتنگ پرندهای سفرکرده است. تو نیستی و حس غریبانهای در من، همیشه تازه است.»
ظریفی میگفت:
«به جای اینکه بمیریم خدا بیاد بگه ببخشید اگه اون ور کم و کسری بود، بضاعت من همین بود؛ منتظره یقهی ما رو بگیره»
البته این ظریف(در ادقّ معانی)، خیلی خدادوست و مؤمن است و این سخن نغزش را باید تراویده از نوعی انس و استیناس دانست. حرف ظریف او یادآور این گفتهی عارف بزرگ، یحیی بن معاذ است:
[یحیی بن معاذ] گفت: «اگر فردا مرا گویند چه آوردهای؟ گویم: «خدایا! از زندان جز موی فروآمده و جامهی شوخگرفته، اندوه و خجلت بر هم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.»(تذکرةالاولیاء)
آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سؤال
کای فرو مانده چه آوردی ز راه
گویم از زندان چه آرند ای اله؟
غرق ادبارم ز زندان آمده
پای و سر گم کرده حیران آمده
باد در کف خاک درگاه توام
بنده و زندانی راه توام
روی آن دارد که نفروشی مرا
خلعتی از فضل درپوشی مرا
زین همه آلودگی پاکم بری
در مسلمانی فرو خاکم بری
چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت
آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست
(منطقالطیر)
«آنجا که کلام بازمیماند، موسیقی آغاز میشود!». سخن گیرایی است منسوب به بتهوون. بیتی که مولانا در پایان غزل آشنایِ «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست» گفته است، انگار تعبیر دیگر همین حرف است:
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
غزل نسبتاً بلندی است و آکنده از جوش عشق و خروش اندوه. زاریهای دل است و دلیریهای درد. انگار در میانهی گفتن و زاریدن است که نگاهش به رباب میافتد:
میگوید آن رُباب که مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهی عثمانم آرزوست
شرفالدین عثمان، نوازنده رباب و ندیم مولانا است. غزل در اوج غلیان است که نگاه شاعر به رُباب منتظر میافتد. رُباب، گوشهای در انتظار است و کسی نیست که او را بنوازد. رُباب را که میبیند یاد خودش میافتد که سازی است در آرزوی زخمهای. نیی است در اشتیاق دمندهای. میگوید من هم شبیه این ربابم. مشتاق و منتظر که لطف زخمههای رحمانی برمن فروبارد:
من هم رُباب عشقم و عشقم رُبابی است
وآن لطفهای زخمهی رحمانم آرزوست
آنوقت کلام را به پایان میبَرد و از شرفالدین عثمان میخواهد که باقی غزل را به شیوه خود روایت کند تا آنچه در کلام گفتنی نیست با رُباب گفته آید. خاموش میشود تا موسیقی آغاز شود:
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
میخواهم بگویم برای اینکه از یک بازی لذت ببرید نباید آن را زیاده جدی بگیرید. از طرفی، اگر هم هیچ جدی نگیرید، باز فرایند بازی خیلی بیمزه میشود.
یه جایی این وسطها هست که بازی خوش و دلنشین میشود. هم قدری جدی بگیری هم زیاده جدی نگیری.
یکی از علائم در این وسطِ خوش بودن این است که وقتی گُل میزنی، ذوق میکنُی و میخندی(پیداست که کمی جدی گرفتهای) و وقتی خراب میکنی و گل میخوری، لبخند کوچکی داری آمیخته به آهی کوچک(پیداست که خیلی جدی نگرفتهای).
من اغلب نمیتوانم در بازیهای ورزشی مشارکت کنم. چون اغلب زیاده جدی میگیرند. وقتی بُرد و باخت در یک بازی خیلی جدی میشود، دیگر بازی کارکرد خودش را برای من از دست میدهد.
حالا این حرفها را بگذارید کنار آن سخنِ قرآن که «دنیا، بازی است».
