عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اعتقاد به خدا

- اعتقاد به خدا چیز بدی است. خیلی‌ از خداباوران به نام او و به هوای او، جنایت می‌کنند.


- حقیقت هم همینطور است. دانشمندان بسیاری برای وصول به حقایق علمی، جنایت می‌کنند. پس باور به حقیقت هم چیز بدی است؟


- صدیق قطبی

آیت بوسه

در آن موسم تنهایی، لوط به آیین عموی خویش ابراهیم می‌گرود و شهادت می‌دهد «لاأحبُّ‌ الآفلین».


قوم تبه‌کار او را به زنجیر می‌کشند و از ابراهیم می‌خواهند اگر بت بزرگی را که شکسته، از نو نسازد و در برابرش تعظیم نکند، لوط را به آتش خواهند افکند.


ابراهیم به چشم‌های لوط جوان، که از زندگی سرشار است می‌نگرد و پشتش از تناقض‌های دل، به درد می‌آید. خواب از چشم‌هایش می‌گریزد. در حالتی نیمه‌خواب و بیدار، تجربه‌ای بی‌همتا از سر می‌گذراند. بوسه‌ای را که دانسته نیست طعم کدام لبخند جاودان دارد بر پیشانی خود احساس می‌کند. بوسه‌ای بی‌لب بی‌دهان. نوازش بوسه را به جان در می‌یابد، بی آنکه لب و دهانی در کار باشد. در اثر سُکر آن بوسه‌ی غیبی، به خوابی نرم فرو می‌رود. 


وقت تولد دوباره‌ی خورشید که بیدار می‌شود قلب خود را آمرزیده و آرمیده می‌یابد. به نزد قوم رفته شرط آنان را می‌پذیرد.


در کار ساختن بت می‌شود. همان بتی که روزی از صلابت توحید، شکسته می‌خواست و فروریخته. لوط که آزاد شده است با تماشای بت‌گری ابراهیم، بر ایمان خویش می‌لرزد. چون بید.  


- ابراهیم، قوّت توحید کجا رفته است؟ مگر آیین تو رویگردانی از آفلان و روی‌آوری به حضرت باقی نبود؟ برای نجات من که عمری سپنجی دارم، به دست بت‌شکن خویش، بتی تازه می‌تراشی؟

- لوط، تو آفلی، این بت‌ها نیز همگی آفل‌اند، من به خاطر «محبت» که سرمدی و ابدی است همه چیز را قربانی خواهم کرد.

- حتی خدا را، توحید را؟

- مگر خدا، چیزی جز محبت است؟ 

- مگر رسالت ما دفاع از توحید و اعلای کلمه‌ی حنیف نبوده است؟

- چرا، همینطور است که تو می‌گویی. من به خاطر دفاع از خدا، روی به بت‌‌تراشی آورده‌ام.

- به خاطر خدا، مگر می‌شود؟ به جای صمدپرستی، صنم‌تراشی؟ 

- آری، به خاطر دفاع از خدا که برترین وصف او، محبت و رحمت است. اگر جان تو را نادیده بگیرم به خدایی که جز محبت نیست خیانت کرده‌ام. من به خاطر دفاع از خداست که ناگزیر به انکار او در برابر قوم شده‌ام.

- ابراهیم، قلب، بخشی از تو نیست. تمامِ توست. من به خدای تو ایمانی دوباره می‌‌آورم.


(بخشی از عهد عتیق محبت، سوره‌ی انسان، آیت بوسه)


ترجمه از:‌ صدیق قطبی

سکوت...

_ خدایا سکوت تو را

چگونه فریاد کنم؟


_ سکوت مرا فریاد مکن،

گوش کن!


- صدیق قطبی

(متأثر از فیلم سکوت، ساخته‌‌ی مارتین اسکورسیزی)


[«حتی اگر خدا ساکت بوده باشد، تمام زندگی‌ام تا به امروز، هر آن‌چه که می‌دانم، هر آن‌چه که کرده‌ام از خدا سخن می‌گوید. در سکوت خداوند بود که من صدای او را شنیدم»/ از فیلم «سکوت»]

پیش‌نویس پیشنهادی من برای سخنرانی حسن روحانی، رئیس‌جمهور منتخب:

زنده باد زندگی، زنده باد امید، زنده باد آزادی، زنده باد مردم ایران

پیروز این انتخابات من نیستم. امروز، خرد و خواسته‌ی صلح است که پیروز شده است. پیروز واقعی، امید است که در دل‌های شما سبز شده است. پیروز واقعی، زندگی است، که هرگز کوتاه نمی‌آید. پیروز واقعی، آزادی است، که نشان داد، خاموش شدنی نیست. 

پیروز واقعی، پیوندی است که میان ما شکفته و بار داده است.

پیروزی ما نشان داد که «دردهای مشترک» وقتی به «پیوند و پویش مشترک» می‌انجامند، چه درمانی می‌شوند. پیروزی ما، شکست انسان‌های دیگر نیست، شکست هوچی‌گری و فریب است. پیروزی ما، شکست کسی نیست؛ شکست باورهای غلط و نگرش‌های ناصواب است. 

پیروزی ما، پیروزی همه است، چرا که امید و آزادی، همه‌ی انسان‌ها را پیروز می‌کند. 

