عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ماجرای سه نور

یک.

دانشجوی دکتری علوم سیاسی است و همه‌ی نوشته‌هایش در زمینه‌ی نقد سیاسی. کنشگر فعالی در جامعه و سیاست است و در این راه هزینه‌های فراوان داده. هیچ‌گاه متنی ادبی، دینی یا عرفانی از او ندیده‌ام، گر چه در رفتار فردی، به آداب و اخلاق دینی پایبند است. 

گلی که در دفتر نشریه بود پژمرده شده بود. با آنکه آبش می‌دادیم اما رنگی به رخ نداشت. وا رفته بود. از بهبودش قطع امید کرده بودیم. این یارِ عزیز، صبح به دفتر نشریه آمد و شب دیدیدم که گل، سرزنده و قبراق شده. انگار از نو به زندگی بازگشته. در پاسخ به تعجب ما گفت: بارها و بارها در طول روز برگ‌های گل را بوسه دادم. بوسه‌های مهربان او که توأم با نوازش بود، حیات را به گل بازگردانده بود.

عارف نبود. از عرفان نمی‌نوشت. اما عنایتی که به گل دفتر ما داشت و بوسه‌هایی که به استمرار و مهر بر او می‌نشاند، زندگی‌بخش شد. از عرفان نمی‌نوشت، اما چه عارفانه بود.

--

دو.

در کودکی مادرش را از دست داده و با نامادری زندگی کرده است. نامادری‌اش اما، مهربان‌تر از هر مادری بود و او به صرافت و دلخواه خود، مادر صدایش می‌کرد. پرسیدم رفتار این زن که بنا بود جای مادرت را پُر کند چگونه بود؟ گفت: چون تجربه‌ی فرزندی قبل از ما نداشت، طبعاً اشتباهاتی در نحوه‌ی رفتار و تعاملش با ما بود. اما می‌دانی؟ آنچه مهمه اینه که همه‌ی دلش را گذاشت. همه‌ی دلش را برای مراقبت از ما خرج کرد.

تعبیرِ «همه‌ی دلش را گذاشت» دلم را بارانی می‌کند. چقدر خوب است که آدم بتواند همه‌ی دلش را به مهر بیامیزد و آنگاه به آنانی که نیازمند وی‌اند بسپارد. دیگر چه اهمیتی دارد که خطاهایی هم حسب ضعف‌های بشری در میان باشد. 

همه‌ی دلش را گذاشت.

--

سه.

سی سال از زندگی‌اش به اعتیاد گذشته بود. با این‌حال همتی بلند داشت و در یک خیزِ باورنکردنی، ترک کرد. پانزده سال است که ترک کرده است. همسر و فرزندانش در دوره‌ی اعتیاد او، روزگار سختی سپری کردند. با این‌حال هم‌اکنون روزی دوازده ساعت کار مستمر می‌کند تا خرج زندگی را درآورد. زندگی‌ای که هر چه می‌دوزد، همچنان جایی‌اش پینه‌نابسته باقی است. به‌رغم‌ آن سی‌سال دشوار و غمناک، می‌گوید از زندگی راضی است و خود را دوست دارد. می‌گوید توانسته است از آنچه بر او رفته درس‌ها بگیرد و خود را بارور کند. راست می‌گوید. نشانی از خودسرزنش‌گری در او نبود. و چه خوب.

در ضمن همین سوال‌ها بود که دیدم چشم‌هایش اشک‌بار است. گفت:‌ تنها از این ناراحتم که چرا دیگران باید به خاطر رنج‌هایی که سبب پرورش و رُشد من شدند، تاوان دهند؟ منظورش همسر و فرزندانش بود. تنها از این قضیه غمگین بود و اشک می‌ریخت.

اشک‌های او، معنای اخلاق بودند. وجاهتِ اخلاق.

پیامبر خوبان

✍️ شیما محمدیان (بهمنِ ۹۰)


از کجا آغاز کنم سرود عشق الهی را که جهانی را به عرصه‌ی وجود کشاند تا مهیای آمدن تو باشد. از کدامین آسمان، از کدامین زمین، از کدامین دریا می‌توان مدد گرفت که گویای وصف وجود نازنینت باشد. راستی کدام زبان توانست اوصاف تو را در خویش بگنجاند، کدام عقل توانست عظمت تو را درک کند و کدام قلب توانست عشق خدایی را نسبت به تو تاب آورد. از کدام پیامبر می‌توان آمدنت را مژده گرفت که خود همه باخبر بودند که تو خواهی آمد و جهانی را والهِ کلام سحرآمیزت خواهی نمود، همان کلامی که پروردگارت به تو دیکته نمود و تو آن را در صفحه‌ی سپید قلبت به نگاره در آوردی. همان لوح زرینی که جبرئیل آن را گنجینه‌ی اسرار الهی درآورده بود. انگاه که نفس‌ها به شماره افتاده بود و ضربان قلب‌ها همچون سمّ اسبان وحشی بر زمین دل‌های منتظر مُشت می‌کوفت و شوق چشمان منتظر برای دیدنت، چون عطش رودها برای پیوستن به دریا خروشیدن گرفتند؛ تو آمدی.


تو آمدی و با آمدنت سوال چرایی هستی را پاسخ گفتی. ای پیامبر خوبان به کدامین معصیت ناکرده مهر مادری درست زمانی که تشنه‌اش بودی تو را تنها گذاشت و رها کرد و به کدامین نافرمانی دستان گرم پدری جای خود را به خاک سرد گورستان بخشید و کجا بودند آن ابرهای لطیف بهاری که تو را زیر سایه خویش پناه دهند، آنگاه که در گرمای سوزان صحرا با تنهایی خویش بازی می‌کردی. آیا چشمان تاریخ آزمایشی به این شکوه و عظمت به خود دیده بود؟ و چه زیبا پاسخ گفتی به پرسش‌های سنگین الهی آنگاه که کوه با همه‌ی استواری خود به گردی از خاک تبدیل می‌شد؛ چون پیام الهی را بر دوش می‌یافت و چه بی رحم بودند دستان خشن جاهلیت آنگاه که با سنگ‌هایی از جنس خدایانشان تنت را به دشتی از شقایق مبدّل می‌ساختند. به راستی کدام مونس و همدم او را شیفته‌ی شب‌های تنهایی حرا ساخته بود و انوار الهی از کدام روزن آن غار سنگی بر قلب او تابیدن گرفت که او را آنچنان مست شراب الهی نمود.


