آرمن جان سلام. یا چنانکه محمود درویش میگفت: «سلام بر رنگ اندوه در چشمان تو». سلام بر قلب کوچک تو که مفسّر بینظیر معنای دوستی بود. کاش میشد یکبار دیگر در هوای قلب تو تنفس کنم و ریههایم را از دمهای روشن قلبت پر و خالی کنم. شب یلدا نزدیک است و دل من به درازای نالههای نی، حرف دارد. کلمات قادر به حمل حرفهایم نیستند، مردمک اندوهبار چشمانت کو؟
یلدا میآید و مرا آکنده از بوی هق هق بیامان تو میسازد. آخرین یلدایی که با هم بودیم گفتی برایم فالی از حافظ بگیر. آمد: «به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری / به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم؟» و تو را گریهی بیامانی ربود. اشکهایت که بند آمد پرسیدم این بیت تو را به کجا بُرد؟ گفتی به ساعت پایانی زندگی عیسی. به شِکوهی عاشقانه او هنگامه جان دادن بر صلیب: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(مَتّی، ۲۷: ۴۶)
تمام عظمت عیسی به یکباره در نظرم فروشکست. مگر میشود چنین سخن یأسباری بر زبان کسی جاری شود که تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود؟ دلم نیامد چیزی به تو بگویم.
سالها گذشت تا دریابم سخن پایانی عیسی، اوجِ نجوایی عاشقانه بود. تمام دلت را در دستان خدا بگذاری و آنوقت در بغرنجترین وقت زندگی، تنهایت بگذارد. لخت و عور و خونچکان بر بالای صلیب باشی و خدایی که با تمام جان و با تمام دل دوستش میداشتی، به یاری تو نیاید. شاید عیسی باید قبل از خاتمهی زندگی، اوجِ درماندگی عاشقانه را تجربه میکرد. نهایت وانهادگی را. خدا تو را در اضطراریترین شرایط وامینهد تا قلبت را بسنجد و بپرورد. تا دریابی که عشق، بیغرض است. بیچشمداشت پاسخی است. و محبت به تعبیر یکی از شاگردانت:
«همه چیز را عذر مینهد، همه چیز را باور میکند، به همه چیز امید میبندد، همه چیز را تاب میآورد. محبت هرگز زوال نمیپذیرد.»(رساله اول پولس به کرنتیان)
آیا محبت تو، میتواند در اوج تنهایی و وانهادگی و بیپناهی، همچنان تاب آورد، امیدوار باشد و زوال نیابد؟
شکایت جانکاه تو را شنیدیدم: «از چه رو مرا وانهادی؟» و خطابِ عاشقانهی تو را: «خدای من، خدای من» نادیده گرفتیم. هنوز خدا را به تکرار صدا میکنی. هنوز او را چون آشنایی نزدیک که همخانهی تو شده، «خدایِ من» میخوانی. وقتی کسی را دوست داری زمزمههایت را با او پایانی نیست. همچنان او را صدا میزنی و با او نجوا میکنی. پس همچنان، در اوج وانهادگی و تنهایی هم، دوستش داری. پرسشت را با ما درمیان گذاشتی اما پاسخ را به زبان نیاوردی. پاسخ در زندگی تو بود: فرزندم، در ازای محبتی که نثار من میکنی، به نفع تو مداخلهای در جهان طبیعت نمیکنم. تنها آثار ملایمت و تابندگی را در قلبت مشاهده کن و به من ایمان بیاور. اگر محبت تو به من پاسخی ندارد، پس این حجم از معنا و نور که قلبت را در اختیار گرفته، نشانهی چیست؟ حضور خدا را در ملایمت ناشی از بوسهای که بر قلبت نهاده است، باید بجویی. در آن احساس لبالب از معنا و آمرزش بوسهای که مادری شبهنگام بر گونهی طفلِ خوابرفتهاش مینهد. چنانکه الیزابت بَرِت براونینگ دربارهی حضور خدا میگفت:
«چنانکه گویی مادر مهربانم
نیمه شب لبهایش را بر پلکهای بستهی چشم من مینهد
مرا نیمه بیدار میکند و میگوید:
نازنین،
حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است؟»
تو را وانهادم، تا به منتها درجهی خلوص دست یابی. به محبتی که بیهیچ طمعِ پاسخی، تداوم مییابد.
آرمن جان. رفیق لحظههای سرگشتهی من. زمستان نزدیک است و بر آن نیمکت چوبی که روزگاری شاهد گفتوگوهای ما بود، برف خواهد نشست. همان نیمکتی که کنار رودخانهی مرکز شهر و در حصارِ سپیدارهای بلندی قرار گرفته بود که از شور و غوغای گنجشکان، به خود مینازید.
کاش پنجاه سال بعد، عصرگاهی را در همسایگی زمزمههای این رود، بر روی آن نیمکت قدیمی بنشینیم و یک دل سیر، چشمهای هم را مرور کنیم. دوباره از من بخواهی که برایت فالی از حافظ بگیرم. دوباره با یادآوری زمزمهی پایانی عیسی اشک بریزی و اینبار من هم باورمندانه همراهیات کنم. برایت بگویم: آرمن، پنجاه سال پیش، من و شیما، زیر نورافشانی همین ماه و ستارههای چشمکپرانِ همین شب، دستهای هم را گرفته بودیم و راه میرفتیم. راه میرفتیم و دلمان از رؤیای فردا روشن بود. از همین کوچه آرمن، در همین بوستانِ کنار رود، آرمن. پنجاه سال پیش، آرمن.
«پنجاه سال آه
دور از تو زیستن
یعنی هزار سال
در خود گریستن
پنجاه سال آه
دور از تو زیستم
در خود گریستم»
آرمن جان. رفیقِ همسرگذشت.
دارم آهنگ محبوبم را گوش میدهم: «دوست من گلِ سرخ» با صدای «فرانسواز هاردی». ترانهای فرانسوی است و معنایش را نمیدانم. جستجو کردم و دیدم ترجمهی بخشی از آهنگ این است:
«روزی به دنیا میآیی و روزی از دنیا خواهی رفت، حقیقتی که دوست من گل سرخ، امروز صبح به من گفت. با طلوع خورشید متولد شدم، با قطره شبنمی پاک تعمید داده شدم، در غایت زیبایی شکفتم، شاد و سرمست از عشق. خورشید با دستان بلندش نوازشم کرد. شبهنگام در میان تاریکی از این دنیا رفتم... دیروز مرا ستایش میکردی. بزودی همچون غباری سبک به پرواز در خواهم آمد. فردا، برای همیشه... دوست من گل سرخ، امروز صبح مُرد.»
آرمن جان، سرگذشت گلها چقدر عفیف و عشقآمیز است. مدتی کوتاه چشم به زندگی بگشایی. بوسهی آفتاب را دریابی. برای زنبورها و پروانهها میهمانی بگیری. و بعد بر سینهی باد، مصلوب شوی. تصور میکنم این شعر مولانا روایت سرگذشت گلهاست: «ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم».
این آهنگ را گوش میدهم و به یاد تو میافتم. به یادِ دلبستگیِ نافرجام تو که به قول خودت دنیا را نزد تو برای همیشه رسوا کرد. کاغذی را گشودی و برایم خواندی: «نفس کشیدن مشترک، برای تو بودن، با تو بودن، برای همیشه...». آنوقت قطرهی خجولِ اشکی از گوشهی چشمت چکید و جایی در میان گونهات متوقف شد. تکه کاغذی بود که از یارِ دلبُریدهات به یادگار داشتی. سهمی ناچیز از عشقی بزرگ.
آرمن، چرا سراغ این کلمات میآیم و برای تو مینویسم؟ برای تویی که نمیدانم کلماتم را خواهی خواند یا نه. و اگر میخوانی سوزی را که در جان آنهاست درمییابی یا نه. آرمن، زمستان نزدیک است. هنوز چشم به راه نخستین بارش برفم. این چشمبهراهی مرا به تو پیوند میدهد. به سالها پیش که یک صبح زمستانی، چشمها را وا میکردیم و همه جا را پوشیده از سکوت معصومانهی برف مییافتیم. به هم زنگ میزدیم تا از تعطیل بودن مدرسه مطمئن شویم. آنوقت، من بودم و تو، و قدم زدن در جادهای پوشیده از برف و تماشای ردّ کفشهایمان که انگار مُهر تأییدی بودند بر هستی نزدیک به هم ما.
