دوستداشتم نخبگان و روشنفکران، به محورهای یازدهگانهی زیر توجه بیشتری نشان میدادند:
۱. حجم خشونت، خشم و نفرت در جامعهی ما به مرز خطر و وضعیت قرمز نزدیک است. کمبودهای رفاهی و تنگناهای معیشتی، تبعیض، تورّم و آیندهی نامطمئن و بسی چیزهای دیگر، خلقوخوی ما را به جانبِ پرخاشگری هر چه بیشتر سوق داده است. بخش چشمگیری از جامعهی ایرانی التزام فقهی و یا اعتقادی به دین و مذهب ندارند و عمدهی نابهسامانیهای موجود را معلول نگرش دینی میدانند. بخش چشمگیر دیگری تعلّق عاطفی و مناسکی بسیاری به دین و مذهب دارند و از کمرنگ شدنِ فرهنگ دینی در جامعه بیمناکند. آنچه اهمیت اساسی دارد، درستی یا نادرستی داوریهای این دو طیف نیست، بلکه فاصلهای است که میان این دو طیف در حال افزایش است. فاصلهای فزاینده که اغلب آغشته به بدبینی، نفرت، خشم و میل به خشونت است. خشم، نفرت و سیاهنماییهایی که این دوقطبیسازی به دنبال دارد، میتواند بسیار ویرانگر باشد. همه باید بکوشیم فارغ از تعلّقهای فکری و دینی، یکدیگر را برادروار درک کنیم و بپذیریم و همهی ایرانیان را به یک اندازه، برخوردار از حق مشارکت در سرنوشت سیاسی و اجتماعی ایران بدانیم.
ملیونها نفر از ساکنان ایران، سنّی مذهب هستند، تعداد چشمگیری از هموطنان ما عرباند. بسیاری عمیقاً دیندارند و بسیاری تعلّق دینی ندارند. اینها هیچیک خطر نیستند، خطرِ اصلی، رویارویی آمیخته با طرد و تحقیر و چندقطبی کردن جامعه است. همه میدانیم که آتش را با آتش خاموش نمیکنند و گذشتهکاویها و زخمهای تاریخی نباید ما را به خشونت بیالاید و دچارِ چرخهی بیپایان نفرت و خشونت سازد.
ما از خشونت پنهان و نفرت انباشتهای که بخش اعظم آن همچون کوه یخ، هنوز پنهان است بیمناکیم و میکوشیم بهرغم همهی ناملایمات و نابهسامانیها، هر چه بیشتر خود را از نفرت، خشم، کینتوزی، دشمنخویی و خشونتورزی برکنار داریم. ما میدانیم که دمیدن در شعلههای نفرت، تنها به سوختنِ سرمایههای جمعی ما میانجامد. ما سخت مراقبِ روح و روان خود هستیم تا به نفرت و خشونت آلوده نگردد.
۲. همهی ما باید نگران وضعیت خشکسالی و کمبود آب و دیگر مخاطرات زیستمحیطی کشور باشیم. زندگیِ قانعانه و به دور از «ریختوپاش»؛ ضرورت امروز ماست. صرفهجویی و مصرفِ به اندازهی منابع طبیعی و جلوگیری از هرگونه هدررفتِ منابع، باید به یکی از اولویتهای اخلاقی و فرهنگی ما تبدیل شود. همه باید با یادآوری به هم و همیاری جمعی، بکوشیم تا مراقبتر، مسؤولانهتر و صرفهجویانه با مواهب و منابع طبیعی رفتار کنیم. صرفهجویی در مصرفِ آب و انرژی، استفادهی کمتر از وسایل نقلیهی شخصی، مصرفِ هر چه کمترِ مواد آلاینده، تولید هر چه کمتر زباله، بهویژه زبالههای تجزیهناپذیر و پاکداشتِ محیط طبیعی و دیگر مراقبتهای لازم از زمین و هوا، باید به یکی از اصلیترین دغدغههای ما تبدیل شود.
۳. احترام به قانون و رعایت قوانین مدنی و اجتماعی، لازمهی بهروزی ماست. اگر راهی به توسعه باشد، از مسیرِ قانونگرایی و التزام به قراردادهای عمومی میگذرد. همه باید درک کنیم که نفع عمومی ما در گروِ رعایت قراردادهای اجتماعی است و باید مراقب باشیم که خودمحوری و نظرداشتِ منفعت شخصی، ما را به قانونگریزی واندارد. احترام به قوانین، احترام به قراردادهای همگانی و در حقیقت، احترام به یکدیگر است.
۴. ما در هر گفتار و اقدامی، تنوع جامعهی ایرانی را لحاظ خواهیم کرد. اگر قصدمان همگرایی و انسجام ملی است، وقتی از ایران یا برای ایران میگوییم، حواسمان به تنوع مذهبی، قومی و زبانی موجود باشد و از هر رفتار و گفتاری که میتواند به احساس بیگانگی جمعی از ساکنان این سرزمین منجر شود، بپرهیزیم. چقدر حواسمان هست که بخشی از جامعهی ایرانی، هموطنان عرب ما هستند؟ چقدر حواسمان هست که بخش بسیار چشمگیری از جامعهی ایرانی، تعلق دینی و مذهبی دارند، و برای پیامبر، امامان، روحانیت، مراجع تقلید و مناسک دینی احترام عمیق قلبی قائلند؟ چقدر حواسمان هست که بخش چشمگیری از جامعهی ایرانی مایل نیستند مطابق تلقّی رایج فقهی و دینی، زندگی کنند و مایلند در زندگی خصوصی و روابط شخصی خود آزاد باشند؟ ما باید بکوشیم یکدیگر را به رسمیت بشناسیم. یکدیگر را ببینیم و ایران را متعلّق به همهی ایرانیان بدانیم.
۵. بهتر است به جای نفی و طردِ بخشی از سنتهای تاریخی کشور، به ظرفیتهایی که میتوانند برای بهبود وضع روانی و اخلاقی در اختیار ما بگذارند توجه کنیم. به جای نفی ارزشمندی دین، اسطوره، تصوف، ادبیات و خوارداشتِ آنها، بکوشیم از همهی ظرفیتهای فرهنگی و تاریخی برای تقویت فرهنگ مدارا، صلح با جهان، ستایش زندگی و معنابخشی هر چه بیشتر به «بودن»، استفاده کنیم.
۶. بیاعتمادی، بدگمانی، عیببینی و تکرار و تبادل کاستیها و معضلات، غالباً نه تنها گرهگشا نیست که به تخریبِ سرمایهی امید میانجامد. اگر خواهانیم گامی به پیش برداریم، بهتر است به جای تکرار امیدسوز و روحیهشکنِ فروبستگیها و تنگناها، به تقویت جامعهی مدنی بیندیشیم. هر چه نهادها و تشکلهای مدنی رشد و گسترش بیشتری پیدا کنند، به توسعه نزدیکتر خواهیم شد. به جای مشقِ تنگناها و نابهسامانیها که جز تکدّر خاطر و تضییع نیرو، ثمری ندارد، به اقدامهای کوچک و مؤثر فکر کنیم. نهاد یا تشکلی مدنی تأسیس کنیم یا در یک یا چند جمعیت و تشکل مدنی، مشارکت کنیم.