ما با این هم‌صدایی، به دینی که رفیق آزادی نیست، نه گفتیم. به اخلاقی که قرین هنر و شادی نیست، نه گفتیم. به فرهنگِ تک‌صدایی، نه گفتیم. ما با هر آنچه بین ما و جهان، فاصله بیندازد نه گفتیم. به دیوارهای ناروا، به انزوا، به دشمنی، نه گفتیم.

من پیروز نشده‌ام. این شمایید که پیروز شده‌اید. این انسان، آزادی و امید است که پیروز شده است.

از یاد نمی‌بریم و تَکرار می‌کنیم که امید، هویّت ماست و پیروزی ما، شکست دیگری نیست. ما امروز برای خودمان شادی نمی‌کنیم، برای آرمان‌هایی که هوای انسان را دارند، شادی می‌کنیم. 

شادی امروز ما باید عطر آشتی بدهد. ما از پیروزی آرمان آشتی‌خواهی شادیم. شادی ما آشتی همه است.

آنچه باید بیش از همیشه از آن مراقبت کنیم، بیش از همیشه قدردانش باشیم، پیوند ماست. ما بیشتر از همیشه، با هم آشنا شده‌ایم، با هم پیوند خورده‌ایم.

ما فرداها را روشن‌تر می‌خواهیم. میهن‌مان را آبادتر می‌خواهیم. دین را زیباتر می‌خواهیم. انسان را آزادتر می‌خواهیم. اخلاق را انسانی‌تر می‌خواهیم.

شادی کنید که «عشق، شادی است، عشق آزادی است / عشق، آغاز آدمی‌زادی است.» 

شادی کنید و از یاد مبرید که «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است /  ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است»

و آخر اینکه:

 «ای قلب در به در!
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
عشق را رعایت کرده‌ایم،
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.»

دوباره ایران، دوباره ایران...

«بگذارید این وطن دوباره وطن شود.

بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آن‌جا که آزاد است منزل‌گاهی بجوید.

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش‌داشته‌اند.»

(لنگستن هیوز، با ترجمه احمد شاملو)


اعتراف می‌کنم که تا به حال اینهمه حس میهن‌دوستی در من نیرومند نبوده است که این ایام. البته آدمی بیشتر موجودی احساسی و غریزی است تا عقلانی، و روشن است که آنچه همایون شجریان و سالار عقیلی و حجت اشرف‌‌زاده می‌خوانند در تقویت این احساس، تأثیر فراوان داشته است.


از خودم می‌پرسم این احساس از کجا ناشی شده است؟ مگر نه اینکه مرزهای سیاسی، یک عامل اعتباری است که در گذر تاریخ دستخوش تغییر فراوان بوده‌اند؟ مگر نه اینکه در این گربه‌ای‌شکل بزرگ، نه دین واحدی همگان دارند و نه زبان و نژاد واحدی. پس آنچه مرا با همه‌ی ساکنان این مرز و بوم، چنین پیوند می‌دهد کدام است؟ 


روشن است که وطن‌دوستی من از جنس خودشیفتگی جمعی نیست. روشن است که باور ندارم «هنر نزد ایرانیان است و بس» و یا اینکه ما از دیگر ملت‌ها برتریم.... حاشا حاشا...


این وطن کجاست؟ چیست؟ که چنین دل می‌بَرد، که چنین شیرین است... این وطن چیست که وقتی نغمه‌ی غم‌گرفته‌‌ی شاعری مُرده در غربت را می‌شنوی، دلت چاک چاک می‌شود:


«وطن، وطن

نظر فکن به من که من

به هر کجا، غریب‌وار،

که زیر آسمان دیگری غُنوده‌ام


همیشه با تو بوده‌ام

همیشه با تو بوده‌ام

...

من این سرود ناشنیده را

به خون خود سروده‌ام

نبود و بودِ برزگر را چه باک

اگر بر آید از زمین

هر آنچ او به سالیان

فشانده یا نشانده است


وطن! وطن!

تو سبز جاودان بمان که من

پرنده‌ای مهاجرم

که از فراز باغ با صفای تو

به دور دست مه گرفته پر گشوده‌ام»


من البته از آن رو که «انسانم و هیچ امر انسانی با من بیگانه نیست» با همه‌ی آدمیان، احساس قرابت و هم‌سرنوشتی می‌کنم. در مرحله‌ی بعد، از آن‌رو که به رازها ایمان دارم، با همه‌ی دین‌داران جهان، احساس پیوند و خویشاوندی دارم. از آن‌رو که با زبان مسلمانی به ترجمه‌ی رازها می‌پردازم، با همه‌ی مسلمانان احساس نزدیکی می‌کنم... اما گذشته‌ی از همه‌ی اینها، با مردم سرزمینم، پیوند ژرفی احساس می‌کنم. شاید به این خاطر که فکر می‌کنم آنچه سرنوشت ما را رقم می‌زند بیشتر شبیه هم است و مقدّرات اجتماعی و سیاسی‌ مشترکی بر زندگی یکایک ما حکومت می‌کند.


