عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تو می‌دانی؟

اوه رفیق... آن سوی مرزها، هر روز صبح با موسیقی برگ‌های پاییزی زیر گام‌های آرامت، دلتنگی‌هایت را دوره می‌کنی و مات آواز پرنیانی شجریان به یک صبح خواب‌زده فکر می‌کنی که هم‌شاگردی خوب‌رویت، نقاشی‌ای را که کار خودش بود به دستت می‌دهد و زودی باز می‌گردد. در آن نقاشی، تو بودی. کودکیِ تو. کودکی مثل همین حالا دلتنگ و خاطره‌پرست. خاطره‌ی کی؟ دلتنگ چه؟ لابد برای خودت هم روشن نیست.


من، این‌سو، رهروی جاده‌های ناامن، در تنگنای خارها و نیشترهای بسیار، رؤیای جریده رفتن و آزادگی دارم. رؤیایی ماتم‌زده. نافرجام.


من این سو، لغزیدن نرم‌نرم اما غافلگیرانه‌ی برف‌های پیری و خستگی را بر سر و روی و روحم نظاره می‌کنم. خسته از خویش؛ از نهاد ناآرام و طالع ناشناخته‌ی بختی پریشان، حتا برای خویش.


نظاره‌گر برهوت تاریک تنهایی که مدام مرزهایش را پیشتر و پیشتر می‌بَرد. تنهایی، اما نه غالباً از نبودن دوستان و دل‌آگاهان و هم‌دمان، که از غربت در خویش... انگار خودم از همه کس غریبه‌ترم...


اینجا کجاست؟ کجاست که هیچ برّه‌‌ای یافت نمی‌شود علف خستگی‌ام را بچرد. نشانی از آن سبزه‌زاران بی‌غصه‌‌ای که شب‌هایش ستاره‌‌ها غرق مغازله‌اند داری؟ آنجا که بشود بی‌تشویش خوابید، بر سطح نرم فراغت، تنبلانه دراز کشید، لنگر انداخت و تموج‌های روحی سیمابی را فرونشاند؟ جایی که ترس‌هایم مرا ترک گفته‌اند و در مکالمه‌ی نسیم و سپیدار، به ملایمتی صبور، دست می‌سایم. آنجا کجاست؟


تو می‌دانی؟

در دنیای تو ساعت چند است؟

به تأثر از فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟"


در دنیای تو ساعت چند است؟ 

ساعتِ دنیای من، سال‌ها‌ست خوابیده.


وقتی نمی‌شد آن بیرون، زمان را از رفتن بازداشت؛ من از خیالت معبدی بر پا کردم و از خاطراتت آتشی .. 

و این‌گونه، عمری معتکفِ لبخندی شدم که در من جا گذاشته‌ای... 

 از من زردشتی‌تر دیده‌ای؟


در دنیای تو ساعت چند است؟ 

در دنیای من که عقربه‌ها در همان سال‌های مدرسه گیر افتاده‌اند‌؛

در آن لحظه‌ای که می‌گفتی برف را دوست داری، چرا که عاشقِ بوی پوست پرتقالِ سوخته روی بخاری هستی... 


ساعت‌های من، به جُستنِ ردپایی از تو در سطحِ برف‌گرفته‌ی خیابانی دراز سپری شد.

به حبسِ عاشقانه‌ی ثانیه‌ها، جدال با فراموشی...


 تو با شتابِ زمان، بال در بال شدی و من خاطراتِ حضورت را در آیینه‌ی زمان به حوصله و تأنی، برق ‌انداختم. و مگر عشق جز این است؟ 


در دنیای من، ساعت نمی‌گذرد. 

من هنوز همان پسربچه‌ی منزوی و در سایه‌ام. همان هم‌کلاسیِ کم‌رویِ آخرین نیمکت، که همه‌ی این سال‌ها، با خشتِ یادواره‌های تو، دنیایی از خیال ساخته‌ و از درخششِ امیدی کم‌جان، دلش گرم می‌شود.


 آری، عشق شاید همین باشد...


 سفر به هزارتوی پیچ‌درپیچِ زمان‌های از دست رفته، و شکارِ لحظه‌های درخشان.

 به خاطراتی اندک چنگ انداختن تا از شیب تُند ساعت‌های پرشتاب به دخمه‌ی خاموش فراموشی نلغزی.

گیراندنِ اخگرهای کوچکی که به دست باد سپرده بودی و خواب کردن ساعت‌ در آغوش خاطرات تو.


برق انداختنِ لحظه‌های حضورت و نشئه‌ای جاودانه از خیالِ جادوییِ سرانگشتانت یافتن، رسالتِ عاشقانه‌ای بود که ساعت‌هایم را خرج آن کردم....


حالا ،که هاله‌ی مخملینِ خیال‌های دور را از لبخندت کنار زده‌ای و در رواقِ چشمم نشسته‌ای، به بطالتِ شیرینی فکر می‌کنم که عمرم را در پایش باخته‌ام.

به سهمِ گرم اما ناچیزم از تو. 

به اندوهی، که زندگی را به رقصِ ساکتِ پروانه‌ای مانند کرد.


خسته ام، از این فانوس‌بانیِ بی‌وقفه...

ساعت را روی آهنگِ صدای تو کوک کرده‌ام. می‌خواهم قبلِ رفتن کمی بخوابم. همین‌جا، روی این میز.


 خوب که نگاهت می‌کنم می‌بینم:

 می‌ارزیدی...


می‌شود دشمنان را دوست داشت؟

دشمنان را نیز می‌توانیم دوست بداریم. این‌کار نه تنها ممکن است بلکه سودمندی و مطلوبیّت هم دارد. دوست داشتن دشمنان را بیشتر در «نیک‌خواهی» باید معنا کرد. ممکن است خوش نداشته باشیم با دشمنان، بدخویان و کسانی که از سرِ بددلی به ما آسیب زده‌اند هم‌نشینی و مصاحبت داشته باشیم. خُرده‌ای بر این کناره‌گیری نمی‌توان گرفت. اما «بدخواهی» مقوله‌ی دیگری است. توصیه‌ی عارفان و فرزانگان این بوده است که «بدخواه» هیچ احدی نباشیم بلکه از صمیم دل و سویدای جان برای همگان- حتی‌ دشمنان و عنودان- نیک‌خواهی و آرزوی بهروزی و خوش‌فرجامی داشته باشیم.

اما چرا و چگونه می‌توان واجد چنین روحیه‌ای شد؟ 


(1)

یکی اینکه به گفته‌ی عارفان نیک‌خواهی همگانی و بی‌قید و شرط، درون و ضمیر خودِ فردِ نیک‌خواه را آراسته و بهشت‌آیین می‌کند. یعنی در درجه‌ی اول، نیک‌خواه بودن، خدمتی است که به خودمان می‌کنیم. مولانا می‌گفت:

«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»[1]


(2)

وجه دیگر اینکه، به باور عارفان، وقتی نیک‌خواهی همگانی داشته باشیم، خداآیین شده‌ایم. چرا که در نگاه آنان، خداوند مهر عام و رحمت واسع و فراگیر دارد: «وَرَحْمَتِی وَسِعَتْ کلَّ شَیءٍ»(اعراف:156)؛ «رَبَّنَا وَسِعْتَ کلَّ شَیءٍ رَّحْمَةً»(غافر:7). فرزانه‌ی حقیقی به باور آنان کسی است که خوی آفتاب و خصلت باران دارد. سری سقَطَی از عارفان نامدار ما در این زمینه گفته است:

«عارف

آفتاب صفت است که بر همه‌ی عالَم بتابد

و زمین‌شکل است که بارِ‌ همه‌ِ موجودات بکشد

و آب‌نهاد است که زندگانیِ‌ دل‌ها بدو بُوَد

و آتش‌رنگ است که عالم بدو روشن گردد.»[2]

جنید بغدادی گفته است:

«صوفی چون زمین بُوَد که همه پلیدی‌ها در وی افکنند و همه نیکویی‌ها از وی بیرون آرند.»[3]

«عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.»[4]

 

(3)

ابعاد دیگری نیز می‌توان برای این نیک‌خواهی عام به دست داد. ما در برابر آسیب‌ها، بدعملی‌ها و رنج‌هایی که از کسانی به سبب بیماری‌، جنون و یا عوامل قهری دیگر می‌بینیم، غالباً بدخواه و دشمن‌خو نمی‌شویم. رفتارشان را عذر می‌نهیم و آنان را «معذور» قلمداد می‌کنیم. هر چه در تفسیر اعمال دیگران بیشتر آنان را عامِد و مختار فرض کنیم، بیشتر مستعد آنیم که بدخواهی پیشه کنیم. نگاهی که عارفان به انسان‌ها داشتند توأم با عذرنهی و تبرئه‌ی نیات و مقاصد آنان بود.

نقل است که شیخ ابوبکر واسطی به گورستان جهودان میرفت و می‌گفت: «این قومیند همه معذور، و ایشان را عذر هست.» مردمان این سخن شنیدند، او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی. قاضی بانگ بر او زد که: «این چه سخن است که تو گفته یی که جهودان معذورند؟» شیخ گفت: «از آنجا که قضای توست، معذور نِیند؛ اما از آن جا که قضای اوست، معذورند.»[5]

عارفان عمدتاً سعی داشتند که رفتار آدمیان را به بهترین وجه، تأویل و تفسیر کنند و حتی‌الامکان از تفسیر‌های بدگمانانه بپرهیزند:

از شیخ ابوسعید ابوالخیر سؤال کردند که ای شیخ! ما الفتوّة؟ شیخ گفت: حقیقة الفتوة أن تعذر الخلقَ فیما هم فیه[حقیقت جوانمردی این است که خلق را، در آنچه هستند، معذور داری.][6]

نقل است که شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»[7]

سهل تستری گفته است: «با عارفان همنشینی کن از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی را به نزدیک ایشان تأویلی بود لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند.»[8]

اسپینوزا می‌گوید: «انسان ها بیشتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را مختار فرض می‌کنند، و کمتر از هم نفرت دارند، زمانی که خود را ضروری و مصمم می‌دانند.»[9]

 

(4)

دشمنان، ناخواسته، می‌توانند اسباب آگاهی و اعتلا ما شوند و همین می‌تواند در مهار بدخواهی‌ما مؤثر باشد. بی‌ثباتی و نامانایی جهان و تنهایی عمیق و زوال‌ناپذیر انسان، حقایقی هستند که جور و جفاهای دیگران، مایه‌ی آشکارگی بیشتر آنها می‌شوند. همچنین اگر بینش روشنی داشته باشیم، رنج‌ها و زخم‌ها، ظرفیت‌های وجودی ما را پهنا می‌دهند. بنابراین، وجود انسان‌های جفاکار، از جهتی می‌توانند مغتنم شمرده شوند و ما می‌توانیم با لحاظ این امر، هر چه بیشتر از دامنه‌ی بدخواهی خود بکاهیم. کریستین بوبن نوشته است:

«در برابر آن که بر تو بسیار زخم زد تو قهقهه سر دادی. تو دیگر این جا نیستی اما درسی به من آموختی که اکنون چنین باز می‌نویسمش: «آنکس که خرابی ما را می‌خواهد بر گنجمان می‌افزاید.»[10]

 

(5)

 نکته‌ی دیگری که توجه به آن می‌تواند به نیک‌خواهی فراگیر ما بینجامد آگاهی از رنج‌هایی است که همه‌ی انسان‌ها، حتی دشمنان‌مان، با آن دست به گریبان‌اند. آگاهی از سرنوشت محتوم مرگ، پیری، بیماری و ابعاد سوگناک زندگی که همگان با آن رویاروی هستند. شوپنهاور می‌نویسد:

«در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا میکنی، فرقی نمی‌کند که باشد، سعی نکن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی‌ای از او به عمل آوری، به بدطینتی و کوته‌بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی می‌تواند تورا به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض توجهت را تنها معطوف رنج‌ها و حوایج و بی‌قراری‌ها و دردهایش کن...»[11]

درک و استحضار این نکته که دیگری هر چند بدخواه و دشمن من- با من از جهات بسیاری هم‌سرنوشت است و مرگ و تنها مُردن را تجربه می‌کند، نیک‌خواهی را در ما رُشد می‌دهد:

«سرانجام که در می‌یابیم می‌میریم و همه‌ی موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه‌ی موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.»[12]

«این نومیدی تلخ که زاده‌ی این آگاهی است که همان‌سان که پیش از به دنیا آمدن وجود نداشتی، پس از دنیا رفتن هم فنا خواهی پذیرفت؛ در دلت شفقت یعنی عشق به همه‌ی همنوعان و برادرانی که در این جهان خاکی داری، به این سایه‌های ناشاد که یک‌یک از صندوق عدم فرا می‌آیند و به صندوق عدم فرو می‌روند، به این جرقه‌های آگاهی که لحظه‌ای در ظلمت جاودانه‌ی بیکرانه می‌درخشند، پیدا خواهی کرد. و این احساس شفقت را که به سایر انسان‌ها، به همنوعانت داری، ابتدا به کسانی پیدا می‌کنی که به تو نزدیکت‌ترند. یعنی کسانی که با آنها زندگی می‌کنی؛ و سپس شفقتی شامل و کامل می‌شود و به همه‌ی موجودات زنده و شاید موجوداتی که حیات ندارند و فقط وجود دارند، گسترش می‌یابد. آن ستاره‌ی دور، که شبها در دل آسمان می‌درخشد، روزی خاموش و خاکستر خواهد شد و نخواهد درخشید و نخواهد وجود داشت. همه‌ی آسمان پرستاره چنین سرنوشتی خواهد داشت. چه آسمان بیچاره‌ای!»[13]

یعنی آگاهی هر چه عمیق‌تر از این نکته که دیگری «هم‌رنج» من است و «همدلی» با وضعیت وجودی او، ما را مشفق‌تر و نیک‌خواه‌تر می‌گرداند.