۷. بکوشیم در هر کار و شغلی که داریم، فارغ از اینکه چه حقوق و مزایایی دارد، با اتقان و درستی، با مسؤولیت و بهرهوری، با روحیه و خلاقیت، عمل کنیم. عوامل بسیاری درکارند تا سستی و بیانگیزگی ما را توجیه کنند تا گرفتار خودفریبی شویم. خودمان را فریب دهیم که حق داریم به خاطر اوضاع نابهسامان و ناکافی بودن درآمد، تبعیض و...، از کیفیت کار خود بکاهیم. باید بکوشیم در هر کار و سِمَتی که هستیم، کارآمدتر، ورزیدهتر و با آگاهی بیشتر عمل کنیم.
۸.. ما بیش از پیش نیازمند آنیم که فارغ از منافع فردی و گروهی، به سرنوشت همگانی خود بیندیشیم. خوشبختی من و تو، جدا و مستقل از هم، حاصل نمیشود. ما باید بکوشیم بیشتر از پیش به «خوشبختی عمومی» فکر کنیم و دریابیم که نمیتوان صِرفاً با اهتمام به رفاه شخصی و خانوادگی، وضع مطلوبی برای فرزندان خود فراهم آوریم. نه تنها آدمها، که همهی ساکنان هستی، اعضای یک پیکرند و باید به سرنوشت یکدیگر، اهتمام و توجهی غمخوارانه بورزند. آنچه ما را تهدید میکند بیاعتنایی طبقات مرفّه و بهرهمند به اوضاع دشوارِ کسانی است که زیر خط فقر زندگی میکنند، و از آن سو، فاصلهی عاطفی و نگاه بدبینانهی اقشارِ کمدرآمد و فقیر به طبقهی ثروتمند است. فاصلهی اقتصادی بسیار میان طبقات مختلف اجتماعی، با تشدید فاصلهی عاطفی، چاره نمیشود. تنفر و بدبینی آنان که کمبهرهترند و بیاعتنایی و غفلتِ آنان که بهرهمندترند، هر دو آفتی است که ما را از «خوشبختگی عمومی» دورتر میکند. ما از یاد نمیبریم که اعضای یک پیکریم.
۹. خودشیفتگی، آفتی است که اغلب ما کم و بیش به آن آلودهایم. خودشیفتگی مانع از آن میشود که کاستیهای فرهنگی خود را ببینیم و در دادوستدی فروتنانه با دیگر فرهنگها خود را غنیتر سازیم. خودشیفتگی فردی و جمعی، به توهمِ استغنا و بینیازی و نتیجتاً درجا زدن و بلکه فرورفتن میانجامد. ما هیچ فضیلت و برتری ویژهای بر دیگر اقوام و ملتها نداریم و «همه برزیگر یکدیگریم». به جای انسداد و پافشردن بر تصوری نادرست از استقلال و خودباوری، بهتر است به استقبال هر آنچه خوب و کارآمد است برویم. دروازههای خود را به سوی دیگران بگشاییم و با حرمت و همدلی با دیگران رفتار کنیم.
۱۰. شتابزدگی و توقع نتایج فوری، ما را از مسیر سازندگی و تعمیر واقعیت باز میدارد. برای اصلاح خرابیهایی که محصولِ سدههای بسیار است، کوششیِ صبورانه لازم است. آنچه ما را تهدید میکند اقدامها و تصمیماتی است که گمان می کنیم میتوانند در کمترین زمان ممکن، اوضاع اجتماعی را بهبود بخشند، در حالیکه غالباً بر وخامت کار میافزایند. صبوری، دورنگری و نَفَسهای بلند لازمهی معماری فرداهاست. همه باید مراقب باشیم تا تنگناها و فشارها ما را به واکنشهای عجولانه سوق ندهند. کوتهبینی است که هر گاه گرفتارِ انسدادها و بنبستها شدیم به تخریب فکر کنیم. تخریب، آسانترین و عجولانهترین کار است. ما سعی میکنیم در دشوارترین شرایط هم با صبوری و دورنگری، به ساختنِ گامبهگام و پیوستهی خانهی رؤیاهایمان بپردازیم. ما، هر چند که بادها ناموافق باشند و هوا بس ناجوانمردانه سرد، از اقدامات عجولانه و توقع نتایجِ زودرس، خود را حفظ خواهیم کرد.
۱۱. از خطاهای ماست که مقصّر همهی تنگناها و مرارتها را رژیم سیاسی و بازیگران عرصهی قدرت و سیاست میدانیم. آنها نیز فرزندان همین مرز و بوماند و قبل از آنکه صاحب منصب و قدرتی شوند در میان ما و با ما بودهاند. به جای مرزکشیهای قاطع که یک سوی آن دولتمردان و صاحبان قدرتند و دیگر سو، آحادِ اهمالشدهی ملت، بهتر است خود را نه در برابر نهادهای سیاسی و حاکمیتی، که در کنارِ آنها بدانیم. همدلانه و نیکخواهانه برای تصمیمهای بهتر و عقلاییتر نهادهای دولتی، طرحهای اجرایی و واقعنگر پیشنهاد کنیم و با کاستن از شکاف میان دولت و ملت، همگرایی عمومی را تقویت کنیم. با افزودن بر فاصله میان دولت و ملت، تنها به تشدید بدگمانیها و افزایش بنبستها کمک کردهایم. لازم است فعالانه در کنار نهادهای دولتی باشیم و برای تحقق اهداف و برنامههایی که به بهبود وضع ملی میانجامد با آنها همراهی کنیم.
«وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَفَلَا یَعْقِلُونَ؟»(یس/۶۸)؛ و هر که را عمر دراز دهیم او را [از نظر] خلقت فروکاسته [و شکسته] گردانیم؛ آیا نمىاندیشند؟
در حضور مردِ دوراندیده، صاحبنَفَس و بسیار پاک و عزیزی بودم. با حس گرم و ایمانی ژرف، این آیه را خواند و معنا کرد: «وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَفَلَا یَعْقِلُونَ؟»
خیلی در جان نشست.
حرفی نیست که ندانیم. همه میدانیم که هر چه زمان برما میگذرد، ضعف و نقص جسمانی بیشتری بر ما عارض میشود. کارِ قرآن همین درمان خوابرفتگیهای ماست. در شتاب زندگی از یاد میبَریم که در شیب افتادهایم و هر روز، پیرتر و ضعیفتر میشویم و هر چه پیش میرویم از تواناییهای جسمی ما کاسته میشود. با تعبیر شاعران، انگار همهی ما تاجران یخ هستیم. یخی که در تابشِ آفتاب زمان، مدام در حال آب شدن است.
مَثَلَت هست در سرای غرور
مَثلَ یخفروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
[مان: اسباب و اثاث]
(حدیقةالحقیقة، سنایی)
قرآن به کرّات ما را به سیر زندگی توجه میدهد. به زندگی ما که شبیه کشتزار و مزرعه است. رویشی است و بالیدن و قدکشیدنی، و سپس پژمردنی است و فسردن و از میان رفتنی.
«اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ»(روم/۵۴)؛ خداست آن کس که شما را ابتدا ناتوان آفرید آنگاه پس از ناتوانى قوت بخشید، سپس بعد از قوت ناتوانى و پیرى داد. هر چه بخواهد مىآفریند و هموست داناى توانا.
«کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا»(حدید/۲۰)؛ همانند بارانى که کشاورزان را گیاه آن خوش آید، سپس پژمرده شود و آن را زرد شده بینى، سپس خرد و ریز شود.
«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلًا أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»(یونس/۲۴)؛ در حقیقت مثل زندگى دنیا بسان آبى است که آن را از آسمان فرو ریختیم پس گیاه زمین از آنچه مردم و دامها مىخورند با آن درآمیخت. تا آنگاه که زمین پیرایه خود را برگرفت و آراسته گردید و اهل آن پنداشتند که آنان بر آن قدرت دارند، شبى یا روزى فرمان [ویرانى] ما آمد و آن را چنان درویده کردیم که گویى دیروز وجود نداشته است. اینگونه نشانهها[ى خود] را براى مردمى که اندیشه مىکنند به روشنى بیان مىکنیم.
عارفان به قلبِ حقیقت زدهاند. میگویند اگر میخواهی خوب باشی، خود را در میدان مغناطیسی خوبان قرار بده. تا از آن نور و آن عطر، نصیبی برداری.
بهترین راه این است که خود را در نزدیکی نَفَسهای پاک قرار دهی تا هواهای پاک به ریههای جان تو درآید.
مصاحبت با آنها که زندهاند به زندگی میانجامد و معاشرت با آنان که دلمُردهاند به مُرگ. عارفِ بیغبارِ ما، ابوالحسن خرقانی گفته است:
«ای بسا کسان که بر پشت زمین میروند ایشان مردگانند و ای بسا کسانی که در شکم خاک خفتهاند و ایشان زندگانند.»(تذکرةالاولیا)
آنان که «زندهدل»اند، حتی اگر تن را به خاک سپرده باشند، همچنان زندگیبخشی میکنند و آنان که «مُردهدل»اند اگر چه حیات جسمانی دارند، مروّج مرگاند.
همصحبتی با آثار برجای مانده از گذشتگانی که دل خود را زنده داشتهاند، بیشتر از مصاحبت با آنان که ظاهراً زنده و باطناً مُردهاند، فایده دارد.
صحبت، صحبت، صحبت...
خوبیها در اثرِ صحبتهای پاک، حاصل میشود. به تعبیر حافظ: «از اثرِ صحبتِ پاک»
اهلدل و روشنی، از آنرو که احوال گرم و خوشی دارند، صِرف همنشینی با آنها آدم را به سیر و حرکت، گرم میکند. توصیهی ارباب معنا این است که با گرمدلان و روشنضمیران، دوستی کنیم:
«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمییابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معاملهی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.»(مقالات شمس)
سعدی گفته است:
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد
در باب تأثیری که ناخواسته و ضرورتاً در اثر صحبت با معاشر بد در ضمیر سالک نقش میبندد، تذکرات و اندرزهای فراوانی در گفتارهای حکیمان و شاعران آمده است:
«و مرا چون آفتاب روشن است که از ظلمت بدکرداری و غدر تو پرهیز میباید کرد. که صحبت اشرار مایه شقاوت است و مخالطت اخیار کیمیای سعادت. و مثل آن چون باد سحری است که اگر بر ریاحین بزد نسیم آن بدماغ برساند، و اگر بر پارگین گذرد بوی آن حکایت کند.»( کلیله و دمنه)
سنایی که میگفت: «خوپذیر است نفس انسانی» اشاره به همین نکتهی ژرف داشت. «خوپذیری نفس»
تعبیر مشابه دیگری آمده است و آن «طبعدزدی» است. یعنی طبع ما از طبعِ کسانی که با آنان معاشرت میکنیم دزدیها میکند. عبدالرحمن جامی میگوید ناآگاه و بیخبر هم که باشی باز طبع تو از خویهای زشت، متأثر میشود:
مکن همنشینی به هر بد سرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر ز نیکی تهی
وز آن نبودت ذرهای آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی ز رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
(هفت اورنگ)
مولانا با نظر به همین ملاحظات تأکید دارد که تحول معنوی از طریق «زبان» رخ نمیدهد، بلکه نظر در احوال و رفتار اهلطریق و همصحبتی با آنان است که جان سالک را تهذیب میدهد. معرفتهای معنوی را جان از جان میگیرد و نه زبان از زبان:
علمآموزی طریقش قولی است
حرفتآموزی طریقش فعلی است
فقرخواهی آن به صحبت قایمست
نه زبانت کار میآید نه دست
دانشِ آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
(مثنوی: دفتر پنجم)
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار؟
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
(غزلیت شمس)
و همچنان که ره میسپردند، در اثنای راه کسی او را گفت: «هر کجا روی از پی تو میآیم.» عیسی او را گفت: «روبهان را لانههاست و پرندگان آسمان را آشیانهها؛ لیک پسر انسان را جایی از برای سرنهادن نیست.»(لوقا، باب نهم، آیات ۵۷ و ۵۸؛ و نظیر آن: متی، باب هشتم، آیه ۱۹ تا ۲۰)
چگونه پی من میآیی، وقتی مرا سرپناهی نیست و قرارگاهی؟ تن خاکی را شاید خانهای باز توان جُست، اما این جانِ شوریدهسرِ بیقرار را کجا خانهای باشد؟ مُرغ جان را خانه در ابرهاست و ابرها کولیانِ بادند. «کجاست خانهی باد؟»
«اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.»
(سهراب سپهری)
جانهایی در این عالماند که هیچ جهانی گنجایی آنان را ندارد: «این جهان وان جهان مرا مطلب / کهاین دو گم شد در آن جهان که منم»
جانهایی که روی به بیسو کردهاند و به جانبِ بیجانبی پر گرفتهاند، چرا که میدانند خداوند آنسوتر از سوها و جهات است.
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهی ما دانهی بیدانگی
(مثنوی، دفتر پنجم)
در دلِ هر امتی از حق، مزه است
- مولانا
انگار مزهای از خدا در نهاد هر کسی وجود دارد. عهد الست باشد یا هر چیز دیگر، زمانی، جایی، مزهای را چشیدهایم. ادعای مولانا که این بود. میگفت «در دلِ هر امّتی از حق مزه است». میتوان آن را «خاطرهی ازلی» نام نهاد. حسی آشنا که در برخی آنات زندگی تجربه میکنیم.
مزهی خدا، لطیفتر از تعبیر خاطرهی ازلی است. این مزه، در برخی حرفها، آهنگها و آواها، چهرهها و لبخندها، و حتی در برخی از خوابهایمان تجربه میشود. حافظ میگفت: «در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست»
برخی این مزه را جدی نمیگیرند. از کنار آن سرسری عبور میکنند. برخی ردّ این مزه را میگیرند. مزهای که انگار جایی، وقتی، چشیدهاند.
مولانا میگفت آوازهای خوشِ تنبور، یادآور آن مزهی نخستین است. یادآور آن زمزمهای که در ازل، همگان شنیدهایم. این زمزمهها که جان را لبالب از نور میکند، شباهتی به آن زمزمهی نخستین دارد.
