1) نباید فرزند آورد، چرا که فرزندآوری قمار کردن است و دعوت کسی به زندگی که معلوم نیست چه سرنوشتی خواهد داشت. ممکن است انسان شرور و خونریزی شود و یا دچار بیماریهای توانفرسا، فقر و فلاکت گردد و آنوقت ما در برابر شوربختی او مسؤول خواهیم بود. اگر روزی فرزندمان یأسزده و سَرخورده، از ما پرسید «چرا مرا به دنیا آوردی؟» چه جوابی خواهیم داشت؟
2) نباید ازدواج کرد، چرا که ممکن است رابطهمان به دلیلی که اکنون بر ما نامعلوم است به هم بخورد و یا عواطفی که مبنای این پیوند بوده، در گذر زمان تبدل پیدا کنند و فردی که با هزاران امید به ما دلبسته است، دچار خسارتهای جبرانناپذیر شود. ما که نمیتوانیم از دوام و ثبات عواطف خود، مطمئن باشیم، پس چرا پیوندی ایجاد کنیم که ممکن است به تباهی بینجامد؟
3) بهتر است تا جای ممکن کمتر قدم بزنیم، چرا که ممکن است نادانسته و ناغافل مورچههایی را لگد کنیم و رنجور.
...
این نگاه اخلاقی، نگاه احتیاط محور است. در هر اقدامی و انتخابی احتمالهای بد را در نظر میآورد و ترجیح میدهد کاری نکند که مایهی رنجی شود؛ لذا خود و دیگران را از تجربهی زندگی و یا دستِکم تجربهی ابعاد مهمی از زندگی محروم میکند.
در اخلاق مبتنی بر احتیاط حداکثری، از زندگی استقبال نمیشود و نهایتاً، حتا اگر تصریح نشود: مرگ بهتر است، چرا که خاتمهی رنج کشیدن است.
اما نگرش اخلاقی دیگری هم هست و آن نگرش امیدنگر است:
1) با نظرداشت شرایط و آمادگی نسبی، فرزند میآوریم به این امید که هم جهات وجودی و اخلاقی بیشتری در ما شکفته شود و هم به آن امید که فرزندمان با شکفتگی خود، زندگی را زیباتر کند و هستی را وسعت دهد. امیدواریم فرزندمان از اینکه سبب شدیم به زندگی پای بگذارد خرسند باشد.
2) عشق میورزیم و ازدواج میکنیم و ارتباط میگیریم، چرا که تجربهی ارتباط و پیوندهای انسانی، لازمهی کشف ابعاد ارزشمندی از هستیمان است و امیدواریم پیوندمان سبز شود و گُل دهد.
3) قدم میزنیم و حرکت میکنیم و امیدواریم با سیر در اکناف جهان، افقهای تازه و زیبایی را تجربه کنیم و غنیتر زندگی کنیم، و البته سعی میکنیم تا جایی که میتوانیم مورچهای را لگد نکنیم.
...
این نگاه اخلاقی، امید محور است. البته دست به اقدامها و انتخابهایی که قرائن به او میگویند نتیجهی زیانبار و تباهیآوری دارد نمیزند، اما از زندگی استقبال میکند و اخلاق را یاور زندگی میبیند و نه مانع آن. در این نگاه، اخلاق در خدمت زندگی است و نه مرگ.
نوعی از احتیاطگروی اخلاقی میتواند ما را به در پیله ماندن و فاصله گرفتن از زندگی سوق دهد.
در هر اقدام و انتخابی، با مقادیر قابل توجهی از خسارتهای احتمالی رو در رو هستیم و البته باید بکوشیم با تدابیر و حزماندیشیهایی از میزان احتمال وقوع آنها بکاهیم و یا اگر قرائن و تجارب به ما میگویند که امکان رویداد خسارت و تباهی بیشتر است، از انتخاب و اقدام، صرفنظر کنیم. اما احتیاطگروی افراطی باعث میشود که از اغلب اقدامها و تجربهها چشم بپوشیم و رفته رفته پیوندمان با زندگی کمرنگ شود.
باید راهی پیدا کرد. راهی در میانهی امید و احتیاط. نگاهی که به شکل خردمندانه، هم سهم امید را ادا میکند و هم احتیاط را.
راستی چه قدر احتمال دارد فرزند ما مثل خیام بگوید: «گر آمدنم به خود بُدی نامدمی» و یا مثل ابوالعلا معرّی، زندگیاش، جنایت پدر خود خواهد دانست(هذا جَناهُ أبی عَلَیّ وما جَنَیتُ عَلَى أحدٍ)؟ و چقدر احتمال دارد مثل احمد شاملو بگوید: «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود / اما یگانه بود و هیچ کم نداشت / به جان منت پذیرم و حق گزارم!» و بگوید: «من به هیات ِ ‹ما› زاده شدم / به هیات ِ پر شکوه انسان / تا دربهار ِ گیاه به تماشای ِ رنگین کمان ِ پروانه بنشینم / غرور ِ کوه را دریابم و هیبت ِ دریا را بشنوم / تا شریطه ی ِ خود را باز بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ خویش معنا دهم / که کارستانی از این دست / از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار / بیرون است.»
من که فکر میکنم در تلاقی امید و احتیاط، باید سراغ از نگرشی اخلاقی گرفت که در خدمت زندگی باشد و ستایندهی آن.
اخلاق، در خدمت زندگی است، نه مرگ.