عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۱۴)

آرمن جان سلام. 

دل تو را می‌بویم. از تمام شعرهای ناب، خوب‌تر است. دل تو، یلداتر است. مرا به شب‌نشینی قلب خوبت، دعوت کن. دل تو را می‌بویم و خواب پرندگانی را می‌بینم. که بال در بال آفتابند.

آرمن، اینجا همه چیز هست. شیرینی، تنقلات، لبو، هنداونه، کدو، باقلا، رشته و خوشکار، ماهی شور، سبزی پلا، فسنجان. اینجا مرغ هست، ماهی هست، اردک و غاز هست. اینجا شمع هست، موسیقی هست، برنامه‌های طنز تلویزیونی هست، دیوان حافظ هست، خانه هست، لامپ هست، دورهمی و جشن و سرور هست. اینجا خانواده‌ها دور هم جمع می‌شوند و یلدایشان را جشن می‌گیرند. تخمه می‌شکنند. هندوانه می‌خورند. اینجا زندگی قبراق است. اگر چه همه چیز گران شده، اما مردم به هر جان‌کَندنی که شده، دین زندگی را ادا می‌کنند. شهر زنده است و خیابان‌ها شاهد آمد و شد پیوسته‌ی مردمند. با این حال چیزهایی هم کم است. آزادی کم است. امید به فردا کم است. اعتماد عمومی کم است. آسودگی خاطر کم است. چیزی نیست که نباشد. قحطی نشده. همه چیز هست، اگر چه شاید کم. جز تو، که در حدّ کم هم، نیستی. جز شیما که لباس مهی تُند پوشید، لبخندش را در زَرورقی از نور پیچید و برای همیشه رفت.

آرمن جان، مرگ که سر برسد، حرف‌ها قبل از آنکه برسند، می‌افتند و دل‌های گاززده را بی‌اعتنایی پایی شوت خواهد کرد به جوی آب. آرمن، مرا با خود تا همهمه‌ی رنگین برگ‌ها در کوچه‌های زمستان همراهی کن. و بگذار در لابه‌لای صداهای درهم مرگ، به دنبال آن ترانه‌ی گمشده باشم. بگذار خوابی باشم که از میان پلک‌های نیمه‌باز کلمات، فرار می‌کند. و پیش از آنکه مرگ، کلماتم را احضار کند، متواری شوم.

من در نهایت زمان ایستاده‌ام. درست کنار تو. و به آغازِ بودن فکر می‌کنم. به آغاز لبخند و رویش ترانه. بگذار صدایت کنم و عبور شهابی را در ظلمت تنهایی‌ام شاهد باشم. مرا به آغاز هفت سالگی،به عطر زعفرانیِ یاس‌های غروب، به کوچه‌هایی که از هزار ستاره آبستن بود، به جادوی گل‌های آبیِ کوچک، و به چشم‌هایم، بازگردان.

آرمن، بگذار نام تو کلمه‌ی عبوری باشد که سینه‌ی آسمان را رو به پرنده می‌گشاید.

آرمن جان
«گر بماندیم زنده، بردوزیم
جامه‌ای کز فراق، چاک شده
ور بمُردیم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده»

آرمن (۱۳)

آرمن عزیز. هوا بی‌ملاحظه سرد است. صدایت کجاست؟ صدایت کجاست که چون پتویی سبز مرا گرم کند. خنده‌هایت کجاست؟ خنده‌هایت کجاست که شومینه‌ی روشن جانم باشد. آرمن عزیز. رفیق خوب من. برای نگهداشتن تو مشغول جدالی مداوم با سیر طبیعتم. جدال با قواعد بقا که ما را به انقطاع از گذشته وامی‌دارد. مهم نیست که فاتح این مبارزه باشم یا نه. مهم از پای ننشستن است. شاید بگویی: آخرش چه، بالاخره می‌بازی. اما بگذار قبل از باختن، ناخنی بر چهره‌ی این حریف سرسخت بکشم. 

آرمن عزیز
مدام باید غبارهایی را که گذر زمان روی تازگی دوستی‌مان نشانده کنار بزنم. کاری جانکاه و بی‌وقفه. تلاشی پیگیر برای آنکه این چراغ دوستی که زمانی برافروختیم، همچنان آبی و پاک بسوزد. دود نکند. از نور نیفتد. برای نگهداشتن تو، علیه زمان اعلام جنگ کرده‌ام. علیه هر چیزی که از جنس فراموشی است. آرمن، شاعران را نمی‌شود با فراموشی آشتی داد. برای یک زندگی آسوده و راحت، لازم است از هنر فراموش کردن برخوردار باشیم. اما زندگی شاعرانه، زندگی با زخم‌ها و اشک‌هاست. شاعران نمی‌خواهند رنج‌های خود را فراموش کنند. اگر فراموش کنند، آسوده‌ترند، اما چراغ شعر را چگونه روشن نگه دارند؟ مگر جز با سوختن می‌توان نورافشانی کرد؟

«نقلست که وقتی[عارفِ بزرگ، ابوبکر شبلی] لختی هیزمِ تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می‌چکید. اصحاب را گفت: ای مدعیان! اگر راست می‌گویید که در دل آتش داریم از دیده چرا آن اشک پیدا نیست؟»(تذکرة‌الاولیا)
اگر آتشی در سینه داری جاودانی، ناله‌های سوزناکت کو؟

آرمن زندگی حکیمانه با زندگی شاعرانه جمع نمی‌شود. شاعران نمی‌توانند خوشبخت زندگی کنند. بهتر بگویم: نمی‌خواهند خوشبخت باشند. خوشبختی در معنای متداول آن با شعر، که زایش‌های دردآلود و مداوم است جور در نمی‌آید. زندگی مبتنی بر حکمت، زندگی کردن بر مدارِ سازگاری است. خود را با جهان سازگار می‌کنی و می‌آسایی. اما شعر، طنین تضاد و تصادمی است که میان ما و سیر جهان اتفاق می‌افتد. وفاداری به این تضاد است که ضامن شعر است. در این برخورد و جدال میان کشتی‌های شکسته‌ی ما و بادهای ناموافق است، که امواج شعر، متولد می‌شوند. زندگی حکیمانه و مبتنی بر حساب و کتاب متعارف و عُقلایی، زندگی سردی است. اگر چه آرام و کم‌هزینه است، اما فاقد شور است. ویتنگشتاین می‌گفت: «حکمت چیزی سرد است، و از این حیث احمقانه.(در مقابل، ایمان نوعی شوریدگی.) همچنین می‌شود گفت: حکمت فقط زندگی را از تو پنهان می‌کند.(حکمت مثل خاکستر سردی است که گُل آتش را می‌پوشاند.)»

می‌بینی چه خوب به قلب هدف زده است؟ چاره‌چویی‌هایی حکمت‌آمیز ما برای رنج‌های زندگی، چیزی از جنس همان خاکستری است که گُل آتش را می‌پوشاند. گمان می‌کنم دین برای خیلی‌ها نقشِ «حکمت» را ایفا می‌کند. ضامنِ یک زندگی بی‌خطر و محتاطانه. نادرند کسانی که حقیقت ایمان را که همان شور و خطرکردن است دریافته و زیسته‌اند. کسانی مثل سورن کرکگور که می‌گفت: «آنچه همه‌ی زندگی انسان در آن به وحدت می‌رسد، شور است، و ایمان شور است.» و ادامه می‌داد: «آن کس که به شور باخته است به اندازه‌ی آن کس نباخته است که شورش را باخته است...»

از نظر کرکگور، ایمان یک اقدام مبتنی بر مصلحت و احتیاط نیست. چیزی که در اغلب دینداری‌های مرسوم شاهد هستیم. ایمان، یک شوریدگی و دل به دریا زدن است.

کرکگور زندگی غنی و مطلوب را زندگی آکنده از شور می‌داند. اما در حکمت، ما بر اساس چتکه‌اندازی و مصلحت‌سنجی عمل می‌کنیم. مصلحت آن است که گذشته‌ی رنجبار را فراموش کنی. مصلحت، روی آوردن به زندگی عادی است. به زندگی سازگار با طبیعت و جامعه. اما شعر، عصیان است. طغیانی علیه مناسبات مرسوم و قواعد طبیعت. سهم شاعران، به تعبیر فروغ «گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست». شعر، زبان اعتراض و فریاد است. فریادی تسلیم‌ناپذیر علیه جفایی که جهان بر آدمی روا می‌دارد. و در این اعتراض لطیف و جلادیده که از صافی زبان می‌گذرد، زیبایی پدید می‌آید. زیبایی، محصول حکمت نیست، میوه‌ی شوریدگی است.

آرمن خوب من. هرگز از یاد نمی‌بَرم که چند روز قبل از سفر همیشگی‌ات به من گفتی: هرگز لحظه‌های درخشان دوستی‌ام با تو را از یاد نمی‌بَرم. به من گفتی: همیشه از این چراغ افروخته در برابر بادهای سهمناک زمان و فراموشی، مراقبت می‌کنم. و منِ غافل درنیافتم که این حرف‌ها یک خداحافظی سربسته‌اند. آرمن، حرف تو، اصیل‌ترین و غنی‌ترین سخنی بود که در تمام عُمرم شنیده‌ام. سخنِ تو، معیاری تازه در بیان حقیقت انسانیت به دست من داد. هر کس، به آن اندازه انسان واقعی است، که با شوقی که آمیخته به دریغ‌ است از لحظه‌های شکوفای دوستی، یاد می‌کند. هر کس به آن اندازه انسان است که ردّ لحظه‌های ناب دوستی را گم نمی‌کند. کاش بودی، کنارم می‌نشستی و با هم، لحظه‌های شکوفای محبت را مرور می‌کردیم.

آرمن، من از تو آموختم که دوست داشتن مبارزه علیه فراموشی است. از تو آموختم که دقائق دوستی را باید با فعل حال استمراری صَرف کرد. اگر چه این صَرف کردن مقرون رنج‌های بسیار باشد. از تو آموختم که دوست‌داشتن را باید هر لحظه تازه داشت. میان گذشته و اکنون پلی بست. از سر و روی لحظه‌های مایه‌ور از عشق، گَرد افشاند. فوت کرد و شیشه‌‌ی لحظه‌ها را برق انداخت. آنقدر شیشه‌ی لحظه‌های ناب را صیقل دهی که از فرط نازکی تَرَک بردارند و از آن تَرَک‌ها، جوانه‌های نور سربرآرند. به این می‌گویند شکار نور. شکار نور از بیشه‌ی دورِ لحظات گذشته. 

آرمن به من بگو چگونه می‌توانم در برابر استبداد زمان، عصیان مدنی کنم؟ چگونه می‌توانم از لحظه‌های فروزان گذشته‌ای که با شیما داشته‌ام، پاسداری کنم؟ دست مرا بگیر و جدال با فراموشی را که تو استادش بودی، به من بیاموز. آرمن، گذشته‌ام زیر آوار سنگین زمان، به هوای زنده ماندن، دست‌وپا می‌زند. استمداد می‌کند. آرمن، رفیقِ سفرکرده من، کجایی؟
بگذار خیال کنم روزی، حتی پنجاه سال بعد، دوباره با تو دیدار خواهم کرد. مرا با «هرگز» تنها مگذار. 

آرمن، کاش با قطار سفر می‌کردی. به ایستگاه می‌آمدم و تا چشم کار می‌کرد برای هم دست تکان می‌دادیم. کاش آخرین تصویری که از تو داشتم، خنده‌هایت بود. دریغا که آخرین دیدارمان در سکوت خاتمه یافت. بی‌هیچ خنده‌ای. خداحافظی‌ام با شیما هم همینطور بود. در سکوت. بی هیچ کلامی.

آرمن، خاله‌ام راست می‌گوید. همان خاله‌ای که وقتی عکسش را دیدی گفتی چقدر شبیه دکتر کریم مجتهدی است و من می‌گفتم نه، کریم مجتهدی شبیه خاله‌ی من است. خاله‌ام راست می‌گفت. همین چند روز پیش با چشمانی اشک‌آلود:‌ پاییز می‌ره، زمستان میاد؛ زمستان میره، بهار میاد؛ اما اونی که رفته، دیگه نمیاد.

آرمن، از پس اینهمه جان‌های پاک که در خاک شدند، هنوز باران می‌آید. تو نمی‌آیی؟

آرمن (۱۲)

آرمن جان سلام. یا چنانکه محمود درویش می‌گفت: «سلام بر رنگ اندوه در چشمان تو». سلام بر قلب کوچک تو که مفسّر بی‌نظیر معنای دوستی بود. کاش می‌شد یکبار دیگر در هوای قلب تو تنفس کنم و ریه‌هایم را از دم‌های روشن قلبت پر و خالی کنم. شب‌ یلدا نزدیک است و دل من به درازای ناله‌های نی، حرف دارد. کلمات قادر به حمل حرف‌هایم نیستند، مردمک اندوه‌بار چشمانت کو؟


یلدا می‌آید و مرا آکنده از بوی هق هق بی‌امان تو می‌سازد. آخرین یلدایی که با هم بودیم گفتی برایم فالی از حافظ بگیر. آمد: «به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری / به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم؟» و تو را گریه‌ی بی‌امانی ربود. اشک‌هایت که بند آمد پرسیدم این بیت تو را به کجا بُرد؟ گفتی به ساعت پایانی زندگی عیسی. به شِکوه‌ی عاشقانه او هنگامه جان دادن بر صلیب: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(مَتّی، ۲۷: ۴۶)


تمام عظمت عیسی به یکباره در نظرم فروشکست. مگر می‌شود چنین سخن یأس‌باری بر زبان کسی جاری شود که تمام زندگی‌اش را وقف خدا کرده بود؟ دلم نیامد چیزی به تو بگویم.


سال‌ها گذشت تا دریابم سخن پایانی عیسی، اوجِ نجوایی عاشقانه بود. تمام دلت را در دستان خدا بگذاری و آن‌وقت در بغرنج‌ترین وقت زندگی، تنهایت بگذارد. لخت و عور و خون‌چکان بر بالای صلیب باشی و خدایی که با تمام جان و با تمام دل دوستش می‌داشتی، به یاری تو نیاید. شاید عیسی باید قبل از خاتمه‌ی زندگی، اوجِ درماندگی عاشقانه را تجربه می‌کرد. نهایت وانهادگی را. خدا تو را در اضطراری‌ترین شرایط وامی‌نهد تا قلبت را بسنجد و بپرورد. تا دریابی که عشق، بی‌غرض است. بی‌چشمداشت پاسخی است. و محبت به تعبیر یکی از شاگردانت:

«همه چیز را عذر می‌نهد، همه چیز را باور می‌کند، به همه چیز امید می‌بندد، همه چیز را تاب می‌آورد. محبت هرگز زوال نمی‌پذیرد.»(رساله اول پولس به کرنتیان)

آیا محبت تو، می‌تواند در اوج تنهایی و وانهادگی و بی‌پناهی، همچنان تاب آورد، امیدوار باشد و زوال نیابد؟


شکایت جانکاه تو را شنیدیدم: «از چه رو مرا وانهادی؟» و خطابِ عاشقانه‌ی تو را: «خدای من، خدای من» نادیده گرفتیم. هنوز خدا را به تکرار صدا می‌کنی. هنوز او را چون آشنایی نزدیک که هم‌خانه‌ی تو شده، «خدایِ من» می‌خوانی. وقتی کسی را دوست داری زمزمه‌هایت را با او ‌پایانی نیست. همچنان او را صدا می‌زنی و با او نجوا می‌کنی. پس همچنان، در اوج وانهادگی و تنهایی هم، دوستش داری. پرسشت را با ما درمیان گذاشتی اما پاسخ را به زبان نیاوردی. پاسخ در زندگی تو بود: فرزندم، در ازای محبتی که نثار من می‌کنی، به نفع تو مداخله‌ای در جهان طبیعت نمی‌کنم. تنها آثار ملایمت و تابندگی را در قلبت مشاهده کن و به من ایمان بیاور. اگر محبت تو به من پاسخی ندارد، پس این حجم از معنا و نور که قلبت را در اختیار گرفته، نشانه‌ی چیست؟ حضور خدا را در ملایمت ناشی از بوسه‌ای که بر قلبت نهاده‌ است، باید بجویی. در آن احساس لبالب از معنا و آمرزش بوسه‌ای که مادری شب‌هنگام بر گونه‌ی طفلِ خواب‌رفته‌اش می‌نهد. چنانکه الیزابت بَرِت براونینگ درباره‌ی حضور خدا می‌گفت:


«چنانکه گویی مادر مهربانم

نیمه شب لب‌هایش را بر پلک‌های بسته‌ی چشم من می‌نهد

مرا نیمه بیدار می‌کند و می‌گوید:

نازنین،

حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است؟»


تو را وانهادم، تا به منتها درجه‌ی خلوص دست یابی. به محبتی که بی‌هیچ طمعِ پاسخی، تداوم می‌یابد. 


آرمن جان. رفیق لحظه‌های سرگشته‌ی من. زمستان نزدیک است و بر آن نیمکت چوبی که روزگاری شاهد گفت‌وگوهای ما بود، برف خواهد نشست. همان نیمکتی که کنار رودخانه‌ی مرکز شهر و در حصارِ سپیدارهای بلندی قرار گرفته بود که از شور و غوغای گنجشکان، به خود می‌نازید.


کاش پنجاه سال بعد، عصرگاهی را در همسایگی زمزمه‌های این رود، بر روی آن نیمکت قدیمی بنشینیم و یک دل سیر، چشم‌های هم را مرور کنیم. دوباره از من بخواهی که برایت فالی از حافظ بگیرم. دوباره با یادآوری زمزمه‌ی پایانی عیسی اشک بریزی و این‌بار من هم باورمندانه همراهی‌ات کنم. برایت بگویم: آرمن، پنجاه سال پیش، من و شیما، زیر نورافشانی همین ماه و ستاره‌های چشمک‌پرانِ همین شب، دست‌های هم را گرفته بودیم و راه می‌رفتیم. راه می‌رفتیم و دلمان از رؤیای فردا روشن بود. از همین کوچه آرمن، در همین بوستانِ کنار رود، آرمن. پنجاه سال پیش، آرمن. 


«پنجاه سال آه

دور از تو زیستن

یعنی هزار سال 

در خود گریستن

پنجاه سال آه 

دور از تو زیستم

در خود گریستم»

آرمن (۱۱)

 آرمن جان. رفیقِ‌ هم‌سرگذشت. 


دارم آهنگ محبوبم را گوش می‌دهم: «دوست من گلِ سرخ» با صدای «فرانسواز هاردی». ترانه‌ای فرانسوی است و معنایش را نمی‌دانم. جستجو کردم و دیدم ترجمه‌ی بخشی از آهنگ این است:


«روزی به دنیا می‌آیی و روزی از دنیا خواهی رفت، حقیقتی که دوست من گل سرخ، امروز صبح به من گفت. با طلوع خورشید متولد شدم، با قطره شبنمی پاک تعمید داده شدم، در غایت زیبایی شکفتم، شاد و سرمست از عشق. خورشید با دستان بلندش نوازشم کرد. شب‌هنگام در میان تاریکی از این دنیا رفتم... دیروز مرا ستایش می‌کردی. بزودی همچون غباری سبک به پرواز در خواهم آمد. فردا، برای همیشه... دوست من گل سرخ، امروز صبح مُرد.»


آرمن جان، سرگذشت گل‌ها چقدر عفیف و عشق‌آمیز است. مدتی کوتاه چشم به زندگی بگشایی. بوسه‌ی آفتاب را دریابی. برای زنبورها و پروانه‌ها میهمانی بگیری. و بعد بر سینه‌ی باد، مصلوب شوی. تصور می‌کنم این شعر مولانا روایت سرگذشت گل‌هاست: «ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم».


این آهنگ را گوش می‌دهم و به یاد تو می‌افتم. به یادِ دلبستگیِ نافرجام تو که به قول خودت دنیا را نزد تو برای همیشه رسوا کرد. کاغذی را گشودی و برایم خواندی: «نفس کشیدن مشترک، برای تو بودن، با تو بودن، برای همیشه...». آن‌وقت قطره‌ی خجولِ اشکی از گوشه‌ی چشمت چکید و جایی در میان گونه‌ات متوقف شد. تکه کاغذی بود که از یارِ دل‌بُریده‌‌ات به یادگار داشتی. سهمی ناچیز از عشقی بزرگ. 


آرمن، چرا سراغ این کلمات می‌آیم و برای تو می‌نویسم؟ برای تویی که نمی‌دانم کلماتم را خواهی خواند یا نه. و اگر می‌خوانی سوزی را که در جان آن‌هاست درمی‌یابی یا نه. آرمن، زمستان نزدیک است. هنوز چشم به راه نخستین بارش برفم. این چشم‌به‌راهی مرا به تو پیوند می‌دهد. به سال‌ها پیش که یک صبح زمستانی، چشم‌ها را وا می‌کردیم و همه جا را پوشیده از سکوت معصومانه‌ی برف می‌یافتیم. به هم زنگ می‌زدیم تا از تعطیل بودن مدرسه مطمئن شویم. آن‌وقت، من بودم و تو، و قدم زدن در جاده‌ای پوشیده از برف و تماشای ردّ کفش‌هایمان که انگار مُهر تأییدی بودند بر هستی نزدیک به هم ما. 


آرمن جان، من و تو، چون برگ‌های جامانده از بهاری بودیم که در نقطه‌ی مبهمی از زمان به یکدیگر رسیدیم و بی‌آنکه هم را کشف کنیم هر یک به جانب غربتی دیگر پرتاب شدیم. من و تو، تنها توانستیم مدتی کوتاه در تقاطع زندگی بایستیم، نام کوچک‌ خود را در گوش هم زمزمه کنیم و بعد هر یک به جاده‌ای رهسپار شود. با اینهمه، کم سعادتی نیست که قبل از مرگ، نام کوچکت را همچون رازی عزیز، با محرمی بازگفته باشی.


آرمن جان. بگذار این کلمات ویتگنشتاین را برایت بنویسم:


«دین مسیحیت فقط برای کسی است که کمک بی‌نهایت نیاز دارد، یعنی فقط برای کسی که احساس اضطرار بی‌نهایت می‌کند... ایمان مسیحی_ به نظر من_ پناهگاه در این شدیدترین اضطرار است. کسی که در این اضطرار، نصیبش شده که قلبش را بگشاید به جای اینکه فروبندد، درمان را به قلب راه می‌دهد.»


این فراز را می‌خوانم و به یادم می‌آید که درست وقتی در انتهای درماندگی و نومیدی بودی، ایمانت به طرز عجیبی فوران کرده بود. توانسته بودی در اوج درماندگی، قلبت را بگشایی و عطشناکی خود را به «خیر اعلی» پاسخ بگویی. 


اضطرار، آرمن! اضطرار! اضطرار است که آگاهی از آن ما را به جانب دین می‌کشاند. به گمانم تا انسان‌ها از اضطرار بی‌نهایت خود آگاه نشوند، قادر نخواهند بود که از عُمق جان‌شان رو به خدا کنند.


اقبال راستین به خداوند آن نیست که از سرِ سوداگری و نیل به مواهب بیشتر، رخ می‌دهد. بلکه روی‌آوری اصیل به خدا آن است که ناشی از اضطراری بی‌نهایت باشد. ناشی از درک درماندگی بی‌انتهای خویش. من و تو، ناگزیر از ایمان بودیم.


آرمن جان


گر بشکافی هنوز، خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان، زمزمه‌ی دوست دوست!

آرمن (۱۰)

سلام آرمن جان. دوست مهاجر من


بخت و سرنوشت برخی از انسان‌ها به گونه‌ای است که از یک جایی به بعد، دیگر نمی‌توانند دنیا را دوست داشته باشند. تنها یک دلیل موجه می‌تواند دنیا را در چشمان ما سرد و خالی کند و آن از دست دادن کسی است که با جان ما آمیخته بود. برای این دست افراد، جهان شادمانه‌ی مولانا و نگاه‌های شادخوارانه که توصیه می‌کنند «شراب نوش و غم دل ببر به یاد»، چندان کارساز نیست. به گمانم بهترین راه‌چاره برای آنان که دچار تلخکامی پاینده هستند، آموزه‌های عیسی است. آموزه‌هایی که دنیا را به هیچ می‌گیرد و آدمی را به ملکوت خداوند، فرامی‌خواند. ملکوتی که با پشت پا زدن به هر آنچه از جنس دنیاست، درهای خود را به سوی آدمی می‌گشاید. و برای تلخکامانِ فقدان‌چشیده، این نگاه بدبینانه به زندگی دنیوی می‌تواند دستگیره‌ی معنا باشد. آموزه‌ای که می‌گوید رنج بُردن، سرشت زندگی شماست، اما مهراسید که اگر با من باشید، رستگارید.  


«در جهان رنج خواهید بُرد. اما دل قوی‌دارید! من بر جهان ظفر یافته‌ام.»(یوحنا، ۱۶: ۳۳)

«نیکبخت غمزدگان، چه تسلی داده خواهند شد.»(متی، ۵: ۵)

«نیک‌بخت شما که اینک گریانید،‌چه خندان خواهید شد.(لوقا، ۶ : ۲۱)


در دنیایی که بعد از خالی شدن از حضور آنکه دوستش می‌داشتی، از فروغ افتاده، بهترین کار «مهیا شدن» است. خود را با جاروی اندوه، پیراستن؛ و برای میزبانی ملکوت، آماده شدن:


«کمرهایتان بسته باشد و چراغ‌هایتان افروخته. همانند کسانی باشید که چشم به راه سرور خویشند که چه هنگام از عروسی بازمی‌گردد تا به محض آن که بیاید و در بکوبد، در را به روی او بگشایند. نیکبخت آن خادمانی که چون سرورشان دررسد، ایشان را بیدار یابد!... شما نیز مهیا باشید، چه پسر انسان در آن ساعتی که گمان نمی‌بَرید خواهد آمد.»(لوقا، ۱۲:‌ ۳۵ تا ۴۰)


آنقدر درونت را از آشوب و آشفتگی خلوت کنی که به محض شنیدن نخستین صلای او، دربگشایی. چرا که به گفته‌ی عیسی، ملکوت خدا بسیار نزدیک است. میان ما است و بی‌خبر می‌آید.