این وطن عزیز، نه مرزهای اعتباری جغرافیایی و سیاسی و نه هیچ مؤلفه‌ی فرهنگی مشترکی است؛ تنها و تنها، سرنوشت مشترکی است که داریم و این سرنوشت مشترک، مرا به همه‌ی هم‌میهنانم پیوند می‌زند.

«وطن یعنی ارتباط. هرجا که مای نیرومندی شکل بگیرد، وطنی جان می‌گیرد.»



زنده باد ایران، یعنی زنده باد آزادی و آسودگی ایرانیان و نه بیشتر.

دوباره ایران، یعنی دوباره عزت و آزادی ایرانیان...


پس، با تمام خلوصی که پس از گذر سالیان، همچنان سوسویی در من دارد، با مردم سرزمینم هم‌نوا می‌شوم:


«درین بهاران که گل شکفته

که لاله خفته به زیر باران


بیا سحر شو ز شب به در شو

سپیده باش و سیه بگردان


دوباره من با تو می شوم ما

دوباره من تو، دوباره ایشان


دوباره لبخنده‌های امید

دوباره شور امیدواران


دوباره لبخند، دوباره پیوند، دوباره پیمان، دوباره ایران

دوباره ایران، دوباره ایران، دوباره ایران...»

هدیه‌ی زندگی...

پدرم، مادرم، عزیزان من، مایه‌های زندگی...


سلام. 


می‌خواهم از شما تشکر کنم. اما نه به خاطر محبت‌ها و حمایت‌ها و نوازش‌ها، بلکه به این خاطر که کوچه‌ای بودید تا با زندگی دیدار کنم.


البته من در مسیر زندگی، همیشه سرزنده و امیدوار نبودم. خیلی وقت‌ها خسته، گرفته و از شما چه پنهان حسابی سرخورده و مرگ‌جو می‌شدم. گاهی حسابی دلم برای مرگ تنگ می‌شد. نمی‌گویم اوضاع وخامت‌بار کم‌نظیری را تجربه کرده‌ام، اما به اندازه‌ی خودم وارفته‌ام، افتاده‌ام، و با سر به زمین خورده‌ام. بسیار پیش آمده که پشت به زندگی کنم و دشنام دهم. اما با اینهمه، از شما ممنونم که سبب شُدید زندگی را تجربه کنم. 


شما باعث شدید من به هستی بیایم، تماشا کنم، تجربه کنم، به شهر اندوه سفر کنم، با کلمات آشنا شوم و گاهی شعر بگویم. 


من هنوز از مرگ می‌ترسم و از تصور برق فاتحانه‌ی چشمانش در آن ساعت ناگزیر، دلم می‌ریزد. می‌دانم که هم‌زمان که به من زندگی بخشیدید، مرگ هم بخشیدید. شما دست مرا تنها در دست‌ زندگی نگذاشتید، در دست مرگ هم گذاشتید. اما گمان می‌کنم می‌ارزد. لمس دست‌های زخمی زندگی تجربه‌ی کم‌بهایی نیست. قدردان شما هستم که خندیدن و گریستن را به من هدیه دادید و چه شکوهی دارد لبخند و چه وزنی دارد اشک و چه جادویی است اشک‌های توأم با لبخند.


شما از درخت ممنوعه خوردید و مرا نیز با درخت زندگی، آشنا کردید. شما روضه‌ی رضوان به دو گندم فروختید و شیوه‌ی این سوداگری را به من آموختید و «ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم».


من هم به ناگزیر، روزی در چشم‌های مرگ خیره خواهم شد. امیدوارم در آن لحظه‌ی خطیر، لبخند بزنم و دلم نلرزد. ایمان دارم که زندگی حتا با احتساب مرگ، می‌ارزد. شما به من فرصت تماشا دادید. من همه‌ی کلماتم را بسیج می‌کنم تا همه‌ی عمر، در ستایش زندگی حرف بزنم. در ستایش هدیه‌ی گرانقیمتی که نصیبم کردید. 


پدر و مادر عزیزم. نوع تربیت ما جوری نبود که بتوانم به راحتی دست‌های پیر و خسته‌ی شما را نوازش کنم، لمس کنم و ببوسم. در خیالم گاهی دست‌هایتان را می‌گیرم، به آرامی به خطوط پوست و سالیانی که از سر گذرانده‌اند خیره می‌شوم و با مهر، نازشان می‌کنم. در خیال، دست‌هایتان را می‌بوسم. شما ایمان من به زندگی هستید. حتی هم‌اکنون که پیر شده‌اید. چین‌های دور چشم‌هایتان را دوست دارم.


راستش را بگویم انقدر خودخواهم که دوست دارم قبل از شما بمیرم و هنگام مرگ، سرم کنار دست‌های زیبای شما باشد.

من، حتی هنگام مرگ، وامدار و مدیون شما خواهم بود که اجازه دادید گیسوان زندگی را با کلماتم شانه کنم.

من تا پایان عمر، همه‌ی کلمات روشن و تازه را به هم تسبیح خواهم کرد تا حق‌گذار مهر و هدیه‌ی شما باشم.

هدیه‌ی زندگی... 

