عارفان مواجهه و رویارویی ویژه و متمایزی با قرآن داشتند. از منظر عارفان چگونه باید قرآن را فهمید و به آن مراجعه کرد؟
دوم:
از آنجا که معانی قدسی قرآن را به مقدار ظرفیت وجودی خویش درمییابیم، هر که ساکن سمت روحانی وجود باشد، فهم نابتر و جلایافتهتری از قرآن میتواند پیدا کند. اغلب قرآن را میخوانند، و زین میان اندکیاند که عینِ قرآن میشوند.
«قومی باشند که آیةالکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیةالکرسی باشند.»(مقالات شمس)
مولانا میگفت کسانی هستند که بدون به زبان آوردن استثنا (إن شاءالله)، جان شان با جان استثنا و «اگر خدابخواهد» جفت است:
ترک استثنا مرادم قسوتی است
نه همین گفتن که عارض حالتی است
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
(مثنوی، دفتر اول)
فهم عمیقتر معانی قرآن باید از کسی آموخت که به تعبیر شمس آیةالکرسی شده و به تعبیر مولانا آتش در هوس زده، جان او با جان قرآن یکی شده و روحش عینِ قرآن شده است:
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی که آتش زدست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست
(مثنوی، دفتر پنجم)
عینالقضات همدانی میگفت من اگر چیزی از قرآن میدانم از طریق خدمت به شیخ بَرَکت همدانی یافتهام که حتی نمیتوانست به خوبی قرآن را قرائت کند:
«ای دوست! شیخ بَرَکت، مثلاً، جز «الحمدلله» و سورتی چند از قرآن یاد ندارد، و آن نیز به شرط بر نتواند خواندن، و «قال یقول» نداند که چه بوَد. و اگر راست پرسی، حدیث موزون به زبان همدانی هم نداند کردن؛ ولیکن من میدانم که قرآن او داند درست، و من نمیدانم الا بعضی از آن، و آن بعض هم نه از راه تفسیر و غیر آن بدانستهام؛ از راه خدمت او دانستهام.»(نامههای عین القضات، ج۲)
سنایی میگفت:
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهی حروف برون
تا برون ناید از حَدَثْ انسان
کی برون آید از حروفْ قرآن
(سنایی، حدیقةالحدیقة)
حقیقت قرآن باید از حروف آن بیرون آید، اما تا وقتی آدمی طهارت نگرفته باشد، معانی از پنجرهی حروف بیرون نمیآیند.
«تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی». در تعبیر دیگری سنایی قرآن را به عروسی مانند میکند که تنها زمانی روپوشِ خود را کنار مینهد که ببیند خانه از نامحرم خالی است. محرم شدن، شرط تماشای عروس قرآن است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
(قصاید سنایی)
برای فهم و درک معانی عالیتر که جان را پرورش میدهند باید درون خود را صافی کنیم و به مقام محرمیت برسیم:
«قرآن در پرده است و تو نامحرم، هرگز تا جان خود را در طلب او نبازی، او خود را وا تو ننماید؛ زیرا که تا خدمت او نکنی چندین سال، محرم نگردی.»(نامههای عین القضات همدانی، ج۱)
سوم:
قرآن بیش از آنکه حاوی معارف جدید باشد، برای دانستههای ازلی ما بیدارباش است. آینهای است که برابر ما قرار گرفته تا آگاهیهای اصیل نهفته در خویش را بازیابیم. ذکر است تا علم. یادآوری خاطرات الوهی و ازلی است تا به دست دادن معارفی که پیش از آن در ما نقشی نداشتهاند. انگار هر آنچه قرآن میگوید یادآوری نقشهایی است که در خود داشتهایم و بر اثر غفلت و جهانزدگی، غبار گرفته است. از اینرو، باید پی تأویل خود بود تا قرآن: کردهای تأویل حرف بِکر را / خویش را تاویل کن نه ذکر را.(مثنوی، دفتر اول)
باید قرآن را چون ابزاری برای روفتن لایههای تاریک از وجود خود دید تا آن جلای معنوی حاصل آید. خرقانی میگفت «کسانی را دیدهام که به تفسیر قرآن مشغول بودهاند. جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بودند.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی). میخواهند با مطالعهی قرآن، خویشتن را فهم کنند. چرا که میدانند تا آگاهی و معرفتی ریشههایش را در دل آنها نزده باشد، به کار نمیآید.
