عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

نامه شیما به تبسم، در تولد یکسالگی اش

می‌خواهم قشنگ‌ترین روز زندگی‌ام را برایت بازگو کنم. روزی که با پدرت و مادربزرگت برای تولد تو، لبخند زندگی‌ام، به بیمارستان رفتیم. با قدم‌های خویش به سوی شور زندگانی خود گام بر می‌داشتم و با هر قدم به تو نزدیک‌تر می‌شدم. به تو که نزدیک‌تر از من به من بودی. در زمین نبودم درآسمان پرواز می‌کردم سرشار از هیجان و خوشی. اما به روی خود نمی‌آوردم. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم...


انتظار، انتظار، انتظار


بالأخره به دنیا سلام گفتی و واردش شدی چون مهمانی که مطمئنم کاملا انتخاب شده بود. همه‌ی جهان هستی می‌دانست که از میان هزاران ناممکن تو ممکن خواهی بود و چراغ خانه‌ی‌مان را برخواهی افروخت.


امروز تمام خانه را حسابی آب و جارو کردم. علف‌های هرز باغچه را کَندم و چند تا بوته‌ی گلِ تازه کاشتم. گل‌های ناز را آب‌پاشی کردم و خلاصه همه‌جا را؛ روحم و دلم را نیز طراوتی دیگر بخشیدم. گویی هنوز نیامده‌ای. هنوز طعم شیرین و تجربه‌ناشده‌ی یک سال پیش را در وجودم حس می‌کنم. خجالت می‌کشم. گل‌های رُز نیز از خجالت مثل من سُرخ شده‌اند. دست و پایم را گُم کرده‌ام. گُل‌های کوکب درِ گوشی پچ‌پچ می‌کنند، درخت‌های جوان پرتقال چشمکی می‌زنند و مرا نگاهی می‌کنند، سیب‌ها برق از سرشان می‌پرد. می‌دانم چه در گوش هم زمزمه می‌کنند و در سرشان چه می‌گذرد. بگذار هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند. بگذار گنجشک‌های آسمان به هم خبر دهند که چه غوغایی در دلم برپاست، بگذار همه‌ی هستی بداند که تو فردا خواهی آمد.


عشق من، دخترم! فردا روز میلاد جسم توست و تولد دوباره‌ی روح من. اینک تو یک‌ساله شده‌ای و مادر طبیعت، تمام فصل‌ها و رنگ‌های خود را به تو جلوه کرده است. می‌دانی تابستان چه حس گرم و داغی دارد، درست مثل وقتی که عاشق می‌شوی؛ پاییز در پسِ برگ‌های زرد و قرمزش چه سوز غریبی به همراه می‌آورد، همچون غریبه‌ای که در پیاده‌رویی پر از درخت به این‌سو و آن‌سو می‌پلکد و نمی‌داند که چه می‌خواهد. قلب سپید زمستان را دیده‌ای که چگونه کوچک‌ترین رنجشی دلش را زخمی و لکّه‌دار می‌کند و غرور بهار را، که چگونه چون دختری نوجوان به زیبایی خویش می‌نازد و فکر می‌کند که هرگز هیچ خزانی نمی‌تواند آن طراوت و تازگی را از او بگیرد. شاید تمام عمر انسان چیزی جز همین چهارفصل نباشد. زندگی چیز تازه‌ای ندارد که به تو نشان دهد. شاید اگر سراسر دفترچه‌ی خاطرات زندگی را ورق بزنی چیزی جز همین چهار عنوان نباشد. بهار، فصل تولد، تابستان، فصل پختگی و کمال، پاییز، فصل فرسودگی و پیری، و زمستان...


تجربه‌ی خوشی‌ها، رنج‌ها، لذت‌ها، عشق‌ها و دردهای ناگفته، همین.


اما دخترم، گوهر زندگی چیزی فراتر از تکرار فصل‌ها و تجربه‌ی روزهای متوالی آن است. از این پس تو خود باید از بین این‌همه تکرار، رازهای کشف‌نشده را درک کنی. رازهایی که شاید من، پدرت و یا هیچ‌کس دیگری تا این زمان آن‌ها را ندیده باشد و فقط منتظر تو هستند که تو بیایی. هر بهار، تابستان، پاییز و زمستان زندگی‌ات را باید به گونه‌ای بنگری که گویی نخستین بار است که لمسشان می‌کنی. چنان وسعتی به نگاهت ببخش تا افقِ دریاها و کرانه‌ی آسمان‌ها وامدار نگاهت باشند تا همه‌ی هستی را به یکباره در خویش جای دهد؛ بگذار عظمت در نگاه تو باشد...


و ای کاش زندگی را فرصتی دوباره برای تولدی دیگر بود و من می‌دانم که تو خواهی توانست که دوباره در غنچه‌ای شکوفا شوی و همراه عطر آن، عشق را در تمام هستی پراکنده کنی. و در ساحل چشمانت الفبای مهربانی را بر روی شن‌های سست برای تمام پنجره‌ها دیکته کنی. تا نسیم صدایت را در گوش تمام برگ ها نجوا کند.


آن‌گاه هر سال در بهار زندگی‌ات با هر وزش نسیم، برگ‌ها نغمه‌ی محبت را یکصدا فریاد خواهند زد تا آدمیان فراموش نکنند که معجزه‌ی عشق همواره جاودان خواهد بود و با تولد هر انسان او نیز زاده می‌شود.


و تو ای روحِ زندگی‌ام:


میلادت خجسته باد بر تو و بر عشق و بر من که با آمدنت آن‌را به من و تمام هستی ارزانی داشتی.


خوب من به دنیا خوش آمدی...


5 مرداد 1392


مادرت


(شیما محمدیان)