اخلاق امید، اخلاق احتیاط/ اخلاق زندگی، اخلاق مرگ

1)  نباید فرزند آورد، چرا که فرزندآوری قمار کردن است و دعوت کسی به زندگی که معلوم نیست چه سرنوشتی خواهد داشت. ممکن است انسان شرور و خونریزی شود و یا دچار بیماری‌های توان‌فرسا، فقر و فلاکت گردد و آن‌وقت ما در برابر شوربختی او مسؤول خواهیم بود. اگر روزی فرزندمان یأس‌زده و سَرخورده، از ما پرسید «چرا مرا به دنیا آوردی؟» چه جوابی خواهیم داشت؟

2)  نباید ازدواج کرد، چرا که ممکن است رابطه‌مان به دلیلی که اکنون بر ما نامعلوم است به هم بخورد و یا عواطفی که مبنای این پیوند بوده، در گذر زمان تبدل پیدا کنند و فردی که با هزاران امید به ما دلبسته است، دچار خسارت‌های جبران‌ناپذیر شود. ما که نمی‌توانیم از دوام و ثبات عواطف خود، مطمئن باشیم، پس چرا پیوندی ایجاد کنیم که ممکن است به تباهی بینجامد؟

3)  بهتر است تا جای ممکن کمتر قدم بزنیم، چرا که ممکن است نادانسته و ناغافل مورچه‌هایی را لگد کنیم و رنجور. 

...

این نگاه اخلاقی، نگاه احتیاط‌ محور است. در هر اقدامی و انتخابی احتمال‌های بد را در نظر می‌آورد و ترجیح می‌دهد کاری نکند که مایه‌ی رنجی شود؛ لذا خود و دیگران را از تجربه‌ی زندگی و یا دستِ‌کم تجربه‌ی ابعاد مهمی از زندگی محروم می‌کند. 

در اخلاق مبتنی بر احتیاط حداکثری، از زندگی استقبال نمی‌شود و نهایتاً، حتا اگر تصریح نشود: مرگ بهتر است، چرا که خاتمه‌ی رنج کشیدن است. 


اما نگرش اخلاقی دیگری هم هست و آن نگرش امیدنگر است:

1)  با نظرداشت شرایط و آمادگی نسبی، فرزند می‌آوریم به این امید که هم جهات وجودی و اخلاقی بیشتری در ما شکفته شود و هم به آن امید که فرزندمان با شکفتگی خود، زندگی را زیباتر کند و هستی را وسعت دهد. امیدواریم فرزندمان از اینکه سبب شدیم به زندگی پای بگذارد خرسند باشد.

2)  عشق می‌ورزیم و ازدواج می‌کنیم و ارتباط می‌گیریم، چرا که تجربه‌ی ارتباط و پیوندهای انسانی، لازمه‌ی کشف‌ ابعاد ارزشمندی از هستی‌‌مان است و امیدواریم پیوندمان سبز شود و گُل دهد.

3)  قدم می‌زنیم و حرکت می‌کنیم و امیدواریم با سیر در اکناف جهان، افق‌های تازه و زیبایی را تجربه کنیم و غنی‌تر زندگی کنیم، و البته سعی می‌کنیم تا جایی که می‌توانیم مورچه‌ای را لگد نکنیم.

...

این نگاه اخلاقی، امید محور است. البته دست به اقدام‌ها و انتخاب‌هایی که قرائن به او می‌گویند نتیجه‌ی زیان‌بار و تباهی‌آوری دارد نمی‌زند، اما از زندگی استقبال می‌کند و اخلاق را یاور زندگی می‌بیند و نه مانع آن. در این نگاه، اخلاق در خدمت زندگی است و نه مرگ.


نوعی از احتیاط‌گروی اخلاقی می‌تواند ما را به در پیله ماندن و فاصله گرفتن از زندگی سوق دهد. 

در هر اقدام و انتخابی، با مقادیر قابل توجهی از خسارت‌های احتمالی رو در رو هستیم و البته باید بکوشیم با تدابیر و حزم‌اندیشی‌هایی از میزان احتمال وقوع آنها بکاهیم و یا اگر قرائن و تجارب به ما می‌گویند که امکان رویداد خسارت و تباهی بیشتر است، از انتخاب و اقدام، صرف‌نظر کنیم. اما احتیاط‌گروی افراطی باعث می‌شود که از اغلب اقدام‌ها و تجربه‌ها چشم بپوشیم و رفته رفته پیوندمان با زندگی کمرنگ‌ شود.


باید راهی پیدا کرد. راهی در میانه‌ی امید و احتیاط. نگاهی که به شکل خردمندانه، هم سهم امید را ادا می‌کند و هم احتیاط  را.


راستی چه قدر احتمال دارد فرزند ما مثل خیام بگوید: «گر آمدنم به خود بُدی نامدمی» و یا مثل ابوالعلا معرّی، زندگی‌اش، جنایت پدر خود خواهد دانست(هذا جَناهُ أبی عَلَیّ وما جَنَیتُ عَلَى أحدٍ)؟ و چقدر احتمال دارد مثل احمد شاملو بگوید:  «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود / اما یگانه بود و هیچ کم نداشت / به جان منت پذیرم و حق گزارم!» و بگوید: «من به هیات ِ ‹ما› زاده شدم / به هیات ِ پر شکوه انسان / تا دربهار ِ گیاه به تماشای ِ رنگین کمان ِ پروانه بنشینم / غرور ِ کوه را دریابم و هیبت ِ دریا را بشنوم / تا شریطه ی ِ خود را باز بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ خویش معنا دهم / که کارستانی از این دست / از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار / بیرون است.»


