در تفاخرِ درخت انجیر و گلهای ابریشم
و در همسایگی نفسهای ممتدّ صبح
زاده میشویم
شهاب سوزانی از چشمان شب به زمین خواهد افتاد،
و ما
در میان خندههای همیشه زندهی ستارگان
میمیریم
راستی
ستارههایی که مُردهاند
چرا همچنان میخندند؟
31 خرداد 96- صدیق قطبی
روایت قرآنی میگوید «دو فرزند آدم»، و نامی از قابیل و هابیل در بین نیست. از طرفی احتمالاً این دو آدمیزاد، تنها دو آدمیزادند و نه ضرورتاً پسران آدم و حوا. قرآن مواضع متعددی خطاب به نوع انسان میگوید: یا بنی آدم... (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ...) روشن است که منظور فرزندان مستقیم آدم و حوا نیستند، بلکه کل بشر مُراد است. اینجا هم سخن از دو انسان است و آنچه میانشان گذشته است(وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ...). با همهی این احوال، بیایید فرض کنیم که این دو آدمیزاد قصهی ما، همان هابیل و قابیل معروفاند. دو پسرِ حکایتآفرینِ آدم و حوا. پدر و مادر دوستداشتنی و جستجوگر ما.
قرآن روایت میکند که هابیل و قابیل، قربانیای به درگاه خدا پیشکش میکنند. قربانی هابیل قبول میشود، و قربانی قابیل، ردّ. قابیل سراسر خشم میشود و بی مقدمه و حاشیه میگوید: قطعاً و حتماً میکُشمت! آخر هم تهدیدش را عملی میکند و با کشتن یک انسان بیگناه، میشود تبهکار و بدفرجام.
همیشه بدِ قصه قابیل بوده است. البته آنچه قابیل کرد، حقیقتاً بد و نکوهیدنی است. اما آیا رفتار و رویهی هابیل، سراسر قابل دفاع است؟ آیا هابیل نمیتوانست بهتر عمل کند؟
مطابق روایت قرآن، هابیل در برابر تهدید به قتل قابیل میگوید: «خدا فقط از تقواپیشگان میپذیرد. اگر دست خود را به سوى من دراز کنى تا مرا بکشى من دستم را به سوى تو دراز نمیکنم تا تو را بکشم چرا که من از خداوند پروردگار جهانیان میترسم. من میخواهم تو با گناه من و گناه خودت [به سوى خدا] بازگردى و در نتیجه از اهل آتش باشى و این است سزاى ستمگران»(مائده:۲۷ تا ۲۹)
در رفتار هابیل نوعی انفعال همراه با خودخواهی دیده میشود. میگوید میخواهم تو مرا بکشی تا گناهان مرا نیز عهدهدار شوی و نهایتاً اهل دوزخ گردی.
بیایید فرض کنیم در برابر خشم قابیل از قبولی برادر و مردودی خود و نیز عزم به قتل او، هابیل میگفت:
برادر عزیزم، من نیز از اینکه قربانیات پذیرفته نشده محزونم. ضمن اینکه دنیا که به آخر نرسیده، شاید دفعهی بعد قربانی تو پذیرفته شود و قربانی من مردود. پذیرش قربانی من ممکن است از روی آزمون و ابتلا باشد، پس باید مراقب باشم دچار عُجب و خودپسندی نشوم. اصلاً دنیا سرای امتحان است و هزار بالا و پایین دارد؛ از کجا معلوم پذیرش یک عمل من به این معنا باشد که من از تو خوبتر و پارساتر باشم.
برادر عزیزم، وسوسهی کُشتن مرا از سرت بیرون کن. من دوستت دارم و دلم نمیخواهد با کشتن من، گناهان مرا نیز بر تو بار کنند و عاقبت سختی داشته باشی. من نخواهم گذاشت که مرا بکشی، چرا که بدفرجامیات را نمیخواهم. باور کن با کُشتن من هم دلت آرام و قرار نمیگیرد. بیا یاور هم باشیم تا من بر عُجب و خودپسندی غلبه کنم و تو بر خشم و حسد. ما با هم برادریم. شادی من شادی توست و غم تو، غم من...
برادر خوبم، قابیل! قبول یا ردّ یک عمل که معیار و ملاک نیست. هنوز با خدا کارها داریم. دستت را به من بده، بیا راه را با هم طی کنیم.
[قرآن تنها داستان این دو فرزند آدم را روایت کرده و با اینکه قابیل را نکوهش کرده، اما بر رفتار هابیل هم صحّه نگذاشته است. با این توضیح، ارزیابی انتقادی واکنش و موضع هابیل، تضادی با روایت قرآنی ندارد.]
نماز صبح که تمام میشود، رو به ما میکند و میخواند: «والضحی واللیل إذا سجی ما ودعک ربک و ما قلی...». بعد نفس بلندی میکشد و میگوید:
«خوبانِ عزیز! اگر بنا بود تنها به یک چیز غبطه بخورم، به احساسی غبطه میخوردم که محمد مصطفی پس از شنیدن این آیه تجربه کرد. چه شکوهی دارد که بشنوی خدا به تو میگوید نه رهایت کرده و نه بر تو خشم گرفته. چه سعادت بلندی است این اطمینان که فراموش نشدهای و از نظر نیفتادهای. مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى... خدا میداند پیامبر چه ذوقی کرده با شنیدن این بشارت و کبوتر روحش چه بالی گشوده و سپس در چه اطمینان و سکونی آرام گرفته است.