«فریسیان از او پرسیدند که ملکوت خدا چه هنگام فرا خواهد رسید و عیسی ایشان را پاسخ گفت: فرارسیدن ملکوت خدا به چشم نمی‌آید و نخواهند گفت: "اینک اینجا است! یا: آنجاست". چه اینک ملکوت خدا در میان شما است.»(لوقا، ۱۷: ۲۰ و ۲۱)


دنیا پس از فقدان آنکه دوستش می‌داری، به خانه‌ای متروکه می‌مانَد. خانه‌ای که دیگر آشیان امنی برای اقامت نیست. باید از این سرای متروک کناره بگیری و به سوی گنجِ آسمانی رهسپار شوی. گنجی بی‌زوال که آنسوتر از کلبه‌ی طوفان‌زده‌ات، پنهان است:


«اموال خویش را بفروشید و صدقه دهید. بهر خویش کیسه‌هایی بدوزید که فرسوده نمی‌شود، گنجی بی‌زوال در آسمان‌ها، جایی که نه رباینده نزدیک می‌شود و نه بید می‌خورد. چه هر کجا که گنجت باشد، دلت نیز آنجا خواهد بود.»(لوقا، ۱۲: ۳۳ و ۳۴)

«زیور شما بیرونی و برساخته‌ی گیسوان بافته شده و حلقه‌های زرین و جامه‌های آراسته نباشد، بلکه درون دل شما و در فسادناپذیری روحی لطیف و آرام باشد: این است آنچه برابر خدا گرانبها است.»(رساله‌ی اول پطرس، ۲ : ۳ و ۴)


آرمن، آرمنِ عزیز. دنیا هیچ است. هیچ. این حقیقت، پایه‌ی تعالیم عیسی است. تا قناعت درونی به هیچ‌بودگی این سرای سپنجی پیدا نکنیم، همسفر او نمی‌شویم.


ای دل! دیدی که هر چه دیدی هیچ است

هر قصه که گفتی و شنیدی هیچ است

چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است

وامروز که گوشه‌ای خزیدی هیچ است


تا درنیابیم که دنیا، شعبده‌بازی فریبکار است که تار و پود آن را از ظلمت بافته‌اند، توان دل گسستن از آن را پیدا نمی‌کنیم. پیوستن به خدا با گسستن از این ظلمتکده‌ ممکن است. و تا تلخکام ابدی نباشی، توان گسستن نمی‌یابی. در قرآن آمده است که: «وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا»(مزمل/۸)؛ «و از همه گسسته و با او پیوسته شو.»


تلخ‌کامان هم می‌توانند راهی به سوی خدا بیابند. راهی که از کوچه‌ی غم می‌گذرد. راهی که با نفیِ جهان طبیعی که بن‌بست بودن آن را دریافته‌اند، همراه است.

آرمن (۹)

سلام آرمن جان، رفیقِ سفرکرده‌ی من

خوبی؟ خسته نیستی؟ در میان انبوه عوارض روانشناختی، نمی‌دانم آیا به خستگی به مثابه‌ی مسأله‌ای شایسته‌ی تأمل و بررسی نگریسته‌اند یا نه. چه می‌شود که ما آدم‌ها خسته می‌شویم؟ دست و دل‌مان به زندگی تگی بهCache-Control: mCk7=pgؠ9�انی. آرمن، کاش تبسم یاد بگیرد که هیچ چیز در این دنیای بی‌وفا به قدر و اندازه‌ی دوستی ارزشمند نیست. و هر چه جز حدیث خوش دوستی است، ارزش یادسپاری ندارد. خیلی جالب است که شاعری مثل سعدی با آنهمه زبان‌آوری و میناگری، بگوید: هر چه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عُمر از آن پشیمانیم.

آرمنِ من، فکر می‌کنم که ارزش هر چیزی به آن اندازه است که به کار دوستی بیاید. خوب، به هر حال، دوستی باید به چیزی بتند. و آنچه دوستی به آن می‌تند، در خدمت دوستی است نه ارزشمندتر از آن. من فکر می‌کنم این ذخائر معنایی و معرفتی، مواد خامی هستند که می‌توان دوستی را گرداگرد آن تنید. مثل نبات که دورتادور یک شاخه‌ی چوبی می‌بندد. ما انسان‌های مرگ‌آگاه که بر لبِ بحر فنا ایستاده‌ایم، چاره‌ای جز تنیدن به یکدیگر نداریم. چاره‌ای جز پناه جستن به دامان دوستی‌‌های عاری از غل و غش و بی‌ریا:

«با اطاعت از راستی، جان‌های خویش را تقدیس کنید تا یکدگر را بی‌ریا چون برادران دوست بدارید. با دلی پاک یکدگر را بی‌غل و غش دوست بدارید، چه دگربار از تخمی زاده شدید که فسادپذیر نیست، بلکه فسادناپذیر است و آن کلام خداست که زنده و پاینده است.»(رساله‌ی اول پطرس، ۱ : ۲۲و ۲۳)

آرمن، هنوز باور نمی‌کنم که شیما ما را ترک کرده باشد. از واژه‌های مرحوم، شادروان، خدابیامرز و... نمی‌توانم استفاده کنم و راستش را بخواهی، حتی شنیدنش هم آزرده‌ام می‌کند. نمی‌توانم از مُردن برای او فعل بسازم و از این کلمه می‌گریزم. آرمن، ما نمی‌توانیم مرگِ کسانی را که دوست داریم، باور کنیم. آخر چگونه می‌شود باور کرد که عزیزان ما برای همیشه رفته باشند و ما را در این زندگی که انباشته از یادگارهای آنهاست تنها گذاشته باشند؟ نمی‌شود آرمن. هیچ‌جوره باورکردنی نیست. من رفتن شیما را باور نمی‌کنم. هر روز به یاد و تصور او، شاخه‌های کوچک درخت گلابی را می‌بوسم و نوازش می‌کنم و هنوز وقتی چشم‌هایم به گستره‌ی آسمان خیره می‌شود، منتظر است که از گوشه‌ای نگاه او پیدا شود یا خنده‌های او از چشم ستاره‌ای به سمت من بلغزد. هنوز چشم به راه عزیزان خود هستیم. همچنان چشم‌به‌راه آنانیم. و از این‌روست که نمی‌توانیم رفتن آنها را باور کنیم.

آرمن، انگار بعد از آنکه می‌میریم به شکلی دیگر در یاد و قلب کسانی که دوستدار ما هستند، به زندگی خویش ادامه می‌دهیم. انگار مرگ کامل زمانی فرا می‌رسد که دیگر قلب کسی خانه‌ی ما نیست. و ما محکومیم که زنده بمانیم تا از یاد عزیزان‌مان پاسداری کنیم. آنها هم‌اکنون تنها در آثاری که بر ما نهاده‌اند زنده‌اند و انگار نگهداری از آن آثار، امتداد بخشیدن به زندگی آنهاست. 

آرمن جان
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود

شیوه‌ی رویارویی عارفان با قرآن

عارفان مواجهه و رویارویی ویژه و متمایزی با قرآن داشتند. از منظر عارفان چگونه باید قرآن را فهمید و به آن مراجعه کرد؟

اول: 
قرآن سطوح معنایی مختلفی دارد. در چشم آنها قرآن و شاید هر متن دیگری را نباید تنها منحصر در یک سطح معنایی دانست. هر کسی به فراخور ظرفیت وجودی خویش، به سطحی از معنا دست پیدا می‌کند. معنای یک متن، محصول هم‌کنشی متن و خواننده است. دست‌های معنا برای همه‌کس رو نیست. هر کسی با مختصات وجودی خویش، لایه‌هایی از معنا را در یک متن کشف می‌کند. انگار به تعبیر عین‌القضات همدانی، شعر، آینه‌ای است که ما در آن سیمای وجود خویش را نظاره می‌کنیم. کلام مقدس هم چنین است. عارفان می‌گفتند قرآن ظاهری دارد و باطنی. پوسته‌ای دارد و مغزی. جمعی مشغول شمردن گردوها هستند و جمعی پی یافتنِ مغز گردوها. به تعبیر دقیق امام غزالی اگر کسی معنایی از قرآن را دریابد تنها می‌تواند مدعی شود که در چشمان من این آیه واجد چنین معنایی است و حق ندارد بگوید این آیه، همین معنا را دارد ولا غیر. انگار ما در گزارش معنای یک متن، نمی‌توانیم برکنار از مختصات وجودی خویش، تنها یک راوی صِرف باشیم. ما رنگ خود را بر معنا می‌پاشیم و یا در آفرینش معنا مشارکت داریم. معنای متن، امری آبجکتیو و صرفاً ‌آفاقی نیست که برای همگان در یک طراز و اندازه باشد. بلکه تا حدّ زیادی انفسی است و بازتاب رنگ وجودی ما. 