در نسبتی که بهار با طبیعت و خاک برقرار میکند، مولانا اشارتهای فوقالعاده درخشانی دارد. میگوید انگاری بهار میآید تا رازهای خاک را افشا کند:
تخمی که مرده بود، کنون یافت زندگی
رازی که خاک شد، کنون گشت آشکار
بعد، عزیز خود را بهار مینامد و میگوید تو آمدی و رازهای نهفتهی دل مرا هویدا کردی. مثل آفتاب که دانههای انار را پیدا میکند تو هم دانههای نهفتهی مرا فاش کردی:
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
دفینههای پُربهایی در خاک هر یک از ما نهفته است انگار. نسیمی از جانب دوست میوَزد و ذخائر پنهان ما را رو میکند. دانهی گل را که همه شب و همه روز در کار دعا بود، استجابت میکند و او را از نهانِ خاک به فراخنای پیدای آفتاب میکشاند:
گل شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار، دعا
اینها همه تصاویر درخشان و فوقالعادهی مولاناست. و از همه خوشتر میدانید کجاست؟ آنجا که میگوید:
مانندهی دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
دانه صبور است. دانه امیدوار است. هر طور شده در آن تاریکی زنده میماند. نَفَس میکشد. زمستانِ سخت را تاب میآورد. اما میداند تا اشارتی از جانب بهار نباشد، امکان رستگاری ندارد. جد و جهد خود را دارد، اما خوب میداند که نَفَس رهاییبخش بهار است که او را از زندان خاک آزاد میتواند کرد. اجزای طبیعت همگی در چشم مولانا میکوشند تا از زندان رهایی یابند. بعد میپرسد از برگ که چگونه از شاخه رهایی یافتی و بیرون آمدی و میپرسد از غنچه که چگونه از خویش وارستی و گُلی خندان شدی:
ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم
ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم
انگار مولانا خود را دانهای میدید که زیر خاک، مشقِ زندگی میکند. مشقِ رهایی و امید. زورش نمیرسد که خاک را بشکافد. اما امیدوار است که اشارتی از بهار، یاورش شود و او را به رَستن و رُستن کامیاب کند.
مانندهی دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
+پینوشت:
«میخواهم با تو آن کنم
که بهار با درختان گیلاس میکند.»
(پابلو نرودا)
وقت خواب است که به او میگویم: دخترم دوستت دارم. با اوقاتتلخی میگوید: به من چه!
البته چون کمی از من دلخور است جواب تلخ میدهد. آخر این وقت شب که نمیشود بال مرغ کباب کرد.
اما راست میگوید. حرفی بیاندازه مهم است. اینکه من دوستش دارم ربط چندانی به او ندارد. دوست داشتن من تکلیفی را متوجه او نمیکند. حالی جوشیده از طبیعت پدری من است. حق ندارم دوست داشتنم را دستمایهای کنم برای مهرطلبی.
خطای فاحشی که اغلب عاشقان در طول تاریخ گرفتار آن بودهاند همین است. شاعران شهیر ما هم از این خطا و خودبینی مصون نبودهاند. معشوقه را سرزنش کردهاند که چرا به ما بیاعتناست و محبت ما را بیپاسخ میگذارد. سنگدل است و بیرحم است و بیوفا است و فلان. شاعر عاشقِ عزیز، اینکه تو کسی را دوست داری انتخاب توست. نابهجا است که بخواهی محبوب هم واکنشی مشابه نشان دهد. ابراز پیوستهی عشق به کسی که دلبستهی ما نیست، نادیده گرفتن حریم شخصی اوست و سطحی از تجاوز به عُنف.
آلن دوباتن چه خوب گفته:
«نمیتوان معشوقی را سرزنش کرد که چرا عاشق نمیشود، چون این موضعی است فراتر از گزینش و لاجرم مسئولیت او... طمعام در نیاز به دوست داشته شدن، تازه اکنون که دیگر پاسخ متقابلی نداشت، افزون شده بود. من با نیازم تنها مانده بودم، بیدفاع، فرای قانون، و در تمنایم برای "دوستم بدار" آخر به چه دلیل؟ فقط به بهانهی ناکافی و پیشپاافتادهی "چون من دوستت دارم»(جستارهایی در باب عشق، ترجمه گلی امامی)
وقتی میبینی آدمها چه آسان با نبودنت کنار میآیند، پی میبری که برای جهان هیچی. برای بعضیها نبودنت تا سه روز محسوس است. برای بعضی تا سه ماه. برای بعضی تا یکسال. خلاصه زندگی باید ادامه پیدا کند و برای اغلب مردم، ادامه پیدا کردن از هر چیزی مهمتر است. حتی از یاد تو. آری، "بهار در گلِ شیپوری مدام گرم دمیدن" است و نمیتوان زندگی را جز چند لحظهی کوتاه متوقف ساخت تا برای گلی که سر به باد داده است، ادای احترام کرد. دقیقهای سکوت، مجلسی برای بزرگداشت و؟ و دیگر تمام شد. خوب در این آگاهی از شأن والای هیچ بودن در چشم جهان و جهانیان، چه فایدهای نهفته است؟
شاید کمترین فایدهاش این باشد که بلند شوی، در کتری آب بریزی و بگذاری بجوشد. با تأنی چای دم کُنی و کمی بهارنارنج هم در قوری بریزی. آنوقت برای بزرگداشت خودت جشن سادهای بگیری. خودت با خودت. خودت که در چشم جهانیان هیچی و برای خودت همه چیز. بیتشویش روزهای نیامده، با خودت چای بنوشی. به خودت لبخند بزنی. و خودت را که در دسترسترین آدمیزادِ سرگشتهی بیپناه است، مشمول شفقت و تفقد قرار دهی. شفقت را نخست باید در حق خود روا داشت.