چهرهی مژدهدیدهی پیامبر با شنیدن این آیه احتمالاً شبیه حال نوزادی است که از شیر خوردن سیر شده و در حالی که قطراتی از شیر حوالیِ لب و دهانش پیداست، روی سینهی مادر به خوابی نرم رفته است.
آدمیزاد برای ادامهی زندگی به بشارت نیاز دارد. مبشّر و بشیر باشید. کاری کنید تا نگاهتان و لبخندتان، حضورتان و کلامتان، سکوتتان و سکونتان، حاوی بشارت باشد. وقتی دلتان از محبت سبز شود، وقتی نگاهتان بیغبار باشد، وقتی کلامتان عاری از تشویش باشد، آنوقت است که حضورتان بشارت است، سکینه است. برای همدیگر، در جلوت و خلوت، دعا کنید. آرزوهای خوب کنید. نه با شتاب و تصنع و شرم. نه. چشم در چشم هم بدوزید و زیباترین آرزوها را برای هم به زبان بیاورید. تجربه کنید. حتماً آن بشارت ایمنیبخش، منتشر خواهد شد. حضرت منّان به پیامبرش میگفت وقتی صدقات و بخششهای مالی مسلمانان را تحویل میگیری برایشان دعا کن، چرا که دعا کردن تو مایهی تسلّی و تسکین آنهاست: وَصَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ
بیایید برای یکدیگر، مظهر بشارت خدا باشیم. با حضور، محبت، آمرزش و لبخندمان. با دعاها و آرزوهایمان.»
شیخ احمد بخارایی انگار که بوی پیراهن یوسف را شنیده باشد، یکپارچه شور و شیرینی شده است. هر چه که از بشارت میگوید انگار چراغی در چشمهایش متولد میشود. به ساعت نگاهی میاندازد و اشتیاق فوّارش را مهار میکند. با دعایی جلسه را تمام میکند:
آرزو میکنم حضور و وجودتان، سرتاسر، بشارت باشد.
سه جا در قرآن آمده است که در حسابرسی الهی، به قدر فتیلی به کسی ستم نمیشود. فتیل به نخی میگویند که در شکاف هستهی خرماست.
«وَلَا یُظْلَمُونَ فَتِیلًا»(نساء/49، اسراء/71)؛ «وَلَا تُظْلَمُونَ فَتِیلًا»(نساء/77)؛ «و به قدر نخ روى هسته خرمایى ستم نمىبینند/ نمیبینید.»
جای دیگری آمده که به قدر نقیری هم بر کسی ستم نخواهد رفت. نقیر به نقطه و گودیای میگویند که پشت هستهی خرما قرار دارد.
«وَلَا یُظْلَمُونَ نَقِیرًا»(نساء/124)؛ «و به قدر گودى پشت هسته خرمایى مورد ستم قرار نمیگیرند.»
مذموم و مطرود بودن ستم تا این حد محل توجه قرآن است. از آنسو، لزوم رعایت عدالت هیچ استثنایی ندارد و به ویژه در قرآن تأکید شده که با دشمنانمان عادلانه رفتار کنیم. خداوند میداند که غالباً ما در سراشیب عواطف منفی، عدالت را نادیده میگیریم:
«وَلا یجرِمَنَّکم شَنَآنُ قَومٍ عَلی أَلّا تَعدِلُوا»(مائده/۸)؛ «و دشمنیتان با بعضی از مردم شما را بر آن ندارد که بیداد کنید.»
عدالت، ارزشی مبنایی و خواستهی مطلق و بیقید و شرط خداوند است که رعایت آن را نه تنها در کردار، که در گفتارمان نیز ضروری میبیند:
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ»(نحل/90)؛ خدا به دادگرى فرمان میدهد.
«وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا»(انعام/152)؛ و چون [به داورى یا شهادت] سخن گویید دادگرى کنید.
در حدیث آمده است:
«یا عبادی إنی حَرَّمتُ الظُّلمَ على نفسی، وجعلتُه بینکم محرَّما، فلا تَظَالموا»(به روایت مسلم و ترمذی)؛ بندگان من، من ستم را بر خود حرام و ناروا کردم و برای شما نیز آن را حرام دانستهام، پس به یکدیگر ستم نکنید.
حقیقت مهمی اینجا بیان میشود. ظلم تنها بر بندگان حرام نیست. خدا نیز خود را محدود به عدالت کرده است.
در حدیثی دیگر آمده که ظلمتهای اخروی، محصول ظلمهای دنیوی است:
«اتَّقُوا الظُّلْمَ فَإِنَّ الظُّلْمَ ظُلُمَاتٌ یوْمَ الْقِیامَةِ»(بهروایت مسلم)، از ستمکاری بپرهیزید چرا که ستم، ظلمات اخروی به همراه دارد.
