عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

صبر و اندوه؟

تا شدم حلقه به گوش در میخانه‌ی عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

-حافظ


شاید آن امانتی که به نام آدمی زدند، امانتِ اندوه بود. آسمان‌ها اندوهی ندارند. زمین و کوه‌ها هم. قرعه‌ی قسمت چنین بود که آدمی حامل امانت اندوه باشد. حافظ چه نیکو گفته است:


دیگران قرعه‌ی قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده‌ی ما بود که هم بر غم زد


دوست داشتن، با اندوه سرشته است. اندوه، بهایی است که در برابر دوست داشتن می‌پردازیم. و تنها دست‌های شفابخشِ مرگ است که ما را از سنگینی اندوه‌مان می‌رهاند. مولانا که می‌گفت: «دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد»، شاید نظر به همین درد داشت. دردِ دلتنگی تنها با مرگ به پایان می‌رسد؛ اما آنکه به ارزش محبت واقف باشد، به تسکین درد خویش نمی‌شتابد و تا لحظه‌ی آخر، به زیستن، به زیستنِ آغشته به اندوه و دلتنگی ادامه می‌دهد. به زیستن با خاری در دل و زخمی در استخوان.


از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم

_مولانا


آنچه گریختنی است، اندوه و دلتنگی نیست، تاریکی و تیرگی است. باید از زلال جانت چراغی برافروزی و اندوهت را روشن کنی. اندوه بر دو قسم است. اندوه روشن و اندوه تیره. اندوه روشن، به استقبال زندگی می‌رود و اندوه تاریک، مبلّغ مرگ می‌شود. 


اندوه، مغایرتی با شکیبایی و صبر ندارد. اگر صبور بودن، دست شستن از اندوه است، یعقوب پیامبر بی‌بهره از صبر بود که چندان در فراق یوسف افسوس خورد که دیدگانش در اثر اندوه، سپید شد:


«وَقَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ»

«و گفت «اى دریغ بر یوسف» و در حالى که اندوه خود را فرو مى‌‏خورد چشمانش از اندوه سپید شد.»(یوسف/۸۴)


صبر، کناره نگرفتن از پارسایی و قدردانی است. صبر، آری گویی پیوسته به نور و زندگی است. صبر، دل کَندن از دلتنگی و اندوه نیست. صبر، پرهیز از ناسپاسی و کفران است. 

اگر لازمه‌ی صبر، عاری بودن از اندوه بود، سال وفات خدیجه و ابوطالب را عام الحزن نام نمی‌نهادند و پیامبر اسلام پس از مرگ فرزندش ابراهیم، حزن و اندوه خود را فاش نمی‌کرد: 


«إِنَّ الْعَیْنَ تَدْمَعُ، وَالْقَلْبَ یَحْزَنُ، وَلَا نَقُولُ إِلَّا مَا یَرْضَى رَبُّنَا، وَإِنَّا بِفِرَاقِکَ یَا إِبْرَاهِیمُ لَمَحْزُونُونَ»

«چشم، اشک می‌بارد و قلب، اندوه می‌بَرد، و جز آنچه رضایت خداست بر زبان نمی‌آوریم. ما از فراق تو ای ابراهیم، اندوهباریم.»


هر چه می‌خواهی اشک بریز، هر چه می‌خواهی از اندوه لبالب شو، اما به زندگی و نور، پُشت مکن.

مرگ بر دشمن یا مرگ بر دشمنی؟

کاش از کودکان می‌خواستیم که به جای مرگ بر دشمن، بگویند: مرگ بر دشمنی. 

پیروزی بر دشمن، پیروزی بر دشمنی نیست. پیروزی بر «دشمنی» شجاعت روحی و دیده‌وری می‌خواهد. چنانکه در سخن پیامبر اسلام آمده است که «لَیس الشَّدیدُ بِالصُّرعَةِ، إِنَّما الشدیدُ الذی یملِک نفسهُ عِند الغضبِ» یعنی نیرومندی و سرسختی به پهلوانی نیست، بلکه نیرومند و سرسخت کسی است که مهار خود را به وقت خشم داشته باشد.
سعدی می‌گفت:

مردی نه به قُوّتست و شمشیر زنی
آنست که جوری که توانی نکنی

ما از دشمن، زخم‌ها خورده‌ایم. اما اغلب به شکست دشمن اندیشیده‌ایم تا اصلاح خلق و خو، یا سازوکارهای دشمن‌پرور. چندان که دلواپس دشمن‌ایم، دلواپس مناسبات دشمن‌پرور نیستیم. 

تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟
تو خود را چو کودک ادب کُن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مکوب
(بوستان، باب پنجم)

مولانا می‌گوید یکی مادر خود را به جرم ارتکاب فاحشه‌ای به قتل رساند. نکوهشش کردند که اگر بنا بر کُشتن بود، بهتر بود کسی را می‌کُشتی که با مادرت رابطه داشت. گفت اگر بر این مبنا عمل کنم، هر روز باید مردی را بکُشم. مادرم را کُشتم تا دستم به خون کسانِ بسیار، آلوده نشود. مولانا می‌گوید آن مادر، رمزی از نفسِ توست. اگر نفسِ خود را بکشی، از کشتن دیگران، رها می‌شوی. 

آن یکی از خشم مادر را بکُشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مُشت
آن یکی گفتش که از بَد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری؟
هی تو مادر را چرا کشتی بگو
او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو
گفت کاری کرد کان عار ویست
کُشتمش کان خاک ستّار ویست
گفت آن کس را بکُش ای محتشم!
گفت پس هر روز مردی را کُشم
کشتم او را رَستم از خون‌های خلق
نای او بُرَّم بهست از نای خلق
نفس تست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکُش او را که بهر آن دَنی
هر دمی قصد عزیزی می‌کنی
از وی این دنیای خوش بر تُست تنگ
از پی او با حق و با خَلق جنگ
نفس کُشتی باز رستی ز اعتذار
کس ترا دشمن نماند در دیار
(مثنوی، دفتر دوم)

هر وقت که حادثه‌ای دل‌مان را خون می‌کند، عمدتاً خشم‌هایمان متوجه دشمن می‌شود. کمتر توجه می‌کنیم که نیازمند بازبینی مناسبات دشمن‌خیز هستیم. چه شیوه‌ها و رویه‌هایی، به روییدن قارچ‌های دشمنی می‌انجامند؟‌ و چرا آن مایه از شجاعت روحی و بلندنظری را نداریم که از زمینه‌های دشمنی بکاهیم؟ 

گفت‌وگو ندارد که باید در برابر ترور و جنایت، کالبنیان المرصوص و در صفی واحد، ایستادگی کرد. روشن است که ایرانیان، به رغم همه تنوع‌های قومی و مذهبی بایسته است در چنین موقعیت‌های اسفناکی، وحدت کلمه‌ی خود را بیشتر نمایان کنند و هر گونه اقدام خشونت‌بار و تروریستی را محکوم کنند.

اما، آیا حواس‌مان هست که دشمنِ اصلی ما نه «دشمن»، بلکه «دشمنی» است؟
نمی‌دانم آیا کسی به رسایی و گویایی قیصر امین‌پور ما را به این حقیقت توجه داده است که پیروزی واقعی، پیروزی بر جنگ است و نه در جنگ:

«شهیدی که برخاک می‌خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ»

با تمام جان، از درگذشت هم‌میهنان عزیزم در حادثه‌ی اخیر اهواز، متأثر شدم. آرزو دارم زخم‌های جسم و دل بازماندگان و مجروحان زودتر التیام یابد.

دومین نامه‌ی شیما به دخترش تبسم

دومین نامه‌ی شیما به دخترش تبسم


 ۲۱ اردیبهشت ۹۲


دوباره شب شده است، پنجره را باز می کنم، همه چیز در خوابی ژرف فرو رفته، اما شب‌بوها بیدارند و بهارنارنج‌ها عطرافشان. بو می‌کشم، وجودم آکنده از عطر شب‌بو و بهار نارنج می‌شود. درخت گلابی روبروی پنجره نیز شکوفه داده است، شمشادها چه قدی کشیده‌اند- باید هرسشان کنم.


نه! گویی باغ بیدار است، بیدارتر و هشیارتر از همیشه، شغال‌ها نیز بیدارند، صدای زوزه‌شان را دوست دارم؛ مرا در خاطراتی گنگ اما شیرین فرو می‌برند، خاطراتی که واقعاً نمی‌دانم در کدام صندوقچه‌ی ذهنم پنهان شده‌اند که هر از گاهی سر در می‌آورند و خودی نشان می‌دهند. اما کودکان غنچه‌های گل سرخ در خوابند؛ مثل تو!


دوباره شب شده است، دوباره تو در خوابی و دوباره من در خود فرو می‌روم؛ همچون سیاهی شب که همه چیز را در خود فرو می‌بَرَد. همیشه همین حال را داشتم. نمی‌دانم از کی شروع شد؟ همیشه شب مرا در خود فرو می‌برد.


مثل همیشه با نوازش و شعرِ «خورشید خانم» به  خواب می‌روی، باز هم آنقدر روی تخت ورجه وورجه می‌کنی و خودت را به این طرف و آن طرف می‌چرخانی تا بالاخره خواب زورش به تو می‌رسد. در اوج خستگی و میان خواب و بیداری میله‌های تخت را می‌گیری و می‌خواهی بلند شوی اما سرانجام چشمانت نرم نرمک بر هم فشرده می‌شوند و مژگانت یکدیگر را در آغوش می‌کشند.


به تو دست می‌سایم و می‌دانم که به روحم دست می‌کشم؛ به قاب عکس چشمانت نگاه می‌کنم و باز هم خود را در کوچه‌ی خاطرات می‌یابم.


تو همانی که در تمام لحظه‌های بودنم حضور داشتی، در انحنای افکارم قدم می‌زدی، در رؤیاهایم همچون کودکی بازیگوش، شاپرک احساسم را دنبال کردی و بالاخره به دامش انداختی. اینک ستاره‌های آرزویم تنها در آسمان چشمان تو سوسو میزنند. کاش روباه قصه‌ی شازده کوچولو اینجا بود تا از او بپرسم به راستی تو مرا اهلی کرده‌ای یا من تو را؟ فقط این را می‌دانم که گل سرخ من با تمام گلهای دنیا فرق دارد؛ رازی که فقط من آن را درک می‌کنم.


آیا تو خود منی؟ پاره‌ای از وجودم که دیر زمانی نیست که از من جدا شده‌ای! تولد تو باعث جدایی ما شد، یکی بودیم اما اینک دوتا هستیم. اما این جدایی جسم‌هاست، پس از آن جانم با جانت گره خورد. هویت من با تو شکلی تازه یافته بود. پس از تولدت احساس می‌کردم از درون تهی شده‌ام. خیلی دلم برای روزهای یکی بودنمان تنگ می‌شد. اما خیلی زود معنای زندگیم را در تو یافتم. تویی که شبیه من شده‌ای، شبیه کودکی‌هایم، شبیه آن وقت‌هایم که نمی‌دانم در کجای این زمان بی‌هویت گمشان کردم. چقدر از آن روزها فاصله گرفتم. از احساس آن وقت‌ها، از خدای آن روزهایم و از همه‌ی باورهای معصومانه‌ی بی‌منطقم...


زیاد برایم فرقی نمی‌کرد شبیه کداممان باشی، اما بیشتر دوست داشتم شبیه پدرت باشی، می‌خواستم وقتی کنارم نبود او را در وجود تو جست‌وجو کنم...


از وقتی به دنیا آمده‌ای بنفشه‌های خانه با من قهر کرده‌اند، زیاد گل نمی‌دهند، چون دیگر نازشان را نمی‌کشم، خیلی حسود شده‌اند، تازگی‌ها هم مریض شده‌اند_ یا خودشان را به مریضی زده‌اند_ در هر صورت حالشان خوب نیست. دلم برایشان می‌سوزد، هنوز هم دوستشان دارم.


گاهی سرت را بر قلبم می‌گذاری و لحظه‌ای درنگ! می‌دانم صدایش برایت آشناست. دوباره سر می‌گذاری! می‌دانم این بار به یاد می‌آوری، ماه‌ها در گوش‌ات آواز خوانده است. قلبی که با خوشی‌اش شاد می‌شدی و با ناخوشی‌اش غمگین.


تازگی‌ها در مدرسه‌ی کودکی‌هایم تدریس می‌کنم. مدرسه زیاد فرقی نکرده و شاید من هم... مثل همان روزها. با این تفاوت که آن روزها پشت میز و نیمکت آن طرف کلاس می‌نشستم و حالا پشت میز و صندلی معلم در این طرف کلاس می‌نشینم، فقط جایم عوض شده، کسی چه می‌داند شاید خودم هم...


از پنجره‌ی کلاس که به حیاط نگاه می‌کنم در هر گوشه‌اش خاطره‌ای کوچک و شیرین نشسته و به من لبخند می‌زند. بوفه، کنار شیر آبخوری، حیاط پشتی، زیر درخت‌های کاج _ که حالا برای خودشان به درخت تنومندی تبدیل شده‌اند_ آن روزها کوچک بودند درست مثل خود ما.


تازگی‌ها که به شاگردهایم نگاه می‌کنم تو را به جای هر کدام از آنها تصور می‌کنم. نمی‌دانم شبیه کدامشان می‌شوی. بعید نیست یکی از همان شیطون‌های کلاس باشی.


دخترک عزیزتر از جانم! چند روزی است که دست زدن یاد گرفته‌ای. خیلی شیرین دست می‌زنی، درست مثل مادربزرگت، دست چپت را نگه می‌داری و با دست راست بر روی آن میزنی. فکر کنم به این زودی‌ها هم راه بروی. چون بنا به گزارش پدرت وقتی مدرسه بودم کناره‌ی مبل را گرفته و راه رفته‌ای.


هیچگاه دوست ندارم ناخوشی‌ات را ببینم. چند روزی است که سرما خورده‌ای و بینی‌ات گرفته و به سختی نفس می‌کشی. خیلی خیلی ناراحت می‌شوم وقتی آن طور نفس می‌کشی. مخصوصا وقتی پدرت نیست تا با هم به تو برسیم؛ بیشتر احساس ناراحتی می‌کنم و غصه می‌خورم. وجودش آرامش‌بخش است...


ادامه

چند فصل اشک‌آلود فاصله است؟

ظهر عاشوراست

و به جای اشک‌هایی که نریخته‌ام

باران می‌بارد


درخت انار

قلب‌های سرخ خاک را

در زِهدان خویش

می‌پرورد

و خاک

در انتظار بهاری تازه

نفس‌هایش را ذخیره کرده است


به من بگو

کدام پنجره‌ی این خانه‌ی خاموش

مرا به خنده‌های شکوفای تو

پیوند خواهد داد؟

کدام پنجره

در کدامین خانه؟



باران می‌آید

و درخت جوانِ انار

خاموش و فروتن

در تکاپوی تکرار است

در تکاپوی تکرار قلب تو...