ویتگنشتاین در همین رابطه گفته است:

«انسانها را بفهم! هر وقت می‌خواهی ازآنها متنفر باشی، سعی کن به جایش آنها را بفهمی.»[14]

 

(6)

به ملاحظه‌ی یاری‌دهنده‌ی دیگری هم می‌توان اشاره کرد و آن اینکه هر چه خویش را پاک‌دامن‌تر و بی‌گناهتر بینگاریم، آمادگی بیشتری برای بدخواهی در برابر گناه‌کاران و دشمنان‌مان خواهیم داشت. ولتر می‌گفت:

ولتر می‌گفت: «ما باید متقابلا نسبت به هم بردبار باشیم، برای آنکه همه ما ضعیفیم، نامعقولیم، آماده‌ی دگرگونی و ارتکاب اشتباهیم. یک نی خوابیده در لجن توسط باد آیا به نی دیگری که در جهت عکس آن خوابیده خواهد گفت: بدبخت، مثل من سینه‌خیز برو، وگر نه درخواست خواهم کرد تو را از ریشه دربیاورند و بسوزانند.»[15]

داستانی که در انجیل یوحنا در باب مسیح آمده است در همین رابطه معنا می‌یابد. مسیح خطاب به کسانی که آکنده از خشم، قصد سنگسار زنی را داشتند که مرتکب زنا شده بود می‌گوید:

 «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» و چون همگان از خجلت این سؤال از قصد خویش منصرف شدند، مسیح رو به زن می‌کند می‌گوید: «من نیز ترا محکوم نمی‌کنم. برو و زین پس گناه مکن.»[16]

 

در ادامه و تتمه‌ی این جُستار مایلم در پاسخ به این که آیا می‌شود دشمنان را دوست داشت و هر گونه بدخواهی و کینه‌ورزی را از ضمیر خود پیراست، شواهدی از متون مقدس و ادبیات عرفانی و تعلیمی ذکر کنم:

 

عبدالله‌بن‌مسعود می‌گوید: گویا هم اکنون رسول خدا(ص) را می‌بینم که از پیامبری حکایت می‌کند که قومش او را زده و خون‌آلود کرده‌اند و او در حالی که خون را از چهره‌اش پاک می‌کند، می‌گوید: «اللَّهُمَّ اغفِر لِقَومی فَإِنَّهُم لا یعْلَمُونَ»؛ خدایا! قومم را ببخشای چرا که آنان نمی‌دانند.[17]

--

پیامبر اسلام(ص) در روز احد، ابتدا گفتند: «إشتدّ غضبُ الله علی قَومٍ دمّوا وجهَ رسولِهِ»؛ خداوند سخت خشم خواهد گرفت برمردمانی که صورت پیامبرشان را خون آلود گردانیدند. آنگاه لحظاتی درنگ کردند و سپس گفتند: «ربّ اغفِرِ لِقَومی فَإِنَّهُم لا یعْلَمُونَ»؛ خدایا این قوم مرا بیامرز چرا که نمی‌دانند.[18]

--

چون به مکانی به نام جمجمه رسیدند، او[مسیح] را با آن تبهکاران بر صلیب کشیدند، یک در سمت راست و دیگری در سمت چپ وی. و عیسی گفت: «ای پدر، ایشان را ببخشای: نمی‌دانند چه می‌کنند.»[19]

--

عیسی به پیروان خود می‌گفت:

«شنیده‌اید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را می‌گویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید... چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان بر می‌آورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو می‌بارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمی‌کنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمی‌کنند؟»[20]

«لیک شما را که بر من گوش سپرده‌اید می‌گویم: دشمنان خویش را دوست بدارید و بر آنان که از شما بیزاری می‌جویند، نیکی کنید، از برای کسانی که نفرینتان می‌کنند برکت طلبید و بهر آنان که بر شما افترا می‌زنند دعا کنید. بر آن کس که بر گونه‌ی تو نواخت، گونه‌ی دیگر را بگردان و از آن که ردایت را ستاند، پیراهن خویش دریغ مدار... آنچه می‌خواهید آدمیان از برای شما کنند، خود بهر ایشان کنید. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ چرا که گنهکاران نیز دوستداران خویش را دوست می‌دارند. و اگر نیکی‌کنندگان خویش را نیکی کنید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ گنهکاران نیز به گنهکاران وام می‌دهند تا از ایشان عوض گیرند. بر خلاف، دشمنان خویش را دوست بدارید و نیکی کنید و بی‌چشمداشت عوض گرفتن وام دهید. آنگاه پاداش شما عظیم خواهد بود و پسران خدای تعالی خواهید بود، چه او با حق‌ناشناسان و بدکاران مهربان است.»[21]

«خویشتن را مهربان بنمایید، همچنان که پدر شما مهربان است. داوری مکنید تا بر شما داوری نشود؛ محکوم مکنید تا محکوم نشوید؛ ببخشایید تا بخشوده شوید. بدهید تا بر شما داده شود؛ پیمانه‌ای نیکو و فشرده و تکانده و آکنده در دامانتان ریخته خواهد شد؛ چه با همان پیمانه که می‌پیمایید، از برای شما پیموده خواهد شد.»[22]

باری، کاتبان و فریسیان زنی را آوردند که هنگام زنا گرفتار شده بود و او را در میانه نهادند، عیسی را گفتند: «استاد، این زن حین ارتکاب زنا گرفتار شده است. باری، موسی در شریعت بر ما حکم کرده است که این زنان سنگسار گردند. پس تو چه می‌گویی؟» این را از برای آزمودن او گفتند تا دستاویزی بهر متهم کردن وی بیابند. لیک عیسی سر به زیر افکند و به سرانگشت خویش، در کار نگاشتن بر زمین شد. چون در پرسش از او پای فشردند، سر بلند کرد و ایشان را گفت: «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» دگر بار سر به زیر افکند و در کار نگاشتن بر زمین شد. لیک ایشان چون این را بشنیدند، یکایک برفتند و نخست پیرتران روانه شدند؛ و او با آن زن که همچنان آنجا در میانه بود، تنها ماند. آنگاه عیسی سر بلند کرد و او را گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ کس ترا محکوم نکرد؟» زن گفت: «هیچ کس ای خداوند.» آنگاه عیسی گفت: «من نیز ترا محکوم نمی‌کنم. برو و زین پس گناه مکن.»[23]

--

چونک آن بدبخت آخر از قضا

ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست

مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا

زانک او خواهد بُدَن همره مرا

شربتش بردند او گفت اینت قهر

حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

مرتضا گفتا به حق کردگار

گر بخوردی شربتم این نابکار

من همی ننهادمی بی او به هم

پیش حق در جنت المأوی قدم

مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت

مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت

[منطق‌الطیر، عطار نیشابوری]

--

«کبر و غرور به خود راه ندهید و در مقابل خُرد و بزرگ بزرگی نفروشید. از کسانی که شما را طرد می‌کنند کینه‌ای به دل نگیرید. از خدانشناسان و تبهکاران متنفر نباشید، و نه تنها خوبان بلکه بدان را نیز دوست بداریم، هنگام نماز و دعا در درگاه الهی آنان را فراموش نکنید و درباره آنان از خدا چنین بخواهید: خدایا! کسانی را که هیچ‌کس برای آنان دعا نمی‌کند نجات ده و حتی کسانی را هم که حاضر به نماز خواندن نیستند از رحم خود بهره مند ساز!»[24]

--

جماعت مریدان گفتند: «چه گویی در ما که مریدانیم، و اینها که منکرند، و تو را به سنگ خواهند زد؟» منصور حلاج گفت: «ایشان را دو ثواب است، وشما را یکی؛ از آنکه شما را به من حسن ظنّی بیش نیست، وایشان از قوّت توحید به صلابتِ شریعت می‌جنبند. و توحید درشرع اصل بود، و حسن ظنّ، فرع.

پس هر کسی سنگی می‌انداختند، شبلی موافقت را- گلی انداخت. حسینِ منصور آهی کرد. گفتند: «از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گِلی آه کردن چه معنی است؟» گفت: «از آنکه آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می‌آید، که او می‌داندکه نمیباید انداخت.»

شبلی گفت: منصور را به خواب دیدم، گفتم: «خدای تعالی با این قوم چه کرد؟» گفت: «بر هر دو گروه رحمت کرد. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد. به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.»[25]

--

«دزدی به خانه‌ی پارسایی آمد. چندان که جُست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا را خبر شد. گلیمی که در آن خفته بود برداشت و در راه دزد انداخت تامحروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان هم نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلاف است وجنگ»[گلستان سعدی، باب دوم]

--

«هرکه مارایار نبود ایزد اورا یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هرکه اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هرگلی کز باغ عمرش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد [میر علی همدانی]

==

ارجاعات:

1. مناقب‌العارفین، شمس‌الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375

2. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشر اساطیر، چاپ دوم،1383

3. همان

4. رساله‌ی قشیریه، عبدالکریم‌بن‌هوازن قشیری، تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1385

5. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

6. اسرارالتوحید‌ فی ‌مقامات ‌الشیخ‌ابی‌سعید، ‌محمدبن‌منور،‌ تصحیح محمدرضاشفیعی‌کدکنی، انتشارات‌آگاه، چاپ ششم، 1385

7. تذکرة‌الاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری

8. همان

9. رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، چاپ اول،1384

10. تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستیان بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع،1386

11. متعلقات و ملحقات، آرتور شوپنهاور، ‌ترجمه‌ی رضا ولی‌یاری، نشر مرکز

12. سوگیال رینپوچه، به نقل از: خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی، نشر نیکو نشر، چاپ اول، 1389

13. درد جاودانگی(سرشت سوگناک زندگی)، میگل د اونامونو، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، نشر ناهید، چاپ پنجم،1380

14. ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس، چاپ دوم، 1389

15. رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل

16. انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11 ؛ از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشرنی، چاپ دوم، 1387

17. به‌روایت بخاری و مسلم

18. الرحیق‌المختوم، عبدالرحمن مبارک‌فوری

19. انجیل لوقا، باب 23 آیات 33 و 34؛ از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

20. انجیل مَتّی، باب 5، آیات 43 تا 48، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

21. انجیل لوقا، باب 6 آیات27 تا 35، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

22. انجیل لوقا، باب 6 آیات 36 تا 38، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

23. انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11، از: عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار

24. برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی، ج1، ترجمه مشفق همدانی

25. تذکرةالاولیاء، فریدالدین عطار نیشابوری

حکمت مردان صحرا

اگر از من بپرسند در زمینه‌ی سیر و سلوک معنوی چه کتابی را پیشنهاد می‌دهم بی‌درنگ خواهم گفت کتاب: «حکمت مردان صحرا»(سخنانی از راهبان صحرانشین سده‌ی چهارم میلادی) که به کوشش توماس مرتون و به ترجمه فروزان راسخی و ویرایش مصطفی ملکیان، توسط نشر نگاه معاصر، در 232 صفحه به چاپ رسیده است.