درست است که تعیین مصداق عدالت در هر زمان و موقعیتی خیلی مهم است، اما اینکه اهتمام اصلی ما در مناسبات و روابطمان پاسداشت عدالت و انصاف و پرهیز از جور و جفا باشد، ضرورت دارد.
نکتهی حائز اهمیتی در حدیث آمده است:
«انْصُرْ أَخَاکَ ظَالِماً أَوْ مَظْلُوماً» فقَالَ رَجُلٌ: یا رسول اللَّه أَنْصرهُ إِذَا کَانَ مَظلُوماً أَرَأَیتَ إِنْ کَانَ ظَالِماً کَیفَ أَنْصُرُه؟ قال: «تَحْجُزُهُ أَوْ تَمْنعُهُ مِنَ الظُّلْمِ فَإِنَّ ذلِک نَصْرُه»(به روایت بخاری)؛ برادرت را یاری کن چه ظالم باشد چه مظلوم. مردی گفت: پیامبر خدا! وقتی مظلوم است یاریاش میکنم، اما وقتی ستمگر است چگونه یاریاش کنم؟ فرمود: او را از ستم کردن باز دار، این است یاری او.»
وظیفهی ما یاری همگان است. اعم از ظالم و مظلوم. اما یاری ظالم، در بازداشتن او از ستم است و نه همکاری با او. آنکه ظالم است نیز نیازمند یاری و دلسوزی ماست. ما اجازه نداریم یاری و حمایت خود را حتی از ستمگران دریغ کنیم. یاری ستمپیشهگان این است که مانع ستم شویم. اینجاست که «انظلام» یا ظلمپذیری، خیانتی است در حق عدالت و نیز در حق فرد ستمگر. ظلمپذیری، لطف و مهر به ستمگر نیست، جفای به اوست. محبت حقیقی آن است که مانع از ستم شویم. حتی در حق خودمان. اجازه ندهیم، همسر، والدین، معلم یا کارفرما، در حق ما ستم کنند. دفع ستم همه جا توصیه شده است. چه از دیگری، چه از خود.
عدالت چیزی جز توجه به حقوق نیست. عدالت، اعطای حق با صاحبان حق است.
سلمان فارسی به ابودرداء میگوید: «إنَّ لِرَبِّکَ عَلَیْکَ حَقًّا، ولِنَفْسِکَ عَلَیْکَ حَقًّا، ولأَهْلِکَ عَلَیْکَ حَقًّا، فَأَعْطِ کُلَّ ذِی حَقٍّ حَقَّهُ» یعنی: خدا بر تو حقی دارد، جانت بر تو حقی دارد، خانواده بر تو حقی دارند؛ بنابراین حقِ صاحبان حق را ادا کن. پیامبر(ص) که سخن سلمان را میشنود میگوید: «صَدَقَ سَلْمَانُ». سلمان درست گفت.(بهروایت بخاری)
عادلانه رفتار کنیم، عادلانه سخن بگوییم و به ویژه با مخالفان و دشمنانمان نیز، مرزهای عدالت را نادیده نگیریم. به خاطر بسپاریم که در پیشگاه الهی، به قدر و اندازهی «فتیل» و «نقیر»ی هم ستم، روا نیست. خدا خود را نیز محدود به عدل کرده است. از خدا الگو بگیریم.
عدالت را در پای چه هدف مقدس یا مصلحت عالیهای قربانی میکنیم؟
برای ارزیابی میزان عدالت و انصاف خود، رفتار و مواضع خود را با دشمنان، مخالفان و رقبای خود، ارزیابی کنیم. عدالت آن است که با دشمنان خود منصف باشیم. هستیم؟
«وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ، وَ إِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا!
به خدا سوگند اگر اقلیمهاى هفتگانه زمین را با هر چه در زیر آسمان آنها است به من دهند تا خدا را در حد گرفتن پوست جوى از دهان مورى نافرمانى کنم، نخواهم کرد. چرا که این دنیاى شما در نزد من از برگ نیم جویدهاى در دهان ملخى ناچیزتر است.»
[نهج البلاغه، خطبه 222]
همین کلام رفیع، به تنهایی برای بیان علوّ قدر و خلوص دل مرتضی(ع) کافی است. گمان نمیکنم کسی به این صراحت و حساسیت، انزجار خود را از جور و ستم، بیان کرده باشد.
برای آنکه خواهان تشبه به علی(ع) است، همین گفتهی بُهتآور کافی است.
بدا به احوال ما که برای دستیابی به قدرت، منزلت، ثروت یا هر چیزی از همین دست پایهلرزان، به خود جواز جور و ستم میدهیم.
بدا به حال ما که به خود حق میدهیم برای حفظ مصالح یا وصول به اهدافی مرتکب جفاهایی شویم و یا وقوع جفاهایی را نادیده بگیریم.
نجات
همیشه در حقیقت نیست.
خشمآگین،
دشنهی آختهای در دست،
نشانی انسانی را از تو میپرسد.
حقیقت را نخواهی گفت؛
چرا که زندگی از حقیقت، ارجمندتر است.
پس
نفرین به حقیقتی که در خدمت زندگی نیست.