«خستگی، کُندی و خواب همیشه دوستان من بودهاند. برای انجام کوچکترین فعالیتی در زندگی، همیشه میباید قدرتی عظیم و نیرویی دیوانهوار صرف میکردم، انگار که باید دنیا را روی دوشم میگذاشتم، یا هر بار دوباره متولد میشدم. خوب میفهمم که چرا نوزادان تمام وقتشان را به خوابیدن میگذرانند، کارشان حقیقتاً طاقتفرساست: آنها قطرهای از واقعیت را میمکند، فقط یک قطره. آنها با تمام بدن چروک و صورتیرنگشان، با چشمهای گرد و ریزشان آن را فرو میبلعند. با زبان کوچک گربه مانندشان آن را لیس میزنند، قطرهای از واقعیت را، ذرهای ناچیز، هیچ، چکهای از واقعیت که مانند روغنی بر آتش، روی روح بکر و پاکشان میافتد- و نوزادان فوراً خسته میشوند، از پا در میآیند، مجبورند همه کار را متوقف کنند، معلق بگذارند، و دوباره ساعتها به خواب بروند. نوزادان در خواب رُشد میکنند. آرام آرام، به گونهای نامحسوس، قد میکشند، وزن و قدرت پیدا میکنند، گوشهایشان پُر میشود، لبهایشان کمتر میلرزد، چشمهایشان کمتر میهراسد، و با متانت بیشتری به اطرافشان نگاه میکنند... به کوهستان ژورا آمدم تا هیچ کاری نکنم، و رشد کردم. نگارش هم بخشی از خوابم بود.»
(دیوانهوار، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان)
حال و وضع من است. برای اینکه چند ساعت را فعال، خلاق و بالنده سر کنم، باید ساعتهای متوالی را ولشده، خسته، خوابزده، عاطل و کموبیش باطل باشم. عجیب است که مردم چگونه روزی چندین آهنگ گوش میدهند یا ساعات بسیاری را صرف خواندن کتاب میکنند. هضم کردن برای من فرایند بسیار زمانبَری است. گاهی در آستان یک کلمه لازم است یکروز معتکف باشم.
در داستان موسی و شَبان که از درخشانترین قصههای فرهنگ عرفانی است، یک جایی آن شَبانِ کمسواد اما سوختهدل میگوید:
ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش
چه حس بیمانندی دارد این بیت. اینکه دلت غنج برود وقت بیماری محبوب، او را غمگسار و تیماردار باشی. میگوید خدایا دلم میخواهد وقتی بیمار میشوی، پرستار تو باشم. از این نیایش خوشتر؟
یکی هم آنجا که میگوید: «ای به یادت هی هی و هی های من». یعنی حتی وقتی که دارم برای گوسفندان های های و هی هی میکنم، این های های و هی هی من، به یاد تو آغشته است. کاری تا این اندازه به ظاهر زمینی و فرودست، میبینید چه الوهی و قُدسی میشود به یکباره؟
این اعجازِ مسیحایی محبت است که از های های یک چوپان، زیباترین نیایش را خلق میکند. کیمیاگری یعنی این.
آشوبزده مینُمود و دردمند. با قامتی بلند و چشمانی محزون. اندکوقتی از آمدنش نمیگذشت که پرسید: ای شیخ، مالباخته را چاره هست. میتواند دادِ خود بستاند. دلباخته را چاره چیست؟ داد از که تواند ستاند؟
سکوت بود و در سکوت، سوزها. شیخ چشم به زمین دوخت و هیچ نگفت. یعنی: "ای پرسشی که خواستنیتر ز پاسخی."
یکی از جانهای آشنا مگر آنجا نشسته بود. با لحنی به گیرایی حماسههای دور، عبارتی از ابوالحسن خرقانی خواند:
"بس خوش بُوَد دِلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گِرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود."