«هرگز پیغامبر علیهالسلام نیامد که آن را که آن نیست خبری کند، الّا آن را که آن دارد خبرش کند که آخر تو نیز داری.»(مقالات شمس)
«هر که را مایهای هست، رسول و نبی آن مایه را روان کند و راه کند، چون مایه نباشد چه را راه کند؟»(مقالات شمس)
«این نبی چیزی ننهد در امّتِ خود که نیست، بلکه آنچه هست و در پیشِ آن حجابی هست، افسون میگوید و میکوشد تا آن حجاب برخیزد.»(مقالات شمس)
«همه خلاصهی گفت انبیا این است که آینهای حاصل کن.»(مقالات شمس)
چهارم:
اگر قرآن تذکار است و بناست غفلتزدا و غفلتروب باشد، بزرگترین مانع فهم قرآن، عادتزدگی است. در عادتزدگی گرفتار انسداد میشویم و امکان دریافتهای تازه را از دست میدهیم. در عادتزدگی، چشم به راه دریچهی تازهای نیستیم. پی کشف تازهای در درون و بیرون خویش برنمیآییم. انگار همه چیز همان است که تا این لحظه دانسته و تجربه کردهایم. برای فهم راستین قرآن، بیشتر از هر چیز باید بر عادتزدگی و عادتپرستی فائق آمد.
«ای عزیز! جمالِ قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهلِ قرآن شوی، که اهلِ قرآن أهلُ اللهِ و خاصَّتُه باشند... زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید. قرآن غمزهی جمالِ خود با دلی زند که اهل باشد.(تمهیدات، عین القضات همدانی)
پنجم:
عارفان بیش از آنکه در قرآن جویای اوامر خدا باشند، جویای خودِ خدا هستند. برای آنها کلام، آینهای است که میتوان حضور یار را دریافت. انگار در قرآن سیر میکنند چرا که سیاحت در کوی او را دوست دارند. امام غزالی میگوید درجهی عالی قرائت قرآن این است که تو در کلام، متکلم را ببینی و صفات او را در کلمهها جستجو کنی. کلام، مجلا و جلوهگاه خداست. به قرآن مراجعه میکنیم تا با خدا معاشرت کنیم. با او همصحبت شویم و از معبرِ کلام، او را به زندگی خویش راه دهیم.
«قرائت قرآن سه درجه و مرتبه دارد. نخست آنکه چنان فرض کند که در حال خواندن قرآن برای خداست. انگار در برابر او ایستاده و خدا شاهد اوست و به او گوش میدهد. حال او در این فرض، حاجتخواستن و ثناگفتن و تضرع و زاری است. مرتبهی دوم این است که دلش گواهی دهد که خدای بلندمرتبه او را میبیند و با الطاف خود او را خطاب میکند و با نعمت و احسان خود با او نجوا میکند. در این مرتبه، حال او شرم و تعظیم و توجه و فهم است. مرتبهی سوم اینکه در کلام، گوینده را ببیند و در کلمات، صفات را. نه به خود بنگرد و نه به قرائت خود و نه به تعلق نعمت به خویش از آن حیث که خدا بر او موهبت کرده است. بلکه تنها متمرکز بر گوینده باشد و فکر خود را تماما به او متوجه دارد. انگار سرتاسر غرق مشاهدهی گوینده است و نه هیچ کار دیگر. و این رتبهی مقربان است. رتبههای پیشین، منازل اصحاب یمین است و هر که از این سه دسته خارج باشد، اهل غفلت است. در همین رتبهی فرازین است که جعفر بن محمد صادق(رضیالله عنه)گفته است: لَقَدْ تَجَلَّى اللَّهُ عز و جل لِخَلْقِهِ فِی کلَامِهِ وَ لَکنَّهُمْ لَا یُبْصِرُونَ. یعنی خدای متعال در کلام خویش بر بندگان خود متجلی شده است، اما نمیبینند.»(احیاء علوم الدین، جزء اول، کتاب آداب تلاوةالقرآن)
«من همه قرآن را تتبّع کردهام حاصل معنی هر آیتی و هر قصهای این یافتم که: ای بنده، از غیر من بِبُر، که آنچه از غیر یابی، از من بیابی بیمنت خلق و آنها که از من یابی از هیچ کس نیابی. و ای به من پیوسته، پیوستهتر شو.»(معارف، بهاءولد)
ششم:
عارفان معتقدند قرآن و کلامهای مقدس، معاشرت و مصاحبت با انبیا و شخصیتهای ممتاز معنوی تاریخ را برای ما ممکن میسازد. تعالی ما در گرو همنشینی و معاشرت با خوبان است. قرآن، حالهای انبیا است. انعکاس دلِ خوب آنها. حشر و نشر با آن دلهای خوب، از طریق این کتاب ممکن میشود. چنین نیست که کتابی باشد حاوی فرامینی که به محض شنیدن باید به کار بست. بلکه انگار این کتاب مجالی برای همصحبتی فراهم میکند. مجالی برای نشستن در جمع یاران.