«إقرأ» بخوان، بخوان به نام پروردگارت. کسی که آفرید تو را. و این گونه بود که محمد دردانه‌ی پیامبران الهی شد و آواز خوش‌آهنگ خداوندی را در جهان طنین‌انداز کرد و  صوت خوش آیه‌های نورش، قلب‌های مشتاق را آبستن نمود. «یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ» اینک تویی که جامه‌ی نبوت بر تن کرده‌ای، جامه‌ای که جبرئیل تاروپودش را با ستاره‌های آسمان توحید بافته است و در اعماق سیاه شب جاهلیت شروع به سوسو زدن خواهد گرفت. اینک زمان بیعت با خورشید شب است و آنگاه که دستان ساده‌ی مومنان با انوار خورشید محمد پیمان می‌بندند مصداق بارزی می‌شود از «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدیهِمْ»


«یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ» پس برخیز و ناراحت نکند تو را آنان که لباس ایمان را به تن کرده‌اند ولی قلب‌هایشان در هاله‌ای از غبار کفر فرو رفته است. و اگر نبود شبنم لطیف رحمتت و کوه پایداری‌ات و شاخه‌های سبز امیدت، به آن روز بزرگ؛ چگونه می‌توانستی بار بزرگ رسالت را به دوش کشی «أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ»


ای رسول خوبان! به روی کدام دست مهربان دریچه‌ی قلبت را گشودی تا بار سنگین دلتنگی‌ات را بر زمین نهد. تو چقدر عزیز بودی که خداوند هدیه‌ی کوثر را در درونت جاری ساخت. چقدر سبکبال و چقدر سبکبار بودی که خداوند تو را از مسجدالحرام به مسجدالاقصی سیر داد و جایگاه عروج ملکوتی‌ات را نخستین قبله‌ی مسلمانان قرار داد. و آن هنگام که جبرئیل و میکائیل ساقدوشش شدند تا او را در جایگاه یقین قرار دهند و به عرش خدایی رهسپار سازند، آنجا که عرصه‌ی تفکر آدمی به انتها می‌رسد، چگونه است که گروهی بت انکار وجودشان را اطاعت می‌کنند و راه سرکشی و عصیان در پیش می‌گیرند.


پروردگارا! ای خدای محمد! یاریمان کن تا ابراهیم‌وار با تبر توحید، بت نفس‌هایمان را برشکنیم و از زمره‌ی آتش‌افروزان نمرودی نباشیم. نفسی مسیحایی عطا کن، تا به دل‌های فسرده و یخ‌زده‌‌ی‌مان جانی دوباره بخشیم تا پذیرای پیام ملکوتی پیامبرت باشد. قدرت و سلطنتی سلیمان‌وار که نه بر إنس و جنّ بلکه بر جان‌های خسته و تهی از شراب عشق فرمانروایی کنیم و دل‌های مشتاق را به تسخیر درآوریم تا همه با هم، همصدا با داوود نبی سرودهای آسمانی را در گوش جان خستگان تاریخ برخوانیم.


پروردگارا! بار دیگر توانایی ده چون نوح استوار و مطمئن در راه اجرای فرامینت گام برداریم تا در کویر جان‌های سست و متزلزلمان دریای یقین و اطمینان پدید آید تا آنچه از شک و شبهه و تردید در گوشه‌های تاریک وجودمان رخنه کرده همه را در خویش غرق کند و دریای وجودمان را تنها برای «تو» خالص و زلال گرداند. ای خدای محمد، از تو می‌خواهیم به حق دردانه‌ی خلقتت،چون یونس راه رهایی از نهنگ خستگی‌ها و دلزدگی‌های روحی و جسمی را فرا روی ما قرار دهی تا  هیچ‌گاه در کوره راه هستی مسیر خویش را گم نکنیم و در مسیر سبز و روشن رسالت پیامبران آسمانی‌ات حرکت کنیم.

چون گُل، قبا دریدن

من که ز جان بُبریده‌ام چون گل قبا بِدریده‌ام

زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد

(مولانا)


عاشق این تعبیرم: «چون گل قبا بدریده‌ام». گل، غنچه‌ای است که قبا دریده. اما چرا مولانا خود را گلی قبادریده می‌داند؟ چون غنچه با قبا دریدن، حفاظ‌های خود را کنار می‌زند و در برابر باد، خلع سلاح می‌شود. این هزینه‌ای است که برای شکفتن و خندیدن می‌پردازد. غنچه تا نخندیده، تا پیراهن ندریده، از پرپر شدن مصون است، گر چه از پژمرده نه. اما چه فایده که خنده‌ای به زندگی نبخشیده باشی و بپژمری؟


چون گُل قبا دریدن، کار عاشقانِ بی‌پروا است. آنها که دلیری می‌دانند به آیین گل عمل می‌کنند. شاعر می‌گفت: «عقل هم خواستی اگر باشی / عقل سرخ گلِ شقایق باش». آیین شقایق، زندگی شهیدانه است.


«زندگی‌نامه‌ی شقایق چیست؟

رایتِ خون به دوش، وقتِ سحر

نغمه‌ای عاشقانه بر لبِ باد

زندگی را سپرده در رهِ عشق

 به کفِ باد و

هرچه بادا باد»

(شفیعی کدکنی)

شکل دگر خندیدن

مولانا می‌گفت همه‌ی خنده‌ها دیدنی نیستند. این خنده‌های رایج، لمعانی است گذرا، برقی است دُم‌بُریده:


این خنده‌های خلقان برقی است دُم بُریده

جز خنده‌ای که باشد در جان ز ربّ اعلی


چرا دُم بریده است، چون اثر مانایی بر دل نمی‌گذارد. لحظه‌ای می‌تابد و خاموش می‌شود. می‌گوید تنها خنده‌ای که همچون مائده‌ای آسمانی بر تو نازل می‌شود، چراغ مدام است.


یک خنده‌، همین خنده‌های رایج است. که البته خوب است. ولی خنده‌ی دیگری هم هست، که زاده‌ی عشق است. تمام دل را می‌بوسد با پرتوهای روشنش. می‌گوید:


گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

(مولانا)


من از آغاز شاد و خندان بودم، اما عشق مرا شکلی دیگر از خندیدن آموخت. خنده به شکل قلب. با تمام قلب.