آی درخت جوان

انارهایت

شبیه خنده‌های رسیده‌ی او

ترَک خواهند خورد؟


کاش روی خاک تو

درخت اناری بودم

و هر سال

از قلب تو

بار می‌بستم


دخترت از من عاقل‌تر است

می‌گوید:

«بابا، چرا غمگینی

من که بزرگ بشم

شبیه مامان میشم»


دخترت از من عاقل‌تر است

می‌گوید:

«می‌دونی چرا آلبوم عکسو نگاه نمی‌کنم

آخه دلتنگ می‌شم»


دخترت وزن دلتنگی را

چه خوب می‌داند


تنها

با صدایی شکسته می‌گوید:


«من دیگر خواهر نخواهم داشت

چرا که مادر

دیگر

نیست»


به من بگو

تا طلوع دوباره تو

چند فصل اشک‌آلود

فاصله است؟


چشم‌های دخترت

دو روز دیگر

در جشن شکوفه‌ها

به دنبال تو خواهد گشت

دخترت امسال

الفبا را با طعم تو خواهد آموخت:

میم مثل مادر

دال مثل دلتنگی...


باران می‌بارد

و کاش می‌دانستم

چند دریا را تا دیدار دوباره تو

باید پارو زد



۲۹ شهریور ۹۷ - صدیق

بخواب، آرام بخواب!

 

شیما محمدیان (در تأثر از تصویر بالا، تیرماه سال ۹۵ نوشته است)

بخواب، آرام بخواب!

می‌دانم خسته‌ای. بیست سال! زمان درازیست‌. بیست سال همراه من دویده‌ای، با شادی‌ها و غم‌هایم. ما باهم تا رهایی، تا آزادی اوج گرفته‌ایم.

اما صبر کن! چشمهایت را باز کن! میخواهم برای آخرین بار خود را در دریای چشمانت غرق کنم تا خلسه‌ای کیف‌آور، تمام وجودم را به افسون خویش در خود فرو برد.

«هرگز»، واژه‌ی تلخی‌ست. صدای هرگز همراه با مرگ، دست در گردن هم، از دورها به گوش می‌رسد.

صبر کن! تو نباید بروی! چیزی از من در تو جا مانده، تکه‌ای از خودم، شاید تمام کودکی‌هایم، دلتنگی‌ها و تنهایی‌هایی که با تو قسمت کرده‌ام؛ 
تو باید آنها را پس بدهی.

تقلا میکنم، تقلایی بیهوده. زمان در تو متوقف نمی‌شود، نمی‌توانم!

از کوچه‌های مه مه‌آلود ذهنم میان‌بُر می‌زنم، تا نخستین لحظه‌ی با تو بودن را بیابم. افسوس که زمان به چیزی رحم نمی‌کند، بی‌آنکه بفهمی از همه چیز عبور می‌کند. انگار از من نیز گذشته و حریر نازک فراموشی را بر سرزمین مغشوش ذهنم کشیده.

من نیز می‌خواهم بخوابم، در لابه‌لای خاطراتت، انبوه یال‌هایت.

یال‌هایت! یادش بخیر! آنگاه که باد چه عاشقانه در آنها می‌پیچید و با بوسه‌ای آرام، از کنارشان رد می‌شد.
با هر نوازشم، رویایی شیرین از هر تار یالت آویزان می‌شود، آنگاه با لبخندی کودکانه میانشان تاب می‌خورد.
انگار خسته‌تر از این حرف‌هایی.

جسمت را در آرامگاهی کوچک دفن می‌کنم، و تو را به مادر خاک می‌سپرم، می‌دانم که با تو مهربان خواهد بود؛
اما با روح بزرگت چه کنم، آن را کجا می‌توانم جای دهم؟
پس با خود همراهش می‌کنم، و در بهترین جای قلبم پناهش می‌دهم.

می‌دانم هر گاه داغ از دست دادنت، لحظه‌های زندگیم را خراشید، خنکای نسیم روح‌بخشش لبخندی سبک، بر لبانم خواهند نشاند...

کودک من...

دیشب دوباره بارید. در دوازدهمین شب غیبت تو. با خویشتن‌داری بسیار. دخترت. همواره از شباهت عجیبش با خودت حیرت می‌کردی. و چند روز قبل از پروازت گفتی انگار دقیقاً کودکی من است. انگار خودِ منم. خودِ خود من. وقتی کودک بودم.


تمام سرگرمی‌ها، بازی‌ها، خریدها و... نتوانستند جای خالی «مادر» را پُر کنند. شب، وقت هوشیاری است. شب، ساعت اندوه است. قصه صوتی را گذاشته‌ام، به خیالم که خوابش ببرد. من چه می‌دانستم که خانم قصه‌گو در پایان قصه خواهد خواند: 


لالایی کن بخواب خوابت قشنگه

دل مهتاب شبا هزار تا رنگه


یه وقت بیدار نشی از خواب قصه

یه وقت پا نذاری تو شهر غصه


لالایی کن مامان تنهات نمی‌ذاره

دوسِت داره می‌شینه پای گهواره


و من می‌اندیشم که وقتی شنید «لالایی کن مامان تنهات نمی‌ذاره» چه بر ذهن کودکانه‌ی او گذشت. بارها شنیده بود البته. بارها همین مضمون را از زبان من و تو شنیده بود. بارها شنیده بود که گفته بودی: همیشه پیشت می‌مونم. مامان همیشه هست...


و حالا کودک، درون خویش می‌گریست. در دوازدهمین شب بی‌مادری. 


برای من، که خیرِ سرم نویسنده و شاعرم، چندان دشوار نیست که در دل هر رنج و ضایعه بزرگی، معنایی طلب کنم. معنایی تعبیه کنم. و با معنابخشی به رنج‌ها یا نگریستن از چشم‌انداز عرفانی، به اندوه خود رضایت دهم. اما کودکی شش ساله چه؟


رنج او از من بزرگ‌تر است. به مراتب بزرگ‌تر. چرا که او هم‌اکنون توان معنابخشی به رنج خود را ندارد. چرا که رنجِ او از معنا خالی است. رنج او، پاسخی نگرفته است. و امان از دست رنج‌های بی‌پاسخ.


تنها می‌تواند خود را در مواجهه با یک فقدان، یک غیبت و یک آوارگی عاطفی ببیند.


در آغوش گرفتمش و گریستم. گفتم من هم مثل تو ام. اما ما همدیگر را داریم... من همیشه درکنارت هستم... 


همیشه؟ چگونه به حرف من دل ببندد. از کجا معلوم من هم یک روز تنهایش نگذارم. جهان که به خواست ما پیش نمی‌رود. او یکبار جهانِ پیر را آزموده است. او یک‌بار با بدعهدی روبرو شده است. یعنی دوازده روز است که روبرو است. مگر نگفته بود همیشه کنارم خواهد ماند؟


رو می‌گرداند و در میان اشک و بغضی عریان از معنا، کم کم به خواب می‌رود. از اینکه اشک‌هایش را افشا کند، پرهیز دارد. سرسختانه پرهیز دارد. 