 دستیابی به این کتاب برای من تجربه‌ای ویژه بود. کتاب «حکمت مردان صحرا» با آن مقدمه‌ی بی‌نهایت ارزنده‌ی توماس مرتون که خود از دیده‌وران بزرگ معنوی روزگار ماست، مصداق «چیز دیگر» است.  این کتاب البته برای خواندن نیست، برای نوشیدن است.

 کتاب حاوی کلماتی از عارفان مسیحی سده‌ی چهار میلادی است، اما جالب آن است که بسیاری از حکمت‌ها و دقائق عرفان اسلامی را در خود دارد. آدم احساس می‌کند که عارفان مسلمان بسیاری از رهیافت‌های خود را از این آموزه‌ها اقتباس کرده‌اند.
اما مشخصه‌ی ممتاز این کتاب و آموزه‌های ارزنده‌ی آن، همسویی تعالیم معنوی‌اش با عقل سلیم و نیز انسان‌گرایی بی‌نظیرش است. حکمت و سنجیدگی و انسان‌دوستی و معنویت اصیل و راستین از سرتاسر این آموزه‌ها می‌تراود. در آموزه‌ی این حکیمان معنوی نشانی از پرگویی و لفّاظی و شطحیات صوفیانه و کلمات غامض و پیچاپیچ و مطنطن نیست. نشانی از عتاب‌های سخت و تعبیرهای گزاف و زننده نسبت به مخاطبان و مخالفان دیده نمی‌شود. نشانی از تحقیر و شماتت و درشتی کلام به چشم نمی‌خورد. هر چه هست عقل سلیم و اعتدال و مهربانی بی‌ادعا و فروتنی‌ بی‌نظیر است. یک معنویت راستین و بی‌غل و غش. آموزه‌هایی ساده، به‌کاربستنی و روشن که صفا و زلالی‌شان آدم را متحیر می‌کند. هر چه هست عشق و مراقبه و فروتنی و اعتدال است.

در سرتاسر این کلمات و آموزه‌ها نشانی از خودستایی که برخی عارفان داشته‌اند وجود ندارد. در سرتاسر این کلمات، واژه‌ای شنیع و رکیک و بی‌ادبانه به چشم نمی‌خورد. هیچ توهین و هتّاکی و طعنه و تعریضی به درشتی و پرخاشگری پاسخ گفته نمی‌شود. اندیشه و شیوه‌ی خشونت‌پرهیزی» و شفقت و انسان‌دوستی در تمام این آموزه‌ها بی‌هیچ استثنایی موج می‌زند.
مهمترین وجه امتیازبخش این آموزه‌ها خصیصه‌ی «انسانی» آن است. تحقیر نکردن، داوری نکردن و خشونت روا نداشتن البته در آموزه‌های همه‌ی عارفان، هست، اما بسامد بالا و ممتازی در این کتاب دارد.

 از باب نمونه بنگرید:

- برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ پومن آمد و گفت: پدر روحانی، چه باید بکنم؟ گرفتار اندوه بزرگی شده‌ام. پیر به او گفت: هرگز کسی را تحقیر مکن، هرگز کسی را تخطئه مکن، هرگز کسی را به بدی یاد مکن، تا پروردگار تو به تو آرامش بخشد.

- راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید:‌ به من بگو چگونه می‌توانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر می‌خواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و درباره‌‌ی هیچ‌کس داوری مکن.

- اگر در مقام اصلاح دیگری، دستخوش غضب شوی، شهوت خودت را ارضاء کرده‌ای. خود را برای نجات دیگری از کف مده.

- یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همه‌ی آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.

- پیری گفت: اگر پاکدامنی درباره‌ی زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی،‌ تو نیز به اندازه‌ی او از شریعت تخطی کرده‌ای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.
 
به همه‌ی علاقه‌مندان به معنویت و اخلاق پیشنهاد می‌کنم که خود را از این کتاب یگانه و نادر محروم نکنند.

اگر می‌خواهی نگهم داری، از دستم می‌دهی...

یادگرفته‌ایم که دستیابی به چیزی با تقلا و کوشش مستقیم حاصل می‌شود، اما ظاهراً در برخی ابعاد و زمینه‌ها، بی‌کنشی و دست از تقلا و کشمکش برداشتن، کلید کار است.

مثال‌هایی در این باب می‌توان زد که روشنگر است. وقتی برکه‌ای گِل‌آلود شد، جز اینکه دست روی دست بگذاریم و درگیرش نشویم و بگذاریم در گذر زمان، صافی و زلالی خود را باز یابد راه دیگری انگار نداریم. اینجا هیچ تقلا و کوششی سود نمی‌دهد و تنها راه‌چاره، رها کردن، مجال دادن و بی‌کنشی است.

شناکردن هم گویا از جهاتی چنین است. گویا هرچه خود را سبک‌تر بگیریم موفق‌تریم. یعنی نه تنها لزوماً کوشش و دست و پا زدن بسیار ما را نجات نمی‌دهد که هر چه آرام‌گرفتن و سبُک بودن مایه‌ی نجات است. مولانا در داستان نحوی و کشتیبان به همین نکته اشاره می‌کند که لازمه‌ی رهایی سبک‌روحی و «محو» بودن است:

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مُرده را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمُردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نَهد بر فَرقِ سر

(مثنوی:دفتر اول)

در باب آرام‌گرفتن و رنگ‌ آبی گرفتن فضای روح هم مشابه این توصیه آمده است. وقتی ناآرام و پریشان‌ایم، لزوماً چاره‌ی کار دست‌وپا زدن و کوشش بسیار و تپیدن و دویدن نیست. وقتی فضای سینه‌مان غبارگرفته و تار است، راه‌چاره، بی‌کنشی، سکوت و تماشا کردن است. هر چه بیشتر بتپیم و بدویم، گردگرفته‌تر و غبارآلودتر می‌شویم.

خوب است در اینجا به سه فعلی که در زندگی با آنها سر و کار داریم اشاره شود: بودن، انجام دادن و داشتن.

در روزگار ما، غالباً داشتن(تصاحب کردن، تملک کردن، دارا شدن) و انجام دادن(کنش‌گری، کرداری بیرونی) محل توجه است، اما «بودن» از سنخ و سرشت دیگری است. به گفته‌ی عارفان و فرزانگان، آراستگی و روشنای فضای «بودن» ما اتفاقاً در کثیری از اوقات با بی‌توجهی به «داشتن» و «انجام دادن» حاصل می‌شود. یعنی با غلبه بر خوی و روحیه‌ی تملک‌گری و تصاحب و نیز میل شدید به تقلا و تکاپو و کنش.

وقتی که رها، سبک‌روح، آرام و بی‌تمنا و خواهش، گوشه‌ای به تماشا می‌نشینید و مجال می‌دهید غبارهای درون‌تان فروکش‌ کند، گِل‌های بِرکه‌ی جان‌تان ته‌نشین شود و زلالی، صفا و شفافیت درخشانی سر برزند. اینجاست که اهمیت «سکوت»، «حضور قلب»، «خلوص دل»، «تماشا کردن» و «مراقبه» در پهنابخشی به ساحت «بودن» هویدا می‌شود. لائوتسه با تأکید بر این نکته گفته است:

 «متفکرین و استادان قدیمی بسیار ژرف و دقیق بودند. دانش آنان بسیار عمیق بود. اگر بخواهیم از ظاهرشان آنان را تعریف کنیم توصیفی مبهم از آنان ارائه داده‌ایم. آنان مراقب و با احتیاط بودند؛ همانند کسی که می‌خواهد ازرودخانه‌ای یخ‌زده عبور کند، هشیار و بیدار، مانند کسی که از وجود خطر آگاه است؛ ساده و بی‌شائبه، مانند چوب حکاکی‌نشده؛ میان‌تهی، همچون غاری بی‌انتها؛ تسلیم، مانند یخِ درحال ذوب، زلال؛ همچون آبی که در سکون، گِل‌هایش ته‌نشین‌گشته. و اما شما... آیا آن قدر صبر دارید تا گِل‌های وجودتان ته‌نشین گشته و از دلِ آن زلالی، یک زندگی ناب سربرآورد؟»(زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمه‌ی آزیتا عظیمی، انتشارات عطائی، چاپ اول، 1389)

وقتی سرتاسر کُنش و تکاپو هستیم، مُدام گرد و غُبار می‌سازیم و ضمیر غبارزده‌ی ما فضایی برای پذیرایی از هستی نمی‌یابد. غبارها که فرونشست در سکوت، هستی مجالی می‌یابد تا به درون ما بخزد و جان‌مان را پهنا دهد. رابیندرانات تاگور گفته است:

«دلم

آرام گیر و

غبار برمینگیز

جهان را بگذار

تا راهی به سوی تو بیابد»

و از همین‌رو بود که مولانا می‌گفت:

چون برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما

زانکه ز گفت‌وگوی ما، گَرد و غُبار می‌رسد

چرا که گفتن نوعی «انجام دادن» و «کنش» است و غبارانگیزی می‌کند.

همین حکمت معنوی در تداوم‌بخشی به حضور محبوب و زیبایی جهان هم کمک‌حال است. اگر مشتاق حضور پروانه‌ای هستید هر چه بیشتر پی‌اش بدوید از شما می‌گریزد، بخت بیشتری خواهیم داشت اگر آرام و بی‌تحرک جایی بایستیم و حضور او را چشم بداریم. مارگوت بیکل می‌گفت:

«اگر‌‌‌‌‌ می‌خواهی نگهم داری دوست من

از دستم می‌دهی»

اصرار در نگه داشتن دانه‌های شن، به فروریختن آنها از میان انگشتان می‌انجامد:

«اصرار در نگه‌ داشتن‌ِ آن‌چه‌ نگه‌ داشتنی‌ نیست‌،

به‌ فرو ریختنش‌ می‌انجامد

همانندِ دانه‌های‌ شن‌

از میان‌ِ انگشتان‌!» (مارگوت بیکل)

وقتی مصرّانه در پی نگاه‌داشتن، جاودانه‌کردن و همیشه در تصاحب داشتن چیزی هستیم نه تنها از ما گریزنده‌تر می‌شود بلکه گوهر درخشنده‌ی خود را نیز چه بسا از دست دهد. کوشش برای دربند کردن دانه‌ی انگور، آن را به مَویز و کشمش بَدَل می‌کند:

«محبوب من!

آیا نمی‌بینی، مَویز

کوششی است مأیوسانه

برای دربند کردن دانه‌ی انگوری گریزپا!

پس مرا دوست بدار

آنچنان که هستم

و در به بند کشیدن روح و نگاه من

مکوش!»(غاده السّمان)

عاشقانی که شیفته‌ی اشتیاق و عشق‌اند و نه معشوق. نزدیک نمی‌شوند. به تماشا قناعت می‌کنند. انگار سعدی گاهی چنین بود: «چنانت دوست می‌دارم که وصلت دل نمی‌خواهد...»

مصطفی مستور در داستان‌های عاشقانه‌اش به این نکته توجه خاصی دارد:

«- من نمی‌تونم به تو دست بزنم سوسن. من اگه به تو دست بزنم. مثل اینه که تو رو کشته‌ام. تو ماهی سوسن.

- ببین کیا! من دوستت دارم. دلم می‌خواد باهام عروسی کنی. دلم می‌خواد برات بچه بیارم. دوتا، سه تا، هرچند تا که تو بخوای. دلم می‌خواد برات غذا درست کنم. لباس‌هات رو بشویم، اتو کنم. منم می‌خوام مثل بقیه باشم. تو رو به خدا من رو رها نکن. من دیگه نمی‌خوام برگردم. این انصاف نیست من رو تا این جا بیاری و بعد ول کنی.