نالهی سُرنا و تهدید دُهُل
چیزکی ماند بدان ناقور کُل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
آفرینشهای هنری ما، به روایت عارفان، پرورش همان مزههای ازلی و دنبال کردنِ آن «خاطره نخستین» است.
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
آنچه شما را به یاد آن مزهی نخستین میاندازد مبارک است و مبارکتر کسانیاند که در همه چیز، سراغ از آن مزهی ازلی میگیرند.
در شعروارهای گفتهام:
«تو را دیدهام
در هزارههای گنجشک و درخت و باران
در خیال ژالهبارِ خاطرهای سبز
تو را دیدهام پیشتر
در عصرگاهی
که سایههای سرشار شاخساران
از ذوق شکوفههای نودمیده میخرامیدند
تو را دیدهام
سدههایی قبل
که ستارههای شب
رؤیاهای خورشید را تعبیر میکردند
تو را دیدهام
سالها قبل شاید
وقتی خواب کودکیام طعم شعر میداد
جایی در برزخ بیداری و خواب
در گرگومیشِ خنک سپیدهدمی
یا در جادههای که گیسوان باد را
آشفتهتر میخواستند
دیدهام تو را
شاید روزگارانی دورتر از آوازهای دریا
اساطیریتر از خندههای آب
و باستانیتر از رازهای مرطوب باران
شاید همان دم
همان دم که برای نخستین بار
نگاهم بر آینهی جهان لغزید
و دستی مرا از امنیت مادر
جدا کرد
آن ساعت که بوسهای
خوابهای نیمهکارهام را مرهم میشد
و زمزمههای محزونی
مرا تا حریم خواب
همراهی میکرد
تو را پیشتر از این دیدهام
در رواق فریبای ترمهای
یا شاید
در افسون عتیق پیراهنی
که از بهاران نسب میبُرد
نه نه
تو را پیشتر از اینها دیدهام
وقتی زمان روی شنهای نرم ساحل
به خواب رفته بود
و موجها آسودهتر
بازی میکردند
زمان خوابیده بود
و پرندگان دریا
زبان ماهیها را میفهمیدند
وقتی که شب
شبتر بود
و روز
عبور شهابها را
از یاد نمیبُرد
تو را در آغاز قناری
و طلوع پرستو
دیدهام
در امتدادِ بادبادکهایی
که کودکانِ خورشید، بدرقه میکردند...»
درازهگویی مرا سعدی در کمال شیوایی و اختصار، بیان کرده است:
«که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی»
آنکه همچون سعدی از آن نشست ازلی آگاه شد، همه عمر بر ندارد سر از این خمار مستی...
«خدای پرستیدن از کسی درست آید که خویشتن را برای حکم خدای، عزّوجلّ، خواهد نه خدای را برای خویش.
درگاه دین ما نه درگاه خرید و فروخت است، چون به بازار شوی بدان نیت شوی تا چیزی که نداری به دست آری، باز چون به درگاه ما آیی بدان آی تا هر چه داری دربازی و مفلس وار بازگردی.
سنّت ما در حق دوستان ما این است که دیگران دوستان خود را هر چه بدارند بدهند، ما باز چنانیم که هر چه دارند از ایشان بستانیم و هیچ چیز ندهیم.»
[مجالس عارفان: ابوسعید ابوالخیر، خواجه یوسف همدانی، عارفی ناشناخته؛ تحقیق و تصحیح: اکبر راشدینیا، نشر فرهنگ معاصر]
خدادوستی، پاداشی جز خود ندارد. همین سعادت کافی نیست که خدا را دوست داری؟ و در این دوست داشتن، دم به دم، خالیتر و بیچیزتر میشوی؟ خدا همراه با چیزهای دیگر به دست نمیآید. همه چیز را میبازی، تا دوستی او را به کف آری. اشکال کار در مواجههی «تاجرانه» ما با خداست. البته این نگاه را انسان سوداپیشه و خوگرفته به جمعوتفریقها، فریب میبیند. تنها سبکروحان پاکبازند که درمییابند در ازای عشقی که به خدا میورزند، هیچ چیز نباید طلب کنند. و مگر طلبی ارزندهتر از اینکه میتوانی دوستش بداری؟
آنکه خدا را دوست دارد، باید سرنوشت عیسی را فرایاد داشته باشد. از خود بپرس: خود را برای خدا میخواهی، یا خدا را برای خود. اولی محبت است و دومی تجارت.
آنان که «بودن» خود را با «داشتن» معنا میکنند، نمیتوانند محبت خدا را تجربه کنند. آنان که چون آن درویش دریافتهاند که داشتن، در نداشتن است(من هر چه که دارم از ندارم دارم) مسرور از آنکه با دوست داشتن او میتوانند به مرتبهی «بیچیزی» برسند، قادر خواهند بود عهد محبت را به آخر برند. چه بپذیریم چه نه، عارفان دوستی خدا را چنین فهمیده و ورزیدهاند. دوستش میدارند و همین دوست داشتن بزرگترین پاداش است.
{اعرابییی را گفتند: پروردگار را میشناسی؟ گفت: «چون نشناسم آن را که گرسنه و برهنه و بی چیزم کرد و آواره ی شهرها.» این میگفت و وجد میکرد.}(اسرار التوحید، محمدبن منور)
سود حقیقی از آن کسی که به قصدِ باختن پا به بازار خدا مینهد.
«دنیا زشتی کم ندارد، زشتیهای دنیا بیشتر بود، اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. امّا آدمی چارهساز است.»(گفتاری از ابراهیم گلستان در فیلم خانه سیاه است)
تردیدی در حجم زشتیها و بدیهایی که جهان را آکندهاند وجود ندارد، اما تنها زمانی میتوان از انبوههی زشتی و تاریکی کاست که به چشمی زیبابین آراسته بود. به بیان دیگر، نشخوار مکرر و مستمر زشتیها و بازگویی و هوار کردن مداوم آنها نه تنها چیزی از حجم آن نمیکاهد که چهرهی هستی را عبوستر هم میکند.
سهراب سپهری در این زمینه شاعری مثال زدنی است. او بر مصائب و تباهیهای جاری در جهان چشم نبسته بود، اما نیک میدانست که چارهی کار نه تمرکز و چشمدوختن بر آنها، که تلاش برای دستیابی به نگاهی مرطوب از حادثهی عشق و چشمی شسته و زیبابین است که دریابد گل شبدر کم از لالهی قرمز ندارد و کرکس کمتر از قُمری، دلفریب نیست. سهراب، خوشباور یا سادهنگر نبود و چنین نبود که از سرِ سیری و آرزواندیشی، به ژرفنای زیباییهای جهان توجه کرده باشد:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین، میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من، ابعاد تازهای به خود میگیرد... وقتی پدرم مرد، نوشتم: "پاسبانها همه شاعر بودند". حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»(هنوز در سفرم، سهراب سپهری، به کوشش پریدخت سپهری)
سهراب در این اشارات مختصر، ابعاد بسیار مهمی را وا میکاود. اینکه وجود گرسنگی در دنیا، شقایق را شدیدتر میکند، بسیار نکتهی مهمی است. فجایع و مصائبی که آدمی میبیند و از آن آگاه میشود، نیاز مبرم او را برای توجه سرشارتر به ابعاد زیبای جهان، بیشتر میکند و بر ضرورت توجه به سمتوسوهای زیبای جهان میافزاید. از جهتی برای کسی که در انتهای تاریکی و سردی واقع شده است، وجود خُردک شعلهای، بسیار عزیزتر و گرامیتر است تا کسی که در چنان مقامی نیست. از اینرو، ابعاد سوگناک زندگی، قاعدتاً باید حضور زیباییهای گرمابخش را در دیدگان ما برجستهتر و خواستنیتر کند. سهراب میگوید اتفاقاً آنکه بیشتر در تاریکی مانده است، بهتر و عمیقتر میتواند از زیبایی سخن بگوید، چرا که ضرورت وجودش را برای تداوم زیستن، بیشتر درک کرده است. هر چه مصیبت و فاجعه در جهان بیشتر باشد، زیباییهای دلاویز زندگی، بیشتر ضرورت مییابند، بیشتر خواستنی میشوند و بیشتر باید دیده شوند.
