عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باباطاهر، سوز و فهم

خدایا داد از این دل داد از این دل

که یک دم مو نگشتم شاد از این دل

چو فردا دادخواهون داد خواهند

بگویم صد هزارون داد از این دل

-

نذونم مو که سرگردان چرایم

گهی گریان گهی نالان چرایم

همه درمانشان بی‌درد داران

نذونم مو که بی‌درمان چرایم

_

نمی‌دونم دلم دیوونه‌ی کیست

کجا می‌گردد و در خونه‌ی کیست

نمی‌ذونم دل دیوونه‌ی ما

اسیر نرگس مستونه‌ی کیست

(باباطاهر)


باباطاهر را تازه دارم کشف می‌کنم. از او بیشتر خواهم نوشت. فقط درباره این سه دوبیتی بگویم که چقدر بالغانه است. نالان و زار است اما اعتراف می‌کند که از چرایی آن بی‌خبر است. "وجود ما معمایی است حافظ". جوش و خروش  و سوزشی در خود احساس می‌کند بی‌آنکه بداند چرا. در وطن خویش غریب نیست، در تن خویش غریب است. از فهم احوال خود عاجز است و این عجز او را به لابه و زاری کشانده است.


و بلوغ دیگر او در این است که دریافته بیش از هر کس و هر چیز باید از دل خود داد بستاند. دریافته که علت ناشادی او دیگران نیستند، خود اوست.


ما اغلب مایلیم که کس یا کسانی را موجب ناخوش‌احوالی خود قلمداد کنیم. کم‌شمارند آنان که چون باباطاهر فهمیده‌اند که عامل ناشادی‌شان دل خودشان است. گر چه نمی‌دانند چرا. نمی‌دانند مشکل این دل مرهم‌گریز چیست، اما دست کم می‌دانند همه چیز زیر سر دل است. از کسی جز دل خود شکایت نمی‌کنند. سعدی می‌گفت:


همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد