عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در آستانه

قبل‌ترها هدف‌های پُر رنگ و لعابی برای زندگی داشتم. حالا که سی و پنج‌سالگی را پشت سر می‌گذارم، هدف بیرونی ویژه‌ای ندارم. فردای پرفروغ‌تری را انتظار نمی‌کشم. به داوری امروز من، دیروزها خوشتر بودند. فقط دلم می‌خواهد در انتهای عمر، خودم را جای خدا بگذارم، و بتوانم تصور کنم اگر هست و به من می‌نگرد، لبخند رضایتی بر چهره دارد. همین که دریابم شایسته‌ی لبخند رضایت او شده‌ام، برایم کافی است. دلم نیم مثقال ایمان می‌خواهد. ایمان به اینکه خدایی هست که مرا همچنان دوست دارد. نیم مثقال ایمان. ایمان به دیدار دوباره شیما.

می‌گویم ایمان، و هیچ به جزمیت‌های یقین‌نُما رشک نمی‌بَرم. می‌گویم ایمان، و منظورم باورهای ناشی از القا و تلقین بیرونی نیست. می‌گویم ایمان، و منظورم آن گرمای اصیلی است که از بطن تجربه‌‌ و گشایش درونی زاده می‌شود. می‌گویم ایمان و منظورم چیزی شبیه احساس نخستین بال و پرگشایی یک جوجه پرنده در سینه آسمان است. می‌گویم ایمان و منظورم جوانه زدن دانه‌ی خدا در دل است.


بعد از پرکشیدن شیما، افق دلفریب و درخشانی پیشاروی من نیست. دیگر چیزی نیست که بتواند سراسر دلم را درگیر کند. اما حالا که پیشانی‌نوشت من زندگی و دلتنگی است، آرزویم چنان زیستنی است که در واپسین دقایق، شاکرانه با زندگی وداع کنم و از رنجی که بُرده‌ام، خرسند باشم. آرزویم نیم مثقال ایمان است. 


زندگی نباید جز با شاکری و خرسندی پایان یابد.

محمد مصطفی و لبخندِ روز آخر

در روایتی آمده است که روز دوشنبه که روز وفات محمد مصطفی بود، او پرده‌ی اتاق را کنار می‌زند و به نمازگزاران نگاه می‌کند. یاران، متوجه نگریستن پیامبر می‌شوند و انس بن مالک که راوی این ماجرا است می‌گوید نزدیک بود از فرطِ سرور، نماز را رها کنیم. انس می‌گوید پیامبر را دیدم که چهره‌اش مانند برگی از کتاب، شفاف و روشن بود و به ما می‌نگریست. آنگاه دیدم که شادمانه لبخند می‌زد.


خیلی شیرین است وقتی که می‌دانی به پایان زندگی رسیده‌ای، اما سعی‌ تو ثمر داده است. بیمار و ناخوش‌احوالی، قادر نیستی که به صف نمازگزاران بپیوندی، اما کوتاه‌زمانی پرده را کنار می‌زنی و به شاگردانت نگاه می‌کنی که در صف‌های منظم به نماز ایستاده‌اند. می‌نگری و شاکر از به ثمر نشستن عُمری مجاهدت، لبخند می‌زنی. آن لحظه‌های نگاه و لبخند، چقدر به کام تو شیرین بود، محمد. محمدِ مصطفی.


«أَنَّ أَبَا بَکْرٍ کَانَ یُصَلِّی لَهُمْ فِی وَجَعِ النَّبِیِّ الَّذِی تُوُفِّیَ فِیهِ ، حَتَّى إِذَا کَانَ یَوْمُ الِاثْنَیْنِ وَهُمْ صُفُوفٌ فِی الصَّلاَةِ ، فَکَشَفَ النَّبِیُّ سِتْرَ الحُجْرَةِ یَنْظُرُ إِلَیْنَا وَهُوَ قَائِمٌ کَأَنَّ وَجْهَهُ وَرَقَةُ مُصْحَفٍ ، ثُمَّ تَبَسَّمَ یَضْحَکُ ، فَهَمَمْنَا أَنْ نَفْتَتِنَ مِنَ الفَرَحِ بِرُؤْیَةِ النَّبِیِّ، فَنَکَصَ أَبُو بَکْرٍ عَلَى عَقِبَیْهِ لِیَصِلَ الصَّفَّ ، وَظَنَّ أَنَّ النَّبِیَّ خَارِجٌ إِلَى الصَّلاَةِ فَأَشَارَ إِلَیْنَا النَّبِیُّ أَنْ أَتِمُّوا صَلاَتَکُمْ وَأَرْخَى السِّتْرَ فَتُوُفِّیَ مِنْ یَوْمِهِ»(رواه البخاری)

در گوشه‌ای از جهان

اشک می‌ریزم

درست همان وقت

در گوشه‌ای دیگر از جهان

ابرهایی بر شیشه پنجره‌ات

با انگشتانی خیس می‌کوبند

بیدار می‌شوی

و بی‌تاب به سراغ پنجره می‌روی

این‌سوی شیشه تویی

آن‌سوی شیشه

تنهایی من است


باران

هر کجای جهان

به یک زبان

می‌گرید


پرنده

هر کجای آسمان

به یک زبان

شعر می‌گوید


آدمی

هر کجای زمین

به یک زبان

تنهاست


صدیق قطبی

به آهی گاهی

در خواب، سرگرم سخنرانی در جمعی بودم. حرفم این بود که آدم نباید از خودش ایمن باشد. همیشه بیم این می‌رود که ناگاه سقوط کنی. در خصوص دیگران هم نباید نومید بود. همیشه امید این هست که در دل پُرظلمت کسی ناگاه پنجره‌ای رو به نور و روشنی گشوده شود. با شور و هیجان خاصی در حال تقریر این مباحثم. اینکه فرد مؤمن و پارسا همواره باید از خود بیمناک باشد. از به تاراج رفتن ایمان و معنویتش. و همیشه باید در ارتباط با دیگران امیدوار باشد. در همین اثنا می‌خواهم دو بیت بخوانم که کاملاً مربوط به این بحث است. ذهنم در خواب یاری نمی‌دهد. بیدار می‌شوم و جستجو می‌کنم. می‌بینم آن دو بیت مرتبط که حاوی چکیده‌‌ی آن مباحث بود این است:


غافل مشو که مرکب مردانِ مرد را

در سنگلاخ بادیه پی‌‌ها بریده‌اند

نومید هم مباش که رندان جرعه‌نوش

از یک نگاه گرم به منزل رسیده‌اند


بعضی جاها به این شکل آورده‌اند: «ناگه به یک خروش به منزل رسیده‌اند». اما به گمانم همان «نگاه گرم» خوشتر است. آری، گاهی به یک نگاهِ گرم می‌شود فرسنگ‌ها فاصله را به سرعت طی کرد. اقبال می‌گفت:


وادی عشق بسی دور و درازست ولی

طی شود جاده‌ی صد ساله به آهی گاهی


شاید به همین خاطر است که مولانا می‌گفت «روزها گر رفت گو رو! باک نیست». به این امید «دوره می‌کنیم شب‌ را و روز را، هنوز را» که در میانه‌ی این روزهای گیج، به تعبیر خوشِ سعدی «ناگاه از ظلمتِ دهلیز خانه‌ای» روشنی بتابد و عُمر از سر بگیریم. در زمان‌های زمین‌گیر، این وِرد مبارک، سرمایه‌ی بزرگی است:


از ظلمت خود رهایی‌ام ده

با نورِ خود آشنایی‌ام ده

نیایش، مشقِ زاری

نیایش ما را از آفاتِ خودبینی و زیرک‌انگاری می‌رهاند و با بی‌نوایی سرشتی و حالِ زارمان آشنا می‌کند. نیایش، تمرینِ زاری است.


در نیایش می‌کوشیم از به خود نازیدن عبور کنیم، به عدم کفایتِ دانسته‌ها و توانایی‌های خود اعتراف کنیم و در برابر خداوند به زاری درآییم. دانسته‌های ما بسیار ناچیزند و دارایی‌های ما کم‌مقدار. کودک به مادر خود اعتماد دارد چرا که به توانایی‌های خود بی‌اعتماد است. آنچه ما را به سرتافتن از خدا می‌کشاند اعتماد کردن به اندوخته‌ها و آموخته‌های خویش است. قرآن می‌گوید آدمی آن‌هنگام سرکشی می‌کند که تصور کند بی‌نیاز شده است: «حقا که انسان سرکشى می‌کند همین که خود را بی‌نیاز پندارد.»(علق/۶و۷). بی‌نیازی آغازِ نخوت است. عارفان می‌گفتند آنچه عصاکش و دستگیر ما در مسیر خدا است آگاهی از ناکافی بودن دانسته‌ها و دارایی‌ها است. انسانِ به خود وانهاده، هیچ است. ابوبکر شبلی گفته است: «عصا کِشِ من نیاز است.»(تذکرة‌الاولیا)


گاهی توانمندی‌ها و زیرکساری‌های بی‌مقدار ما اسباب دیده‌پوشی می‌شوند. مولانا می‌گفت کاش کنعان(پسرِ نوح) شنا کردن نمی‌دانست و از تدبیرها و چاره‌جویی‌ها محروم بود، تا می‌توانست دریابد که شرط رستگاری در اعتراف به «بی‌چارگی» است. آنگاه چاره‌های خود را یکسو می‌نهاد و راهِ بیچارگی اختیار می‌کرد و دل به نوح و کشتی می‌باخت:


کاشکی او آشنا ناموختی 

تا طمع در نوح و کشتی دوختی 

کاش چون طفل از حِیَل جاهل بدی 

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

(مثنوی، دفتر چهارم)


از نظر قرآن یکی از موانع عمده‌ی کامیابی از هدایت وحیانی دلخوش داشتن و نازیدن به دانسته‌های خویش است:

«فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ»(غافر،۸۳)؛ و چون پیامبرانشان دلایل آشکار برایشان آوردند به آن چیز [مختصرى] از دانش که نزدشان بود خرسند شدند.


در نیایش می‌آموزیم که «زیرکی»‌های ناچیز خود را نادیده بگیریم و زاری کردن را تمرین کنیم. بی‌نوایی و کم‌برخورداری خود را مرور کنیم و با تضرع و افتادگی، پرتوهای فیض و هدایت را طلب کنیم. مولانا می‌گفت فیض حق آنگاه به یاری ما می‌آید که «زاری کردن» به درگاه خدا را آموخته‌ باشیم و با شکستگی و نیازمندی به خداوند رو کنیم:


«دست اشکسته برآور در دعا / سوی اشکسته پرد فضل خدا»(مثنوی، دفتر پنجم)

«خویش را عریان کن از فضل و فضول / تا کند رحمت به تو هر دم نزول؛ زیرکی ضد شکستست و نیاز / زیرکی بگذار و با گولی ‌بساز»(مثنوی، دفترششم)

«چون خدا خواهد که مان یاری کند / میل ما را جانب زاری کند؛ باش چون دولاب، نالان، چشم تر/ تا ز صحن جانت برروید خُضَر»(مثنوی، دفتر اول)

«آن که خواهی کز غمش خسته کنی / راه زاری بر دلش بسته کنی؛ وآنکه خواهی کز بلااش واخری / جان او را در تضرع آوری»(مثنوی، دفتر پنجم)


زاری، زاده‌ی آگاهی ما از بی‌چارگی خویش است. همچنان که طبیب به سراغ بیمار می‌آید، لطف چاره‌ساز حق نیز دستگیرِ بی‌چارگان می‌شود. به تعبیر مولانا تا افتاده و خاکسار نشویم آب لطف و فیض به جانب ما سرازیر نمی‌شود:


خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

(غزلیات شمس)