کیانوش دست‌های سوسن را گرفت و پیشانی‌اش را گذاشت توی آن‌ها.

- من بهترین شعرهام رو توی این چند هفته گفته‌ام. تو بهترین شعر منی سوسن اما من می‌ترسم. من دیگه نمی‌تونم جلوتر بیام. من بیش‌تر از این نمی‌تونم نزدیک بشم. از من نخواه جلوتر بیام سوسن. به خاطر خودت. به خاطر من. اگه بیام همه چی نابود میشه. هرچی درست کرده‌ایم از بین می‌ره. تو تا وقتی هستی که من دور باشم. سوسن، من نمی‌توانم.»(من دانای کل هستم، مصطفی مستور، انتشارات ققنوس)

سیمون‌وی(1923-1909)، فیلسوف و عارف مسیحی، در بیان خاصیت آلوده‌کننده‌ی میل به تصاحب و تملک و معنای حقیقی پاکدامنی گفته است: «برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران قائل شدن، یعنی به کثافت آلوده کردن، برای خود حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن». اسپونویل پس از نقل این گفته می‌نویسد:

«یک عشق وجود دارد که می‌گیرد یا مالک می‌شود، و این عشق ناپاک است. و عشقی وجود دارد که می‌دهد یا در تماشا می‌اندیشد، و این پاکدامنی است.

دوست داشتن، واقعاً دوست داشتن، دوست داشتنِ محض، گرفتن و به چنگ آوردن نیست: دوست داشتن، یعنی نگاه کردن، یعنی پذیرفتن، یعنی دادن و فنا شدن، یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست، یعنی لذت بردن از چیزی که نداریم، یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی‌نهایت فقیر می‌سازد، و این تنها دارایی و تنها ثروت است... پاکی فقر است، از دست دادنِ مالکیت است، رها کردن است.»(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، اندره‌کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)

بعضی چیزها را تنها باید نگریست. تنها تماشا کرد. دست‌آختن به آنها همان و آلودن‌شان همان. شقایق‌های صحرایی تنها وقتی نگاه‌شان می‌کنیم شعله‌ورند و چون در دست بگیریم می‌پژمرند:

«شقایق های وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست

شقایق‌ها در چشمها، شعله‌ور می‌شوند

و

در دستها، پژمرده»(ابله محله، کریستین بوبن)

خروشِ خاموش

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ(شفایی اصفهانی)


عشق و رابطه‌ی نزدیک انسانی یک کیفیت ویژه است و تن به اندازه‌گیری‌های کمّی و عددی نمی‌دهد. همیشه، گفتن و حرف زدن نیست که بیانگر مهر و احساس عمیق و یا پرورنده‌ی عشق است. گرچه نمی‌توان نادیده گرفت که اظهار عشق، شعف شورانگیزی دارد، اما گاهی افشا و اظهار عشق، به کم‌رنگ شدن و حتا زوال آن می‌انجامد. گویی هر چه احساسی بیشتر در کلام اظهار شود، نحیف‌تر می‌شود. شمس تبریزی می‌گفت «گفتن، جان کَندن است و شنیدن، جان پروردن.» انگار هر آنچه به هیئت کلام در می‌آید، کاستی می‌گیرد.


«میترسم، 

آن را که دوست می‌دارم بگویم : دوستت دارم. 

چرا که شراب چون از ساغر ریخته شود 

اندکی از آن کاسته می‌شود.» (نزار قبّانی، ‌ترجمه‌‌ی شفیعی کدکنی)


«هرگز تو را نخواهم گفت: که 

دوستت دارم... 

مگر یک بار 

زیرا آذرخش 

 خود را تکرار نمی‌کند.»(نزار قبانی)


«از افشای عشقت زبان بدار،

عشق بی‌زبان است؛

چون نسیم سبک 

خاموش و پوشیده می‌وزد.

من عشقم را به زبان آوردم، من عشقم را به زبان آوردم،

همه‌ی قلبم را برایش به زبان آوردم؛

لرزان و سرد و سخت هراسیده،

دریغا، از برم برفت.

هنوز نرفته بود،

که مسافری در رسید،

خاموش و پوشیده،

آوخ،‌ راندنی در میان نبود 

 او را به دمی در ربود.»

(ویلیام بلیک، ترجمه‌ی محمدمهدی مجاهدی)


«هر قدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد» و «آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندنش می‌شود.»، اینها تذکراتی است که از زبان کریستین بوبن می‌شنویم:


«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی‌شود. این واژه می‌لرزد، مرتعش می‌شود، پرواز می‌کند، در همه جای هواست- اما هیچکس آن را بر زبان نمی‌آورد.

به این خاطر که نزد ما گفتار، چون نزد شما، بخشی از دنیا نیست، جزیره متروکی در اقیانوس سکوت. نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست، فراتر از آسمان و خورشید. گفتار چون آیت کوچکی از خدا در میان دندانهای ماست تنها با احتیاط آنرا بیرون می‌رانیم، و تنها برای موقعیت‌های بزرگ.

وقتی یکی از ما دچار اندوه می‌شود نزد دوست خود می‌رود، یعنی نزد نخستین کسی که از راه می‌رسد، زیرا در اینجا همه برادر و خواهرند. او صندلی حصیریی با خود می‌برد و بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد، کنار برادر یا خواهرش می‌نشیند. نزد او یک روز، یک شب، یا از آفتابی تا آفتاب دیگر می‌ماند، تا بدان جا که اندوه از دل او رخت بربندد. آنگاه بر می‌خیزد و صندلی حصیری‌اش را جمع می‌کند و بر سر کار خود باز می‌گردد.

باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.

فرزانگانی نوشته‌اندکه هر قدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد، زیرا به باور آنان:

آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را می‌سوزد...

شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندنش می‌شود.»(چهره دیگر، نوشته کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار)


«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانع‌کننده باشند تنها مناطق میانی‌اند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجربه بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجربه بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوه‌ای اجتناب ناپذیر، به گونه‌ای مقاومت ناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بی‌نواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفاف‌تر است.»(موتسارت و باران، کریستین بوبن، ترجمه‌ی نگار صدقی)


البته نمی‌شود وجود تعارضی را در این بین منکر شد. نیاز و شوری که جان فرد را می‌آشوبد و می‌خواهد در قالب کلمات اظهار شود و از جانبی، توجه به این نکته که اظهار مداوم، مایه‌ی افول احساس می‌شود. مثل وقتی که سر شیشه‌ی عطری را باز می‌کنیم. در این حال، گر چه استشمام رایحه‌ی عطر، دلپذیر است، اما هم‌زمان از حجم عطری که در شیشه است کاسته می‌شود.


دنیا دار تزاحم است، هیچ گلی بی‌خار نیست و به گفته‌ی ابوحازم مکّی «شادی صافی خود نیافریده است.» در این باب گفته‌اند:


«بدان که هر جا که گلست خارست و با خَمر خُمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است. لذت عیش دنیا را لَدغه‌ی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکاره در پیش. نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک...»(دیباچه‌ی گلستان)


«مُل بی‌خُمار و گل بی‌خار که دیده است»(مقامات حمیدی)


نه می‌توان از «لذت اظهار» عشق چشم برگرفت و نه می‌شود از پیامدهای این اظهار، غفلت کرد.


شاید راه‌های میانه‌ای یافت شود. آنجا که حضور عشق را صِرفاً در جلوه‌های کلامی و گفتاری نجوییم و به گرمایی که می‌توان در سکوت نهاد و بازجُست، توجه ویژه کنیم. گاهی آرامش و خروش یک عشق را می‌شود در خاموشی یک سکوت و حضورِ بی‌کلام انتقال داد و دریافت کرد. اینگونه نه از گرمای ارتباط محروم شده‌ایم و نه حرارت یک عشق را در معرض آلوده شدن با کلمات قرار داده‌ایم. کلمات همیشه، کم یا بیش، آلوده‌اند. رومن گاری نوشته است: 


«کلمات همیشه مالِ دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب می‌شود. چون آدم همیشه به زبانی حرف می‌زند که ساخته‌ی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیز مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت‌ آلوده نباشد.»(خداحافظی گاری کوپر، رومن گاری)


از نمونه‌های گیرای عشقی در سکوت را که متضمن نوعی «حضور در غیبت» است در نمایش‌نامه‌ی خرس‌های پاندا می‌بینیم:


«مگه من الان با تو نیستم؟ خواهی دید که شب زیبایی داریم. تو دستکشام رو روی بالش و پنج شبی که باهم گذروندیم رو با خودت داری. خب حالا چراغا رو خاموش کن. تو باید یاد بگیری که سکوت رو گوش کنی. روی تختخوابت دراز بکش... چشمات رو ببند... و فقط به سکوت گوش کن... با هم به سکوت گوش می‌کنیم. باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. می‌فهمی؟ همین جوری بمون و تکون نخور، این سکوتی که نوازشت می‌کنه، خود منم... آروم باش، من با توام... گوش کن...»(داستان خرس‌های پاندا، ماتئی ویسنیک، ترجمه هانیه رجبی)

جان دلیر و عقل سرخ

عقل هم خواستی اگر باشی

عقل سُرخ گلِ شقایق باش

آنچه حسین منزوی از عقل سُرخ شقایق مُراد می‌کند احتمالاً شیوه‌ی زندگی دلیرانه، خطرجو و بی‌پروای شقایق است. چنانکه شاعر دیگری تصویر کرده است:

«زندگی نامه‌ی شقایق چیست؟

رایتِ خون به دوش، وقتِ سحر

نغمه‌ای عاشقانه بر لبِ باد

زندگی را سپرده در رهِ عشق

 به کفِ باد و

هرچه بادا باد»(شفیعی کدکنی)

زندگی را به دست باد دادن، یعنی خردی شاد و سرمست، عقلی جنون‌آمیز، خردی ارسطویی که عجین روح پرستویی است:

نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست

بل پرستو که به پهنای خِرد، پر دارد

به نظر می‌رسد عارفان ما وقتی در نکوهش عقل سخن می‌گفتند و عشق را برتر از عقل می‌نشاندند، مُرادشان همین عقلِ امنیت‌جو بوده است که دل به آوردگاه‌های زندگی نمی‌زند، یارایِ خطرکردن ندارد و از بیمِ موج، خود را از سفر دریایی محروم می‌کند:

به دریا در منافع بی‌شمار است

و گر خواهی سلامت بر کنار است (سعدی،‌گلستان،‌ باب اول)

عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و برحذر

عاشقان را کار و پیشه غرقه‌ی دریا شدن (مولانا، دیوان کبیر) 

یا به تعبیر دیگر، عقلی که عافیت‌اندیش است و در ارزیابی هر امری، تا از سودآوری آن قطعیت حاصل نکند، بدان دل نمی‌نهد:

صحبت عافیت‌ات گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش (حافظ شیراز)

چرا که پی‌آیندِ به عشق خطرکردن، شرایطی پیش‌بینی‌ناپذیر را انتظار کشیدن است. در غزل احتمالا پایانی مولانا آمده است:

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترکِ ره بلا کن

 عشق، نوعی بلاجویی و خطرکردن است:

 عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد (سعدی)

«لاأبالی» و بی‌پروا است، پاک‌باز است و پی مُزد و تجارت نیست:

لاابالی عشق باشد نی خرد

عقل آن جوید کز آن سودی برد

تُرک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا

در بلا چون سنگ زیر آسیا

پاک می‌بازد نباشد مُزد جو

آنچنانک پاک می‌گیرد ز هو

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کورست و کر (مثنوی، دفتر ششم)

آنچه از خاصیت عشق بر می‌شمرند، با «عقل سُرخ» و شیوه‌ی شقایق سازگار است، اما با عقل محافظه‌کار، عافیت‌طلب و مصلحت‌سنج نمی‌سازد. اما راستی چرا باید عافیت‌طلبی، محاسبه‌ی سود و زیاد و حزم‌اندیشی نکوهش شود؟

پاسخ گویاتر شاید این باشد، که عقل سُرخ و جانِ دلیر، منافعی به دنبال دارد که روحیه‌ی امنیت‌جو و عافیت‌طلب از آن محروم است. انگار وقتی محتاط و محاسبه‌گر زندگی می‌کنیم، از وسعت‌ها و فراخناهایی که خطرجویان و شقایق‌آیین‌نان تجربه می‌کنند حظّی نمی‌بریم. در واقع می‌شود گفت از منظری، این سبک زندگی کردن چندان هم مصلحت‌اندیشانه نیست. رسول یونان گفته است:

«زندگی در اعماق امن است

اما زیبا نیست!

