عشقی که منظور مولانا است دستِ کم یک ویژگی مسلّم دارد و آن «بیغرضی» است. یعنی هیچ فایدهای منظور نداشتن. در نظر مولانا از مهمترین نشانیهای عشق این است که تو دیگر به «منافع» خود توجه نمیکنی. پاکبازانه عمل میکنی. آمادهی باختنی و هیچ انگیزهی بُردن و سودجُستن نداری. نثار میکنی بیآنکه توقع دریافتی داشته باشی. نثار میکنی نه به این امید که توجهی دریافت کنی، محبوب در تو بنگرد یا تو را بپذیرد. نه. هیچ چیز. نثار میکنی و نفسِ نثار کردن را دوست داری. مانند آن قمارباز همهچیزباختهای که هیچ هوسی جز باختن دوباره ندارد. از همینروست که مولانا میگوید عشق، بیپروا و لاأبالی است. هیچ دلواپس ضرر و خطر نیست. هیچ در بندِ سود و غرض نیست:
لاأبالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی بَرد
عقل در بندِ سود است. تنها عشق است که بیپروا و آزاد است. طمع در چیزی نمیبندد.
ما اغلب نثار میکنیم تا توجهی دریافت کنیم و دستِکم دریابیم «که نهانش نظری با من دلسوخته بود». پذیرفتنی باشد یا نه، حرف مولانا این است که عشق، فارغ از سود و زیان و فراسوی بازار عقل است:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زانسوی بازار او بازارها
انگار در آن مرتبهی وجودی که مولانا قرار داشت راز رستگاری و کامیابی در پشتپا زدن به مناسبات بازار عقل است. راز رستگاری در نخواستن رستگاری است. راز کامیابی در چشمپوشی از کامیابی است و مصلحت آدمی در آن است که عشق بورزد و هیچ به مصلحت خود نیندیشد. مصلحت ما در فراتررفتن از مصلحتسنجیهای متداول است. میگفت: «شما را بیشما میخواند آن یار / شما را این شمایی مصلحت نیست.» میگفت تنها عاشقانند که بیغرض کار میکنند:
رَستم از آب و ز نان همچون مَلَک
بیغرض گردم برین در چون فَلَک
بیغرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
(مثنوی، دفتر اول)
کدام عاشق است که در ازای عشقی که نثار میکند هیچ توقعی ندارد؟ حتی تأیید یا تفقّد؟ مولانا میگفت پایِ «غرض» که در میان باشد، دوستی و محبت تیرگی میگیرد:
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
مولانا یک دلیل خیلی مهم برای ستایش عشق دارد. میگوید وقتی عشق میورزی شبیه خدا میشوی. چون خدا هم بیغرض و بیمحاسبهی سود و منفعت، آدمی را آفرید و در ازای آن دمِ زندگیبخش که در ما روانه کرد، هیچ سودی برای خود منظور نداشت. محضِ فیض بود آفرینش. محضِ لطف. مثل چشمهای که از فرط جوشش به هر سو سرازیر میشود. حالا اگر شما هم بخواهید شبیه خدا بشوید، باید عشق بورزید. یعنی فارغ از سود و زیان، ببارید و بتابید و نثار کنید. عشق در نظر مولانا اینهمه بلند و والا است چرا که مهمترین ویژگیِ خداست. یا شاید بتوان گفت حقیقتِ خدایی خداست:
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیعوض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهای از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
(مثنوی، دفتر پنجم)
خدا را «بخشش محض» و «لطف بیعوض» میخواند. خدا کسی است که هستی بخشیده بیآنکه در پی سودی باشد. هستیبخشیِ او محض جود است: «من نکردم امر تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم»(دفتر دوم). دهش خداوند موقوف قابلیت و شایستگی ما نیست. ما کدام شایستگی را احراز کرده بودیم که از هستی برخوردار شدیم؟
چارهی آن دل عطای مُبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی
(مثنوی، دفتر پنجم)
عشق منظور مولانا بیپروا و پاکباز است و از اینجهت مشابهت به خدا دارد. عاشقان از آنرو که لاأبالیوار میبخشند و نثار میکنند، شبیه خدا هستند:
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
ترکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخترویی که ندارد هیچ پشت
بهرهجویی را درون خویش کشت
پاک میبازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیش بیعلتی
میسپارد باز بیعلت فتی
که فتوت دادن بیعلتست
پاکبازی خارج هر ملتست
زانک ملت فضل جوید یا خلاص
پاکبازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی میکنند
نی در سود و زیانی میزنند
(مثنوی، دفتر ششم)
این ابیات بیاندازه درخشانند. مولانا برای توضیح عشق، طرز و شیوهی خدا را مثال میزند. میگوید عاشق همچون خدا پاکباز است. خدا هستی را بیغرض و قابلیت قبلی به او داده و او نیز همچون خدا، بیدلیل و منفعتی، هستی خود را نثار میکند. تنها عشق است که بدون امید تاب میآورد. بدون امید به دریافت پاسخ مناسب.
در این نثار کردن بیپروا و نومید است که فیّاضی بیغرض خداوند تداوم مییابد و این عاشقان پاکبازند که شبیهتر از هر چیز به خداوندند.