عقل هم خواستی اگر باشی
عقل سُرخ گلِ شقایق باش
آنچه حسین منزوی از عقل سُرخ شقایق مُراد میکند احتمالاً شیوهی زندگی دلیرانه، خطرجو و بیپروای شقایق است. چنانکه شاعر دیگری تصویر کرده است:
«زندگی نامهی شقایق چیست؟
رایتِ خون به دوش، وقتِ سحر
نغمهای عاشقانه بر لبِ باد
زندگی را سپرده در رهِ عشق
به کفِ باد و
هرچه بادا باد»(شفیعی کدکنی)
زندگی را به دست باد دادن، یعنی خردی شاد و سرمست، عقلی جنونآمیز، خردی ارسطویی که عجین روح پرستویی است:
نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست
بل پرستو که به پهنای خِرد، پر دارد
به نظر میرسد عارفان ما وقتی در نکوهش عقل سخن میگفتند و عشق را برتر از عقل مینشاندند، مُرادشان همین عقلِ امنیتجو بوده است که دل به آوردگاههای زندگی نمیزند، یارایِ خطرکردن ندارد و از بیمِ موج، خود را از سفر دریایی محروم میکند:
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است (سعدی،گلستان، باب اول)
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه غرقهی دریا شدن (مولانا، دیوان کبیر)
یا به تعبیر دیگر، عقلی که عافیتاندیش است و در ارزیابی هر امری، تا از سودآوری آن قطعیت حاصل نکند، بدان دل نمینهد:
صحبت عافیتات گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش (حافظ شیراز)
چرا که پیآیندِ به عشق خطرکردن، شرایطی پیشبینیناپذیر را انتظار کشیدن است. در غزل احتمالا پایانی مولانا آمده است:
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترکِ ره بلا کن
عشق، نوعی بلاجویی و خطرکردن است:
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد (سعدی)
«لاأبالی» و بیپروا است، پاکباز است و پی مُزد و تجارت نیست:
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
تُرکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
پاک میبازد نباشد مُزد جو
آنچنانک پاک میگیرد ز هو
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کورست و کر (مثنوی، دفتر ششم)
آنچه از خاصیت عشق بر میشمرند، با «عقل سُرخ» و شیوهی شقایق سازگار است، اما با عقل محافظهکار، عافیتطلب و مصلحتسنج نمیسازد. اما راستی چرا باید عافیتطلبی، محاسبهی سود و زیاد و حزماندیشی نکوهش شود؟
پاسخ گویاتر شاید این باشد، که عقل سُرخ و جانِ دلیر، منافعی به دنبال دارد که روحیهی امنیتجو و عافیتطلب از آن محروم است. انگار وقتی محتاط و محاسبهگر زندگی میکنیم، از وسعتها و فراخناهایی که خطرجویان و شقایقآییننان تجربه میکنند حظّی نمیبریم. در واقع میشود گفت از منظری، این سبک زندگی کردن چندان هم مصلحتاندیشانه نیست. رسول یونان گفته است:
«زندگی در اعماق امن است
اما زیبا نیست!
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
کشتیها را نمیبینند
حالا اسبی زیبا
پا به دریا میگذارد
او را نیز نخواهند دید
بله، زندگی در اعماق غمانگیز است.»