آدمی‌زاد در برخی موقعیت‌ها چقدر درمانده است. مادربزرگ، عمه، دختر عمو، پدر و... کنارش هستند تا به هر شگردی دل دخترت را گرم کنند. اما حقیقت را نمی‌توان تا همیشه پنهان کرد. این حقیقت را که او مادر ندارد.


و ما تنها می‌توانیم کنارش بمانیم و غصه‌ناک باشیم. اما هق‌هقِ او، احساس فقدان و بی‌پناهی او، چاره‌پذیر نیست. از هیچ مغازه‌ای نمی‌شود مادر خرید. و من این‌روزها دانستم که چقدر دست پول و ثروت، کوتاه است. و چقدر آدمی در برابر سرنوشت خویش، تنهاست.


بیشتر از اشک‌ها، سکوت محزون چشم‌هایش درد دارد. با آن سکوتِ محزون که کاملاً گویاست، چه می‌توان کرد؟


و من، انتخاب دیگری ندارم. جز اینکه ترجمان ترانه شاعر گیلانی باشم:


"بشنو از من! کودک من،

پیش چشم مرد فردا

زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا...!"


15 شهریور 97، صدیق

معاشران ز حریف شبانه یادآرید...

می‌مانی...همیشه... در نقطه‌ای گرم از روحم... این جمله برای روشنایی یافتن دل، ضروری‌ترین است. 

دوستی می‌گفت آنچه مادرم هنگامه‌ی مرگ خویش از ما می‌خواست این بود که فراموش‌اش نکنیم. گه‌گاه به یادش بیاوریم. انگار اطمینان از همین نکته، وداعش را آسان می‌کرد. اینکه جایی هستیم، بی‌تشویش و دل‌آشوبه، در نقطه‌ای گرم و امن، در کانون پُرحرارت لطفی دائم، در میانه‌ی خالص آرزوهایی از سرِ صدق... آری، همین، همین رنج زیستن را آسان می‌کند و در مصاف مرگ، لبخندی پذیرا بر لبمان می‌نشاند.

اروین یالوم در کتاب خیره به خورشید نوشته است: 


در نمایشنامه‌ی «راحت رهایم کن» نوشته‌ی آنان دیویر اسمیث، یکی از شخصیت‌های وصف‌شده زن برجسته‌ای است که از کودکان مبتلا به ایدز در آفریقا پرستاری می‌کند. در پناهگاه او یاری‌های اندکی مقدور بود. بچه‌ها هر روز می‌مُردند. وقتی از او پرسیدند برای آسان کردن ترس بچه‌ها از مرگ چه کرده، در پاسخ دو عبارت گفت: «هرگز نمی‌گذارم تنهایی در تاریکی بمیرند. بهشان می‌گویم: همیشه اینجا، در قلب من، باقی می‌مانید.»(خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی)


این زن دل‌آگاه وقتی به کودکان در آستانه‌ی مرگ می‌گفت: «همیشه اینجا، در قلب من، باقی می‌مانید» بزرگ‌ترین هدیه‌ و محبت را نثارشان می‌کرد و تنهایی هول‌آور وقت جان‌دادن را تسلا می‌بخشید.


آیا غریو لرزه‌افکن مسیح در ساعات پایانی عمر خود بیانگر همین نکته نیست:


نزدیک ساعت نهم عیسی به آوای بلند بانگ برآورد: «ایلی ایلی، لَمّا سَبَقتانی؟»، یعنی: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب ۲۷ آیه ۴۶)


شکایت و اعتراض به اینکه ترک شده است. از یاد رفته و فراموش شده است. آنچه جان مسیح را به چنین فغان دردناکی واداشت، فقدان این اطمینان بود. 


نیایش عاجزانه و آکنده از تمنا و اضطرار «جان بانیان»(۱۶۲۸-۱۶۸۸) بیان دیگری از این ضرورت اساسی است: 


«پروردگارا،

از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی

که مرا با محبتی جاودانه

دوست داشته‌ای.»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی)


اگر آنچنان که یاکوب بومه می‌گفت دعاهای ما همان آرزوهای ماست، به نظر می‌رسد وقتی کسی در میان مُراد دست امید برآرد و مستغنی از واژه‌ها، خالصانه‌ترین آرزوهای خود را روانه‌ی ما کند، یعنی جایی در گرم‌ترین نقطه‌ی روحش ما را جای داده است. آنچه امروزه به شکل دستمالی‌شده و عادت‌زده‌ای با تعبیر «برایم دعا کن» یا «التماس دعا» به همدیگر تعارف می‌کنیم و کمتر روی می‌دهد که در لحظات اشراق و مراقبه و خلوت، با توجهی خالص و قلبی حاضر، تصویر دوستی را فراذهن بیاوریم و برایش بهترین‌ها را آرزو کنیم و در دلمان آنچه مارگوت بیکل می‌گفت به زبان حال درآید که:


«گاه آرزو می‌کنم

ای کاش برای تو پرتوِ آفتاب باشم

تا دست‌هایت را گرم کند

اشکهایت را بخشکاند

و خنده را به لبانت باز آرد

پرتو خورشیدی که

اعماق تاریک وجودت را روشن کند

روزت را غرقه‌ی نور کند

یخ پیرامونت را آب کند...


گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو

تا بدانجا برمت که می‌خواهی

زورقی توانا

به تحمل باری که بردوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

به هراندازه که ناآرام باشی

یا متلاطم باشد

دریایی که در آن می‌رانی»


آنچه مهم هست همین نیک‌خواهی دائمی است که در هیئت دعا و آرزوهای از سرِ سوز و صدق، فضای سینه‌ی کسی را پُر می‌کند. 


ای گُل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز

کز سرِ صدق می‌کند شب همه شب دعای تو


همین که کسی ما را در لحظه‌های پیراسته و ناب، یاد می‌کند و برایمان آرزوهای خوب می‌کند تسلابخش است. اپیکور گفته است:


«ما کمتر به یاری دوستانمان نیاز داریم تا به اطمینان از اینکه آنها حاضرند به ما یاری کنند»


انگار این تنها چیزی است که می‌توانیم با اطمینان از ماندگاری آن خبر دهیم و یا از کسی توقع داشته باشیم. اسپونویل در بیان معنای «وفاداری» به اهمیت این نکته اشاره می‌کند:


«برایت سوگند می خورم، نه این که همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می‌کنیم وفادار بمانم.....

عشق من، تا زمانی که من را می‌خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن.»(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، آندره کنت اسپونویل؛ ترجمه مرتضی کلانتریان)


تمنای حقیقی یک عشق اصیل و ماندگار جز آنچه الیاس علوی در شعری گفته است چه می‌تواند باشد؟


«خدا کند مستی به اشیا سرایت کند

پنجره‌‌ها

دیوارها را بشکنند

و

تو

همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی

مرا نیز به یاد بیاوری.»

من هستم. تو هستی

من هستم. تو هستی. اگر چه لرزان و بر لبِ بحر فنا. اما هستیم. هستیم و از راز هستیِ هم خبر داریم. هستیم و هستی هم را لمس می‌کنیم. با کلام‌مان، با صدا کردنِ نام‌های‌مان. با پیوندهایی که ریشه‌دارترمان می‌کند. با ریشه‌دوانی من در اقلیم دل تو، با ریشه‌دوانی تو در اقلیم دل من.