سهراب سپهری، در شعر بلند «صدای پای آب» وقتی از مرگ پدرش حرف میزند میگوید:
«پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند.»
گویا اتفاقی چنین غمناک و درگیرکننده، چشم او را برای توجه به ابعاد زیبای جهان حساستر و مستعدتر کرده است و آگاهی بیشتر به میرایی و زوالپذیری سبب شده لطافت روح او دوچندان شود. ناگهان ابعاد شاعرانهی پاسبانها را درک میکند، آبیِ آسمان برای او جلوهای ویژه مییابد و خواهرش زیباتر به چشم میآید.
هر چه امری روندهتر، حضورش خواستنیتر. اینکه همه چیز و همه کس به تعبیر حافظ «بر لبِ بحر فنا» منتظرند، نه تنها از جاذبه و زیبایی این میرندگان و فناپذیران نمیکاهد، که تفطن به فرصت کوتاه و مجال اندک، چشم را بر شناوری هرچه بیشتر در ابعاد زیبا و سمتوسوهای تکرارناپذیر آنها حریصتر و شائقتر میکند.
گفتگو ندارد که جهان هم ابعاد تیره و سوگناک و زشت دارد و هم جلوههای زیبا و دلفریب و جذاب. اما کارویژه و رسالت آدمی در این میانه کدام است؟ بازنُمایی نومیدکننده و بیحاصل تیرگیها و بدیها یا افروختن چراغی خُرد بدان امید که بر زیبایی و نیکی جهان افزوده شود. آدمهایی که در برابر زیباییهای کوچک و خُرد مجذوب نمیشوند، نمیتوانند بر زیبایی جهان بیفزایند.
شاملو گفته است:
«نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدلِ دستنایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.»
چشم بر زشتیها هم نباید بست. آنها هم بخشی- گیرم بزرگ و چشمگیر- از واقعیت جهاناند. اما همچنان که انکار زشتیهای جهان، واقعیتگریزی است، چشم بر زیباییها بستن هم، واقعنگری نیست.
«چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشقبازیشان دیدهام.
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.»(شمس لنگرودی)
اما زشتیزدایی و زیباییآفرینی تنها از عهدهی کسانی بر میآید که قدردان همان زیباییهای موجود در جهان باشند. کسانی که این قابلیت و ظرفیت را دارند که در بحبوحه و اجتماع زشتیها، حضور زیبایی را نادیده نگیرند. کسانی که در تورم تیرگی و زشتی هم، خُردک شرارهها و جلوههای زیبایی و نیکی را در مییابند و میستایند و با دیگران قسمت میکنند.
کسانی که تماشای غنچهای کوچک در انتهای خارهای یک کاکتوس، ماه بر لبانشان مینشاند و نظارهی زنبوری که در میانهی میدان مین، در جستجوی شاخه گلی است، سرمستشان میکند. کسانی که وجود «پاهای ظریف گنجشک» در جهان پرآشوب اطراف را سعادتی میشمرند و تصور گرمای تن پرندگان در زمستان یخزده و پر برف، درونشان را از گرما میآکَند. چشمی که رستگاری را لای گلهای حیاط میبیند و تبار خونی و سرخفام گلها، زندگی را برای او خواستنی میکند. دلی که وجودِ سیب، وجود مهربانی، وجود شقایق، سبب شود جهان را خالی نبیند و گرمای زیستن پیدا کند. وجودی که حضور خورشید، لبخند کودکان، کبوتران خوشخرام، آبی که فرو میریزد و اسبها مینوشند و قطرههایی که فرو میچکند و برفی که بر دوش سکوت، خانه کرده و زمانی که بر ستونِ فقراتِ گلِ یاس، تکیه زده، دلخوشش میدارد. کسی که میتواند کودکانه ماه را ببوید و زندگی را مانند سیبی بداند که گاز باید زد با پوست. وجودِ یک برگ، شورش را میشکفد و بوییدن گل بابونه و حضور یک سیب، خشنودش میکند. کسی که در سرمای بیامان، بتواند در پشت یک سنگ از اجاق یک شقایق، گرما بگیرد. وجود زیبااندیش و زندگیسازی که هر صبح، تماشای سپیدهدمان در آن بلندِ دور، برای او کهربا و رویشگاه آرزو باشد و غبار هزار افت و خیز زندگی را از خاطرش بتکاند. کسی که میتواند «روی تختهسیاه جهان، با گچ نور» بنویسد.
زیبابینان میتوانند زیبایی بیافریند و از حجم زشتی جهان بکاهند. کسانی که میتوانند اینگونه ببینید و بگویند:
«آنک، بنگرید! آنجا ایستاده است، رنگ باخته و غافلگیر- در برابر سپیده دم!
زیرا هم اکنون آن فروزان فرا میرسد؛ با عشقاش به زمین فرا میرسد! عشق خورشید همه پاکی است و اشتیاق آفریننده!
آنک، بنگرید، چه ناشکیبا بر فراز دریا میآید! تشنگی و دم آتشین عشقاش را حس نمیکنید؟
میخواهد دریا را بمکد و ژرفنای آن را به خود بر کشد و در بلندا بنوشد: آنک، اشتیاق دریا که با هزار پستان خود را بر میکشد!
او میخواهد تشنگی خورشید او را ببوسد و بمکد. او میخواهد هوا شود و بلندی و گذرگاه نور و خود همه نور!
به راستی، من چون خورشید عاشق زندگیام و دریاهای ژرف.»
(چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری)
«نگاه کن!
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفهزار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نَفَس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.»
(هوشنگ ابتهاج)
ابوسعید ابوالخیر نقل میکند که از شیخ ابوالفضل سرخسی(عارف قرن چهار خراسان و پیر شیخ بوسعید) میپرسند که در سرخس(شمالشرقیترین شهر ایران) چه کسی ظریف(خوشروی و زیبا) است؟
شیخ ابوالفضل پاسخ میگوید: لقمان سرخسی.