خیره در چشمهای مرگ،
در انتظار آن خاموشی نزدیک،
میپرسد:
"دوستم داشتهای؟"
حقیقت چیز دیگری است
اما پاسخ میدهی:
"از ژرفنای قلبم!"
چرا که شفقت از حقیقت، ارجمندتر است
پس
نفرین به حقیقتی که در خدمت شفقت نیست
درست است:
چه بسیار حقایقی که در آغاز تلخند
ولی سرآخر، یاور زندگی میشوند
با این حال،
«مایهی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟»
حقیقتِ عزیز!
احترامِ زندگی واجب است.
ماجرا به 15 سال پیش بر میگردد. یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار میشدیم و تا ساعتی پس از نماز عشاء، مشغول حفظ قرآن بودیم. نزدیک به روزی 10 ساعت. درس، سبق، تمرین...
چه دلهرهای موقع تحویل درس به حافظصاحب در دلمان خیمه میزد. نکند آنجا که رفتیم هول کنیم و چندصفحهای را که از بر کردهایم، فراموش شود. آنوقت با آن چشمهای خشمآلود حافظصاحب چه کنیم که انگار به جنایتی عظیم مینگرد.
تنها دلخوشی من بسیم بود. نگاهش میکردم و لبخندش پناهم میشد. دلم جان میگرفت و میرفتم برای تحویل درس. بسیم انگار روی ابرها زندگی میکرد. با همان چهرهی گشوده و متبسم میرفت برای تحویل درس، و توبیخ و احیاناً ضرب و چوب حافظصاحب هم دریاچهی آرام لبخندش را نمیآشفت.
اوایل فکر میکردم نوعی خنگی، حواسپرتی و یا کُندعاطفگی دارد. مدتها گذشت تا فهمیدم آرامش و لبخند همیشهی او، چیزی ورای این تحلیلهای عجولانه است. بسیم بارها از دست حافظصاحب چوب خورد، اما هرگز ندیدم عبوس و ترش شود، اشکی بریزد و یا ناله کند. هر وقت که دلشوره میگرفتم نگاهم به چهرهی آرام و متبسمش میافتاد و رنگ دلم آبی میشد. عجیب آنکه هر زمان از مصحف سر بلند میکردم و به او مینگریستم، به طرز غریبی میفهمید، سرش را بالا میآورد و به من خیره میشد.
یکی از روزهای تعطیل و استراحت، بعد از نماز عشا و بازگشت از بوفه، در حیاط حوزه قدم زدیم. آسمان بیستارهترین بود و هوا کمی سرد. بسیم خیلی سعی میکرد خویشتندار باشد و عواطفش را پنهان کند. آنشب پرسیدم میانهات با شعر چطور است؟ ناگهان انگار نیروی تازهای گرفته باشد خواند: شاعر افسونگر شکّرشکن / پیر شد ای ماه تابان پیر شد/ تا تو را دوزد ز نو پیراهنی / دیر شد ای عمر باقی دیر شد...
برای اولینبار شاهد اشکهایی بودم که به فرمان او دیگر نبودند. بغض راه گلویش را بست و صدایش در نیامد.
من سالها از احوال بسیم بیخبر بودم. حکایت ما بود: «گردش زمان میان ما پرده بسته / روی چهرهها غبار دوری نشسته». تا اینکه سال پیش در میانهی خاطرهگوییهای یکی از همقطاران گذشته، یادی از بسیم شد. گفت بسیم چند ماه بعد از تو، دورهی حفظ را تمام کرد، اما بعدها دانستیم به کلّی از مسیر دور افتاده و گرفتار دود و الکل شده. الان هم به سرطان ریه مبتلاست.
یک هفته بعد خودم را به ایرانشهر رساندم. بعد از حدود 14 سال، حالا چشمها و لبخندهای بسیم، چه رنگی دارد؟ سعی میکردم هیچ فکر نکنم. تا روستای چاهک راهی نبود.
در اثر تزریق مرفین و مسکّنهای قوی، خواب بود. کنارش نشستم. سرانگشتان و لبهایش زرد بود و گوشت صورتش تقریباً آب شده بود. خواب بود و من بیتاب بودم که بیدار شود و ببینم هنوز آن نگاه آبیرنگ، آن لبخند پهناور، خواهد تراوید یا نه؟ یک ساعت تمام کنارش نشسته بودم. با آن پیکر نحیف و صورت آبشده، شبیه نوزادان شده بود. انگار تازه به دنیا آمده. تمام آن خاطرهها، آن هول و هراسها، آن قدمزدنها و آن لبخندهای پناهنده، از خاطرم گذشت و از همه مهمتر ترنم حزین آن شعر که برای نخستین بار باعث شد اشکهای بسیم به فرمانش نباشند.
بسیم به آهستگی و گویی بار سنگینی را میخواهد بلند کند، پلکهایش را باز کرد. چشمهایش که به من گره خورد، همان لبخند آمرزش، همان نگاه ایمن، مثل چشمهای جوشید. قطرات اشک بود که دیگر تماماً از مهار او خارج شده بود و از گوشهی چشم روی بالش میچکید.