آرمن جان، من و تو، چون برگهای جامانده از بهاری بودیم که در نقطهی مبهمی از زمان به یکدیگر رسیدیم و بیآنکه هم را کشف کنیم هر یک به جانب غربتی دیگر پرتاب شدیم. من و تو، تنها توانستیم مدتی کوتاه در تقاطع زندگی بایستیم، نام کوچک خود را در گوش هم زمزمه کنیم و بعد هر یک به جادهای رهسپار شود. با اینهمه، کم سعادتی نیست که قبل از مرگ، نام کوچکت را همچون رازی عزیز، با محرمی بازگفته باشی.
آرمن جان. بگذار این کلمات ویتگنشتاین را برایت بنویسم:
«دین مسیحیت فقط برای کسی است که کمک بینهایت نیاز دارد، یعنی فقط برای کسی که احساس اضطرار بینهایت میکند... ایمان مسیحی_ به نظر من_ پناهگاه در این شدیدترین اضطرار است. کسی که در این اضطرار، نصیبش شده که قلبش را بگشاید به جای اینکه فروبندد، درمان را به قلب راه میدهد.»
این فراز را میخوانم و به یادم میآید که درست وقتی در انتهای درماندگی و نومیدی بودی، ایمانت به طرز عجیبی فوران کرده بود. توانسته بودی در اوج درماندگی، قلبت را بگشایی و عطشناکی خود را به «خیر اعلی» پاسخ بگویی.
اضطرار، آرمن! اضطرار! اضطرار است که آگاهی از آن ما را به جانب دین میکشاند. به گمانم تا انسانها از اضطرار بینهایت خود آگاه نشوند، قادر نخواهند بود که از عُمق جانشان رو به خدا کنند.
اقبال راستین به خداوند آن نیست که از سرِ سوداگری و نیل به مواهب بیشتر، رخ میدهد. بلکه رویآوری اصیل به خدا آن است که ناشی از اضطراری بینهایت باشد. ناشی از درک درماندگی بیانتهای خویش. من و تو، ناگزیر از ایمان بودیم.
آرمن جان
گر بشکافی هنوز، خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان، زمزمهی دوست دوست!
سلام آرمن جان. دوست مهاجر من
بخت و سرنوشت برخی از انسانها به گونهای است که از یک جایی به بعد، دیگر نمیتوانند دنیا را دوست داشته باشند. تنها یک دلیل موجه میتواند دنیا را در چشمان ما سرد و خالی کند و آن از دست دادن کسی است که با جان ما آمیخته بود. برای این دست افراد، جهان شادمانهی مولانا و نگاههای شادخوارانه که توصیه میکنند «شراب نوش و غم دل ببر به یاد»، چندان کارساز نیست. به گمانم بهترین راهچاره برای آنان که دچار تلخکامی پاینده هستند، آموزههای عیسی است. آموزههایی که دنیا را به هیچ میگیرد و آدمی را به ملکوت خداوند، فرامیخواند. ملکوتی که با پشت پا زدن به هر آنچه از جنس دنیاست، درهای خود را به سوی آدمی میگشاید. و برای تلخکامانِ فقدانچشیده، این نگاه بدبینانه به زندگی دنیوی میتواند دستگیرهی معنا باشد. آموزهای که میگوید رنج بُردن، سرشت زندگی شماست، اما مهراسید که اگر با من باشید، رستگارید.
