در دلِ هر امتی از حق، مزه است
- مولانا
انگار مزهای از خدا در نهاد هر کسی وجود دارد. عهد الست باشد یا هر چیز دیگر، زمانی، جایی، مزهای را چشیدهایم. ادعای مولانا که این بود. میگفت «در دلِ هر امّتی از حق مزه است». میتوان آن را «خاطرهی ازلی» نام نهاد. حسی آشنا که در برخی آنات زندگی تجربه میکنیم.
مزهی خدا، لطیفتر از تعبیر خاطرهی ازلی است. این مزه، در برخی حرفها، آهنگها و آواها، چهرهها و لبخندها، و حتی در برخی از خوابهایمان تجربه میشود. حافظ میگفت: «در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست»
برخی این مزه را جدی نمیگیرند. از کنار آن سرسری عبور میکنند. برخی ردّ این مزه را میگیرند. مزهای که انگار جایی، وقتی، چشیدهاند.
مولانا میگفت آوازهای خوشِ تنبور، یادآور آن مزهی نخستین است. یادآور آن زمزمهای که در ازل، همگان شنیدهایم. این زمزمهها که جان را لبالب از نور میکند، شباهتی به آن زمزمهی نخستین دارد.
نالهی سُرنا و تهدید دُهُل
چیزکی ماند بدان ناقور کُل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
آفرینشهای هنری ما، به روایت عارفان، پرورش همان مزههای ازلی و دنبال کردنِ آن «خاطره نخستین» است.
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
آنچه شما را به یاد آن مزهی نخستین میاندازد مبارک است و مبارکتر کسانیاند که در همه چیز، سراغ از آن مزهی ازلی میگیرند.
در شعروارهای گفتهام:
«تو را دیدهام
در هزارههای گنجشک و درخت و باران
در خیال ژالهبارِ خاطرهای سبز
تو را دیدهام پیشتر
در عصرگاهی
که سایههای سرشار شاخساران
از ذوق شکوفههای نودمیده میخرامیدند
تو را دیدهام
سدههایی قبل
که ستارههای شب
رؤیاهای خورشید را تعبیر میکردند
تو را دیدهام
سالها قبل شاید
وقتی خواب کودکیام طعم شعر میداد
جایی در برزخ بیداری و خواب
در گرگومیشِ خنک سپیدهدمی
یا در جادههای که گیسوان باد را
آشفتهتر میخواستند
دیدهام تو را
شاید روزگارانی دورتر از آوازهای دریا
اساطیریتر از خندههای آب
و باستانیتر از رازهای مرطوب باران
شاید همان دم
همان دم که برای نخستین بار
نگاهم بر آینهی جهان لغزید
و دستی مرا از امنیت مادر
جدا کرد
آن ساعت که بوسهای
خوابهای نیمهکارهام را مرهم میشد
و زمزمههای محزونی
مرا تا حریم خواب
همراهی میکرد
تو را پیشتر از این دیدهام
در رواق فریبای ترمهای
یا شاید
در افسون عتیق پیراهنی
که از بهاران نسب میبُرد
نه نه
تو را پیشتر از اینها دیدهام
وقتی زمان روی شنهای نرم ساحل
به خواب رفته بود
و موجها آسودهتر
بازی میکردند
زمان خوابیده بود
و پرندگان دریا
زبان ماهیها را میفهمیدند
وقتی که شب
شبتر بود
و روز
عبور شهابها را
از یاد نمیبُرد
تو را در آغاز قناری
و طلوع پرستو
دیدهام
در امتدادِ بادبادکهایی
که کودکانِ خورشید، بدرقه میکردند...»
درازهگویی مرا سعدی در کمال شیوایی و اختصار، بیان کرده است:
«که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی»
آنکه همچون سعدی از آن نشست ازلی آگاه شد، همه عمر بر ندارد سر از این خمار مستی...