تویی؟ دوست خوب من. چند سال گذشت از آن روزها؟ چه خوب کردی اومدی.حافظصاحب رو یادته؟
بیماری توانش را تحلیل بُرده بود. نمیتوانست زیاد حرف بزند. تنها چیزی که دستنخورده باقی مانده بود نگاه مهربان و لبخندهای پهناورش بود. همچنان گواه دوستی و یکرنگی. با خود فکر کردم وقتی بیماری نتوانسته چیزی از حجم لبخندهای او بدزدد، آیا مرگ خواهد توانست؟
ساعت رفتن که شد، گفتم بسیم جان نمیدانم بقا وفا خواهد کرد که دوباره تو را ببینم یا نه. لطفا فراموش نکن که تو بر گردن من دین بزرگی داری و من تا وقتی زندهام، از خاطرهی لبخندهای مهربانت نگهبانی میکنم. من تا وقتی زندهام، نمیگذارم لبخندهای تو از نفس بیفتند. قول میدهم. میگفتم و پردهی اشک، اجازهی دیدن نمیداد.
اشکها را پاک کردم که بتوانم نگاهش کنم. دیدم روشنتر از همیشه، آرام و مهربان است. با همان تبسم همیشه که بشارت آمرزش بود.
گفتم حضور ذهن داری شعری بدرقهی راهم کنی. حتا شده دو بیت. چیزی برام بخون که باید برم.
خواند:
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی!
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی؟
سرت ار به چرخ ساید، نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
در تمام سال گذشته، روزی نبود که این دو بیت را نخوانم و تصویر مهتابی آن لبخندهای مهربان در خاطرم نقش نبندد.
بسیم، یک ماه پس از آن دیدار، مهربانیهایش را جا گذاشت و رفت.
از عارفان، نیایشهای فراوانی بر جای مانده است. نیایشهای سوزناک، جانپرور و دلاویز. اما در میان شیوهها و رنگهای مختلف نیایش که بیانگر نحوهی رابطهی هریک از آنان با خداوند است، موردی بسیاری استثنایی به چشم میخورد. این فرد کسی نیست جز ابوالحسن خرقانی. آنچه مناجاتها و راز و نیازهای ابوالحسن خرقانی را متمایز و منحصر به فرد میکند، گستاخی و صمیمت ویژهای است که در آنها موج میزند. او چنان شناور در خلسهی عشق و شیدایی است که به زبان حال میگوید: «کنون که مست و خرابم صلای بیادبی!». خداوند به تمام معنا برای او نزدیک و قریب است و این قرابت سبب نوعی انس و مؤانست شده است و هیبت و بیگانگی بهکلی از میان برخاسته است.
مشخصهی دیگر مناجاتهای او، توجه به مقولهی «درد» است. دردی که ناشی از وجود خداوند و عشق بیتابانهی او به خدا است. در نگاه خرقانی آنچه هرچز درمان و علاجی ندارد این درد است. گفته است: «تا خدایی خدا باقی است، درد ابوالحسن باقی است.»
با توجه به بسامد و شمار نیایشهای عاشقانه و آکنده از صمیمیت و گستاخی و انس و لبالب از شوریدگی، ابوالحسن خرقانی را میتوان چهرهِ شاخص و نخست عرفان عاشقانه به شمار آورد.
تعدادی از راز و نیازهای او:
ای بارخدای!
خواهی تا آنچه از مهربانی تو میدانم
و از بزرگواری تو میبینم
با خلق تو بگویم
تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟
-
الهی!
اگر میخواهی چیزی به من بدهی
چیزی بده
که از زمان آدم تا به قیامت
لبِ هیچکس به آن نرسیده باشد
چرا که من نمیتوانم بازماندهی هیچکس را بخورم
-
الهی!
من
نه عابدم
نه زاهد
نه عالِم
و نه صوفی
الهی!
تو یکی هستی
و من از آن یکییِ تو یکیام.
-
الهی!
روز قیامت
داوری همه بگسلد
و آن داوری که میانِ من و توست، نگسلد
-
الهی!
اگر از آن جانب عفو پدید نیست
از این جانب هم پشیمانی پدید نیست
بکوش تا بکوشیم
که بر آنچه گفتهایم
پشیمان نیستیم.
-
خدایا!
چون به جان نگرم
جانم درد کند
و چون به دل نگرم
دلم درد کند
و چون به فعل نگرم
قیامتم درد کند
و چون به وقت نگرم
«تو»ام درد کند.
-
الهی!
نعمت تو فانی است
و نعمت من باقی
چرا که نعمتِ تو منم
و نعمت من تویی.
-
الهی!
هر چه تو با من گویی
من با خلق تو گویم
و هر چه تو به من دهی
من خلق تو را دهم.
-
الهی!
تو مرا چیزی گفتی
که در این جهان نیاید
و من تو را جوابی دادم
که در هر دو جهان نیاید
-
الهی!
در روز بزرگ
پیغمبران بر منبرهای نور نشینند
و خلق تماشاگر ایشان باشند
و اولیای تو بر کرسیهای نور نشینند
و خلق تماشاگر ایشان باشند
و من بر یگانگی تو نشینم
تا خلق تماشاگرِ تو باشند.