به درگاه او باید شکستگی و نیاز بُرد. از بایزید بسطامی نقل است که: به سینه‌ی ما آواز دادند که: «ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پُر است. اگر ما را می‌خواهی چیزی بیاور که ما را نبود.» گفتم: «خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟» گفت: «بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی»(تذکرة‌الاولیا)؛ هم او گفته است: «به همه‌ی دست‌‌ها درِ حق بکوفتم؛ آخر تا به دست نیاز نکوفتم، نگشادند.»(منبع پیشین)


نیایش، مشقِ فقر است و تثبیت این آگاهی اساسی که ما در برابر خداوند، سراسر فقر و نیازیم: «اى مردم، شما به خدا نیازمندید و خداست که بى‌نیاز ستوده است.»(فاطر/۱۵)


در دعای عرفه می‌خوانیم:


«اِلهى اَنا الْفَقیرُ فى غِناىَ فَکَیْفَ لا اَکُونُ فَقیراً فى فَقْرى. اِلهى اَنا الْجاهِلُ فى عِلْمى فَکَیْفَ لا اَکُونُ جَهُولاً فى جَهْلى... ها اَنا اَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِفَقْری»


«خدایا، در عین توانگری تهیدستم، پس چگونه در تهیدستی تهیدست نباشم. خدایا در عین دانایی نادانم، پس چگونه در عین نادانی نادان نباشم... اینک به نیازم به تو، متوسل به توام.»

نیایش، تمرین جمعیت و حضور قلب

 نیایش می‌تواند به ما جمعیت ببخشد و از وادی تفرقه جان ما را بازخرد. عمار بن یاسر بِدلیسی(از کُردهای شهر بدلیس در شرق ترکیه و عارف قرن شش قمری) می‌گوید: «همه‌ی بیمارهای‌های درون از درآمدن دل به بیابان‌های تفرقه روی می‌دهد و [نهایتاً] از آن شکّ و شرک حاصل می‌شود و هیچ‌گونه رهایی از این دو به دست نمی‌آید مگر با جمعیت»(صوم القلب، ترجمه محمد یوسف نیّری، نشر مولی)


مایستر اکهارت می‌گفت: «اکنون خوب گوش بسپار. اگر روحی می‌خواهد توانمند باشد و با نفوذ و مؤثر، باید همه‌ی توان خود را از کارهای پراکنده فرابخواند و حول یک کار متمرکز کند.»(مکاشفات، گردآورنده متیو آرون فاکس،‌ ترجمه مسیحا برزگر، نشر ذهن‌آویز)


دعا می‌تواند پراکندگی‌ها و چندپارگی‌های وجود ما را چاره کند و به ما جمعیت خاطر ببخشد. شاید به توان از تعبیرِ «توجه» هم استفاده کرد. ما در گیرودار زندگی روزمره از توجه قلبی محروم‌ایم و پریشان و چنددله زندگی می‌کنیم. سیمون‌وی(فیلسوف، عارف مسیحی و فعال اجتماعی فرانسوی قرن بیستم) می‌گفت دعا چیزی جز توجه نیست و از این‌رو که دعا خودِ توجه است، عملِ مطلقاً خالص است:


«توجه؛ در عالی‌ترین مراتب، همان دعاست؛ و مستلزم ایمان و عشق است. عملِ مطلقاً خالص دعاست.»(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمه‌ی فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)


مولانا هم می‌گفت حقیقت و جوهره‌ی نماز، «حضور» و «توجه قلب» است. می‌گفت آنچه در نماز باید رخ دهد، التفات قلب است:


بشنو از اخبار آن صدرِ صدور

لا صلاة تم إلا بالحضور

خوی دارم در نماز، آن التفات

معنی قرة عینی فی الصلاة

(مثنوی، دفتر اول)


مولانا می‌گوید باید چنان در دعا آمیخته شوی که خودت دعا شوی:


همه دعا شده‌ام من، ز بس دعا کردم

که هر که بیند رویم، ز من دعا خواهد

(غزلیات شمس)


آنچه در نیایش ضروری است احضار قلبی آکنده از توجه است، حتی اگر کلمه‌ای در میان نباشد. «جان بانیان» می‌گفت: «چون نیایش می‌کنی، بگذار بیشتر، قلب تو بدون کلمات باشد تا کلمات بدون قلب»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی، نشر نی)

نیایش، تمرین تشنگی

دعا می‌تواند «تشنگی»، «طلب» و «درد» را در ما زنده نگه دارد و تقویت کند. تأکید عارفان این بود که برای دستیابی به آبی که مایه‌ی حیات روحانی شماست، باید هر چه بیشتر مراقبِ «تشنگی» و «درد طلب» خود باشید. می‌گفتند هر چه تشنگی در شما قوی‌تر باشد نشانه‌ای است بر اینکه زودتر به آب خواهید رسید. «هر کجا دردی دوا آنجا رود / هر کجا فقری نوا آنجا رود؛ آب کم جو تشنگی آور بدست / تا بجوشد آب از بالا و پست»(مثنوی، دفتر سوم). گویا هر چه تشنه‌تر باشید، آبی که در جان شما نهفته است بیشتر موج برمی‌دارد و بالا می‌آید. تشنه که باشید، آب از درون شما خواهد جوشید. «تو به هر حالی که باشی می‌طلب / آب می‌جو دائماً ای خشک لب؛ کان لب خشکت گواهی می‌دهد / کو بآخر بر سر منبع رسد؛ خشکی لب هست پیغامی ز آب ؛ که بمات آرد یقین این اضطراب»(مثنوی، دفتر سوم)


مثل زن باردار که تا درد پیدا نکند طفلی از او زاده نمی‌شود: «تا نگیرد مادران را درد زه / طفل در زادن نیابد هیچ راه»(مثنوی، دفتر دوم)؛ «تا مریم را درد زه(= زایمان) پیدا نشد قصد آن درختِ بخت نکرد که «فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ / آن گاه درد زایمان او را به پناه تنه‌ی درخت خرما کشانید.»(مریم،۲۳) او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک، میوه‌دار شد. تن همچون مریم است و هریک عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد به اصل خود بپیوندد الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.»(فیه ما فیه)


آنچه ما را باعث ارتباط ما با امر متعالی می‌شود، طلب دردمندانه است:


«زین طلب بنده به کوی تو رسید / درد مریم را به خرمابُن کشید؛ هر کجا دردی دوا آنجا رود / هر کجا پستیست آب آنجا رود»(مثنوی، دفتر دوم)؛ «درد آمد بهتر از ملک جهان / تا بخوانی مر خدا را در نهان ؛ خواندن بی‌درد از افسردگیست / خواندن با درد از دلبردگیست»(مثنوی، دفتر سوم)

«رو درد گزین، درد گزین، درد گزین / زیرا که دگر چاره نداریم جز این؛ دلتنگ مشو که نیستت بخت، قرین / چون درد نباشدت از آن باش حزین»(کلیات شمس)؛ «پس بدان این اصل را ای‌ اصل‌جو / هر که درد است او بُرده است بو»(مثنوی، دفتر اول)


آن دعا و نیایشی ارزش معنوی دارد که از سرِ درد باشد و خود نیز بر آتش این درد بدمد. به گفته‌ی حافظ: «خوشا نماز و ‌‌نیاز‌ کسی که از سر درد / به آب دیده و خون جگر طهارت کرد»


مولانا می‌گفت درد، بهتر از صد نماز است. نیاز بهتر از نماز است: «آن غبین و درد بودی صد نماز / کو نماز و کو فروغ آن نیاز»(مثنوی، دفتر دوم)


درد دو مزیت مهم دارد. یکی اینکه ما را به جستجو و درکوفتنِ مدام وا می‌دارد و عارفان می‌گفتند خدا مقصدی نیست که در جستجوی خویش به آن می‌رسی، بلکه نفسِ همین جستجوی دردمندانه‌ی توست. همین کو کو گفتن‌هاست که تو را به کوی او می‌رساند و جستجوی توست که تو را رهسپار جوی او می‌کند:


«گویی که آن چه سوی‌ست؟ آن سو که جست‌و‌جوی‌ست / گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد»(غزلیات شمس)؛ « بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟ / بُرد این کو کو مرا در کوی تو؛ جست و جویی در دلم انداختی / تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو»(غزلیات شمس) 


پاسکال، فیلسوف و الهیدان قرن هفده فرانسوی، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربه‌ای معنوی شنیده است: «تو جست‌وجویم نمی‌کردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی) و به گفته‌ی کازانتزاکیس: «کسی چه می‌داند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشته‌ی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)


سنایی می‌گفت چنین نیست که باید او را بجویی تا بیابی، همین که او را می‌جویی، یعنی پیشتر او را یافته‌ای: «همه چیز را تا نجویی نیابی / جز این دوست را تا نیابی نجویی»


مزیت دیگر درد، چنانکه مولانا با ما گفته است، رهایی از آفتِ ملال و ملولی است. می‌گفت درد، شاخه‌های ملال را هرس می‌کند و آنجا که آغازِ درد است، پایان ملال است: 


درد، داروی کهن را نو کند

درد هر شاخ‌ ملولی خو کند

کیمیای نو کننده دردهاست

کو ملولی آن طرف که درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد

درد جو و درد جو، درد درد

(مثنوی، دفتر ششم)

نیایش و رهایی از خودشیفتگی

در دعا و مناجات به خطاهای خود اعتراف می‌کنیم و دیده بر کاستی‌های بسیار خود می‌گشاییم. این خودشناسی و اعتراف می‌تواند ما را به مدارای بیشتر با خطاهای دیگران سوق دهد. با چشم گشودن بر ضعف‌ها و معایب اخلاقی خود، از داوری کردن دیگران چشم می‌پوشیم و درمی‌یابیم که دشمنِ اصلی در بیرون از ما نیست، بلکه اصلی‌ترین ضربات و صدمات از جانب خود ما متوجه ما می‌شود. «همه از دستِ غیر ناله‌ کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد». 


تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای

چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

به گُرز گران مغز مردان مَکوب

(بوستان، باب هفتم)


در نیایش، اعتراف می‌کنیم پیشتر از هر کس دیگری، خود بر خود ستم کرده‌ایم و حتی آنگاه که در اثر بدفعلی ما کسی آسیب دیده یا رنجیده است، در وهله‌ی نخست، پیامد بدفعلی ما به خود ما بازخواهد گشت:


یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیکمْ عَلَى أَنْفُسِکمْ(یونس، ۲۳)؛ اى مردم سرکشى شما فقط به زیان خود شماست.

رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ(اعراف، ۲۳)؛ پروردگارا ما بر خویشتن ستم کردیم و اگر بر ما نبخشایى و به ما رحم نکنى مسلماً از زیانکاران خواهیم بود.


آنچه آموزگاران معنوی فرادید ما می‌آورند این است که در نیایش، بیش از هر چیز از شرارت نفسانیت خود به خدا پناه ببریم و دائما به خود یادآور شویم که صدمات اصلی از جانب بُعد نازل و نفسانی ما بر ما وارد می‌شود:


«اللَّهُمَّ أَنْتَ رَبِّی، لا إِلَه إِلاَّ أَنْتَ خَلَقْتَنی وأَنَا عَبْدُک، وأَنَا على عهْدِک ووعْدِک ما اسْتَطَعْت، أَعُوذُ بِک مِنْ شَرِّ ما صنَعْت، أَبوءُ لَک بِنِعْمتِک علَی، وأَبُوءُ بذَنْبی فَاغْفِرْ لی، فَإِنَّهُ لا یغْفِرُ الذُّنُوبِ إِلاَّ أَنْت»(بخاری و ترمذی)؛ بارالها، تو پروردگار منی، معبودی جز تو نیست. مرا آفریدی و من بنده‌ی توام و تا می‌توانم بر عهد و نوید تو پای می‌فشارم. پناه می‌برم به تو از بدی و تباهی آنچه کرده‌ام، اعتراف می‌کنم به نعمتی که بر من روا داشته‌ای و اعتراف می‌کنم به گناهم. مرا بیامرز، که گناهان را هیچ‌کس جز تو نمی‌آمرزد.


