حبیب عَجَمی یا حبیب ایرانی، زاهد و عارف ایرانیِ مقیمِ بصره بود. در سدهی یک هجری میزیست و با حسن بصری همعصر بود. ظاهراً زبان عربی را به خوبی نمیدانسته است. با این حال، دل او بیش از دیگر عربزبانان، با روحِ وحی آشنا بود.
«نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمیدانی که چه میگوید. این گریه از چیست؟
گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.»(تذکرةالاولیا، عطار)
«درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبهای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟
آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.»(همان)
تفرعنِ عربی، بعضی را به وهم میانداخت که عجیمت و فارسینسب بودن حبیب، کاستی و منقصت است. اما در نگرش جانمبنای عرفانی، عربیّتِ دل اساس است و محبت قلب. دلِ حبیب، بر خلاف زبانش که در شهر بصره، ناروان و ناموزون مینمود، سخت موزون و بیغبار بود. او در شهری عربزبان میزیست اما قادر به تکلم فصیح عربی چنانکه مقبول اهل فن است، نبود. با این حال، استاد زبان دل بود. استاد رسایی دل و ورزیده در «دستور زبان عشق».
از وی[حبیب عجمی] پرسیدند که: «رضای خداوند – تعالی- اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قلبٍ لیسَ فیهِ غبارُ النِّفاق.»: اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد.»(کشفالمحجوب،هُجویری)
در سخنی منسوب به پیامبر اسلام آمده است: «أَخْوَفُ مَا أَخَافُ عَلىَ أُمَّتِی کُلُّ مُنَافِقٍ عَلِیمِ اللِّسَانِ»(مسند احمد). آنچه از همه بیشتر مرا نگران امت خود میکند، وجود منافقانی است که زبانبلدند. قلبهای ناراست و منافقانه دارند و زبان آگاه و موزون.
آدمهایی هستند که زبان رسایی ندارند، اما دلشان در رسایی کمنظیر است. کلامشان هموار نیست، اما قلبشان سلیم و هموار است. آنچه عارفان به ما متذکر میشوند این است که توجه اصلیمان به رسایی و بلاغت دل باشد و از ناهمواریهای کلامی کسانی که «دلِ خوب» دارند، چشمپوشی کنیم.
{حبیب العجمی، زبانش عجمی بود، بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند- تعالی و تقدس- وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن[حسن بصری] به در صومعهی وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آنچه زبان وی به خواندن قرآن جاری نبود. به شب که بخفت، خداوند را – سبحانه و تعالی- به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بار خدایا آن چه چیز بود؟» گفت: «اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردیی و صحّت نیّتش ترا از امکان عبارتش باز نداشتی ما از تو راضی شدیمی.»}(کشفالمحجوب)
در حکایت عرفانی فوق دو تعبیر دقیق آمده است: «صحت نیت» و «امکان عبارت». خدا به حسن بصری میگوید تو در بندِ «امکان عبارت» بودی و «صحت نیت» حبیب را نادیده گرفتی. مولانا نیز از تقابل «قال» و «حال» حرف میزند و از اینکه دل، «جوهر» است و گفت و سخن، «عرض». و طبیعتاً عرض، شأن طفیلی دارد، و مقصود، جوهر آدمی است که همان دل است:
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عَرَض
پس طُفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اِضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
(مثنوی، دفتر دوم)
از خِلال کلمات، دلها را بسنجیم و دل را که خوب یافتیم، ناهمواریهای سخن را نادیده بگیریم.
عَجَمیت و عربیت بیاعتبار است، «حبیب» بودن مهم است.