-
الهی!
مرا در مقامی مدار که گویم:
خلق و حق
یا گویم:
من و تو
مرا در مقامی دار
که من در میان نباشم
و همه تو باشی.
-
الهی!
اگر این رسولان و بهشت و دوزخ هم نبودند
من باز بر همین بودم که امروز هستم
و همچنان تو را دوست داشتم
و فرمانبردار تو بودم
از بهر تو.
-
الهی!
اگر اندامم درد کند
تو آن را شفا دهی
اما اگر «تو»ام درد کند
چه کسی آن را شفا میدهد؟
-
الهی!
تو
مرا
برای خویش آفریدی
و از مادر برای تو زادم
مرا شکار هیچ آفریده مکن!
-
الهی!
اگر تن و دل ما از نور هم بود
باز شایستهی تو نبود
تا چه رسد به تن و دلی چنین آشفته
اینها کجا در خورِ تو هستند؟
-
الهی!
هیچکس بود از دوستان تو
که نام تو به سزا بُرد
تا چشم خود را بکَنم
و در زیر پای او نهم
و یا هستند در وقتِ من
تا جان خود را فدای آنها کنم
و یا از پس من خواهند بود؟
-
خداوندا!
من
در دنیا
چندان که خواهم از تو لاف میزنم
فردا
هر چه خواهی
با من بکن!
-
الهی!
مرا آنچنان که هستم
به من بنمای!
۱. آیا جز پیامبران(از دیدگاه اهلسنت) و پیامبران و امامان(از دیدگاه شیعه)، انسانهای دیگر، خطاپذیر و قابل نقد نیستند؟(بگذریم از اینکه در معنای عصمت نیز چند و چونهای قابل توجهی است و برخی بر این باورند انبیا و ائمه تنها در امور ناظر به شریعت، معصوماند و در سایر ساحات زندگی، خطاپذیر و قابل نقد هستند.)
اگر حقیقتاً به این قناعت رسیدهایم که تنها انبیا و یا انبیا و امامان معصوم(از نظر شیعه) برکنار از خطا هستند، پس چرا نقد و تخطئهی چهرههای بزرگ و محبوبمان را بر نمیتابیم و با نوعی حمیّت و غیرتی دینی در صدد حمایت و دفاع بر میآییم؟ آیا اگر طالب حقیقت هستیم و همنوا با پیامبرمان(ص) دعا میکنیم: «اَللّهُمَّ أَرِنَا الْحَقّ حَقّاً وَارْزُقْنَا اِتِّبَاعه» نباید از هر گونه نقد و ارزیابی آراء و سخنان چهرههای برجستهی دینی، استقبال کنیم؟
۲. ممکن است گفته شود ما بزرگانمان را معصوم و بیخطا نمیدانیم، اما نقد کردن آدابی دارد و کسی که نقد میکند باید ضوابط علمی و بایستههای نقد را رعایت کند.
اما، اگر شخصیت نقدشده، علت نگرانی نیست، بلکه عدم رعایت آداب و ضوابط نقد است که سبب آزردگی و ناراحتی شده است، آنوقت میشود پرسید انصافاً آیا ما هر کجا که ادب و ضوابط نقد رعایت نمیشود چنین آزرده و نگران میشویم یا تنها وقتی شخصیت محبوبمان مورد نقدی بیضابطه قرار میگیرد؟
۳. ممکن است نقدی که بر شخصیت محبوب ما که علی القاعده معصوم نیست، ابراز شده، همراه با تعابیری گزنده و یا احیاناً توهینآمیز باشد، اما آیا رواست سخن ناسنجیده و توهینآمیز را به شیوهای غیر از «دفع بالأحسن» که توصیه و تعلیم قرآن است پاسخ دهیم؟ آیا منتقدی که فرضاً دشمن و بدخواه است، با واکنش تحقیرآمیز و عتابآلود ما متقاعد شده و به صف دوستان ما میپیوندد؟ یا به تعبیر قرآنی تنها وقتی بدیها را به نیکوترین شیوه پاسخ گفتیم، میشود دشمنیها را به دوستی تبدیل کرد؟
«وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِی أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَینَک وَبَینَهُ عَدَاوَةٌ کأَنَّهُ وَلِی حَمِیمٌ»(فصلت:٣٤)؛ «و نیکى و بدى برابر نیست، [بدى دیگران را] به شیوهاى که نیکوتر است دور کن که [اگر چنین کنى] آنگاه آن که میان تو و او دشمنى است همچون دوستى نزدیک و مهربان گردد.»