من که فکر می‌‌کنم در تلاقی امید و احتیاط، باید سراغ از نگرشی اخلاقی گرفت که در خدمت زندگی باشد و ستاینده‌ی آن.

اخلاق، در خدمت زندگی است، نه مرگ.

اینجا چراغی روشن است...

عکس مادر و فرزندی جذامی را که در دل، زلزله می‌اندازد، برایم می‌فرستد و می‌گوید: 


«إن الله جمیل و یجب الجمال.» این جلوه‌ای از آثار رحمت خداست و گوشه‌ای از جهانی که متکلمان مسلمان گفته‌اند از آن نیکوتر قابل تصور نیست. همان که غزّالی می‌گفت:‌ «لیس فی الامکان ابدع مما کان»


این سخن کریستین بوبن را برایش می‌فرستم:


«خداوند نام جایی است که غفلت هرگز تاریکش نمی‌کند، نام یک فانوس دریایی در کرانه‌ها. و شاید آن مکان خالی باشد و شاید این فانوس همواره رها شده باشد اما این هیچ اهمیتی ندارد. ما باید طوری رفتار کنیم که انگار این مکان اشغال است، ‌انگار کسی در فانوس ساکن است. بیایید به کمک خدا بیاییم، روی صخره‌اش و هر چهره را تک‌به‌تک و هر موج را تک‌به‌تک و هر آسمان را صدا بزنیم. بی‌آن‌که حتی یکی را فراموش کنیم.»


می‌گوید: 


بالغ شدن درد دارد. پس نوبت بلوغ کی خواهد رسید؟ مگر نشنیده‌ای که کانت می‌گفت: «روشنگری خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده ‌است.» و آندره‌ژید می‌گفت: «بشر قنداق خود را عزیز می‌دارد. اما تا هنگامی که نداند چگونه خود را از قید آن برهاند بزرگ نخواهد شد. کودکِ از شیر گرفته، اگر پستانِ مادرش را پس می‌زند، ناسپاس نیست. نیاز او، دیگر، به شیر نیست. تو، نیز، ای رفیق، دیگر، بدان خرسند مباش که از شیر سنت‌ها، که به دست بشر تقطیر شده و پالایش یافته است، تغذیه کنی. دندان‌هایت برای گاز زدن و جویدن است و باید قوتِ خود را در واقعیت بجویی. برهنه و بی‌باک برخیز. غلاف‌ها را از هم بگسل. قیّم‌ها را از خود دور کن.»


می‌گویم: 


ببین مولانا می‌گفت:

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده‌پرستیم، نه پیمانه شُماریم

چرا چراغی را که در دلم روشن است می‌خواهی خاموش کنم؟ انصافانه‌س؟


می‌گوید:‌ «مرا با حقیقت بیازار؛ اما هرگز با دروغ، آرامم نکن». تاریکی بهتر از روشنی‌های بی‌پایه و تهی. اصلاً مگر چیزی جز حقیقت، می‌تواند چراغ باشد؟


می‌گویم: کاش اینهمه که هواخواه «حقیقت» هستی، نگران شکنندگی انسان‌ها هم بودی. نگران دل‌هایی که چراغ می‌خواهند. من که می‌خواهم از هر آنچه ممکن است روشنی بدزدم. حتا از آنچه تو، فریبش می‌نامی و من، خیال. 

خیال‌های روشن، کم نیستند. خیال‌هایی که برای آدم، آهسته آهسته، تبدیل به حقیقت می‌شوند...

شعری از نرودا را تحریف می‌کنم و ‌می‌نویسم:


«هوا را از من بگیر

خیال‌های خوب را نه»


ضمناً،

تو زشتی سیمای آن مادر و فرزند جذامی را می‌بینی، اما شکوه زیبای آن بوسه‌ی مهربان را نه... 


شعر شکوفه‌های گیلاس

شعر شکوفه‌های گیلاس را شنیده‌ای؟

هرگز به دنبال  واژه‌ها نمی‌روند

تنها با خنده‌هایشان

با حضور سپیدشان

واژه‌ها را جذب می‌کنند


شکوفه‌های گیلاس،

ساده‌تر از من و تو

با شعر

روبوسی می‌کنند


شعر با رشته کردن کلمات

میانه‌ای ندارد

شعر 

تنها

کلمات را رنگ می‌کند


یعنی می‌شود روزی تو هم

مثل شکوفه‌های گیلاس

تنها و تنها

 کلمات را رنگ کنی؟


این دولت برای من چه کرد؟

1. اشتباه است که مبنای رأی دادن ما، هویت فردی، اوصاف اخلاقی و سخنان نیکو و دلنشین کاندیدها باشد. مبنا، هویت سیاسی و فرهنگی جریانی است که از یک نامزد حمایت می‌کنند. ساده‌لوحی و خوش‌باوری است که با سنجه‌های اخلاقی، شخصِ کاندیدها را وزن کنیم و به کاندیدی که در نظرمان صادق‌تر و یا دلسوزتر است رأی دهیم.
تقابل، میان شخص روحانی و رئیسی نیست. نمی‌شود فهمید یا نشان داد که روحانی پاک‌تر از رئیسی است. می‌گوید «آنها که زبان‌ها را بریدند و دهان‌ها را دوختند»، ‌اما نمی گوید خودش در آن سال‌ها کدام سو ایستاده بود و چه می‌کرد. 
در هر انتخاباتی باید به جریان‌ها و هویت‌های سیاسی در حال رقابت توجه کنیم نه سابقه افراد یا اوصاف اخلاقی‌شان.