ماهیانی که در اعماق زندگی می‌کنند

صید نمی‌شوند

اما طلوع آفتاب را هم نمی‌بینند

کشتی‌ها را نمی‌بینند

حالا اسبی زیبا

پا به دریا می‌گذارد

او را نیز نخواهند دید

بله، زندگی در اعماق غم‌انگیز است.»

زندگی در اعماق، برای یک ماهی امنیت‌‌آور است، اما او را از بسیاری تجربه‌های ناب، محروم می‌کند. ضمن اینکه آگاهی‌ها و خودشناسی‌هایی در اقدام‌های دلیرانه به دست می‌آید که غنیمت کمی نیست. کی‌یرکگور گفته است:

«اقدام به هر عملی دلهره می‌آفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است... و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.»(به نقل از: انسان در جستجوی خویشتن، رولو مِی، ترجمه دکتر سید مهدی ثریا)

به تعبیر مولانا تاجری که طبعِ ترسان و شیشه‌ای‌ دارد، گر چه احتیاط و محسابه‌گری‌اش او را از خطرها مصون می‌دارد،‌ اما سودآوری‌های بزرگ را تجربه نخواهد کرد:

تاجر ترسنده طبع شیشه جان

در طلب نه سود دارد نه زیان

بل زیان دارد که محرومست و خوار

نور او یابد که باشد شعله‌خوار (مثنوی، دفتر سوم)

مولانا در بیان سودهایی که از «عقل سرخ» به بار می‌نشیند گفته است:

عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

عاشقان دُردکش را در درونه ذوقها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پامنه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را که اندر توست آن خارها

عشق راه‌هایی را می‌یابد که از دسترس عقل(بخوانید عافیت‌جویی)، بیرون است. دلیری، خطرکردن و شقایق‌وار زیستن صرف‌نظر کردن از «بازارها» نیست، بلکه آن سوی بازار عقل، بازارهایی یافتن است. دیوانگی در تقابل با این نوع عقل، البته از نظر مولانا یک «فنّ» و هنر است:

عاشقم من بر فن دیوانگی     

سیرم از فرهنگی و فرزانگی(مثنوی، دفتر ششم)

زین خرد جاهل همی باید شدن

دست در دیوانگی باید زدن

آزمودم عقل دوراندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را(مثنوی، دفتر دوم)

وقتی شیخ ابوسعید ابوالخیر از شخصی که امیر قماربازان است و یارانش او را به شکوه تمام بر گردن خود گرفته‌اند می‌پرسد: «این امیری به چه یافتی؟». مَرد پاسخ می‌دهد «ای شیخ! به راست باختن و پاک باختن.» بوسعید متأثر از سخن او می‌گوید: «راست باز و پاک‌باز و امیر باش!»(اسرارالتوحید، محمدبن منور)

در همین رابطه خوب است به مبحثی دیگر اشاره کنیم. اندیشه‌ورانی گفته‌اند، تنها زندگی ممکن و یا مطلوب، زندگی شجاعانه است و نه زندگی شاد. شوپنهاور می‌گفت:

زندگیِ شاد غیر ممکن است؛ بهترین زندگی‌ای که بشر می‌تواند به دست آورد، زندگیِ شجاعانه است.(درمان شوپنهاور، اروین یالوم)

البته می‌شود جور دیگری نگاه کرد: شادی مستقیماً به دست نمی‌آید، شادی همیشه میوه‌ی شجاعانه زیستن است. کریستین بوبَن گفته است:

«لذت و بهره‌مند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست می‌آیند، اما شادی جاودان تنها با شجاعتی جاودان بدست می‌آید.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)

به بیان دیگر، خوشبختی محصول فرارفتن از این عقل تاجرمسلک، عافیت‌جو و دریاگریز است:

«آه ای خدای آسمان، آیا سرنوشتی که نصیب انسان کرده‌ای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، و یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!»(رنج‌های ورتر جوان، گوته، ترجمه محمودحدادی، نشر ماهی)

زیرکی در نوعی که گفته شد، به تعبیر ویتگنشتاین، بی‌برگ و بار است، و حماقت(بخوانید عقل سُرخ) باغستان‌های سرسبزی دارد: «همیشه از بلندی‌های بی‌برگ و بار زیرکی به دشت‌های سرسبز حماقت درآ.»(ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشرهرمس)

شاید حافظ شیراز همین نکته را می‌گوید:

عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

این تقابل عقل و عشق، عافیت‌اندیشی و دلیری، احتیاط و دیوانگی و دوگانه‌هایی از این دست، ظاهرا دوگانه‌هایی متعددند اما گستره‌ی معنایی مرتبط و نزدیکی به هم دارند. گاهی هم از تعبیر سر و دل استفاده می‌شود. اینکه سَر(زیرکی و سوداندیشی) و دل(شیدایی و بی‌پروایی) سرشت‌های مختلفی دارند. ویتگنشتاین گفته است:

«برایت آرزو می‌کنم که نگذاری سرت دلت را گول بزند. سر زمانی طوری می‌چرخد زمانی طوری دیگر، ولی ارزش آرزو کردن دارد که دل، مثل عقربه‌ی قطب‌نما روی کشتی، با آن نچرخد.»(ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشرهرمس)

آنچه تا اینجا گفته می‌شد شکفتگی‌ها، تجربه‌های ناب و کشف قلمروهای تازه‌ای است که از عهده‌ی جانی دلیر، عقلی سُرخ و عشق دریاپوی بر می‌آید، اما از منظری دیگر هم می‌شود در ستایش آن سخن گفت. نیچه می‌گفت:

«هر روز بیشتر به این واقعیت پی می‌برم که زندگی را نمی‌توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»(از نامه نیچه به پیتر گاست به نقل از: واپسین شطحیات، ترجمه حامد فولادوند)

شقایق‌آیین زیستن و نصیب بُردن از غریو شادِ «هر چه بادا باد» ناگواری‌های زندگی را قابل هضم می‌کند. سعدی می‌گفت:

ز فکر اندیشه‌ها زاید که آدم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

فرسودگی نتیجه‌ی آن نوع اندیشه‌‌ناکی است و آسودگی ثمره‌ی عشق و دلیری. ویرجینیا وولف می‌گفت: «آنچه آدم را عذاب می‌دهد، فعالیت هولناکِ فکر است».

دیوانگی، دلیری و عشقی از این رنگ و سرشت، جهیدن از همهمه‌ی انرژی‌سوز فکرهای پریشیده است. رهایی از چنبره‌ِ عقل محسابه‌گر و تجارت‌پیشه.

البته روشن است که مُراد از این اندیشه‌ی فرساینده، اندیشه‌ی اندیشه‌ناک است. اندیشه‌ی خطرگریز و ساحل‌جو. چرا که یکی از معانی کهن «اندیشه»، بیم و هراس است. وقتی می‌گفتند اندیشه‌ناکم، یعنی بیمناکم. یا گفته می‌شد میندیش، یعنی نگران نباش.حاصل سخن آنکه:

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هشیاری غصه‌ی هر چیز خوری

چون مست شدی هر چه بادا بادا (مولانا)

برادرخورشید، خواهرماه

مدت کوتاهی که به یُمن پاسخی از مصطفی ملکیان، گیاه‌خوار شده بودم، حس فوق‌العاده‌ای داشتم. احساس اینکه جان حیوانات را قربانی لذت‌جویی و طمّاعی خود نمی‌کنم، هم خوددوستی به من بخشیده بود و هم نوعی احساس انس و قرابت با حیوانات. انگار به زبان حال به حیواناتی که در اطرافم می‌دیدم می‌گفتم از من گزندی عارض‌تان نمی‌شود. دریغا که این شیوه دوام نیافت به اسبابی.

در احوال عارفان، به حکایت‌هایی بر می‌خوریم که گویای این انس و احساس یگانگی با حیوانات است. یعنی کسانی که به حیوانات، چشمِ شکار ندارند و لذت تماشا و انس را جایگزین خوی شکارگری و لقمه‌یابی از حیوانات کرده‌اند.  

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت (فاضل نظری)

 سهراب سپهری می‌گفت:

«هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.»

وقتی با مجموع هستی در صلح و یگانگی باشیم، آرامشی عجیب را می‌توانیم چشید. وقتی طوری از کنار زندگی بگذریم که زانوی آهویی به لرزه نیفتد:

«با اینهمه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می‌گذرم

که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و

نه این دل ناماندگار بی‌درمان!»(سید علی صالحی)

همیشه آرزومند دستیابی به چنین حالتی بوده و هستم. وضعیتی که جانداران دیگر در مجاورت من احساس انس و امنیت کنند. مثل این وضعیت:

«گنجشک‌ها با تو دوستند

گربه‌ها از صدای پایت فرار نمی‌کنند

سوسک‌ها

اگر تو بخواهی

کنار دمپایی‌ها دراز می‌کشند

جانور درونم آرام شده است

تو با کدام زبان حرف می‌زنی؟!»(حافظ موسوی)

از دوستی عارفان و انس و امنیتی که جانداران در حضور آنان داشتند حکایت‌های جان‌پروری بر جای مانده است. از طبیعت‌دوست‌ترین عارفان، می‌توان به فرانسیس آسیزی(1226-1182) اشاره کرد که به او لقب حامی طبیعت داده‌اند. فرانسیس که از مشهورترین قدیسان مسیحی است مناجات بی‌همتایی دارد که در آن اجزای هستی را خواهران و برادران خود می‌خواند و از قرابت و خویشاوندی خویش با طبیعت حرف می‌زند. در باور و تجربه‌ی او، جمله‌ی هستی از یک خانواده‌اند و در گوهر و تبار، یکی هستند.

«ستایش او [فرانسیس آسیزی] از طبیعت ناشی از این معرفت بود که خدا در همه‌ی مخلوقات حاضر است. لذا او با پرندگان مانند خواهران و برادران خود حرف می‌زد... احساس فرانسیس از وحدتِ نوع انسانی با طبیعت، در طیّ غزل «برادرخورشید» که سروده‌ی اوست، به نحوی دلکش وصف شده است که در آن او به خدا، به سبب مراحمش نظیر برادرخورشید و خواهرماه و برادرباد و خواهرآب و برادرآتش و مادرزمین و حتی برای "خواهرمرگ جسمانی" ستایش و نیایش تقدیم می‌دارد و او را حمد می‌گوید. حتی هنگامی که به زیر داغ رنج دید و دستش سوخت، نیایش او این بود: ای برادر من آتش!.... در این ساعت بر من مهربان باش و ادب پیشه گیر! به درگاه خدایی که ترا آفرید تضرع می‌کنم تا گرمای تو را بر من تعدیل فرماید به طوری که تو فقط آنقدر بسوزانی که مرا تاب آن باشد.»(عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه‌ی فریدالدین رادمهر)

نیایش شاهکار او این است:


«ستایش تراست، ای خداوند من، با جمله‌ی آفریدگانت،

بالخاصه حضرت برادر خورشید،

که بدان، برما روشنایی و نور عطا می‌کنی؛

زیباست و با درخشندگی بسیار، نور می‌افشاند،

و مظهری از ترا، از خدای تعالی، برما ارزانی می‌دارد.

 

ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،

و اختران:

آنها را در آسمان سرشتی،

روشن و گرانبها و زیبا.

 

ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،

و بهر هوا و بهر ابرها،

بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،

به برکت آنها، جمله‌ی آفریدگان را زنده نگاه می‌داری.