«در جهان رنج خواهید بُرد. اما دل قویدارید! من بر جهان ظفر یافتهام.»(یوحنا، ۱۶: ۳۳)
«نیکبخت غمزدگان، چه تسلی داده خواهند شد.»(متی، ۵: ۵)
«نیکبخت شما که اینک گریانید،چه خندان خواهید شد.(لوقا، ۶ : ۲۱)
در دنیایی که بعد از خالی شدن از حضور آنکه دوستش میداشتی، از فروغ افتاده، بهترین کار «مهیا شدن» است. خود را با جاروی اندوه، پیراستن؛ و برای میزبانی ملکوت، آماده شدن:
«کمرهایتان بسته باشد و چراغهایتان افروخته. همانند کسانی باشید که چشم به راه سرور خویشند که چه هنگام از عروسی بازمیگردد تا به محض آن که بیاید و در بکوبد، در را به روی او بگشایند. نیکبخت آن خادمانی که چون سرورشان دررسد، ایشان را بیدار یابد!... شما نیز مهیا باشید، چه پسر انسان در آن ساعتی که گمان نمیبَرید خواهد آمد.»(لوقا، ۱۲: ۳۵ تا ۴۰)
آنقدر درونت را از آشوب و آشفتگی خلوت کنی که به محض شنیدن نخستین صلای او، دربگشایی. چرا که به گفتهی عیسی، ملکوت خدا بسیار نزدیک است. میان ما است و بیخبر میآید.
«فریسیان از او پرسیدند که ملکوت خدا چه هنگام فرا خواهد رسید و عیسی ایشان را پاسخ گفت: فرارسیدن ملکوت خدا به چشم نمیآید و نخواهند گفت: "اینک اینجا است! یا: آنجاست". چه اینک ملکوت خدا در میان شما است.»(لوقا، ۱۷: ۲۰ و ۲۱)
دنیا پس از فقدان آنکه دوستش میداری، به خانهای متروکه میمانَد. خانهای که دیگر آشیان امنی برای اقامت نیست. باید از این سرای متروک کناره بگیری و به سوی گنجِ آسمانی رهسپار شوی. گنجی بیزوال که آنسوتر از کلبهی طوفانزدهات، پنهان است:
«اموال خویش را بفروشید و صدقه دهید. بهر خویش کیسههایی بدوزید که فرسوده نمیشود، گنجی بیزوال در آسمانها، جایی که نه رباینده نزدیک میشود و نه بید میخورد. چه هر کجا که گنجت باشد، دلت نیز آنجا خواهد بود.»(لوقا، ۱۲: ۳۳ و ۳۴)
«زیور شما بیرونی و برساختهی گیسوان بافته شده و حلقههای زرین و جامههای آراسته نباشد، بلکه درون دل شما و در فسادناپذیری روحی لطیف و آرام باشد: این است آنچه برابر خدا گرانبها است.»(رسالهی اول پطرس، ۲ : ۳ و ۴)
آرمن، آرمنِ عزیز. دنیا هیچ است. هیچ. این حقیقت، پایهی تعالیم عیسی است. تا قناعت درونی به هیچبودگی این سرای سپنجی پیدا نکنیم، همسفر او نمیشویم.
ای دل! دیدی که هر چه دیدی هیچ است
هر قصه که گفتی و شنیدی هیچ است
چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است
وامروز که گوشهای خزیدی هیچ است
تا درنیابیم که دنیا، شعبدهبازی فریبکار است که تار و پود آن را از ظلمت بافتهاند، توان دل گسستن از آن را پیدا نمیکنیم. پیوستن به خدا با گسستن از این ظلمتکده ممکن است. و تا تلخکام ابدی نباشی، توان گسستن نمییابی. در قرآن آمده است که: «وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا»(مزمل/۸)؛ «و از همه گسسته و با او پیوسته شو.»
تلخکامان هم میتوانند راهی به سوی خدا بیابند. راهی که از کوچهی غم میگذرد. راهی که با نفیِ جهان طبیعی که بنبست بودن آن را دریافتهاند، همراه است.