پدرم همیشه درخت‌های باغ را به هم پیوند می‌زد و من به شکل افسون‌زده‌ای ذوق می‌کردم. فکر کن... شاخه‌ای از پرتقال خونی را پیوند بزنی به درخت پرتقال معمولی یا شاخه‌ای از آلوی قرمز را پیوند بزنی به آلوی زرد... تنه و ریشه یکی است و تنها در یکی از شاخه‌ها اتفاقی متفاوت می‌افتد و رنگی دیگر می‌دود.... فکر کن... چه خوب می‌شد اگر می‌شد آدم‌ها را هم به هم پیوند زد... مثلاً چشم‌های مرا به خنده‌های تو، یا دست‌های تو را به مویه‌های من... دلم را به پیشانی تو و رنج‌هایت را به شعرهای من.


دیروز باد می‌آمد و درخت پر از زمزمه بود. می‌دانی، باد اگر نبود درخت را شکوهی چنین عظیم کجا بود؟ اگر چه باد نمی‌تواند همیشه مراعات کند. «به‌اندازه‌بودن» در کارِ باد نیست. باد تابعِ هرچه‌باداباد است. با این‌همه، من تابِ گویایی خاموشِ درخت را ندارم. در این زندگی، هر کاری جز آواز خواندن ناسپاسی است. درخت باید گویای آوازه‌خوان باشد. از درخت گفتم تا برسم به دل تو. به دل من. دل‌هایی که وزش می‌خواهند. دل‌هایی که در تپیدنی مدام، آرمیده‌اند. دل‌هایی که امیدشان به باد است. به وزیدن مهربانِ نسیم، تا آوازهای‌شان جاری شود... تا جاری شوند...


از درخت گفتم. از وزش و از آوازی که فرزندِ تلاقیِ این دو است. حالا تو از من بگو، از وزش دلت و آوازی که در من می‌دَوانی. اصلاً اینطوری نمی‌شود. من درخت می‌شوم و تو باد. یا من باد و تو درخت. تا آوازی زاده شود. آخ که اگر بدانی چه اندازه زندگی محتاج زمزمه‌هاست. زمزمه‌های من در گوش تو، زمزمه‌های تو در آرزوهای من... بیا باد شو و در خستگی‌ خاموش شاخه‌هایم بوز... بیا درخت شو تا نسیم‌وار، پریشانیِ غم‌هایت را شانه کنم.


بگذریم...


اینجا زنده‌ها چندان که باید زنده نیستند. نشان به این نشان که چندان که لازم است جادوی پرندگان را در نمی‌یابند. تو در می‌یابی؟ می‌دانی آن حجم کوچک، آن پرنده، وقتی بال می‌گشاید به آسمان معنا می‌دهد؟ هیچ‌معنایی باشکوه‌تر از بال‌هایِ بادپیمایِ پرندگان دیده‌ای که بتوان به آسمان بخشید؟

همیشه وزشِ بادی هست تا مرا به آواز درآورد. پرواز پرنده‌ای هست تا به من معنایی ببخشد. اگر هم نباشد، من در انتظار پرندگان ابدی و وزشِ بادهای نغمه‌ساز، خواهم ماند و از تو سخن خواهم گفت.

از قلب تو که می‌تواند به همه‌ی پرندگان آب و دانه دهد.


نمی‌دانم چرا و چگونه، نمی‌دانم اما احساس قدرتمندی به من می‌گوید آنجا که هستیِ من به هستیِ دیگری پیوند می‌خورد، آغاز ابدیت است...

رمز و رازی در جهان نهفته است که جز از طریقِ دل‌سپردن و ترانه‌گفتن با آن آشنا نمی‌شویم.

رمز و رازی که در پیوندهای دوستانه است، رمز و رازی که در صدازدن‌های بی‌دلیل است... رمز و رازی که در ایمنیِ دست‌ها و موج‌های روشنِ لبخندهای توست... همین که جایی در این زندگی بی‌آغاز و بی‌انجام، هستی و نَفَس می‌کشی، همین‌که می‌توانی با سرانگشتانی از جنس نور، خطوط روح مرا لمس کنی، همین که می‌توانم گاهی با تو سخن بگویم، چنانکه پرنده با باد یا درخت با باران یا علف که با بهار... همین زندگی را بارور می‌کند و چهره‌ی ابدیت را خندان.


تو آشنای رازها هستی و من به رازِ تو، ایمان دارم. 

بشارت زوال

✍️ شیما محمدیان


به نظرم زوال هر موجودی در جهان شایسته‌ی غمگین شدن نیست، چرا که اَشکال عاریتی و تصنعی که به هریک از موجودات داده میشه، انسان، حیوان، گیاه، جماد؛ به حقیقت خودش برمیگرده، و این بازگشت به سوی وحدت، یگانگی، حضور و آگاهی  درخور شادیست نه غم.

پس شاید مرگ زیباترین و بشارت‌بخش‌ترین عدالت موجود در جهان باشه،

چنانکه شکوفه‌های گیلاس به زیباترین شکل به آن می‌خندند...


➖➖➖➖➖


[ظاهرا نوشته خودت است. چون برایش گوینده‌ای ذکر نکرده بودی. می‌گفتی که خاک، مادر ماست و مُردن، نوعی بازگشت به آغوش مادر. تعبیرت چه روشن بود. می‌گفتی در خاک آرمیدن همان و اتصال با نهاد هستی همان.


آری آدم‌ها چنان می‌میرند که زیسته‌اند. چنان مُردی که زیسته بودی.]

ی کاش پس از مرگ درخت بودم!

✍️شیما محمدیان


باغ سرشار است، لبریز از عطر بهارنارنج‌ها. بو می‌کشم، عمیق‌تر...


می‌خواهم خود را نیز در این بوها و عطرهای فریبا پراکنده سازم، محو کنم.


ای کاش پس از مرگ در عطر شکوفه‌ای ذوب شوم، آنگاه در مشام جان عزیزانم بنشینم. هر بهار به باغ بازگردم، دوباره در شکوفه‌ای کوچک پنهان شوم، دوباره مست شوم تا دوباره کسی مرا به عمق روشن روحش بکشاند، و من این گونه همراه زندگی جاری باشم.


گوشم را به درخت نزدیک می‌کنم، سمفونی زنبورها چه غوغایی می‌کند. کاش می‌توانستم تکه‌ای از شادی سپید آنها را بدزدم، آن وقت با روشنیِ آن سری به تاریکترین زوایای روحم بزنم، دستی به سر و روی خاطرات ترک خورده‌ام بکشم و دوباره طعم نور را به آنان بچشانم.


آی ای درخت! شکوفه ‌باران احساست را از کدامین نسیم سربه‌هوا آبستن شده‌ای که این‌گونه نثارشان میکنی.


ای کاش پس از مرگ درخت بودم! برای درخت شدن باید یک عمر، یک نفس، تا اشراق دوید، باید بارها زندگی کرد و مُرد، تا به بلندای آگاهی درخت رسید.


گوش می‌کنم، مرغ شب دوباره هوای یار کرده، چندی بود که آواز نخوانده بود؛ یا من، گوش جانم را با اندوهی سبک مسدود کرده بودم. گوش می‌دهم و لبریز می‌شوم، و با رؤیاهایم در امتداد آوازهایش، آهسته گام برمی‌دارم «مبادا که ترک بردارد...»


ای کاش پس از مرگ از گلوی چلچله‌ای سروده شوم، تا دورها بروم، در گوش عزیزانم بنشینم و با مستی زمزمه‌هاشان هم‌نوایی کنم.