در این خنده‌ی به شکل دیگر، دهان تو چندان خندان نیست. اما دلت، مثل انار رسیده و ترک‌خورده، پر از دانه‌های خنده است:


تو مست مست سرخوشی، من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام

(مولانا)


بی‌دهان خندیدن، یعنی تمام قلب را به بوسه‌های خندان سپردن. کاری که تنها از عشق‌های بزرگ و به تعبیری از خدا که نام دیگر عشق است، برآمدنی است.

همه باخت بود سرتاسر عمر؟

دوست صاحبدل و روشن‌ضمیری دارم که خواب‌های مشرقی می‌بیند. شاعر است و محقق. در خواب دیده بود که بیتی را زمزمه می‌کند. بیدار می‌شود و بی‌درنگ آن را یادداشت می‌کند. بیت گوینده‌ای جز خود او ندارد. گوینده‌ای که وجدان آگاه اوست. این بیت، در خواب سروده شده. دلش برایش سروده:


از آن عاشق به عشقش فایق آمد

که او بر عاشقی هم عاشق آمد



مدت‌هاست این بیت که در خواب سروده شده ذهنم را مشغول کرده. می‌گوید می‌دانی چرا عاشق در عشق خود کامیاب و ظفرمند بوده؟ از آن رو که عاشق عشق است، فارغ از نتیجه. عاشقِ نفسِ عشق‌ورزیدن است، بی‌نگرانی از اینکه چه پاسخی خواهد گرفت. سبب فایق آمدن و فایز شدن او همین نکته است. به نظرم رسید که این بیت، همان چیزی را می‌گوید که ویتگنشتاین:


«دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد، مجبور نباشیم آن را بازیِ باخته‌‌‌ای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و این طور هم اشکالی ندارد.»(ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس)

با آنهمه بیداد او

با آنهمه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یادِ او، یا بر زبانم می‌رود

(سعدی)


زندگی، بیداد دارد و عهدهای بی‌بنیاد. با این حال هیچ بلبلی به نصیحت حافظ گوش نمی‌دهد:


چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتباری نیست گر حسن جهان دارد


آن‌همه آوازهای شیرین کجا بود، اگر بلبلانه در دام گُل نمی‌رفتیم؟


با آنهمه بیداد و عهدهای بی‌بنیاد، اما همچنان فضای سینه را به زندگی سپرده‌ایم. همچنان به هر جان‌کَندنی که شده، به احترام زندگی برمی‌خیزیم. 


احترام به زندگی، درست وقتی که از نزدیک چشیده‌ای بیدادهای آن را، عهدهای بی‌بنیاد آن را... با این حال، چراغ زندگی را در دل خود نمی‌کُشی. جان می‌دهی و نمی‌گذاری این شعله، خاموش شود. از این عشق بالاتر؟


اخلاقی‌تر از این کجاست؟ که به زندگی همچنان آری بگویی، در حالی که از عهدهای بی‌بنیاد و بیدادهای او، نای سخن گفتن نداری. 


با آنهمه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یادِ او، یا بر زبانم می‌رود

هویت عارفانه؟

عارفان خود را هم‌هویت با خدا می‌دانند و خواهان هم‌رنگی با خدا هستند. از آن‌رو که خداوند در تلقی عارفان منزه و مبرّا از هر رنگ و هویت مادّی و حتی اعتقادی است، آنان نیز می‌خواهند آینه‌وار مبرّا و منزّه از هر رنگ و هویت مادی و اعتقادی شوند: 


اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

(مثنوی، دفتراول)


 از آن‌رو که خداوند نه شرقی است و نه غربی و به هیچ جهت مادی یا اعتقادی خاصی تعلق ندارد «فأینما تولوا فثم وجه الله»، عارف نیز می‌خواهد نه شرقی و نه غربی باشد، بلکه رهیده از هر جغرافیای مادی و اعتقادی زندگی کند:


شش جهت است این وطن، قبله در او یکی مجو

 بی‌وطنی است قبله‌گه، در عدم آشیانه کن

(مولانا، غزلیات)


هر کسی رویی به سویی بُرده‌اند

وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پَرد در مذهبی

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

(مثنوی، دفتر پنجم)


عارف، پابند مذهبی نیست جز مذهبِ «خدا»: 


ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

(مثنوی، دفتر دوم)


اما خدا که دین و ایمان عارف است، همان «عشق» است و نه چیز دیگر:


دین من از عشق زنده بودن است

زندگى زین جان و تن ننگ من است

(مثنوی، دفتر ششم)


از یک‌سو می‌‌گوید: «کار آن دارد که حق را شد مُرید / بهر کار او ز هر کاری بُرید»(مثنوی، دفتر ششم) و از سویی می‌گوید جز عشق، کاری ندارد: 


بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم

به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

(مولانا، غزلیات)


پس خدا همان عشق است. 


از سویی می‌گوید: «هیچ کُنجی بی‌دد و بی‌دام نیست / جز به خلوتگاه حق آرام نیست»(مثنوی، دفتر دوم)، و از جانبی تنها عشق را داروی دردها می‌داند: «دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: / آمدم نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو»


عارف خود را هم‌هویت با خدا می‌خواهد و خدا را همان عشق می‌داند. عشقی که جریان آن را در رگ‌های جهان، احساس و ادراک می‌کند. وقتی عشق را دارد، گویی خدا را دارد، و نباید از چیز دیگری واهمه کند: «گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو». چیز دیگری در کار نیست، آنچه به دنبال آن بودی عشق بود. ترسی دیگر معنا ندارد. همچنان که وقتی خدا را داری، از چیزی نمی‌ترسی، وقتی عشق را داری، که نام دیگر خداست، دیگر ترسی در کار نیست: «گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن».


اگر خدا «فتّاح» و گشاینده است، عشق نیز که نام دیگر خداست، گشایشگر است: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهرِ گشاییدن ابواب رسیده».