در جزر و مدّ زندگی چگونه باید بود؟
در یک تقسیمبندی کلان میتوان مجموع موقعیتهای زندگی را به دو موقعیت دلخواه و نادلخواه تقسیم کرد. مطابق تلقّی قرآن مؤمنان در هر دو موقعیت کامیاب و پیروزند چرا که موضعگیری درونی متناسب دارند. تلقی قرآن این است که هیچ یک از موقعیتهای بیرونی، در حد خویش، نه خوبند و نه بد. بلکه جملگی بهر آزمون و سنجشاند. مؤمنان که برخوردار از صفات «صبر» و «تقوا» هستند هرگز زیانبار نمیشوند و در تنگنا و فراخنا، به یکسان سربلند و کامیاب و به دور از خسران و ورشکستگیاند.
«و اگر صبر کنید و پرهیزگارى نمایید نیرنگشان هیچ زیانى به شما نمیرساند.»(آل عمران/۱۲۰)
قرآن تأکید دارد که اگر آدمی در مسیر هدایت باشد، گمراهی هیچ کس او را متضرر نمیکند:
ادامه مطلب ...آرمن، رفیق گمشدهی من
امیدوارم دلت به بوی بهار آغشته باشد.
این روزها به زیبایی زندگیِ روزمره فکر میکنم. گاهی به مناطق روستایی میروم. مردی را میبینم که گاوهایش را به مزرعه میبَرَد. زنی که دست کودک خردسالش را گرفته و از مدرسه به خانه برمیگرداند. و گاوها، این شعرهای ناب، که با عبورِ بیتشویششان زمان را به هیچ میگیرند. گاوی را دیدم که گردنش را به تیرِ چراغ برق میمالید و میخاراند. پرندگان دریا که بال میزدند روی موجها و در جستجوی ماهی بودند. و پرندگانی که حتی در فصل برگریزان از خواندن باز نمیایستند. در روستا، جریان زندگی آهسته است. نبض زندگی را میشود شنید. زندگی مگر کجاست جز آنجا که صدای سرسامِ زمان را نمیشنویم. که تقویم و ساعت، اینهمه سلطنت نمیکنند.
آرمن، آیا کسی که زیبایی زندگیِ روزمره را درک کرده باشد و عظمت مهربانیهای منتشر را چشیده باشد، میتواند دست خود را به خون کسی بیالاید؟ بعید میدانم. کسانی را میشناسم که تمام دغدغهیشان احیای خلافت اسلامی و اعادهی مجدهای از دسترفته است. کسانی که آرام ندارند مگر اینکه بهشت موعودی را که در ذهن دارند، متحقق کنند. اما بهشت همین نزدیکیهاست. در دستهای پینهپستهی پدری که برای بهروزی فرزندانش کار میکند. در شادمانیِ تولد نوزادی یا پیوندِ رؤیاهای مشترکِ دو انسان که بنا دارند زندگی را به اشتراک بگذارند. آرمن، تنها با غفلت از زیباییِ زندگیِ روزمره که بیش از همه جا در متن زندگی مردم عادی میتوان مشاهده کرد، گرفتار توهمات ایدئولوژیک میشویم. آنکه زیبایی نهفته در جریان عادی زندگی را در نمییابد، با زندگی و زندگان از درِ ستیز در میآید.
وای آرمن. چه بذرهای درخشانی در همین زندگی افشاندهاند. دروگران زیبایی کجایند؟
مادر ترزا میگفت: «خداوند به ما دستور نداده که کارهای بزرگ بکنیم،. بلکه باید کارهای کوچک را با عشق بزرگ به انجام رسانیم.». این چیزی است که فراموش شده است. چرا که قیمت دل را نمیدانیم. بزرگی را در ظواهر کارها میجوییم حالآنکه عظمت در عشقی است که پشتوانهی هر کار نیکی میتواند بود. در میان آنهمه موعظه و سخنان جانگشایی که مسیح با ما در میان گذاشت یکی از نافذترین مواعظ او، اقدامی به ظاهر ناچیز بود که از عشقی سترگ پرده برمیداشت: شستنِ پاهای یاران خود.