دیرگاهیست که دختر رؤیاهایم، در گوشه‌ای فراموش‌شده از قلبم گریه می‌کند، و من در شلوغی بیهوده‌ی دنیای بزرگترها، صدایش را گم کرده بودم. اشک تنهایی در چشم‌های معصومش یخ بسته و گیسوهای معطرش آشفته است.


باید حواسم را جمع کنم، سری به تنهایی‌اش بزنم، دستی بر گونه‌های خیسش بکشم و با آوازی از عمق جانم، آهسته گیسوهایش را ببافم. باید با خود خلوتی کنم...


از شبنم عشق لبخندی می‌سازم، آرام در دستانم می‌گیرمش، ارمغانم را در چهره‌اش می‌نشانم، گیسوهایش را می‌بافم،

آنگاه بو میکشم!

عطر بهار نارنج می‌دهد...

آخرین نوشته شیما

۲۲ مرداد ۹۷ (دوازده روز قبل از حادثه)

دیشب خوابی دیدم..
خوابی در منتهای زمان یا ابتدای آن، نمی‌دانم. خواب‌هایی بی‌زمان، در جایی مثل قهوه‌خانه‌ای کوچک در کنار جاده‌ای که مبدا و مقصدش پیدا نیست، نقطه‌ای در مسیر ابدیت...

انگار قطار زمان به کودکی‌هایم بازگشته بود، آسمان آبی بود. خانه‌ای کاهگلی با دیوارهاریی سفید که نصف پایینش آبی بود. انگار تازه رنگ شده بود. با چند پله که به ایوانش می‌رسید، ایوانی با نرده‌هایی آبی که رویش پُر بود از گلدان‌های شمعدانی، همه گل داده بودند. گلهایی قرمز. با پنجره‌هایی با چارچوب‌های آبی، و پرده‌های گل‌داری که به دو طرف پنجره وصل بودند. همه چیز آبی بود آبی آبی...

 و من که مثل رود جاری بودم، و چون نسیم سبک و خوش بودم، در فضا شناور بودم، با همین سبکی و شناوری از پنجره‌ی اتاق وارد خانه شدم.

صدای خنده بود و حرف. خنده‌ها و صداها چون موجی به سایه روشن احساسم نور می‌پاشیدند.

 همه جمع بودند، تمام خانواده حتی آنها که در جایی میان خاطراتمان ناگهان گم شدند، مثل مهمان‌هایی که بی‌خداحافظی رخت سفر بربستند و رفتند بی‌آنکه نشانی از خود بدهند، - و ما سال‌هاست که با بهت نبودنشان و در حسرت یک خداحافظی از پنجره به دوردست‌های زندگی چشم دوخته‌ایم- .

مادر بزرگ‌هایم بودند با همان چشم‌های جوانی‌شان که در حافظه‌ی عکسی قدیمی به جا مانده بود، و روسری‌های سفید و نرمی که عطر گذشته‌های شیرین را می‌داد، به پشتی‌های کنار پنجره تکیه داده بودند، با باغی در پشت سر که بوی بهشت می‌داد...

گل می‌گفتند و گل می‌دادند، پروانه می‌شدند و دور ما می‌چرخیدند و ما رو شکوفا می‌کردند. و من که به دنبال تکه‌هایی گم‌شده از خودم در حافظه‌ی دست‌ها و چشم‌های آنها بودم_بُرش‌هایی که از نوازش دست‌ها و نگاه‌های نرم و ملایم‌شان، با خود بُرده بودند- با حضوری نامحسوس در آن اطراف پرسه می‌زدم‌.

از آن خواب‌هایی که دوست داری مثل فیلمی بارها بارها عقب بزنی و تماشایش کنی و وقتی بیدار می‌شوی لبخندی بی‌هوا بر لبانت می‌نشاند...

و ما بی‌آنکه بدانیم ذره ذره از هستی خویش را با تمام اشک‌ها و لبخندها، خاطرات و احساسات، در ابعادی از زندگی تا مرگ، در وجود عزیزانمان به یادگار حک می‌کنیم. دیگرانی که شاید چیزی نباشند جز آینه‌ای برای تماشای خود، تا آنگاه که مرگ به حق فرا م‌یرسد دیگر چیزی از ما نمانده که به زندگی ادامه دهیم. پس ناگزیر رخت خویش نیز برمی‌بندیم.

 پس در تکاپوی خوشبوترین گل جهان بر می‌آیم تا اگر پروانه‌ای از کنارم گذر کرد دلنشین‌ترین عطر را در خاطرش از من به یادگار برگیرد.

و خویش نیز پروانه‌وار به زیستن ره بپیماییم.

✍️ شیما محمدیان


[هر دو مادربزرگت را که در همین سال‌های اخیر از دنیا رفتند، بسیار دوست داشتی. خواب شیرین و گوارایی که دوهفته قبل از پروازت دیده بودی و چنین نغز با ما در میان گذاشتی، اشارتی بود و بشارتی برای تو. خانه‌ای سرتاسر آبی با ایوانی آکنده از گل‌های شمعدانی و خودت را که سبک و شناور به کردار نسیم از پنجره خانه کاهگلی وارد می‌شوی و هر دو مادر بزرگت را می‌بینی. با روسری‌های سپید و چشم‌های جوان. پشت سرشان باغی است که بوی بهشت می‌دهد.

و تو چنان از این خواب شیرین به ذوق آمدی که دلت نیامد سرسری آن را برای کسی تعریف کنی. به خواهرت گفته بودی انقدر خواب زیبایی بود که باید بنویسمش. و ما امروز نوشته تو را یافتیم.

و من امروز، سراسر در بهت و حیرتم. از این خواب و اشارت‌های پیدا و پنهانش.]

کمی از خود را، زائر! با من بگذار

یدالله رؤیایی می‌گفت:‌


«همیشه آن که می‌رود کمی از ما را

با خویش می‌بَرَد

کمی از خود را، زائر!

با من بگذار»


آنها که می‌روند یا می‌میرند، بخشی از ما را با خود می‌بَرند و می‌میرانند. آهسته آهسته می‌میریم و با هر نفس کشیدن‌مان «مرگ با خوشه‌ی انگور می‌آید به دهان». علی‌بن ابی‌طالب می‌گفت:‌ «نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گام‌های او به سوی مرگ‌اند.»

مَرگ نقطه‌ی پایانی است بر مُردن‌های ما. بر زندگی ما که حاصل جمعِ مُردن‌های تدریجی است. عمر ما جان‌کَندن‌های ماست. جان‌کَند‌ن‌هایی که از نخستین تپش‌های قلب‌مان آغاز می‌شود.


«یکی گفت: فلان کس جان می‌کَنَد. حسن بصری گفت: چنین مگوی، که او هفتاد سال بود تا جان می‌کَند اکنون از جان کَندَن بازخواهد رَست، تا به کجا خواهد رسید.»(تذکرة‌الاولیا)


ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشه‌ی انگور به دهان می‌بریم، با زیستن‌مان، قالیچه‌ی مرگ را می‌بافیم.