 
ادامه مطلب ...

مضامین معنوی قرآن (۱۴)

در جزر و مدّ زندگی چگونه باید بود؟


در یک تقسیم‌بندی کلان می‌توان مجموع موقعیت‌های زندگی را به دو موقعیت دلخواه و نادلخواه تقسیم کرد. مطابق تلقّی قرآن مؤمنان در هر دو موقعیت کامیاب و پیروزند چرا که موضع‌گیری درونی متناسب دارند. تلقی قرآن این است که هیچ یک از موقعیت‌های بیرونی، در حد خویش، نه خوبند و نه بد. بلکه جملگی بهر آزمون و سنجش‌اند. مؤمنان که برخوردار از صفات «صبر» و «تقوا» هستند هرگز زیان‌بار نمی‌شوند و در تنگنا و فراخنا، به یکسان سربلند و کامیاب و به دور از خسران و ورشکستگی‌اند.


 «و اگر صبر کنید و پرهیزگارى نمایید نیرنگشان هیچ زیانى به شما نمی‌رساند.»(آل عمران/۱۲۰)


قرآن تأکید دارد که اگر آدمی در مسیر هدایت باشد، گمراهی هیچ کس او را متضرر نمی‌کند: 

ادامه مطلب ...

آرمن (۸)

آرمن، رفیق گمشده‌ی من

امیدوارم دلت به بوی بهار آغشته باشد.


این روزها به زیبایی زندگیِ روزمره فکر می‌‌کنم. گاهی به مناطق روستایی می‌روم. مردی را می‌بینم که گاوهایش را به مزرعه می‌بَرَد. زنی که دست کودک خردسالش را گرفته و از مدرسه به خانه برمی‌گرداند. و گاوها، این شعرهای ناب، که با عبورِ بی‌تشویش‌‌شان زمان را به هیچ می‌گیرند. گاوی را دیدم که گردنش را به تیرِ چراغ برق می‌مالید و می‌خاراند. پرندگان دریا که بال می‌زدند روی موج‌ها و در جستجوی ماهی بودند. و پرندگانی که حتی در فصل برگ‌ریزان از خواندن باز نمی‌ایستند. در روستا، جریان زندگی آهسته است. نبض زندگی را می‌شود شنید. زندگی مگر کجاست جز آنجا که صدای سرسامِ زمان را نمی‌شنویم. که تقویم و ساعت، اینهمه سلطنت نمی‌کنند.


آرمن، آیا کسی که زیبایی زندگیِ روزمره را درک کرده باشد و عظمت مهربانی‌های منتشر را چشیده باشد، می‌تواند دست خود را به خون کسی بیالاید؟ بعید می‌دانم. کسانی را می‌شناسم که تمام دغدغه‌ی‌شان احیای خلافت اسلامی و اعاده‌ی مجدهای از دست‌رفته است. کسانی که آرام ندارند مگر اینکه بهشت موعودی را که در ذهن دارند، متحقق کنند. اما بهشت همین نزدیکی‌هاست. در دست‌های پینه‌‌پسته‌ی پدری که برای بهروزی فرزندانش کار می‌کند. در شادمانیِ تولد نوزادی یا پیوندِ رؤیاهای مشترکِ دو انسان که بنا دارند زندگی را به اشتراک بگذارند. آرمن، تنها با غفلت از زیباییِ زندگیِ روزمره که بیش از همه جا در متن زندگی مردم عادی می‌توان مشاهده کرد، گرفتار توهمات ایدئولوژیک می‌شویم. آنکه زیبایی نهفته در جریان عادی زندگی را در نمی‌یابد، با زندگی و زندگان از درِ ستیز در می‌آید. 

وای آرمن. چه بذرهای درخشانی در همین زندگی افشانده‌اند. دروگران زیبایی کجایند؟


مادر ترزا می‌گفت: «خداوند به ما دستور نداده که کارهای بزرگ بکنیم،. بلکه باید کارهای کوچک را با عشق بزرگ به انجام رسانیم.». این چیزی است که فراموش شده است. چرا که قیمت دل را نمی‌دانیم. بزرگی را در ظواهر کارها می‌جوییم حال‌آنکه عظمت در عشقی است که پشتوانه‌ی هر کار نیکی می‌تواند بود. در میان آنهمه موعظه و سخنان جان‌گشایی که مسیح با ما در میان گذاشت یکی از نافذترین مواعظ او، اقدامی به ظاهر ناچیز بود که از عشقی سترگ پرده برمی‌داشت: شستنِ پاهای یاران خود.


«...در اثناء شام، در حالی که ابلیس پیش از آن در دل یهودای اسخَریوطی، پسر شمعون، انداخته بود که او را تسلیم کند... از سرِ خوان برخاست و جامه‌های خویش از تن به در کرد و دستمالی برگرفت و بر کمر بست. پس آنگاه آب در لگن ریخت و آغاز به شستن پاهای شاگردان کرد و با دستمالی که بر کمر بسته بود، آنها را خشک ساخت.... پس چون پاهای ایشان را بشست، جامه‌های خویش بر تن کرد و دگربار بر سرِ خوان نشست و ایشان را گفت: ...این سرمشقی بود که بر شما بدادم تا شما نیز آنچنان کنید که من بهر شما کردم.»(یوحنا، ۱۳ :‌۲ تا ۱۵)


هرگز یادم نمی‌رود کار تو را. به اتفاق مسعود و محمد شبی تابستانی و پس از یک پیاده‌روی طولانی به خانه‌ی ییلاقی رسیدیم. هر کس جوراب‌های خود را درآورد و در گوشه‌ای گذاشت. صبح فردا دیدیدم که جوراب‌های ما شسته‌شده و کنار بخاری هیزمی آویزانند. کار، کار تو بود. الان می‌فهمم که این اقدام تو که هرگز از خاطر ما سه نفر نمی‌رود، متأثر از موعظه‌ی عملی مسیح بود.


عشقی بزرگ که در کاری ناچیز نهفته است، ما را رستگار می‌کند. مگر نه این است که به تعبیر محمد مصطفی خدا تنها به دل‌ها نگاه می‌کند و بر اساس آنچه در دل است، داوری می‌کند: «إِنَّ الله لا یَنْظُرُ إِلى أَجْسامِکْم، وَلا إِلى صُوَرِکُمْ، وَلَکِنْ یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِکُمْ»(به‌روایت مسلم)؛ خدا به پیکرها و به چهره‌های‌تان نمی‌نگرد، بلکه به دل‌های شما نگاه می‌کند.


و مگر نه این است که تنها دستمایه‌ی ما از تبارِ دل‌مایه است. نه سرمایه به کار می‌آید و نه دستمایه، تنها دل‌مایه‌ها کارگرند: «یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ. إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»(شعراء، ۸۸ و ۸۹)؛ روزی که دارایی و فرزندان سودی ندهد، مگر کسی که با دلی پاکیزه به نزد خدا حاضر آید.


دلت را می‌بوسم آرمن. دلت را که بوی پاکیزکی می‌دهد. تو با اقدام آن شبت، جوراب‌های ما را نشُستی، نگاه ما را شستشو دادی. 

مضامین معنوی قرآن (۱۳)

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

جهان، در نگرش قرآنی، جان‌مند است. ماده‌ی صرف نیست. از جنس شعور و آگاهی است و بهره‌مند از دم و صلایی الوهی.
نه تنها حیوانات و گیاهان، که حتی سنگ‌ها و چوب‌ها هم در تلقّی قرآن بهره‌ای از آگاهی و خداجویی دارند. سِرّی از خدا در جزء‌جزء هستی پراکنده است و به تعبیر حافظ: «در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست». در تلقّی قرآن، آسمان‌ها و زمین و هر آنچه میان آنهاست، تسبیح‌گو و ثناخوانِ خدایند. هر کس با زبان خویش:

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَکِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ(اسراء/۴۴)؛ آسمان‌هاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آن‌هاست او را تسبیح می‌گویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال ستایش تسبیح او می‌گوید ولى شما تسبیح آنها را درنمی‌یابید.

بیدل دهلوی می‌گفت «همه کس کشیده محمل به جنابِ کبریایت» و از منظر قرآن بوته‌ها و درختان در برابر او، چهره ‏سایانند:

وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ(رحمان/۶)؛ « و بوته و درخت چهره ‏سایانند»

خورشید و ماه و ستارگان، کوه‌ها و درختان و جنبندگان و بسیاری از آدمیان به جانب او می‌چرخند و در برابر او خاضع و افتاده‌اند:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ(حج/۱۸)؛ آیا ندانستى که خداست که هر کس در آسمان‌ها و هر کس در زمین است و خورشید و ماه و [تمام] ستارگان و کوه‌ها و درختان و جنبندگان و بسیارى از مردم براى او سجده می‌کنند.

بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
(گلستان، باب دوم)

پرندگانی که در آسمانی پرگشوده‌اند نیز با زبان خویش، در حال نیایش و ستایش اویند:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ(نور/۴۱)؛ آیا ندانسته‌اى که هر که [و هر چه] در آسمانها و زمین است براى خدا تسبیح می‌‏‌گویند و پرندگان [نیز] در حالى که در آسمان پر گشوده‌اند [تسبیح او می‌گویند] همه ستایش و نیایش خود را می‌‏دانند.

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری ترانه
(شیخ بهایی)

حتی بانگ رعد، تسبیح است:

وَیُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ(رعد/۱۳)؛ رعد به حمد او تسبیح می‌گوید.

اندام ما هم واجد هوشیاری هستند و از بدرفتاری‌های ما متأثر می‌شوند:
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنَا قَالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنْطَقَ کُلَّ(فصلت/۲۱)؛ و به پوست [بدن] خود می‌گویند چرا بر ضد ما شهادت دادید؟ می‌گویند همان خدایى که هر چیزى را به زبان درآورده ما را گویا گردانیده است.

کوه اگر خطاب خدا را دریابد، از عظمت آن فرومی‌پاشد:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْءَانَ عَلىَ‏ جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ(حشر/۲۱)؛ اگر این قرآن را بر کوهى فرومى‏فرستادیم یقینا آن [کوه] را از بیم خدا فروتن [و] از هم ‏پاشیده مى‏دیدى.

و زنبور که در سلوکی فروتنانه در کار آفریدن عسل است، حامل وحی و اشارتی الاهی است:

وَأَوْحَى رَبُّکَ إلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ(نحل/۶۸)؛ و پروردگار تو به زنبور عسل وحى کرد که از پاره‌اى کوه‌ها و از برخى درختان و از آنچه داربست [و چفته‌‏سازى] مى کنند خانه‌‏هایى براى خود درست کن.

چونک «أوحَی الرّب الی النّحل» آمدست
خانه‌ی وحیش پر از حلوا شدست
او به نور وحی حقِ عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
(مثنوی، دفتر پنجم)

کوه‌ها و پرندگان با داود پیامبر هم‌نوایی می‌کنند:

وَلَقَدْ آتَیْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَالطَّیْرَ(سبأ/۱۰)؛ و به راستى داوود را از جانب خویش مزیتى عطا کردیم [و گفتیم] اى کوه‌ها با او [در تسبیح خدا] هم‌صدا شوید و اى پرندگان [هماهنگى کنید]
وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ یُسَبِّحْنَ وَالطَّیْرَ(انبیاء/۷۹)؛ و کوه‌ها را با داوود و پرندگان به نیایش واداشتیم.

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد
(مثنوی، دفتر چهارم)

و موسی صلای خدا را از دریچه‌ی درختی می‌شنود:

فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِیَ مِنْ شَاطِئِ الْوَادِ الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ یَا مُوسَى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(قصص/۳۰)؛ پس چون به آن [آتش] رسید از جانب راست وادى در آن جایگاه مبارک از آن درخت ندا آمد که اى موسى منم من خداوند پروردگار جهانیان.

موسی‌ای نیست که دعوی اناالحق شنود
ورنه این ‌زمزمه اندر شجری نیست که نیست
(ملاهادی سبزواری)

هر گُلی، همانند درخت موسی، شعله‌ی توحید می‌نماید:

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
(حافظ)

ردّ او را در همه چیز می‌توان گرفت چرا که او خود را همه‌جا افشانده است. تمام جهات، چهره‌ی او را آینگی می‌کنند:

وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ(حدید/۴)؛ و هر کجا باشید او با شماست.
وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ(بقره/۱۱۵)؛ و مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو کنید آنجا روى [به] خداست.

مولانا می‌گفت اگر شما بتوانید از نقش به معنا بروید و از جهان صورت به سرای معنا منتقل شوید، غلغله‌ای که از سرتاسر جهان است را درک می‌کند:

از جمادی عالم جان‌ها روید
غُلغُل اجزای عالم بشنوید
(مثنوی، دفتر سوم)

کوه و سنگ، شمه‌ای از جانِ الوهی دارند که با داود هم‌نوا می‌شوند. زمین، چشمِ جان‌بین دارد که قارون را در خود فرومی‌کشد. ستون چوبی حنّانه که در فراق پیامبر می‌نالد، چشم دل دارد. اگر خرد ما بال و پر بگشاید حقیقت سوره‌ی زلزال را درمی‌یابد که مدعی است این زمین در روز قیامت بر نیک و بد افعال ما گواهی می‌دهد:

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آنچنان
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را
سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور
چون گواهی دادی اندر مشت در
ای خرد بر کش تو پر و بالها
سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
(مثنوی، دفتر چهارم)

پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان می‌کنند
(مثنوی، دفتر سوم)

در تلقی قرآنی همه‌ی اجزای به ظاهر بی‌جان و مادّی، بهره‌ای از جان و آگاهی دارند و به خوبی و عشق می‌گرایند.

مولانا الهام‌گرفته از این حقیقت قرآنی است که می‌گوید که هر جنبش و حیاتی که در جهان شاهدیم ناشی از دمِ خداست. دم و نفحه‌ای از شعور و عشق در هر چیزی دمیده‌اند و آنها را جوشش زندگی بخشیده‌اند. چیزی در گوش گُل خوانده‌اند که خندان شده است. جسم آدمی هم چندان جسم نیست، بلکه بهره‌ای از جان دارد. چیزی در گوش ابرها آواز خوانده که اشک می‌بارند و در گوش خاک، که ساکن و خاموش گشته است. گویا هر چیز، صلایی از او را دریافت کرده و پا به زندگی نهاده است:

برعدم‌ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدم‌ها زود زود
خوش معلّق می‌زند سوی وجود
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیده‌‌ی خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
(مثنوی، دفتر اول)

مولانا می‌گوید تنها انسان نیست که مخاطب پرسشِ « أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ / ‌آیا پروردگار شما نیستم؟»(اعراف، ۱۷۹) قرار گرفته است، بلکه هر چیزی که پای به زندگی می‌نهد به این سوال سرمدی «بلی» گفته است. مولانا می‌گوید گر چه اجزای جهان «بلی»‌ نمی‌گویند اما همین که هستند و از زندگی می‌تپند، «بلی» است:

هر دمی از وی همی‌آید «اَلَست»
جوهر و اعراض می‌گردند هست
گر نمی‌آید «بلی» زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب
(مثنوی، دفتر اول)

قصه‌ای که مولانا سخت دلبسته‌ی آن است گریستنِ ستونِ چوبی حنّانه در فراق پیامبر است. ستونی چوبی که چون برای پیامبر منبر می‌سازند و دیگر بر آن ستون تکیه نمی‌زند، به فغان می‌آید. این ستون چوبی به تعبیر مولانا صاحب آگاهی و هوشیاری است:

استن حنّانه از هجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عُقول
(مثنوی، دفتر اول)
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را
(مثنوی، دفتر چهارم)

می‌گوید آنکه منکرِ واقعه‌ی گریستنِ ستون حنانه‌ است، بی‌خبر از حواسِ اولیای خداست. حواسی که نردبان آن جهانند:

فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
(مثنوی، دفتر اول)

شاعران پارسی‌گوی متأثر از این نگرش قرآنی است که چنین زمزمه‌های شیرینی داشته‌اند:

توحیدگوی او نه بنی‌آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
(قصاید، سعدی)

کوه و دریا و درختان همه در تسبیحند
نه همه مستمعی فهم کند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
که آخر ای خفته سر از بالش غفلت بردار 
(قصاید، سعدی)

چون صُنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور، شبت خوش باد! ای مار، سلام علیک!
(مولانا،‌ غزلیات)

این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کرده‌اند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وانک گوشستش عبارت می‌کنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز
(مثنوی، دفتر اول)

جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حق‌اند گاهِ امتحان
(مثنوی، دفتر چهارم)

ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جان‌ها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آید
وسوسه‌ی تاویل‌ها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیل‌ها
بهر بینش کرده‌ای تاویل‌ها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
(مثنوی، دفتر سوم)

اگر بتوانیم با شستشوی دل و نگاه خود و عبور از نقش‌های عالَم که به تعبیر مولانا همچون کفِ دریاست به «دیده‌ی جان‌بین»‌ دست یابیم، جهان دیگر در چشمان ما خاموش و بی‌تفاوت نیست. همه چیز شعورمند و بهره‌مند از دمِ خدا است و از این‌رو، همه چیز خویشاوند ماست.