با این توضیح، اگر چه عارفان ظاهراً تعلق به آیین و مذهب خاصی دارند، اما هر آیین و مذهبی را تا آنجا و به آن شیوه پذیرا می‌شوند که آنها را به «عشق» که همان خداست، نزدیک‌ کند. پشت به دین و مذهب نمی‌کنند، اما دین و مذهب، برای‌شان مسیری است رو به مقصد عشق. عشق به هستی و زندگی. «تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدن تو دین من، ای روی تو ایمان من»، «اهل ایمان همه در خوف دمِ عاقبتند / خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو»، تا وقتی عشق هست و پیچیده در عاشقی هستند، سراسر ایمانند و هرگاه که از عشق دور مانَند، در کُفر مانده‌اند: «چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به‌جانِ تو». معیار، قرب و بُعد به عشق و محبت است و لاغیر. ادیان باید دستگیر و یاریگر ما باشند در تقویت روحیه‌ی عاشقی و تا آنجا که دستگیر و یاریگرند، عزیز و خواستنی‌اند.


عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود

در مذهب عشق، کفر و ایمان نبود

در عشق، تن و عقل و دل و جان نبود

هرکس که چنین نگشت او آن نبود

(مولانا، رباعیات)


هویت عارف، هویت آینه است و برای آینه شدن که همان پیراستگی از رنگ‌ها و نقش‌هاست، باید با عشق خود را صیقل داد. عشق، صیقل می‌دهد و آینه می‌سازد.


مرا حق از میِ عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من میِ عشق

 بگو از می به جز مستی چه آید

(مولانا، غزلیات)


دشمنی‌ها آنجاست که هر کسی خود را هم‌هویت با چیزی جز خدا که نام دیگر عشق است، کرده. خود را اسیرِ جهت و مذهبی ساخته. فرق است میان آنکه به جهتی رهسپار شوی با اینکه خود را اسیر جهتی کنی. عارفان می‌گفتند خدا، محصور در جهتی نیست، ما هم نباید در بندِ جهتی باشیم. در بند هیچ جهتی نباید بود جز جهت خدا و عشق، که همان بی‌جهتی است. جنگ‌ها اغلب از محصور ماندن در جهت‌ها پدیدار می‌شوند:


چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

(مثنوی: دفتر اول)


اما چگونه؟ به هر حال کسانی هستند که به خدای نفرت باور دارند و نه خدای عشق. آنان که هویت خود را با خدای عشق معنا کرده‌اند در مواجهه با آنان که از اساس مخالف و معاند با چنین منظری هستند چه می‌توانند بکنند؟ آیا اینجا محل واقعی نزاع نیست؟


البته که هست. نمی‌توان دل به عشق باخت و از «نفرت» و «بدی»، رویگردان و نفور نبود. به تعبیر کریستین بوبن: «نمی‌توانی شیرینی زندگی را بچشی بی‌آنکه همزمان خشمی مطلق نسبت به بدی‌ای که از هرسو آن را در بر گرفته است احساس کنی.»(جشنی بر بلندی‌ها، ترجمه دل‌آرا قهرمان)؛ با این حال، عارفان معتقدند در برابر تلخی‌های جهان و دیگران نیز با همین جان‌داروی محبت است که می‌توان مقابله کرد. اکسیری است محبت که می‌تواند از خارها گُل بسازد و از سرکه‌ها مُل. هر چه سرکه بیشتر می‌شود، مقدارِ بیشتری باید شکر افزود. با شکر می‌توان به جدالِ سرکه رفت. محبت، شیرینی است:


چونک سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

(مثنوی، دفتر ششم)


گربه در انبان

روح مولانا بی‌تاب، سیماب‌گون و بی‌قرار بود. اساساً او طالب قرار نبود. عاشقِ «بی‌قراری» بود. خود می‌گفت که او را از «می عشق» آفریده‌اند و از همین‌ روی بود که می‌سُرود: «ای مِی! بَتَرم از تو،‌ من باده‌تَرم از تو...» شعرهای تپنده و فوّاری که از خروش دریای جوشان او چون موج‌های خیره‌کننده‌ای خیز بر می‌داشت، شعله‌های برق‌آسایی که از مِجمر جان او در رنگ واژه و لباس زبان، زبانه می‌کشید، آتش جان‌سوزی که در لحن کلام و طنین گرم او رخساره می‌نمود، پس از قرن‌ها، جان و دل هر شنونده‌ای را شعله‌ور و شررخیز می‌کند. مولانا حادثه‌ی عشق را چون واقعه‌ی رستاخیز و قیامت می‌دانست. «ای رستخیز ناگهان...»، چرا که وجود عاشق را «زیر و زبر» می‌کند. نه آیا که یکی از اوصاف قیامت به تعبیر قرآن، خاصیت زیر و زبر کنندگی و بالا و پایین کَشَنده‌ی آن است. (خافضةٌ رافعةٌ)[واقعه:۳]


«زیر و زبر» از تعبیراتی است که مولانا سخت دوستش دارد و در بیان احوال بی‌قرار خود از آن به نیکی استفاده می‌کند. این تعبیر در کلام شاعران دیگر در این بسامد و تأکید دیده نمی‌شود و امضای مولانا را پای خود دارد. زیر و رو شدن،‌ بالا و پایین شدن، از تعابیری است که مولانا در تعبیر از احوال پرخروش خود فراوان به کار بُرده است:


ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست

ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن!

-

گفتم: «این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد»

گفت: «می‌باش چنین زیر و زبر،‌ هیچ مگو»

-

بی‌تو اگر به سر شدی،‌ زیر جهان زبر شدی

باغ اِرَم سَقَر شدی،‌ بی تو به سر نمی‌شود

-

گر زیر و زبر شود دو عالَم

زیر و زبریم ما چه دانیم

-

پیوسته مها عزم سفر می‌داری

چون چرخ مرا زیر و زبر می‌داری


تصویر و ایماژ دیگری که در بیان این بی‌قراری‌های پرالتهاب مورد توجه مولاناست، تعبیر برگ کاه است در مصاف تندباد. برگ کاهی کم‌وزن و خُرد در مواجهه با تُندبادی بنیان‌کَن، تعبیر نیکی است از خیزاب‌های مهارناشدنی روح مولانا. 


برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار؟

رستخیزی وانگهانی عزم‌کار؟

(مثنوی: دفترششم)


او همچنین عاشق را دچار سیلابی تُند و خروشان می‌بیند و چون سنگ دوّار آسیا در گردشی مدام:


عاشقان در سیل تند افتاده‌اند

بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار

روز و شب گردان و نالان بی‌قرار

(مثنوی: دفتر ششم)


یکی از تعابیر نادر و بسیار دلنشین و گویای او در وصف این حالت،‌ تعبیر «گربه در انبان» است. این تصویر خیلی محسوس است و بساویدنی. انگار مخاطب به محض شنیدن و کمی تأمل، از حقیقت این تجربه آگاه می‌شود. گربه‌ای که در کیسه‌اش کرده‌اند و کیسه را بر گِرد سر می‌چرخانند، گربه در این کیسه اسیر افتاده است و مفرّ و امکان گریزی ندارد. تمام وجود گُریه در این کیسه‌ی گردان، لرزان و متلاطم است. مدام بالا و پست می‌شود:  


گربه در انبانم اندر دست عشق

یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

او همی‌گردانَدَم بر گرد سر

نه به زیر آرام دارم نه زبر

(مثنوی: دفتر ششم)


دی مرا پرسید لطفش کیستی؟

گفتم: «ای جان! گربه در انبان تو»

گفت: «ای گربه بشارت مر تو را

که تو را شیری کند سلطان تو»

(غزلیات)


بی‌قراری روح مولانا که از نظر او بی‌قراری روح هر عاشق راستینی است، لزوماً برآمده از تجربه‌ی فراق و جداماندگی نیست. این بی‌تابی‌های روح، میوه‌ی تجربه‌ی بیکرانگی عشق، رازآمیز بودن و حیرت‌زایی آن، جلوه‌های رنگ‌رنگ و خواسته‌های ضد و نقیض معشوق است. «عشق دریایی کرانه‌ناپدید» است و وقتی این دریا در رگ انسان جاری باشد، چه حالتی به وی دست می‌دهد؟ ابوالحسن خرقانی می‌گفت: «در اندرون پوست بوالحسن دریایی است...» و مولانا می‌گفت: «من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست». خاموش بمانی یا بخروشی؟ ساکن باشی یا برجوشی؟


بخروشیدم گفت: «خموشت خواهم»

خامُش گشتم گفت: «خُروشت خواهم»

برجوشیدم گفت که «نی ساکن باش»

ساکن گشتم گفت «به جوشت خواهم»

(رباعیات مولانا)

سلسله‌ای گشاده‌ای، دامِ ابد نهاده‌ای!

شاهد عرفانی، در چشم مولانا گریزپایی، عشوه‌گری و طنّازی‌های معشوقان زمینی را دارد. شاید هم اساساً این تقابل شاهد عرفانی و شاهد دنیوی ناراست و نارواست. وقتی آنچه خمیرمایه‌ی عشق توست، «جان» کسی باشد و او را همچون «تو» بنگری، شاهدت عرفانی است و وقتی تنها به «جهان» کسی نظر بدوزی و او را همچون «آن» ببینی، شاهدت دنیوی است. عشق آسمانی و زمینی، ربطی به اینکه معشوق چه کسی باشد ندارند. بستگی به کیفیت عواطف دارند. چگونگیِ دوست داشتن است که تعیین‌کننده است و نه چه کسی را دوست داشتن. این غزل مولانا در عینِ اینکه عارفانه و آسمانی است، چه زمینی و ملموس و این‌جهانی است:

 

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟

نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی‌‌‌‌

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چون که بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی‌‌‌‌

سلسله‌ای گشاده‌ای،‌ دام ابد نهاده‌ای

بندِ که سخت می‌کنی؟ بندِ که باز می‌کنی؟‌‌‌‌

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کُشی

بر سرِ‌ گور کُشتگان بانگِ نماز می‌کنی‌‌‌‌

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بَری

گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی‌‌‌‌

[فراز کردن: بستن؛‌ نغنغه: آواز لطیف]‌‌‌‌


سخن از سلسله‌‌ و زنجیری است که از کران تا به کران هستی گسترده شده است و دامی ابدی و سرمدی که پیش پای آدمیان نهاده‌اند. آدمیانی که هر یک مشغول و مشتغل به بندهای دل و دست و پای خویشند. «دم به دم ما بسته‌ی دامی نویم...‌‌‌‌»

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای

بندِ که سخت می‌کُنی؟ بند که باز می‌کنی؟‌‌‌‌


در این غزل، با امتزاج مهر و جفا رودرروییم. معشوق طرّاری تصویر می‌شود که چشم می‌بندد و خود را به خواب می‌زند تا تمام داشته‌های عاشق را برباید. به نیت کسب ثواب، عاشق خود را می‌کُشد و آن‌گاه از سرِ مهر بر جنازه‌ی او نماز می‌گزارد! این رفتارهای دوگانه و قهرهای لطف‌نما و لطف‌های قهرنُما، این لطف‌های به انواع عتاب آلوده و عتاب‌های مهرآمیز، شاعر را سودایی می‌کند. این کشش‌ها و وازنش‌ها، این اقبال‌ها و ادبارها، این توالی تمام‌نشدنی‌ِ غیبت و حضور، غزل‌های مولانا را پرالتهاب و شراره‌بار می‌کند. هر زمان بندی‌ می‌گُشاید و بندی دیگر می‌بندد. جهان دامگاه‌ِ ابدی است و هر که در این حلقه نیست،‌ فارغ از این ماجراست.‌‌‌‌


سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای

بندِ که سخت می‌کُنی؟ بندِ‌ که باز می‌کُنی؟‌‌‌‌


با هر انتخابی خود را درگیر و پابندِ دامی نو می‌کنیم و اختیار دل به عشوه‌های پُرفریب زندگی می‌دهیم. می‌دانیم فریب است، اما فریب شیرینی است. می‌دانیم فرجام و انجامی ندارد اما از آن «شاخه‌ی بازیگر دور از دست، سیب را» می‌چینیم. از شاخه‌ی مرموز ازلی سیب چیدن، کار هر کس نیست. 

 

«همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم»

(فروغ فرخزاد)

اندوه خواستنی

«‏حاول أن تحب أحزانک

لعلها ترحل کما یرحل کل شیء نحبه..!


سعی کن دوستدار غم‌هایت باشی

شاید بروند!

بسان تمام چیزهایی

که دوست ‌داریم و می‌روند..!»