«لا شک با هرچه نشینی و با هرچه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخسیتگی[قبض و دلگرفتگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَم خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندن دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روح تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس)
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
(مثنوی، دفتر اول)
مولانا میگوید دل همچون اسطرلابی است که که آیت هفت آسمان را آینگی میکند و قرآن چیزی جز شرح دل محمد نیست:
دل چو سطرلاب شد آیتِ هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
(غزلیات شمس)
هفتم:
کتاب مقدس خبر از وقایعی بیرون از وجود ما نمیدهند. همه چیز را باید انفسی دید و معنا کرد. آیات قرآن، جملگی ارجاعاتی هستند به احوال قلبی ما. سخن از عاد و ثمود و فرعون و موسی، سخن از وقایعی بیرون از وجود ما نیست، بلکه اشاره به احوال موسیانه یا فرعونمآب ماست. همه چیز را باید در خویش معنا کرده و برای خویش ترجمه کنیم. غرض، تحسین موسی و تخطئهی فرعون تاریخی نیست. غرض یافتن موسای وجود خویش و فرعون درون خویش است. هر آیهای باید کمانه کند به دل ما و ما را بشوراند.
یکی از آیات موسی این بود که دست در گریبان خویش میبُرد و آنگاه با سپیدی جذاب و درخشان بیرون میآورد(وَأَدْخُلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاء مِن غیرِ سُوء/قصص:۳۲)، مولانا این حکایت را به دل ما احاله میکند و میگوید ماه تابان را از گریبان خویش باید جست:
ز جیب خویش بجو مَه چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
(غزلیات شمس)
مولانا داستان موسی و فرعون را هم انفسی تفسیر میکند:
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
حالیا در خود ببینی موسی و هارون خویش
(غزلیات شمس)
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دوخصم را در خویش جست
(مثنوی، دفتر اول)
آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چهست
ای دریغ این جمله احوال توست
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
(مثنوی، دفتر سوم)
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همیرفت آبِ جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
(مثنوی، دفتر سوم)
نگاه مولانا به داستان یوسف هم به همین شیوه است:
به درون توست یوسف، چه روی به مصر، هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی
(غزلیات شمس)
شمس تبریزی میگوید:
«صوفیای را گفتند سر برآر «اُنظُر إلَی آثارِ رَحمةِ اللهِ»(روم:۵۰)، گفت آن آثارِ آثار است. گلها و لالهها در اندرون است»
هشتم:
قرآن برای تدبیر و تمشیت امور دنیوی ما نیامده است، برای هدایت ما به ساحتی برتر آمده است. کتابِ قانون نیست، دستگیر ما به عوالم بالا است. قرآن ریسمانی است که به جهان مادی و طبیعی افکنده شده تا ما را به جهانی برتر و ساحتی قدسی برکشد. آنچه برای تدبیر امور این جهانی آمده، احتمالا از جنس همین جهان است. اما قرآن این جهانی نیست و مقصود آن برکشیدن ماست به ساحات برتری از وجود. مولانا میگوید حرف اصلی قرآن رد و نفیِ مناسبات مادی است یا به تعبیر او «قطع اسباب». قصد قرآن اصلاح چشمی است که جهان را منحصر در مناسبات و روابط علی و معلولی میداند و هر آنچه در دایرهی مادی، ممکن نیست را ناممکن میبیند.
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
(مثنوی، دفتر سوم)
به قرآن بیش از آنکه به عنوان دستورالعملی برای زندگی این جهانی منگریم، به چشم ریسمانی که با آن خود را از چاه طبیعت بیرون باید آورد بنگریم. مثل همان ریسمانی که کاروانی در چاه افکند تا یوسف را بیرون کشد. باید سرشت ریسمانگونِ قرآن را دید و آن را به دستهای یوسف جان سپرد تا خود را بالا بیاورد و از سیاهچالهها برهد.
از چاه شورِ این جهان، در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دَلو در چاه آمده
(مولانا)[دلو:سطل آب]
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رَسَن رفته درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سربالا نبود
(مثنوی، دفتر سوم)
چون همی دانی که قرآن را رَسَن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وَسَن
(سنایی)[رَسَن:ریسمان؛ وَسَن: خواب، چرت]
رهبر است او و عاشقان راهی
رسن است او و غافلان چاهی
در بُن چاهْ جانْت را وطن است
نور قرآن به سوی او رَسَن است
تو چو یوسف به چاهی از شیطان
خردت بُشْری و رسن قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی ز چاه
(حدیقة الحقیقة، سنائی غزنوی)؛ [بُشری: نام کسی که یوسف را از چاه بیرون کشید]