لقمان که به لقمان پرنده نیز شهره داشت، از عقلای مجانین(فرزانگان دیوانهنُما) بود. به شیخ ابوالفضل اعتراض کردند که لقمان مردیِ پریشان و آشفته و جامهدریده است، عقل هم از کف داده. چگونه چنین فردی «ظریف» تواند بود؟
شیخ ابوالفضل پاسخ داد:
«ایراچه لقمان با خودی خود نیست، و ظریف آن باشد که او را خودی خود نباشد و لقمان، لقمان نیست. هر چه میانتهی باشد آن ظریف باشد. نبینی خَنّوری(کوزهی سفالی) که آکنده باشد چون انگشت برو باز زنی او را آواز خوش نباشد.
تو میباید که میانتهی باشی که نعرهها از تو برآید که تا عرش بشود، لکن صورت به پنداشت و منی آکنده است، پاک کن از هر چه جزوست. غبنی عظیم است هر دلی که در وی جز از خدای است.»(مجالس عارفان: ابوسعید ابوالخیر، خواجه یوسف همدانی، عارفی ناشناخته؛ تحقیق و تصحیح: اکبر راشدینیا، نشر فرهنگ معاصر)
شیخ ابوالفضل میگوید هر آنچه میانتهیتر باشد، ظریفتر و زیباتر است. کوزههای سفالی اگر درونشان خالی نباشد، به کار نمیآیند و صدای نیکویی از آنان برنمیخیزد. تو باید میانتهی و خالی از خویشتن شوی، تا ظریف و زیبا گردی.
همین نگاه را مولانا با اشاره به فضای خالی درونِ «نی» درمیان میگذارد:
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
(مثنوی/دفتر اول)
برای آنکه نی، همراز و همنشین لبهای دمندگان باشد، باید میانتهی باشد. همین حکمت کهن را لائوتسه(حکیم چینیِ قرن پنج یا شش قبل از میلاد) با ما درمیان گذاشته است:
«برای ساختن چرخ محورها را به هم وصل میکنیم
ولی این فضای تهی میان چرخ است
که باعث چرخش آن میشود.
از گل کوزهای میسازیم،
این خالی درون کوزه است
که آب را در خود جای میدهد.
از چوب خانهای بنا میکنیم،
این فضای خالی درون خانه است
که برای زندگی سودمند است.
مشغول هستیایم
در حالی که این نیستی است که به کار ما میآید.»(تائوت چینگ، لائوتزو، ترجمه فرشید قهرمانی، نشر مثلث)
فرهنگ معاصر پیوسته ما را به پُر شدن سوق میدهد. به انباشتن هر چه بیشتر خود، از خود. لائوتسه اما به ما میگفت: «اگر میخواهید پر باشید، خالی شوید.»(منبع پیشین)
صوفیه میگویند باید از همهی نقشها خالی شوی، تا چهرهی آن یار سرمدی در تو بازتابد.(قصه جدال چینیان و رومیان در نقاشی) و نی یا کوزهی جانت باید از درون، تهی و بیگره شود تا مجرای آوازهای شیرین باشد.
مولانا میگوید تا کاغذ سفید نباشیم، ما را برای نوشتن انتخاب نمیکنند و تا زمین خالی نباشیم، نهالی در ما نمیکارند:
بر نوشته هیچ بنویسد کسی
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر! موضع ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش
(مثنوی/ دفتر پنجم)
از ما میخواهد که «موضع ناکِشته» و «کاغذ سپید نانوشته» باشیم.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
(مثنوی/ دفتر دوم)
به نظر میرسد آنچه مولانا در ضرورتِ «نانوشتگی» و «سپیدی» میگوید همانی است که لائوتسه با ما گفته است:
«ندانستن، دانش راستین است.
تلاش برای انباشتنِ دانش، بیماری است.
ابتدا بدانید که بیمارید،
پس برای سلامتی کوشش کنید..
فرزانه طبیب خود است.
او خود را از تمام دانستههایش رها نموده
پس در حقیقت یکپارچه و کامل است.»(تائوت چینگ، ترجمه فرشید قهرمانی)
قواعد معنوی، اغلبِ ظاهری پارادوکسیکال دارند. ابوسعید میگفت: «تا سوخته نگردی، افروخته نگردی. و تا خاک نگردی، پاک نگردی. و تا نیست نگردی، هست نگردی. تا مرده نگردی، زنده نگردی. تا فانی نگردی، باقی نگردی.»(مجالس عارفان، به کوشش اکبر رشیدینیا)
حال، لائوتسه است که با ما میگوید:
«اگر میخواهید پُر باشید، خالی شوید.»
در برخی منابع شعر زیر به امام فخرالدین رازی منسوب شده است:
«ولم نستفد من بحثنا طولَ عمرنا
سوی ان جمعنا فیه قیل و قال»
یعنی:
از این بحثها که در طول عمر خود داشتیم بهرهای نبردیم و آنچه کردیم گردآوری مشتی قیل و قال بود.
کموبیش میتوان ادعا کرد که در تلقّی عارفان «عقیده داشتن» حتی به امور جلیل و گرانقدر، اهمیت اساسی ندارد. مثلاً اعتقاد به اینکه «خدا هست»، «خدا یکی است»، «خدا بزرگتر است»، یا «جهان، قدیم، یا حادث است»(قِدَم یا حدوث عالَم)، «معراج جسمانی یا روحانی پیامبر، حقیقت دارد.»، تا وقتی به تحوّلی در جان و باطن ما منجر نشود، بیارزش است. گزارهها، تا راهی به دل نیابند و شناختهای آفاقی و بیرونی تا به آگاهی انفسی و درونی نینجامند، هیچاند. در سنت عرفانی ما کسی به مانند شمس تبریزی بر این موضوع پای نفشرده است:
«تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه خرج میکنی؟
شناخت خدا عمیق است!
ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست تویی...
-
متابعت محمد آن است که او به معراج رفت تو هم بروی در پی او...
-
الله اکبر عبارت ازین است که بردار فکرت را از آنچه در وهم تو میآید، و اندیشهی توست، و نظر را بلندتر دار که او اکبر است از آنهمه تصورها.
-
الله اکبر
یعنی از آن بزرگتر که تو تصویر کردهای
یعنی بر آن مایست،
پیشتر آ، تا بزرگ بینی.
بجوی تا بیابی.
-
چه سزا باشد گفتن که خدا هست
تو هستی حاصل کن!
-
گفت: خدا یکی است
گفتم: اکنون تو را چه؟
چون تو در عالَم تفرقهای،
صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده،
پژمرده، فروافسرده،
او خود هست، وجود قدیم او هست،
تو را چه؟ چون تو نیستی؟
-
او یکی است، تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی.
تو یکتا شو. وگر نه از یکی او تو را چه؟»
بوسعید بوالخیر حکایتی از شیخ ابوبکر کتّانی نقل میکند که وی در حرم مدینه یا مکه بود و به او گفتند فلان شیخ مجلسی دارد و در حالِ روایت حدیث است. تو چرا در مجلس او حاضر نمیشوی؟ ابوبکر کتانی گفت: «ایشان خبر میگویند، من عیان میبینم، لیس الخبر کالمعاینة[شنیدن، مانند دیدن نیست]»
هرگز کسی خبر نگزیده است بر عیان
ای تو مرا عیان و همه نیکوان خبر
(به نقل از: مجالس عارفان، به کوشش اکبر راشدینیا، نشر فرهنگ معاصر)
یعنی آنها در جهانِ «خبر» هستند و من در عالَم «مشاهده» و هرگز کسی خبر را بر مشاهده ترجیح نمیدهد.