(أنیس منصور، ترجمه سعید هلیچی)


ما تراژدی را نیز می‌خواهیم، اشک و سوگ و اندوه نیز گویا نیاز ماست. به تعبیر پروست: «خوشی برای بدن مان لازم است، اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می‌کند»(به‌نقل از: پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دوباتن، ترجمه گلی امامی)


غم عشق، دستمایه‌ی خوبی است برای تجربه‌ی موقعیت‌های مرزی. برای مشاهده‌ی وسعت‌های ناب حُزن. تراژدی و اندوه گاه ما را به آفاقی می‌بَرد که تمنای ناگفته‌ی وجود ما بوده است. عشق، علاوه بر هیجان و شادی، «حماسه‌ی اندوه» را نیز به ما هدیه می‌دهد. به تعبیر نزار قبانی عشق آدم را به شهر اندوه هم می‌بَرد و انسانِ بی‌اندوه، تنها سایه‌ای از انسان است:


«عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!...

 عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،

در پیاده روها پرسه زنمُ

چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!

ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ

تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ

و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!

نمی‌دانستم اشکها کسی هستند

و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!

و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!

عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

عشقت جنون را به من آموخت

و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم

و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،

برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را

و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت

و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

عشقت مرا آموخت

که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!...

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت...»

(نزار قبانی، ترجمه یغما گلرویی)


اندوهی که تو را تا حقیقت برهنه‌ی زندگی می‌بَرد. تا دریابی: «حقیقت، رنج است»


«دستم را دراز می‌کنم

در آرزوی لمس

به سیمی مسی بر می‌خورم

که جریان برق را در خود می‌برد

تکه‌تکه می‌بارم

مثل خاکستر

فرو می‌ریزم


فیزیک، حقیقت را می‌گوید

کتاب مقدس، حقیقت را می‌گوید

عشق، حقیقت را می‌گوید

و حقیقت، رنج است.»(هالینا پوشویاتوسکا)

سلام شیما جان.

سلام شیما جان. 

هر سال پاییز که می‌شد، ذوق تماشای درختان رنگ‌پریده را داشتی. به گمان من درختان از هول مرگ، رنگ عوض می‌کردند و در رقص ناگزیری با مرگ، تمام رنگ‌های خود را هویدا می‌ساختند. زندگان در برابر مرگ، با تمام قوا ایستادگی می‌کنند. برگ‌ها با رنگ‌های خود.


رقص ناگزیر درختان با مرگ یا دربرابر مرگ، زیبایی جنگل را دوچندان می‌کرد و  چشم تو از شوق تماشا، کبوتر می‌شد. مرگ، طیف گسترده‌ای از رنگ‌ها را که سابقاً در حافظه‌ی برگ‌ها نهفته بودند، آشکار می‌کرد و تو شیفته‌ی جادوی رنگ‌آمیزی پاییز بودی. دیگر چشم‌های تو حضور ندارند تا مسحور رنگ‌های پاییز شوند و همین فقدان، پاییز امسال را رنگین‌تر کرده است. این‌بار، علاوه بر رنگ‌های همیشه، رنگی از اندوه نیز بر هر برگی نشسته است.


دریغا که حریف، بسیار قدرتمند است و از من کاری ساخته نیست. اینجا، به تعبیر پروین اعتصامی، هر چه هم توانگر باشی، مسکینی. از خود می‌پرسم من چگونه می‌توانم شیما را تداوم دهم؟ مثل ورزشکاری ماهر که ناگهان سرش به جایی سفت اصابت می‌کند و ساعتی گیج و منگ می‌شود، سرم به ستون مرگ خورده و گیج و ویج شده‌ام. دست‌هایم از هر یقینی خالی‌اند. گر چه تمام ذخیره‌ی امیدواری‌ام برباد نرفته است، اما بی‌بهره از یقینم. اگر یقین داشتم که در جایی، سرایی، حیاتی دیگر، به راه خود ادامه می‌دهی، آسان‌تر می‌توانستم تاب آورم. دریغا که یقینی در کار نیست و هر چه هست امیدها و یا آرزوهایی است که به خود قبولانده‌ایم و چنان تسکین‌بخش و مرهم‌اند که چندان پاپیِ کندوکاو در آنها هم نمی‌شویم. می‌گویند ماده از بین نمی‌رود. انرژی زایل نمی‌شود. تنها به هیأتی دیگر ادامه می‌یابد. اما این دست مرا پُر نمی‌کند. من به دنبال «هویت شخصی و متفرد» تو هستم. چه دلیل استواری در دست است که تو، جایی دیگر، سرگرم حیاتی دیگری؟ امید البته هست. می‌گویند سرشت آگاهی آدمیزاد از امور رازناک هستی است و قابل تبیین فیزیکی و مادی نیست. همین نگاه، نقطه‌ی امیدی است. اگر آگاهی، از جنس ماده نیست، امکان آن وجود دارد که با مرگ جسمانی، به حیات خود ادامه دهد. این امکان را وقتی به تجربه‌های دینی ضمیمه کنیم، مولّد جرقه‌های امیدبخشی می‌شود. تمامی ادیان، به نحوی، قایل به تداوم آدمی بعد از مرگ جسمانی هستند. این اتفاق نظر، اندکی تسلابخش است. با این حال، «در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز.» شاید سهم ما همین امیدها و جرقه‌ها است و تلاشی مضاعف برای زنده نگه‌داشتن این شراره‌های امید و پروراندن آن.

اگر چه دستانم از هر یقینی خالی‌اند، اما همچنان امیدوارم که تو در حیاتی دیگر، و به قول خودت در تکاپوی خوشبوترین گلِ جهان، ره بپویی و باشی. امید به اینکه همچنان و هنوز، جایی «هستی»، تسلابخش است. حتی اگر هیچ راه ارتباطی نباشد.


در آخرین نوشته‌ات می‌گویی: «ما بی‌آنکه بدانیم ذره ذره از هستی خویش را با تمام اشک‌ها و لبخندها، خاطرات و احساسات، در ابعادی از زندگی تا مرگ، در وجود عزیزانمان به یادگار حک می‌کنیم.» و من می‌خواهم تو را در ضمیر خود همچون آتشی مقدس فروزان نگاه دارم. خنده‌ها و اشک‌های تو را. خاطره‌ها و یادگارهای تو را. پاسبانی از آنچه در ما حک کرده‌ای، کاری دشوار است. باید پیوسته سنگِ دلت را بسایی و از آن آیینه‌ای غمّاز بپردازی. شاید اشک، بهترین وسیله باشد برای ساییدن دل و صیقل دادن آینه‌ی زنگ‌خورده‌ی جان. تا تو، درخشان و زیبا، در آینه‌ی ضمیر ما بازبتابی و تا وقتی ما زنده‌ایم، تو نیز به زیستن ادامه دهی. گمان می‌کنم اقدامی عاشقانه است: زندگی می‌کنم تا تو در من، در خیال و ضمیر من، به زندگی خود ادامه دهی.