2. دو جریان کاملاً مشخص، با دو هویت سیاسی و فرهنگی مختلف و طبیعتاً دو نوع ادبیات متفاوت، در برابر هم قرار گرفته‌اند. 

یکسو جریانی که، الف) به ارزش‌های مدرن، دموکراسی‌خواهی، حقوق بشر، حقوق اقلیت‌ها، آزادی‌های فردی و عمومی، باور بیشتری دارد و در حدود اختیارات و مقدورات خود، کم‌وبیش سعی دارد به قرائتی، بیشتر امروزی و بیشتر آزادی‌خواه از دین و مذهب التزام بورزد؛ ب) می‌کوشد از تقابل با جهان و به ویژه با دولت‌های توسعه‌یافته و نیز کشورهای همسایه بکاهد و در حد توان مانع از انزوای کشور شود؛ ج) به سرمایه و سرمایه‌داران نگاه مثبتی دارد و معتقد است با حمایت از آنها و ایجاد فضایی امن و گشوده برای سرمایه‌گذاران می‌شود توسعه‌ی اقتصادی و رفاه بیشتری فراهم آورد.
این هویت فکری و سیاسی طبیعتاً بیشتر به هنر و فرهنگ نزدیک است و از این‌رو اغلب اهالی هنر و فرهنگ، نواندیشان دینی و نیز روشنفکرانی که مثل رزا لوکزامبروگ معتقدند «آزادی واقعی تنها به معنای آزادی دگراندیشان است» از این هویت فکری و جریان سیاسی حمایت می‌کنند.

در جانب دیگر جریانی قرار دارد که الف) اغلب نگران دیانت و مذهب است و در برابر فرهنگ غرب و ارزش‌های دنیای جدید، کمتر گشوده است و چندان در پیِ قرائتی از دین که سازگاری بیشتری با آزادی‌های فردی و حقوق بشر داشته باشد، نیست. ب) عمدتاً سیاست تقابل با دولت‌های غربی را دنبال می‌کند که در عمل به انزوای بین‌المللی کشور می‌انجامد. ج) اغلب نگاه منفی به سرمایه‌داران و نظام سرمایه‌داری دارد و بیشتر در پیِ اعطای تسهیلات مستقیم به قشرهای ضعیف است. 
جریان‌های نظامی و محافظه‌کار مذهبی، عمدتاً در این طیف قرار گرفته‌اند. 

این دو هویت و جریان کاملاً متمایز وجود دارد و هر کسی خود می‌داند که کدام سو می‌ایستد و چه ارزش‌هایی برای او اهمیت یا اولویت دارد. 

آنچه نگرانی‌آور و تأسف‌بار است این نیست که جمعی به این هویت سیاسی تعلق خاطر بیشتری دارد و جمعی دیگر به هویت سیاسی دیگری. بلکه این است که عده‌ای هنوز جای خود را پیدا نکرده‌اند و تنها با مبنا قرار دادن خود و تکرار این حرف نخ‌نما که «این دولت برای من چه کرد؟» امروز با این جریان قهر می‌کنند و فردا با آن یکی. مبنا هم نه اختلاف نظر کلان و بنیادی با یک هویت و جریان سیاسی، بلکه منافع ملموس فردی است. برای من چه کرد؟ برای من چه کرد؟

درود به آنها که هویت سیاسی و فرهنگی خود را پیدا کرده‌اند.

تفاله واقعیت


بگذار این بار واقعی حرف بزنم:

واقعیتی که با خیال زیبای تو
نیامیزد،
رنگ نشود،
تفاله‌ای بیشتر نیست...

- صدیق قطبی

سرآخر، رأی خواهی داد...

می‌دانم که سرآخر، دلت رضا خواهد داد که رأی بدهی. چرا که «دردمندی» در تو زنده است و سبز خواهد شد. 


تو، بی‌غم از محنت دیگران، هم‌پیکری بنی‌‌آدم را از یاد نخواهی بُرد. تو با خود زمزمه می‌کنی: «مرد را دردی اگر باشد خوش است» و بر می‌خیزی تا برای انتخاب کسی که به حال مردم مفیدتر می‌دانی، رأی بدهی. اگر دوستدار پیامبر باشی، آموزه‌ی طلاییِ «خَیرُ الناسِ انفَعُهُم لِلنّاس» را از یاد نخواهی بُرد.


می‌د‌انم که اجازه نخواهی داد ابرهای تیره‌ی لج‌بازی، آسمان دلت را تصاحب کنند. تو، به احترام امیدی که جان‌های بی‌شماری را شورانده است، رأی خواهی داد.