هر یک از ما قصه‌ای داریم. نه، اصلاً هر یک از ما یک قصه‌ایم و کسی چه می‌داند آقای حکایتی قصه‌ را چگونه به پایان می‌بَرد. آیا قصه را قبلاً‌ تمام کرده و اکنون فقط نظاره‌گر بازی ما و سکانس پایانی است؟ یا هنوز برای پایان قصه تصمیمی نگرفته و هم‌زمان با بازی ما، قصه را پیش می‌بَرد؟


یکایک ما قصه و حکایتی ویژه داریم. قصه‌ای که اغلب آمیزه‌ای از اشک و لبخند است. قصه‌ی همه‌ی ما روزی به آخر می‌رسد. آقای حکایتی، همچنان قصه خواهد گفت. همیشه، مثل هنوز، سرنوشت‌های تازه می‌بافد. زیرِ گنبد کبود، شهرِ خوب قصه‌هاست.


انگار هربار که کسی می‌میرد، آقای حکایتی است که برایمان می‌خواند:‌ تا قصه‌های دیگه / خدا نگهدارتون...

میم مثل مادربزرگ

✍️ شیما محمدیان


نگاه می‌کنم، چند طرح هندسی با رنگ‌های گرم، که چون قطاری پشت سر هم ردیف شده‌اند؛ درختان سرو پراکنده‌ای که هیچ‌گاه گذر زمان سبزی برگ‌های قامتشان را از بین نبرده؛ و بچه آهوهای کوچکی که هراس و دلهره در چشمان معصومشان موج می‌زنند. گویی در پی گمشده‌ای هستند.


دوباره نگاه می‌کنم و دست می‌کشم، قالیچه‌ی مادربزرگم است، خودش بافته است، با دست‌های خودش. با همان زیبایی و رنگارنگی روز اولش همه چیز سالم و سرحال در قاب جادویی قالیچه بی‌حرکت، گویی جاودانه شده‌اند. اما انگار هنوز چشمان هراسناک بچه آهو آرامش به خود نگرفته، به دنبال مادرش می‌گردد.


تنها فقط چیزی انگار کم دارد. جای خالی یک احساس، یک حس گرم، هر چه می‌گردم نمی‌یابمش. در تار و پود غم‌آلوده‌ی قالیچه، جای خالی دست‌های مادربزرگم.


تنها تصویری که از مادر بزرگم دارم تصویری است که مادربزرگم، سالم، سرحال، از درون عکس به من لبخند می‌زند. دریای نگاهش سرشار از امواج مهربانی و موهای حنایی رنگش از گوشه‌ی روسری سفیدرنگش،‌ مرتب و فرق‌شده بیرون زده است.


می‌خواهم سفر کنم به آن روزهای دور، به آن روزهای خوب، روزهایی که تنها غبار اندوهی که بر قلب کوچک‌مان می‌نشست،‌ شکستن نوک مداد قرمز مشقمان و گم شدن پاک‌کنی بود که تازه خریده بودیم. روزهایی که تنها با کمک فیلم‌های آن زمان ذهنم یارای مرور خاطره‌های گم‌شده در کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهنم را دارد.


همیشه روزهای جمعه شور عجیبی در دلم برپا می‌شد، قرار بود به خانه‌ی مادربزرگ برویم. مثل همیشه قبل از اینکه ببینمش، نزدیک پله‌های خانه سرازیر می‌شد و مستقیم به صمیم قلب‌هایمان جاری می‌شد.


برایش فرقی نمی‌کرد طرفی که ناز و نوازشش می‌کرد، چند سال داشته باشد. از پنج سال تا پنجاه سال، می‌رفتیم و در حیاط سبز و گلکاری‌شده‌ی خانه اش تمام شاپرک‌های احساس‌مان به پرواز درمی‌آمد و تا نهایت لذت، اوج می‌گرفت. 


فیلم کودکی‌هایم را نگاه می‌کنم. تصویر مادربزرگم است. زنده است و نفس می‌کشد. با همان بقچه‌ی مهربانی‌هایش که همیشه همراه داشت و هر لحظه و بی‌دریغ نثار می‌کرد. خاله‌ها و دایی‌هایم کم‌سن و سال هستند و همه دور یک بخاری نفتی جمع شده‌اند. زمستان است و برف می‌بارد اما هوای دل آنها گرم گرم است. مثل آفتاب داغ تابستان و هوای دل من.


مادر بزرگم با بقچه‌ی مهربانی‌هایش و تمام رنج‌هایش و تمام رنج‌هایش و در هزارتوی زماستان گم شده است. دست روزگار او را از ما گرفت. شاید به ما، شاید به من حسادت می‌کرد. به منی که فکر می‌کردم مهربان‌ترین مادربزرگ دنیا را داشتم.


تابستان‌ها با مادربزرگم به ییلاق می‌رفتیم، در خانه‌ای چادری که صفای تمام قصرهای دنیا پیش آن کم می‌آورند. همه بودند، همه. اما حالا...


صبح‌ها که خورشید دامن طلایی‌رنگش را بر کوهسار می‌گستراند، مادربزرگ بیدار بود، خیلی وقت پیش از خروس‌خوان بیدار می‌شد. و از چشمه آب می‌آورد. نماز می‌خواند اما نه پنج‌وعده، خیلی بیشتر. همیشه سعی می‌کرد که آرام بخواند. تا صفحه‌ی زیبایی رؤیای خواب نازمان خط خطی نشود اما بر عکس صدای بلندتر می‌شد و ما در عالم کودکی غرغری هم سرمی‌دادیم.


صبح‌ها با عطر نان گرمش چشمهایمان را باز می‌کردیم و مشام‌مان سرشار می‌شد از حس خوشمزه زندگی. 


دوباره به عکسش نگاه می‌کنم. با نگاهش و عشقش در درون عکس حس مهربانی‌اش تا همیشه، تا ابد، در قلبم جاودانه شده.


یادآوری آخرین دیدار با مادربزرگم، هنوز هم خراشی عمیق بر پیکره‌ی روحم وارد می‌کند و هر بار که از دیوارهای پیچاپیچ ذهنم سربرمی‌آورد، تنها مرهم این آتش غم، خنکای اشک‌هایم است.


برای آخرین بار دست‌هایش را در دستم گرفتم. دست‌های استخوانی و زبرش. دیگر چیزی از لطافت و نرمی گذشته در آن وجود نداشت. زمان همه چیز را به تاراج بُرده بود و زندگی از درون رگ‌های بی‌خونش گریخته بود.


چشمانش فریاد می‌زدند و امواج التماس و خواهش در آن متلاطم بود. اما زبانش سکوتی مرگ‌بار به خود گرفته بود. تنها وجهه‌ی مشترک چشم‌هایمان حلقه‌ی اشکی بود که از یک عمر زندگی پر از رنج حکایت می‌کرد. نگاهش با من سخن‌ها گفت. دیگر از زندگی خسته شده بود. پیکر نحیفش دیگر توانایی کشیدن یک عمر سختی و رنج را نداشت. نگاهش عاجزانه از من می‌خواستند که رهایش کنیم و بگذاریم برود.


دوباره به چهره‌ی پرچین مادربزرگ نگاه کردم. یاد عکس‌های جوانیش افتادم و ناخودآگاه از اینهمه تغییر به شگفت آمدم. 


چشمان درشتش انگار آب رفته بود، و ابروان کشیده‌اش بر چشمان خسته‌اش آویزان شده بود. گونه‌های سرخ‌گونش از نبودِ دندان‌هایش گود و کبود شده بود و هر چین از صورتش نشان از شلاق‌های بی‌امان روزگار بود. و داستان‌های حزن‌آلودی که همه را با خود به خاک سرد بُرد.


او رفت اما من هنوز هم در میان تار و پود این قالی قدیمی به دنبال دست‌های مادربزرگم می‌گردم. 