«...در اثناء شام، در حالی که ابلیس پیش از آن در دل یهودای اسخَریوطی، پسر شمعون، انداخته بود که او را تسلیم کند... از سرِ خوان برخاست و جامههای خویش از تن به در کرد و دستمالی برگرفت و بر کمر بست. پس آنگاه آب در لگن ریخت و آغاز به شستن پاهای شاگردان کرد و با دستمالی که بر کمر بسته بود، آنها را خشک ساخت.... پس چون پاهای ایشان را بشست، جامههای خویش بر تن کرد و دگربار بر سرِ خوان نشست و ایشان را گفت: ...این سرمشقی بود که بر شما بدادم تا شما نیز آنچنان کنید که من بهر شما کردم.»(یوحنا، ۱۳ :۲ تا ۱۵)
هرگز یادم نمیرود کار تو را. به اتفاق مسعود و محمد شبی تابستانی و پس از یک پیادهروی طولانی به خانهی ییلاقی رسیدیم. هر کس جورابهای خود را درآورد و در گوشهای گذاشت. صبح فردا دیدیدم که جورابهای ما شستهشده و کنار بخاری هیزمی آویزانند. کار، کار تو بود. الان میفهمم که این اقدام تو که هرگز از خاطر ما سه نفر نمیرود، متأثر از موعظهی عملی مسیح بود.
عشقی بزرگ که در کاری ناچیز نهفته است، ما را رستگار میکند. مگر نه این است که به تعبیر محمد مصطفی خدا تنها به دلها نگاه میکند و بر اساس آنچه در دل است، داوری میکند: «إِنَّ الله لا یَنْظُرُ إِلى أَجْسامِکْم، وَلا إِلى صُوَرِکُمْ، وَلَکِنْ یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِکُمْ»(بهروایت مسلم)؛ خدا به پیکرها و به چهرههایتان نمینگرد، بلکه به دلهای شما نگاه میکند.
و مگر نه این است که تنها دستمایهی ما از تبارِ دلمایه است. نه سرمایه به کار میآید و نه دستمایه، تنها دلمایهها کارگرند: «یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ. إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»(شعراء، ۸۸ و ۸۹)؛ روزی که دارایی و فرزندان سودی ندهد، مگر کسی که با دلی پاکیزه به نزد خدا حاضر آید.
دلت را میبوسم آرمن. دلت را که بوی پاکیزکی میدهد. تو با اقدام آن شبت، جورابهای ما را نشُستی، نگاه ما را شستشو دادی.
کسانی که از هیچ جادهای بازنمیگردند
نشسته برشانههای خیس باران
به چشمها بازمیگردند
باران
گذشته را احضار میکند
باران
همه چیز را تشدید میکند
اندوه عشق و
غم دلتنگی را
باران، باران، باران...
حتی تکرار این واژه هم
دیوانه میکند
میگویی باران
و دهانت عطر یاس میگیرد
میگویی باران
و ضرب در قناری میشوی
می گویی باران
و از ماه، پیاله میگیری
آه باران
زمزمههای تو
زخمهای همیشه تازهاند
تو اگر نبودی
پنجرهها را چه کسی شاعر میکرد؟
باران
تنها تاب تو را ندارند
میچایند
دل ما را در رازهایت بخیسان
و با ما بگو
آیا هنوز آسمان
حرفی برای ما دارد؟
صدیق قطبی- شانزده آذرماه نود و هفت
به روال هر شب برایت قصه میگویم. بداهه.
و همزمان در شگفتم از ویژگیِ قصهپردازِ آدمی. انسان گویا تنها موجودی است که میتواند قصه بگوید. البته خدا هم ظاهراً قصهگوی خوبی است. در آغاز هیچ طرحی در ذهن ندارم. داستان را شروع میکنم و در طول مسیر، افقهای تازهای پیدا میکنم. قصههایم برای تو چندان آش دهانسوزی نیستند. اما از چند جهت بهتر از قصههای کتابهایند. یکی اینکه تصویر ندارند و تو را کنجکاو تماشای کتاب نمیکنند. آخر وقتی بخواهی تصاویر را ببینی نمیتوانی بخوابی. برای دیدن روشنی لازم است، اما برای گوش دادن، حضور دل کافی است. دوم اینکه خیالم راحت است که در قصه نقشی به مادر نمیدهم و خراشی بر صورت احساس تو نمیآورم. کتابقصههای دیگر آکنده از نقش مادرند. مادر! آه، قصهها بدون نقش مادر، چه بیروحند.