 

ستایش تراست، ای خدای من، بهرخواهرمان آب،

که بس سودمند است و بسی فروتن،

گرانبها و پاکیزه.

 

ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین،

که ما را در خود دارد و می‌پرورد،

که میوه‌های گوناگون پدید می‌آورد،

با گل‌های رنگارنگ و سبزه‌ها.

 

ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان

که به سبب عشق به تو، می‌بخشایند؛

که آزمونها و بیماریها را بر می‌تابند:

نیکبخت اند اگر صلح را نگاه دارند،

چه تو ، ای خدای تعالی، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد.

 

ستایش تراست، ای خداوند من،

بهرخواهرمان مرگ جسمانی،

که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.»(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار)


«یکی از مشهورترین مقدّسان روسی ساکن در جنگل‌های شمال روسیه، سرگی رادونژی(1394-1314) بود... مفاد یکی از مشهورترین اوصافِ زندگی سرگی، که یادآور واقعه‌ی فرانسیس قدیس با طیور و پرندگان است، چنین است که منزل او در میان وحوش بود و این شیخ روحانی می‌توانست به خرسی که به نزد او می‌آمد، با دست خود غذا بدهد. در چنین اوقاتی او تنها قطعه‌ی نانی را که از آنِ خود داشت به خرس می‌داد زیرا ابداً حاضر نبود خرس را از غذای خود محروم و نومید سازد.»(عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه‌ی فریدالدین رادمهر، نشر نیلوفر، 1384)

وقتی شیخ[ابوسعید ابوالخیر]  در قحط با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگِ مردم‌خوار بود. ناگاه گرگ آهنگِ شیخ کرد. شاگرد سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت «چه می‌کنی؟ ای سلیم دل! تو ندانی که از بهر جانی با جانوری مضایقت نتوان کرد؟»(چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، نشر سخن، 1385)

«نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره می‌کردند و بدو تقرب می‌نمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نهاد. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید. رابعه گفت: تو امروز چه خورده‌ای؟ گفت: اندکی پیه پیاز. گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.»(تذکرة‌الاولیا، عطار نیشابوری)

محی‌الدین ابن عربی، عارف مسلمان قرن هفتم گفته است:

«در سفرى، در زمان جاهلیّت که به معیّت پدرم بودم، در میان قرمونه و بلمه از بلاد اندلس، مرور مى‏کردم، که ناگاه به دسته‏اى، از گورخران وحشى رسیدم، که به چرا مشغول بودند، من به شکار آنها مولع بودم و غلامانم از من دور، پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم، که هیچیک از آنها را با شکار آزار نرسانم.

هنگامى که اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد ولى من آن را از این باز داشتم و درحالى‏که نیزه به دستم بود، بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم و چه بسا که سر نیزه به پشت بعضى از آنها مى‏خورد، ولى آنها همچنان مشغول چرا مى‏بودند و سوگند به خدا سرشان را بلند نمى‏کردند، تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گوران برمیدند و از جلوى آنها گریختند و من سبب آن را نمى‏دانستم تا اینکه بدین‏طریق یعنى طریق خدا برگشتم و اکنون مى‏دانم که سبب چه بوده است و آن همان است که ما ذکر کردیم یعنى امانى که در نفس من، براى آنها بود، در نفوس آنها سرایت کرده بود.»(فتوحات مکّیه، ج 4، ص540، چاپ دارالصادر بیروت)

این حکایت را ابن‌عربی به دنبال این توصیه‌ی خویش آورده است: «مقصود اینکه اگر مى‏خواهى از دیگران نترسى، دیگران را مترسان و اگر مى‏خواهى از هر چیزى ایمن باشى باید هر چیزى از تو ایمن باشد.»(به‌نقل از: داوری‌های متضاد درباره‌ی ابن‌عربی، داود الهامی)

با شعری از سهراب سپهری این جُستار را خاتمه می‌دهم:

«یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب،

زود از آب در آرم.

یاد من باشد کاری نکنم،

که به قانون زمین بر بخورد.»  

زندگی با چشمان نیمه‌باز

«گم باد آن روز که در آن رقصی برپا نبوده است و دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده‌ای نکرده‌ایم!»(چنین گفت زردشت، نیچه)


«جدی نگیر». جدی نگیر و بخند. حتی به اندوه‌ها، شکست‌ها و تیره‌روزی‌هایت. زندگی آکَنده از سویه‌های سوگناک است. ابعاد غمباری که با سرشت زندگی عجین‌اند و «غیر مُردن» آن‌ها را دوایی نیست. شهید بلخی می‌گفت:


سراسر گر همه عالَم بگردی

خردمندی نیابی شادمانه


 با اینهمه، نگاه شوخ‌طبعانه به زندگی و خندیدن به تراژدی‌ها می‌تواند دستمایه‌ی تسکینی باشد. از دیرباز فرزانگان به ما توصیه کرده‌اند که هر چه زندگی و دنیا را دشوارتر و جدی‌تر بگیریم، سنگینی بیشتری بر ما تحمیل می‌کنند.


کار دنیا که تو دشوارگرفتی بر خود

گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد (کمال اسماعیل)


خوار و دشوار جهان چون پی هم میگذرد

گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است  (اثیر اومانی)


گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش  (حافظ شیراز)


وقتی در یک بازی هستید، اگر به بُرد و باخت خود زیاده حسّاس ‌شوید، خواهند گفت: سخت نگیر، بازی است! این همان نگاهی است که فرزانگان در رابطه با زندگی و مناسبات آن به ما توصیه می‌کنند. حافظ می‌گفت:


حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست


نیز:


دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد


این نوع شوخ‌طبعی و نگاه طنزآمیز به زندگی، از سرِ بی‌دانشی نیست، برآمده از ژرفنای آگاهی و به تعبیر یانکلویچ «لبخند عقل» است. گویا هر چه از افق بالاتری نگاه کنیم، بیشتر امکان می‌یابیم که به تراژدی‌های زندگی بخندیم.


 نیچه گفته است:

«شما به بالا می‌نگرید، زیرا آرزوی قله در سر دارید؛ من به پایین می‌نگرم، زیر سر قله ایستاده‌ام‌‌. ‌‌بین شما کدام‌تان قادر است بالای قله ایستاده و خنده سر دهد؟ آن‌که می‌رسد به رأس بزرگ‌ترین قله‌ها، می‌خندد به ریش تمامی تراژدی‌ها‌‌.»(چنین می‌گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه قلی خیاط)


 البته نمی‌توان از نظر دور داشت که لذت بُردن از بازی نیازمند تا حدّی جدی گرفتن آن است. یعنی هم‌زمان که با حفظ فاصله‌ای، می‌بینیم و در نظر داریم که در یک بازی سرگرم‌ایم، در همان حال، مُجدّانه و شورمندانه به بازی تن دهیم. به تعبیر محمد دهقانی در مقدمه‌ی کتاب بودای کازانتزاکیس:

«بازی زندگی را چون کودکانِ بازیگوش به جِد گرفتن و آن را تا دم آخر چنان پیش بردن که انگار سرنوشت تمام جهان در گروِ سرانجام این بازی است؛ و در همان دم آگاهی بر این نکته که زندگی خود هیچ نیست جز بازیِ کودکانه‌ای که حاصل آن هر چه باشد به چیزی بیش یک لبخند نمی‌ارزد.»


 این جمع بازیگری و تماشاگری است که نجات می‌دهد. تماشای همزمان نقاب زیبا و زشتی پنهان‌شده در فراسوی آن، چیزی است که نام آن را می‌شود «زندگی با چشمان نیمه‌باز» گذاشت. کازانتزاکیس در همین رابطه می‌گوید:


«وای بر آن که تنها نقاب را می‌بیند! وای بر آن که تنها آنچه را در پس این نقاب مخفی شده است می‌بیند! نگاه کامل آن است که همزمان نقاب شیرین و چهره‌ی نفرت‌انگیز پشت آن را ببینی.»


بازگردیم به روحیه‌ی نجات‌بخش شوخ‌طبعی که اسپونویل آن را «اخلاق سوگواری» می‌نامد و می‌نویسد:


«نگاه کن! این جهانی است که به نظر تو خطرناک می‌آید! یک بازی کودکانه است! بهترین کار شوخی کردن است!

واقعیت طنز: وضع نومیدکننده است، ولی جدی نیست.

دموکریت و هراکلیت دو فیلسوفی‌اند که اولی وضع بشری را بیهوده و مسخره می‌دید و در میان مردم با قیافه‌ی تمسخرآمیز و خندان ظاهر می‌شد؛ هراکلیت برای همین وضعیت ترحم و دلسوزی داشت و همیشه چهره‌اش اندوهگین و چشمهایش اشکبار بود...

ولی خنده داریم تا خنده، و در اینجا باید میان طنز و ریشخند تفکیک قائل شویم. ریشخند یک فضیلت نیست، بلکه یک سلاح است- سلاحی که همیشه به سوی دیگری نشانه گرفته شده است. ریشخند خنده‌ی زشت، نیشدار و ویرانگر است، خنده‌ی استهزا، خنده‌ای که جریحه‌دار می‌کند، خنده‌ای که می‌تواند بکشد؛ این خنده‌ای است که اسپینوزا دست رد به سینه‌ی آن می‌زند[:نخندیدن، گریه نکردن، نفرت نداشتن، بلکه درک کردن].»(رساله ای کوچک در باب فضیلت های بزرگ، آندره کنت اسپونویل؛ ترجمه مرتضی کلانتریان)


منظری که در اشاره‌ی اسپونویل به دموکریتِ فیلسوف دیدیم در روایتِ «برانیسلاو نوشیج» از منِ سوم خویش، روشنتر بیان شده است:


«... سومی در تمام طول عمر خود لحظه‌ای از خندیدن باز نمی‌ایستاد. او با قلبی سبک و لب‌هایی آراسته به لب‌خند در راه زندگی گام بر می‌داشت و با چشم‌های گشوده به جهان می‌نگریست؛ هم به عیب‌ها می‌خندید هم به برازندگی‌ها، چرا که مردم غالباً نفرت‌انگیزترین عیوب خود را به حساب شایستگی‌ها می‌نویسند؛ هم به عالی‌مقامان می‌خندید، هم به تحقیرشدگان، زیرا عالی‌مقامان غالباً به مراتب حقیرتر از آنهایی هستند که تحقیرشان می‌کنند؛ هم به حماقت می‌خندید هم به فضیلت، زیرا فضیلت آدم‌ها غالباً مجموعه‌ای است از حماقت‌هایشان؛ هم به دروغ‌بافان می‌خندید هم به راست‌گویان، زیرا برای اکثر آدم‌ها دروغِ شیرین دل‌پذیرتر از راستِ‌ تلخ است؛ هم به حقیقت می‌خندید هم به گمراهی، زیرا در عصر ما در حقیقت غالباً بیشتر از گمراهی تجدیدنظر می‌کنند؛ هم به عشق می‌خندید هم به نفرت، زیرا عشق غالباً خودخواه‌تر از نفرت است؛ هم به اندوه می‌خندید هم به شادی، زیرا شادی به ندرت ممکن است بدونِ هیچ‌گونه دلیلی بروز کند، حال آنکه اندوه تقریباً همیشه بدون دلیل عارض می‌شود؛ هم به بدبختی می‌خندید هم به خوش‌بختی، زیرا خوش‌بختی تقریباً در همه حال تغییرپذیر و شوربختی تقریباً همیشه جاودان است؛ هم به آزادی می‌خندید هم به استبداد، زیرا آزادی فقط حرفی است تو خالی، حال آنکه ظلم و استبداد در همه حال حقیقتی است انکارناپذیر؛ هم به دانش می‌خندید هم به جهل، زیرا دانش حدود و ثغوری دارد،‌حال آن که جهالت حد و مرز نمی‌شناسد؛ سخن کوتاه به همه چیز می‌خندید... می‌خندید... و باز هم می‌خندید...