می‌دانم که سرآخر، فراسوی این قیل‌وقال‌های بهانه‌جو، به آوای روشن و مهربان دلت گوش خواهی سپرد و هم‌آوا با خیل مشتاقان  و امیدواران، رأی خواهی داد.


تو، این خروش پُرامید را تنها نخواهی گذاشت. در لحظه‌هایی که برکنار از هیاهوها و غلغله‌ها با خودت خلوت کرده‌ای، به امید، آری خواهی گفت. می‌دانم که سرآخر رأی خواهی داد و نمی‌خواهی روزی از اینکه شمعی نیفروخته‌ای، پشیمان باشی. 


رأی خواهی داد چرا که علاوه بر «دردمندی»، «واقع‌نگری» هم داری و حواست هست که اجازه ندهی تمنّای وضع مطلوب و آرمانی، مانع گام‌های کوچک تو به سوی افق‌های روشن شوند. حواست هست که باید به قدر وُسع بکوشی،‌ حتی اگر مُراد نیابی:

به راه بادیه رفتن بِه از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم


رأی خواهی داد چرا که نمی‌توانی به خرد جمعی و هم‌صدایی اغلب نخبگان فکری، هنری و فرهنگی جامعه، بی‌اعتنا بمانی. به اطرافت نگاه می‌کنی و می‌بینی اغلب هنرمندان، متفکران و روشنفکرانی که دوستشان داری و کم‌وبیش، راستی و  فهمیدگی‌‌شان را تصدیق می‌کنی، همدل و همراه شده‌اند.


موج در بحر است هم‌پهلوی موج

هست با همدم تپیدن، خوی موج

بر فلک، کوکب، ندیمِ کوکب است

ماه تابان، سر به زانویِ شب است

روز، پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند


ترانه‌ای لب‌هایت را مترنم می‌کند: «همراه شو رفیق، تنها نمان به درد...» و رأی خواهی داد...


دریغت می‌آید که در اتفاق خوبان، نشانی از تو نباشد. تو رأی خواهی داد، چرا که سرآخر، حافظ، دلت را نرم خواهد کرد: آری، به اتفاق، جهان می‌توان گرفت...


تو به اتفاق نخبگان فرهنگی میهن‌ات، احترام خواهی گذاشت و صدای روشن خود را به صداهای امیدوار آنهایی که دوستان تو هستند، گره خواهی زد. تو، سرآخر، دست‌های مُشت‌کرده و خشمگین‌ات را خواهی گشود و به آشتی و امید، آری خواهی گفت. تو با غیابت، دست‌های امیدواران را به دست باد نخواهی داد.


یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی؟

چندین هزار امید بنی‌آدم است این


تو سرآخر، رأی خواهی داد و در برابر وسوسه‌ی کناره‌گرفتن و نومید نشستن، خواهی خواند:


تپش است زندگانی، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم، دلِ بی‌‌قرار بادا...

ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

سعدیِ جان،

بگذار این نکته را از تو نپذیرم که گفته‌ای: «به چه کار آیدت ز گل طبقی»، آنهم به این دلیل که «گل همین پنج روز و شش باشد». اتفاقاً همین اوراقِ پنج‌روزه‌ی گل، بیشتر از هر دفتر معرفتی،‌ با حال پریشان آدمی تناسب دارد.‌ ما و عُمرهای کوتاه و بی‌اعتبارمان به سرنوشت گل‌های پنج‌روزه شبیه‌تریم تا به گلستان همیشه خوشِ تو... 


گل‌ها مضمون بلندی را با ما در میان می‌گذارند که از هیچ کتاب معرفتی، چنین مستقیم و ملموس، نمی‌توان شنید. 

رساترین و مهم‌ترین پیامی که گل‌ها به ما می‌دهند این است:


«ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم»


به‌راستی، چقدر این رباعی نغزِ مولانا، زبان حالِ گل‌هاست:


مائیم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

ایام انتخابات؛ خوبی‌ها و بدی‌ها...

خوبی‌ها و فرصت‌ها:


1. فضای پُر شور انتخابات خوب است، چرا که حساسیت ما را به سرنوشت مشترک‌مان افزایش می‌دهد. یادمان می‌دهد که چه سرنوشت مشترکی داریم. ناگهان با طیف‌ها و صنف‌های مختلف اجتماعی، از هنرمندان، بازیگران، کارگران و... احساس نزدیکی و هم‌سرنوشتی می‌کنیم و پیدایش این احساس، مبارک است. ما را از پیله‌‌ی وهم‌آلود خود بیرون می‌کشد و به دیگران پیوند می‌دهد.


2. در کشاکش انتخابات، تمرین می‌کنیم که میان منافع نزدیک، کوتاه‌مدت و فریبا و، منافع بلندمدت و ماندگار، دست به انتخاب بزنیم. تمرین می‌کنیم که وعده‌های دلفریب، ما را از مصالح عُمده و دیرپا، باز ندارد. این آگاهی و تمرین، مبارک است و «مردِ آخِربین مبارک بنده‌ای است».


3. شکل‌گیری خواست مشترک اجتماعی و همبستگی معطوف به آن، قَدری از تنهایی وجودی ما می‌کاهد. معطوف به یکدیگر می‌شویم و این آگاهی که واجد نگرانی نیرومندِ مشترکی هستیم، مرهم تنهایی‌های ما می‌شود؛ و هر آنچه تنهایی ما را قدری تسکین ببخشد، مبارک است.