قصه اساساً برای خوابیدن است. چه کسی منکر جایگاه اساسی خواب در زندگی موجودات است. خواب، سوختگیری مجدد برای زندگی است. ما با خواب، انرژی لازم را برای ادامه حیات پیدا میکنیم. قصهها دست ما را در دستهای مهربان خواب میگذارند. پس قصههایی که خوابآورند، بر گردن زندگی حق دارند. البته قصههایی هم هستند که به گمان برخی برای بیدارشدناند. ما که ندیدهایم کسی را با قصه بیدار کنند. برای بیدار شدن انگار راهحلهایی دیگری باید جُست.
چه میگفتم؟ آهان. قصه.
امشب برایت قصه خرس و زنبورهای عسل را میگفتم. گفتم بچهخرس میخواست عسل بخورد و در عین حال باید مراقب میبود که زنبورها نیشش نزنند. پرسیدی: چرا زنبورها نیش میزنند؟ گفتم چون زنبورها نمیخواهند خرسها یا هر موجود دیگری از عسل آنها بردارد. گفتی: خوب، چرا بیاجازه از عسل زنبورها برمیدارند؟ میگویم آخر چارهای ندارند. اگر عسل نخورند چطور زندگی کنند؟ میگویی: خوب بروند و همین را به زنبور ها بگویند.
پاسخی ندارم. تو به صرافت پاک کودکانهات میدانی که ما انسانها با استفاده از حیوانات و محصولات حیوانی، قواعدی را که بین خودمان قبول داریم، نادیده میگیریم. با این حال، باید سر و ته قصه را یک جوری به هم آورم و به هر ترفندی که شده استفاده از عسل را مشروع جلوه دهم.
میگویم: زنبورها شاید به خاطر عسل نیست که خرسها یا انسانها را نیش میزنند. فکر میکنند کسی میخواهد به آنها آسیب بزند، به همین خاطر است که نیش میزنند. نیش میزنند تا از خودشان دفاع کنند.
خوب، قوهی درک و فهمشان همین قدر قد میدهد. وگرنه اگر مطمئن بودند که آسیبی نمیبینند و تنها بناست قسمتی از عسل آنها برداشته شود، هرگز نیش نمیزدند.
انگار قانع میشوی.
داستان ادامه پیدا میکند. اما ناگزیرم از جدال و ستیز میان خرس و زنبورها بکاهم. میگویم بچه خرس راه حلی به ذهنش رسید. اینکه برای زنبورها قصهای بگوید تا آنها به خواب بروند. آنوقت بدون اینکه نیشش بزنند میتواند از عسل بخورد و در برود. زنبورها هم که بعداً از خواب بیدار شوند، شاید به خاطر اینکه بچهخرس قصهی شیرینی را برای آنها گفته و تا خوابی آرام بدرقهیشان کرده، او را ببخشند. ببخشند که بیاجازه از عسلشان خورده و بُرده است.
در تاریکی اتاق، چشمهایت را زیر نظر میگیرم. آرام گرفتهاند و پیداست که قصه کارگر افتاده است. میبوسمت و این قصهی ناهموار را به پایان میبرم.
پانزده آذرماه نود و هفت. صدیق
[از مناجات خَمْسَ عَشَر، مجموعه دعاهای پانزدهگانهای که از امام سجاد(ع) نقل شده است.]
آرمَن عزیز من
دلت را به من بسپار و صدای شکستن را بشنو.
صدای برگهایی که غلتغلتان به خاک میافتند و خواب بیاعتنای شب را هاشور میزنند. از جنگل نزدیک، صدای عوعوی چند سگ میآید و پشت پنجره، بارانی بیقرار چشم به راه تولد شعری است.