او رفت اما من هنوز هم در پشت سروهای سبز به دنبال نشان مادر بچه‌ آهوها می‌گردم تا رنگ امید به چشمانشان ببخشم. 


سرم را آرام بر قالیچه‌ می‌گذارم و گوش به آن‌سوها می‌سپارم. گوش کن!


تو نیز می‌شنوی؟ از میان تار و پودهای گمشده صدای لالایی‌های مادربزرگم را می‌شنوم، مادربزرگم برای من لالایی می‌خوانَد و من آرام چشم‌هایم را بر هم‌ می‌گذارم.


دیب خواب عجیبی دیدم، دوباره آمده بود، با همان بقچه‌ی قدیمی مهربانی‌هایش. محکم در آغوشش گرفتم و تمام دلتنگی‌هایم را یک دفعه فراموش کردم. بوسیدمش و او شیشه‌ی غم‌هایم را ست و همه را با خود بُرد.


دوباره انگار سبک شده بودم و همین سبکی مرا همراه با او، در روشنای روحش به پرواز درآورد.


[سال نود و یک، مادر بزرگ شیما وفات کرد. این نوشته متعلق به آن سال است. اکنون شیما کنار مادربزرگ، خاک شده است]

نامه شیما به تبسم، در تولد یکسالگی اش

می‌خواهم قشنگ‌ترین روز زندگی‌ام را برایت بازگو کنم. روزی که با پدرت و مادربزرگت برای تولد تو، لبخند زندگی‌ام، به بیمارستان رفتیم. با قدم‌های خویش به سوی شور زندگانی خود گام بر می‌داشتم و با هر قدم به تو نزدیک‌تر می‌شدم. به تو که نزدیک‌تر از من به من بودی. در زمین نبودم درآسمان پرواز می‌کردم سرشار از هیجان و خوشی. اما به روی خود نمی‌آوردم. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم...


انتظار، انتظار، انتظار


بالأخره به دنیا سلام گفتی و واردش شدی چون مهمانی که مطمئنم کاملا انتخاب شده بود. همه‌ی جهان هستی می‌دانست که از میان هزاران ناممکن تو ممکن خواهی بود و چراغ خانه‌ی‌مان را برخواهی افروخت.


امروز تمام خانه را حسابی آب و جارو کردم. علف‌های هرز باغچه را کَندم و چند تا بوته‌ی گلِ تازه کاشتم. گل‌های ناز را آب‌پاشی کردم و خلاصه همه‌جا را؛ روحم و دلم را نیز طراوتی دیگر بخشیدم. گویی هنوز نیامده‌ای. هنوز طعم شیرین و تجربه‌ناشده‌ی یک سال پیش را در وجودم حس می‌کنم. خجالت می‌کشم. گل‌های رُز نیز از خجالت مثل من سُرخ شده‌اند. دست و پایم را گُم کرده‌ام. گُل‌های کوکب درِ گوشی پچ‌پچ می‌کنند، درخت‌های جوان پرتقال چشمکی می‌زنند و مرا نگاهی می‌کنند، سیب‌ها برق از سرشان می‌پرد. می‌دانم چه در گوش هم زمزمه می‌کنند و در سرشان چه می‌گذرد. بگذار هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند. بگذار گنجشک‌های آسمان به هم خبر دهند که چه غوغایی در دلم برپاست، بگذار همه‌ی هستی بداند که تو فردا خواهی آمد.


عشق من، دخترم! فردا روز میلاد جسم توست و تولد دوباره‌ی روح من. اینک تو یک‌ساله شده‌ای و مادر طبیعت، تمام فصل‌ها و رنگ‌های خود را به تو جلوه کرده است. می‌دانی تابستان چه حس گرم و داغی دارد، درست مثل وقتی که عاشق می‌شوی؛ پاییز در پسِ برگ‌های زرد و قرمزش چه سوز غریبی به همراه می‌آورد، همچون غریبه‌ای که در پیاده‌رویی پر از درخت به این‌سو و آن‌سو می‌پلکد و نمی‌داند که چه می‌خواهد. قلب سپید زمستان را دیده‌ای که چگونه کوچک‌ترین رنجشی دلش را زخمی و لکّه‌دار می‌کند و غرور بهار را، که چگونه چون دختری نوجوان به زیبایی خویش می‌نازد و فکر می‌کند که هرگز هیچ خزانی نمی‌تواند آن طراوت و تازگی را از او بگیرد. شاید تمام عمر انسان چیزی جز همین چهارفصل نباشد. زندگی چیز تازه‌ای ندارد که به تو نشان دهد. شاید اگر سراسر دفترچه‌ی خاطرات زندگی را ورق بزنی چیزی جز همین چهار عنوان نباشد. بهار، فصل تولد، تابستان، فصل پختگی و کمال، پاییز، فصل فرسودگی و پیری، و زمستان...


تجربه‌ی خوشی‌ها، رنج‌ها، لذت‌ها، عشق‌ها و دردهای ناگفته، همین.


اما دخترم، گوهر زندگی چیزی فراتر از تکرار فصل‌ها و تجربه‌ی روزهای متوالی آن است. از این پس تو خود باید از بین این‌همه تکرار، رازهای کشف‌نشده را درک کنی. رازهایی که شاید من، پدرت و یا هیچ‌کس دیگری تا این زمان آن‌ها را ندیده باشد و فقط منتظر تو هستند که تو بیایی. هر بهار، تابستان، پاییز و زمستان زندگی‌ات را باید به گونه‌ای بنگری که گویی نخستین بار است که لمسشان می‌کنی. چنان وسعتی به نگاهت ببخش تا افقِ دریاها و کرانه‌ی آسمان‌ها وامدار نگاهت باشند تا همه‌ی هستی را به یکباره در خویش جای دهد؛ بگذار عظمت در نگاه تو باشد...


و ای کاش زندگی را فرصتی دوباره برای تولدی دیگر بود و من می‌دانم که تو خواهی توانست که دوباره در غنچه‌ای شکوفا شوی و همراه عطر آن، عشق را در تمام هستی پراکنده کنی. و در ساحل چشمانت الفبای مهربانی را بر روی شن‌های سست برای تمام پنجره‌ها دیکته کنی. تا نسیم صدایت را در گوش تمام برگ ها نجوا کند.


آن‌گاه هر سال در بهار زندگی‌ات با هر وزش نسیم، برگ‌ها نغمه‌ی محبت را یکصدا فریاد خواهند زد تا آدمیان فراموش نکنند که معجزه‌ی عشق همواره جاودان خواهد بود و با تولد هر انسان او نیز زاده می‌شود.


و تو ای روحِ زندگی‌ام:


میلادت خجسته باد بر تو و بر عشق و بر من که با آمدنت آن‌را به من و تمام هستی ارزانی داشتی.


خوب من به دنیا خوش آمدی...


5 مرداد 1392


مادرت


(شیما محمدیان)

(از زبان حال او، شش شهریور)

مغز به تمامی خاموش شده

سه روز تمام است.

و چشمها چه مسیح وار

آرمیده اند.

قلب

آبدیده تر است

و هنوز به تعهد سرخ زندگی

وفادار.


اگر توانستید

دانه ی روح مرا

تکثیر کنید

تا در چینه دان پرندگان

بدل به آواز شوم

بدل به شعرهای روشن

و زمزمه های پاک.


من هزار بهار دیگر را هم

نادیده

دوست خواهم داشت



(از زبان حال او، شش شهریور)