شیخ به وجد آمد. انگار شعلهای در جان او شکفته باشد. سر بلند کرد و گفت: خوش گُفتی و آه از نهاد ما برآوردی. کاشکی از این سخن تنوری میساختند پختن دلهای خام را. آنگاه زیر لب زمزمه کرد:
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
مجلس که تمام شد، شیخ از یار موافقی پرسید او که بود که چنین بایسته پاسخ گفت؟ گفتند او استاد مثنوی است. ایرج رضایی است.
نمیدانستم قرار است کجا برویم. نپرسیده بودم. من فقط به دنبال ماشین پدر میآمدم. بعد که پیچیدیم به جادهی خاکی سمت راست، کمکم حس غریبی در من بیدار شد. اما هنوز ادراک روشنی نبود. تا اینکه جادهی خاکی هم تمام شد و رسیدیم به محوطهی جنگلی. از ماشین پیاده شدیم. وای خدای من. من کجا هستم؟ چیزی سَر میرود از دلم. چیزی موج بر میدارد در دلم. چیزی فاتحانه مرا تسخیر میکند.
اینجا، این جنگل، این محوطهی خنک و بادگیر که در محاصرهی درختان گردنافراشته و در مجاورت رودخانه است، سراسر به حضور تو آغشته است. اینجا، جایی است که دوازده سال پیش به اتفاق خانوادهی تو آمدیم. آن پیادهروی شادمانه از کنارهی رود تا رسیدن به آبشار کوچکی که از چشمهای ناپیدا جاری بود. من آن لحظهها را در خود دارم. در من ثبت شدهاند. اینجا به نحو وصفناپذیری از حضور تو آبستن است.
چند روز است که این حرفها در گلویم گیر کردهاند و ترکم نمیکنند. باید هر طوری شده راهی باز کنم تا جاری شوند. حالا هم که مینویسم...
آری، مثل آن روزهای خوب، اینبار هم همه هستند. همه اعضای خانوادهات هستند. به علاوه یک عروس و چهار نوه که آن روزها نبودند. همه هستند و خوبند و میخندند و هوا از تو پُر است و تو در تبانی سکوت ما و در میان خندههای زورکی ما، نشستهای و لبخند میزنی و در ما مینگری. بعد از تو این نخستین باری است که همه اعضای خانواده به یک گردش آمدهایم. این نخستین بار است که تو در سیاحت دستهجمعی ما حضور نداری...
همه گرداگرد هم نشستهایم. قرار است ناهار بخوریم. سینهسرخی میآید. کوچک و نغمهخوان و خوشرنگ است. تلاش میکند به ما نزدیک شود. دورتادور ما میچرخد. واقعهی غریبی است. اینجا امری غیرعادی در حال رخ دادن است. چیزی از بُن دلم گواهی میدهد که میان این سینهسرخ و تو نسبتی است. انگار وجود تبدلیافتهی توست. انگار تویی که در شمایل این پرنده به سراغ ما آمدهای. دور ما میچرخی و به طرز غیرمنتظرهای به ما نزدیک میشوی. شاید اگر بچهها هستههای آن آلوچههای ریز تُرش را به سویت پرت نمیکردند نزدیکتر میآمدی...اصلا شاید میآمدی و روی دستهای غمآلود من مینشستی، و من پرهای ظریفت را لمس میکردم، و خدا را چه دیدی، شاید بوسهای...
لحظات کوتاهی بود اما قلب مرا هدف گرفت و به قلب هدف نشست و تو در من فرودآمدی و مثل خونی که از رگی بُریده جاری میشود پخش شدی در من، در ریههای سالخورده زمان، در خطوط ناخوانای آسمان.
آن واقعه، برای خواهرت هم واقعه بود. او نیز در گردش آن پرنده، در کوشش او برای هر چه نزدیکتر شدن به ما، بویی از تو شنیده بود. حظی از تو بُرده بود.
هیچ دلیل عینی و آفاقی قابل ارائهای وجود ندارد که گواهی دهد میان تو و آن سینهسرخ نسبتی است. اما دل، دلایل خود را دارد. و گاه آنچه در نگاه دیگران وهم است، نزد دل، مشاهده است. من این تجربه شگرف و شیرین را چون بشارتی از حضور تو پذیرفتم و هر بار با تداعی آن واقعهی غریب، لبریز میشوم. قیصر امینپور میگفت: اگر دل دلیل است آوردهایم.
۲۰ تیر ۹۸