دنیا آن قدر مضحک است که چانه‌ام از خنده درد گرفته است. هر چه بیشتر به زندگی می‌نگریستم و هر چه بیشتر به شناختنِ‌ انسان‌ها توفیق می‌یافتم، بلندتر می‌خندیدم. حتی حالا که یک پایم لب گور است وقتی به راه رفته‌ام باز می‌نگرم، نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم.»(زندگی من، برانیسلاو نوشیج، ترجمه سروژ استپانیان، نشر کارنامه)


هر چه ابعاد سوگناک زندگی بیشتر بر ما هویدا و عارض شود، بیشتر نیازمند تقویت روحیه‌ی شوخ‌طبعی و نگاه طنزآمیز به زندگی هستیم. بیشتر نیازمند توجه و التفات به ماهیتِ بازی‌گونِ زندگی و به تعبیر نیچه،‌ محتاج‌تر به اختراع خنده‌ایم:


«شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان است که می‌خندد: او تنها، چنان ژرف رنج می‌برد که از اختراع خنده ناگزیر بوده است. بدبخت‌ترین و غم‌ناک‌ترین، چنان که می‌باید، شادترین جانور است.»(اراده معطوف به قدرت، ‌فریدریش نیچه)


روحیه‌ی طنز به تعبیر رومن‌گاری، سلاحی است که می‌تواند ما را نیش واقعیت ایمن کند:


«به طور غریزی و تا آنجا که می‌دانم، مستقل از هرگونه تأثیر ادبی، در خود حس طنزی را کشف کردم. یعنی آن سلاح خارق‌العاده و خجسته را که امکان می‌دهد تا نیش واقعیت را در لحظه‌یِ فرو رفتن از تن خارج سازیم.»(میعاد در سپیده دم، رومن گاری، ترجمه مهدی غبرایی، کتاب‌سرای تندیس)

معاشران ز حریف شبانه یادآرید...

می‌مانی...همیشه... در نقطه‌ای گرم از روحم... این جمله برای روشنایی یافتن دل، ضروری‌ترین است. 

دوستی می‌گفت آنچه مادرم هنگامه‌ی مرگ خویش از ما می‌خواست این بود که فراموش‌اش نکنیم. گه‌گاه به یادش بیاوریم. انگار اطمینان از همین نکته، وداعش را آسان می‌کرد. اینکه جایی هستیم، بی‌تشویش و دل‌آشوبه، در نقطه‌ای گرم و امن، در کانون پُرحرارت لطفی دائم، در میانه‌ی خالص آرزوهایی از سرِ صدق... آری، همین، همین رنج زیستن را آسان می‌کند و در مصاف مرگ، لبخندی پذیرا بر لبمان می‌نشاند.

اروین یالوم در کتاب خیره به خورشید نوشته است: 

در نمایشنامه‌ی «راحت رهایم کن» نوشته‌ی آنان دیویر اسمیث، یکی از شخصیت‌های وصف‌شده زن برجسته‌ای است که از کودکان مبتلا به ایدز در آفریقا پرستاری می‌کند. در پناهگاه او یاری‌های اندکی مقدور بود. بچه‌ها هر روز می‌مُردند. وقتی از او پرسیدند برای آسان کردن ترس بچه‌ها از مرگ چه کرده، در پاسخ دو عبارت گفت: «هرگز نمی‌گذارم تنهایی در تاریکی بمیرند. بهشان می‌گویم: همیشه اینجا، در قلب من، باقی می‌مانید.»(خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی)

این زن دل‌آگاه وقتی به کودکان در آستانه‌ی مرگ می‌گفت: «همیشه اینجا، در قلب من، باقی می‌مانید» بزرگ‌ترین هدیه‌ و محبت را نثارشان می‌کرد و تنهایی هول‌آور وقت جان‌دادن را تسلا می‌بخشید.

آیا غریو لرزه‌افکن مسیح در ساعات پایانی عمر خود بیانگر همین نکته نیست:

نزدیک ساعت نهم عیسی به آوای بلند بانگ برآورد: «ایلی ایلی، لَمّا سَبَقتانی؟»، یعنی: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب 27 آیه 46)

شکایت و اعتراض به اینکه ترک شده است. از یاد رفته و فراموش شده است. آنچه جان مسیح را به چنین فغان دردناکی واداشت، فقدان این اطمینان بود. 

نیایش عاجزانه و آکنده از تمنا و اضطرار «جان بانیان»(۱۶۲۸-۱۶۸۸) بیان دیگری از این ضرورت اساسی است: 

«پروردگارا،

از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی

که مرا با محبتی جاودانه

دوست داشته‌ای.»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی)

اگر آنچنان که یاکوب بومه می‌گفت دعاهای ما همان آرزوهای ماست، به نظر می‌رسد وقتی کسی در میان مُراد دست امید برآرد و مستغنی از واژه‌ها، خالصانه‌ترین آرزوهای خود را روانه‌ی ما کند، یعنی جایی در گرم‌ترین نقطه‌ی روحش ما را جای داده است. آنچه امروزه به شکل دستمالی‌شده و عادت‌زده‌ای با تعبیر «برایم دعا کن» یا «التماس دعا» به همدیگر تعارف می‌کنیم و کمتر روی می‌دهد که در لحظات اشراق و مراقبه و خلوت، با توجهی خالص و قلبی حاضر، تصویر دوستی را فراذهن بیاوریم و برایش بهترین‌ها را آرزو کنیم و در دلمان آنچه مارگوت بیکل می‌گفت به زبان حال درآید که:

«گاه آرزو می‌کنم

ای کاش برای تو پرتوِ آفتاب باشم

تا دست‌هایت را گرم کند

اشکهایت را بخشکاند

و خنده را به لبانت باز آرد

پرتو خورشیدی که

اعماق تاریک وجودت را روشن کند

روزت را غرقه‌ی نور کند

یخ پیرامونت را آب کند...

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو

تا بدانجا برمت که می‌خواهی

زورقی توانا

به تحمل باری که بردوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

به هراندازه که ناآرام باشی

یا متلاطم باشد

دریایی که در آن می‌رانی»

آنچه مهم هست همین نیک‌خواهی دائمی است که در هیئت دعا و آرزوهای از سرِ سوز و صدق، فضای سینه‌ی کسی را پُر می‌کند. 

ای گُل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز

کز سرِ صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

همین که کسی ما را در لحظه‌های پیراسته و ناب، یاد می‌کند و برایمان آرزوهای خوب می‌کند تسلابخش است. اپیکور گفته است:

«ما کمتر به یاری دوستانمان نیاز داریم تا به اطمینان از اینکه آنها حاضرند به ما یاری کنند»

انگار این تنها چیزی است که می‌توانیم با اطمینان از ماندگاری آن خبر دهیم و یا از کسی توقع داشته باشیم. اسپونویل در بیان معنای «وفاداری» به اهمیت این نکته اشاره می‌کند:

«برایت سوگند می خورم، نه این که همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می‌کنیم وفادار بمانم.....

عشق من، تا زمانی که من را می‌خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن.»(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، آندره کنت اسپونویل؛ ترجمه مرتضی کلانتریان)

تمنای حقیقی یک عشق اصیل و ماندگار جز آنچه الیاس علوی در شعری گفته است چه می‌تواند باشد؟

«خدا کند مستی به اشیا سرایت کند

پنجره‌‌ها

دیوارها را بشکنند

و

تو

همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی

مرا نیز به یاد بیاوری.»

حقیقت دارد اما...

 دو طرز تلقی مختلف در باب نسبت عشق و خوشبختی وجود دارد. یکی که مثل اپیکور می‌گوید:

«التذاذ از عشق هرگز کسی را سودی نرسانده، آنان که از زیان او در امان مانده‌اند، باید خود را خوشبخت بدانند». چرا اپیکور به رغم اذعانی که به لذات عشق می‌کند، همچنان مصون ماندن از آسیب‌های عشق را مایه‌ی خوشبختی می‌داند؟ شاید متن زیر از رمان ژان کریستف پرتوی بر این سوال باشد:

«آن کس که در جهان یکبار سعادت آن را داشته است که با دوستی در یکرنگی کامل و بی‌حد به سر برده باشد، بالاترین شادی ایزدی را چشیده است، چنان شادی که او را برای باقی عمر تیره‌بخت می‌سازد.

برای دل‌های ناتوان و مهربان، بدترین بدبختی آن است که یکبار بزرگترین خوشی‌ها را درک کرده باشند.»(ژان کریستف، رومن رولان، ترجمه م.‌اعتمادزاده، جلد سوم)

تجربه‌‌ی عاشقانه، بالاترین شادی است، اما به تعبیر رومن رولان برای دل‌های مهربان و نازک، همین تجربه‌ی شادمانه، اسباب تیره‌روزی است. شاید با نظرداشت فسوس و دریغ و اندوهی که با فقدان آن تجربه‌ِ شادکام عارض می‌شود. چنانکه امیلی دیکنسون می‌‌گفت:

«بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت، به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد؛ بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دل‌گزای سال‌ها، پشیزهای تلخ و پررشک و خزانه‌های سرشار اشک.»

وقتی زندگی طعم شیرین اوجی را زیر لبت می‌آورد، حسرتی عظیم هم برایت تدارک دیده است. البته این اندوه، تفکرآفرین هم هست و به قول امیل سیوران:

«عشقی که خاموش می‌شود، آزمون فلسفی‌ای سخت و چنان غنی است که می‌تواند از یک سلمانی رقیبی برای سقراط بسازد.»

یا به تعبیر آلبرکامو در عین تأسف‌باری، شگفت‌انگیز هم هست:

«باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تأسف عظیم و یا خاطره‌ی عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش می‌شود، حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزی‌ست که زندگی را تأسف‌بار و در عین حال شگفت‌انگیز کرده است!»(خوشبخت مُردن، آلبر کامو، ترجمه‌ی قاسم کبیری)

اما نگاه دیگری هم وجود دارد. نگاهی که حتا با یادآوری خاطره‌ی شادی اوج‌نشانِ یک تجربه‌ی عاشقانه، شاکر و دل‌شاد می‌شود و از اینکه چنین امکانی یافته که تجربه‌ای پرشور و زیر و زبر کننده از سر بگذارند، حس شجاعت و خودباوری دارد:

«همه‌ی مردها دروغگو، بی‌ثبات، دغل، وراج، دو رو، متکبر، بزدل، نفرت‌انگیز و شهوت‌پرست هستند. تمام زن‌ها ریاکار، مکار، خودپسند، کنجکاو و فاسدند. دنیا چاه فاضلابی است بی‌انتها که موجودات عجیب‌الخلقه‌‌‌ای در آن می‌خزند و به کوه‌هایی از لجن بر می‌خورند. اما در دنیا چیزی مقدس و با شکوه نیز وجود دارد: پیوند دو موجودِ این چنین ناقص و وحشتناک. در عشق اغلب اشتباه می‌کنیم، اغلب احساسات ما جریحه‌دار می‌شود و احساس بدبختی می‌کنیم. اما عشق می‌ورزیم و هنگامی که در آستانه‌ی مرگیم به عقب برمی‌گردیم و به خود می‌گوییم: خیلی رنج کشیده‌ام، گاهی به بیراهه رفته‌ام، اما عشق ورزیده‌ام. پس من زندگی کرده‌ام، من یک موجود تصنعی ساخته و پرداخته‌ی غرور و کسالت نیستم، زیرا که عاشق بوده‌ام.»(عشق لرزه، اریک امانوئل اشمیت، ترجمه‌ی شهلا حائری)

نگاهی که حتی زمان محدود و سپری‌شده‌ی یک تجربه‌ی عاشقانه را فتحی بزرگ و موهبتی کافی برای سرتاسر زندگی می‌بیند:

«تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.

خدای من، یک دقیقه‌ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»(شب‌های روشن، داستایفسکی، ترجمه‌ی سروش حبیبی)

گویا اینکه عشق را اسباب خوشبختی بدانیم یا دستمایه‌ی تیره‌روزی بسیار به روحیه و کُد وجودی آدم‌ها بستگی دارد. کسانی که تنها حضوری ابدی و ماندنی خوشبخت‌شان می‌کند و کسانی که حتی یادآوری تجربه‌ای دور و از دست‌رفته، درونش‌شان را از زندگی لبریز می‌کند.