 ما، دست‌کم تا وقتی در یاد و ضمیر دیگران حضور داریم، به زندگی ادامه می‌دهیم. گیرم این حد و تراز از زندگی چندان که لازم است کافی نباشد. چرا که دیگر حواس پنج‌گانه از حضور زنده‌‌ی عزیزی که از دست‌رفته، محرومند. تنها قوه‌ی خیال و حواس باطنی می‌توانند چنان تقویت شوند و نیرو بگیرند تا بتوانی حضور کسی را که از دست داده‌ای، دیگربار تجربه کنی. تو را در عوالَم خیال و رؤیا باید جستجو کنم و برای این‌کار مجاهدتی بزرگ لازم است. برای تداوم بخشیدن به حضور تو کاری از من ساخته نیست جز ساییدن، سوهان زدن و جلادادنِ دمادم دل. و آینه ساختن. شاید به لطف خیال و خاطره، بتوانم گرمای حضور تو را اندکی بازیابم. شاید با صاف و آرام کردن سطح این برکه‌ی مغشوش، بتوان «همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب»، وجود تو را به نحوی در ساحت جان، ترجمه کرد. ترجمه‌ا‌ی به کردار «عکس رخ مهتاب که افتاده در آب».


نمی‌دانم این زمزمه‌های غریبانه را می‌شنوی یا نه. حتی اگر پاسخی در کار نباشد، اطمینان از اینکه زمزمه‌های مرا می‌شنوی، مرا کافی بود. اما دریغا که یقین، کمیاب‌ترین چیز در هستی است.

با این حال، چاره‌ای جز امید بستن ندارم. این واگویه‌های درمانده را می‌سپارم به باد. به هر چه باداباد.


صدیق

جاده، بهانه است

مقصد، مکانی در گستره‌ی زمین نیست. یا حتی واحه‌ای در بی‌کران آسمان. خطوط راه، روی زمین قرار نگرفته، یا حتی در سقف آسمان. یار، مقصد است، نه راه. یار را برای راه نباید خواست، راه را برای یار می‌خواهند. اصل، یار است. راهی باید تا با یار قدم بزنی. وگر نه راه که ارزش ذاتی ندارد. راه عزیز است چرا که تو را از لذت شکوهمند هم‌راهی با یار، لبالب می‌کند. ور نه جاده، که لطفی ندارد.


«کوچه، وقتی کوچه بود

که عبورِ تو بود

سلام نگاهِ تو بود


کوچه وقتی کوچه بود

که باران بود

پرستو بود

هزار رویایِ

بر زبان نیامده بود


وگرنه کوچه چه بود؟

جز راهی اندک

با آدم‌هایی اندک.»

(اکبر اکسیر)


این حرفِ شاعران رمانتیک نیست. حرفِ یکی از تابان‌ترین چهره‌های عرفانی است. می‌گوید در ظاهر، یار، پشت و پناه توست در مسیر و راه. اما خوب که بنگری درمی‌یابی که راه، همان یار است. همراهی با یار است.


بر نویس احوال پیرِ راه‌دان

پیر را بگزین و عین راه دان

(مثنوی، دفتر اول)


یار باشد راه را پشت و پناه

چونک نیکو بنگری یارست راه

(مثنوی، دفتر ششم)


مرا گفتند راه راست برگیر

چه ره گیرم که یار راستین شد

مرا هم راه و همراهست یارم

که روی او مرا ایمان و دین شد

(مولانا، غزلیات)


می‌گوید یار من، نه تنها همراه و هم‌مسیر من، که خود، راه و مسیر من است.

سعدی چه خوب می‌گفت:


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ نفروش!


جاده‌ها، همه‌ی جاده‌ها، مادّی یا معنوی، دنیوی یا اخروی، بهانه‌ای است برای هم‌نفسی. هم‌گامی. برای ارتباط. برای پیوند خوردن و جوانه زدن در دیگری.


با همنفسی گر نفسی دست دهد

مجموع حساب عمر آن یک نَفَس است

(گوینده نامعلوم)

پایانِ خوش؟

«من که می‌گم هیچ پایان خوشی وجود نداره.

آخه آخر همه چی همیشه تلخ‌ترین بخششه!

پس فقط به من یه نیمه‌ی شاد بده

و یک شروع شادتر و پرخنده!»

(شل سیلورستاین)


 آیا واقعیت دارد که پایان‌ها همیشه تلخ‌ترین بخش ماجرا هستند؟

یادآوری زمان‌هایی که به شادی سپری شده‌اند، آدم را دستخوش حسرت می‌کند. آن لحظه‌های شیرین چه آسان پرگرفتند، رفتند و باز نگشتند. کودکی خودت، جوانی مادرت، کودکی فرزندت، طراوت عشقت... همه و همه، در روزگار خود، مطبوع بودند، اما وقتی به پایان کوچه رسیده‌ای، تماشای آن خنده‌های محو، تلخ‌کامت می‌کنند. میان خودت و آن تجربه‌های شیرین، مغاکی می‌بینی عبورناپذیر، دیواری می‌بینی به بلندی هرگز و فاصله‌ای به رنگ مرگ.

 

خاطرات تلخ و تجربه‌های ناگوار هم وقتی به پایان می‌آیند همیشه توأم با شادی و یا خوشدلی پایدار نیستند. ندامت از تصمیم‌های خطایی که چنان تجاربی را به دنبال داشت، اندوه از لحظه‌هایی که آنگونه خراب شد و غم از جبران‌ناپذیری فرصت‌های از دست رفته و غفلت‌های سرزده.


 به سال‌هایی که از مادرت دور بودی فکر می‌کنی و با خود می‌گویی کاشکی آن سال‌ها در کنارش بودم. فقدانش تو را می‌آزارد چرا که فرصت‌های با او بودن را از کف داده‌ای. غمناکی، از نبودن‌ها...

 اما اگر آن سالیان در کنار مادر هم می‌بودی، پس از فقدانش غصه‌ناکی از یادآوری آن لحظه‌های مطبوع، آن تجربه‌های تکرارناپذیر و آن ساعت‌های به هرگز پیوسته.

به لبخندی فکر می‌کنی که هرگز دوباره میهمانش نمی‌شوی. به دست‌هایی که هرگز گرمایشان را لمس نمی‌کنی...