دستاورد ملموس چنین نگاهی، احساس خویشاوندی و هم‌تباری با جهان است. دیگر انسان آن موجود پرتاب‌شده‌ای نیست که در میان مُشتی سنگ و چوبِ عاری از فهم قرار گرفته. بلکه جستجوگری است که به میهمانی جهان آمده است و خود را در پیوندی عمیق با اجزای هستی احساس می‌کند. چنین نگرشی می‌تواند تا حدّ زیادی از تنهایی ما بکاهد و طبیعت را نه در برابر ما که در کنار و همراه ما بنشاند. انگار همه‌چیز به تعبیر فرانسیسس آسیزی خواهر و برادر و هم‌خانواده‌ی ما هستند. میل به تملک و تصاحب جای خود را به شوقِ همراهی و آشنایی می‌دهد و بیش از آنکه خواهان مصرف جهان باشیم، در پیِ کشف نداهای خدا و نوازش خانواده‌ی خود، که هستی و طبیعت است درمی‌آییم.

آراسته شدن به این نگاه، ساده نیست. تا به تعبیر مولانا ساکن اقلیم جان نشویم، دستیابی به چنین منظر و نگاهی، ناممکن است. «باید که جمله جان شوی»

آرمَن (۷)

آرمَن جانم، برایت می‌نویسم باز. می‌نویسم چرا که نوشتن مثل پستانکی است که به دهان کودکی شیرخوار می‌گذاریم تا کمی آرام بگیرد. کودکی که گوشه‌دار مادر است. این گوشه‌دار از آن تعابیر قشنگی است که در زبان محلی ما، زبان تالشی رایج است. گوشه‌دار یعنی دلتنگ و چشم‌به‌راه. می‌نویسم برای تو، با اینکه می‌دانم تنهایی انسان‌ها بزرگ‌تر از کلمات است و پرشمارتر از حروف الفبا. می‌دانم که روزی هر آنچه گفتنی است تمام می‌شود اما تنهایی ما همچنان فتح‌ناشده پابرجاست. بیژن جلالی می‌گفت: به زودی / آنچه را که گفتنی داریم / تمام خواهد شد / و ما خواهیم ماند . و تنهایی ما.

امروز زدم به جاده‌. به تماشای پاییز. پاییز دیگر پاییز یک ماه پیش نبود که همچون خوب‌رویی خود را به هزار رنگ آراسته کرده و دل می‌‌بُرد. پاییز امروز، پیر شده بود. پیرزنی سالخورده بود که گیسوان حناشده‌اش را شانه می‌کرد و در آینه به چشم‌های خویش می‌نگریست. به چشم‌هایی که انگار آن‌سوی زمان ایستاده‌اند و تمام قد به کودکی‌های ما وفادارند. حسین پناهی می‌گفت: «بر می‌گردم/  با چشمانم / که تنها یادگار کودکی مَنند / آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟»
چشم‌های ما، یادگارهای کودکی‌مان هستند آرمَن. دلم برای چشم‌های خندانت تنگ شده است. آیا هنوز در آن چشم‌های اثری از خاطره‌ی دوستی ما مانده است؟ 

آرمن، پاییزی که امروز دیدم در احتضار بود. پیدا بود که صدای زنگ مرگ را شنیده است. درختان واداده بودند و برگ‌ها به پوسیدگی می‌رفتند. فناپذیری جهان در گویاترین وجه خود پدیدار بود. پیرزن سالخورده به گیسوان حناشده‌ی خود شانه می‌زد و موهایی را که ریخته بود با دست‌های خسته‌ی خود یکجا جمع می‌کرد.

آرمن، هنوز اما زنی میان‌سال دسته‌ا‌ی چوب بر پشت خود نهاده بود و به خانه می‌‌آورد و چند نوجوان در حیاط گل‌آلود کنار جاده، با توپی پلاستیکی بازی می‌کردند. هنوز زنی در حیاط خانه‌ی خود راه می‌رفت و یک دسته مرغ و خروس و احتمالاً اردک و غاز، به امید غذا، در پی‌اش می‌دویدند. اینها یعنی زندگی خالی نیست. هنوز و همیشه زندگی از فریب‌های تازه آبستن است. همیشه در این پهنه‌ی غمناک، قصه‌ی شیرینی برای روایت کردن باقی است. قصه‌گوی پیر، از قصه ساختن، دل نمی‌کَند و ما چاره‌ای نداریم جز این که در این سرمای سوزناک، عجالتاً گوش به قصه‌های گرم او بسپاریم.
 
آرمنِ عزیز، نهال گلابی نوجوانی که به تازگی در باغ کاشته‌ام هم برگ‌هایش را از دست داده است. تنها هفت برگ رنگی بر یکی از شاخه‌هایش باقی است که همین روزها آنها هم خواهند ریخت. سه شاخه‌ی قد و نیم‌قد و جوان می‌مانند و مبارزه‌ای سخت برای بقا. برگ‌ها که بریزند شاخه‌ها مشغولیت دیگری پیدا می‌کنند: خواب دیدن. فراغت پیدا می‌کنند که خواب بهار را ببینند و ریشه‌های‌شان بی‌سر و صدا، در خاک، جای پای خود را در زندگی محکم کنند. از آنجا که من می‌بینم درخت گلابی به خواب می‌رود و از آنجا که از من پنهان است، در ریشه‌هایش به جانب زندگی خیز برمی‌دارد. آمیزه‌ای از مرگ و زندگی. جان می‌کَند تا بماند و زمستان را تاب‌ آورد. جان می‌کَند تا در بهار، جانی تازه بیابد.

آرمن، درختان در اواخر پاییز، تمام سرمایه‌ی خود را از دست می‌دهند. جز امیدها و رؤیاهای سبزشان را. آرمن، آرمن، آرمن... چقدر صدا کردن تو به نام کوچکت خوب است.

مسیح می‌گفت: «آن که با من نیندوزد بر باد دهد.»(لوقا، ۱۱ :۲۳) ما نیز تمام سرمایه‌های خود را رفته رفته از دست داده و به یغمای باد می‌سپاریم. تنها آنکه در مشارکت با خدا بیندوزد و سرمایه ساز کند، بر باد نمی‌دهد. آنکه با او بیندوزد بر باد نمی‌دهد. «افسوس هر آنچه برده‌ام باختنی است.»

آرمن جان، اواخر پاییز است و نیک پیداست که هر درختی به تنهایی با زوال برگ‌های خود روبروست. انگار هر درختی، مسیح‌وار صلیب تنهایی خود را بر دوش گرفته و بدون هیچ شکایتی به استقبال سرنوشت می‌رود.

عیسی می‌گفت پیروِ راستینِ من، صلیب خود را به نشانه‌ی آمادگی برای مرگ، به تنهایی بر دوش می‌‌نهد و به راه می‌افتد: «اگر کسی برآن است تا از پیِ من آید، باید خویشتن را انکار کند و هر روز صلیب خویش بر دوش گیرد و از پی من روان شود.»(لوقا، ۹ :۲۳)

آرمن. خیال تو هر روز در پنجره‌ی خیالم، پیداتر می‌شود. آرمن، با صلیب تنهایی‌ات چه می‌کنی؟

تشدید باران

کسانی که از هیچ جاده‌ای بازنمی‌گردند

نشسته برشانه‌های خیس باران

به چشم‌ها بازمی‌گردند

باران

گذشته را احضار می‌کند


باران

همه چیز را تشدید می‌کند

اندوه عشق و

غم دلتنگی را


باران، باران، باران...

حتی تکرار این واژه هم

دیوانه می‌کند


می‌گویی باران

و دهانت عطر یاس می‌گیرد

می‌گویی باران

و ضرب در قناری می‌شوی

می گویی باران

و از ماه، پیاله می‌گیری


آه باران

زمزمه‌های تو

زخم‌های همیشه تازه‌اند

تو اگر نبودی

پنجره‌ها را چه کسی شاعر می‌کرد؟


باران

تن‌ها تاب تو را ندارند

می‌چایند

دل ما را در رازهایت بخیسان

و با ما بگو

آیا هنوز آسمان

حرفی برای ما دارد؟


صدیق قطبی- شانزده آذرماه نود و هفت

قصه‌های بداهه

به روال هر شب برایت قصه می‌گویم. بداهه. 

و هم‌زمان در شگفتم از ویژگیِ قصه‌پردازِ آدمی. انسان گویا تنها موجودی است که می‌تواند قصه بگوید. البته خدا هم ظاهراً قصه‌گوی خوبی است. در آغاز هیچ طرحی در ذهن ندارم. داستان را شروع می‌کنم و در طول مسیر، افق‌های تازه‌ای پیدا می‌کنم. قصه‌هایم برای تو چندان آش دهان‌سوزی نیستند. اما از چند جهت بهتر از قصه‌های کتاب‌هایند. یکی اینکه تصویر ندارند و تو را کنجکاو تماشای کتاب نمی‌کنند. آخر وقتی بخواهی تصاویر را ببینی نمی‌توانی بخوابی. برای دیدن روشنی لازم است، اما برای گوش دادن، حضور دل کافی است. دوم اینکه خیالم راحت است که در قصه نقشی به مادر نمی‌دهم و خراشی بر صورت احساس تو نمی‌آورم. کتاب‌قصه‌های دیگر آکنده از نقش مادرند. مادر! آه، قصه‌‌ها بدون نقش مادر، چه بی‌روحند.