فراز زیر از گابریل مارکز، از هر دو طرز تلقی پرده بر می‌دارد:

«دختر درباره‌ی آن روزها از او پرسید و اینکه آیا همان طور که ترانه‌ها می‌گفتند حقیقت دارد که عشق قادر به انجام همه چیز است؟ مارکی جواب داد: حقیقت دارد اما بهتر است باورش نکنی.»(از عشق و دیگر شیاطین، گابریل مارکز، ترجمه‌ی جاهد جهان‌شاهی)

صوفیِ صافی

 در فرهنگ و تاریخ ما، عمدتاً اولیا و اصفیای حق و صوفیان و عارفان دل‌‌‌آگاه، در لفافه‌ای از اسطوره و افسانه معرفی شده‌اند. موجوداتی اثیری که با سازوکارهایی مرموز و موهوبی به درجات عالی معنوی دست‌یافته‌اند و سهم ما از حضور روشن آنان، دهانی از شگفتی و حیرت بازمانده و نقل و بازگویی داستان‌هایی از عجائب رفتار و خوارق عادات آنان است.

گویی نصیب‌بُردن از آنان منحصر در اعتراف به عظمت روحی و کُرنش در برابر توانایی‌های جادویی آنان است.

در همین راستا تعبیر ارزنده‌ی «کرامت» که در کتاب قرآن معنای ویژه‌ای دارد، به خوارق عادات و رویدادهای عجیب و غریب عارفان فروکاسته شد.

امروزه وقتی از «کرامات اولیا» سخن گفته می‌شود، آنچه به ذهن تبادر می‌یابد خوارق عادات و حوادث غریبی است که بعضاً برای مردان خدا روی می‌دهد. در آیه‌ی 13 سوره‌ِ حجرات معنای «کرامت» بیان شده است. مطابق این آیه هر که سهم بیشتری از تقوا و پارسایی داشته باشد، حظ افزون‌تری از کرامت الهی بُرده است: «إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم»

معنای اصیل «کرامت»، پارسایی و حدشناسی و درست‌کاری است. البته این کرامت ثانوی و اکتسابی غیر از آن کرامت عام و فراگیری است که همه‌ی انسان‌ها فارغ از صالحان و طالحان از آن بهره‌مندند. یعنی کرامتی که خداوند نصیب جمله‌ی آدمیان داشته است: «وَ لَقَدْ کرَّمْنا بَنی آدَمَ...»(اسراء:70) 

ادامه مطلب ...

آبی فیروزه‌ای...

«و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت، آبی است...»(سهراب)

اگر از من بپرسند که بیش از همه زندگی را در چه هئیتی تجربه می‌کنی، بی‌درنگ می‌گویم در هیئت ناامن. هر لحظه متوقع از دست دادن، از دست رفتن، محو شدن...

ناامنی پیداترین وجه زندگی در چشمان من است. حتی در سرشارترین شادی‌ها، همچنان اضطرابی در جانم هست. اینکه نمی‌پاید و هر لحظه امکان از دست‌رفتن دارد. آنچه از آن محرومم شادمانی بی‌خیال است، طربناکی بی‌حساب و بی‌حواس است. شادی‌هایم به ناامنی سنجاق شده‌اند، دهانم را گس می‌کنند. شده‌ام مثل این تصویر:

"گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا. گفت: چون از ته دل خوشحالم‌. این جور خوشحالی ترسناک است. پرسید: آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد."(بادبادک باز، خالد حسینی، ترجمه مهدی غبرائی)


«روزی یک حکایت کوچک چینی را که کمی قبل خوانده بودم، برایش تعریف کردم.

قلب، خانه‌ای است با دو اتاق خواب. در یکی، رنج و در دیگری شادی زندگی می‌کند. نباید خیلی بلند خندید، و گر نه رنج در اتاق دیگر بیدار می‌شود.

- شادی چطور؟ از سر و صدای رنچ بیدار نمی‌شود؟

- نه. گوش شادی سنگین است. صدای رنج را در اتاق مجاور نمی‌شنود...»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه فرامرز بهزاد، نشر خوارزمی)


قبلن‌ها رنگ سبز دوست داشتم. سبز، رنگ شادی است، و من دیگر نمی‌توانم با شادی‌ها به‌خواب روم. سکوت ممتد و آرامش بی‌کرانه، آبی فیروزه‌ای است. دوستان فیروزه‌ای می‌خواهم. حضور فیروزه‌ای. آهنگ‌های فیروزه‌ای.

دوست دارم خواب‌هایم رنگ آبی فیروزه باشد. واژه‌ها، حرف‌ها، عشق‌ها، همه و همه...

فیروزه برای من نشانه‌ی آرامشی بردوام است. آرامشی که از هیچ طوفانی بر نمی‌آشوبد. دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و نگارخانه‌ی دلم تماماً رنگ فیروزه بگیرد.

شادی برای من، برقِ نگران‌کننده‌ای دارد. هراسانم می‌کند. هر چه شادی تُندتر و پرطنین‌تر، نگران‌آورتر. آرامش‌زداتر. از صدای بلند، از کلماتی که شتاب دارند، از سلام‌احوال‌پُرسی‌های دم‌به‌دم، دلم خوف می‌کند. از اینکه ناگزیر باشم در فرصتی تنگ، حرف‌ بزنم و کلمات را تُند تُند و نیم جویده به هم وصله پینه کنم. هر چه بیشتر می‌گذرد به شادی‌ها بدبین‌تر می‌شوم:

مرا در منزل جانان، چه امنِ عیش چون هر دم

جَرَس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

 

شاید دل‌افروزیِ هنگامه‌ی جان‌دادن در همین نکته باشد. اینکه به استقبال اتفاقی می‌روی که می‌دانی بعدش «حضور هیچ ملایم»ی است. خوابی آرام است که هیچ دل‌آشوبه‌ای به دنبالش نیست. به‌یکباره همه چیز را از دست می‌دهی و تمام. نقطه.

«مگر تو ای دمِ آخر

در این میانه تو

سنگ تمام بگذاری» 

تا روح باران

تا روح باران چقدر مانده؟ آنجا که کلمات از نفس افتاده، جا می‌مانند و فقط خنده‌های کودکی‌ام توان پیش‌روی دارند. 

تا روح باران چقدر مانده؟‌ میقاتی که تمام لبخندهای شفّاف به دیدار هم می‌شتابند و یخ‌های اندوه از چشم‌های پینه‌بسته به‌یکباره آب می‌شوند.

تا روح باران چقدر مانده؟ واحه‌ای که مادرم در همان هیئت زیبا و شاداب جوانش که در آلبوم عکس پنهان شده، خاطرجمعِ آینده‌های روشن است.

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که همه‌ی دیوارها به پنجره‌هایی آذین‌شده با گل‌های شمعدانی و حُسن‌یوسف، بَدَل می‌شود.

آنجا که سکوت از هر کلامی گیراتر و لبخند از هر قهقهه‌ای گواراتر است.

آنجا که تو در حضور گل‌های آبی‌ِ کوچک حیاط، تجربه‌ی عرفانی و امر قدسی را دریابی و نگاه آزمند و پُرآزرم یکی گل، چشمانت را بارانی کند. 

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که دریابی هیچ رسالتی عظیم‌تر از ستردن اشکی، نشاندن لبخندی و نوازش دستی نداری. آنجا که دریابیم خداوند نمی‌تواند بیرون از انگشتان سرد زنی باشد که تابستان دستی دیگر را چشم دارد. نمی‌تواند بیرون از آرامش نگاهی باشد که حضور مادرانه‌ی ما به چشمی هدیه می‌کند.

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که فرش هزاررنگ این بغض‌های فروبسته را در سینه‌ی باران پهن کنیم و اندوه‌های باستانی و مادرزاد خویش را به بازیگوشی بادی مهربان بسپریم.

تا روح باران چقدر مانده؟ تا بوسه‌های آب بر پای نیلوفر، تا چشمک‌پرانی ناب شب کویر، تا رقص خوش‌آهنگ جویبار، تا نغمه‌سرایی چشمه‌ و نفس‌های نم‌زده‌ی صبح، تا تپش‌های ملتهب دریا و هِق‌هِق بی‌امان آبشار، تا نگاه بی‌اندوه و خنده‌های بی‌غبار کودکی تو، آنجا که آینه‌ی آرزوهایت خط برنداشته و غفلت خواب‌کننده‌ی زندگی، خُماری شنگولانه‌‌ای به کودکی‌ات بخشیده است. 


بی‌حواس، خواب‌زده، بازیگوش، غافل از مرگ، جادوزده‌ی زندگی و منگ خوش‌خرامی‌های لحظه‌ها، یک جای دور، آن سوی دیوارهای زمان، آن سوی مرگ، آن سوی زندگی، آن سوی واژه، آن سوی این اشک‌های دردناک، آن سوی این بغض‌های خسته.... بر سطح نازک و مهربان سبزه‌زاری لمیده‌ای و از زیر ملحفه‌‌ی مِهی مرطوب که تا زیر چانه‌ات را پوشانده است لبخند می‌زنی و زیر لب با خود می‌گویی: آنک، روح باران!

سمت روشن زندگی

«قلب بشر از ابتدا تا امروز ندای دو راه را شنیده است، راه ذات و طبیعت و راه بخشش و عطوفت، باید یکی رو انتخاب کنی. طبیعت دلایلی می‌جوید تا که هنگامی که تمام عالم در اطراف او می‌درخشد، و عشق از در و دیوار لبخند می‌زند، غمگین باشد. راهبه‌ها به ما آموختند که آنکه راه عطوفت را پیش می‌گیرد هیچ‌گاه سرانجام شومی نخواهد داشت.»[ از فیلم «درخت زندگی» ساخته‌ی ترنس مالیک‌‌‌‌‌ ] 

با علم به ابعاد غم‌افزا و سوگناک زندگی، نام‌ این اوراق پریشان را گذاشته‌ام «سمت روشن زندگی»؛ چرا که به گمانم می‌توان نیلوفرانه زیست و پروانه‌وار به تماشا نشست و با اندیشیدن به گرمای تن پرندگان در سرمای برفناک زمستانی، گرمای زندگی گرفت. رشته‌ی پیوند تمامی این نگاشته‌ها و جُستارها و محور این کوشش‌های کم‌جان و کم‌فروغ، نزدیک‌تر شدن به آن «بهترین چیز» است. بهترین چیزی که در تکاپوهای زندگی اغلب از یاد می‌رود:
«بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه‌ی عشق، تر است.»[سهراب سپهری]

نگاهی که خیس از حادثه‌ی عشق به هستی و زندگی می‌نگرد، در ژرفنای تاریکی‌های یأس‌آور، نقطه‌های گرم و روشنی خواهد یافت که می‌تواند تکیه‌گاه خوبی برای زیستن و دستاویز مناسب و تعهدبخشی برای ادامه دادن فراهم کند،‌ چنان که «تبار خونی گل‌ها» شاعر معاصر را به زیستن پیوند می‌داد.

زیستن و در صدف خویش گهر پروردن. زیستن و بر ابعاد زیبای زندگی افزودن... زیستن در سمتِ روشنِ زندگی... تمنای این واژگان نحیف در سرتاسر این جُستارها بوده است.

عناوین جُستارهای کتاب:

گشودگی و تماشاگری، بهاریه، جهان را نوازش کن!، در ستایش خاک، در ستایش طلب، بیا بازگردیم و کودک شویم، تجربه‌ی زیبایی، یک پنجره برای دیدن، هنر زیبا دیدن، مرگ مسؤول قشنگی پر شاپرک است، مرگ در انتهای کمال، تعلیم عشق،آیین دوست داشتن، درد بیکرانگی، نرخ بالا کن که ارزانی هنوز، حجم وقت، سرنوشتت را دوست بدار، به زندگی آری بگوی، عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب، همدلی و کژتابی‌های زبان، خوشا پرکشیدن خوشا رهایی، هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی، غم از محنت دیگران، به نرمی آب: گذری بر اندیشه‌ی پرهیز از خشونت و فضیلت نرم‌خویی

 

خیابان انقلاب، روبروی سینما بهمن، بازارچه ی کتاب، کتاب فروشی خجسته (نبش کتاب فروشی اختران)