«اللَّهُمَّ إِنی أعوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ سَمْعِی، وَمِن شَرِّ بصَرِی، وَمِن شَرِّ لسَانی، وَمِن شَرِّ قَلبی ومن شر منیّی»؛ پروردگارا! من از شرارت شنوائی و بینائی و زبان و دل و شرمگاهم بتو پناه می‌برم.(ابوداود و ترمذی)


«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِک مِنْ شَرِّ ما عمِلْتُ ومِنْ شَرِّ ما لَمْ أَعْمَلْ»(به‌روایت مسلم)؛ خدایا پناه می‌برم به تو از گزند و تباهی آنچه می‌کنم و از گزند و تباهی آنچه نمی‌کنم.


«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِک مِنْ عِلمٍ لا ینْفَعُ، ومِنْ قَلْبٍ لاَ یخْشَعُ، وَمِنْ نَفْسٍ لا تَشبَعُ، ومِنْ دَعْوةٍ لا یسْتجابُ لهَا»(به‌روایت مسلم)؛ خدایا پناه می‌برم به تو از دانشی که نافع نیست. قلبی که افتاده نیست. نفسی که سیر نمی‌شود. و دعایی که اجابت نمی‌شنود.


مولانا نیز در نیایشی از خدا می‌خواهد تا او را از دست خویشتن نجات دهد:


باز خر ما را ازین نفس پلید

کاردش تا استخوان ما رسید

از چو ما بیچارگان این بند سخت

کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت

این چنین قفل گران را ای ودود

کی تواند جز که فضل تو گشود

(مثنوی، دفتر دوم)

نیایش، تمرین قدردانی

نیایش هنر قدردانی و سپاسگزاری را در ما تقویت می‌کند. ما در زندگی گرفتار آفت بزرگی می‌شویم به نام «عادت‌زدگی». حضور مستمرّ نعمت‌ها و مواهب خداداد باعث می‌شوند که آنها را نادیده بگیریم و روحیه‌ گلایه و شکایت که ناشی از توجه به کاستی‌ها و کمبودهاست در ما قوّت بگیرد. نیایش، فرصتی در اختیار ما می‌گذارد تا مواهب بی‌شماری را که در زندگی داریم از خاطر بگذرانیم و از خداوند به خاطر آنها، سپاسگزاری کنیم. 


قرآن می‌‌گوید آنان که به پختگی و کمال رشد عقلی و عاطفی می‌رسند بیشتر احساس دین می‌کنند تا طلب. بیشتر خود را بدهکار هستی می‌دانند تا طلبکارِ  آن. آنجا که درمی‌یابیم مواهب بی‌شماری را در اختیار داشته و داریم، بیشتر از خدا توفیق شکرگزاری و قدردانی طلب می‌کنیم: 


«حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلَى وَالِدَی وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ»(احقاف/۱۵)؛ تا آنگاه که به رشد کامل خود برسد و به چهل سال برسد مى‏ گوید پروردگارا بر دلم بیفکن تا نعمتى را که به من و به پدر و مادرم ارزانى داشته اى سپاس گویم و کار شایسته‏ اى انجام دهم که آن را خوش دارى.


قرآن این نیایش مبارک و شُکرآموز را در موضعی دیگر و از زبان سلیمانِ پیامبر به ما تعلیم می‌دهد. سلیمان که گفتگوی مورچه‌ها را می‌شنود لبخندی رضامندانه می‌زند و با یادآوری مواهب پُرشماری که خدا به او بخشیده است، توفیق شکرگزاری طلب می‌کند:


«وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلَى وَالِدَی وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِک فِی عِبَادِک الصَّالِحِینَ»(نمل/۱۹)؛ و گفت پروردگارا در دلم افکن تا نعمتى را که به من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى سپاس بگزارم و به کار شایسته‏ اى که آن را مى ‏پسندى بپردازم و مرا به رحمت‏ خویش در میان بندگان شایسته‏‌ات داخل کن.


دعای درخشان و جان‌پروری است. شکرگزاری فضیلت معنوی ممتازی است و اگر فضل و عنایت حق نباشد نمی‌توانیم به خوبی از عهده‌ی آن برآییم. از خدا می‌خواهیم تا شکرگزاری را بر دلمان الهام کند و بیفکند. 


نه تنها شکرگزاری از مواهب و نعمت‌هایی که به ما ارزانی شده، بلکه حتی شکرگزاری در قبال مواهبی که پدر و مادرمان از آن برخوردار بوده‌اند. گویا تمرین می‌کنیم تا از مواهبی که به نزدیکان‌مان نیز عطا شده سپاسگزاری کنیم.

آرمن (۴۰)

سلام آرمن عزیز

آرزو می‌کنم آب و هوای چشم‌هایت خنک و تازه باشد.


کنار دریا آمده‌ام. تعدادی ماهیگیر قلاب‌هایشان را در آب انداخته‌اند و انگار در مراقبه‌اند. با توجه و حضوری محض، آرام گرفته‌اند. خیلی جالب است نه؟ آدم‌ها قادرند به هوای شکارِ چند ماهی، ساعت‌های متمادی زیر آفتاب بایستند، آرام بگیرند، سر و صدا نکنند و در کمالِ تمرکز حواس، به شکار سرگرم باشند. زبدگانی در این عالَم هستند که بیشترِ عمر خود را در چنین احوالی سپری می‌کنند به امید آنکه بویی بشنوند، لبخندی ببینند و نوری را در صحن جان خویش پذیرا شوند. آرمن، ماهی‌گیرها بیشترین شباهت را به قدیسان دارند. 


ولی من هوس شکار ندارم. روی سنگ‌ریزه‌های ساحل می‌نشینم و به آمد‌وشد موج‌ها نگاه می‌کنم. نگران از دست رفتنِ خاطراتم هستم. به تعبیر سهراب «قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید». تنها وقتی از هوس تملّک و تصاحب رهایی یابیم، قادر می‌شویم به خوبی نظاره کنیم و هوشیارانه در کرانه‌های جهان گام برداریم. 