4. ایام انتخابات، شناخت ما را از جامعه‌ افزایش می‌دهد. صداهای خاموش شنیده می‌شوند و لایه‌های متکثر و رنگ‌رنگِ اجتماعی هویداتر می‌شوند. بیشتر متوجه تنوعِ جاری در متن جامعه می‌شویم و این آگاهی مبارک است. 


بدی‌ها و تهدیدها:


1. ایام انتخابات بد است چرا که اغلب، اخلاق رقابت را به درستی رعایت نمی‌کنیم. از تحقیر و تمسخر رقیب‌مان لذت می‌بَریم و در داوری‌ها و ارزیابی‌هایمان جانب بی‌طرفی را چنان که باید نمی‌گیریم. حب‌وبغض‌ها، حق‌گویی و حق‌پویی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند و هدف‌های خوب، ما را در استفاده از ابزار، وسایل و راه‌کارهای غیرمنصفانه و نادرست، اغوا می‌کنند. آنچه بیش از همه در انتخابات از یاد ما می‌رود «اخلاق دشمنی» و یا «اخلاق رقابت« است.


2. پیروزی حقیقی آدمی وقتی است که سهم بیشتری از مهربانی و دوستی به دست آورد. اغلب در کارزار رقابت انتخاباتی، مهر و شفقت ما به آنان که هم‌جبهه‌ی ما نیستند، صدمه می‌بیند. اغلب، توسط «خشم»، «کینه» و «نفرت» مسمومیت معنوی پیدا می‌کنیم. در مبارزه با آنچه تاریکی می‌دانیم، دست‌هایمان را آلوده می‌کنیم و شکست حقیقی این جا اتفاق می‌افتد. 


3. اغلب در ایام تبلیغات، مواضع فکری انسان‌ها را به ابعادِ اخلاقی و عاطفی، ارجاع و تحویل می‌دهیم. یعنی به جای آنکه «حمل بر احسن» کنیم و بگوییم اگر فلانی از آن نامزد حمایت کرده، لابد برآورد و ارزیابیِ آگاهانه و خردمندانه‌ی او بوده است، می‌گوییم: از فلانی حمایت کرده، چرا که دنبال اغراض و منافع فردی است، چرا که ذات، سیرت و سریرت تیره‌ای دارد. به جای نقد دلایل هم، اغراض و نیات یکدیگر را متهم می‌کنیم. رأی و حمایت افراد را به جای آنکه اجتهاد سیاسی و اجتماعی قابل نقد و وارسی بدانیم، داوری اخلاقی و عاطفی می‌کنیم.


4. اغلب در ایام انتخابات، رادیکال و مطلق‌نگر می‌شویم و دسته‌بندی‌های سیاه‌وسفید می‌کنیم: آنان که با ما هستند و خوبند، آنان که مثل ما نیستند و بدند. اما زبان حال آدمیان، چنان که حسین منزوی می‌گفت این است:

نه حق حقم، نه نا حق؛ نه بدم، نه خوب مطلق  

سیه و سپیدم: ابلق! که به نیک و بد عجینم

خیال‌های ساده‌ی گُل...

امروز کنار بوته‌ی گلی نشستم و گلوی نازک گل‌ها را لمس کردم. وقتی سرانگشتانم از گلوی‌شان عبور می‌کرد معنای پاره‌ای از شعر منزوی را بهتر درک ‌‌کردم:

«پیش از آن که ساعت قناری / روی عقربه‌‌ی صفر / از کار بیفتد / دستت را / از گلوی گُل / بردار»


برای نخستین‌‌بار فهمیدم که گلوی گل‌ها چقدر رقت‌انگیز است. بر گلو و گردن گل‌ها خارهای نرمِ کوچکی روییده بود. خارهای خُردی که به بوسه شبیه‌تر بوند. انگار جلوه‌ای هستند از بذله‌گویی و شوخ‌طبعی گل‌ها. شاید هم نشانی از خیال‌های ساده‌ و سبک‌‌ آنها. طفلکی‌ها چه خیال‌های روشنی دارند. گمان می‌کنند آن خارهای نجیب و نرمین، می‌توانند محافظ خوبی باشند... گل‌ها، خارهایشان هم مثل خودشان، خیالین است. 


«ـ گوسفند که درختچه‌ها را بخورد گل‌ها را هم می‌خورد؟

 ـ گوسفند هر چه گیر بیاورد می‌خورد.

 ـ حتی گل‌هایی را که خار دارند؟ 

 - آره. حتی گل‌هایی را که خار دارند...

 ـ پس خار به چه درد می خورد؟...

ـ خار به هیچ دردی نمی‌خورد، فقط نشانه‌ی موذی‌گری گل‌هاست!...

ـ حرفت را باور نمی‌کنم! گلها ضعیف‌اند. ساده‌اند. هر طور که  بتوانند به خودشان قوّت قلب می‌دهند. خیال می‌کنند که با خارهایشان می‌توانند دیگران را بترسانند...»(فرازی از داستان شازده‌کوچولو)