بوسعید در موضع دیگری، حکایت را به شیوهای دیگر تقریر میکند:
«بوبکر سربرآورد و گفت: «ای شیخ! که روایت میکند؟» گفت: «عبدالرزاق صنعانیست از معمر از زهری از بوهریره.» گفت: «ای شیخ دراز اسنادی آوردی. هر چه ایشان آنجا به اسناد و خبر میگویند ما اینجا بیاسناد میشنویم.» گفت: «از کی میشنوی؟» گفت: «حَدّثَنی قَلبی عَن ربّی[قلب من از خدا روایت کرده است]»(اسرار التوحید، محمد بن منور، جلد یک)
ابوبکر کتّانی میگوید نیازی ندارم گوش فرادهم که فلانی از فلانی شنیده و او از پیامبر. قلب من مستقیماً از خدا دریافته و شنیده است.
در این حکایت، تأمل باید کرد.
در شیوهای از دینداری، شما اهلِ خبر هستید، تعبّد میکنید و چون ظن غالب دارید که سخنی را پیامبر گفته، آن را میپذیرید. این شیوه، دینداری متعبدانه است. در شیوهی دیگری که ابوبکر کتّانی در پیش گرفته، شما میکوشید تا همتجربهی پیامبر شوید و آنچه را از او نقل میکنند، خودتان با تجربه دریابید. در این شیوه، دادهها و خبرهای دینی به یافتهها و نظرهای شما تبدیل میشوند.
البته در آغاز کار، سالکان تعبد میکنند و آنچه را میشنوند عجالتاً میپذیرند. اما به مرور و طیّ ورزههای باطنی، شنیدهها را میآزمایند تا خبرهای بیرونی به نظرهای درونی ارتقا یابد. نهایت این سیر عارفانه آنجاست که دیگر نفسِ اینکه سخنی را پیامبر گفته، علت قبول آن نیست، بلکه تجربهی شخصی عارف است که گواه اعتبار است.
پیامبر میگوید: جهان، سراسر زمزمه و آگاهی است. ابتدا، تعبداً میپذیری و به تجربهی او اعتنا و توجه میکنی.
اما به این نباید کفایت کرد. سیر میکنی و پیش میروی تا خودت به تجربه دریابی که جهان، تسبیحگوی، زمزمهگر و آگاه است.
سیر عارفانه همین است. سیر از «حدثنی فلان عن فلان عن فلان».... به: «حَدَّثَنی قَلبی عَن رَبّی».
در انجیل لوقا حکایتی آموزنده آمده است:
«همچنان که ره میسپردند، [عیسی] به روستایی درآمد و زنی به نام مَرتا در خانهی خویش پذیرایش شد. او را خواهری بود به نام مریم که کنار پاهای خداوند نشسته بود و کلام وی را مینیوشید. مَرتا که سخت سرگرم خدمت بود، پیش آمد و گفت: «ای خداوند، روا میبینی که خواهرم مرا در خدمت تنها گذارد؟ پس او را بگو که مرا یاری کند.» لیک خداوند وی را پاسخ گفت: «ای مَرتا، ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی. مریم بهترین سهم را برگزیده که از او ستانده نخواهد شد.»(انجیل لوقا، باب۱۰، آیات ۳۸ تا ۴۲- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار)
مریم و مَرتا دوخواهر بودند. مَرتا به چیزهای متعدد میاندیشید و همین سبب اضطراب او بود. مَرتا نتوانسته بود به تمامی و با خلوصِ دل خود را به مسیح، که در آن روزگار ترجمهی امر متعالی بود، معطوف کند. مَرتا هنوز نتوانسته بود خود را به تمامی از چیزی لبالب سازد. بهترین راه که او را به سهمی از جهان که بازستاندنی نیست نایل میکرد این بود که آرام بگیرد، مثل یک برکه. اجازه بدهد گِلولای وجودش تهنشین شوند و در آن حضورِ سرتاسری، به فهم و ذوقِ پیامِ مسیح دست یابد.
جستجوگری خوب است. اصل، راه رفتن است. نباید به یک پنجره و دریچه خود را محدود کرد. لازم است جهان را از چشماندازهای مختلف، بنگریم.... همهی این حرفها درست است، اما نه به معنیِ کمصبری و شتابزدگی. به نظرم میرسد به رغم وسعت اطلاعات، کمتر کسی در یک سنت فکری، شناور میشود. کمتر کسی وقت و توجه کافی صَرف میکند تا زبان، آهنگ و کوکهای یک سنت فکری و فرهنگی را به درستی دریابد. ما همه چیز داریم، اما خلوص دل نداریم. چرا که برای ما دشوار است وسعت دانایی را فدای ژرفنای آن کنیم. دانستههای متعدد را بر آگاهی ژرف، ترجیح میدهیم و سر آخر از هر چیزی ذرهای بلدیم.
«آنچه کیرکگور برای همه ما آرزو داشت این بود که هر کداممان بتوانیم مثل او یک چیز واحد پیدا کنیم که بتوانیم به خاطرش زندگی کنیم و بمیریم. "خلوص دل" سمت و سویی به زندگی میدهد، احساس هدفمندی، علاجی برای فشار روحی ناشی از تمایلات متضاد.»(فلسفه کیرکگور، سوزان لی اندرسن، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر طرح نو)
قدیمها که دسترسی به اطلاعات کم بود، بسیار نقل کردهاند که بزرگی شبی تا به صبح با بیتی یا آیهای سرکرده است. آن را مزهمزه کرده و خود را به آن آغشته است.
در این دنیا همه چیز با هم به دستآمدنی نیستند:
«این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.
قوانین قدیم دنیا را میتوان از این رو، و همچنین از آن رو خواند: کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد...»(ابله محله، کریستین بوبن، ترجمه مهوشی قویمی، انتشارات آشیان)
برای راهیابی به ژرفاها، ناگزیریم از وسعتها، صرفنظر کنیم. ناگزیریم دامنهی کنجکاویهایی خود را محدود کنیم و بر ولعِ دانستن، مهار بزنیم. گر چه نباید از نظر دور داشت که چندان هم جزیرهای نمیشود دانا بود و حیطههای مختلف آگاهی، پیوندها و روابط پنهانی بسیار با هم دارند.
با این حال، آنچه در باب معرفت میتوان گفت نزدیک به همان چیزی است که دربارهی نحوهی غذاخوردن گفتنی است. آنکه یک نوع غذا را در یک وعده، تناول میکند کجا و آنکه وعدههای غذاییاش چنان رنگارنگ و متنوع است که امکان چشیدنِ خالصِ یک طعم ویژه را پیدا نمیکند.
ما در مواجهه با عطرها و غذاها این را میدانیم که بوییدن و چشیدن همزمان چند عطر یا غذا، ما را از ادراک مزهی حقیقی هر یک محروم میکند. نسبت وسعت و ژرفنا، همواره چنین است.