آرمن، مولانا می‌گفت ما قادر به شکار عشق نیستیم. ما تنها می‌توانیم خود به شکار او درآییم. هر چه پی عشق بدوی تا شکارش کنی، از تو می‌گریزد. اما درست همان وقت که دام بازچینی، او دام خود را برای تو خواهد گسترد: «آنکه ارزد صید را عشق است و بس / لیک او کی گنجد اندر صیدِ کس؛ تو مگر آیی و صیدِ او شوی‌/ دام بگذاری به دام او روی؛ عشق می‌گوید به گوشم پَست پَست / صید بودن خوشتر از صیادی است»


به همین خاطر است که مناسبات کاسبکارانه دنیوی به کار ایمان نمی‌آیند. در ساحت ایمان، تو با حضور قلب تمام در پیِ آنی که خودت را شکارِ او کنی. به هوای دانه‌ای به دام‌ او گرفتار شوی. آماده‌ای که هر کجا دامی از محبت، خیر و روشنی ببینی، خود را بسپاری. تنها وقتی می‌توانیم زندگی خود را نجات دهیم که به تمامی آماده‌ی از دست دادنش باشیم. این حقیقت ژرف را مسیح چه نیکو گفته است:

«چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت.»(مَتّی، ۱۶: ۲۶)


آرمن عزیزم

از آن مواهب دیریاب و کم‌یاب زندگی، داشتن دوستی است که بتواند در سکوت، با تو همراهی کند. تو همراهی در سکوت را به خوبی آموخته بودی. چگونه می‌شود بی‌مددِ کلمات، با کسی همراهی کرد؟ کلمات، همواره آلوده‌اند. کلمات، عمدتاً اغتشاش‌گرند و نمی‌توانند چنانکه باید خلوص تنهایی ما را رعایت کنند. مگر آنجا که واژه‌ها به طرز طبیعی از دلِ سکوت سربرمی‌آورند. مثل هوای خنکی که از چشمه‌ای بلند می‌شود. در چنین وضع و حالی، کلمه، کلمه نیست، سکوتِ بخارشده است. آرمن، چه نادرند آنان که می‌توانند با سکوتِ‌ ما همراه شوند. دوست خوب من، دلِ تو شیرین بود. از قبیله‌ی واژه‌ها نبود. نسب به سادگی و سکوت می‌بُرد. کلماتت مثل برف نو، ذوق‌انگیز و کودکانه بود. پیش تو، نام کوچکم کدر نمی‌شد. پیش تو، زمان، دود می‌شد و به هوا می‌رفت.


آرمن عزیز

آگوستین قدیس می‌پرسد: «خداوندا، هنگامی که به تو عشق می‌ورزم، به چه چیزی عشق می‌ورزم؟». بی‌اندازه پرسش مهمی است. آرمن، وقتی می‌گویی خدا را دوست داری، یعنی چه چیز را دوست داری؟

به گمان من، وقتی به خدا عشق می‌ورزیم به آرمان‌های خویش عشق می‌ورزیم. او را سرچشمه‌ی خیر و نیکویی و محبت می‌دانیم و از این‌رو دوستش داریم. بنابراین، دوست داشتنِ خدا، یعنی دوست داشتنِ ارزش‌هایی که خدا را تجسم تمام‌عیار آن می‌دانیم. نمی‌توان به خدا عشق ورزید و به ارزش‌ها که صدرنشین همه‌ی آنها شفقت و عشق است، دل نبست. اینجاست که درمی‌یابیم چرا مسیح در برابر این پرسش که «بزرگترین حکم شریعت کدام است؟» پاسخ داد:


«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(مَتّی، ۲۲: ۳۴_۴۰)


آرمن، روی ساحل نشسته‌ام. موج‌ها می‌آیند، سر به ساحل می‌زنند و سرخورده و وصل‌ناچشیده بازمی‌گردند. انگار می‌خواهند حرفی را به زبان بیاورند و قادر نیستند. احساس می‌کنم سرنوشت من با این موج‌های ناتمام، یکی است. همیشه آنچه باید می‌گفتیم، ناتمام می‌مانَد. چرا که هنوز نتوانسته‌ایم زبانی مناسب قلب آدمی پیدا کنیم. 


آرمن عزیز، آدمی تنها موجودی است که برای زندگی نیازمند قصه گفتن و  رؤیا ساختن است. قلبت را از دور می‌بوسم و نامه‌ را با تکه‌ای از شعر احمد شاملو که به رنگ رؤیاست به پایان می‌بَرم:


«روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

 و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم»

همسایه‌ی جنون

عاقل به کار دنیا بسیار لااُبالی است

همسایه‌ی جنون است عقلی که کامل افتد

کلیم کاشانی


زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست

چند روزی هر چه باداباد باید زیستن

بیدل دهلوی


چه می‌گویند؟ می‌‌گویند عقل پخته خیلی شبیه دیوانگی است. خیلی «هر چه بادا باد» و لاأبالی‌وار به زندگی می‌نگرد. عقل، در اوایل خیلی با جنون فاصله دارد. هر چه عقل‌تر شود، فاصله‌ای کمتری با جنون پیدا می‌کند. شاید مثل مولانا که می‌گفت: «اوست دیوانه که دیوانه نشد»


انگار زندگی را بدون چاشنیِ دیوانگی نمی‌شود تاب آورد. نیچه می‌گفت:


«هر روز بیشتر به این واقعیت پی می‌برم که زندگی را نمی‌توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»(از نامه نیچه به پیتر گاست به نقل از: واپسین شطحیات، ترجمه حامد فولادوند)

باد...