فرضاً که بر ما معلوم شد، نقدی که ابراز شده، لغو، عجولانه و بیپایه است، آیا بهتر نیست در برابر آنچه بیپایه و لغو است رفتاری مورد پسند قرآن داشته باشیم که میفرماید:
«وَاصْبِرْ عَلَى مَا یَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِیلًا»(مزمل:١٠) / «وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا»(فرقان:٧٢) / «وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَکُمْ أَعْمَالُکُمْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ»(قصص:٥٥)
چرا باید در برابر هر نقدی که به نظرمان مغرضانه و یا بیمایه میآید اینهمه آشفته و آشوبزده شویم؟
۴. ممکن است نقدی که متوجه شخصیت محبوب ما میشود از جهت شیوهی بیان، آزارنده و گزنده باشد، اما آیا تقوا و اخوّت دینی اقتضا نمیکند که از نیتخوانی بپرهیزیم و بواطن و سرایر را به خدا واگذار کنیم و ضمن ادای وظیفهی «نُصح» و خیرخواهی که طبعاً باید همراه با نرمی و گفتار لین باشد، برای برادری که به زعم ما نقدی بیپایه کرده است، دعای خیر کنیم؟
توجه به حدیث «فَإِذَا وَجَدْتُمْ لِلْمُسْلِمِ مَخْرَجًا، فَخَلُّوا سَبِیلَهُ»(بهروایت مسلم) که بیان میدارد تا جای ممکن بهتر است قول و فعل مسلمان را با حسن ظن تفسیر کنیم، بهتر نیست با برادران منتقد خود، گر چه شیوهی بیان نقدشان مناسب نباشد، بیشتر مدارا کنیم و نقد آنان را برآمده از اغراضی نهانی و عداوتی پنهانی ندانیم؟
۵. به نظر میرسد هر چه در برابر نقد بزرگانمان، بیشتر برآشوبیم و با منتقدان خود، سرسختی کنیم، کمتر توفیق مییابیم تا به همدلی برسیم و از فاصلهها بکاهیم. ما برای وصل کردن آمدهایم و چنانکه پیامبر(ص) فرموده است رسالت ما بشارت دادن است و نه نفرت آفریدن، آسان گرفتن است و نه سرسختی کردن: «بَشِّرُوا وَلَا تُنَفِّرُوا ، وَیَسِّرُوا وَلَا تُعَسِّرُوا» «مژده دهید و نفرتپراکنی نکنید، آسان بگیرید و سختگیری نکنید.»(بهروایت بخاری) چه چیز بیش از عتاب و برآشفتن، به رمیدن و فاصله گرفتن کمک میکند؟
و سرآخر اینکه بهترین خدمت به دین، آیین و شخصیتهای محبوبمان این است که مهربانتر و روادارتر، با منتقدان آنها رویارو شویم.
بیاییم قدری بیطرفانه در این حکایت تأمل کنیم:
«یکی از علمای یهود به نام زید بن سعنه، نزد پیامبر(ص) میآید، ردا و پیراهن پیامبر(ص) را به سختی میگیرد و دِین خود را مطالبه میکند. میگوید شما فرزندان عبدالمطلب، همگی در ادای دین، تأخیر میکنید! عمر بن خطاب که شاهد ماجرا است به خشم آمده میگوید: دشمن خدا! این چه حرفی است که به پیامبر(ص) میزنی؟ اگر نگران سرزنش او نبودم، سرت را با شمشیر میزدم. پیامبر(ص) روی به عمر کرده میگوید: "أنا وهو یا عمر کنا أحوج إلى غیر هذا منک یا عمر، أن تأمرنی بحسن الأداء، وتأمره بحسن التقاضی / ای عمر! من و او نیازمند سخنانی غیر از این بودیم، به اینکه مرا به تأدیهی نیکو و او را به مطالبهی شایسته، توصیه میکردی!"
زید بن سعنه با مشاهدهی رفتار پیامبر(ص) مسلمان میشود. او میگوید تمام این ماجرا به قصد سنجش و ارزیابی اوصاف نبوت بوده است: "لم یبق من علامات النبوة إلا وقد عرفته فی وجه محمدٍ(ص) حین نظرت إلیه، إلا اثنتین لم أخبرهما فیه هما: أنه یسبق حلمه جهله، ولا تزیده شدة الجهل علیه إلا حلماً/ وقتی به محمد(ص) نگریستم تمام نشانههای نبوت را در سیمای او مشاهده کردم، مگر دو امر را که از آنها بیخبر بودم: یکی اینکه بردباری او، بر خشم و آشفتگیاش غالب است و دوم اینکه افزایش خشم و خیرهسری علیه پیامبر(ص)، تنها به بُردباری و حلم او میانجامد."»(صحیح ابن حبان؛ السیرة النبویة/ ابن کثیر)
دیگر برای همه روشن شد که شمار قابل توجهی از جوانان کشور، به ویژه از مناطق اهلسنت، به داعش پیوستهاند و زندگی، جوانی و خانوادهی خود را در پای وعدههای تباه داعش، به تاراج دادهاند. حیف و دریغ از آن جوانیها، استعدادها و زندگیهای تباهشده.
روشن است که داعش، قربانیهای فراوانی از میان اهلسنت گرفته است، و ملیونهای سنّیمذهب، نه تنها موافق داعشیسم نیستند که از قربانیان آن به شمار میروند.
روشن است که نگاه ظاهرگرا، انسانستیز و گسسته از واقعیت داعش و همه گروههای افراطی اسلامگرا، تا چه اندازه ویرانگر، پرخطر، و محکومکردنی است.
روشن است که در شرایط فعلی، همهی اقوام، مذاهب و جریانهای سیاسی نیازمند انسجام و همگرایی جهت مقابله با افراطگرایی و خشونتگستری به نام دین هستند.