قصه اساساً برای خوابیدن است. چه کسی منکر جایگاه اساسی خواب در زندگی موجودات است. خواب، سوخت‌گیری مجدد برای زندگی است. ما با خواب، انرژی لازم را برای ادامه حیات پیدا می‌کنیم. قصه‌ها دست ما را در دست‌های مهربان خواب می‌گذارند. پس قصه‌هایی که خواب‌آورند، بر گردن زندگی حق دارند. البته قصه‌هایی هم هستند که به گمان برخی برای بیدارشدن‌اند. ما که ندیده‌ایم کسی را با قصه بیدار کنند. برای بیدار شدن انگار راه‌حل‌هایی دیگری باید جُست.


چه می‌گفتم؟ آهان. قصه.

امشب برایت قصه خرس و زنبورهای عسل را می‌گفتم. گفتم بچه‌خرس می‌خواست عسل بخورد و در عین حال باید مراقب می‌بود که زنبورها نیشش نزنند. پرسیدی: چرا زنبورها نیش می‌زنند؟ گفتم چون زنبورها نمی‌خواهند خرس‌ها یا هر موجود دیگری از عسل آنها بردارد. گفتی: خوب، چرا بی‌اجازه از عسل زنبورها برمی‌دارند؟ می‌گویم آخر چاره‌ای ندارند. اگر عسل نخورند چطور زندگی کنند؟ می‌گویی: خوب بروند و همین را به زنبور ها بگویند.

پاسخی ندارم. تو به صرافت پاک کودکانه‌ات می‌دانی که ما انسان‌ها با استفاده از حیوانات و محصولات حیوانی، قواعدی را که بین خودمان قبول داریم، نادیده می‌گیریم. با این حال، باید سر و ته قصه را یک جوری به هم آورم و به هر ترفندی که شده استفاده از عسل را مشروع جلوه دهم.

می‌گویم: زنبورها شاید به خاطر عسل نیست که خرس‌ها یا انسان‌ها را نیش می‌زنند. فکر می‌کنند کسی می‌خواهد به آنها آسیب بزند، به همین خاطر است که نیش می‌زنند. نیش می‌زنند تا از خودشان دفاع کنند.

خوب، قوه‌ی درک و فهم‌شان همین قدر قد می‌دهد. وگرنه اگر مطمئن بودند که آسیبی نمی‌بینند و تنها بناست قسمتی از عسل آنها برداشته شود، هرگز نیش نمی‌زدند.


انگار قانع می‌شوی. 

داستان ادامه پیدا می‌کند. اما ناگزیرم از جدال و ستیز میان خرس و زنبورها بکاهم. می‌گویم بچه خرس راه حلی به ذهنش رسید. اینکه برای زنبورها قصه‌ای بگوید تا آنها به خواب بروند. آن‌وقت بدون اینکه نیشش بزنند می‌تواند از عسل بخورد و در برود. زنبورها هم که بعداً از خواب بیدار شوند، شاید به خاطر اینکه بچه‌خرس قصه‌ی شیرینی را برای آنها گفته و تا خوابی آرام بدرقه‌ی‌شان کرده، او را ببخشند. ببخشند که بی‌اجازه از عسل‌شان خورده و بُرده است.


در تاریکی اتاق، چشم‌هایت را زیر نظر می‌گیرم. آرام گرفته‌اند و پیداست که قصه کارگر افتاده است. می‌بوسمت و این قصه‌ی ناهموار را به پایان می‌برم.


پانزده آذرماه نود و هفت. صدیق

از نجواهای مؤمنانه

[از مناجات خَمْسَ عَشَر، مجموعه دعاهای پانزده‌گانه‌ای که از امام سجاد(ع) نقل شده است.]


آرمَن (۶)

آرمَن عزیز من


دلت را به من بسپار و صدای شکستن را بشنو. 

صدای برگ‌هایی که غلت‌غلتان به خاک می‌افتند و خواب بی‌اعتنای شب را هاشور می‌زنند. از جنگل نزدیک، صدای عوعوی چند سگ می‌آید و پشت پنجره‌، بارانی بی‌قرار چشم به راه تولد شعری است. 

آرمَن، ما در کدام گوشه‌ی زمان گم‌شده‌ایم و چرا هر بار که به ایستگاه می‌رسیم، قطار رفته است؟ انگار از هر پنجره‌ی این قطارِ پیر، دست‌های توست که به نشانی خداحافظی تکان می‌خورد و از من دور می‌شود. آرمَن، می‌شنوی؟ صدای شکستن ما را زیر چرخ‌های زمان می‌شنوی؟ من از کوچ پرندگان جامانده‌ام. انگار لحظه‌ای بیشتر نبود. لحظه‌ای به گستره‌ی ابدیت که تمام فضا را تصاحب می‌کرد. لحظه‌ای که حضور تو در خط عبور من توقف کرد. لحظه‌ای بیشتر نبود. لحظه‌ای که تو را در اشباح سرگردان کلمات ملاقات کردم و دلتنگی‌ام را به شیشه‌های دل تو ساییدم. آن تلاقی لحظه‌ای بیشتر نبود. ما چون پرستوهای بی‌آشیانه به هم می‌رسیم، زمانی اندک در اشتباهی زیبا سکونت می‌کنیم و دوباره، بی‌خانه‌تر از بار قبل به فراز آسمان بال می‌گشاییم.


آرمن می‌شنوی؟ طنین غمزده‌ی مسیح را می‌شنوی که با یارانش گفت: «روبهان را لانه‌هاست و پرندگان آسمان را آشیانه‌ها؛ لیک پسر انسان را جایی از برای سرنهادن نیست.»(لوقا، ۹: ۵۸)


می‌دانی آرمن، حسرت ما از این نیست که دوست نداشته‌ایم. از این است که دیر دوست داشته‌ایم. و من فکر می‌کنم هر بار که بخواهیم کسی را دوست بداریم، دیر است. چرا که درست زمانی دوست داشتن به کمال خود می‌رسد که دوست ما را ترک کرده باشد. آهِ عشق، همه از دیر دوست داشتن است. ببین آگوستین قدیس چه‌سان از این دیر رسیدن، آه‌ناک است:


«دیر دوستت داشته‌ام، زیبایی‌ای چنان کهن، زیبایی‌ای چنین نوین، دیر دوستت داشته‌ام!... عطر تو را تنفس می‌کنم و زین‌سان، برایت آه می‌کشم.»


با اینهمه، مصیبتی بزرگ‌تر از دوست نداشتن نیست. چه مکافاتی بزرگ‌تر از آن که امکان دوست داشتن را از خود دریغ کرده باشیم. آگوستین می‌گفت:


«من برای تو چیستم که مرا به دوست داشتن خودت امر می‌کنی؟ و اگر در دوست داشتن‌ات اهمال ورزم، مرا به مصائب عظیم تهدید می‌کنی. آیا دوست نداشتن تو، خود کم مصیبتی است؟»


آرمن، دوست داشتنِ واقعی درست زمانی محقق می‌شود که هیچ چیز از آنکه دوستش می‌داری در دستان تو نیست. دوست داشتن وقتی به کمال می‌رسد که به گودی دست‌هایت نگاه می‌کنی و به خالیِ پرنده‌ای که دیگر نیست، دل‌ می‌بازی. دوست داشتن، خواهرِ ایمان آوردن است. در دوست داشتن، از دلِ خاکستری که برجای‌مانده، با جادوی خیال، آتشی می‌افروزی و در ایمان، خدا را هر بار، به مدد فیض سرمدی او که از آغاز با ما بوده است، در خود می‌آفرینی. نه جایی بیرون از مساحت دل، که درست در وسط امواج متلاطم روح که کشتی تو را تخته تخته کرده‌اند. اونامونو چه خوب گفته است:

«ایمان به خدا، عبارت است از آفریدن خدا؛ و چون خداوند، ایمان خود را در دل ما می‌اندازد، پس این خود اوست که مدام خود را در ما می‌آفریند. ما خدا را می‌آفرینیم، یعنی خدا خود را در ما می‌آفریند، با شققت، با عشق... و ما، او را پیش از آنکه بشناسیم، دوست می‌داریم... و به امداد این عشق، آخرالامر او را در همه چیز خواهیم یافت و خواهیم دید!»


آرمن، در هجوم این خالیِ بی‌پایان و لمس وزش‌های مرگ است که طنین خدا پوسته‌ی دلت را می‌شکافد و تو را شکار می‌کند. درست در عمقِ درماندگی.


آرمن، بیرون پنجره، باران همچون کودکی زار و گریزان از خواب، بی‌قرار است. می‌خواهد بر نفیر ممتدِ شب غلبه کند. شب، دلتنگ توست آرمَن. و با زمزمه‌ی هیچ بارانی، قرار نمی‌گیرد.