آرمَن، ما در کدام گوشهی زمان گمشدهایم و چرا هر بار که به ایستگاه میرسیم، قطار رفته است؟ انگار از هر پنجرهی این قطارِ پیر، دستهای توست که به نشانی خداحافظی تکان میخورد و از من دور میشود. آرمَن، میشنوی؟ صدای شکستن ما را زیر چرخهای زمان میشنوی؟ من از کوچ پرندگان جاماندهام. انگار لحظهای بیشتر نبود. لحظهای به گسترهی ابدیت که تمام فضا را تصاحب میکرد. لحظهای که حضور تو در خط عبور من توقف کرد. لحظهای بیشتر نبود. لحظهای که تو را در اشباح سرگردان کلمات ملاقات کردم و دلتنگیام را به شیشههای دل تو ساییدم. آن تلاقی لحظهای بیشتر نبود. ما چون پرستوهای بیآشیانه به هم میرسیم، زمانی اندک در اشتباهی زیبا سکونت میکنیم و دوباره، بیخانهتر از بار قبل به فراز آسمان بال میگشاییم.
آرمن میشنوی؟ طنین غمزدهی مسیح را میشنوی که با یارانش گفت: «روبهان را لانههاست و پرندگان آسمان را آشیانهها؛ لیک پسر انسان را جایی از برای سرنهادن نیست.»(لوقا، ۹: ۵۸)
میدانی آرمن، حسرت ما از این نیست که دوست نداشتهایم. از این است که دیر دوست داشتهایم. و من فکر میکنم هر بار که بخواهیم کسی را دوست بداریم، دیر است. چرا که درست زمانی دوست داشتن به کمال خود میرسد که دوست ما را ترک کرده باشد. آهِ عشق، همه از دیر دوست داشتن است. ببین آگوستین قدیس چهسان از این دیر رسیدن، آهناک است:
«دیر دوستت داشتهام، زیباییای چنان کهن، زیباییای چنین نوین، دیر دوستت داشتهام!... عطر تو را تنفس میکنم و زینسان، برایت آه میکشم.»
با اینهمه، مصیبتی بزرگتر از دوست نداشتن نیست. چه مکافاتی بزرگتر از آن که امکان دوست داشتن را از خود دریغ کرده باشیم. آگوستین میگفت:
«من برای تو چیستم که مرا به دوست داشتن خودت امر میکنی؟ و اگر در دوست داشتنات اهمال ورزم، مرا به مصائب عظیم تهدید میکنی. آیا دوست نداشتن تو، خود کم مصیبتی است؟»
آرمن، دوست داشتنِ واقعی درست زمانی محقق میشود که هیچ چیز از آنکه دوستش میداری در دستان تو نیست. دوست داشتن وقتی به کمال میرسد که به گودی دستهایت نگاه میکنی و به خالیِ پرندهای که دیگر نیست، دل میبازی. دوست داشتن، خواهرِ ایمان آوردن است. در دوست داشتن، از دلِ خاکستری که برجایمانده، با جادوی خیال، آتشی میافروزی و در ایمان، خدا را هر بار، به مدد فیض سرمدی او که از آغاز با ما بوده است، در خود میآفرینی. نه جایی بیرون از مساحت دل، که درست در وسط امواج متلاطم روح که کشتی تو را تخته تخته کردهاند. اونامونو چه خوب گفته است:
«ایمان به خدا، عبارت است از آفریدن خدا؛ و چون خداوند، ایمان خود را در دل ما میاندازد، پس این خود اوست که مدام خود را در ما میآفریند. ما خدا را میآفرینیم، یعنی خدا خود را در ما میآفریند، با شققت، با عشق... و ما، او را پیش از آنکه بشناسیم، دوست میداریم... و به امداد این عشق، آخرالامر او را در همه چیز خواهیم یافت و خواهیم دید!»
آرمن، در هجوم این خالیِ بیپایان و لمس وزشهای مرگ است که طنین خدا پوستهی دلت را میشکافد و تو را شکار میکند. درست در عمقِ درماندگی.
آرمن، بیرون پنجره، باران همچون کودکی زار و گریزان از خواب، بیقرار است. میخواهد بر نفیر ممتدِ شب غلبه کند. شب، دلتنگ توست آرمَن. و با زمزمهی هیچ بارانی، قرار نمیگیرد.