و نیز روشن است که صِرفاً منابع مذهبی اهلسنت نیست که میتواند احیاناً مستند و پشتوانههای نظری برای افراطگرایی فراهم کند، بلکه در مجموع منابع اسلامی، میتوان دستمایههایی برای ستیزهخوییهایی از این دست، پیدا کرد و از اینرو ضرورت بازپیرایی و غربال فرهنگی، پیش از پیش هویدا میشود.
با اینهمه، چیزی که در این غائله نباید از یاد ببریم توجه به زمینهها و ظروف است. فارغ از جهل، آوازهجویی، عواطف کور و احیاناً رواننژندی، چه باعث شد که جوانانی از مناطق اهل سنت، زندگی خود و دیگران را به غارت جهل و نفرت بسپارند؟
1. خطبا و علمای دینی مناطق، چنان که باید در پیوند با نسل جدید، موفق عمل نکردند. توجه کافی به لایههای فقیر، کمسواد و البته پرشور، نداشتهاند. جریانهای معتدل اهلسنت عمدتاً توجه خود را به طبقهی متوسط، اقشار تأثیرگذار اجتماعی و نخبگان علمی معطوف کردند و در میان طبقات فرودست جامعه(از جهت تحصیلات و دارایی) نفوذ چندانی ندارند.
کمکاری و غفلت سبب شد که زمینه برای پیوستن جوانان پرشور و حماسه، به دام ذهنگردانی و هویتبخشیهای گروههای افراطی بیشتر فراهم شود.
2. خطبا و علمای دینی مناطق، و نیز کتابهای دینی و مذهبی و مباحثی که در محافل قرآنی و مساجد پی گرفته میشود چندانکه باید به مقولاتی چون عقلانیت، همپذیری و حرمت و حقوق انسان، توجه ندارند، و عمدتاً مقولاتی چون ولاء و براء، ضرورت جانفشانی و جهاد، حرمت رکون و تمایل به ظالمان، تحذیر از شرک و بدعت، محل توجه است.
3. واقعیت این است که هنوز و همچنان نگاه غالب اهلسنت و شیعه به یکدیگر، نگاه مثبتی نیست. منع جوان سنی یا شیعه از ازدواج با غیر هممذهب، نمونه و نشانهای مؤیّد است.
4. وجود تبعیض و نابرابری در گرایش به افراطیگری سهم قابل توجهی دارد. وقتی زمینهی همشناسی و آشنایی فرهنگی چنانکه باید فراهم نیست، سوءتفاهم و بداندیشیها تقویت میشود. انحصارگرایی رسانهای و فرهنگی، بیتردید در پیداش علاقه به افراطیگری نقش دارد.
5. فقر اقتصادی و فرهنگی، ناهنجاریهای اجتماعی، محرومیتهای فراموششده و این احساس که صداها به روشهای مسالمتآمیز شنیده نمیشنود، البته مؤثر بوده است. با تقویت سپهر عمومی و چندصدایی کردن عرصهی فرهنگ، میشود از انباشت این خشمهای فروخورده مانع شد. برابری اجتماعی و اعتنا به حقوق شهروندان و آزادیهای دینی و مذهبی، زمینههای رشد افراطیگری را در مناطق اهلسنت کاهش میدهد.
6. حوزههای علمیه و روشها و منابع تعلیم و تربیت دینی، نیاز به بازنگری انتقادی جدّی دارند. حوزههای علمیه تا حدّ زیادی با علوم انسانی جدید و ارزشهای پذیرفتهشدهی روزگار ما، بیگانهاند. نقد مستمرّ مبانی خشونتگرایی چنان که باید در محافل دینی و حوزوی، رخ نداده است.
7. عقیده را برتر از اخلاق نشاندهایم و چنان شأن و منقبتی به عقاید دینی دادهایم و آن را مبنای قرب و بعد، حب و بغض و ولاء و براء قلمداد کردهایم، که زمینه برای بالیدن افراطیگرایی فراهم شده است. عقیدهگرایی زمینهسازِ افراطگرایی است. هنوز هم فقه و در مرتبهی بعدی عقیده، در صدر توجه ماست و به اخلاق، به چشم امری تزیینی و طفیلی نگریسته میشود. هنوز هم چنان که باید تلقّی انساننوازی از لوازم «ولاء و براء» و مفهوم جهاد وجود ندارد و یا به نحو فراگیری به متن جامعهی دینی، راه نیافته است.
8. مدرنیته و غرب را جاهلیت جدید خواندن و فروپاشی عنقریب آن را وعده دادن، حسرت و تأسف از فقدان خلافت اسلامی با زوال امپراطوری عثمانی و ضرورت اعادهی خلافت، جاهلی و کافر خواندن حکام مسلمان، و موارد عدیدهای از این دست که متأسفانه در نگرش برخی چهرههای مسلمان معاصر دیده میشود، در جوانه زدن بذرهای افراطیگری بیتأثیر نبودهاند.
نیازمند پیشگیری و سببشناسی و نیز نقد از درون و بازنگری جدی در نگاه و روش خود هستیم.
محکوم کردن، کافی نیست.