ما پیامها را نمیگیریم، چرا که در هیچ پیامی درنگ کافی و توأم با خلوص دل نداریم. هایدگر سخن ژرفی دارد که بر سنگ قبر او هم نوشتهاند:
«اندیشیدن، خود را به اندیشهای یگانه سپردن است. اندیشهای که روزی همچون ستارهای بر بام آسمان خواهد درخشید.»
«آوردهاند که روزی خواجه احمد با تنی چند از یاران به محلی خوش و باصفا در حومه بغداد رفت؛ شهرکی پاکیزه و خرم، با بوستانهای انبوه در کنار فرات. خواجه نزدیک یکی از آسیابها ایستاد و پرههای چوبی آن را به نظاره نشست که با جریان آب، همچون زنی فرزندمرده، تو گویی از درد فراق به خود میپیچید و مینالید. به ناگاه، وقتش خوش شد و چنان به وجد و شعف آمد که طیلسان و دستار از سر برگرفت و بر آن افکند، که در میان گردش آب، تکهتکه شد.»(شرح مثنوی شریف، استاد بدیعالزمان فروزانفر، نشر زوار)
ابوالفرجبنجوزی با نگاهی فقهزده، رفتار احمد غزالی را نقد و تخطئه میکند. میگوید این چه حال عرفانی است که به تضییع مال منتهی میشود؟
«نیز آوردهاند که احمد غزالی در غرب بغداد به دولابی رسید و دید که میچرخد، ایستاد و طیلسان خویش بر آن افکند، و طیلسان در چرخیدن پاره شد.
مؤلف گوید: این همه از جهل و تندروی و کم عقلی است. روایت صحیح از پیغمبر داریم که تباه کردن مال را نهی فرموده، حتى فقها گویند: اگر یک سکه طلای سالم را بشکنیم و خرج کنیم به همان اندازه که میان قیمت درست و شکستهاش تفاوت هست تفریط و اسراف کردهایم. صوفیان در حال وجد و رقص هم جامه خویش میدرند و بر زمین میافکنند واین را «حال» مینامند، باید گفت: «حال» اگر مخالف شرع باشد خیری در آن نیست این نفس پرستی و خودرأیی است، و اگر میدانند کارشان خلاف شرع است و میکنند که عناد با شرع است، و اگر نمیدانند زهی نادانی!»(تلبس ابلیس، ترجمه علیرضا ذکاوتی قراگزلو، مرکز نشر دانشگاهی تهران)
ظاهراً سعدی در بوستان نظر به حکایت سماع احمد غزالی و نقد ابوالفرجابن جوزی دارد:
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن میزند پا و دست
(بوستان، باب سوم)
میگوید درویش مدهوش را نمیتوان با موازین فقهی سنجید. همچنان که نمیتوان به آنکه در دریا گرفتار شده گفت که دست و پا نزند. دست و پا زدن، طبیعی حالِ غرقشدگان است. آنکه غرق در عشق است، نمیتواند دست و پا نزند.
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین
(مثنوی/دفتر اول)
جان که از محبت لبالب شود و تار روح که به خوبی کوک باشد، به اندک ضربه و زخمهای سرمیرود و میخروشد. آری کسانی هستند که به آواز چرخ آبی، از حال میروند و مستی میکنند و اندک زمزمهای کافی است که جانشان را زیر و رو کند.
یکی از دلایلی که متشرعان در نفی و نقد رقص و سماع میآورند این است که رقص و سماع به حرمت و حشمت انسان صدمه میزند. مولانا میگوید جاه و موقعیت اجتماعی ارزانی شما، بخت و جاه من، محبوبی است که مرا به رقص آورده است:
گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
نمیدانم «واقعه» اگر این نیست، پس کدام است؟ کودکی خُردسال به جریان آب خیره بود... به آبی که از جدولی شیبدار به پایین میلغزید. به نحو معنادار و عجیبی خیره بود... ناگهان فشار آب زیاد شد و از کانال تعبیه شده بیرون زد... کودک، آرام اما خیره و مبهوت مینگریست... انگار حادثهای یگانه را شاهد است... پدرش رسید، دست دختر کوچک را گرفت و از مسیر آب دور کرد... کودک اما، انگار، در جهان نبود، در زمان نبود، آنسوتر بود. آنسوی سویههای ما بود. واحهای در ابدیت.
واقعه همینجا رخ داد. در گره خوردگی رازناک نگاه کودک خردسال با جریان رو به پایین آب... صدا، جریان، حرکت، آب، و نگاه کودک... واقعه اینجا بود... در این تلاقی ظاهراً خاموش، اما پُر از خروش... این اتفاق کوچک و ظاهراً عادی، برای من، «واقعه» بود... در زندگی، وقایع مهم، بسیار اندکاند. واقعه آن است که برای تو واقعه باشد.
مولانا میگفت: تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درون دیده است / چو دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند...
من با چشمهایم جهانی را میبینم و تو با چشمهایت جهانی را... احتمالا جهانی که تو میبینی شباهتهای بسیاری دارد با جهانی که من میبینم، ور نه بعید میبود چنین دلها با هم آشنا بودند و از هم نمیرمیدند...
آنجا که آشنایی است، آرمیدن است و آنجا که بیگانگی است رمیدن است.
حضور دوست، حضور جهانی آشنا است. جهانی که در نگاه و دل تو تصویر میشود. و آدم چقدر دوست دارد در جهانی زندگی کند که با آن آشناست... و اگر کسی نباشد که جهان را تا حد چشمگیری به مانند او ببیند، این احساس آشنایی از کجا پیدا شود؟
شاید، حضور دوست، ضامنِ آشنارویی جهان است. تأییدی بر اینکه من دیوانه نیستم و در آنچه میبینم تنها نیستم. چرا که کسی دیگر در نگریستن با من، مشارکت دارد.
آدم وقتی احساس میکند دیوانه شده است که تنها باشد. وقتی که ببیند هیچکس به مانند او نگاه نمیکند.
حضور دوست، مایهی ایمان به خویش و نگاه خویش است. و این البته فرق میکند با خودپسندی و جزمیت. ما تا حدّی به خودباوری و خوداندیشی نیازمندیم و چه نیرویی بهتر از یک دوستِ همنگاه میتواند جرأت و دلیری خود بودن را به آدم هدیه دهد.
دوستی، حدیثِ خوش آشنایی است. حکایت آشنا شدن و آرمیدن. در جهانی که سرشت آن به اضطراب، آلوده است و آدمی حس غریب پرندهی مهاجری را دارد، همبالی دوستان، پشتیبان است. آدمها برای زندگی نیاز دارند به هم تکیه کنند و به تعبیر رایج پشت به پشت هم دهند: همپشتی.
اما آنچه در دوستی رخ میدهد همدلی است. یعنی دل به دل هم دادن. دل معلّق خود را به دلِ معلّق دیگری پیوند زدن و چیزی میشود شبیه نظریهی انسجام در معرفت.
خوشا کسی که در این عُمر شتابندهی فریبآلود، آشنایی را مییابد تا دل معلّق خود را به امنیت آن بیاویزد. خوشا دلهای آشنای دوستانی که میتوانند دلیر و دلاور به نگریستن ادامه میدهند...