زندگی در اعماق، برای یک ماهی امنیتآور است، اما او را از بسیاری تجربههای ناب، محروم میکند. ضمن اینکه آگاهیها و خودشناسیهایی در اقدامهای دلیرانه به دست میآید که غنیمت کمی نیست. کییرکگور گفته است:
«اقدام به هر عملی دلهره میآفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است... و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.»(به نقل از: انسان در جستجوی خویشتن، رولو مِی، ترجمه دکتر سید مهدی ثریا)
به تعبیر مولانا تاجری که طبعِ ترسان و شیشهای دارد، گر چه احتیاط و محسابهگریاش او را از خطرها مصون میدارد، اما سودآوریهای بزرگ را تجربه نخواهد کرد:
تاجر ترسنده طبع شیشه جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محرومست و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار (مثنوی، دفتر سوم)
مولانا در بیان سودهایی که از «عقل سرخ» به بار مینشیند گفته است:
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
عاشقان دُردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پامنه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را که اندر توست آن خارها
عشق راههایی را مییابد که از دسترس عقل(بخوانید عافیتجویی)، بیرون است. دلیری، خطرکردن و شقایقوار زیستن صرفنظر کردن از «بازارها» نیست، بلکه آن سوی بازار عقل، بازارهایی یافتن است. دیوانگی در تقابل با این نوع عقل، البته از نظر مولانا یک «فنّ» و هنر است:
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی(مثنوی، دفتر ششم)
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را(مثنوی، دفتر دوم)
وقتی شیخ ابوسعید ابوالخیر از شخصی که امیر قماربازان است و یارانش او را به شکوه تمام بر گردن خود گرفتهاند میپرسد: «این امیری به چه یافتی؟». مَرد پاسخ میدهد «ای شیخ! به راست باختن و پاک باختن.» بوسعید متأثر از سخن او میگوید: «راست باز و پاکباز و امیر باش!»(اسرارالتوحید، محمدبن منور)
در همین رابطه خوب است به مبحثی دیگر اشاره کنیم. اندیشهورانی گفتهاند، تنها زندگی ممکن و یا مطلوب، زندگی شجاعانه است و نه زندگی شاد. شوپنهاور میگفت:
زندگیِ شاد غیر ممکن است؛ بهترین زندگیای که بشر میتواند به دست آورد، زندگیِ شجاعانه است.(درمان شوپنهاور، اروین یالوم)
البته میشود جور دیگری نگاه کرد: شادی مستقیماً به دست نمیآید، شادی همیشه میوهی شجاعانه زیستن است. کریستین بوبَن گفته است:
«لذت و بهرهمند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست میآیند، اما شادی جاودان تنها با شجاعتی جاودان بدست میآید.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)
به بیان دیگر، خوشبختی محصول فرارفتن از این عقل تاجرمسلک، عافیتجو و دریاگریز است:
«آه ای خدای آسمان، آیا سرنوشتی که نصیب انسان کردهای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، و یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!»(رنجهای ورتر جوان، گوته، ترجمه محمودحدادی، نشر ماهی)
زیرکی در نوعی که گفته شد، به تعبیر ویتگنشتاین، بیبرگ و بار است، و حماقت(بخوانید عقل سُرخ) باغستانهای سرسبزی دارد: «همیشه از بلندیهای بیبرگ و بار زیرکی به دشتهای سرسبز حماقت درآ.»(ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشرهرمس)
شاید حافظ شیراز همین نکته را میگوید:
عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
این تقابل عقل و عشق، عافیتاندیشی و دلیری، احتیاط و دیوانگی و دوگانههایی از این دست، ظاهرا دوگانههایی متعددند اما گسترهی معنایی مرتبط و نزدیکی به هم دارند. گاهی هم از تعبیر سر و دل استفاده میشود. اینکه سَر(زیرکی و سوداندیشی) و دل(شیدایی و بیپروایی) سرشتهای مختلفی دارند. ویتگنشتاین گفته است:
«برایت آرزو میکنم که نگذاری سرت دلت را گول بزند. سر زمانی طوری میچرخد زمانی طوری دیگر، ولی ارزش آرزو کردن دارد که دل، مثل عقربهی قطبنما روی کشتی، با آن نچرخد.»(ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشرهرمس)
آنچه تا اینجا گفته میشد شکفتگیها، تجربههای ناب و کشف قلمروهای تازهای است که از عهدهی جانی دلیر، عقلی سُرخ و عشق دریاپوی بر میآید، اما از منظری دیگر هم میشود در ستایش آن سخن گفت. نیچه میگفت:
«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»(از نامه نیچه به پیتر گاست به نقل از: واپسین شطحیات، ترجمه حامد فولادوند)
شقایقآیین زیستن و نصیب بُردن از غریو شادِ «هر چه بادا باد» ناگواریهای زندگی را قابل هضم میکند. سعدی میگفت:
ز فکر اندیشهها زاید که آدم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
فرسودگی نتیجهی آن نوع اندیشهناکی است و آسودگی ثمرهی عشق و دلیری. ویرجینیا وولف میگفت: «آنچه آدم را عذاب میدهد، فعالیت هولناکِ فکر است».
دیوانگی، دلیری و عشقی از این رنگ و سرشت، جهیدن از همهمهی انرژیسوز فکرهای پریشیده است. رهایی از چنبرهِ عقل محسابهگر و تجارتپیشه.
البته روشن است که مُراد از این اندیشهی فرساینده، اندیشهی اندیشهناک است. اندیشهی خطرگریز و ساحلجو. چرا که یکی از معانی کهن «اندیشه»، بیم و هراس است. وقتی میگفتند اندیشهناکم، یعنی بیمناکم. یا گفته میشد میندیش، یعنی نگران نباش.حاصل سخن آنکه:
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهی هر چیز خوری
چون مست شدی هر چه بادا بادا (مولانا)