تو باز نخواهی گشت

اما باد هی می‌رود

هی‌ بازمی‌گردد

هی‌ بی‌قرار است


باد

چقدر شبیه من است

نیایش، راهیابی به گنجِ درون

نیایش می‌تواند ما را با لایه‌های ژرف‌تر خودمان آشنا کند و به ذخائر بی‌شمار و عظیم درونی خویش واقف سازد. انگار اگر بتوانیم در خود کند و کاو کنیم می‌توانیم به آب برسیم. مولانا می‌گفت: «بگفتم شمس تبریزی کیی؟ گفت: / شمایم من، شمایم من، شمایم». شمس، اسم رمزی است بر آن باغات حسن و لطف که در درون یک یک ماست. جای دیگری گفته است: «شمس تبریز خود بهانه‌ست / ماییم به حسنِ لطف ماییم». در ابیات قبل می‌گوید اِشکال ابلیس آن بود که «نظر جدا جدا داشت» و پنداشت که آدمی جدای از خداست. آن دم و نفخه‌ی جاری در آدم را ندید. مولانا می‌گفت این جسم و پیکر ما، روپوشی است بر آن دمِ مقدس که در جان داریم و در حقیقت، قبله‌ی اصلی خودِ ماییم: «این هیکل آدم است روپوش / ما قبله‌ی جمله سجده‌هاییم؛ آن دم بنگر، مبین تو آدم / تا جانت به لطف دررباییم؛ ابلیس نظر جدا جدا داشت / پنداشت که ما ز حق جداییم». قبله و مسجود اصلی، آن دمِ جاری در ما است. آن نفخه‌ی مقدس و شورِ عشق: «گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟ / قبله‌ی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟»، همچنانکه شمس تبریزی می‌گفت: «کعبه در میان عالم است چو اهل حلقه‌ی عالَم جمله رو به او کنند. چو این کعبه را از میان برداری، سجده ایشان به سوی دل همدگر باشد! سجده آن بر دل این و سجده این بر دل آن!»(مقالات شمس)


مولانا می‌گفت ما باید از خاک به افلاک سفر کنیم: «به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی / چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی ؛ تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن / تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی». اما این سفر آسمانی، جز سفری به درون خویش و به قصد کشف سرمایه‌ی عاشقی نیست: «ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان / پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند»


خدا، آن شوق ناپیدا و بی‌کرانی است که در جان هر یک از ما در خروش است. مولانا می‌گفت خدا چیزی جز حقیقت ما نیست، حقیقتی که اگر بتوانیم از حصار و پیله‌ی من‌های موهوم و دروغین خویش رهایی بیابیم به اقلیم آن پای خواهیم نهاد: «ای رهیده جان تو از ما و من / ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن ؛ مرد و زن چون یک شود آن یَک توی / چونک یک‌ها محو شد آنک توی / این من و ما بهر آن بر ساختی / تا تو با خود نرد خدمت باختی»(مثنوی/دفتر اول)


همه‌ی آن حقایق سرمدی که سراغ آن را بیرون از خویش می‌گیریم در حقیقت در جانِ خود ما نهفته است. مولانا می‌گفت: «ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که توئی / وی آینه‌ی جمال شاهی که توئی / بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست / در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی»، «تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست / چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند»


به شیخ بایزید بسطامی گفتند: «درویشی چیست؟» گفت: «آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»(تذکرة‌الاولیا)


فرانسوا فنلون(عارف مسیحی، ۱۶۵۱ – ۱۷۱۵م) می‌گوید:

«زمانی که انسان‌ها را به جستن تو در قلب‌هاشان فرا می‌خوانیم، گویی آنان را به طلب تو در دورترین و ناشناخته‌ترین سرزمین‌ها دعوت کرده‌ایم! چه سرزمینی برای بیشتر آنان- که اهل بطالت و خوش‌گذرانی‌های بیهوده‌اند- دورتر و بیگانه‌تر از قلمرو قلب‌شان است؟ آیا آنان تاکنون به معنای قدم نهادن به درون و باطن خود اندیشیده‌اند؟ آیا هرگز کوشیده‌اند راهی بدان سو بیابند؟ آیا حتی توانسته‌اند تصوری بس دور از ماهیت آن جایگاه مقدس باطنی، آن ژرفای دست‌نیافتنی جان که تو دوست می‌داری خالصانه و جانانه پرستیده شود، به دست دهند؟ آنان همواره بیرون از خویش و سرگرم جاه‌طلبی‌ها و عیش و نوش خویش‌اند.»(عشق، نیایش: دو جستار عارفانه، ترجمه لیلا آقایانی چاوشی، نشر آن‌سو)


شمس تبریزی می‌گفت سعی و تلاش همه‌ی پیامبران گشودن درهای دل بود: «اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل می‌باید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این می‌جستند.»(مقالات)


در دعا و نیایش می‌کوشیم درِ دل را باز کنیم.


از نظر مولانا خدا در «بیرون» نیست، در «عینِ جان» ما حضور دارد. از این‌رو دعوت عارفان، دعوت به خویشتنِ حقیقی ما است:


«من آن ماهم که اندر لامکانم / مجو بیرون مرا در عین جانم؛ تو را هر کس به سوی خویش خواند / تو را من جز به سوی تو نخوانم»


دعا و نیایش کوششی عاشقانه و مستمر است برای وصل شدن به آن منابع سرشار درونی و به تعبیر استاد مصطفی ملکیان در کتابِ «سیری در سپهر جان»: «دعوت به فراروی به سوی عالَم بالا چیزی جز فروروی به سوی عالم درون نیست.»

کمرهایتان بسته باشد

«کمرهایتان بسته باشد و چراغ‌هایتان افروخته»


آموزگاران معنویت به ما می‌گویند آنچه سبب گشادِ اندرون می‌شود، فیض و عنایتی است بیرون از تکاپوهای تو. مولانا می‌گفت: «اصل خود جذبه است». با این حال، می‌گفتند کاری که بر عهده‌ی شماست مهیا شدن است. گوش به زنگ بودن، حواس‌جمعی و هوشیاری. مولانا می‌گفت تو مساعی خود را موقوف آن جذبه‌ مکن، بکوش و شمعی در درونت روشن نگاه دار: «اصل، خود جذبه است لیک ای خواجه تاش / کار کن، موقوف آن جذبه مباش»(دفتر ششم). از شمع جانت پرستاری کن و منتظر باش تا صبح بدمد: «مُرغِ جذبه ناگهان پَرّد ز عُش / چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش»(دفتر ششم). امیدوار باش که «او» روزی، نیم‌شبی، گاهی، بی‌گاهی، به اقلیم تو پای خواهد نهاد. امیدوار باش ولی آرزو‌اندیش نه. امیدواری توأم با آمادگی جُستن و مهیا شدن است، آرزواندیشی اما، واپس نشستن و دست از عمل شستن است.