چه کنار عزیزت باشی و چه نباشی، سرشت زندگی و سرنوشت ما چنین رقم خورده است.


در امتداد همین تجربه می‌توان به موقعیت غمبار دیگری اشاره کرد. دیدار مجدد کسی که زمانی دوستت می‌داشت. یا زمانی دوستش می‌داشتی. و توجه به این حقیقت جان‌سوز که احوال تو و یا او، دگر گشته است. عشقت در دل او به سردی گراییده. در جان تو خاموش شده.


احوال شورمند و شیرین‌تان از دست رفته و نگاه‌تان از درخشش افتاده. اگر این احساس دو طرفه باشد به نظر قابل تحمل‌تر است و اگر یک‌طرفه باشد،‌ دشوارتر:


 «دوست‌داشتن زمانی که دیگر دوست‌تان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی‌کنید با عشقی شورانگیز دوست‌تان داشته باشند.»(آدلف، بنژامن کنستان، ترجمه مینو مشیری)


یا وقتی دوستی را پس از روزگاری دیدار می‌کنی و او را یکسره  با تصاویری که در ذهن داشته‌ای، بیگانه می‌بینی:


«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.»(مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته،‌ترجمه حامد سحابی)


 آیا هیچ عشقی هست که پایانی خوش داشته باشد؟ چه عشق‌های کام‌روا و چه ناکام؟

اگر تجربه و تاریخ، خاموش شدن تدریجی و یا ناگهان چنان عواطف نیرومند و سرشاری را تأیید می‌کند، پذیرفتن اینکه پایان‌ها هیچ‌‌وقت دلپذیر نیستند، چندان دشوار نیست:


 «اونوره همچنان که از سر میز بلند می‌شد با خود می‌گفت: تا چه مدت دیگر دوستش خواهد داشت؟

عشق‌هایی را به یاد می‌آورد که در آغاز ابدی پنداشته بود و چه کم پاییده بودند، و این یقین که این یکی هم روزی پایان می‌گیرد، بر مِهرش سایه می‌انداخت.»(خوشی‌ها و روزها، مارسل پروست،‌ ترجمه مهدی سحابی)


 «در واقع اغلب، زمانی که عشقی آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان- برغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه‌ی او زنده‌ایم همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم... روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردید آینده، برغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد.»(همان)


آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود


نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شُسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود


لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود



در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

 (ابوالحسن ورزی)


 این تجربه و موقعیت وجودی، از بغرنج‌ترین موقعیت‌های زندگی است.

حبیب عَجَمی یا حبیب ایرانی، زاهد و عارف ایرانیِ مقیمِ بصره بود. در سده‌ی یک هجری می‌زیست و با حسن بصری هم‌عصر بود. ظاهراً زبان عربی را به خوبی نمی‌دانسته است. با این حال، دل او بیش از دیگر عرب‌زبانان، با روحِ وحی آشنا بود.


«نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمی‌دانی که چه می‌گوید. این گریه از چیست؟

گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.»(تذکرة‌الاولیا، عطار)


«درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبه‌ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟

آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.»(همان)


تفرعنِ عربی، بعضی را به وهم می‌انداخت که عجیمت و فارسی‌نسب بودن حبیب، کاستی و منقصت است. اما در نگرش جان‌مبنای عرفانی، عربیّتِ دل اساس است و محبت قلب. دلِ حبیب، بر خلاف زبانش که در شهر بصره، ناروان و ناموزون می‌نمود، سخت موزون و بی‌غبار بود. او در شهری عرب‌زبان می‌زیست اما قادر به تکلم فصیح عربی چنانکه مقبول اهل فن است، نبود. با این حال، استاد زبان دل بود. استاد رسایی دل و ورزیده در «دستور زبان عشق».


از وی[حبیب عجمی] پرسیدند که: «رضای خداوند – تعالی- اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قلبٍ لیسَ فیهِ غبارُ النِّفاق.»: اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد.»(کشف‌المحجوب،‌هُجویری)


در سخنی منسوب به پیامبر اسلام آمده است: «أَخْوَفُ مَا أَخَافُ عَلىَ أُمَّتِی کُلُّ مُنَافِقٍ عَلِیمِ اللِّسَانِ»(مسند احمد). آنچه از همه بیشتر مرا نگران امت خود می‌کند، وجود منافقانی است که زبان‌بلدند. قلب‌های ناراست و منافقانه دارند و زبان آگاه و موزون.


آدم‌هایی هستند که زبان رسایی ندارند، اما دل‌شان در رسایی کم‌نظیر است. کلام‌شان هموار نیست، اما قلب‌شان سلیم و هموار است. آنچه عارفان به ما متذکر می‌شوند این است که توجه اصلی‌مان به رسایی و بلاغت دل باشد و از ناهمواری‌های کلامی کسانی که «دلِ خوب» دارند، چشم‌پوشی کنیم.


{حبیب العجمی، زبانش عجمی بود، بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند- تعالی و تقدس- وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن[حسن بصری] به در صومعه‌ی وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛  از آنچه زبان وی به خواندن قرآن جاری نبود. به شب که بخفت، خداوند را – سبحانه و تعالی- به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بار خدایا آن چه چیز بود؟» گفت: «اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردیی و صحّت نیّتش ترا از امکان عبارتش باز نداشتی ما از تو راضی شدیمی.»}(کشف‌المحجوب)


در حکایت عرفانی فوق دو تعبیر دقیق آمده است: «صحت نیت» و «امکان عبارت». خدا به حسن بصری می‌گوید تو در بندِ «امکان عبارت» بودی و «صحت نیت» حبیب را نادیده گرفتی. مولانا نیز از تقابل «قال» و «حال» حرف می‌زند و از اینکه دل، «جوهر» است و گفت و سخن، «عرض». و طبیعتاً عرض، شأن طفیلی دارد، و مقصود، جوهر آدمی است که همان دل است:


ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع رود

زانک دل جوهر بود گفتن عَرَض

پس طُفیل آمد عرض، جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اِضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز

(مثنوی، دفتر دوم)


از خِلال کلمات، دل‌ها را بسنجیم و دل را که خوب یافتیم، ناهمواری‌های سخن را نادیده بگیریم.


عَجَمیت و عربیت بی‌اعتبار است، «حبیب» بودن مهم است.