«کمرهایتان بسته باشد و چراغ‌هایتان افروخته. همانند کسانی باشید که چشم به راه سرور خویشند که چه هنگام از عروسی بازمی‌گردد تا به محض آن که بیاید و در بکوبد، در را به روی او بگشایند. نیکبخت آن خادمانی که چون سرورشان دررسد، ایشان را بیدار یابد!... شما نیز مهیا باشید، چه پسر انسان در آن ساعتی که گمان نمی‌بَرید خواهد آمد.»(انجیل لوقا، ۱۲:‌ ۳۵ تا ۴۰)

«هشیار باشید، بیدار باشید، چه نمی‌دانید زمان آن چه هنگام خواهد بود.»(انجیل مرقس، ۱۳: ۳۳)


ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد

گویی‌ام: «اینک برآ، بر طارمِ بالای من»!

(غزلیات شمس)


رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی

وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

(غزلیات شمس)

نیایش، تمرین گوش‌سپاری

در نیایش می‌کوشیم به تعبیر سهراب «شنونده‌ی آسمان‌ها شویم» و از نهاد خویش، پنجره‌ای رو به سوی هستی بگشاییم: «پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم»(سهراب سپهری).«چنین به نظر می‌رسد که نیایش اصولاً کشش روح است به سوی کانون غیرمادی جهان»(اَلکسیس کارل، ترجمه علی شریعتی)


گویا در نیایش تلاشی هست برای گشودن خویش به سمت هستی. در نیایش می‌کوشیم به صداها و زمزمه‌های منتشر در هستی گوش دهیم. صداهایی که تنها در خلوتی عاشقانه با جهان، شنیدنی می‌شود: «زین قصه هفت گنبد افلاک پُر صداست / کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت». انگار خروش عاشقانه‌ای در بندبند جهان است که تا دلی شنوا نیابیم، درنمی‌یابیم: «به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است»(گلستان، باب دوم). 


در نیایش حالی شبیه قصه‌ی «کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب» را داریم که در دفتر دوم مثنوی آمده است. تشنه‌ای که بر سر دیوار بلندی بود و همین دیوار او را از جوی آب محروم داشته بود. تشنه هر بار کلوخی از دیوار برمی‌داشت و به آب می‌افکند. می‌‌گفت در این کار دو فایده است: «فایده اول سماع بانگ آب / کو بود مر تشنگان را چون رباب ؛ بانگ او چون بانگ اسرافیل شد / مُرده را زین زندگی تحویل شد؛ فایده دیگر که هر خشتی کزین / بر کَنم آیم سوی ماء معین؛ تا که این دیوار عالی‌گردنست / مانع این سر فرود آوردنست»(مثنوی، دفتر دوم)؛ مولانا می‌گفت خداوند بانگ آب است و تشنگان نمی‌توانند از شنیدن صدای آب، پرهیز کنند:‌ «بانگ آبم من به گوش تشنگان / هم‌چو باران می‌رسم از آسمان؛ بر جه ای عاشق برآور اضطراب / بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟»(مثنوی، دفتر ششم)


نیایش، گفتنِ تنها نیست، گوش سپردن هم هست و گوش‌سپردن به نواهای وجود، به ما تعالی می‌بخشد: «از سخن‌گویی مجویید ارتفاع / منتظر را به ز گفتن، استماع»(مثنوی، دفترچهارم). نیایش، پُرحرفی نیست. علاوه بر زمزمه کردن، گوش نهادن به زمزمه‌ها هم هست. آرام گرفتن تا غبارها بخوابند و هستی به درون ما راهی بیابد. به تعبیر تاگور: «دلم آرام گیر و غبار بر میانگیز، جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.»


انگار در وقت نیایش می‌کوشیم همچون چنگی گشوده و تسلیم باشیم یا همچون نی‌ای که بر لبان کسی است. آماده برای آنکه دم‌ها و نفس‌های خدا از ما جاری شود. «گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد / چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو»(مولانا)

مولانا می‌گفت: «در من می‌دم بنده‌ی دم‌های توام / سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام»(رباعیات مولانا)


هِبِل می‌گفت: «وقتی انسانی دعا می‌کند خدا در او تنفس می‌کند.»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی، نشر نی)


«عظمت و شکوه نیایش در آن است که پاسخی به آن داده نشود و خبری از زشتی داد و ستد و بده بستان هم در میان نباشد. کارآموزی در نیایش، کارآموزی خاموش ماندن است. عشق فقط در جایی آغاز می‌شود که دیگر انتظار چشمداشتی وجود نداشته باشد. عشق بیش از همه چیز تمرین نیایش است و نیایش تمرین سکوت.»(دژ، آنتوان دوسنت اگزوپری، ترجمه پرویز شهدی، نشر به‌سخن)


«نیایش به عنوان یک روش روشن‌سازی روحی و اشراق معنوی، یک عمل حیاتی و زیستن طبیعی است که به این وسیله جزیره‌ی بسیار کوچک شخصیت ما، ناگهان موقعیت و وضعیتش را در یک کلیت بزرگ‌تری از زندگی می‌یابد... نیایش چه به صورت شخصی و چه به صورت مشارکتی و جمعی، بیانگر میل وافر باطنی انسان برای دریافت یک پاسخ – در سکوتِ مهیب جهان- است. نیایش فرایند منحصر به فرد اکتشاف است که از طریق آن «خود» جستجو کننده، خویشتن را درست در همان لحظه‌‌ی نفی خود، اثبات می‌کند؛ و لذا ارزش و حقانیتش را به صورت یک عامل پویا در حیات جهان کشف می‌کند»(تجدید بنای اندیشه دینی در اسلام، محمد اقبال، ترجمه مسعود نوروزی، نشر دانشگاه امام صادق)